ماجرای لوئیس سپولودا و جادوی کتاب‌های لاغر ترکه‌ای‌اش

_من بندۀ آن کتابم که هنگام خواندنش، در ایستگاه آخر با اکراه و سختی قطار را ترک کنم، آن هم از ترس جا ماندن!

_ امروز قبل رفتن، هی می‌گشتم ببینم چه کتابی مناسب خواندن توی مسیر است، هم کم‌حجم و هم برانگیزاننده. بین نخوانده‌ها چیزی چشمم را نگرفت. نیم‌خوانده‌ها هم زودتر از رفت‌وبرگشت من تمام می‌شدند. آخرش پیرمردی که رمان‌های عاشقانه می‌خواند را برداشتم تا برای بار دوم بخوانمش. کتابی در فقط 100 صفحه که فکر می‌کنم بیش از 80 صفحه‌اش خوانده شد!

_ نه‌تنها دلم نمی‌خواست باهمۀ خستگی‌م از قطار بیرون بروم، که برخلاف همیشه از هردو ایستگاه تاکسی گذشتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم تا همان 10-12 دقیقۀ انتظار را هم چند صفحه بیشتر بخوانم! توی اتوبوس، از میانۀ راه سرگیجه مجبورم کرد کتاب را برگردانم توی کیف.

_ توی راه حساب که کردم، دیدم بار اول 8-9 سال یپش بود که این کتاب را خواندم، آن دفعه هم توی مترو بود! این‌بار، برخلاف دفعۀ پیش، بیشتر شبیه خود پیرمرد کتاب خواندم. نه دقیقاً مثل خودش که واژه‌ها را هم می‌بلعید هم هضم و جذب می‌کرد. ولی با دقت و مکث و تکرار بیشتر. و چقدر این خواندن لذت‌بخش است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد