«بی تو چه خوشی‌ای دارم؟»*

1. به زمان‌هایی که این‌طور شروع می‌شوند، می‌گویم «اوقات نق‌نقو». مثلاً چون این هفته، به‌پیوست مسائل هفتۀ پیش، این‌طور برایم شروع شده که مثل توپ بادی، که هرچه بادش کنند انگار جاییش/ جاهاییش سوراخ‌هایی دارد و کم‌کم یا گاه به‌سرعت بادش تخلیه می‌شود، می‌خواستم اسمش را بگذارم «هفتۀ نق‌نقو». ولی طی روز فکر کردم: «خدا را چه دیدی؟ شاید درزودورزهای توپ قلقلی کم‌کم گرفته شود و بادش مدت بیشتری سرجایش بماند. یا به‌زبانی دیگر، کم‌کم چرخۀ فورچونا بالاتر بیاید و از زیرآب بیرون بیایی و شروع کنی به نفس گرفتن. اصلاً همین حالا چندتا نفس عمیق بکش! آب توی ریه‌هات نیست. خوب است!...». به‌این‌ترتیب، تصمیم گرفتم هفته‌ام را با این نامگذاری نحس نکنم.

2. فیلم ناهید را دیدم و ازش خوشم آمد. هم موضوع و شخصیت‌ها و هنرپیشه‌ها مقبول بودند و هم شهر ماجرا. دلم خواست کلاً جمع کنم بروم مدتی در یک شهر بسیار مه‌گرفته، همان شهر توی فیلم، زندگی کنم، در یکی از آن خانه‌های ... . اصلاً دوست دارم خانه‌ام ترکیبی باشد از خانۀ آقای جوانروح و برادر ناهید! یک طرفش اینطوری، یکطرفش آن طوری!

چندروز پیش هم، درپی خوددرمانی، دو اپیسود از المنتری عزیزم را دیدم و چشمم به جمال جون واتسن و هلمز امریکایی با آن حرکت تند انگشت‌هاش روشن شد.

3. دوست شوکولاتی‌ام که مترجم است، طی ماجرای ترجمۀ زیرنویس [این فیلم]، ولوله‌ای در جانم انداختکه پنج‌شنبه شب زدیم بیرون و کتابش را خریدم. انگار هونصدتا ترجمه برای آن وجود دارد ولی کتاب من همینی است که توی عکس آمده:

ترجمۀ محبوبه نجف‌خانی، نشر افق.

البته دوست دارم دست‌کم یکی دیگر از ترجمه‌ها را بخوانم (شاید هم دوتا را: گیتا گرکانی و شهلا طهماسبی) و البته اگر بشود، متن اصلی.

بیشتر کتاب را هم خوانده‌ام و دوستش داشته‌ام. حتی دیروز احساس کردم می‌توانم کمی غولی حرف بزنم!

* همسر ناهید، در جایی از فیلم.

ساکنان طبقۀ وسط

اوف اوف اووففف!!

اینکه دلم می‌خواهد بخوابم، یعنی دپرس شده‌ام!

تأثیرش را در من گذاشت!

آن‌قدر که حتی این لحظه احساس می‌کنم اختیار دست‌هایم را هم ندارم. مورمور مخفیانه‌ای در آن‌ها هست که تمرکز و قدرتشان را می‌گیرد. اگر در ذهنم خودم را ملزم به کاری بکنم، خب البته می‌شود از آن‌ها کار کشید ولی فقط و فقط وقت می‌گذرد، بخشی از کاری روی زمین نمی‌ماند، اما لذت و بیشتر نتایج مثبت دیگر در میان نیست.

به این فکر می‌کنم که بیشتر دلایل ورزش نکردن را از بین برده‌ام و دیگر مثل 3 جلسۀ قبل، چیزی نیست که بگویم بابتش نمی‌روم برای ورزش. ولی باید مثل زامبی‌ها، بی هیچ حس‌وحال مشتاقانه‌ای، پا شوم بروم آنجا. فکر می‌کنم خیلی خیلی بهتر از نرفتن است.

نمی‌دانم به چه حقی ذهن مرا تسخیر کرده! آن‌قدر که حتی دیروز آن فیلم را از ترس ندیدم. بلافاصله خاموش کردم تا نبینم مرگ بچه را. یادم آمد قرار بود در ادامۀ داستان، بچه بمیرد. آن هم امانت مردم! آن هم فیلم ایرانی که مسائل و اتفاقات به نمایش درآمده را برایم خیلی خیلی ملموس می‌کند. بهتر بود نبینمش. حتی شب فیلم را از روی فلش پاک کردم. حتی حتی شاید تأثیر این حال گندَم آن‌قدر باشد که هیچ‌وقت این فیلم را نبینم! حالم یه طور حال‌به‌هم‌زنی شده که ساعتی پیش تمایل شدید داشتم که بالا بیاورم! یا ممکن است برای فرار از این هیولا، فیلم ترسناک هم ببینم.

با توجه به شرایط بیرونی و درونی‌ام، فکر می‌کنم در جای قشنگی گم شده‌ام که دلهرۀ گم شدن مرا از لذت بردن بازمی‌دارد! مثل چیز عالی که ناهنگام اتفاق افتاده. دیگر جدی جدی باید برم سراغ مدیریت این بخش از ذهنیت‌هایم که باید اعتراف کنم زندان دیوانه‌سازهاست. سال‌هاست که آزکابانی هم در ذهن خودم حمل می‌کنم و بدبختی اینکه کلیدش دست من نیست. نمی‌دانم کدام موجود ملعونی هروقت عشقش بکشد، کلید را می‌اندازد و دیوانه‌سازها را آزاد می‌کند.

من برای لولوخورخوره‌هایم راه‌حل دارم ولی دیوانه‌سازها، نه.

باید دنیا امکانی می‌داشت، مثل کلیدی که دست سیندرلای Once upon a time بود، همان که دری به دنیای افسانه‌های ناگفته باز می‌کرد، همان محل فرار که شخصیت‌ها از سر ناچاری می‌پریدند داخل آن دنیا، امکانی می‌داشت که آدم هروقت دلش گرفت و خواست از چیزی فرار کند، چند ساعت مرخصی بگیرد و وارد دنیای مورد نظرش شود. بعدش برگردد و کاستی‌های این چند ساعت نبودنش را جبران کند حتی. من امروز با این حالم باید بروم اینجا، از همان جا که می‌شود نقطۀ شروع عکس، شروع کنم به راه رفتن تا با هر چند قدم قطره‌های سم از بدنم خارج شود.

ماجرای داس، شنل و ستارگان

مرگ: آن‌گاه که ده‌هزار روحِ هراسان سرهایشان را پنهان کرده بودند، فردی یهودی بابت ستارگان که چشم‌هاش را نوازش می‌دادند، از خداوند سپاسگزار بود.

لیزل: آموخته‌ام که زندگی هیچ حساب و کتابی ندارد. پس بهتر آن بود که شروع کنم. همیشه سعی کرده‌ام از خاطر ببرم اما می‌دانم که همه چیز از قطار آغاز شد، اندکی برف، و برادرم. بیرون از ماشین، دنیا انگاردرون یک گوی برفی قرار داشت. در خیابانی به نام «بهشت»، مردی که عاشق نواختن آکاردئون بود، با همسر آمادۀ غرش کردنش، منتظر دختر جدیدشان بودند.

او (مکس) در زیرزمینمان زندگی کرد، همچون جغدی آرام و بدون بال، تا آن‌گاه که خورشیده چهرۀ او را به فراموشی سپرد.

کتاب در رودخانه شناور شد، همچون ماهی قرمزی که پسری با موهایی زردرنگ درپی آن بود.

مرگ: همواره آن تصویر مخوف خود را، با داس و شنل، می‌پسندیدم؛ تاریک و سهمگین. اما شوربختانه، بسیار عادی و پیش‌پاافتاده‌ام.

پس از آن، دیگر کسی نام دیگری برای خیابان «بهشت» درنظر نگرفت. در خواندن نقشۀ رادار خطایی رخ داد و آن عصر، آژیر خطر به صدا درنیامد. نخست، نوبت برادران رودی بود. من رؤیاهای ساده‌شان را خواندم. سپس مادرش را بوسیدم. ... رزا غرق در خرناس کشیدن بود و به جرئت، می‌توانم بگویم که «حرامزاده» خطابم کرد. آن هنگام، پشیمانی‌اش را بابت نگشودن قلب بزرگ مهربانش احساس کردم. و روح هنس سبک‌تر از روح کودکان بود و بی‌تابی برای نواختن آخرین آهنگ با آکاردئون را در آن دیدم. و درنهایت، آخرین کلامش این بود: لیزل!

***

مرگ! مرگ! چه راوی راستگوی بی‌ادعایی! حتی با اندکی شوخ‌طبعی و ملاطفت، اما همچنان قاطع و باپشتکار. رولینگ و زوساک در کتاب‌هایشان وجه دوست‌داشتنی و درک‌شدنی از مرگ را به من نشان دادند.

تقریباً بار سوم دزد کتاب را دیدم. باز هم بیشتر از همه مکس را دوست داشتم که اتفاقاً سرنوشتش چندان روشن و با جزئیات همراه نبود.

پناه بر سپولودا

_ از اول مهر، برای بار دوم، کتاب های لاغر و بی‌ادعای نویسندۀ محبوبم را دست گرفتم. پیرمردی که رمان‌های عاشقانه می‌خواند تقریباً در یک نشست تمام شد و جوجه‌مرغ دریایی و گربۀ باشرف بندر (البته بخش دوم این نام روی جلد کتاب نیامده و چیز دیگری است!) به میانه رسیده.

دلم می‌خواهد چشم‌بسته بپرم وسط داستان‌ها. فکر کنم حباب احساساتم ترک ترک شده. البته اول مهر که سراغ این کتاب‌‌ها رفتم، این‌طور نبودم، دست‌کم نه تا این حد.

_ کاش می‌شد با اتفاق‌های دنیا مثل خود دنیا برخورد می‌کردیم! همان‌طور عادی و طبیعی از کنارشان می‌گذشتیم! شاید اصلاً درست نباشد اما این راه فرار من است!

یادم-باشد-نوشت: (اشاره به مسائل طبقه بالایی‌ها و اندوه بزرگشان)

30 مهر 95 و آخرین شب مهر

خلاصه و کوتاه

به‌نظرم فیلم‌های خیلی خیلی خوبی‌اند. تلخ ولی دیدنی و خوش‌ساخت. بازی‌ها را دوست دارم و داستان فیلم‌ها هم برایم مهم‌اند و روایتشان هم خوب است.

البته [اینجا] یکی از فیلم‌ها را چنان منفی نقد کرده که ... نه ردش می‌کنم و نه می‌پذیرم. به هردلیل، فیلم را دوست داشتم!

بالاخره بعد از مدت‌ها آلتامیرای نازنین را هم دیدم! میان‌نوشت: کسالت هم اگر ازش چیزکی کش بروند، نعمت است! (: این موقع‌ها فیل خان ساکن هندوستان می‌شود و فیلم و کتابی هوس می‌کند که برایش مهیا می‌کنم). نه که Finding Altamira فیلم برجسته و خاصی باشد. چند دلیل کوچک و بزرگ آن را محبوب من قرار داده. اسمش اول از همه، که مرا یاد توضیح استادمان درمورد غارهای آلتامیرای اسپانیا در ابتدای آن دورۀ فراموش‌نشدنی زندگی‌‌م می‌اندازد، و خود اسپانیا، اسپانیا جان ... . دیگر، آنتونیو باندراس و نقش خوبش و بازی خوبش، گلشیفته فراهانی (چون در نقش فردی اسپانیایی و درمقابل باندراس بازی کرده)، منظره‌ها، و بازی آن کوچولو در نقش ماریا خانم.

این هم یکی از زیباترین لحظات فیلم بود؛ کنار آمدن مذهب و دانش..؟ نه، شاید فراتر رفتن از هردو، درک و همدلی را بهتر دیدن. آن چراغ هم خودش ماجرا دارد و من بسیار دوستش دارم.

از بین شخصیت‌ها، پل راتیۀ نقاش و ماریا کوچولو را بیشتر دوست داشتم.

باندراس! تو چرا این‌قدر پیر شدی؟؟

ابرانسان

بودا: معرفت خود را نه بر آنچه از افواه می‌شنوی بنیاد کن، نه بر سنت‌ها ... نه بر دل‌سپردن به حدس و گمان و نظریه‌پردازی... و نه بر اعتمادی که به [اقوال] زاهدان داری. معرفت خود را خودت کسب کن.

بودا، مایکل کریـدرز، انتشارات طرح نو

***

1. نقل‌قول بالا را درمجموع تأیید می‌کنم اما همان «درمجموع». بنا کردن معرفت به‌نظرم همان تصمیم نهایی است و آدمی که تصمیم نهایی را می‌گیرد فارغ از هیچ‌یک از موارد گفته شده نیست. در بیشتر مواقع، ممکن است تصمیمش برایند و افشردۀ بهترین‌ها باشد و موارد بسیار اندکی هست که  قائم به خود باشد و البته درست هم شمرده شود.

2. به این نتیجه رسیده‌ام واقعاً واقعاً، برای خواندن کتاب‌هایی که لازم است جتماً بخوانم، جلوی خودم را بگیرم و از کتابخانه چیزی امانت نگیرم یا نهایتش یک کتاب به خانه بیاورم!

Nostalgia

نوستالژی، اول بار، اصطلاحی پزشکی بود. اول بار هم در ١۶۶٨ میلادی و در تزِ دکترای یک پزشکِ سوئیسی به نام دکتر یوهانِس هوفِر ظاهر شد. دکتر هوفِر که دانشجوی دانشگاه بازِل در سوئیس بود و داشت فارغ التحصیل می‌شد، تزِ دکترایش را دربارۀ دانشجوی دیگری نوشت که اهلِ شهرِ بِرْن بود و آمده بود در دانشگاه بازِل درس بخواند. اما در غربت اینقدر دلش برای خانه‌شان تنگ شده بود که مریض شده بود. ظاهراً نه غذا می توانسته بخورد نه درس می توانسته بخواند. طوری لاغر شده بوده است که بیمِ آن می رفته بمیرد. هر دارویی برایش تجویز کرده بودند هیچ اثری نکرده بود. آخرسر وقتی به او گفته بودند برود خانه شان، حالش کمی بهتر شده بود و در وسطِ راه حتی به طرز محسوسی بهتر شده بود. بعد هم که رفته بود به خانه شان، حالش کاملاً خوب شده بود.
     دکتر هوفر اسم این حالت را در تزِ خود غمِ غربت یا بیماریِ غربت گذاشت. منتهی انگار باید معادلِ یونانی هم برایش پیدا می کرد و ظاهراً در زبانِ یونانی کلمه ای نبوده که چنین معنایی بدهد. بنابراین خودش یک کلمۀ جدیدِ یونانی برایش ساخت: نوستالژی، یا نوستالژیا.او این کلمه را از ترکیبِ دو کلمۀ نوستوس و آلگوس ساخته بود. نوستوس در زبانِ یونانی  به معنی بازگشت است، و آلگوس به معنای درد. بنابراین، نوستالژی در زمانِ تولدش چنین معنایی داشته: دردِ بازگشت.
     درد هم به معنیِ رنج کشیدن بوده. چون درد همیشه دردِ جسمانی نیست، بلکه به معنایِ رنج کشیدن و غم هم هست. البته با توجه به شرح حال دانشجوی مذکور، خودِ این دردِ بازگشت هم  چنین دردِ بازگشتی بوده است: درد یا رنجی که اشتیاقِ ارضا نشدهای برای بازگشت به خانه آن را ایجاد می کند.
     بعد از آن که پزشکان سوئیسی نوستالژی به گوششان خورد و از معنایش مطلع شدند، بعضی از آنها  گفتند این «بیماری» را در میان سربازان مزدورِ خارجی که  در ارتشِ سوئیس خدمت می کردند زیاد دیده اند.
     در هر حال، طولی نکشید که نوستالژی یا نوستالژیا کلمه یا اصطلاحِ رایجی در دنیای پزشکی شد. اصطلاحی که بیان کنندۀ حالتی بود که پزشکانِ آن زمان فکر می کردند بیماری است. اما آنها کم کم فهمیدند آن چیزی که دکتر هوفر اسمش را نوستالژی گذاشته است یکی از حالت های طبیعیِ انسان است و فقط مثل هر حالتِ دیگری ممکن است گاهی شدت پیدا کند. بنابراین بیماری نیست. این بود که نوستالژی رفته رفته از دنیای پزشکی خارج شد. اما  در میانِ فیلسوفان و همین طور نویسندگان و شاعران بسیار مورد توجه قرار گرفت. حتی تغییراتی در معنای آن هم ایجاد شد. یا شاید بهتر است بگویم معناهای دیگری پیدا کرد. از اشخاصِ تاریخی و مشهوری که دربارۀ نوستالژی نوشته اند بعضی ها اینها هستند: روسو، کانت، هوگو، گوته، نُوالیس، بایرون، بالزاک، بودلر، ورلن، رمبو، هایدگر، پروست، کوندرا. باری، معنا یا معناهای امروزی نوستالژی  چیست؟
     امروزه دیگر نوستالژی فقط به غمی گفته نمی شود که دور افتادن از خانه آن را ایجاد می کند. غمی که دور افتادن از خانه آن را ایجاد می کند فقط یکی از معناهای امروزیِ نوستالژی است. امروزه غمِ هر چیز زیبای دیگری که به هرشکلی ما از آن جدا افتاده یا آن را از دست داده باشیم، و شدیداً دلمان بخواهد دوباره بتوانیم این جدایی یا فاصله را از میان برداشته و آن از دست رفته را دوباره به دست بیاوریم، اسمش می تواند نوستالژی باشد. گاهی حتی بعضی چیزها ممکن است فقط در یک قدمیِ ما باشند اما چون دیگر مالِ ما نیستند برایمان نوستالژی بشوند. حتی خودِ این جدایی یا فاصله هم ممکن است فقط فاصله یا جداییِ مجازی باشد. یعنی به صورتِ تغییری باشد که ناگهان در یک چیزِ دلخواهمان اتفاق می افتد و آن را انگار از ما می گیرد.
     نوستالژی امروزه آن غم شیرینی است که با فکر کردن به چیزهایی در دلمان احساس می کنیم که برایمان زیبا هستند، اما حالا   از آن ها دور افتاده ایم. اینها معمولاً با حس ها و هیجان های خاصی همراه بوده اند که هر وقت آن ها را به یاد می آوریم آن حس ها و هیجان ها دوباره در دلمان پیدا می شوند.
     در زندگیِ مدرن و تکنولوژی زدۀ امروز که تغییراتش با سرعتِ وحشتناکی اتفاق می افتد، دل های حساس در معرضِ نوستالژی های بیشتری هستند.


#عباس_پژمان
١٠ مرداد  ١٣٩۵
٣١ ژوئیۀ ٢٠١۶

 

*از تلگرام، تقریباً بدون ویرایش


طلسم‌شکن

وقتی به هشتادوهفت رسیده بود، به‌خاطر تطابق چشم‌هایش با تاریکی، اتاق روشن‌تر شده بود. اشکال دورش به‌آرامی شروع به شکل گرفتن کرده بودند. چشم‌های عظیم توخالی، از میان تاریکی، با گرسنگی به او خیره شده بودند و سایۀ محو دندان‌های دراز اره‌مانندی را می‌دید. حساب از دستش دررفت. چشم‌هایش را بست و لبش را گاز گرفت و ترس را سرکوب کرد. وقتی دوباره نگاه بکند، هیولاها رفته‌اند. هیچ‌وقت وجود نداشته‌اند. تظاهر کرد که سیریو در تاریکی پیش او نشسته و در گوشش زمزمه می‌کند. آرام مثل آب ساکن. قوی مثل خرس. درنده مثل گرگ. دوباره چشم‌هایش را گشود.
هیولاها هنوز آنجا بودند، اما ترس رفته بود.

وقتی [آقای جادوگر] اینچنین داستان می‌نویسد، من که به‌شدت هوس می‌کنم هر تاج‌وتخت و مشغله‌ای را رها کنم و کتاب بخوانم، کتاب‌های نیمه‌کاره‌ام را سروسامان بدهم و یکی‌یکی تمام کنم. اصلاً حتی کتاب‌های مارتین را دوباره بخوانم! یا بروم سراغ متن اصلیشان.

این بخش از داستان را به‌تازگی گوش کردم (کتاب صوتی). انقدر خوب و شیرین و حرفه‌ای خوانده شده که شنیدنش برایم بسیار لذت‌بخش است. فکر کنم تا  حالا نصف کتاب اول را گوش داده‌ام. هنوز هم مصمم‌ام می‌شود متن اصلی را خواند. فکر می‌کنم گاهی یک‌سوم کل واژه‌ها و اصطلاحات را نمی‌دانم. زمان‌های اندکی هم این نسبت معکوس می‌شود، دوسوم را شاید نفهمم. ولی کلیت داستان و بعضی جزئیات را متوجه می‌شوم و همین برایم کافی است.

 

آریا برخاست و بااحتیاط حرکت کرد. کله‌ها در هر طرف بودند. یکی را از روی کنجکاوی لمس کرد تا ببیند آیا واقعی است. نوک انگشتانش روی آروارۀ عظیمی کشیده شد. کاملاً واقعی به‌نظر می‌رسید. استخوان زیر دستش صاف بود و سرد و سخت حس می‌شد. انگشتانش را روی یک دندان سیاه و تیز به پایین کشید؛ خنجری ساخته شده از سیاهی. لرز به اندامش افتاد.


«اون مرده. فقط یه جمجمه است، نمیتونه به من صدمه بزنه »:با صدای بلند گفت. با این حال، به‌نظرش می‌رسید که هیولا از حضور او باخبر است. می‌توانست احساس کند که چشم‌های خالی از میان تاریکی به او زل زده‌اند و چیزی در این اتاق کم‌نور وسیع وجود دارد که از او خوشش نمی‌آید. از جمجمه فاصله گرفت و پشتش به یکی دیگر خورد که از اولی بزرگ‌تر بود. یک لحظه حس کرد که دندان آن به شانه‌اش فرو رفت، انگار که
می‌خواست گوشت او را گاز بگیرد. آریا چرخید، جلیقه‌اش به نوک چنگالی عظیم گیر کرد و پاره شد، و بعد او داشت می‌دوید. جمجمه‌ای دیگر درمقابلش ظاهر شد، بزرگ‌ترین هیولا بین همه، اما آریا حتی از سرعت دویدنش کم نکرد. از روی ردیفی از دندان‌های سیاه به درازی شمشیر پرید، به میان آرواره‌های گرسنه دوید وخودش را روی در انداخت.

 

کتاب آخری که از کتابخانه گرفتم، آن‌قدر شیرین و حرفه‌ای و خواندنی است که سرعت کندشدۀ ماشین کتابخوانی‌ام را به‌شدت افزایش داد! تقریباً همه‌اش را در وقت‌های مرده خواندم و بهتر است بگویم از وقت‌های مرده به‌نفع خواندنش استفاده کردم! مدت‌ها بود کتابی را به‌پایان نرسانده بودم. فکر کنم از ابتدای تابستان حتی. البته خدا را شکر، کتابی را رها نکردم. همه نیمه‌کاره مانده‌اند و در گوشه و کنار، روی میز کوچک پاتختی، انتظار می‌کشند برای تمام شدن. نزدیک است دیگر آنجا شکم‌هایشان باد کند!

 

اگر اتاق هیولاها تاریک بود، راهرو سیاه‌ترین چاله در هفت‌جهنم محسوب می‌شد. به خودش گفت: آرام مثل آب ساکن، اما حتی بعد اینکه به چشم‌هایش فرصت برای تطابق داد، چیزی جز طرح محوی از دری که از آن وارد شده بود، نمی‌دید. انگشت‌هایش را جلوی صورتش تکان داد، جریان هوا را حس کرد، چیزی ندید. کور بود. به خودش یادآوری کرد که رقاص آب با تمام حس‌هایش می‌بیند. چشمهایش را بست و به سه شماره
تنفسش را آرام کرد، خودش را به سکوت سپرد، دست‌هایش را دراز کرد.
انگشت‌هایش در سمت چپ روی سنگ صیقلکاری‌نشدۀ زبری کشیده شدند. دستش را روی سطح کشید، دیوار را با قدم‌هایی کوتاه دنبال کرد. همۀ راهروها به جایی م‌یرسیدند. هرجا که ورودی دارد، راه خروج هم دارد. ترس عمیق‌تر از شمشیر می‌بُرد. آریا تسلیم ترس نخواهد شد. به‌نظرش خیلی راه آمده بود که ناگهان دیوار خاتمه یافت و جریان سرد هوا از کنار گونه‌اش وزید. چند تار مو به‌نرمی روی پوستش کشیده شدند*.

*نغمۀ یخ و آتش، جلد اول: بازی تاج‌وتخت

The song of ice and fire, Game of thrones

ماجرای لوئیس سپولودا و جادوی کتاب‌های لاغر ترکه‌ای‌اش

_من بندۀ آن کتابم که هنگام خواندنش، در ایستگاه آخر با اکراه و سختی قطار را ترک کنم، آن هم از ترس جا ماندن!

_ امروز قبل رفتن، هی می‌گشتم ببینم چه کتابی مناسب خواندن توی مسیر است، هم کم‌حجم و هم برانگیزاننده. بین نخوانده‌ها چیزی چشمم را نگرفت. نیم‌خوانده‌ها هم زودتر از رفت‌وبرگشت من تمام می‌شدند. آخرش پیرمردی که رمان‌های عاشقانه می‌خواند را برداشتم تا برای بار دوم بخوانمش. کتابی در فقط 100 صفحه که فکر می‌کنم بیش از 80 صفحه‌اش خوانده شد!

_ نه‌تنها دلم نمی‌خواست باهمۀ خستگی‌م از قطار بیرون بروم، که برخلاف همیشه از هردو ایستگاه تاکسی گذشتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم تا همان 10-12 دقیقۀ انتظار را هم چند صفحه بیشتر بخوانم! توی اتوبوس، از میانۀ راه سرگیجه مجبورم کرد کتاب را برگردانم توی کیف.

_ توی راه حساب که کردم، دیدم بار اول 8-9 سال یپش بود که این کتاب را خواندم، آن دفعه هم توی مترو بود! این‌بار، برخلاف دفعۀ پیش، بیشتر شبیه خود پیرمرد کتاب خواندم. نه دقیقاً مثل خودش که واژه‌ها را هم می‌بلعید هم هضم و جذب می‌کرد. ولی با دقت و مکث و تکرار بیشتر. و چقدر این خواندن لذت‌بخش است!

اگه خوب نگام می‌کردی، بالاخره متوجه می‌شدی که من بهتر از باقی درختام

_گوشَت را به تنه‌ام بچسبان و صدای قلبم را بشنو.

تپ، تپ، تپ، تپ!

_ همه می‌دانند تو حرف می‌زنی؟

_نه، فقط تو می‌دانی و بس.

_ منتظر بمان. تا یک هفتۀ دیگر به اینجا می‌آییم. تا آن‌وقت حرف زدن را فراموش نکنی!

_ دیگر هرگز از یادم نمی‌رود! فقط با تو!

***

درخت زیبای من (فایل صوتی)، با صدای بهروز رضوی

آن تخت بزرگ که مرکز دنیای خانۀ مادربزرگ بود

وسط خواب عجیب و غریبم و در آن موقعیت خوابی خاص، که بیشتر فکر محافظت از کسانی بودم که برگشته بودند به دوران کودکی، خرده‌‌ریزهای سال‌های دور را پیدا کردم. ماجرایی که درگیرش بودیم، طوری ذهنم را مشغول کرده بود که ابتدا به‌جا نیاوردمشان. می‌خواستم ازشان بگذرم. اما آن‌قدر بودند، گویی طی این سال‌ها در خوابم تکثیر شده بودند، که بالاخره به‌خاطر آوردمشان. همه را سریع جمع کردم تا با خود ببرم.

چند دقیقۀ پیش که دفتر یادگاری‌هام را ورق می‌زدم، یاد این بخش خوابم افتادم. وگرنه که بیشتر خوابم مربوط به آن دخترۀ پولدار با دکمه‌های گران‌قیمتش بود که به زعم من، حماقت کرده بود زن آقای بیژی شده بود.

ماجرای من و دو زندانی

پس از آن‌همه کوشش برای ترساندن من، خودش از وحشت مرد.

خانۀ ارواح، ایزابل آلنده، ص257

***

گاه زندگی کردن مثل محکومیت در زندان است.به خودت که نگاه می‌کنی، اراده‌ات را درراستای زندگی کردن نمی‌بینی. انگار همه‌چیز آن‌سوتر از میل و انتظار توست. در زندانی اسیر شده‌ای، زندان تن، دنیا، شرایط، ... هرچه هست، برنامه‌اش با توافق و هماهنگی با تو نبوده. آن‌قدر این احساس قوی است که حتی تجسم برآورده شدن آرزوهات هم دردی دوا نمی‌کند. درست مانند اینکه سپر مدافعت همۀ دیوانه‌سازها را پس بزند به‌جز این یکی. شاید بهترین پاسخ این باشد که سپر مدافع را باید این‌بار با ذهنیت متفاوتی بسازی.

در چنین وقت‌هایی، بلافاصله پس از تصور زندان، تصور دیگری در ذهنم شکل می‌گیرد. اینکه می‌شود از پشت میله‌ها به آسمان آبی نگریست، یا حتی تصور کرد در پس دیوارهای سخت چنین آبی بی‌انتهایی وجود دارد. همین!

*این تصویر را مدیون شعر(؟) کوتاهی‌ام که دکتر قمشه‌ای در یکی از سخنرانی‌هایش بازتعریف کرد.

گاهی باید «به‌ناچار» از پنجره به آسمان آبی نگریست و امیدوار بود این محکومیت قرار است روزی «به شکلی» تمام شود.

دوقدم اینور/آنور خط

گاهی اوقات چیزهای غریبی در هوا موج می‌زند.در اطرافت احساسش می‌کنی، یا وقتی می‌چرخی تا بخشی از مسیر آمده را برگردی، به سبکی می‌خورد تو صورتت. چند متر جلوتر، یا قدری آن‌سوتر، ته اتاق یا در ورودی اتاق روبه‌رو که نور بیرون را به تو می‌تاباند، گاه حرکت‌هایی در مولکول‌های هوا می‌بینی که انگار دریچه‌هایی قصد گشوده‌شدن دارند. به‌خوبی درک می‌کنی که این زمان‌ها وقت حرکت به سمت آن دریچه‌هاست. حتی اگر از آن‌ها عبور نکنی یا چندان بهشان نزدیک نشوی، همین‌که احساسشان می‌کنی یعنی داستان و روایتی به جریان افتاده. چون دوست داری داستانی به‌موازات جریان عادی پیش برود. بهترین وقت برای خلق داستان است، اگر خودت چیزی ننویسی هم می‌شود با خواندن کتابی یا دیدن فیلمی، لذت غرق شدن در داستان (به‌معنای واقعی و صرفش) را از دست ندهی.

ماجرای من و قورباغه‌ام

هرچه سن آدم بالاتر می‌رود، پرتغالی‌های زندگی تعدادشان بیشتر می‌شود.

شاید قبلاً برخلاف این فکر می‌کردم؛ فکر می‌کردم آدمی با بزرگ‌تر شدن، با مجرب‌تر شدن، کمتر به پرتغالی نیاز پیدا می‌کند. مثل اینکه من از آن آدم‌هایی‌ام که قورباغۀ قوروروی قلبم به این زودی‌ها مرا ترک نمی‌کند، یا جایش را به جغدی داده که شب‌ها با زبان رمزی هوهو برایم داستان‌هایم را بازخوانی می‌کند.

* روز آخر مرداد 95

اما از یک روز به بعدش، ماجرا طوری شد که دیگر احساس می‌کنم خودم هم شبیه پرتغالی هایم می‌شوم. دیگر همیشۀ اوقات نگاهم از پایین به بالا نیست به آن‌ها. گاهی هم‌ترازی دیده می‌شود. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که چنین رابطه‌ای هم ممکن است وجود داشته باشد. چه رسد به اینکه بخواهم کیفیت آن و نظر خودم درموردش را حدس بزنم یا ازپیش ارزیابی کنم.

در خلوت صندلی‌های سبز و راهروهای پرآمدوشد

این سر، به صفحه‌ای رسیدم که از نگاه معلم به منظرۀ آن سوی پنجرۀ کلاسش می‌گفت. کلاسی در ساعت آخر روزی پاییزی، در مدرسه‌ای امریکایی که شاگردان دبیرستانی یک‌به‌یک جلو کلاس می‌ایستند و کنفرانس می‌دهند.

    دلم خواست روزی پاییزی، پیش از غروب، جایی بنشینم و به سایه‌دار شدن درختان در آخرین تابش‌های خورشید چشم بدوزم. آن‌قدر که سایه‌ها کشیده شوند و یکهو رنگ ببازند و آرام آرام محو شوند. به شکل متفاوتی یک غروب آرام خاص خودم را تجربه کنم.

*چندیـــن کتاب نیم‌خوانده روی دستم مانده. برای همین و طبق اصول خودم، ترجیح می‌دهم فعلاً اسم این کتاب را ننویسم تا از خوب پیش رفتن روند خواندنش مطمئن شوم.

** دفتر جانم خوش‌قدم بوده. گاهی روزها آن‌قدر کار مثبت انجام می‌دهم که برای نوشتن از آن‌ها خسته و بی‌وقت هستم.

***روز عجیب گربه‌ای، با جیمی، میشا کوچولو، بولت، پیشی و مشکی. مشکی خاص نازنین باوقار. نسخۀ کوچک‌شدۀ باگیرای کتاب جنگل. شاید اگر بیشتر برایش وقت می‌گذاشتم با من حرف می‌زد! من معتقدم گربه‌های سیاه اگر موقعیت مناسب باشد، حرف می‌زنند با آدم‌ها!

ماجرای من و آن تابلو

تا پایان دهۀ دوم زندگیم، لحظاتی پیش می‌آمد که مقابل تابلویی می‌ایستادم یا تصویری کوچک‌تر در کتاب (یا چیزهایی مشابه این‌ها) که مرا حسابی مدهوش و مسحور می‌کرد. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که بتوانم وارد آن منظره و فضا شوم. انگار با ورود به آن، می‌شد دنیای دیگر و زندگی مطلوب‌تری را تجربه کرد. شاید گاهی اوقات برای آن تصویرها داستانی در ذهنم می‌ساختم تا حضورم را در بطنشان حقیقی‌تر و دلپذیرتر کنم.

    اما آن تصویر سرنوشت‌ساز که بیش از همۀ موارد مشابه در خاطرم مانده، نقشۀ گوبلنی بود از آن مستطیلی‌های بزرگ که شاید ماجرای زندگی روزمرۀ تعدادی کلبه‌نشین را در جنگلی روایت می‌کرد. فکر می‌کنم 1-2 اسب و شاید هم بیشتر در تصویر دیده می‌شدند. درختان و چند مرد و 1-2 زن که به کار روزانه مشغول بودند. مرا از جهتی یاد سرخپوست‌ها یا حتی مهاجران به امریکا می‌انداخت. آن نقشه به سرانجام نرسید اما تا زمانی که جلو چشمم بود، شوق ورود به آن دنیا هم با من بود. شاید فکر می‌کردم اگر جزئی از آن دنیا شوم، می‌توانم مثل آن مردمان به کشف و ساختن دنیای خاص خودم اقدام کنم.

    یک‌بار جرئت کردم و از خودم پرسیدم: «خب، وقتی وارد آن دنیا شدی، بعدش چه؟ چه می‌کنی؟ چه سر و شکلی خواهی داشت؟ چه اتفاق‌هایی خواهد افتاد؟» و همه‌چیز به‌ناگهان درمقابل چشمانم رنگ باختند! تمامی هیجان و شگفتی خیره شدن به تابلوها و تصویرها و آرزوی ورود به آن‌ها. متوجه شدم به محض ورود، باید با «واقعیت» دنیا روبه‌رو شوم. حالا هر دنیایی که می‌خواهد، باشد. یعنی چیزی درست مشابه همین دنیایی که در آن حضور و وجود دارم.

    انگار همۀ شگفتی، تا آن لحظه، مربوط می‌شد به همان مرز باریک و شفاف بین من و تصویرها. همان چیز نادیدنی که همیشه با شیطنت از چشمان و دستانم می‌گریخت تا به چنگش نیاورم و نتوانم پا از این سو به سوی دیگر بگذارم. همۀ هیجان و اشتیاق من، با گذشتن از آن مرز، قرار بود محو شود. نه، محو نمی‌شد؛ در میدان جاذبۀ بسیار قدرتمند همان مرز نادیدنی باقی می‌ماند. فقط باعث می‌شد من با تمام وجود از آن رد شوم و دیگر تمام! دیگر چیزی همراهم نبود. من در دنیایی واقعی قرار می‌گرفتم و ممکن بود، شاید، احتمال داشت دنیایی که از آن آمده بودم، اسیر در تابلو یا تصویری، پشت سرم باقی بماند. شاید اگر می‌شد وارد آن جنگل بشوم، دنیای پیشین خود را نمی‌توانستم در محل زندگی‌ام بیایم. شاید روزی گذارم به منزل فرماندار منطقه می‌افتاد، یا حتی عجیب‌تر، به منزل بزرگ و سرشار از اشیای یادگاری شرق‌شناس یا مجموعه‌جمع‌کنی که تصویری از زندگی قبلی مرا قاب‌گرفته بر دیوار خود داشت.

    تصویری ناآشنا از دنیایی که نمی‌دانم با دیدنش آیا اشتیاقی برای گذار از مرز نادیدنی پرجاذبه در من پدید می‌آمد یا نه!

 ***

نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد


و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند

سهراب سپهری

بخشی از شعر «مسافر»

***

تکمله: هرچه فکر می‌کنم، خودم را آدم پرسه زدن در حوالی میدان جاذبۀ همان مرز می‌بینم. در بسیاری از موارد، همیشه هیجان پیش از لحظۀ عبور از مرزها برایم بیشتر و جالب‌تر بوده. حتی در داستان‌هایی که در ذهنم می‌نویسم، بیشتر اوقات ماجراهای دوروبر مرزها را روایت می‌کنم. اندکی پیش و پس از عبور. این هم شاید نکتۀ روان‌شناختی ماجرا باشد!

از «نکنید!» ها

اینکه برقصی _چه در واقعیت، چه در ذهنت_ و خسته شوی، آن‌قدر موزیک گوش بدهی که روحت سیراب شود، پنجره‌های واقعی و مجازی و خیالی را رو به هرچه زیبایی و نور و خوبی بگشایی، همۀ این‌ها فقط مسکّن‌اند. نهایتش مسکّن‌هایی قوی، که دست عصب‌های درد را کوتاه یا قطع کنند. اما در حقیقت، حتی نمی‌توانند بین تو و آن‌ها _همان واقعیت‌های موجود_ فاصله بیندازند. از بین بردنشان که هیچ! بهتر است اصلاً فکرش را نکنی!

آنچه روی بخش‌هایی از روح و حافظه‌ات نقش شده، همچنان با همان کیفیت اولیه باقی خواهد ماند. تضمین می‌دهم تا آخرین ثانیه‌ها، و حتی شاید در زندگی بعدی هم. این نه بد است و نه خوب. حقیقتی است که به آن ناموس جهان، مکتوب، قانون ازلی، و چیزهای مانند آن می‌گویند. فقط هست و ماندگار هم است.

اینکه فکر کنی قدرتش را داری یا خواهی یافت که از بین ببریشان، فقط باور نادرستی است که ممکن است تو را بعدها ناامید کند یا درکت را در این مورد به تعویق اندازد. فقط باید مسکّن مناسب هر لحظه را بیابی و در جیبت، دم دستت قرار بدهی. با «درد» بسازی و آن را منتشر نکنی. آن غدۀ چرکین را به حال خود بگذاری تا گاه گاه سر باز کند و سرریز شود. بعد مانند نهنگی دوباره سرش را به زیر بکشد و فقط برآمدگی کوچک بی‌حرکتی از آن در دیدرس بماند که از هیبتش چندان هول و هراس به دل راه ندهی. باید نهنگت را در قلمروش به رسمیت بشناسی و با حرکت‌های گاه و بی‌گاهش کنار بیایی.

* پس حواستان جمع باشد درمورد برخی چیزها. نکــُـنید! روی هرچه از روح و شخصیت انسان‌ها به دستتان می‌آید، نقش‌های دردناک رقم نزنید! به‌ویژه کودکان.

هنوز نمی‌دانم می‌شود روزی از آن نهنگ سواری گرفت و با مدارای دوسویه‌ای راه به سمت آب‌های بیکران ناشناخته باز کرد یا نه. ماجرای کاشفی که بر نهنگ دردهایش سوار می‌شود و بدون نفی آن‌ها، راز رام کردنشان را می‌آموزد تا سرزمین‌های موازی دنیایش را کشف کند.

غباری از فیه ما فیه

«زندگی خوب» جایی نیست که قرار باشد به آن برسی, بلکه لنزی است که از میان آن, می بینی و می آفرینی.


هروقت به این جملۀ بالایی:

1. رسیدم و با گوشت و خون درکش کردم،

2. عملگرای باانرژی و منطقی و باآرامشی بودم،

خوشبختم!


همینه که هست

از جایی در زندگی‌م فهمیدم باید به خودم خوشامد بگویم، بابت ورود به مرحلۀ «همینه که هست!» ...  که در موارد گوناگونی هم کاربرد دارد:

_ همینه که هست، تو خوب باش!

_ همینه که هست، برای بقیه هم بوده، عجیب نیست.

_ همینه که هست، تو نمی‌توانی بعضی موارد را در خودت تغییر بدهی. برای کنار آمدن با آن‌ها چاره‌ای بیندیش.

_ همینه که هست، نمی‌توانی تحمل کنی، فاصله بگیر. تا می‌توانی، زخم نزن، نه به خودت نه به دیگران.

_ همینه که هست، می‌شود تغییرش بدهی؟ کمی تلاش کن!

_ همینه که هست، کشفش کن!

_ ...

و فکر می‌کنم هرچندگاه امکانش هست با «همینه که هست» جدیدی روبه‌رو بشوم. همینه که هست دیگر! قانونش همین است.

بعضی نورها روشن نمی‌کنند؛ تاریک‌تر می‌کنند

مثل لامپ دوتایی هال،

که فرقی ندارد روز روشن شود یا شب. هروقت باشد، بیشتر مرا یاد تاریکی و کمبود نور می‌اندازد. بیشتر برای تقویت لامپ‌های دیگر روشنش می‌کنم.

شاید هم تاریکی‌ها و زوایای مغفول‌مانده را بهتر نشان می‌دهند! 

مثل رویارویی با بعضی واقعیت‌ها.

نورهایی که نشان می‌دهند میزان و عمق واقعی تاریکی چقدر است. ابعاد هرچه را وجود دارد، پررنگ‌تر نشان می‌دهند. نوع دیگری از روشنایی را به ارمغان می‌آورند.