ورطههای خلسهآور گاهبهگاه آشنایی و ارتباط با افراد؛ بعضی افراد مخصوصاً.
فقط همین!
یادداشت کرده بودم که سرفرصت درموردش توضیح بدهم که یادم بماند و ... ولی میبینم همینطوری هم میفهممش و یادم میماند و دیگر توضیحی باقی نمیماند. همهاش احساسات و مسئولیتهاست که معمولاً با هم در تناقضاند در این موارد. ولی گاهی به خودم «جسارت» غوطهخوردن در چنین ورطههایی میدهم و سعی میکنم پس از بیرونآمدن از آنها خیلی محتاط باشم. نکند سایهای سررسد از پس درخت!
ــ 24 اردیبهشت 96
مثل هاگرید که گاهی نمیتوانست درِ دهانش را بگیرد و بعدش میگفت: نباس اینو میگفتم! نباس اینو میگفتم،
به مرحلهای از عرفان رسیدهام که گاهی زیرلب با خودم میگویم: نباس اینو میخوردم! نباس اینو میخوردم!
ــ البته تازگی به اژدها رژیم زورکی دادهام و آقا گرگه را تقریباً حالیش کردهام که رئیس کیست.
وقتی هوا یکهویی سرد یا طوری گرم میشود که تحملش از جهاتی سخت بهنظر میرسد، دچار یأس فلسفی میشوم. با خودم فکر میکنم که: «خب این کارها برای چی؟ مشغولیت همیشگی به چه درد میخورد؟ خستگیش قرار است چطور از تن آدم دربرود؟ چه امیدی تهش وجود دارد؟ نتیجه چیست؟ ... »
میدانم باید دنبال چیزی بگردم که مرا سرحال بیاورد تا بتوانم جواب پرقدرتی برای این حالتم پیدا کنم یا فقط بتوانم به «این نیز بگذرد» و ازسرگذراندن فکر کنم.
موسیقی فاخر برای این لحظات حیف است! باید درِ یکی از جهانهای موازی را باز کرد؛ یکی از آن خاصهاش که شرایط در آن خیلی متفاوت باشد با اینجا و الآنِ بهانهگیری.
[1]. مخفف فیلسوف است؛ نه بهمعنای «یک فیل».
ــ یادداشت مربوط به روز آخر اردیبهشت است.
امروزنوشت: چقدر [از این کتاب] خوشم آمد! دلم میخواهد بخوانمش. چقدر کتابهای روز نوجوانان جذاب و خواندنی شدهاند. حالا درست است اندکی حسودیام میشود ولی باز خدا را شکر! بیشتر از همه، از مترجمان خوبمان و انتشاراتیهای خوشذوق متشکرم بابت این قضیه. [جملاتی از متن کتاب]، [درمورد کتاب]، [خرید کتاب با 20٪ تخفیف؛ درصورت موجودبودن]، [باز هم دربارة کتاب].
گرچه میگفت که: «زارَت بکشم»،
میدیدم
....
آخ آخ، کفر زلفش!
و
مشعلی از چهره که در پیاش برافروخته بووووودددد ...
شجریان جان ft. حافظ جان دستبهیکی کردند و کشتند مرا؛ هربار که این قطعه را میشنوم، میمیرم؛ در آن دوبیت آخر.
لیسنینگ تو: شهرام ناظری جان (انتخاب اتفاقی آلبومهای قدیم و جدید) [1]
تودِی، سرصبحی: جان عشاق [2] شجریان جان
یهویی دلم هوای آن نسخه را کرد که با ارکستر سمفونی بوده و ...
[1]. گل صدبرگ و ناگفته و حیرانی و سفر به دیگرسو و بخشی از کیش مهر (دوبیتیهای باباطاهر) تا حالا نیوشیده شدند.
[2]. از آلبومی به همین نام.
آنقدر، آنقدر دلم برای کتابخواندن اساسی و خواندن کتابی اساسی لک زده که همین نیمساعت پیش خوابش را میدیدم!
٧:٢۱ ق.ظ
اگر میخواهید خوشحالم کنید، به من شوکولاات بدهید
و اگر میخواهید بیشتر خوشحالم کنید
شوکولات بیشتری به من بدهید!
۱۳٩٦/٢/٢۸ | ٧:۳٤ ق.ظ
1. چند وقت پیش همینطوری به یکی از دوستانم گفتم: فرض کنیم نظریة داروین درست باشد، من فکر میکنم بعد از چندییین سال ممکن است آن طرفش هم اتفاق بیفتد.
غیر از لباسپوشیدن گهگداری بهسبک جادوگرهایی که میخواهند بین ماگلها به چشم نیایند، چیزی شبیه فوبیا یا ترس کوچک پنهانی در ته ذهنم وجود دارد که آن هم گاهگاهی باعث میشود بیشتر به پایینتنه نگاهی داشته باشم پیش از بیرونرفتن [1]؛ بهیاد دارم دفعاتی را که داشتم بدون مقنعه، با دمپایی خودم، حتی با دمپایی بسیار بزرگتر از اندازة پای خودم که لخلخ هم میکرد، با شلوار چسبان (که خب این روزها باب شده اما آن سالها مد نبود و توجه همه را جلب میکرد)، ... از خانه بیرون میرفتم.
یه فایل پیدا کردم درلحظه کلی باهاش خندیدم. منتها از این غلطاندازیهای کلامی داره که همونا باعث خندیدنم شده. و البته به گوش بیادبانه میاد!
لیست تلگراممو بالا-پایین کردم دیدم هیششکیو نمیتونم برگزینم که این فایلو براش بفرستم!! فقط اگه چندتا از مینیونا تو لیستم بودن میشد راحت براشون فوروارد کنم!
ماکاتورینو!
گمانم بین اجدادم چندین سانتیاگوی ماجراجو [1] بودند که بعضیهاشان همزمان و بعضی هم در زمانهای متفاوت کولهباری بستند و راهی جاده شدند. تا همین الآن رگوریشههای زیادی در خودم کشف کردهام اما هنوز عمق هیچیک را بهخوبی درنیافتهام: کرمانی، مازندرانی، خراسانی، لکی (لری و کردی)، سیستانی، شاهرودی.
ــ آنقدر از حرکات سروگردن هری در فیلمهای 5 به بعد خوشم میآید! همانها که لحظة ارتباط ذهنی لرد سیاه را با او روایت میکنند.
این اجرای گوگوش از آهنگ، فکر کنم همانی که در کلیپ با رقص شاهرخ مشکینقلم همراه شده، با آن گیتار یگانه و صدای همیشه دوستداشتنی خوانندهاش، که انگار این اجرا را مخصوصاً متفاوتتر خوانده، واقعاً مرا سرگشته میکند.
بعد از آن کودکی «نمیخوام» و «نمیخورم» و بدغذاییهاش، به یاد میآورم همیشه اژدهایی درون خودم داشتهام که نقش اشتها را برایم داشته.
زمستان گذشته که آن احوالات شروع شد، روزی به خودم آمدم و دیدم اژدهایم گم شده! اصلاً گذاشته رفته انگار! قشنگ جایش در شکمم، در درونم، خالی بود. هرچه برایش دام میگستردم پیدایش نمیشد. واقعاً رفته بود؛ آن هم گویا به جایی دور و خارج از دسترس و چشمانداز من.
یکماه پیش صداها و حرکاتی آشنا در محل سکونت سابق اژدها احساس کردم. کمکم متوجه شدم برگشته! معلوم نبود از کجا و اینکه چه ماجراهایی پشتسر گذاشته ولی در چشمهایش آن نگاه مطمئن همیشگی نیست. در ضمن، خودش کم بود، دست یک گرگ لاغروی شکموی همیشه-گرسنه را هم گرفته با خودش آورده! خواستهای معمول خودش هیچی، این گرگ پرادعا که انگار سیرمانی هم ندارد هی به او سقلمه میزند و دستور میدهد و اژدها هم به من غر میزند! هرچه هم میخواهم زیر زبانش را بکشم که این موجود مفلوک خفن را از کجا پیدا کرده و طی چه ماجرایی ... بروز نمیدهد. تنها چیزی که گفته این است: «در جنگل مخوفی گم شده بودم و راه خروج را از هیچ طرف نمیتوانستم پیدا کنم. این گرگه از پشت درختها پیدایش شد و نشانی داد. وقتی دید باز هم گیج میزنم خودش با غرغر دستم را گرفت و راه افتاد تا انتهای جنگل. وقتی چشمش به روشنایی پشت دیوار درختها افتاد، ابراز کرد که جان ندارد برگردد و همة انرژیاش را صرف راهنمایی من کرده و من به او مدیونم و ... البته چون وسط راه هی از تو تعریف میکردم [1] بدش نیامد بیاید پیش ما».
گرگه که با چسب رازی سرجایش چسبیده ولی اژدها جان گاهی برای خودش بیرون میرود و دورَکی میزند و من میتوانم به این گرگ لاغروی پرافاده چشمغره بروم و حالیش کنم وقتی اژدها باشد فقط بهاحترام آن خنگ گنده به رویش نمیآورم ولی وقتی نباشد من هم بلدم غر بزنم! بله اژدها کلاً عوض شده! گفتم که در چشمهاش دیگر آن نگاه سابق خانه ندارد. نمیدانم در این گشتوگذارش چه دیده و چه بر سرش آمده که متحول شده.
امسال همان سال موعود است؛ 2017.
همان مؤخرة انتهای هفتگانه؛ وقتی مدتها از نبرد دوم هاگوارتز گذشته.
امسال قرار است آلبوس سوروس برود هاگوارتز (پس این جغد من کی میآید؟ دعوتنامة هاگوارتز با امضای دامبلدور کپک زد در پنجههاش!) و .. فکر میکنم و امیدوارم روزش که فرارسید (یکی از روزهای شهریور (؟))، هریپاتریهایی که میتوانند در کینگزکراس جمع شوند و این روز را گرامی بدارند. حتی فکر میکنم جا دارد بعضی هنرپیشهها و خود رولینگ هم حاضر شوند؛ مخصوصاً دن و اما و روپ.
و همه با هم زمزمه کنند: شجاعترین انسانی که در عمرم دیدم ...
شیطانکی که با من متولد شده هی در گوشم زمزمه میکند: میخواهی بروی؟ میخواهی آن روز را آنجا باشی؟
ماییم و موج سودا،
شب تا به روز، تنها؛
خواهی
بیا ببخشا،
خواهی
برو
گور بابات!
ــــــــــــــــــــــ
من اگر استیج شرکت کنم این آهنگ را برای فینالم انتخاب میکنم!
با تشکر از همایون شجریان و سهراب پورناظری و آرزوی بهترینها برای ایشان.
ـــ بعد از بارها گوشدادن، طی پیادهروی عجیب امروزم که در کوچههای گل و شلی قیقاج میرفتم و مجبور شدم بیشتر از حد مجازم راه بروم و تکة آخر برگشت را تاکسی گرفتم. دنبال آشفروشی عمة عطار هم گشتم که دیروز پیدایش نکرده بودیم. نبود کلاً. حتماً جمع کردهاند.