یکی دیگر از چیزهایی که هنگام دیدن تصاویر طبیعت، بهشدت هیجانزدهام میکند، دیدن قطرههای آب روی عناصر طبیعی یا هرچیز دیگری است. بیشتر از همه، روی تارعنکبوت! شاید در پس آن احساس آرامشی به من منتقل میشود که همیشه برایم خوشایند است، در هر حالتی که باشم.
مورد اول، نور خورشید است، بهویژه آفتاب دمصبح که از لابهلای چیزی نفوذ میکند و اگر آن چیز عنصری طبیعی باشد، لذتش بیشتر است
* این را نوشتم که بعدها یادم باشد دیوانهسازی مشغول باد کردن شقیقههام بود و امیدوارم به زودی به درک واصل شود!
1. از چند روز پیش، ترس عجیبی سراغم آمد و به صرافتم انداخت که دوبراه به روزانهنویسی روی بیاورم. البته نه همچون گشته، در سالنامهها، و نه طولانینوشتههای هرروزه. قصد دارم فقط کارهای هرروزۀ خودم را بهاختصار بنویسم و اگر اتفاقی افتاد، یادآوری کوچکی برای خودم داشته باشم. همۀ اینها کلاً بهقصد یادآوری هستند.
یادآوری، یادآوری، یادآوری، ....
گاهی میترسم فراموش کنم در این روزمرههای شخصی عجیب چه کارهایی انجام دادهام و روزهایم چطور پر شدهاند و ... و دوباره همان خود-سرزنشگری دوستنداشتنی به سراغم بیاید.
2. انگار با این تصمیم، مأموریتی تازه پیدا کرده باشم. از اتفاق، دفتر یادداشت خاص و متفاوتی پیدا کردم که همان لحظه پسندیدم. قطع و فاصلۀ سطرهایش مناسب است، طرح جلد قشنگی دارد و توی صفحههایش نقاشیهای متنوع دارد که میشود آنها را رنگ کرد و از طرفی، بعضیهاشان مرا یاد فیلم عشق در زمان وبا میاندازد!
توانستم یکی از کتابهای محبوبم را هم بخرم که مجموعه شعری بسیااار کوچک است. فعلاً نمیخواهم درمورد آن صحبت کنم. شاید بعدها از آن نوشتم.
دنبال کتاب دیگری هم بودم که مجموعه عکسهایی از یک نمایشگاه بود. اما قطع عکسها خیلی کوچک بود و از خریدنش منصرف شدم.
3.
مراتب ارادتم را
ابراز میکنم
به درخت
برگی میافشاند
شاید به نشانۀ پاسخ
ص 81
این شعر دقیقاً برای من اتفاق افتاده! و انقدر بابتش هیجانزده و خوشحال بودهام، که از آن روز، مدام آن صحنه را در ذهنم تکرار میکنم! فقط یادم نمیآید چه شد که آن برگ را برنداشتم. آنقدر این تصویر در ذهنم تکرار شده که مثل داستانی خیالی و مجرد، بدون وابستگی به زمان و مکان در خاطرم مانده. طوری که یادم نیست کجا این اتفاق افتاد، دقیقاً چه روزی...، فقط یادم است برگ از این پنجهای-شکلهای سبز بود که یکی از نوکهایش لول شده بود.
و امروز که کتاب جدیدم را باز کردم و به سرعت چندین شعر از آن را خواندم، به این شعر رسیدم و خشکم زد!
وقتی جسمت شروع میکند به اخطار دادن، کم کم پوستت میخارد و میبینی آن ماه کامل شده و باید با پنجههای خشک روی آسفالت و علفزار بدوی و از نفس که افتادی، رو به ماه زوزه بکشی، ...
آنوقت، دلت باز هوس هزار چیز میکند؛ از شربت و آبمیوه و دلستر گرفته تا فیلم و سریال و دوختودوز. و گرگ خوشبختی هستی که به همۀ اینها ناخنک میزنی، هرچند باز هم چند پروژۀ نیمهکاره روی میز اتاق و هال مانده باشند.
_ وای المنتری عزیزم! نازنینم! چقدر دوستت دارم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود! الآن اپیسود 13 از فصل 2 هستم. خوشحالم که مارکوس و هلمز میانهشان خوب شده، واتسون عزیزم از همه سر است و چشمانم به جمال تامی گرگسون آقامنش روشن میشود. تا یادم میآید، سال جدید هیچ اپیسودی از آن را ندیده بودم، شاید فقط یکی، آن هم با تردید! خوشحالم که با سریال عزیزم تجدیددیدار کردم.
__ خانۀ هلمز، با آن ورودی قشنگش:
و آن بههمریختگی خاص هلمزی و درونۀ قدیمی رها شده در بیتوجهی و رنگ قشنگ نارنجی-قرمز-آجریاش،
آن آشپزخانۀ قدیمی، ...
خیلی برایم دوستداشتنی است.
چقدر دلم برای تندتند حرف زدنهای شرلوک و حالتهای ناخودآگاه چهرهاش و تکان خوردنهاش تنگ شده بود!
1. خداوند عمرو دیاب نازنین را حفظ کند که هرچند وقت، آهنگی از او پیدا میکنم که تکانم میدهد و دوستش دارم.
معمولاً همان ابتدای یافتن آهنگی که معنایش را نمیدانم، سراغ ترجمهاش نمیروم. درمورد آهنگی حتی سالها طول کشید تا کنجکاویام مرا به سمت ترجمه و دانستن معنایش کشاند. اما طی سالها، آنقدر به معنایی که از آن در ذهنم ساخته بودم، عادت کرده بودم و آنقدر با همان تصاویر به من انرژی میداد که حالا هم فقط کلیتی از معنای واقعیاش در ذهنم مانده. اما معنای آهنگ بالا را بعد از 1-2 روز پیدا کردم. و عجیب مفهومش با موسیقی و لحن خواندن و احساسی که پیش از فکر کردن به معنایش در ذهنم شکل گرفته بود، جور درمیآید.
2. تا چند دقیقۀ پیش، فکر میکردم دارم از این «چیز» فرار میکنم. ولی وقتی بیشتر به «فرار کردن» فکر کردم، بهنظرم رسید شاید «فرار» لغت مناسبی نباشد. اصلاً کار درستی هم نباشد. فعلاً در مرحلۀ جاخالی دادن و سر را به آنسو چرخاندن هستم.
* برای-خود-نوشت: خیره شدن به خورشید برای چشمها ضرر دارد و اگر بلندپرواز باشی، بالهایت ذوب میشود. پس از کنار بعضی ورطهها دامنکشان عبور کن.
بیهوا سطری از ترانه را سرچ کردم، با تصویرها، شاید عکسنوشتهای برایش پیدا کنم. تصویرهایی متنوع و دوستداشتنی آمدند و ...
سرگرمی جالبی شد!
نه بیتو سکوت،
نه بیتو سخن ...
[ارمغان تاریکی قشنگ همیشه دوستداشتنی من]
«واقعیت
اونه که هرچند ازش فرار کنی ، بدون داد و فریاد و کولیبازی فقط تو رو به
سمت خودش میکشه .. آروم و بیصدا . هر طرف که بری بهش بر میخوری و خودتو
در اون و گوشههایی از اون رو در خودت پیدا میکنی
تنها چارهت اینه که
باهاش بهطور مسالمتآمیزی کنار بیای؛ سرشاخههاشو بچینی یا برعکس بهش بال
و پر بدی ، حشو و زوائدشو باحوصله حذف کنی و خوبیاشو تقویت .. اما همیشه
هست.
اگرم کلاً مراقب نباشی که با گرمای رخوتانگیز و لزج مردابیش تو رو تا خرخره و بلکهم بیشتر در خودش فرو میبره»
دقیقاً همین امروز؛ منتها سه سال پیش
***
_ از دیروز تصویری در ذهنم جان میگیرد و مثل قطرههای باران که بیهوا شروع شده و پوست و نفس را تازه میکند، به من هیجان میدهد. دلم یاد روزهای بیم و امید پارسال تابستان میافتد و از بین همه چیز، هوس کرده بعضی کتابهای سال گذشته را دوباره بخواند. نمیدانم چه جوابی بدهم به این خواستش! هم تأییدش میکنم هم از او وقت میگیرم.
بیشتر یاد بیگانهای در دهکده میافتم که کلی خاطرۀ خوب سالهای دور با آن دارم و بعد خانۀ کاغذی که فکر میکنم هنگام خواندنش حق مطلب را ادا نکردم.
__ دلم برای ...
چند ساعت پیش، نامهای خواندم از عزیزی که ....
عزیزی که برای عزیزش نامه نوشته بود، خیلی سال پیش ...
نوع دلتنگیهایمان فرق دارد با هم. شاید جای آن برش و عمق آن هم در قلبمان متفاوت باشد. اما دستکم در یک چیز مشترکایم، در ناتوانی انکار زخمی که بهنام زده شده.
___ «محتسب داند که من این کارها کمتر کنم» (حافظ)
_ چند روز پیش، خواستم ببینم چه چیز جدیدی آمده، چشمم افتاد به من پیش از تو. حدس زدم از روی همان رمان این-روزها-مشهور ساخته شده باشد. گفتم «چه بهتر!» لازم نیست اصلاً به خواندن آن حجم رمان احتمالاً عامهپسند فکر کنم. فیلم را 1-2ساعته میبینم و خلاص، و احتمالاً فیلم را هم بعد از یکبار دیدن، پاک میکنم. جملۀ آخر هنوز به قوت خودش باقی است اما راستش بهخاطر آن منظرههای زیبا حیفم میآید!
داستان فیلم چیز جدیدی برایم نداشت و اتفاقاً فکر میکنم جای خالی در روایتش کم هم نبود. فقط جملهای که پدر لو به او گفت، پیش از رفتن لو به سوئیس، خوب بود و رویهمرفته، همۀ چیزهایی که ذهن را در آن جهت شکل میدهند. آدمی با دنیای بسته مثل لو، یا آدمی که در ابتدای جوانی باشد و هنوز خیلی چیزها را نیازموده، فکر میکند میشود روی دیگران تأثیر گذاشت. یا، نمیدانم، تصمیم خوب مطلق و بد مطلق وجود ندارد. وقتی فردی با گذشتهای آنچنانی، در شرایط پسر داستان باشد، بهیقین خودش را ته چاه تاریکی میبیند با دستهای بسته و هیولاهایی که هرروز گوشت تنش را میکَنند.
بازیگر نقش لو خوب بود، خیلی خوب بود. امیلیا کلارک را فقط در نقش مادر اژهایان دیده بودم با آن قیافۀ مقتدر و موهای بسیار روشن، که بهنظرم خیلی هم بهش میآید. هی به چهرۀ مادر داستان نگاه میکردم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا و کدام فیلم یا سریال...؟ تقریباً اواخر فیلم یادم آمد نقش آن زن دوستداشتنی را در فیلم آلبرت ناب بازی کرده! انتخاب بازیگرشان برای فیلم چنان بود که چندبار با خودم گفتم «حیف این پسر با درک بالا و آن چال لپ نیست که چنین و بعدش هم چنان؟»
نکتههای دیگری که دوست دارم از این فیلم در یاد داشته باشم:
مادر و خواهر لو، جورابشلواری زنبوری، متیو لوئیس (نویل لانگباتم)، رفتار پاتریک با لوییسا، پدربزرگ لو، ...
__ دیروز؛ آزادی مشروط. فیلمی ایرانی با بازیهای خوب و داستان تلخی که دوستش داشتم. بازی رامبد جوان خیلی خوب بود. نقش و بازی حسین پاکدل هم عالی بود. هم آن ورود محکم و چکشیاش به صحنه و هم ملایمت و درک انتهای حضورش در فیلم. سعید و آصف و آقای بخشدار بهترین شخصیتهای داستان بودند.
ــــــــــــــــــــ اتفاقی چند نکتۀ هری پاتری پیدا کردم. برای اینکه بیشتر یادم بمانند اینجا ثبتشان میکنم:
1. اگه ماگلی هاگوارتز رو پیدا کنه، ساختمان قدیمی و بزرگی رو می بینه که کنارش روی یک تابلو نوشته "خطرناک دور شوید"
2.سیریوس و فرد هر دو با خنده مردند
3.وقتی فرد و جرج به کوئیرل گلوله ی برفی از پشت پرتاب می کردن نمی دونستن که دارن ولدمورت رو میزنن
4.در
هاگوارتز 13 نفر قبول کردند که پشت در ورودی باشند و مبارزه کنند اما در
همان ابتدا هر 13 نفر کشته شدند پروفسور لوپین اولین کسی بود که به سوی جسد
ها رفت و بعد از آن توسط دولاهوو کشته شد به این ترتیب یکی دیگر از
پیشگویی های تریلاونی درست در آمد: " در روز جنگ اولین کسی که دست به کار
شود اولین کسی است که وداع می گوید"
5.ولدمورت نتوانست عاشق شود زیرا بچه ای بوده که با معجون عشق به وجود آمده
6.رابرت پتینسون گفت ترجیح میداده نقش سدریک دیگوری رو بازی کنه تا ادوارد کالن
7.فرد و جرج تنها پسر های ویزلی ها بودند که ارشد نشدند !
8.رولینگ اسم راننده و کمک راننده ی اتوبوس شوالیه رو گذاشت ارنی و استنلی که اسم دو تا پدربزرگ هاش بود
9.پاترونوس هرماینی سمور هست چون رولینگ خودش رو در هرماینی می بینه و سمور ها رو بسیار دوست داره
10.کسی که شخصیت میرتل گریان را بازی کرده 37 سال داره و از همه ی کسانی که نقش دانش آموز هاگوارتز را بازی کردن بزرگ تره
11.اسنیپ
از نویل بسیار متنفر بود زیرا او می توانست پسر منتخب باشد یعنی ولدمورت
به جای این که لیلی را بکشد می توانست مادر نویل را بکشد
12.بعد از این که هری وجودی از ولدمورت را توسط ولدمورت از خود در آورد دیگر نمی توانست با مار ها صحبت کند
13.مینروا مک گانگل در تیم کوییدیچ گریفیندور بوده
14.وقتی
که فیلم 5 در حال فیلمبرداری بود (مرگ سیریوس) اما واتسون گریه می کند او
می گوید دن واقعا عالی بازی کرد قیافه اش وقتی که داشت پدر خوانده اش را از
دست می داد بسیار غمناک بود
15.در فیلم 5 صدای جیغ کشیدن هری/دنیل در فیلم پخش نشد زیرا آنقدر بلند بود که تصمیم گرفتند پخش نکنند
16.دمنتور ها برگرفته از خواب رولینگ هستند
17.هرماینی به هاگوارتز برگشت تا سال هفتم را بخواند
18.سوروس اسنیپ تنها مرگ خواریست که قادر به اجرای پاترونوس هست
19.جورج بعد از مرگ فرد هیچ وقت قادر به ساخت پاترونوس نشد
20.جی کی رولینگ گفت که بلاتریکس لسترنج حقیقتا عاشق ولدمورت هست!!!!!!!!
«سرچ» میکنم و نمییابمش!
*آنچه پیدا میکنم، مثل حروفی است که با جوهر فانی کمرنگی روی کاغذ اصیل مانایی نوشته شده باشد. جوهر بهراحتی در آب حل میشود و میدانی، مطمئنی نقش واقعی نادیدنی ناخواندنی بر بدنۀ کاغذ درج شده، حک شده، و شاید گاهی در پرتو جادویی نوری، بشود چند کلمهای از آن خواند.
می گویند نا امنی بخصووص نا امنی درکودکی ، باعث می شود که بعدها ؛ ادم ها دوربر خودشان را از اشغال پر کنند ...کتاب اخر دکتروف هم درباره همین موضوع است
اما چه جور می شه ذهن را از اشغال ها پاک کرد -چون پاک کردن خانه از اشغال زیاد سخت نیست ....
دلشوره ونگرانی های بیخودمیتواند بیناد زندگی ادم ها را برباد بدهد
بیماری های جسمانی -بخشی از آن ها - از همین دلشوره ها و اضطراب ها سرچشمه میگیرد
همین حالا از پیش خانمی می ایم که حتی روی میز اشپزخانه اش هم پراز اشیا ست
حتی روی مبل ها
انگاری تو انباری زندگی می کنه
خیلی حرف زدم
ولی دورباطل می زد
برمی گشت به کودکی و ..
بهش گفتم یعنی می خوای تا اخر عمرت کودکی ات را به دوش بکشی مثل صلیب ؟ وبدبختی هایت را ( نقل قول ازکتاب خانم تونی ماریسون )
گفت نمی دونم کی مرا طلسم کرده
گفت حتما یکی مرا طلسم کرده که کار نکنم که زندگی نکنم
این جا به درجا زدن ها و دورخود گشتن ها می گویند BLOCK
یادم می اد که قدیما می گفتن شانست را قفل کردند ...
بخصوص برای کسانی که کارشان گره می خورد
حالا درقرن بیست ویکم دردل امریکا یه خانم اروپایی بهت بگه طلسم شدم یامرا طلسم کردن
اصل موضوع به نظرمن اینه : وقتی عشقی در زندگی ادم نباشه دور باطل می زنه
عشق به ادم شور زندگی می ده وشور زندگی ادمی را وادار به کار می کنه و ...
اما نمی شه گذشته را بهانه کرد و یا تجربه های قبلی را
به نظرم اول ادم باید فکرکنه که یه موجود معمولی است و خدا نیست ومعجزه ای
درکار نیست و نجات دهنده ای و فرشته نگهبانی که همه هوش وحواسش به تو باشه
بعدش هم دنبال یه عشقی باشه توزندگی ش
دلت تکون نخوره زندگی مفت نمی ارزه
آدم اینجا تنهاست
تنهاست
تنهاس...
و در این تنهایی
«چه عشقی می کند»!
سایۀ ناروَنی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر میآیید
«نیایید آقا نیایید!
مرسی»
شده روزی یک تراک از درگلستانۀ عزیزم را گوش میدهم، شاید بیشتر، شاید کلش را. میطلبد این حالهایم. بار برمیدارم (لود میشوم) برای قدمهای بعدی. حال عجیب شیرین خوشایندی دارم با خراشهایی در جایی از روح، بعضیهاش شاید حوالی دل. احساس میکنم به پوستاندازی دچار شدهام که هنوز دورهاش سپری نشده. بعضی وقتها احساس شکفتگی میکنم. دستکم یک دریچۀ جدید به رویم باز شده.
«نمیشد به داستان فکر نکنه. داستان از کجا اومده بود؟ کی نوشته بودش؟ در اون کلمات، با چیزهایی مواجه شده بود که تمام و کمال ازشون تأثیر گرفته بود و همچنین، با این حقیقت روبهرو شد که هیچوقت نمیتونه اونطور بنویسه»
***
فیلم عزیزی که دیروز و امروز دیدم. The Word! فیلم درمورد کتاب و بهویژه، داستان است. بهصورت داستان در داستان روایت میشود. همان ابتدا، نویسندهای برای مراسم امضای کتابش آمده که دو فصل از آن را برای حضار میخواند. این خوانشها میشوند ماجرای اصلی فیلم. روری قهرمان فیلم است ولی درواقع، قهرمان کتاب کلیتون همند حساب میشود. قهرمانی که با نگاه خستۀ پیرمردی در ابتدای فصل دوم کتاب، درهم میشکند. فیلم ماجرای سه نویسنده، سه مرد و سه زن را روایت میکند؛ سه سرنوشت مشترک برای همۀ آنها.
***
«همهمون توی زندگی تصمیمهایی میگیریم. کار سخت اینه که با این تصمیمها زندگی کنیم. هیچکس نمیتونه بهت کمک کنه.
***
پیرمرد: وقتی اون کلمات رو تصاحب کردی، زجر همراهشون هم نصیبت میشه.
پیرمرد از لحظات اندوه و خوشی زندگیاش نوشته بود و روری با تصاحب آن نوشتهها، همانطور که لذت موفقیت را میچشید، باید به عذابی درونی هم میرسید. چیزی که در آن با نویسندۀ اصلی و پیرمرد مشترک بود.
مدتها بود میخواستم این فیلم را ببینم و از تماشایش لذت بردم. رازآلودی خاص و حقیقت واضحی که در آن بود، دوست داشتم. خیلی سخت بود آدم خودش را جای روری قرار بدهد. واقعاً در آن موقعیت چه کاری بهتر بود؟ در طول فیلم فکر میکردم اگر حتی بخواهم انسانیترین تصمیم را بگیرم و جانبداری حقیقت را بکنم، پس چرا قدم در آن راه گذاشته باشم؟ راهی که تعریف و تاوان مشخصی دارد. تازه اگر سروکلۀ پیرمرد پیدا نمیشد! با حضور او، قضیه سختتر هم شد. یا در وجه دوم، آمدیم و تصمیم اشتباهی هم در زندگی گرفتیم. اول اینکه هرلحظه برای جبران آن اقدام کنیم بهتر از هیچ است. دیگر اینکه، خلاصی از بار عذاب وجدان خوب است، اما سایۀ چنین اشتباه و پیامدش تا مدتها و چهبسا تا آخر عمر زندگیمان را تحتتأثیر قرار میدهد.
اینجا انگار مقابل خانۀ همینگوی در پاریس ایستاده بودند
اشارههایی هم به همینگوی شده بود در فیلم؛ پاریس، جنگ، روزنامهنویسی، کتاب خورشید همچنان میدمد در قفسۀ کتابهای پیرمرد در روزگار جوانیاش، اگر اسم همسر همینگوی سلیا بوده پس میشود سلیای فیلم را هم اضافه کرد، حتی بهنظرم در صحنهای پیرمرد در روزگار جوانیاش پولیوری طوسی داشت که نمیدانم چرا مرا یاد همینگوی میانداخت، ...
ایستگاه فضایی بین المللی و دلتنگی های فضانورد " تریسی " برای سیاره مادرى… صحنه ای سحر آمیز از اعجاب جهان آفرینش
چند روز ابتدای هفته، چیزی مثل «روزگار نحسی» بود. الآن یادم نیست، نه، کم کم یادم میآید! از روزهای آخر هفتۀ پیش شروع شد. رد تلفنی که بیپاسخ گذاشتم، در ذهنم گرفتم و به چهارشنبۀ پیش رسیدم. روزی که فهمیدم فلانی با فلانی فلان کار را کرده. تا عصر که زنگ زدم به آن یکی فلانی و سعی کردم حرفی بزنم که تأثیرگذار باشد، روزم کوفتم شد! فردایش بود فکر کنم، غروب بود که تلفن زنگ زد. پاسخ ندادم. باز هم زنگ زد. واکنش من همان بود. گوشی که زنگ میخورد، من هم در ذهنم دلایل کارم را بالا و پایین میکردم و به همان نتیجه میرسیدم: گوشی را برندار!
برنداشتم و فرداش فهمیدم همان بهتر که برنداشتم. بیشتر حدس میزنم زنگ زدنش بابت این بوده که خشم و عصبانیتش از چیزی را سر من خالی کند که من در آن نقشی نداشتم. نمیدانم چرا فکر میکند این کار اثری دارد.
فکر میکنم 7-10 روزی که گذشت، هفته یا دهۀ ارتباط چالشبرانگیز من با آدمها بود. مثلاً در این طالعهای روزانه ممکن بود برایم درج شده باشد: این هفته در روابط خود با دیگران دچار ... بهتر است ... . نمیدانم اصلاً به توصیۀ طالعم عمل کردهام یا نه ولی از خودم ناراضی نیستم.
این را هم بگویم که چالش یادشده فقط به دو مورد بالا برنمیگردد. پیشترَش هم شخصی در اینستاگرام طوری رفتار کرد که برخلاف میل درونی، بلاکش کردم. کارش تقریباً با هیچ معیاری بد نبود اما چه کنم که خودم معیارهایی دارم که طبق آنها بعضیها از چشمم میافتند! و دیگر ادامۀ ارتباط باهاشان سود و جذابیتی برایمان نخواهد داشت. در صورت ادامه، من برایشان همان سندباد قدیمی نخواهم بود و ۀنها هم برای من همان آدم قدیمی نمیشوند. دیروز هم بعد مدتها دنبال آیدی یکی از دوستان نادیدۀ مجازی میگشتم که مدتی در شبکههای اجتماعی از او خبری نداشتم. متوجه شدم بزرگوار نازنینی که برایم جزء استثناها محسوب میشود، چیزی نوشته بود که ... چیز بدی نبود. خیلی دوستانه و مهربانانه بود و مطمئنم با خودش فکر میکرد لطف و نیکیاش در این کار نهفته. راستش پیام را باز نکردم! از چیزهایی که مشهود بود حدسهایی زدم. ولی دلایلش احتمالاً در سطرهای بالاتر بود که هنوز نمیتوانم بفهمم چیست. ممکن است دلایل سندبادپسندی هم باشند ولی چون فعلاً قصد ندارم پیام را بخوانم (که تیک نخورد) نمیتوانم مطمئن باشم. به قولی: «خداکند تویش موز باشد»!
فقط فکر میکنم این مورد آخری، هرچه هم نوشته باشد، از چشمم نخواهد افتاد. چون جایش تقریباً با اطمینان بسیاری تثبیت شده. بیشتر از این نمیدانم.
مرتبط با تماسهای تلفنی و روز قبلش: و به این فکر میکردم که جالب است! من که با کسی کاری ندارم که شر باشد. سعی میکنم کسی را اذیت و ناراحت نکنم. پس چرا در مواردی که اصلاً به من ربطی ندارد اینطور گرفتار میشوم گاهی؟ اینکه آدم پایش در گل فروبرود ناراحتم نمیکند. طبیعت دنیاست و راهحل هم دارد. اما هویت کسی که مسیر را گلمالی کرده آدم را اندوهگین میکند. اینکه از کجا به این نتیجه رسیده آزردن من برایش سود دارد، کمی ناامیدکننده است. مرا به حفظ این قلعۀ سنگی نفوذناپذیر مصممتر میکند. آذوقه و قوای دفاعی لازم را دارم. پرواز هم بلدم. حالا آن پایین بمانید و در سرما و گرما محاصره و حمله کنید. کاری جز ناخن خراشیدن به سنگ ازتان برنمیآید.
دارم به این نتیجه می رسم ماه رمضانی که روزهاش بلند است، بسیار بلند است، با محاسبۀ من بلندترین در نوع خود است*، بهتر است آدم سیستم جغدی پیشه کند.
ساعت های صبح که هنوز انرژی هست. ساعت های عصر دلم می خواهد کاری بکنم، ولی انرژی زود به زود از دست می رود و هزارجور حسرت _از کارهای ناکرده گرفته تا ذات خوردن و آشامیدن_ در دل آدم موج می زند. فکر می کنم بهترین کار این است که ساعت های بین افطار و سحر بیدار بمانم. هم برای خوردن بهتر است هم شاید انرژی م بیشتر باشد. گرچه بعد این همه ساعت گرسنگی، با آن شوکی که به معده وارد می شود، تضمینی برای سرحال و سرپا بودن نیست.
*حساب کردم، دیدم طبق دانسته هام، این مدل ماه رمضان که از نیمۀ خرداد تا نیمۀ تیر باشد، بلندترین روزها را دارد. چون روزها تا ابتدای تیر بلند می شوند و بعد آن، شروع می کنند به کوتاه شدن. یعنی روزهای آخر خرداد و اول تیر بلندترین روزهای سال باید باشند.
اقبال بلندم این است که امسال گرما خیلی گزنده و آزارنده نیست. البته من از این گردوخاک و طوفان های غبار بیشتر از گرمای آزارنده بدم می آید. چون از آن می ترسم. فکر می کنم کلاً رکورد فوبیا داشته باشم. انقدر که خیلی چیزها توانایی ترساندن من را دارند. درست است که تسلیم خیلی هاشان نمی شوم و عادت در من زود اثر می کند، خود ترس همیشه هست. در بطن و ریشۀ وجودی ماجرا و من حضور دارد. شاید هم با من زاده شده.
چندشب پیش، خواب دیدم درحال آموختن و صحبت به زبانی هستم که زمانی برایش می مردم. کمی زودتر از آغاز آموزش رسمی انگلیسی در مدرسه، به پدرم درآویختم که آن زبان دیگر را به من یاد دهد. پدرم، کمی متعجب، از فرصت پیش آمده استفاده کرد و با خریدن کتاب لاغری شروع کرد. بیشتر اما در دفتر شلوغ و درهم ریخته دوخطم آموزش می دیرم. کتاب به زودی کنار رفت و من هرچه دوست داشتم به آن زبان بدانم، هرچه می خواستم با آن اا جمله بسازم، می پرسیدم. روند یادگیری م خوب بود. این منتهی شد به تهیه چند کتاب قطورتر از جانب پدر، که یکی شان جعبه ای با شش نوار کاست هم داشت.تحت تاثیر آن قرار گرفته بودم اما نتوانستم از آن استفاده کنم. بیشتر از آن کتاب دیگر کاهی قطور که یک سمتش کلمه و مکالمه داشت و سمت دیگرش دیکشنری خلاصه و مختصر دوزبانه استفاده می کردم.
بعد از آن هم دیگر هیچ!
غولی به نام دوران دبیرستان این خوشی شیرین را هم از من گرفت.
بعدتر که سراغ زبان دیگری رفتم، دیگر آن زبان نبود. معشوق جدیدی یافته بودم که شاید از جهاتی، بسیار با آن قبلی متفاوت بود.
طفلک آن زبان دیگر برعکس ظاهر خشنش مظلوم واقع شد.
آن شب که خوابش را دیدم، به قدری دلم برایش تنگ شد _و هنوز هم آن دلتنگی را در اعماق ذهن و قلبم می یابم_ که فکر می کردم صبح دربدر کلاسی برای یاد گرفتن خواهم بود. ولی باید با خودم روراست باشم دیگر در دورانی از زندگی ام به سر می برم که باید سبک جدیدی از آموختن را تجربه کنم. درضمن، دلم باز هم آن معشوق کولی لاتینی ام را طلب می کند. معشوق آنگلوساکسون همچنان در محاق است!
هورااااااا
همین الآن، که داشتم گفتگوی ایرج گرگین با عباس کیارستمی جاودانه را گوش میدادم، رسید به جایی که با من همعقیده بود!
فرمود که فیلمهای اول مخملباف را بیشتر از کارهای جدیدش دوست دارد و با آنها ارتباط برقرار میکند.
البته ایشان دید گستردهای دارند، آمیختهای از نگاه حرفهای و شخصی (برآمده از تجربههای بزرگ و عمیق زندگی و کاری و تلاش مداوم) و از این نظر با هم قابل مقایسه نیستیم. ولی همین میزان شباهت هم مرا به آن بالا بالاها میبرد!
یکی از عکسهای عباس کیارستمی
_ فکر میکنم چند سال آینده، از نظر تکنولوژیکی و نرمافزاری، در موقعیتی باشم که بتوانم این رؤیایم را محقق کنم:
اینکه «کلّ» فیلم را برای خودم نگه ندارم!
بعضی فیلمها هستند که همۀ بخشهایشان را دوست ندارم. یا درکل، چندان قوی و تأثیرگذار نیستند برای من، یا از آنها بیشتر بخشهایی بریده بریده را دوست دارم چون برایم روایت دیگری دارند، چیزی جدا از کل و تمامیت فیلم. برای مثال، قسمتهای مربوط به کتابخوانی و آن نقشۀ روی دیوار از فیلم Beautiful creatures را کات کنم و نگه بدارم، آن تکههای آبی از فیلم If I stay را، ...
__ دو روز گذشته، نسخۀ جدید آن شرلی را دیدم. باز هم مثل کسی که از تکهای از وجودش جدا مانده، بغض کردم و گریه و .. با اینکه به نظرم جذابیت آن شرلی سالیوان و حضور مگان فالوز را نداشت، فیلم را دوست داشتم. ماریلا خوب بود، ریچل به جذابیت خانم همیلتون نبود، متیو سیبیل نداشت! گیلبرت هم خیلی کمرنگ اما معقولتر بود. بازیگر نقش آن هم، برای من، فراتر از آن بودن دوستداشتنی بود.
منظرهها هم فوقالعاده! آن خاک تیره و قرمز و قهوهای همیشه مرا جادو می کند. دوست دارم با انگشتان خودم قدری از آن را در بطری تزئینی کوچکی بریزم و بیندازم به گردنم.
با شعر میانۀ خوبی ندارم، نه از آن جهت که شمشیر برایش بسته باشم. به این دلیل که خیلی خیلی کم پیش می آید سراغش بروم. درحقیقت، به آن جفا می کنم.
این را نوشتم که یادم باشد نقل قول های پایین را به علت شیفتگی ام به شعر نیاورده ام. به دلیل گویندۀ آن و سبک زندگی اش و نگاهش و .. آن چند جمله ای که پررنگ می شوند، برای خودم حفظ خواهم کرد:
«پدرم
همیشه در حاشیه بود و فقط تماشا میکرد و جایی که دیگران بعد از سالها به
آن میرسند، ظاهرا پدرم از قبل به آن رسیده بود و میدانست چه اتفاقی
میافتد. من تاثیر مستقیمی از او گرفتم. یکی از شانسهای دیگرم این بود که از نوجوانی با شعر آشنا شدم و این روزها تقریبا به حد اعتیاد به آن رسیدهام.
شاعر اوضاع زمانه را شاعرانه توصیف میکند، نه مکتبی و حزبی. از عهد رودکی
تا سعدی و حافظ و دیگران همه درگیر مسایل اجتماعی بودند و نگاه شاعرانه
آنها به زندگی، سرنوشت بشری را تعیین میکرده و به نوعی، وقتی در
رنجها و شادیهای آنها شریک میشدید میفهمیدید خود شما چطور میتوانید
زندگی خودتان را طراحی کنید و چقدر اصالت بستگی به خودتان دارد، نه به تصمیماتی که دیگران بهعنوان سیاستگذار برای خوشبختی شما میگیرند. برای خوشبختی و خوشحالی تو هیچ چیزی مهمتر از خودت نیست.
باید نگاه کنی که در این آشفتهبازار چگونه زندگی کنی و چطور گلیمت را از آب بیرون بکشی.
چطور ممکن است ما فکر کنیم سعدی و حافظ شاعرانه زندگی کردهاند و درگیر
مسایل مردمی نشدهاند؟ اما وقتی عمیقتر نگاه کنید، میبینید که آنها
به تاریخ شهادت میدهند که زمان شما هم با زمان ما فرق زیادی نکرده؛ خیلی
مطمئن نباشید که با تصمیمات فردی و شرکت در گروههای چپ یا راست میتوانید
تعیینکننده سرنوشت دیگران باشید. کتابها تاریخ رنج بشریاند.»
*[بخشی از گفتگوی طولانی و شیرین عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو]