خانه ای برای ببر سرگردان

اهالی دهکده گفته های ولادیشای بینوا را باور نکردند، حتی وقتی دیدند دوان دوان از تپه پایین می آید، رنگ صورتش مثل روح پریده و دست هایش را در هوا تکان می دهد و گوساله ای در کار نیست. اهالی باورش نکردند، وقتی توی میدان دهکده از حال رفت، نفس بریده و هراسان و بالکنت به آن ها گفت که شیطان به گالینا آمده است و زود کشیش را خبر کنید، آن هاحرف هایش را باور نکردند چون نمی دانستند چه چیزی را باور کنند. آن چیز نارنجی رنگ که پشت و شانه هایش با آتش سوخته چیست؟ اگر به اهالی می گفت باباروگای افسانه ای را دیده که با آن جمجمۀ استخوانی گنده و پاهای مرغ مانند پشمالو از لا به لای تپه دنبالش کرده، شاید عکس العمل بهتری از خود نشان می دادند. ص121-120

همسر ببر، تئا آب رت، ترجمۀ علی قانع، نشر آموت

***

_ انتظار داشتم با خواندن همسر ببر وارد دنیایی متفاوت شوم، شاید به این علت که تاحالا کتابی از نویسنده ای اهل یوگسلاوی سابق (شاید بهتر باشد بگویم نویسنده ای صرب) نخوانده بودم. از این جهت، انتظارم چندان برآورده نشد اما اتفاق بدی هم نیفتاد. خواننده می تواند خودش را در فضای اروپای شرقی ببیند. اما اینکه تئا اب رت را [مارکز دوران حاضر نامیده اند و ایزابل آلندۀ عزیزم از او تعریف کرده]، شاید باید تا آخر ماجرای خوانده شدن کتاب صبر کنم. [کتاب چهار موضوع را پیش می برد] اما نمی دانم چه چیزی در نثر وجود دارد که درهم تنیدگی لازم بین این چهارتا را به راحتی به من منتقل نمی کند. ترجمه نباید ایراد خاصی داشته باشد جز آنکه فارسی اش، از جهت ارتباط جمله ها، چندان قوی نیست. یعنی ممکن است ایراد از متن اصلی باشد؟ مثلاً ترجمۀ واسطه یا حتی متن اصلی. به این چیزها کاری ندارم. کلمات طوری کنار هم چیده نشده اند که آدم را با نقطه ها و سرکش هایشان اسیر کنند و دنبال خود بکشانند. گرچه باید اعتراف کنم بخش مربوط به خاطرات پدربزرگ (همسر ببر) فرق می کند و برایم جذاب تر است.

 

__ بالاخره سریال House of cards را شروع کردم. متأسفانه چندان پیوسته نمی بینیمش. تاحالا فقط 2 اپیسود. فکر می کنم دست کم باید اوایلش را با سرعت بیشتری دید تا در جریان ماجرا قرار گرفت. News room از شبکۀ HBO را هم باید ببینم با این حساب.

نسخۀ قدیم تر خانۀ پوشالی، با همین اسم، کوتاه تر بود و در انگلستان دوران مارگارت تاچر اتفاق می افتاد. چقدر از فرانسیس ارکات بدمان می آمد و از ساده دلی احمقانۀ متی استورین جاه طلب حرص می خوردیم!

 

___ یک عاشقانۀ ساده از سامان مقدم هم خوب بود. چه پایان بندی خیال راحت کنی داشت!

مهم ترین نکته اش این بود که هیچکس نباید/وظیفه ندارد بار گناه دیگری را، با هیچ تعریف و طبق هیچ سنّتی، به دوش بکشد.

____ اینکه دلم می خواهد مدام فیلم ایرانی ببینم و ترجیحاً ترانه علیدوستی داشته باشد، نشان از وابستگی م به شهرزاد دارد.

یو آر مای زینگ

1. آسمان زرد کم عمق به طرز زیبایی عجیب بود. خیلی خوب بود. اولش فکر کردم قرار است فیلم ترسناک ببینم. وهم و هراس خاصی تو فضاش بود و تا آخرش با من ماند. فیلم راوی داشت و زمانش خطی نبود، تکه هایی از گذشته و آینده را، مرد داستان تعریف می کرد بر بستر حال. البته مشخص است که آنچه به آن آینده می گویم اتفاق افتاده و حتی هنگام روایت داستان جزء گذشته شده. ولی چون آن عصر و شب ورود زن و مرد به خانۀ فرسوده محوریت داشت، فقط آن «زمان» راوی نداشت  و ماجراهای قبل و بعد آن روایت می شد، اسمش را گذاشتم «زمان حال». پس مجبورم زمان های بعد و قبلش را هم گذشته و آیندۀ آن چند ساعت بنامم.

آن حوض وسط حیاط، که گاهی یخ زده بود و گاهی برگ های زرد بر سطح آن جمه می شدند، چه آرامش و سکوت ترسناکی داشت!

2. هتل ترانسیلوانیای 2؛ ادامۀ ماجرای دراک، خون آشام مردم گریزی که بعد از ازدواج دخترش با یک انسان محل زندگی اش را به هتل تبدیل کرده برای رفت و آمد هیولاها و انسان ها تا بینشان صلح و آشتی برقرار شود.

ماجرای اصلی براساس وسواس آدم هاست سر این موضوع که وقتی فرزندشان از اصول آن ها تخطی می کند، سعی می کنند روی فرزند فرزندشان تمرکز کنند تا او را به راه راست سنتی خودشان هدایت کنند. اینکه مدام آرزوهای خودشان را در تلألو چشم های نسل بعدی و نسل بعدی جستجو می کنند.

معمولاً این 2 ها شیرینی 1هایشان را ندارند خیلی از منتقدهای حرفه ای و غیرحرفه ای فوراً به آن ها امتیاز منفی می دهند. خب این روند عادی است! سوژۀ مطرح شده در قسمت اول، فقط همانجاست که بکر به نظر می رسد و احتمالاً موفق از آب در می آید. بخش های بعدی شاید مثل روزهای عادی بعد از جشن عروسی باشند، نه کیکی و نه بزن برقصی، فقط زندگی عادی. نمی دانم، تشبیهم ربطی نداشت، مگر اینکه هنر انیمیشن و داستان پردازی را از صرف سرگرم کننده بودن خارج کنیم و ...

خلاصه اینکه خواستم بگویم دیشب با دیدن این انیمیشن فهمیدم این هیولای درون من خیلی قوی است. درواقع، بخش هیولایی من بر دیگر بخش هایم غلبه دارد، با همۀ خصوصیاتش. خوبی هایش هم هیولاگونه است. بیشتر از همه دوست دارد مثل هیولاها در کنج انزوای دوردست خودش بماند و از اختلاط بی مورد بپرهیزد. برای همین دیشب به دراک حق می دادم و از اینکه انسان ها دیگر از هیولاها نمی ترسیدند و با آن ها عکس یادگاری می گرفتند دلخور بودم. تا یادم می آید هم، همیشه آرزو داشتم قلعه ای بزرگ و محکم و دست نیافتنی مثل دراک داشته باشم با باغ و جنگلی دورتادور آن و تمام عمـــــــــــــر خودم باشم و خودم.

_ این گرگینۀ کوچولوی شجاع، که هی می پرید دنیس را لیس می زد، خیلی دوست داشتنی بود!

انگار سال هاست مدادی پشت گوشم دارم

دلم برای مداد نجار عزیزم تنگ شده. البته قرار نیست به این زودی ها دوباره بخوانمش، ولی احساس می کنم از لابه لای کلمات و روایت هاش جاذبه ای بیرون می زند و در فضای اطرافم پخش می شود.

همن هفتۀ پیش، اتفاقی متوجه شدم فیلمش هم ساخته شده (2003). ظاهراً دکتر و ماریسا و اربال مقبولی هم  دارد. متأسفانه فقط نسخۀ دوبله شدۀ کم کیفیتی پیدا کردم که ممکن است روزی، از سر دلتنگی ببینمش. فقط انتهایش را دیدم، که شبیه کتاب و به خیال انگیزی آن نبود. اینطور نبود که تفاوت اساسی داشته باشد. طوری بود که بخشی از هدف داستان، یعنی آن اشارۀ مربوط به افسانه ها در مقدمۀ کتاب، را برآورده نمی کند.

هوای بیرون شبیه مسیر قطار دکتر و اربال شده!

اِربال نمی دانست چرا نقاش دوست داشت هنگام غروب خورشید مهمان مغز او باشد. با لطافت اما محکم پاهای خود را دور گوش های اِربال گره می کرد و مثل مداد نجار روی گوش های او می نشست. ص80

***

مداد نجار* را دوست داشتم. دوست دارم. دلم می خواهد بعد مدتی، در موقعیتی که دلم آن را بطلبد، بار دیگر بخوانمش. من هم دلم می خواهد ماریسا را ببینم. با چشم های خودم، خبرنگار ابتدای داستان، و اربال به او نگاه کنم. نمی توانم از چشم ها و نگاه دکتر بگویم. او، خودش، نگاه کردنی است. برای بیشتر دیدن او باید جای آن راهبۀ موقرمز باشم. بعد هم توکای سیاهی بشوم و خود آن راهبه را نگاه کنم. شخصیت های دوست داشتنی نازنین!

_کتاب ماجرای اسپانیای فرانکو و اختناق است و بیشتر محدود شده به تعدادی زندانی مخالف فرانکو، که مهم ترینشان دکتر دانیل دابارکا است. بیشتر داستان را اِربال، زندانبان دکتر، روایت می کند. اربال خودش زندانی نیروهای دیگری است. اما همراه خوبی دارد؛ روح مرد نقاشی که خودش مدتی قبل او را کشته.

همان طور که در مقدمه اشاره شده، زمان و راوی و زاویۀ دید و گویندۀ نقل قول ها معمولاً ثابت و مشخص نیست و به قولی، این رمان چندصدایی است. اما این درهم آمیختن ها شیرین و پذیرفتنی است، بدون مغلق بودن بیخود و تکیۀ زیادی بر فرم و گیج کردن خواننده. همراه با روایت، از این سطر تا آن سطر، در زمان سفر می کنی و عجیب این سفر را دوست داری. انگار وقتش بوده همین جا به گذشته اشاره شود. مانوئل ریباس داستان گوی خوبی است. خیلی خوب!

ابتدای رمان تقریباً انتهای آن است. خبرنگار به ملاقات دکتر رفته، که اکنون پیر و بیمار است و شاید به زودی از دنیا برود. بلافاصله روایت گذشته آغاز می شود؛ گذشته هایی که درهم تنیده اند و از چند گوشه روایت می شوند.

سمت راست: مانوئل ریباس

مداد نجار را حدود دو ماه پیش خریدم. همان شب که خرید کتابی شیرینی داشتم. اما بیشتر امیدم به یکی از کتاب های دیگر بود که همراه مداد نجار بود. آن را زودتر خواندم. از تلخی این یکی انگار می ترسیدم. فکر می کردم ممکن است افسرده ام کند. آن هم در این شب و روزهای پاییز-زمستانی. اما، برخلاف انتظارم، این را چندبرابر آن یکی دوست دارم.

گاهی فکر می کنم دارم تغییرات کوچکی را در خودم تجربه می کنم. خانوادۀ پاسکوآل دوآرته با آن همه تلخی اش، تصویر گرنیکای ترسناک پیکاسو بر جلد این یکی کتاب، هیچ یک، چندان مرا نمی ترسانند و «محاصره» نمی کنند. اما هنوز برای نتیجه گیری زود است. چون من دوستدار هنر درخشان نویسندگان این کتاب ها هستم. هنوز می توانم خودم را متقاعد کنم برای همین است که این کتاب ها را با لذت خواندم. هنوز زود است درمورد تغییر احساسم به تلخی بیانیه ای برای خودم صادر کنم.

*مداد نجار، مانوئل ریباس، ترجمۀ آرش سرکوهی، به نگار.

_ به نظرم رسید شاید «مداد» «نجار» اشارتی هم به آن نجار داشته باشد که رنج های بشر را بر دوش کشید. همین طوری! به خصوص که دکتر دو بار از مرگ رست، «دکتر» است و سعی می کند آنچه از دستش برمیاید برای زندگی و نجات بیمارن بکند، اما مسیحادم چندان معتقدی نیست. همه چیز را برمبنای دانش می سنجد. مداد نجاری، سمبل ناآرامی و در عین حال آرامش اِربال، معمولاً همیشه پشت گوشش بود. یاد جمله ای از مقدمۀ کتاب افتادم:

«افسانه های گالیسیایی علت بیماری انسان را بیماری سایه های آن ها و نوش داروی آن را باز به هم پیوستن سایه و انسان به یاری زمان و خاطره ها می دانند» ص7

طبق ذهنیت من، اربال یهودایی است که بین خیانت و وفاداری دست و پا می زند. در آخر هم مداد آرامش بخش را به شنوندۀ روایتش می سپارد. انگار که: بیا، تو این بار را به دوش بکش. به یاری مداد.

خوبه که همدیگه رو دارن

فصل آخر Revenge به خوبی دارد پیش می رود، امیدوارم به همین منوال هم تمام شود. سریال درجۀ یک و فوق العاده ای نیست، اما برای دیدن می پسندمش. می شود از خالی بندی ها و سؤال هایی که گاه برایت پیش می آید «ئه، این چرا اینطوری شد؟ یا چرا بهش گیر ندادن؟ و ...» چشم پوشی کرد و از جریان داستان لذت برد.

_ از ویکتوریا همچنان بدم می آید. حتی اگر فرشته هم شود دلم میخواهد یک نفر بال هایش را قیچی کند. حداقل به خاطر ایدن هم شده نمی بخشمش. امیلی را دیگر سرزنش نمی کنم و بیشتر دلم می خواهد بتوانم حتی کمکش کنم. از تصمیم های نولان بیشتر از قبل خوشم می آید و تحسینش می کنم. دیوید بیچاره هم قدری زمان می خواهد. اصلاً از همان ابتدا، آدم خوبۀ داستان نولان بوده و است و خواهد بود.

لوئیس (لو-لو) دوست داشتنی بسیااااار زیبا، با خل بازی هایش هم پذیرفتنی است. بابت بعضی کارها ازش متشکرم. این میان برای دنیل هم باید متأسف باشم. حقش نبود! مارگو توانایی های زیادی دارد و جاهایی دوستش داشتم، اما انگار اصرار دارد ثابت کند فرزند خلف آن پدر چندش آورش است.

اما پوتین میخدار لجنی (برای تودهنی زدن) تعلق می گیرد به ............... کنراد گریسون، که بیش از همه منفور و فاسد است. زنده و مرده هم ندارد.

__ امیلی ثورن، با خارهایی در قلبش آمد و کسانی را زخمی کرد و با خارهای دیگری در قلبش دارد داستان را تمام می کند.

___ نماد «بی نهایت» و ماجرایش و حضورش در همه جای داستان را دوست دارم. اینکه در اسم سریال هم دیده می شود، از طرفی ممکن است به این اشاره داشته باشد که انتقام گرفتن سر دارد اما ته ندارد.

____ بیشتر از همه  این را دوست دارم که، با همۀ پنهان کاری ها و گاه اختلاف های کوچک و بزرگ، آدم های دوست داشتنی من (نولان، امیلی و جک) کنار هم می ایستند و با هم کارها را پیش می برند. کمک گرفتن از بقیه هم ماجرا را هیجان انگیزتر و جالب تر می کند. مثلاً اگر قرار نبود در همین فصل 4 تمامش کنند، می شد بن را مدتی در مقابل امیلی قرار داد و کلی داستان و ماجرا نوشت. اما خب، ترجیح دادند او را جزء نقشۀ امیلی و نولان علیه مارگو به حساب بیاورند.

*پیش از تمام شدن سریال با آن خداحافظی کردم، چون ممکن است آن موقع نتوانم چیزی برایش بنویسم و چیزهایی که دوست داشتم از آن یادم بماند را فراموش کنم.

** آماندا کلارک


برف و کاج

برف روی کاج ها آرام و کم هیجان و آرام-جذب-شونده بود؛ مثل چیزی که جرعه جرعه بنوشی و همان طور به تدریج در تو جذب شود.

تقریباً همه چیز سرجای خود و بجا بودند. نه که چیز آنچنانی ای داشته باشد، ولی هرچه داشت مناسب و متناسب بود و کل مجموعه، به جای گشودن صفحه ای بزرگ و شلوغ درمقابلت، کتابی چندصفحه ای جلو رویت می گذارد که با تأمل صفحه هایش را ورق بزنی و در هر صفحه چیزی را بخوانی و به آن فکر کنی. واکنش رؤیا، ارتباط رؤیا با دوستش، عاقبت مریم و بهروز، رؤیا و نریمان (شخصیت نریمان را دوست نداشتم. نه که باید طور دیگری می بود، همان بود که باید، ولی من خودم چنین آدم هایی را در لایۀ دورتری از خودم قرار می دهم.)، علی و رؤیا، علی و نسیم، مسافرت علی ، آخ علی ، علی ،... ! کاش نسیم را با خودش نبرده بود! اگر نبرده بود خیلی بهتر بود. درخواست آخرش پذیرفتنی می شد حتی. علی از آن آدم هایی است که حیف است با او زندگی نکرد.

از پیمان معادی متشکرم برای این فیلمش. امیدوارم همیشه رو به پیشرفت باشد.

_ کاش حسین پاکدل بیشتر فیلم و سریال بازی کند! (سلام به بیست و اندی سال پیش خودم!)

 همینطوری:

__ دوست داشتم این هنرپیشه در نقش اکرم در سریال شهرزاد بازی می کرد. به نظرم بیشتر به قیافه ش می آمد. آن یکی احساس منفی ش بیشتر است و همذات پنداری مرا کمتر بر می انگیزد.

تمدن های وهمی

مردِ تمدنِ موهنجودارو کشف کرده بود که نیویورک آیندۀ جهان است. درحقیقت، آیندۀ  جهان از سلسله ای شهرها تشکیل می شد که شباهت قابل توجهی به تمدن نیویورک داشتند. چون به دلیل اختراع ماشین، که کم کم تمام تمدن های نوسنگی را تسخیر کرده بود، همۀ مردم کوله بار خود را روی دوش می گذاشتند و از جایی به جایی می رفتند و جهان مجبور بود خود را برای یک نوع تمدن نیویورکی آماده کند. اما تنها مردِ تمدنِ موهنجودارو بود که می دانست یک چنین تمدنی بدون هیچ شک و تردید نیازمند یک اقیانوس است. ص50

_کتاب لاغرک داستان مردان تمدن های مختلف از شهرنوش پارسی پور رو می خونم و از عجیب بودن عادی گونۀ خاصش و طنز آشکار و پنهانش لذت می برم. بین این چند داستان، که از تمدن گوناگون کلده و اور و آرام و کنعان و ... روایت می شه، سه مرد تارزن و ریش دار و اون که هرروز ریشش رو می تراشه و مهاجرت به امریکا و معشوق (زن) مشترکن. تا حالا هم داستان «مردان تمدن آرام» رو بیشتر دوست داشتم.

_کتاب نحیف کاخ ژاپنی از ژوزۀ عزیزم رو دیروز تموم کردم. قهرمانش پدروی نحیف نقاش بود که با شاهزاده ای ژاپنی به گردش در کاخ نادیدنی می رفتند و دو گل سفید و سیاه هستی رو در دست داشتند. داستان کتاب، بیشتر از هرچیزی، ذهن منو به این سمت برد که در دوره ای از زندگی گوهر اثیری حادثه ای (آشنایی با فردی یا هر اتفاق دیگه ای) نیروی درونی انسان رو شکوفا می کنه، تا جایی که مرزهای زمان و مکان رو زیر پا می گذاره و ...

یکی از گربه های سخنگو

هربار پشت گوشم را می خارانم، یاد آلفونس می افتم که وقتی می نشست لبۀ چاه و پشت گوشش را می خاراند، آن دو خواهر می فهمیدند فردا قرار است باران بیاید.

*فکر می کنم شخصیت اصلی یکی از داستان های ایتالو کالوینو بود. داستانی که اسمش یادم نیست، از مجموعۀ داستان پروپیمانی که اسم آن هم یادم رفته، و از دوست داشتنی ترین کتاب های آن دورۀ زندگی م بود.

تیر 96: نه داستان کالوینو نبود. از نویسندة «دیوارگذر»، یعنی مارسل امه، بود.

کولاک کتاب ها و یک تکه شکلات

همچین به رگ غیرتم بر می خورد اگر چلنج 2015 گودریدز را با سرافکندگی ترک کنم. یادم نیست وقتی 30 کتاب را برای این سال انتخاب کردم، به چه فکر می کردم! اینکه با هر دست دو کتاب را نگه داشته ام و هشت چشم دارم و چهار مغز با پردازش جداگانه...؟ شاکی نیستم، بیشتر هیجان زده ام. چون چند قدم محتاطانه با پیروزی فاصله دارم.

چند سال به اکانتم دسترسی نداشتم و تابستان توانستم احیاش کنم. تا آن موقع حدود 3 ماه بدون کتاب را از دست داده بودم. این روزهای آخری، تصمیم گرفتم هرطور شده از زمان استفاده کنم. حتی شده، بروم سراغ کتاب های لاغر نحیف. کتاب های باریک جفاشده بهشان را از جایشان درآورده ام و در مقر کتابخوانی چیده ام و یکی یکی کشفشان می کنم. انگار قانون عجیبی برشان حکم فرما شده؛ هرچه نحیف تر، پرکشش تر!

_ آن ها کم از ماهی ها نداشتند، شیوا مقانلو <3، نشر ثالث. داستان هایی با محوریت زنان. عجیب و دوست داشتنی. بیشتر از همه پری ماهی را دوست داشتم.

_ کارآگاه زبل، آسترید لیندگرن، بهمن رستم آبادی. اگر ترجمۀ بهتری می داشت، از این جهت که مترجم با کودک درونش کار می کرد نه بالغش، بهتر می شد. داستان خیلی خاصی نبود، ولی خواندنش برایم جالب بود. دلم برای برادران شیردل و درۀ گل سرخشان تنگ شده بود.

_ گیرنده شناخته نشد، کاترین کرسمن تیلر، بهمن دارالشفایی، نشر ماهی. داستانی تقریباً کوتاه، در قالب نامه هایی بین دو دوست آلمانی، یکی یهودی و ساکن امریکا، دومی مایه دار و ساکن آلمان که کم کم شیفتۀ هیتلر و حزب نازی می شود. دگرگونی شخصیت و روابط این دو طی صفحه های اندکی رخ می دهد و ماجرا با سنگدلی آرامی به پایان می رسد. هیچ کس هم از واقعیت خبردار نمی شود! رویۀ داستان، درواقع، معمایی ندارد. خیلی راحت می شود ماکس را یک طرف گذاشت و مارتین را یک طرف. ولی می شود بعدش فکر کرد که آیا مارتین واقعاً حرف دلش را می نوشته؟ یا نامه های آخر کار خود ماکس بوده؟ ماکس چه احساسی داشته، خونسرد و سرشار از انتقام بوده یا می گریسته و بار اندوهش سنگین تر می شده؟

_ جوجه مرغ دریایی و گربه ای که به او پرواز کردن آموخت، لوئیس سپولودا ی عزیزم، علیرضا زارعی، کتاب های کیمیا (نشر هرمس). سهم دیروزم از دنیای کاغذی، کتابی که عاشقش شدم و دلم می خواهد باز هم بخوانمش. باید چندین انیمیشن و ... از روی آن ساخته شود. باید در مهدها و مدرسه ها خوانده شود و آدم بزرگ ها وقتی برای بچه ها می خوانندش، به این فکر بیفتند که کتاب را با خود به خلوتشان ببرند و بارها بخوانند. حق این کتاب آن است که من هم مطلب جداگانه ای برایش بنویسم.

*یک تکه از شکلات Eterno را چندروز است نگه داشته ام و به زمانی فکر می کنم که خوردنش لذت بیشتری دارد!

مسئله این است که گرما به بالا میل دارد و من پاهایم روی زمین است

کمر من خط استواست. یک نیم کره تابستان و یک نیم کره زمستان.

ممکن است هوای دو نیم کره معتدل باشد یا باتعصب بر خصوصیت خودشان تکیه کنند. شاید گاهی دمایشان به هم نزدیک هم بشود اما جای فصل ها عوض نمی شود. شمال همیشه یک طور است و جنوب همیشه همان طور.

روزی بیاید که به گرما فرمان بدهیم کدام سمت برود.

جادو جان می گیرد

«هنگام ورود او، جری و کارل روی نرده های راهرو لیز می خوردند و نعره می زدند. آن ها متوجه آمدن مهمان نشدند و به لیز خوردن و نعره زدنشان ادامه دادند. خانم دیویس هم به این نتیجه رسید که آن ها از این کارها منظور بدی دارند. خروس دست آموز فیت از راهرو رد شد و جلو در سالن مکث کرد. ولی چون از قیافۀ خانم دیویس خوشش نیامد، وارد نشد. خانم دیویس بینی اش را بالا کشید. واقعاً که چه خانۀ کشیش افتخار آمیزی! خانه ای که خروس ها در راهروهایش رژه می روند و به مردم خیره می شوند. او چتر چین دار و ابریشمی اش را به طرف خروس تکان داد و گفت: «کیش! کیش!»

آدام دور شد. او خروس عاقلی بود. خانم دیویس در طول عمر پنجاه ساله اش آن قدر خروس خفه کرده بود که مثل مأمورهای اعدام، به اطراف موج منفی می فرستاد. آدام با ورود کشیش، به انتهای راهرو رسیده بود.» ص173

درۀ رنگین کمان (کتاب هفتم مجموعۀ آن شرلی)

***

_ قلم مونتگومری در این کتاب، دوباره فوق العاده شده! انگار جادویش برگشته و حباب ها دیگر پیش از موعد نمی ترکند. کلی شخصیت و ماجرای جالب دارد که گاهی واقعاً دلت نمی آید کتاب را ببندی و زمین بگذاری. به نظرم حتی ارزش بیش از یک بار خوانده شدن را هم دارد.

__ باز هم به کوین سالیوان: آقا، شما باید مجموعۀ آن شرلی تان را به سبک Road to Avonlea می ساختید، همان قدر طولانی و با اپیسودهای زیاد، و با حفظ احترام به طنز و شگفتی خاص خود مونتگومری و لحاظ کردن آن ها در مجموعه.

ها؟

ای کسانی که وبلاگ خود را حذف کرده اید،

خبری، اطلاعی ... از خودتان بدهید.

ثواب دارد.

شاید جایزه هم داشته باشد!

مادر

پوران فرخزاد:

اندوه بسیار دارم ولی خلأ ندارم.

 

خانمی تاجیک:

زمین خیلی مهربان است، به او یک محبت می کنی و او هزار محبت به تو پاسخ می دهد.

مجموعه ای که در سراشیبی افتاده؛ هم رو به پایان است، هم گیرایی نخست را ندارد

تابستان که آن شرلی در خانۀ رؤیاها را می خواندم، مدام به ذهنم می رسید که جادوی مونتگومری کمرنگ شده. شاید با خروج آن از گرین گیبلز،.. ولی نه. ویندی پاپلرز خیلی خوب بود، با اینکه آن در گرین گیبلز نبود. بیشتر به نظر می آمد مونتگومری نتوانسته بعد از ازدواج آن، داستان را با قدرت قبل پیش ببرد. انگار حباب هایی در فضای اطراف آن شناور باشند و درست پیش از نقش بستن تصویر واضح و کاملی بر پوسته شان، بترکند و محو شوند. همه چیز در رخوت و خمودی بود تا با ماجرای لسلی و جیمزمتیو آفتاب درخشان پدیدار شد و بلافاصله هم کتاب به پایان رسید!

کتاب بعدی، آن شرلی در اینگل ساید، بهتر بود. قلم مونتگومری تلاش کرد قدری جان بگیرد و درهمان حد هم موفق بود. به نظرم بهتر بود این دو کتاب یکی می شدند و دوسوم کتاب ترکیبی هم به اینگل ساید اختصاص می داشت.

الآن هم درۀ رنگین کمان (جلد 7) را شروع کرده ام و نظری درموردش ندارم، جز اینکه شروع نسبتاً قابل قبولی داشته.

_ انگار مونتگومری، از یک جایی به بعد در داستان هایش، نمی داند با قهرمان هایش چه کند! این اتفاق درمورد داستان امیلی هم افتاد. یک سوم انتهایی این کتاب بیشترش سَمبل کاری بود.

خیال ها

در فضای نامتناهی میان ستارگان بگرد

من آنجا در انتظار تواَم.

پی ام آر

***

خیالباف

نوشتۀ پم مونیوس رایان، ترجمۀ ریحانه عبدی

نشر ماهک

[داستان کودکی و نوجوانی نِفتالی (پابلو نرودا)] است که با زبان آمیخته به شعر و احساسات دوست داشتنی، با غلظت بالای تخیل، روایت می شود. این کتاب جوایزی برده و از گروه فلسفه شورای کتاب کودک خودمان هم چهار ستاره گرفته.

نفتالی کودکی حساس است به کلمه ها عشق می ورزد. هر کلمه برای او دنیای خاصی است که ذهن او را برای ورود به تخیلات شاعرانه اش فعال می کند. برعکس، اعداد از ذهنش سُر می خورند و با ریاضیات میانۀ خوبی ندارد. اشیا، هرچه تک افتاده تر و عجیب تر باشند، درنظر او جذاب ترند. او مجموعه ای از این چیزها دارد؛ از پر و لانۀ پرندگان گرفته تا کلید و میوۀ کاج. آدم های زندگی او محدودند و بهترینشان لوریتا (خواهرش)، مامان جان (نامادری)، .. و بلانکا، تصویر کامل نشدۀ معشوقی که غیب می شود. پدر مردی سختگیر و بسیار کمال گرا است. تنها کسی که هیچ وقت نتوانست شخصیت پسرش را بپذیرد، حتی زمانی که «روی خوشش» را نشان داد.

از بهترین و شگفت انگیزترین اتفاق های زندگی نفتالی، سفر به جنگل بود و آشنایی با کتابخانۀ شهر ساحلی، که به کشف کلبه و دریاچۀ قوها ختم شد. ولی هر دو اتفاق عاقبت چندان خوشایندی نداشتند. ماجرای پرچین و دستی که گوسفند اسباب بازی را پشت حفرۀ آن گذاشت، در مرتبۀ بالاتری از این دو اتفاق قرار می گیرد. شاید بشود گفت این چیزی بود که آیندۀ نفتالی را رقم زد. همان چیزی که نویسنده را به نوشتن این کتاب تشویق کرد.

آواز چوکا تعبیر شد، اما پس از گذشت سال ها!

نرودا برای مردم معمولی  و از چیزهای معمولی می نوشت. او معتقد بود وقتی کسی چیزی را لمس می کند، انگشتانش اثری از حضور او روی آن باقی می گذارد و گوشه ای از آن حضور در خاطرۀ آن شیء حک می شود*. ص7-236

* شبیه یکی از بُن مایه های داستان پرنیان و پسرک (The Gossamer) از لویس لوری عزیز.

_ متن کتاب به رنگ سبز است، چون نرودا احساساتش را با قلمش نیز فیزیکی کرده بود. ترجیح می داد با جوهر سبز بنویسد، چرا که فکر می کرد سبز رنگ امید است. ص237

__ [چند شعر از نرودا]

شب های هزارو ...

ای جان دلم شهرزاد! بیشترش همونیه که می خوام.

مشخص بود اسم شهرزاد بی دلیل انتخاب نشده ولی اینکه پای هزارویکشب رو به این ظریفی و سادگی بکشن وسط، حتی به اشارتی، عالی بود.

آی از نشانه ها!

آی از قباد، که پرنده ای در قفس بود و الآن تازه در قفسش باز شده و با ترس و تردید و نابلدی میاد جلو در قفس تا بپره؟/ نپره؟ ... همین که چند اپیسود قبل، جلو عکس مادرش گریه می کرد، مشخص بود خمیره ش بد نیست. تو اپیسود 7 هم ثابت کرد. دیگه هرچی بشه، میره به حساب تربیت بد و ناکامی های گذشته.

ای شهرزاد! تو ماهی! همین.

*جالب اینجاس موسیقی تیتراژ آغازین عوض شده، نوایی که آدمو یاد نوای مرغ سحر هم می ندازه. رنگ ها از مشکی-خونی قبل، به سمت گل بهی و طیف های آبی رفتن. آقای فتحی! جوهر قلمتون جادویی شده ها! بلکه م تأثیر همراهی نغمه ثمینی باشه.

فرصت

هرچند که اشخاص کمرو علاقه دارند که در تنهایی با خود حرف بزنند، چون به افکار عاشقانه می رسند هرگز حاضر نیستند که صدای خود را بلند کنند.

معامله، ژول تلیه

***

بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه را، با ترجمۀ ابوالحسن نجفی نازنین، با سرعتی نصف سرعت معمولم می خوانم و با احساس شاگردی دربرابر استاد.

دُخی

پرویز: مادرت یه چیزایی به من گـــفت...

آذر: چی گفت؟

پرویز: گفت دیگــه! ... منم بش گفتم گووورپدر ِ فیلیپ!

***

فیلم خوبی بود. داستان ساده گفته می شد و جابجا رگه های طنز داشت، پنهان و آشکار. انتهای داستان، درمورد آذر، باز بود و درمورد شهدخت و پرویز، به نظرم دوگانه بود؛ هم میشه گفت پرویز دیگه شروع کرده به پذیرفتن قضیۀ کار هنری همسرش و هم، به  علت ناقلا بودنش، ممکنه واکنشش توی آسانسور دوپهلو و کنایه آمیز بوده باشه. فقط متعجب شدم چرا قضیۀ فیلیپ انقدددددر برای خانواده، و به خصوص برای آذر (که خودش 10 سال اروپا بوده و ...)، سنگین و آوارشونده بود!! یه طوری برخورد می کردن من فکر کردم آذر بیماری لاعلاج داره! نکنید خب! به قول پرویز گورباباش!

نکته ها و طنزهای کوچولوی بامزۀ بجا داشت:

گیرکردن گلی در صندلی، وقتی گلی از مجسمۀ چکمه خوشش اومد و بعدش هم گفت این فرفریا، حرف زدن خوشمزۀ اون خانمی که اومد خونۀ پرویز و شهدخت رو تمیز کنه، بشقاب درمانی پرویز، تماس گرفتن با آقای فرشته، سوت زدن آذر برای تاکسی مادرش، عکس العمل پرویز به گیاه خواری و کاری که فیلیپ کرده و حرفهایی که در این موارد می زد، پسر خونواده و روحیۀ قشنگش، خاله پری!، اینکه به خاله پری می گفتن چه گِوارا و جمیله بوپاشا و ...

همه خوب بودن ولی من بیشتر از همه از گوهر خیراندیش/شهدخت خوشم اومد.

«چرا هرچی نفّاخه میدن به من؟» *

یه وقتایی م هست بعضی چیزای زندگی نفّاخن. اصلاً تو زندگی داری راه میری یهو نفخ می کنی.

* پرسش طلبکارانۀ فامیل دور، وقتی چندسال پیش داشتن بازی می کردن وسایل دستشونو با هم عوض می کردن، یه دیگ کتلت که بی بی پسرعمه زا جان پخته بود افتاد دست آقا. یه بار هم کلم ببعی رو گرفت.

نهـال

رامبد جوان و نگار جواهریان در[پریدن از ارتفاع کم] خوب بودند. شخصیت های فیلم خیلی کم اند و اتفاق بزرگی که همان ابتدا روی داده، اتفاق های کوچک بعدی را پدید می آورد؛ آن ها نشانۀ اتفاق بزرگ دیگری اند که به موازات اولی درحال شکل گرفتن است. آیا نهال به افسردگی باز می گردد؟

شخصیت مرد خیلی خوب بود. با وجود آن همه گرفتاری و مشغله، بهترین عملکرد را داشت؛ هم درمقابل همسرش و هم در کنار او.

نهال که از مطب بیرون می آید، دیگر باید دنیا را از چشم او دید. انگار همه چیز رو به پایان است. اینجا ته تهش است. وقتی به شوهرش می گوید تو طاقتش رو نداری، یا آنجا که ورودی منزل را به هر وسیله ای سد می کند، برای او دو راه تعریف شده: یا او را به حال خودش می گذارند که هرکار می خواهد بکند/ نکند، یا آن که دوستش دارد آنقدر قدرت هم دارد که پیش تر بیاید و موانع را کنار بزند. مثل جریان آب پرتغال خوردن مرد در مهمانی نهال.

_ آن بخش که همه درحال عُق زدن بودند برای چند دقیقه مرا یاد بعضی داستان های خارجی انداخت!