1. به همین زودی (طی دو شب) یادم رفت چطور 4 تراک از آلبوم «شبگرد کولی باد» (سهراب پورناظری/ روبیک آروتزیان) دستم رسید! اما از گوش دادن بهشان بسیار راضیام. مخصوصاً دیشب و امشب، موقع کار، گوش میکنم و آرامش فوقالعادهای نصیبم میشود. اگر حواسم را دربست به موسیقی بدهم، خیلی راحت ممکن است در دل یک شب کویری گم بشوم یا بهراحتی خوابم ببرد. جالب اینجاست که فکر میکنم خیلی راحت ذهنم را از بیشتر فکرها تخلیه میکند! شاید برای ریلکسیشن و تمدد اعصاب و این چیزها مناسب باشد. من عاشق و نیازمند این تإثیر جادوییاشام. بهخصوص بعد این مدت جنگ غولهای توی مغزم. با خودم قرار گذاشتهام در اولین فرصت آلبوم را بخرم؛ برای کمترین احترام و تشکری که ازم برمیآید درقبال حق مؤلف و هنرمند.
این سه عزیز هم از محبوبان موسیقی این سالهایماند.
از راست: علی قمصری، حسین علیزاده، سهراب پورناظری.
2. های های های! امسال هم بهخوشی و میمنت استیج میبینم و از دیدنش بیشتر از پارسال لذت میبرم؛ به دو دلیل: یکی اینکه امسال رأی دادن فقط از طریق اپشان امکانپذیر است و من هنوووز دست و دلم به دانلود و استفاده ازش نرفته. شاید هم این کار را نکنم کلاً. به نظرم شرکت کنندهها خیلی نزدیک به هماند و هرکدامشان برنده شوند دلم نمیسوزد. دوم اینکه درمجموع سطح اجراها و برخورد و ارتباط داورها بهنسبت پارسال بهتر است و همه چیز تقریباً عادی و گل و بلبل است.
راستش این وسط اولش طرفدار الهه بودم (هنوز هم از نوع خواندنش خیلی خوشم میآید) ولی صدایش در محدودهی سلیقهی موسیقی من نیست و اینکه فکر کنم قبلاً هم در شوهای اینچنینی بوده و مقام هم آورده. برای همین دوست دارم امسال در استیج فرد دیگری برنده شود؛ مثلاً علیرضا صارمی پرانرژی و نکتهبین و باهوش و خوشصدا!
آهنگهای قدیمیترش را هم که گوش میکنم... هوممم... خیلی خوبند! :) :دی
در آخرین روزهای دیماه که ناخودآگاه یاد دکتر هاوس افتادم، هم دلم برایش تنگ شد هم به این زاویه توجه کردم که چقدر آدمها، بعد از آشنا شدن با آنها یا حتی گذراندن زمانی خاص در کنارشان و تغییری که ممکن است بعد از آن دوره داشته باشند، متفاوت و جالب و شاید گاهی پسزننده باشند!
مثلاً اول فکر کردم چقدر دکتر هاوس را در همان حالت شیطانصفت و بددهن و مارمولک بودنش ــدر یک کلام، دیوث بودنشــ دوست دارم. فکر می:نم فصل هفتم سریال بود که آن تغییر در زندگیاش پیش آمد و به ـشایدـ مهمترین نیت پنهانی قلب و احساسش رسید؛ ولی من نمیتوانستم مثل گذشته دوستش داشته باشم. چشمهایش، حالت نگاهش، رفتارهاش طوری شده بود که دیگر کاملاً «هاوسی» نبود و این نصفهنیمه بودن لطمهی بزرگی به علاقهمندی من به شخصیتش میزد. فکر کردم اگر او دوست من بود، در این دورهی زندگیاش، رفتارم با او چطور میبود؛ چقدر میتوانستم دوستش داشته باشم و ... . به این نتیجه رسیدم که رجینا و رامپل واقعاً درست اشاره کردهاند؛ درمورد همان چیزی که نقطهضعف بزرگ همهی انسانهاست. همان چیزی که دامبلدور هم در انتهای کتاب پنجم به هری گفت. همان چیزی که بیشتر اوقات مایهی شادی و تفاخر انسانهاست.
و به این فکر کردم که وقتی آدمی از آدمهای زندگیمان تغییر میکند، باید حواسم باشد که قرار است با او چه کنم. آیا همچنان به همان اندازهی دکتر هاوس دوستش خواهم داشت که بتوانم از سر گذراندن این تغییرها را در کنار او تحمل کنم یا از چشمم میافتد یا ...
یک وقتهایی هم هست که کلی ذوق و انگیزه و حالوهوای نوشتن داری ولی حرفی برای گفتن پیدا نمیکنی.
نه که اتفاقها و گفتنیها کم باشند؛ انگار هیچیک آن چیزی نیستند که این احساس و حالوهوا برایش بهوجود آمده. معلوم نیست چه چیزی است؛ همان چیزی که شاید خاص هم نباشد و شاید بالفعل و موجود هم نباشد. درواقع مجموعهای از چیزهای کوچک و معمولی که همزمان شدنشان انرژی مثبت و احساس خوب را بیشتر از روزهای دیگر ایجاد کرد. ریشهاش و شکلگیریاش کاملاًمشخص و ملموس است اما شاخههایش یکهو به آسمانها رفته دور از دسترس است. نمیدانی برگهایش از چه هوایی اکسیژن میگیرد. برای همین نمیتوانی توصیفش کنی.
یک قسمت ماجرا هم که ممکن است بعد از مدتی یادم برود و یکوقتهایی بیهوا و نامربوط یادم بیاید و بعدش یادم برود دقیقاً مال چه روزی بوده و حتی فقط عنوانش یادم بماند و احساسش، در ارتباط با باقی اتفاقهاٰ، فراموشم شود، گم شدن در مسیرهای تا-حالا-نرفته بود.
از ایستگاه مترو که بیرون آمدم، همچنان فکر میکردم اگر شکم خیابان را بشکافم و از خیابان عرضی (غرب به شرق) بروم به سیتیر، زودتر میرسم تا اینکه سه ضلع یک مستطیل را طی کنم. ولی خب، گاهی محاسبات اشتباه از آب درمیآیند! منطقاً باید درست میبود اما یادم نبود آنجا چقدر به آن گوشهی شمال شرقی مستطیل نزدیکتر است؛ تا جایی که عملاً میانبر زدن مرا زیر سؤال ببرد!
بعدش هم باز با خودم حساب کردم اگر ایستگاه آبشار از اتوبوس پیاده شوم، از کوچهی کناریاش میروم به خیابان بغلی و ... ولی فکر نمیکردم اولین کوچه تا آن ایستگاه قدری فاصله دارد و اگر ایستگاه قبلی پیاده میشدم، زودتر راه دررو پیدا می کردم!
امروز هم چندبار ناخودآگاه یاد دکتر هاوس عزیزم افتادم و نتیجهاش این شد که وقتی داشتم به تفاوت فصل ماقبل آخر با فصل آخر و فصلهای ابتدایی فکر میکردم، طباخی هوّس را خواندم هاوس! و بعدش هم البته فکر کردم همان هاوس (هّوْس) بهتر از اسم اصلیاش است!
با برنامهریزی درست، کتاب محبوبم را خریدم.
در این مورد، واقعاً باید میگفتم «برنامهریزی درست» چون در تلاشهای اولیه به ناکجاآباد رفته بودم و مسائل دیگر ...
فکر میکنم بیش از 50 صفحه از آن را خواندهام. داستانش را خیلی دوست دارم و خوب هم ترجمه شده.
با تشکر از گلدن گلوب 2017 که به هیو لوری عزیزم و تام هیدلستون جایزه دادند بابت سریال نایت منجر و یادم انداختند باید بالاخره این سریال را ببینم. دو اپیسودش را فعلاً توانستهام ببینم و دیدن هنرپیشهی نقش دکتر هاوس عزیزم در نقشی متفاوت و فلان و بهمان خیلی جذاب است. بازی تام هیدلستون هم خیلی خوب است و فقط با تواناییاش در تغییر شخصیتش مشکل دارم! آدمی با آن پیشینه چطور میتواند وانمود کند چنین شخصیتی دارد و ...؟ فقط دلم به این خوش است که سوفی ابتدای سریال به او گفت: تو چندین شخصیت داری .. و این خانم ام آی 6 که اسمش یادم رفته هم فکر کنم چیزکی درمورد شخصیت خاص جاناتان پاین گفت. فعلاً همین!
در ضمن، به این همسر خوشکل روپر هم مشکوکم! فکر میکنم بهمرور با جاناتان همکاری میکند و البته حتماً باید به گذشتهاش مربوط باشد این تمایل به همکاری.
فصل 4 شرلوک هم آمده و بهزودی میرود! یادم نیست درمورد اپیسود اولش چیزی نوشتم یا نه ولی برای محکمکاری، و اینکه حال ندارم پست قبلیم را چک کنم، باید بگویم از اپیسود اول بهشخصه راضی نبودم. مسئله اصلاً حرفهای بودن/نبودن ساخت یا داستان نیست. بخشی از داستان را دوست نداشتم. همان پایانش در آکواریوم را. حالا گیریم که فلان شد، تقصیر شرلوک چه بود؟ عمل خودخواستهی مری بود که آن نتیجه را داد.
مثلاً خواسته بودم ببینمش تا کمی حالوهوام عوض شود (آن شوخیهای ابتدای اپیسود هم خیلی بیمزه بود!) ولی تهش بیشتر غمگین شدم!
انسانهای زنده به جنوب رفتند و استخوانهای سرد بازمیگردند. حق با ند بود؛ جای او در وینترفل بود. اینو گفت ولی من گوش دادم؟ بهش گفتم: «برو، باید دستِ رابرت باشی؛ بهخاطر خاندانمون، بهخاطر بچههامون». تقصیر من بود؛ من، نه کس دیگه ...
راب [شرایط پیماننامه را برای پیک/ گروگان میخواند]: سوم، شمشیر پدرم، آیس، اینجا در ریورران، به من تحویل داده شود.
تا حالا، هر بار پیش آمده، فکر کردهام که خواندن کتاب دوم سختتر از خواندن باقی کتابهاست. با آن همه اتفاق که در نیمهی دوم کتاب اول رخ داد، دربهدری عزیزان و خون و خون و ناامیدی، ... انگار مجبور باشم هر بار با تکتک قهرمانهای کوچک (واقعاً کوچک؛ چون بیشترشان زیر بیست سال دارند!)، روی پاهای لرزانم فشار بیاورم بلکه قدری بتوانم بایستم و چند قدمی بردارم. تازه آیندهای هم متصور نیست بین این همه خون و آتش ... فقط باید پیش رفت، گاهی فقط فرار.
...
کتلین گفت: خونریزی بیشتر پدرت یا پسرهای لرد ریکارد رو بهمون برنمیگردونه. پیشنهاد لازم بود ولی آدم عاقل شرایط دلچسبتری پیشنهاد میکرد.
ـ دلچسبتر از این بود، بالا میاوردم.
...
کتلین متوجه شد پسرش با نخوت به او نگاه میکند.جنگ باعث این رشد سریع شده یا تاحی که بر سر گذاشته؟
...
همهی فرزندان ادارد فصلهایی به نام خودشان دارند جز راب (و البته ریکن، که خیلی کوچک است و طبیعی است. چون ذهنیات جدی و منطقی ندارد که نویسنده بخواهد در سرش باشد و از دید او چیزی بنویسد). راب، تا جایی که یادم مانده، تقریباً همیشه از دید مادرش روایت میشود؛ حتی چیزی که ممکن است در سرش بگذرد. راب، کسی که کت بیش از همه به او امید داشت، فرزند ارشدش و شبیهترین پسر به خانوادهی کت.
راب: شاید شاهکش رو با پدرم مبادله میکردم؛ اما ...
کتلین: اما نه درعوضِ دخترها؟
صدایش به سردی یخ بود: دخترها اونقدر مهم نیستند، مگه نه؟
راب پاسخی نداد اما دلخوری در چشمانش مشهود بود. چشمان آبی، چشمان تالیها، چشمانی که کتلین به او داده بود، او را رنجانده بودند. اما بیش از آن به پدرش رفته بود که آشکار کند.
«برازندهی من نبود. خدایان، رحم کنید! چه بلایی سرم اومده؟ اون داره نهایت تلاشش رو میکنه، می دونم، میبینم، ولی ... من ند رو از دست دادم؛ صخرهای که پایهی زندگیم بود. طافت ندارم دخترها رو هم از دست بدم ...»
×××
تقریباً یکهفتهای شده که امیلی میبینم. امیلی عزیزم در نیومون. اول اینکه تا حالا فکر میکردم این سریال هم، مثل آن شرلی و قصههای جزیره، کار سالیوان باشد. ولی فکر نکنم، چون اسمی از او ندیدم. بعد هم، به نظرم این سریال (نه لزوماً داستانش در کتاب) به واقعیت زندگی نزدیکتر باشد. آن شرلی را به خاطر فضای خاص و یگانهی پرنس ادوارد دوست دارم، قصه های جزیره را به خاطر پرداخت شخصیتها (تاحدی) و باز هم پرنس ادوارد در فصلهای متفاوت، و امیلی را به خاطر واقعیتش، با همهی تیرگی و تلخیهاش. شخصیت مورد علاقهام هم جیمی موری است.
نزدیک شدن سازندهها به شهودهای امیلی را هم خیلی دوست دارم. بچهگانه ولی باورپذیر است. خاله الیزابت، سرسختترین فرد بین این تیپ خاص که مونتگمری خلق کرده، به اندازهی ماریلای نازنین و خاله هتی دوستداشتنی است. خاله لورا عین روحهاست؛ خیلی هم شفاف است. انگار گاهی اوقات میشود از ورای او آن طرف را دید! هم به خاطر شخصیت خودش است و هم توسری خوردن و نادیده گرفته شدن از سوی الیزابت و، بالطبع، آدمهای معدود دیگر. با ورود امیلی، قانونشکنی و نه گفتن به الیزابت آغاز میشود و کمکم جا میافتد. اما خاله الیزابت همیشه کاملاً کوتاه نمیآید. برای هر دفعه، مهمات در سنگرش دارد.
ایلسه برنلی شیطان و گاه بددهن همیشه دوستداشتنی است. عاشق امیلی است و خالصانه با او دوستی میکند. به نظرم پِری میلر از تدی کنت خوشتیپتر و کمی مهربانتر است. فقط وقتی دهان باز میکند، زیاد حرف میزند و مدل حرف زدنش مرا یاد قدقد کردن مرغها میاندازد. اوه اما این دین پریست توی سریال خیلی جای تأمل داشت. البته با شخصیت کتابیاش فرق دارد اما این فرقها در سریال به نفع اوست. حتی دوست دارم امیلی را سرزنش کنم که در پایان با او ازدواج نمیکند!
این الماس منه و متأسفم اگه بهدرخشندگی الماسی نیست که تو داری.
شارلوت به دوستش،پاپی
×××
از دستهی اتفاقیها:
(از فیلمها و ... اتفاقی خیلی خوشم میآید. ولی منصفانه باید گفت فقط مواجه شدن با آنها اتفاقی است. وقتی تصمیم میگیریم پایشان بنشینیم دیگر اتفاقی نیستند.)
Mr Church دوستداشتنی؛ فیلمی آرام و روزمره که حوادث خودش را هم، در عین حال، داشت. خانه و رنگ دکور آن را خیلی دوست داشتم. هنرپیشهها، مخصوصاً ایزی، واقعاً خوب بودند. حیف که ابتدای فیلم را ندیدم، هنوز.
مستر چرچ، هنری نازنین، همهی آن چیزهایی را که بود به بهترین شکل بود. از آن فیلمهایی است که دلم میخواهد باز هم ببینم و برای خودم نسخهای از آن را داشته باشم.
شارلوت واکنشهای پس از مرگ را دوبار بازگو کرد و هر دوبار، آن بخش آخر، تمرکزش روی عزیزترین فرد زندگیاش بود و بسیار درست.
فیلم، در کنار داستان اصلی، روزنهای هم به کتابخوانی و شیرینیاش گشوده است.
بالاخره-فراموش-نکردم-نوشت: ادی مورفی عزیز و بامزه هم نقش اصلی را داشت.
گودریدز را کمی بالا-پایین کردم؛ اتفاقی متوجه شدم مجموعهی مادربزرگت را از اینجا ببَر در فهرست کتابهای پارسالم نیست. دلیلش ار تقریباً میدانستم ولی باز هم تعجب کردم. چون این مجموعه را، در ایران هنگام ترجمه، تهیه کردهاند؛ سداریس کتابی با این عنوان ندارد برای همین، حتماً پارسال پیدایش نکرده بودم تا در فهرستم قرارش بدهم. امروز از روی نام مترجم پیدایش کردم.
قسمت پررنگ ماجرا اینجاست که برای پیدا کردن تاریخ تقریبی خواندنش، باید به وبلاگم سر میزدم. با عنوان آخرین پست مواجه شدم که مال روز آخر پاییز بود. از تعجب شاااخ درآوردم! این روزها اتفاقی افتاده، بسیار شبیه عنوان آن پست. در ذهنم، باتعجب، دنبال منطبق کردن واقعیتها بودم. اگر فقط دو-سه روز از این اتفاق میگذرد، پس چرا در آخرین روز پاییز به آن اشاره کرده بودم؟ شواهد (اشاره به ترس و تاریکی و ... ) هم خیلی همراهی میکردند تا مرا گیج کنند. به حافظهام شک کردم؛ یعنی آنقدر بدبخت و فلکزده شده و تا این حد تحلیل رفته که چنین چیز مهمی را، آن هم از هفتهی پیش، در خود نگه ندارد؟ بعد خودم را سرزنش کردم که چرا گاهی به خودم ربط عنوانهای پستها را با ماجراها یادآور نمیشوم.
ناگهان یادم آمد! همهچیز، مثل رنگهایی که روی سایههای بیشکل مبهم بریزند و طرح مشخصی را بسازند، در ذهنم واضح شد. خدا را شکر! دیگر بهوضوح میفهمیدم تنها چیزی که مرا «ترساند» و به اشتباه انداخت شباهت بین عنوان و اتفاق این روزها بوده.
برایخودنوشت: اگر دفعهی بعد آمدی و هی فکر کردی این عنوان؟ چرا؟ کجا رفته بودی سندباد؟ کی نبود؟ یادت باشد کنایه است! آمدی پست را دیدی یادت نبود ماجرا چه بوده! انگار در خانهی حافظهات، آن لحظهی مراجعه، کسی نبوده تا درِ یادآوری را بازکند. خوب شد؟
بچه که بودم یکی از ترسهام تاریکی بود. نبودِ نور، ناشناختگی، وهم. خیلی چیزها در آن واحد انگار سراغم می آمد و هنوز هم نمی توانم به دقت از هم تفکیکشان کنم. مثل خیلی از بچه ها و شاید هم آدم بزرگها، از جاهای معمول و آشنا هم می ترسیدم. انگار با تاریک شدن تغییر می کردند. نه تنها نور ازشان ربوده می شد، چیزهای دیگر هم، و مهم ترینشان؛ امنیت. برای همین چیزهایی بهشان اضافه می شد معمولاً. هرچیزی.
الآن بیشتر دلم می خواهد کاش می شد نمی ترسیدم. با آن دوست می شدم. یک قدم از مرز نور و تاریکی به درون می رفتم و دست دراز می کردم و هرچه بود، لمس می کردم.
فکر می کنم الآن که این خواسته را دارم، تحت تأثیر فیلم کنستانتینم. عصر دوباره بخشی از آن را اتفاقی دیدم. چقدر توصیف جان کنستانتین از قضیۀ تعادل را دوست دارم. با حرف های انجلا یاد خودم می افتم و مطمئنم یک جایی چیزی را انکار کردم و ب یخیالش شدم. ممکن بود خیلی هم قوی نبوده باشد ولی منظورم همان ویژگی ایزابل و آنجلاست. چون در شخص دیگری هم سراغ دارم که خیلی به هم نزدیکیم.
برای همین فکر می کنم ترسم از تاریکی بابت همان قضیه بوده باشد. چیزهایی هم یادم می آید حتی. و فکر می کنم اگر نمی ترسیدم، مطمئناً دستی که به درون وهم دراز کرده بودم «چیزهایی» لمس می کردند!
می
خواهم بروم بیرون. از دیشب نقشه اش را کشیده بودم. در طول روز، جزئیاتش
کمی کامل تر شد. برای من چیزی شبیه حماسه خلق کردن است این حرکت. چون همیشه
طور دیگری بود و امروز برای روی آب آمدن و نفس کشیدن، قصد کردم متفاوت
باشد. ببینیم چه می شود!
بعد آن اتفاق عجیب پیش بینی نشدنی سه شنبه شب که خیلی چیزها را در برنامه م به هم ریخت و پیامدش در شنبه، مکانیسم فرافکنی و فرار دوباره سراغم آمد و شروع کرد به سیخونک زدن. بهترین کار این بود که به دنیای فانتزی فرار کنم؛ درواقع پناه ببرم. هم «فرار» را قانع می کردم دست از سرم بردارد، هم به نوعی فرار بود، هم دینم به فیلم های ندیده کمتر می شد (یکی کمتر، بهتر) هم همین چیزها ...
این روزها خیلی دلم می خواست فیلم miss peregrine's home for peculiar children را ببینم. اسمش به نظرم آشنا آمد. با اینکه فهمیدم از روی کتاب های موفقی ساخته شده، ساختۀ تیم برتون جان است و ... باز هم «دلیل» آشنایی ش یادم نیامد! پوستر فیلم را پسندیده بودم و مشخص بود فانتزی و شلوغ پلوغ است و اوا گرین خوشکل هم بازی می کند و ... . یکشنبه شب که فهمیدم نای کار مفیدی را ندارم، نشستم به دیدنش. نصفش ماند برای فرداش ولی خیلی خیلی خوب بود و راضی بودم از انتخابم.
آن قدر از حال و هوای داستانش خوشم آمد که دلم برایش تنگ شد! امیدوارم تیم جان ادامه ش را هم بسازد و بتوانم بعدها کتابهایش را هم بخوانم با آن روی جلد جذابشان.
دیشب هم با خودم فکر کردم بهتر است تا می شود این سنت فیلم دیدن در وقت های مرده را ادامه دهم. دلم نمی خواهد آخرشب ها هم مشغول کار جدی باشم، یا کاری که مال صبح و واقعاً متعلق به ساعت کاری است، مگر در شرایط خیلی خاص. برای همین فیلم جدید دیگری را دیدم که وسوسه ام کرده بود: Genius
ماجرای ویراستار مشهوری که نویسندۀ جوان بااستعدادی سرراهش قرار می گیرد. فیلم خیلی خوبی بود، با بازی کالین فرث، جود لا، نیکول کیدمن، ... . مخصوصاً ابتدایش را خیلی دوست داشتم: آن همه کاغذ و نوشته دورتادور مکس بود، پشت میزش نشسته بود با قلم قرمز و جمله ها و کلمه ها و آن اطمینان خاطرش در کار و بعد هم که کار تعطیل شد، با قطار به حومۀ شهر می رفت برای زندگی، به عمارت بزرگ زیبایش، پیش خانوادۀ شلوغ دوست داشتنی ش، و روز اول ماجرا، آن قدر جذب کتاب توماس شده بود که در طول راه خواندش و حتی در مسیر پیاده روی از ایستگاه قطار تا خانه، و همچنان خواندن را ادامه داد، در راهروها و اتاق ها و دنبال جای خلوتی می گشت و چون در آن خانۀ بزرگ اتاق ساکتی نیافت، به گنجۀ لباس ها پناه برد، و باز همچنان خواند تا صبح .....
فیلم از روی داستان واقعی ساخته شده و مکس ویراستار کتاب های همینگوی و فیتزجرالد بوده.
خودم را اهل نوستالژی بازی نمی دانم. یعنی اینطور نیستم که هرچند وقت بنشینم گوشه ای و یاد قدیم ها بکنم. بیشتر اوقات «امروز»م بهتر از «دیروز» بوده و فکر می کنم چون همیشه به دلایلی اشتیاق به «رفتن» و گاهی هم حتی «فرار» داشتم، خیلی مشتاق فکر کردن به گذشته و به ویژه دلتنگی برایش نیستم.
اما همین الآن عکسی از جایی دیدم که تا حالا پایم به آنجا نرسیده و چشمم به منظره ای از آنجا نیفتاده، حتی در عکس ها. جایی که یکی از پدربزرگ هایم اهل آن بود. یکهو دلم خواست کمی ساکن بمانم و برای تمام اجداد ندیده ام که اهل آن خطه بوده اند گریه کنم. از دلتنگی برایشان، از اینکه ندیدمشان، و برای یکی شان که سالها دیدمش.
به این نتیجه رسیدم نوستالژی و گذشته را نفی نمی کنم، اما از مراجعۀ مدام به آن و نارضایتی از حال پرهیز می کنم. تا یادم می آید، آدمِ آینده بوده ام. نه که خیلی آینده نگر و برنامه ریز و .. باشم، چشم امیدم به آینده بوده همیشه. برای همین هم طلوع و تابش خورشید و روز آفتابی را بسیار دوست دارم.
فروید
مینویسد: «برخورد غیرطبیعی با هیولا، نشانهی دیگریِ سرکوبشده در درون
خود فرد است و نه مواجهه با شخصی کاملاً متفاوت.» بیگانه «تجسم شخصیت
غیرطبیعی» است، و «نمایندهی آن چیزیست که از مخفیگاه یا کمُدی دربسته که
مدتها در آن پنهان و فراموش شده بود، بیرون زده است». ما در دنیای بیرون
بهدنبال افراد بیگانه میگردیم، درحالیکه این «هیولای درون» است که ما را
از همه بیشتر میترساند.
(لینچ و فلسفه)
آدم بعضی چیزها را از راه معکوسش می فهمد. مثلاً در بین جمع می فهمد که تنهاست... (البته هم به معنای دقیق همینی که نوشتم، هم به معنایی دیگر، مثل اینکه می خواهم بگویم:)
زمانی که در عمق و میانۀ آن موقعیت قرار گرفتم، سؤال های معمول آن شرایط را از خودم می پرسیدم. چرا همه چیز (نه همه چیز، ولی خب، بیشتر چیزها) تنهایی معنای دیگری می دهد، بعضی چیزها تنهایی کامل تر است و ... بعدتر فهمیدم این هم از همان نمونه هایی است که مصداق «درپی آب بودن و به آتش رسیدن» می شود.
بعضی چیزها ظاهرش بیرون آمدن از تنهایی است ولی اگر درست نگاه کنیم، باطن و اصلش حفظ تنهایی در بالاترین مکان و افزودن شاخ و برگ و هرس کردن زوائد است. هرچیزی درحد افراط یا تفریط خوب نیست. به هرحال یک جای کار می لنگد. تنهایی عزیز است اما باعث نمی شود به «تنها ماندن» رأی بدهم.
امروز پرِ حرف بودم، هستم. سرظهر، یادم بود یه تُک پا به اینجا سر بزنم و خلاصۀ چیزهایی که در سرم می چرخیدند، بنویسم. شاید بعداً بتوانم کاملشان کنم. شاید هم فقط برای ثبت کوچکی، برای اینکه کلیّتشان از یادم نرود، نگهشان بدارم ...
همین را از خاطر بردم! چند ساعت بعد، چیز زیادی یادم نبود! الآن فقط نقاط کوچک جهنده ای در سرم این سو و آن سو می روند و سعی می کنم چیزکی از آنها به چنگ بیاورم.
_ این مهلت جالب کتاب خریدن باتخفیف دیگر دارد تمام می شود و هنوز اقدام نکرده ام. اصلاً نم یدانم چه بخرم! چند غول کت و کلفت و باهیبت در ذهنم هستند. شاید خرید دست کم یکی شان مرهمی بر این زخم سطحی کوچک باشد (گاهی کتاب نخریدن چندان حسرت برانگیز نمی شود).
_ یادم باشد درمورد موجود هیولاگونۀ دیوانه ای که ساالهااااست درونم زندگی می کند، بنویسم.
_ دفترم، دفترکم! دفتر خوشکل انرژی بخشم که وسط ماه میانی سال میانی این دهه خریدم (همینش هم برایم جادویی است)، مدتهاست سراغش نرفته ام. نه که چیز بدی درمیان باشد، اتفاقاً از شدت خوب بودن اوضاع آنها را ثبت نکردم. بی توجهی به این کار و وقت نذاشتن و ... . همین روزها باید خلاصۀ کارهایم را برایش بگویم. حتی شده فقط درحد گزارش هفتگی، نه روزانه. همین هم خوب است، خیلی خووب!
_ دقت کرده ام وقتی «غم ها بر دلم آوار می شوند و آرزوها دورتر و رؤیاها دست نیافتنی تر»* هری پاتر-لازم می شوم. این دفعه ملغمه ای بود از تنش فکری و برنامه ریزی ناقص که به توهم های سنتی شخصیم ام داشت ختم می شد. ته ذهنم هوس کرده بودم فیلم ها را ببینم. فکر کردم چرا گاهی در اوج سرشلوغی هری پاتر خونم بسیار پایین می آید. خیلی سریع فهمیدم جریان چیست: در چنین لحظاتی، دقیقاً احساس می کنم از آن خانۀ امن و نفوذناپذیر و سرشار از خوبی های محدود اما به حق و مطلوب، دور شده ام. انگار هاگوارتزم را از من ... نه، مرا از هاگوارتزم جدا کرده اند. دلم می خواهد، نیاز دارم دست به سنگ های دیوارهاش بکشم و چوب و سنگ کف پوش ها را با پاهایم احساس کنم. گرمای آتش شومینه و تردی و نمناکی سبزه های محوطه و آمدورفت همۀ آنهای مثل خودم را دوروبرم. قلعه، قلعۀ محبوب مستحکم که از سال های دور بچگی، با خواندن ماجراهای نجیب زاده ها و شوالیه ها و حاکمان، احساس می کردم باید در آنجاها باشم. شاید چیزی مثل سندرم قلعه یا ... داشته باشم.
_ کتابی از پائولو کوئلیو را بعد از سالها دور از پائولو بودنم، دیروز به پایان رساندم و از جهاتی دوستش داشتم. مثل همین ماجرای هیولا که سالهاست درون خودم دارمش و مثل هری پاتر-طلبی ام که از چیزهای پیش تر از آن بر می آید، این کتاب هم انگار چیزهاییش در من بود. این هم برایم ماجرایی پدید آورد که باید سرفرصت و جداگانه از آن بنویسم.
*اول راهنمایی که بودم، دفتر دوستم _بغل دستی ام که بعدها دوست شدیم و دوستی مان تمام شد، یک جورهایی خدا را شکر! و باقی ماجراها!_ جلدش از صفحات میانی مجله ای بود، فکر کنم زن روز آن روزها. از این صفحه های ادبی و .. مجله بود فکر کنم. در یکی از باکس ها این متن شاعرانه نوشته شده بود به نام سهراب سپهری. متن که چند خط بود و اینطور شروع می شد، یعنی من اینطور ازش یادم مانده. جایی در میانۀ متن کلمۀ خلسه را داشت که من خیلی ازش خوشم آمد و به این عبارت هم ختم می شد: «دلخوشی ها کم نیست».
اصلاً نمی دانم واقعاً از سهراب بود یا ... ولی آن روزها بیشتر می شد به ارجاع دادن ها اعتماد کرد. این متن باعث آشنایی من با سهراب شد و از سبک شعر گفتش خیلی خوشم آمد و ... باز هم باقی ماجراها.
_ فیلم جدید کتاب جنگل، صحنۀ خداحافظی موگلی و راکشا خیلی قشنگ و تأثیرگذاره واسه من. دوستش دارم.
همۀ فیلمو ندیدم. چند صحنۀ کوتاه فقط.
_ برام جالبه خوندن کتابی از کوئلیو رو، بعد چندین سال، اینطور دوست دارم. فکر نمی کردم بتونم باهاش راحت باشم یا ازش خوشم بیاد. عجیب تر اینکه بیشتر چیزهایی که نوشته برای من تازگی نداره و نمیشه بگم دارم با تجربه های تازه ای آشنا میشم. اتفاقاً اگر جدید بودن نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم و درکشون کنم. فکر می کنم خوندنش تو این سن و از سر گذروندن چیزهایی باعث شده این احساس رو داشته باشم که دارم چیزی درمورد لحظاتی از زندگی خودم می خونم، حتماً مثل تعدادی دیگه از خواننده های این کتاب.
جایی از اون که زیست شناس سابق و آهنگر کنونی دربارۀ تجربه ش موقع شروع آهنگری میگه، از آهن های ضایعاتی و اونهایی که موقع پتک خوردن و سردوگرم شدن درهم شکستن، از آرزویی که برای روح خودش کرده همون لحظه، دقیقاً مثل نیایش کازانتزاکیس در ابتدای کتاب گزارش به خاک یونانه؛ کمان و روان.
_ الآن دیگه به وضوح یادم میاد وقتی بچه بودم و انیمیشن کتاب جنگل رو می دیدم، خودم رو جای موگلی می ذاشتم. چون به نظر خودم شباهت ظاهریم باهاش زیاد بود و هردومون از درخت و دیوارای اطرافمون بالا می رفتیم و با هرچیزی که آدمهای دیگه نمی تونستن باهاشون حرف بزنن، حرف می زدیم. یکی از قشنگترین چیزایی که یادمه، نشستن موگلی رو شکم بالو، موقع عبور از رودخونه، بود.
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
شل سیلوراستاین
***
دوباره پا گذاشتن به آن محدوده جذاب و هیجان انگیز است. محدوده ای که به ظاهر جغرافیاش قدر یجا به جا شده، اما در اصل همان است. همان چند متر با صندلی ها و میز و پنجره هایی که اتفاقاً آنها هم عوض شده اند ولی باز هم به ظاهر.
آدم ها اما عوض شده اند. همین تغییر زیبایی کل قضیه و انگیزۀ مرا بیشتر می کند. ف جان هم هست و ه گرامی هم. همان که سبب اصلی حضور من در آنجا شد.
(نوشتم تا امروز را یادم نرود)
***
آریای عزیزم همیشه به من انرژی می دهد. دامنۀ آرزوهایم را گسترده تر می کند و کامم را شیرین تر. کاش می شد در دنیای واقعی با او دوست می شدم. شاید باعث می شد شجاع تر از این باشم.
در این روزهای سرد، چشمم به تصویر جلد همسر ببر که می افتد، هوس می کنم چنین کتابی بخوانم. آن صحنه های مربوط به ببر، در میان برف ها روزهای سرد و تنهایی دخترک، همۀ این ها در ذهنم مثل انقباض و انبساط های پی در پی یادآوری می شوند. برای همین سرخوشی می بخشند.
انگار خودت را در پتوی گرم و نرم و خوشبویی بپیچی در حالی که بیرون از خانه ات همه چیز چنان سرد و سفید است که می شود انتظار برای باززایی طبیعت و این حرف ها را حالا حالاها گذشات توی صندوقچه و از غارنشینی خرس قطبی-وار لذت برد.
این دومین پاییز است، دومین پاییز من که همراه شده با پابلو. پارسال شهرزاد بود و مداد نجار و صدای پابلو و لحنی که من کولیوار میشنیدم در بعضی لحظات خواندنش.
چند روز پیش، به لطف دوستی، یادم آمد چند ویدئوی ندیده از پابلو دارم. آواز یکیشان کشت مرا! (البته mp3ش را بیشتر میپسندم). خلاصه که خداوند و کائنات به شما خیر دهند پابلو جان!
_ هنوز هم میشود با پائولو کوئلیو ارتباط برقرار کرد، از خواندن آثارش لذت برد و چیزهای جدیدی یاد گرفت یا شاید درمورد بعضی موارد روزمره بیشتر فکر کرد، جور دیگری به آنها نگاه کرد ...
ساحرۀ پورتوبلّو میخوانم!
_ آخرین کتاب مجموعۀ آن شرلی را هم خواندم و خیالم راحت شد. ریلا و بزرگ شدنش خیلی خوب بود. سوزان و داک هم عالی بودند. حیف شد اونا خیلی کمرنگ بود. جا داشت بیشتر مطرح شود. حتی شاید کارل مردیت، یا پدر و مادر ناتنیاش. مری ونس هم روی اعصاب بود و جذابیتهای جلد قبلی را نداشت. ماندِی دوستداشتنی هم <3 <3.
مونتگمری قلم چندان قویای ندارد و، با ایجاد پیچیدگی و آفرینش سبک و سیاق جدید، در کنار غولهای ادبیات نمیایستد. اما برای گوشهای از دنیای من بس است. برای آن گوشۀ چشم و دلم بس است که از بین روزمرگیها و گاه تلخیها، نور امیدی بتاباند جلوِ پایم و منتظر درخشش دوبارۀ خورشید نگهام بدارد.
_ ترجمه و ویرایش کتاب مشکل داشت. جایی Warsaw را نوشته بود وارساو! و جایی ورشو (که البته دومی درست است). اما از حق نگذریم، موارد خوبی هم دیده میشد: بهنظرم در برگرداندن نامی که والتر روی ریلا گذاشته بود، هنر به خرج دادند: «ریلای-ما-ریلا (Rilla- my- Rilla)».
ماتیا فریاد کشید:
-آهای شپشوها! یه لحظه بیاین ببینم. فراموش کردین پول بلیتتونو بدین.
منشی اعتراض کرد:
-از کی تا حالا گربهها بلیت میخرن؟
شمپانزه با قدرت فریاد کشید:
-رو در نوشته: «ورودی 2 مارک»، هیچجا ننوشته «گربهها مجانی بیان تو»! یا 8 مارک بدین یا برین گم شین!
منشی گفت:
_میمون خانم، فکر میکنم ریاضیتون خیلی قوی نباشه.
کلنل غرغر کرد و گفت:
-دقیقاً همون چیزی که من میخواستم بگم! دوباره حرفو از دهنم قاپیدی!
ماتیا دوباره هشدار داد:
-بل، بله، بله. یا پول میدین یا گورتونو گم میکنین.
زوربا از آن طرف گیشۀ بلیتفروشی از جا جست و در چشمام شمپانزه خیره شد و همچنان خیره ماند تا زمانی که ماتیا پلکهایش را بههم زد و شروع به گریه کرد.
شمپانزه با ترس و شرم گفت:
-آره، درحقیقت، شیش مارک میشه. هرکسی اشتباه میکنه.
زوربا بدون اینکه نگاهش را از او بردارد، یکی از چنگالهای دست راستش را بیرون آورد و باآرامش گفت:
-خوشت میاد ماتیا؟ نُهتای دیگه هم دارم! یهکم فکر کن که اگه اونا رو تو کَپَل سُرخت فرو کنم چی میشه!
شمپانزه که تظاهر میکرد آرام است، تسلیم شد و گفت:
-ایندفعه یه چشممو میبندم. میتونین برین.
سه گربه باغرور دمهایشان را عَلم کردند و در هزارتوی راهروها ناپدید شدند.*
ص 31-30
***
_امروز، توی اینستاگرام، نمیدانم چطور شد چشمم به پست کتابی یک مروارید بامزه افتاد. از کتابی نوشته بود که مدتها چشمم بهش میافتاد ولی هیچوقت نشده بود بروم سمتش. خواندنش را اکیداً توصیه کرده بود و یادم آمد تا مدتی پیش حتی اسم کتاب را بدون علامت ساکن روی آخرین حرف اولین کلمهاش میخواندم و فکر میکردم باید موضوعی جنگی یا سیاسی داشته باشد. ولی حالا، با آن ساکن و تعریفهای مرواریدی، بهنظرم باید حتی تخیلی باشد!
نزدیک ظهر هم رفتم آن کتابفروشی که نباید اصلاً میرفتم! برخلاف ظاهر گندهاش، پروپیمان نیست. کتاب را نداشتند.
_ عوضش چند کتاب را تورق کردم. ملاقات عجیبی هم با کتابدزد داشتم. یکی اینکه تا حالا از نزدیک ندیده بودمش. دیگر آنکه کتاب حجیمی است و چه نثر قشنگ و کِشندهای دارد! ولی خب، حجیم است. باید با دقت به سمتش شیرجه بزنم.
_ بالاخره نوبت خواندن آخرین مجلد آن شرلی رسید. کتاب را از نیمه گذراندهام. مثل بیشتر کتابهای قبلی این مجموعه، به مسائل چاپ، و اندکی هم ترجمه، ایرادهایی وارد است. در این جلد، یک جا warsaw را وارساو نوشته و بار دیگر ورشو. در زبان ما دومی درست است.
_ غول بزرگ مهربان (: رولد دال) تمام شد. کتابی شیرین و دوستداشتنی است. غولی حرف زدن هم از آن بامزهتر! اگر آن را وقتی میخواندم که سنم خیلی کمتر بود، حتماً دوست داشتم جای سوفی باشم.
*جوجهمرغ دریایی و گربهای که به او پرواز آموخت، لوئیس سپولودا، ترجمۀ علیرضا زارعی، نشر هرمس (کتابهای کیمیا)
ند با اخم به کنار پنجره آمد. پتایر بیلیش اشارهای کرد: «اونجا، سمت دیگۀ حیاط، کنار در اسلحهخانه، پسری که روی پلهها با سنگ داره شمشیر تیز میکنه، دیدی؟»
«چه ایرادی داره؟»
«اون به واریس گزارش میده. عنکبوت به شما و کارهای شما علاقۀ خیلی زیادی پیدا کرده». روی صندلی جابهجا شد" «حالا به دیوار نگاه کن. به سمت غرب، بالای اسطبلها. نگهبانی که به بارو تکیه داده».
ند آن مرد را دید: «یکی دیگه از زمزمهگرهای خواجه؟»
«نه، این یکی مال ملکه است. دقت کن که چه دید خوبی روی ورودی این برج داره و راحت متوجه میشه که چه کسانی به ملاقاتت میان. باز هم هستند، خیلیها رو من هم نمیشناسم. قلعۀ سرخ پر از جاسوسه. فکر میکنی چرا کَت رو در ...خانه مخفی کردم؟»
ادارد استارک علاقهای به این دسیسهها نداشت: «لعنت به هفت جهنم!» بهنظرش رسید که مرد روی دیوار واقعاً دارد او را تماشا میکند. ند ناگهان احساس ناامنی کرد و از جلوی پنجره کنار کشید: «در این شهر نفرینشده هر کسی خبرچین یکی دیگه است؟»
«شاید که نه، بذار ببینم». لیتلفینگر با انگشتهایش شروع به شمردن کرد: «من، تو، شاه... گرچه فکرش رو که میکنم، پادشاه زیادی خبرها رو به ملکه میده و من از تو ابداً مطمئن نیستم». بلند شد: «کسی در خدمت داری که کاملاً و به شکل مطلق بهش اعتماد داشته باشی؟»
«بله.»
...
ند صدایش کرد: «من... از شما به خاطر این کمکها سپاسگزارم. شاید بیاعتمادیام به شما خطا بوده.»
لیتلفینگر با ریش نوکتیز کوچکش ور رفت: «خیلی دیر یاد میگیری، لرد ادارد. بیاعتماد بودن به من عاقلانهترین کار تو از لحظۀ پایین اومدن از اسب در این شهر بوده».
نغمۀ یخ و آتش، ج 1: بازی تاجوتخت، فصل 25
***
_ اه! این وبلاگها دیگر نباید مثل قدیمها باشند! منظورم قالبهایشان است. چرا همهاش طرحهای ثابت طراحیشده را باید تحمل کرد؟ چرا امکانی نیست تا هرموقع دلمان خواست، دستکم آن سردر بالای وبلاگ را برای خودمان تغییر دهیم؟ نه کدی بخواهد، نه دنگ و فنگ دیگری داشته باشد، فقط عکسی آپلود کنیم و بخشی از آن را انتخاب کنیم و ... تمام. بشود لطفاً!
_یکهو، مثل سرشب، اگر دم دستم بود، همۀ فیلمهای تلخ و بهفکرفروبرنده و جایزهبرده را پاک میکردم و بیخیال همۀ زحمت و زمانی میشدم که برای پیدا کردن و جمع کردنشان صرف کردم. وقتهایی فکر کردن به اینکه «خب، دیگر چه داریم ببینیم؟» سخت است، تلخ است، واقعاً تلخ. آنقدر که به خود میآیی، میبینی همۀ تحسینشدهها و بامعناها خنجری در دست دارند که وقتی بر سر خوانشان مینشینی، باید از خون تازۀ خودت بخوری، خون حاصل از نوازش آن خنجر.
_ خیلی کم پیش میآید فیلم شاد یا کمدی یا غیرتلخ بسازند که ارزش بیش از یکبار دیدن را هم داشته باشد. یکیاش فیلم جاسوس با بازی همان خانم تپل مپل دوستداشتنی (اسمش یادم رفت!) آها! ملیسا مککارتنی، که هرچه ببینم، باز برایم جذاب است.
کاراکتر سوزان با لباس احمقانۀ گربهای و مدل موی بهاصطلاح ردگمکن!
دنیا باید به سمتی برود که بتواند بهترین فیلمهایش را در قالب شاد و انرژیبخش و ... بسازد و همۀ تلخیهایی را که مثل کرم در سر نویسنده و کارگردان و .. وول میخورد، لابهلای همان لحظات شاد بچپاند و تازه، این کار را به نحوری هنری و بدون تو چشم زدن انجام دهد. اگر راست میگویند این کار را بکنند.
_ و اینجور موقعها به پناه بردنم به دنیای فانتزی حق میدهم. هری پاتر و مجموعۀ نغمه خیلی خیلی چیزها برای زندگی کردن دارند.
* منصف که باشم، این موارد از لحاظ هنری و در حوزۀ سنجش خودشان شاهکار نیستند، باارزشاند. ولی بعضی وقتها آنچنان خسته و مسموم میشوم که هیچ شاهکاری را به هیچ بهای انرژی بگیری تاب نمیآورم.
سه کلمه تبآلودهتان مىسازد، سه کلمه به بستر میخکوبتان مىکند: «تغییر دادن زندگى». هدف این است، روشن و ساده. راهى که به هدف ختم مىشود پیدا نیست و سبب بیمارى نیز در همین نبودن است راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. دربرابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خودماییم. آنچه مىخواهیم حیاتى تازه است، اما ارادهى ما که وابسته به حیات پیشین ماست، بهکلى ناتوان است. به کودکانى مىمانیم که تیلهاى در دست چپ خویش دارند و تنها هنگامى حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند بهازاى آن، سکهاى در دست راستشان گذاشته شده است: مىخواهیم به حیات تازهاى بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمىخواهیم از کف بدهیم. نمىخواهیم لحظهى گذار و زمانى را که دستمان خالى مىشود، حس کنیم.
باید بخشی از متن کتاب عزیز رفیق اعلی* باشه.
***
شالگردن هِنری پیشول