جرقه

 باید گفت امید و همزیستی ناشی از آن به تغییر میل درونی معشوق باور ندارد. امیدی که در قلب انسان ساکن است، باور دارد که این میل از پیش وجود داشته است. معشوق آنچه را وانمود می کند که واقعاً نمی خواهد، واقعاً می خواهد. یا آنچه را وانمود می کند نمی خواهد، می خواهد که جهان بداندیش ِ  گمراه کنندۀ پیرامونش  آن را بخواهد.  خلاصه چنین نیست که به نظر می رسد. حقیقت اثری است خفیف از چیزی دیگر ...

امید چنین چیزی است.

تصرف عدوانی، لنا آندرشون، ص170

***

امروز، موقع یادداشت برداشتن از کتاب تازه تمام شده، به دو نکته پی بردم که برایم جالب بودند. 

یکی شان این است که گاهی مهم است جمله یا بخشی از متن که برایمان برجسته‌تر شده، دقیقا در کجای داستان واقع شده است. امروز داشتم چند جمله پشت سرهم را درمورد امید رونویسی می کردم از کتاب، که درست در صفحه پایانی قرار داشتند. ممکن بود بعدها که یادداشت هایم را می دیدم، فکر کنم در صفحه های پیش از پایان درج شده بودند نه دقیقا همان بند یکی مانده به آخر، که بعدش تکلیف استر با خودش روشن می شود.

«پشت تبریزی‌ها/ غفلت پاکی بود/ که صدایم می‌زد»، ماجرای من و شعر

دورها آوایی است

که مرا می خواند

***

   شعرهای سهراب در دورۀ مهمی از زندگی م به من رسیدند، دورۀ دوری من از شعر. درواقع آخرین روزهای دوری ام از شعر. تا آن زمان از شعر چندان خوشم نمی آمد، می شود بگویم اصلاً! با آن وزن و قافیه و شکل نوشته شدن و خوانده شدنش که به نظرم محدودیت داشت. حتماً باید تعداد خاصی از کلمه ها در کنار هم قرار بگیرند و بعد برویم به نیم سطر یا سطر بعدی ... نمی دانستم نوع دیگری از شعر هم داریم که رها است  و ماجرای خودش را دارد. بعد از آشنایی اندکی با شعر سهراب  و خودش، شروع کردم به یادداشت کردن بخش هایی از این شعرها در دفترم. شعرهایی که وزن نداشتند اما هنگام خواندنشان، آهنگ خاصی در ذهن و کلام ایجاد می کردند (وزن درونی) و دیگر تعداد کلمه هایی که باید در هر سطر کنار هم قرار می گرفتند، از پیش تعیین شده نبود (تا به وزن عروضی موردنظر برسد). چیز دیگری که آن سال ها مرا از شعر سنتی می رماند، سخت بودن درک معنایش بود. شنیدن و خواندن کلماتی که املا و تلفظ و معنایشان برایم دست نیافتنی بود، مانع بزرگی به شمار می آمد. از آن طرف، شعر نو و متعلقاتش را ممکن بود کامل درک نکنم یا در مواردی نفهمم اما چیزی از درون کلماتش مرا به سمت خود می کشید و دنیایی را در ذهنم شکل می داد که خودم می توانستم جاهای خالی نفهمیده را پر کنم.

    اما اولین برخورد من با شعر سهراب به 1-2 سال پیش تر از این ماجرا بر می گردد: وقتی شعرهای سهراب از کاست یگانۀ در گلستانه، با صدای شهرام ناظری عزیز احمدرضا احمدی نازنین و موسیقی بی نظیر کامکارها در سکوت شب های دیرپا به گوشم می رسید. بخش هایی از این آلبوم در زمان های گوناگون زندگی م به شدت در من تأثیر گذاشتند. بخش «به سراغ من اگر می آیید»ش در دوران دبیرستان، و تقریباً تمام سطرهایی که حکایت از آوایی غریب در دوردست حکایت داشتند، در همان سال های پایان دبستان.

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ!

نکتۀ جالب دیگر در همان آغاز برخورد من با سهراب سپهری امضای زیبایش بود که شکل آن را در دفترم نقاشی می کردم و کم کم سعی کردم امضایی شبیه آن و خاص خودم داشته باشم. چون اسم و فامیلی کوتاهی دارم، می شد انتظار موفقیت داشت. الآن هم هنوز چیزی از آن تأثیر شگرف درامضایم دیده می شود که به آن می بالم.

    و مورد آخر شخصی بود که مرا در آستانۀ آن حیرت قرار داد. اینکه می شود کسی را شناخت که متفاوت باشد و تحسین برانگیز (مثل سهراب) نه اینکه فقط متفاوت باشد و به او توجهی نداشته باشند. آن شخص خاصیت عجیبی دارد. به علت روحیاتش، می شود گفت صفت پیچک یا عَشَقه برایش مناسب است. چون دنبال آدم هایی برای دوستی و ارتباط می گشت که بتواند بر آن ها تسلط داشته باشد. هم باعث رشد دیدگاه هایشان می شد و هم خود از آن ها تغذیه می کرد، یعنی بیشتر از جهت سلطه گر بودنش از روحیۀ سازشکارانۀ چنین افرادی بهره می برد. من هم که فکر می کردم امتیاز دادن به همۀ آدم ها پیامد بدی ندارد، تا سال ها به این ارتباط ادامه دادم. حتی از راه دور، حتی شکسته-بسته. ولی در جایی ساقۀ ان پیچک را شکستم و بعد از ریشه درش آوردم.

از نقاشی های سهراب

بار دیگر هری پاتر، از زاویه ای دیگر، و عاقبت کارهای هنری

_ طی پروژۀ ناگهانی-به سرم- زدۀ تهیۀ چیزی شبیه اسکرپ بوک (این یکی دقیقاً دفتر یادگاری ها از این و آن و خودم شده تا حالا) همین دقایق پیش، تصمیم گرفتم یکی از تقویم های چند سال قبل را پاکسازی کنم (به این صورت که: مطالب و نکات نالازمش را بکَنم و دور بریزم و چیزهای هنوز- جالبش را جای دیگری یا ذکر تاریخ یادداشت و درج کنم و آنچه از دفتر باقی می ماند، برای تفریح و تمرین نوشتن و نقاشی بدهم به برادرزاده جان. چون توی این تقویم نقاشی ها و طرح ای بامزه دارد و ممکن است خوشش بیاید). در یکی از صفحه هاش نکته های هری پاتری پیدا کردم که فکر کنم بعد از دومین دور خواندن این مجموعه به نظرم آمده بود و جایی یادداشت کرده بودم و ... حیفم آمد دور بریزمشان.

__ برای تهیۀ این اسکرپ بوک-واره (دفتر یادگاری هام) سه روز پیش رفتم کتابفروشی محبوبم و کلاسوری با جلد شاد و غلبۀ رنگ نارنجی انتخاب کردم، با قطعی که فقط 4-5 سانت از کلاسورهای آ4 کوتاه تر است. الآن که کمتر از سی صفحۀ آن را پر کرده ام، حجمش طوری شده که به زودی زود زود، از میزان استاندارد فراتر می رود و به سختی بسته می شود. فعلاً به ذهنم رسیده بقیۀ صفحه هایش را به درج همین نکات اینجوری (که بالا اشاره شد) اختصاص بدهم و یادداشت های سرگردانی که گاه واقعاً نمی دانم کجا جایشان بدهم و فقط این سو و آن سو، پراکنده، نگهشان می دارم. بعد از مدتی که باز هم یادگاری های چسباندنی جمع کردم، شاید کلاسور دیگری بخرم و دوباره نصفش را با آن ها پر کنم و ... فعلاً راه بهتری به ذهنم نمی رسد.

___ نکته های هری پاتری:

     _ احساسات هیجانی بابای رون درمورد ماشین

     _ وقتی عکاس، در کتابفروشی، وحشیانه یقۀ هری را می چسبد و پرتش می کند تو بغل لاکهارت، برای عکس صفحۀ اول روزنامه

     _ Your scar is legend (یادم نیست این جمله را لوسیوس ملفوی به هری گفت توی فیلم 2 یا لاکهارت یا ...)

     _ وقتی رون از چسب ماگلی برای تعمیر چوبدستی ش استفاده می کند

     _ وقتی نامۀ عربده کش مالی برای رون، وسط آن دعوای جانانه، به جینی تبریک می گوید که در گروه گریفندور افتاده

     _ نویل: چرا همیشه من؟

     _ وقتی هاگرید هرمیون را دلداری می دهد (بعد از فحش خوردن از درکو در زمین کوئیدیچ) و گردنش را تاب می دهد تا بگوید: اصیل زاده!

     _ دستشویی دخترانه که شبح میرتل در آن ساکن است، محل ورود به تالار اسرار است. محل کشته شدن میرتل هم هست برای همین شبحش همیشه آنجاست.

     _ فقط نوادۀ اسلیترین امکان ورود به تالار اسرار را دارد. هری می توانست، چون بخشی از توانایی های ولدمورت (نواده) در او محبوس شده بود.

     _ نیک سربریده چطور از خشک شدگی نجات یافت؟ (نمی دانم این را چرا نوشتم. الآن یادم نمی آید. شاید منظورم این بوده به شبحش چطور عصارۀ مهرگیاه خوراندند؟)

     _ کلاه گروه بندی می خواست هری را در اسلیترین قرار بدهد چون نشانه های قوی و اندکی از وجود ولدمورت در او بود.

الآن که این ها را نوشتم، متوجه شدم همه شان مربوط به فیلم تالار اسرارند.

یاد بعضی نفرات ...

پرکلاغی [چیزی نوشته]، وقتی خواندمش، یا مرحوم گلشیری افتادم. هوشنگ گلشیری در ساده ترین حالت، دین بزرگی گردن من دارد. اگر همه چیز را نادیده بگیرم، نمی توانم این جملۀ تکان دهنده اش را فراموش کنم و آن لحظه ای که خواندمش و چیزی که بر من گذشت. آن احساس در آن لحظه، دقیقاً مثل سلول های مرده از ذهنم جدا شده، دست کم بیشترش، اما هربار که یادش می افتم معنای مهمی برایم دارد.

جایی مصاحبه ای بود _اگر بعدها پیدایش کردم لینکی، نقلی، .. از آن می گذارم_ درمورد مراحل نوشتن شازده احتجاب. گلشیری می گفت کلی مطالعه کرده دربارۀ قاجار و دورانش و شاهانش. جایی نزدیک به ته حرف هایش بود انگار، که گفت «اگر مراقب نباشیم، شبیه پدرانمام می شویم» (شاید نقل به مضمون باشد از آنچه در ذهنم مانده). همان لحظه تا امروزِ عمرم، شروع کردم به فکر کردن که من چه م شبیه پدرانم است. دیدم این قضیه چیزی فراتر از پدران هم می رود، خاله ها و عمه ها و گاه بعضی افراد جوامعی را دربر می گیرد که در آن ها زندگی کرده ام. کمترین سودش برایم این بوده که با به یاد آوردن این جمله، رفتارهایی را که در دیگران دیده ام و نمی پسندم، اگر در خودم هست، کمرنگ یا حذف کنم یا ضررش به خودم و دیگران را به کمترین میزان ممکن برسانم.

آتش در دل، خار در چشم

_ جسته و گریخته، چشمم به یادداشت های قبلی م درمورد مجموعۀ آتش، بدون دود می افتد و دلم می خواهد بعضی جلدهایش را داشته باشم. 1 را که حتماً! چون به نظرم زیباتر از دیگر بخش های داستان نوشته شده.

شاید هم مجلد 1 از مجموعۀ جدید را، که سه جلد را با هم دربر گرفته.

__ دیروز رفته بودم یکی از کتابفروشی های محبوبم _من همیشه جلوی قفسۀ کتاب ها زیاد مکث می کنم، کتاب ها را با چشم یا دست بالا پایین می کنم ببینم کدامشان را این بار باید انتخاب کنم، ممکن بعضی کتاب ها را بیش از یک بار لمس کنم حتی_ فکر کنم فیگورم از پشت شبیه گاگول هایی شده بود که کتاب را نمی شناسند و نمی دانند چه باید بخرند و ممکن است حتی کتاب ها بر اثر جادوی کتاب-نخوانی، جلوی چشمشان مثل هویج و شلغم جلوه کند، چون خانم جوان مسئول در مقام پرسش دومش از من، بعد از بیش از یک ربع، پرسید: «خودتون کتاب می خونین؟» سعی کردم نصف نگاه عاقل-اندر-سفیه م را کنترل کنم و نگویم: «دلم خواسته معطل کنم و وقت خودم است و به خواندن/نخواندن ربطی ندارد! بفهـــــــــم!» ولی فقط گفتم: «بعله!» ایشان در حرکتی انتحاری، از این کتاب پرفروش های به نظر عوام پسند امریکایی به من معرفی کرد که پشتش نوشته بود حتی رکورد فروش هری پاتر را هم شکسته. یه طوری روشنفکرانه ردش کردم ولی ته دلم بود بگویم: «به حرمت همان هری پاتر _که این کتاب غلط کرده رکوردش را شکسته_ نمی خرمش!»

[کتاب موردنظر]

___ واقعاً این مسئولان قفسه های کتاب بابت زارت و زورت های بی ربطشان حقوقی چیزی می گیرند که دوست دارند عقاید ناپخته شان درمورد کتاب را با میخ طویله بکنند تو چشم آدم؟ ایندفعه پاسخ قلمبه تری بهشان خواهم داد!

دیوی (اون عروسکه تو مجموعۀ کلاه قرمزی)

گویا اینجا

بیشتر چیزها از «اینجا» باز نمی شوند

از «اون»جا باز می شوند

از «دوستشان دارم» ها

یه کلیپ کوچک هست از پشت صحنۀ ضبط موزیک ویدئویی* که داریوش عزیز با فرامرز اصلانی می خواند. آنجاکه داریوش روی پله ها نشسته و قرار است بخواند

اینور و اونور دیوار

درد ما هنوز همونه

از آهنگ جا می ماند و دیر شروع می کند و بعد هم می خندد و ... وای که من هروقت این تکه ویدئو را می بینم دست خودم نیست و کلی دل و قلوه برایش ریز ریز می کنم.

دقیقا ًهمین جا!

*موزیک ویدئوی دیوار

نگاهی به «گذشته»


فیلم بین حرفه ای نیستم و ادعایی ندارم. بیشتر چیزهایی که دوست داشته باشم یا از پیش بدانم با دل و ذهنم ارتباط برقرار می کند، می بینم. احتمال دارد مواردی را که اینطور بوده اند، سوای ارزشمند بودن/ نبودن شان بیش از یک بار ببینم.

امروز اتفاقی بخشی از گذشته ی اصغر فرهادی را دیدم. یادم آمد چقدر این فیلم را دوست دارم. فکر کنم بیشتر از دیگر فیلم هایش (آن هایی که دیده ام). نیمۀ دوم فیلم که هی داستان پیچیده می شود؛ انگار خوانش جدیدی برای حادثه پیش می آید. این بوده؟ نه، آن بوده. نه، فلانی می گوید ... ولی درنهایت، هرکسی با افکار و کرده هایش سرجای خود ایستاده. در همان نقطه ای که تصمیم گرفته کار خبطی بکند و احتمالاً بعدش هم پشیمان شده یا نمی تواند تبعاتش را بپذیرد. چقدر این داستان را دوست دارم.

جدایی هم برایم ارزش خاصی دارد ولی آنقدر سنگین است که نمی دانم کی می توانم راحت ببینمش. دربارۀ الی را شاید راحت تر ببینم و چهارشنبه سوری را. باید فرصتش را پیدا کنم. فیلم های دیگرش را ندیده ام. شاید آن ها را بگذارم در اولویت.

علت نوشتن این یادداشت مهم ترین ویژگی فیلم های فرهادی است که بین خیلی ها اشاره به آن باب شده؛ پایان باز. شاید بعضی ها از آن شاکی باشند. این ها کلاً با پایان باز مشکل دارن، چه فیلم باشد چه کتاب. نمی گویند «من» خوشم نمی آید یا با آن ارتباط برقرار نمی کنم. فقط محکوم می کنند و می گذارند کنار. حتی چند سال پیش، یکی بدجور شاکی بود که چرا من از برخی آثار با پایان باز خوشم می آید. البته من لزوماً روی نوع پایان تعصب ندارم. هرچیزی که خوب از آب درآمده باشد دوست دارم. اتفاقاً درمورد آثار فرهادی گرامی دلم می خواهد بگویم پایان باز لازمۀ آن هاست. چون اصلاً فیلم آنجا تمام نشده. روایت ماجراجویانۀ اکشن و هالیوودی نیست که شروع و تمام شود. همۀ ماجرا از جایی دورتر شروع شده که روایتش به درازای زندگی آدم هاست. شاید بعضی موارد حتی نسل ها طول بکشد، چه در نسل های گذشته و چه آینده. مثلاً همین فیلم گذشته. یعنی باید انتظار داشت در انتها، انگشت بیماری که در کماست، تکان بخورد؟ اگر هم تکان بخورد، احتمال روی دادنش در آن لحظه باید خیلی کم باشد. ممکن است چند روز دیگر تکان بخورد و ممکن است بیمار را از دستگاه جدا کنند اضلاً. و از طرفی، اگر همان لحظه انگشت تکان بخورد، خیلی ها شاکی نمی شوند که چقدر ماجرا هندی و لوس و بی منطق و فلان بوده؟ ماجرای احمد و مادر دخترها و خود بچه ها چه؟ قرار است در همان چند روز تصمیمی بگیرند و همه رستگار شوند؟

یا اگر در انتهای فیلم جدایی، پاسخ ترمه را نمی شنویم، این خیلی طبیعی است. شاید باید خودمان را با تمام پیشینۀ شخصی مان جای او بگذاریم و ساعتی در آن شرایط زندگی کنیم، و بعد روزها به آن فکر کنیم تا بتوانیم پاسخ بدهیم. پاسخی که خودمان دوست داریم از زبان ترمه بشنویم.

خیلی خوشحالم که همیشه می شود در آثار هنرمندانی تأمل کرد که می دانند ویژگی مناسب کارشان چیست و براساس همان لازمه و اقتضای درخور دست به آفرینش می زنند.

باد موافق- نغمه

کتلین آرزو داشت که می توانست در شادی او شریک باشد. اما پچ پچ ها را شنیده بود؛ دایرولف مرده ای روی برف، با شاخ گوزن در گلو.

***

_کتاب صوتی نازنین مجموعۀ محبوبم را پیدا کردم و گوش می دهم. نکتۀ مهمش این است که مثل هری پاترها، خوب خوانده شده. چون پیش تر دو جلد را به فارسی خوانده م و سریال را دیده ام، می توانم بیشتر متن را بفهمم. اما درکل چندا هم سخت نیست و بالاخره همیشه باید چیزهای کمی مشکل و ناشناخته وجود داشته باشند برای یادگرفتن یا حتی همان ناشناخته ماندن.

__همین مسئله ترغیبم کرد تصمیمم را جلو بیندازم. این بار که رفتم شهرکتاب، قصد کردم اگر جلد اول بود، بخرم. عجله ای هم ندارم. هروقت یکی یکی پیدایشان کردم می خرم و می خوانم و اگر آدمِ تمام کردنشان بودم، می روم سراغ جلد بعدی.

___ خب، این بار که نبود. یعنی حدود نصف مجلدها بودند، درهم و بدون ترتیب. شاید دفعۀ بعد میوه رسیده و آمادۀ چیدن باشد.

باد موافق- پرسل

_امروز برای چندمین بار با اسمی توی متن مواجه شدم که تازه فهمیدم تلفظش شبیه اسم شخصیت اصلی یکی از رمان های سال ها پیش خونده شده است.

هی اقیانوس! هی کشتی شکستگان!

__«ند خندید و گفت: به نظر نمیاد پسر من باشی. تو بچه سنجابی!»*

انقدر که برن از درودیوار بالا می رفت و رو سقف ها می پلکید.

*جلد اول مجموعۀ نغمۀ یخ و آتش، جورج مارتین.

باد موافق و بادبان کشتی پرتغالی

احوالات این سال ها:

پایین اومدن از خر گذشته و آینده. ولی خر رو  هنوز به آخورش نبستم، رهاش نکردم.

احوالات ماه های اخیر:

به نظرم باید دوباره کتاب خوندن رو بگذارم کنار و به خوندن چیزهای دیگه مشغول شم. 

احوالات این هفته ها:

"دریاب دمی که با طرب می گذرد"

احوالات این روزها:

سعی کن کمتر بهش فکر کنی

بهش فکر نکن، فکر نکن، فکر نکن!

 

*کلا احوالات این آدم:

قاتی، قوطی،قوتی، پاتی.

از این کاراشون خوشم میاد

«۳تا اسباب‌بازی ساخت شرکت لِگو هم در درون فضاپیمای #JUNO هستند!
ژوپیتر پادشاه خدایان روم باستان، همسرش جونو و گالیله.»

_گردن گوینده

نباید همینطوری الکی کنار هم باشند

باید جای بعضی کتاب ها را در کتابخانه ام تغییر دهم

وقتی حرف می زنیم، فقط حرف می زنیم

کاری به اعتقاد و برتری عملی بر عمل دیگر ندارم. فقط چیزهایی به نظرم آمد که برای خودم ثبت کنم، بعدها یادم باشد چطور فکر می کرده ام و چه کارها نکرده ام باید بکنم:

عنصر زمان به ظاهر خطی است اما از جهاتی دوری هم. هر سال ایامی تکرار می شوند که مراسم ویژۀ خود را دارند. تازگی، هر سال ماه رمضان که می شود، ایام حج که می اید، و هر چیزی مشابه آن، با زاویه دیدهای تغییریافته ای مواجه می شوم. پیام هایی از این دست که: کاش به جای یک ماه روزه گرفتن، یک ماه شکم گرسنه ها را سیر می کردیم نه اینکه برای همدردی با آنها ...، یا: فلان کار را کردن از حج رفتن ثواب بیشتری دارد، ... نه، منکر این چیزها نیستم حتی بیشتر تأییدشان می کنم.

اما مسئله اینجاست کسی که این پیام ها را می نویسد یا نشر می دهد، خودش شکم چند گرسنه را سیر می کند؟ اتفاقی و احساسی نه، اینکه برای خودش برنامه ای سالیانه بگذارد، روزه گرفتن/ نگرفتنش به خودش مربوط است، اما همین چیزی که بهش اعتقاد دارد، عملی کند. بله، مسئله اینجاست که من در برخی موارد بسیار بدبینم. فکر می کنم نیازی به نوشتن و نشر این مطالب حکیمانه نیست که زیرپوستی اعتقاد عده ای را زیرسؤال می برد. خود من اگر آدمِ این کار هستم، برای خودم برنامه ای بگذارم و عمل کنم. صدای اعمال رساتر از حرف و سخن است. اگر عمل باشد، دیگر متن ها با «ای کاش .. » یا  «بیایید ... » شروع نمی شود. به مناسک و اعتقادات کسی هم کاری ندارد. خیلی مستقل و سربلند گفته می شود: «در کشور/ شهر/ محله/ همسایگی ما کسانی هستند که گرسنه نماندن، ... انسان ها برایشان مهم است، چون آمار این موارد کمتر شده، ...».

از خلأها

دست هاش انگار امتداد صداش بودند،همیشه درحال حرکت.

ص68

***

1. این یک ماهه کتاب دیگری از جومپا لاهیری عزیز خواندم؛ گودی. باز هم ماجرای مهاجرت و تفاوت نسل ها، چه در وطن و چه در غربت. و این بار موضوعش قدری عجیب بود؛ بیشتر به رابطۀ مادری پرداخته شده بود. مادر داستان پررنگ تر و عمیق تر پرداخت شده بود، بعد همسر و فرزند قرار داشتند. در وجود همه شان آن گودی اولیه بود که به تدریج، هریک به صورتی، پر شده بود. اما جایش مشخص بود. در انتهای داستان، وقتی زن به زادگاهش بر می گردد و محل گودی را جستجو می کند، چیزی نمی یابد. آن را پر کرده اند، محله به روز شده است. عین گودی درون خودش که با انتخابش کم کم پر شد اما ماهیت خلأ را نتوانست تغییر دهد. به جستجوی آن، در تاریکی دست به درون خود می اندازد و چیزی به چنگ نمی آورد. هست ولی نمی یابدش.

رستگارترین شخصیت سوبهاش (شوهر/پدر) است که فراتر از وظیفه اش عمل کرده و رابطۀ عاطفی اش هم جای اشاره و ایراد ندارد.

_ از نیمۀ داستان تا انتها، گوری برایم تحمل ناپذیر بود. ممکن بود به او حق بدهم اما چنین آدمی را نمی توانم بپذیرم یا دوست داشته باشم.

_ کتاب خوبی بود و از خواندنش راضی ام. خوبی ش این بود که باوجود موتیف های همیشگی داستان های لاهیری در آن، همان مهاجرت و ...، وجه پررنگ همان رابطۀ مادر/فرزندی بود که در هر بستر دیگری هم می توانست رخ بدهد.

2. دیشب یک اپیسود از سریال جدید آسپرین را دیدم. از فضای آن خوشم آمد. شخصیت اصلی آن در خلأ خاصی به سر می برد که برایش کلافه کننده است.

این عکس مرا یاد دکتر هاوس عزیز می اندازد!

Veni, Vidi, Vici

خداحافظ قهرمان!

the last scene of him

همان جایی کارش تمام شد که شروع شده بود. ساختمان محل سکونت یکی از شاگردانش.

چه خوب شد بعد از آن همه گیس و گیس کشی یا فینچ و جان، به نتیجۀ مشابهی رسیدید.

پیش بینی م درمورد Elias (فصل 4 به 5) درست از آب درآمد.

سازندگان به قولشان عمل کردند و فصل آخر دارد به خوبی و خوشی تمام می شود. امیدوارم همین طور بماند.

تمام و ناتمام

_The Gods of Egypt را بیشتر به خاطر بازی نیکلای انتخاب کردم و خب، ارادت پیشین به اساطیر و خدایان. همان طور که حدس می زدم، به بیشتر از یک بار دیدن نمی ارزید. شاید اگر دیده نشود هم چندان مهم نباشد. فقط از ارتباط خدایی که در حقش اجحاف شده بود، با موجودات فانی خوشم آمد به ویژه با بک (پسری که برای کمک به او، و درواقع کمک به خودش، رفته بود)، شوخی های  این دو با همکدیگر، ایمان زایا به خدایش، فداکاری خدایان برای انسان ها (هم هاثور و ماجرای درآوردن دستبندش، هم هوروس و نرفتن برای اینکه چشمش را بگیرد).

باقی بخش های فیلم گاه حتی حوصله سربر هم می شد. طبق سنت نه چندان پسندیده ام، فیلم را در سه بخش و سه روز دیدم!

_ روایت های ناتمام هنوز ناتمام مانده! برایم جالب نبود. فکر می کنم یک ربع انتهایش را ندیدم. فقط کمی کنجکاوم بدانم چطور تمام می شود.

آه، دیوار سپیدِ اسپانیا!

رائول همیشگی

تولدت مبارک

پاتریک درون

«هیچ کس موفق نمی شود سرزمین جدیدی را کشف کند،
مگر اینکه بپذیرد مدت زیادی، رنگ خشکی را نبیـند».

 آندره ژید

***

زمانی مطلبی درمورد « حیرت زدگی » خواندم. سررشتۀ حیرت زدگی را درزندگی ام گرفتم، رسیدم به اینکه من از بچگی حیرت زدگی هایم را قاچاقی با خودم آورده ام تا همین حالای خودم. اگه روزی مثل پاتریک، مغزم با مغز موجودی برتر عوض شد و عاقل شدم یا حیرتم متوقف شد، می تونام به فلان و اندی سال تحیر مفتخر باشم.