«ک» دوست داشتنی


نمی دونم خاصیت کتاب های کارلوس فوئنتس اینطوره که در طیف خوانندگانش احساسات متفاوتی ایجاد می کنه؟ یا هنوز زوده بعد از فقط خوندن دو کتاب ازش، به این نتیجه برسم؟

هم آئورا و هم زندانی لاس لوماس یا تحسین کننده داشتن یا کسی که نپسندیده. حدوسط ندیدم. البته جامعۀ آماری م هم بسیار محدود بود!

_ به خودم: این دیگه چجور نتیجه گیریه؟

خودم: خب دیگه!

کتاب کتاب کتاب

_ موجود خوبی بوده م و سه کتابی که ماه پیش خریدم، خواندم. البته کتاب های خیلی باریک و کم جانی بودند ولی ماجراهایشان خواندنی بود.

آئورا، کارلوس فوئنتس، ترجمۀ عبدالله کوثری، نشر نی.

ما دایناسور بودیم، شهلا زرلکی، نشر چشمه.

قلمرو این عالم، الخو کارپنتیه، ترجمۀ کاوه میرعباسی، (انتشاراتش الآن یادم نیست).

شاید بعداً درمورد هر یک جداگانه بنویسم، حتی شده اندکی. حتی نه آن طور که درخورشان باشد، مثل همیشه که داستان های خودم و کتاب ها را به قدر حوصله و وقت و ... می نویسم.

__ دیروز که کتاب را بردم برای بازپس دادن، توی راه مدام می گفتم با این همه کتاب نخوانده و فلان و بیسار، دیگر کتاب نگیرم بهتر است. زهی خیال باطل، کتابخانه جان کلی کتاب خوب جدید آورده بود که نه تنها وسوسه کننده بودند، که اگر کسی ببیند و امانت نگیرد مصداق خسرالدنیا والآخره به شمار می آید. بیشتر آن ها که به چشمم خوردند، کتاب های نشر ماهی بودند. من هم مثل قحطی زده ها، نه یک کتاب، سه تا برداشتم. طبق معمول هم برد با قفسۀ امریکای لاتین جانم بود.

___ نمایشگاه کتاب هم که در پیش است و باید دید چه می شود و چه باید کرد!

از تو چه پنهون ...

دیشب فرامرز آصف، بعد یه دوره که در محاق قرار گرفته بود، دوباره وارد دنیای موسیقایی من شد. آهنگ هاش برای من به دو دسته تقسیم می شن: اونایی که خیلی دوستشون دارم و اونایی که اصلاً گوش نمی دم!

بیشتر از همه «رعنا» موردعلاقه مه و بعدش «از تو چه پنهون» البته نسخۀ قدیمش که تو همون آلبوم «رعنا»ست. هروقت گوش می دم منو به خلسه ای شیرین می بره. مخصوصاً اون بخشی که موزیک طولانی داره بین دو بخش باکلام. داستان های ذهنی م با این آهنگ پررنگ تر می شن.

البته بیشتر آهنگای این آلبوم محبوبمن، شایدم همه شون! «کمرباریک»، «شب، شب من»، ... طرز خوندنش و ادای خاص کلمات، موسیقی و شعر و .. همه چی ش متفاوته. «حاجی» هاش هم بامزه ن. شعرهاشون بحرطویل هست و با موضوع اجتماعی و ژانر طنز. دلم می خواد باهاش همخونی کنم!

* اسم بیشتر آلبوم هاش «افرا»ست؛ افرا1، افرا2،... نمی دونم چرا.

** ترانۀ «لولیتا» هم شیطنت متفاوت و خاصی درش موج می زنه.

*** باید بگم از خودش هم خیلی خوشم میومد و هنوزم دوستش دارم، اما شنیدم تو یه برنامه ای، جوری درمورد قلبداریوشقلب صحبت کرده بود که بوی حسادت یا ناخوش اومدن به مشامم رسید. ایشالله که درست نباشه احساسم، چون خودم اون برنامه رو ندیدم. اما چون روی داریوش تعصب دارم، برای احتیاط آصف خان تا اطلاع ثانوی قدری از چشمم افتادن. البته این نظر شخصیه و چیزی از هنر و دوست داشتنی بودن ایشون کم نمی کنه.

کارینیوی شکلاتی

عقبم!

از جهاتی نه خیلی، ولی از جهتی تقریباً داره می شه خیلی. وقتی مریض بشی، قاتی کنی، ضعیف بشی و علائم مریضی گسترش پیدا کنه و بیشتر قاتی کنی، نتیجه ش این حالی می شه که الآن دارم.

امروز صبح عین برخاسته از گورها پا شدم و شروع کردم. طبق قانون کائنات، وقتی خیلی جدی قراره کاری بکنی و گذشته از تمام آرزوهای بزرگ و کوچکی که تو دلت جوونه می زنن، موقع چایی خوردن تلویزیونو روشن می کنی و می بینی یه فیلم تقریباً جدید از هنرپیشۀ محبوبت داره پخش می شه. منصفانه، فقط تو زمان چایی خوردن نگاه کردم و بعد خاموش. بعدش که چایی دوم سرد شد، چند دقیقۀ دیگه ازش دیدم و از اونجا که دیگه تقریباً داشت تموم می شد، صبحانه مو هم جلو تلویزیون خوردم.

[فیلم خوبی بود]. موضوعی جدی و خشن داشت با رگه های طنز. دنزل واشنگتن عزیزم بازی می کرد و یه خانوم خوشکل و مارک والبرگ. باید حتماً ببینمش.

از دنزل واشنگتن خیلی خوشم میاد، قیافه ش و صداش و نقش هاش و ... اما ازش فیلم خیلی کم دیدم. بیشتر از همه هم نقشش تو [این فیلم] رو دوست دارم که با داکوتا فنینگ (وقتی بچه بود) بازی کرده. یه آدم سرسخت که خیلی تو خودشه و تا آخر پای تعهدش می مونه.

_ فیلمه که تموم شد و خیالم راحت. بعدش شروع کرد زمان پخش بعضی فیلمای هفته رو گفتن. یکی شون The pursuit of happiness بود که ویل اسمیت و پسرش بازی کردن. فیلم خیلی خوبیه اما به شدت منو غمگین می کنه. از اونایی که برخلاف میل شدیدم، نمی تونم واقعاً بازم ببینمش. یادم افتاد چقدر از بچه های این شکلی خوشم میاد. درواقع تو دستۀ بچه های محبوب من، از نظر ظاهری، مقام اول رو دارن

پوست تیره و موهای فرفری و کلۀ گرد!

شکلات خالص!

* هردوتا عکسای Jaden Smith پسر ویل هستن، تو همون زمانی که فیلم موردنظر رو بازی کرده. الآن دیگه بزرگ شده و .. خب تغییر کرده دیگه!

مورد عجیب پرژن بلاگ

از عجایب خلقت من این است که بارها شده قدرکی از این نسکافه آماده ها یا خواهر و برادرانش را بخورم و به جای بیدار نشستن، چندین ساعت به خواب عمیق بروم.

البته قصد بیداری نداشته ام. ولی جالب است که خوابم را نمی گیرد. شاید مقدارش کم است.

_ نمی دانم چرا از هیچ طریقی نمی توانم وارد پرژن بلاگ شوم! این بار هم به مدد فیل افکن آمده ام.

مشکی رنگ دوستیه :)

_ روز کسالت و تنبلی نیست، گرچه ظاهرش این ریختی است. بی حالم و «دلم می خواهد» از جایم جُم نخورم. گاهی که لازم است تکانی به خودم بدهم، پاکشان اینور آنور می روم. پایش بیفتد می توانم، اما «نمی خواهم». بدنم می طلبد گوشه ای کز کند و راحت باشد. راحتِ بی دلیل، بدون خستگی پیشین.

_ می خواهم قدری روز کتابخوانی توی رختخواب داشته باشم. این عزیزان بامزه

را با خودم به تخت می برم. احساس می کنم خیلی زود تمام شدند. با اینکه کلی به نقاشی ها دقت کردم و سعی کردم خودم داستان را حدس بزنم بعد بقیه اش را بخوانم. لذتش اینطور بیشتر شد.

2 داستان باقی مانده از مجموعۀ لاغرم را هم خواندم و تمامش کردم.

_ رفتم سایت گودریدز تا تاریخ آخرین کتاب هایم را پیدا کنم و اسم آن ها که تنبلی کرده بودم، روی کاغذهای کوچک رول شده بنویسم و توی شیشۀ _به قول پرکلاغی:_ «جادویی»م بیندازم، چشمم به این کتاب افتاد

یاد دیروز افتادم که برای خودش Tea party محسوب می شد ولی با مارک و نشان خودمان!

گربه ها و روباه ها

چهارشنبۀ خوب!

چهارشنبۀ متفاوت و پرانرژی!

وقت گذرانی دوستانه به سبک Iها، آی های عزیز!

کتاب و درددل و ورق زدن گوشه ای از خاطرات و تبادل نظر، چایی و دمنوش و کشف جای مناسب برای لازانیا! لازانیاااا! ( احساس گارفیلد رو درک می کنم :)) )

_ با تشکر از حضور خوب پرکلاغی <3

شاید دانه هایی از انار پرسفون خورده باشم!

ایستگاه متروی تجریش 4-5 ردیف پله برقی دارد که هربار با خودم حساب کردم هر یک دست کم به ارتفاع ساختمان های سه طبقه باید باشند. با این حساب، هر بار به عمق ساختمانی 15 طبقه _و شاید هم بیشتر_ باید در زمین پایین رفت.

گاهی فکر می کنم آن پایین فقط جای جناب هادس و سگ سه سرشان خالی است و ... برای همین هر بار که بشود، سعی می کنم آن مسیر را بی خیال شوم. اگر از ایستگاه مترو ولیعصر اتوبوس بی آر تی سوار شوم، شاید 20-30 دقیقه بیشتر از زیر زمین ماندن طول بکشد. عوضش «روی» زمین هستم، به دور از آن تونل های تاریک تنگ، و شاید وسط مسیر جایی هم برای نشستن پیدا شود.

_ من در تصوراتم گاهی زیادی سخت می گیرم. بیشتر اوقات سرم را پایین انداخته ام و در همان مترو با موزیک و چیز دیگر سرم را گرم کرده ام تا به مقصد برسم. ولی باید راه منطقی تری هم وجود داشته باشد.

آیرتون

این موزیک که با نام میشل استروگف مشهور شده _نمی دانم موزیک متن فیلم است یا مینی سریال،.._ گاهی روی هرچه عشقشان بکشد پخش می کنندش. مرا به سال های دور می برد. که ظاهراً کودک بودم اما خیلی زود بزرگ شده بودم و در مورادی احساس پیری می کردم. احساس نوستالژی و دلتنگی برای افراد آن روزگارم ندارم. هروقت این موسیقی را می شنوم یاد قوی ترین تخیلاتم و بزرگترین آرزوهایم می افتم، شجاعانه ترینشان و نجات بخش ترینشان. فکر می کنم مثلاً با خودم تصمیم گرفتم موزیسین بشوم فقط به خاطر توانایی در نواختن این آهنگ. همان روزها هم مرا تحت تأثیر قرار داده بود. بعدتر گره خورد با تخیلات دریانوردی و کاپیتان کشتی های گمشده در طوفان بودن و رسیدن به ساحل نجاتی که قرار بود جزیره ای غیرمسکون باشد. بهشتی که از آن من شود و در آن فارغ از همۀ هست و نیست ها و بداقبالی های دنیا زندگی کنم. جایی که خودم مسئول کارهایم باشم و مرگ و زندگی م دست خودم باشد. قربانی احساسات و تصمیم های دیگران نباشم، شاهد رنج کشیدن همسان های خودم نباشم.

شاید این تغییر ذهنی حاصل آگاهی آن روزهایم از این بوده که نویسندۀ داستان میشل استروگف همان ژول ورن نازنین خودم بوده است. و چه خوش اقبال بودم که به لطف معلم کلاس پنجمم در آن تابستان پرتلاطم هیجان انگیز، این کتاب ژول ورن را خواندم و فرزندان کاپیتان گرانت را، هرچند خلاصه و بسیار کوتاه شده.

پ ن: 3 سال بعد که ترجمۀ کامل کتاب دوم را دیدم و با ولع دست گرفتم نتوانستم بخوانمش. حیف! آن قدر آن روزها پرماجرا و پر از کشف و شهودهای خاص خودش بود که کتاب خواندن در محاق قرار گرفت. اگر می توانستم به آن روزها برگردم همان کنج گرم ناشناخته می نشستم و تابستانی کسالت بار در میان کلمات و کتاب ها به سفرهای خیالی خودم می پرداختم. مسافر قایق آدم های دیگر نمی شدم. ولی تناقض اینجاست که تصمیم امروزم حاصل همان لطف های گذشته ام به آدم های جدید  و پرشروشور زندگی ام است.

از اینکه دست دراز شده شان به سمتم را پس نزدم ناراحت و پشیمان نیستم. از اینکه گرفتن دستشان آنقدر که همیشه ایده آلم است، نبوده و نتیجه نداده افسوس می خورم.

اولین ِ 95

بارون میاد نم نم

مهمونای عزیزتر از خیلی دیگه از مهمونا، بعد 48 ساعت با ما بودن، رفتن و من تنهام.

برادرزادۀ ارشد دیروز اومده. با خونواده پیش مامانمن و همه ش دوست داره من برم پیشش. می دونم، التماس دعا داره بازی کنیم.

پای تلفن به مامانم _که میگه «حالا که مهمون نداری پاشو بیا اینجا»_ می گم «می خوام برم کتابخونه اول». این یعنی از وقت نهایت استفاده رو باید ببرم تا کمی شارژ بشم. چون کلارای درونم مث ماهی به خشکی افتاده، می خواد که من تنها باشم. اکسیژن نداره. سهمیۀ خیال و تو هپروت بودنشو نزده.

با اینکه کشف کردم، تحلیل کردم و پذیرفتم، هنوزم لحظات کوتاهی هستن که به خودم سخت بگیرم. ولی بلافاصله محو میشن و به کلارا حق میدم. از ایزابل آلنده، بیش از هرچیز، بابت آفرینش شخصیت «کلارا» ممنونم. چون شبیه ترین فرد کتابی و داستانی به منه. اتفاقاً مورد تأیید من هم هست.

بعد 48 ساعت «در خود نبودن» حق خودم می دونم که کمی تو راهروهای ذهنم راه برم.

من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم.. ! آخی، فریال! <3 باید هر چند ساعت با دیگران بودن رو یه جوری با «با خودم بودن» جبران کنم.

ماجرای شکار نهنگ

بیش از یک ماه می گذرد از آن روزی شبی که زمزمۀ گلاکن محبوبم را پیدا کردم و کتاب دیگری از لوئیس سپولودای عزیزم. همان اول هم متوجه شدم ترجمه اش چنگی به دل نمی زند، اما دلم می خواست قدمی بیشتر در دورن دنیای نویسنده پیش بروم. الآن هم از خریدن و خواندنش ناراضی نیستم. فقط مصمم ام آن را نگه ندارم. اولین گزینه هم اهدای آن به کتابخانه است، همراه آن بیش از ده تای دیگر که ماه ها گوشۀ خانه خاک می خورند!

عوضش خیلی دلم می خواهد آن کتاب لاغر کوچولویش را پیدا کنم، جوجه مرغ دریایی و ... و چند نسخه از آن بخرم و به چندت از دوستانم هدیه بدهم. بس که عاشق ماجراهای گربۀ باشرف بندر و بزرگ منشی اش شدم.

اما این کتاب، درمورد شکار غیرقانونی بالن ها در آب های اقیانوس آرام است و نویسنده-خبرنگاری که بعد از سال ها، از قلب اروپا، به همین علت به کشورش شیلی بر می گردد و با افرادی در این مسیر آشنا می شود و ...

بخش های دوست داشتنی کتاب، ماجرای سفر دوران نوجوانی نویسنده به  اقیانوس بود و بخش پایانی کتاب، که نویسنده متوجه می شود پسر نوجوانی با علاقۀ بسیار کتاب موبی دیک را می خواند؛ همان کتابی که شور آن سفر هیجان انگیز را به سر خودش انداخته بود و به نوجوانی اش رنگ دیگری زده بود.

* زوربا، گربۀ باشرف بندر، هم می شود پرتغالی باشد، پرتغالیِ جوجه مرغ دریایی!

آدم های زندگی م

_ وقتی در زندگی م آدم هایی رو پیدا می کنم که دوستشون دارم، یک دفعه احساس می کنم قلبم به روی خیلی های دیگه، و حتی خیلی چیزها، اتفاق ها، انرژی ها باز شده و «توانایی شو دارم» دوستشون بدارم و باهاشون تعامل داشته باشم.

__ فریال جان دیشب یکی از فانتزی های منو به روی صحنۀ واقعی برد! همیشه دوست داشتم/ دارم مث کولی ها، یا کلاً مث هرچی که مابه ازای واقعی شه، لباس بلند قرمز بپوشم و یه گل بزرگ هم کنار موهام بزنم و با حرکات موزون خلسه آور، آهنگی با ریتم اسپانیایی بخونم.

سقلمه های لاک پشت درون

بععضیا همچین یه جوووری توی فضاهای مجازی عکس و اخبار و اطلاعات موردعلاقه شونو دنبال می کنن و در عین حال می خورن و میخوابن و به امور روزمره شون می رسن که گاهی خیال می کنم نکنه به جای 24 ساعت دارن 48 ساعت زندگی می کنن روزانه!

خب حسودیم میشه دیگه!

_ این پروژه هه از من جغدی نصفه-نیمه ساخته!

دختر نارنج و ترنج

_ لیست امید و اسکار بردن لئو دی کاپریو و ...

__ مدتیه دارم فکر می کنم، به اون یادداشتم که تو یکی از روزای سال 80 فکر کنم نوشته بودم. شاید هنوز بهار بود. یکی از روزایی که نرفتم دانشگاه و برای دل خودم تو خونه درس خوندم و فکر کردم و نوشتم. با اون همه امید و موفقیت که داشتم، نگران مسئلۀ بزرگی بودم؛ نگران ثباتی که هنوز نیومده بود، هنوز وقتش نشده بود برسه. انگار میوه ای دردانه باشه روی شاخه ای دور از دسترس، روی درختی که خودم کاشتمش و «به جان دادمش آب» و اون روزا با همۀ ناشی گری مراقبش بودم و بهش چشم دوخته بودم.

درمورد این ثبات قبلاً هم نوشته بودم، و بگذریم که تو این سال ها چی پیش اومد و تندباد یا تنه خوردن های اشتباهی خودم حتی اتصال میوه به درخت رو لق کرد. گاهی حتی فکر کردم افتاده. شاید هم افتاد اما شکوفۀ دیگری به جاش رویید و میوه شد و ...

الآن فکر می کنم می تونم بگم چیدمش و باید با هر جزئش کاری بکنم، بخشی ش رو آروم آروم بخورم و مزه مزه کنم، بخشی ش رو خشک کنم توی انبار بذارم، با قسمتی ش مربا درست کنم برای روزای بی محصولی، ... و به فکر میوه های بیشتر و مرغوب تر باشم. حالا شاید هم یه باغ پروپیمون نشه، شاید در حد همون هر از گاه، یه میوۀ مطلوب باشه و تا مدت ها منو سرگرم کنه.

استیج‌جات

استیون فرای با اون همه عظمتش، توئیترش رو بست. گویا با اسم طراح لباسش، در مراسم بفتای اخیر و در حضور خود طرف، شوخی کرده، تعدادی از طرفداراش ریختن تو حساب توئیترش و کلی انتقاد به سبک بعضیا، همونطور که دیدیم و شنیدیم. فرای عکسی از خودش و طراح لباسش

گذاشته و گفته«آقا، به پیر، به پیغمبر ما رفیقیم و رو همین حساب باش شوخی کردم» اون بعضیا ولی کوتاه نیومدن و فکر کردن راه واتیکان از خرابه های حساب توئیتر فرای می گذره! ایشون هم حسابشو بست.

اون وقت این طفلک رضا روحانی عزیز دل تا عکسی، مطلبی توی اینستاگرامش منتشر می کنه، خیلیا می ریزن اونجا و بدوبیراه نیست که ننویسن و ... واقعاً بعد خوندن 3-4تاشون اعصابم خورد میشه و صفحه رو ترک می کنم. اما ایشون نه پاسخی، نه چیزی.. دوباره بعد چند روز مطلب تازه میذارن.

آقا ما شما رو الآن بیشتر دوست داریم. الهی که اون خنده ها، که انگار جزء نقشۀ ژنتیکی تونه، هی پررنگ تر و عمیق تر بشه رو لب ها و توی دلتون.

اینکه میری داروخونه/ عطاری، و وقتی بیرون میای، تو این دستت محلول تقویت رشد مو هست و تو اون دستت مورد برعکسش.

_ یه قرص هوشمند اختراع می کردن که می خوردی و هر عضوی که لازم بود، تأثیر مناسب رو از مواد اون دریافت می کرد.

_ بالاخره همۀ این تلاش ها نتیجه میده و در آینده، نسلی پدید خواهد اومد که طبق خواست های امروز ما از رویش مو بهره برده باشن.

__ حالا فکر کن معیار زیبایی اون موقع تغییر کرده باشه!

__ خو به ما چه!

شهرزادنومه

_ چی میگه این شهرزاد؟

به بتول خانوم میگه «خوندی؟»

تقریباً همۀ آدمای اون دوره اگر هم داستانی خرافه ای افسانه ای چیزی بلد بودن «شنیده» بودن، حتی باسوادهاشون!

دست کم می گفت «شنیدی؟»

انگار رسالت داره همه رو کتابخون کنه! خب یه باره یه کتاب هم توی کافه نادری یا کلوپ بزرگ آقا جا بذار که فرهنگ جا گذاشتن کتاب هم باب بشه! مرسی، اه! (لابد)

__ من چرا به حشمت مشکوکم؟

شهرزاد-قباد ش کم بود اما بخش مربوط به آذر ش تأثیرگذار بود.

___ لایک بزرگ به موسیقی این هفتۀ سریال.


انقدر پطرس نباشین، همیشه لازم نیست انگشت بکنین توی سوراخ سد!

اگر بخوام با واژه و اصطلاح و مثل اون با قضیه برخورد کنم، از واژۀ «عذاب» استفاده می کنم.

اگر بخوام احساس واقعی م رو با این کلمه بگم، باید بگم بزرگترین «عذاب»ی که همیشه تو زندگی م کشیدم و می کشم، اینه که «نمی تونم» اون طور که درسته و تشخیص میدم و ازم برمیاد، در زندگی و شخصیت و رفتار اونایی که برام مهمن، تأثیر بذارم.

گاهی اوقات، مسئلۀ فاصله درمیونه، گاهی طرف راه نمیده، .. ولی بیشتر این موارد رو با یه حرکت متفاوت و با برداشتن یه قدم بلندتر از قبل میشه پشت سر گذاشت. بدتر از اون، وقتیه که خودت حاضری، دست کم حاضری تلاش کنی و درهای بسته رو بکوبی، می بینی ممکنه بتونی در طرف هم راهی پیدا کنی و «میخ آهنی» بالاخره خراشی «در سنگ» ایجاد کنه. راهی هست برای اینکه دلگرم باشی بتونی کاری بکنی. ولی نیروی بیرونی مسلطی باشه که سدّ راهت بشه. مثلاً آدمی که جلوتو بگیره یا طرف رو منصرف کنه، یا درنهایت، انقدر براش این قضیه سنگین باشه که حتی اگه موفق بشی تأثیر نسبتاً خوبی رو قضیۀ اول داشته باشی، خود این فرد مسئله بشه و باید هی انرژی بذاری اینور قضیه رو جمع و جور کنی و هی ماله بکشی و حاصل اسکی کردنای شخص ثالث روی خرابکاری های اولی و خودش رو نظاره کنی و شروع کنی به تمیزکاری.. یا بذاری بری اصلاً. باز هم با بار درد و بیچارگی باید بذاری بری.

نکنین این کارا رو!

اگر دیدین کسی می خواد تلاش کنه هی سدسازی نکنین. ای تو روحتون! نکنین بی ... ها!

_ اون موقعش که موقعش بود، نذاشتن بشه. حالا هم که می خوای حاصل گندهای «اون زمان» «خود اون ها» رو تا جایی که در توانت هست، از صحنۀ روزگار محو کنی، بهشون بر می خوره. بعد تازه توقع هم دارن، که چی؟ قبولشون داشته باشی، مثل خودشون رفتار کنی، ...

وای خدایا! کی می خوای بهشون نشون بدی اینا نتیجۀ حرفا و کارای خودشون بوده؟ که اگر کاری نمی کنن، لااقل دهنشونو ببندن و بکشن کنار. که «ادامه» ندن. دیگه چقدر این گلولۀ برفی باید در ناامیدی و تنهایی، از اون بالا روی برفا بغلطه و هی بزرگ و سنگین بشه و بیاد پایین و هی هولناک تر و خونه خراب کن تر بشه؟

آن که بی پروا تا خورشید پرواز می کند ...

یکی از آهنگ های خاص محبوبم را چند ماه پیش پیدا نمی کردم. یعنی زیاد نگشتم، دم دست هم نبود، دوباره دانلودش کردم. نمی دانم چطور شد اتفاقی روی دسکتاپ قرار گرفت. همینطوری جایش را عوض نکردم. گذاشتم هر روز، گاهی روزی بیش از یکبار، زل بزند بهم. هیچ وقت دستم نرفت پاکش کنم.

شاید بهتر از من می داند وقت هایی مثل الآنِ امروز، هی دستم می رود سمتش و رویش کلیک می کنم، چندبار بهش گوش می دهم. حتماً بهتر از من می داند... بهتر از من می داند چقدر خوب است برای وقت های فوران احساسات چندگانه.

آهنگ را با اجرای Guadalupe Pineda بیشتر دوست دارم.

با الهام از هری پاتر

اگه از یکی آنچچچنااان بدت میاد که دوست داری با دستای خودت بکشیش، و تازه بعد از اون، باز هم موقعیتی باشه که به ریشش بخندی، یکی از راه هاش اینه:

با تبر گردنشو بزنی، ولی بذاری به پوستی بند باشه.

خاصیتش اینه که وقتی رفت اون دنیا، انجمن اشباح بی سر اونو به عضویت نمی پذیرن. چون سرش «کاملاً» از بدنش جدا نشده!