*آلبوم اشتیاق، با صدای علیرضا قربانی
Inside out عزیزم خیلی خوب بود!
اینکه بیچاره شادی همیشه پوستش کنده میشه، تأثیرهای متضاد غم توی زندگی (از دپرس کردن تا ختم به خیر کردنش)، بددهنی خشم و بی کنترل بودنش، همراهی غم و شادی، نیروهای مغز باباهه و مامانه، عکس اون خلبان برزیلی که همیشه واسه اطمینان یه جای مغز می مونه (خدا می دونه متقابلاً تو مغز آقایون چه خبره!!)، جزیره هایی که شخصیت رو می سازن، ... و از همه بیشتر دوست خیالی _بینگ بانگ_ رو دوست داشتم. فداکاری دوست خیالی خییییییلی خوب بود! خیلی عجیب و دورازانتظار و شیرین!
فکر کنم دو سال پیش بود که Frozen برای موزیکش با Despicable me2 توی اسکار رقابت داشت. من، مث همیشه، عاشق و طرفدار متعصب مینیون های عزیزم بودم و هیچ چیزی رو نمیتونستم بهشون برتری بدم.
برای همین، وقتی Frozen برد ناراحت شدم و به آهنگش گوش ندادم و وقتی شنیدم، ترجیع بندش رو مسخره هم کردم!
نمی دونستم تو یه سال اخیر تبدیل میشه به سرود ملی م!
البته، السای نازنین سریال وانس خیلی تأثیر داشته تو این قضیه.
_ اون وقت من داشتم فکر می کردم یه زمانی شروع کرده بودم به جمع کردن پاک کن، بعدش هم قوطی های جورواجور نوک مداد اتود، مداد با بدنۀ طرح دار،... زود هم از این کارا خسته می شدم و ازشون استفاده می کردم.
و به این فکر می کردم که فارغ از پول و علاقه و ... باید چه مکان بزرگ و وسیعی دراختیار داشته باشه برای این علاقه مندی!
1. گاهی اتفاق هایی می افتد که نمی دانی مرغ آمین، در لحظۀ مقتضی، از بغل گوشَت رد شده یا کائنات به بخشی از مجموعه اش تکانکی داده یا ... چیزی را مقابل چشمانت می بینی که چند روز پیش، بی هیچ امید و نشانه ای در دنیای واقعی، به آن فکر می کردی.
یکی از سال های مرحلۀ گذار، من و دوستم مجذوب داستان [انیمیشنی] شده بودیم که از تلویزیون پخش می شد. اسمش زمزمۀ گلاکن بود و نقاشی های بامزۀ ثابتی داشت. من و روجا چند ماهی بود دنبال نقاط مشترک کوچک می گشتیم و از صمیمیتی که با یافتن هر نقطه بینمان پررنگ تر می شد (یا دست کم خودمان اینطور فکر می کردیم) سرخوش می شدیم. یادم نمی آید بین دوستان دیگرم کسی نام این انیمیشن را برده باشد. برای همین، گاه گاهی درموردش حرف می زدیم.یادم نمی آید چطور و چرا منِ عاشقِ همان یک ساعت برنامۀ کودک که سهمیۀ هر روزمان بود، بیشتر بخش های این انیمیشن محبوبم را از دست دادم! چون چیز زیادی از آن درخاطرم نیست. فقط به خاطر دارم تعدادی آدم بودند که در قایقی گرفتار سیل سرگردان بودند و ...
2-3 روز پیش، به این فکر می کردم که ای کاش این انیمیشن را دوباره می دیدم. به کتابی فکر می کردم که ممکن است انیمیشن را از روی آن ساخته باشند، اینکه من حتی نامش را نمی دانستم و هیچ، هیچ نشانه ای نبود!
و چند ساعت پیش، بین جستجوهایم برای انتخاب کتاب خوب و مناسب حال و هوای این روزهام، به نام غافلگیر کننده ای برخوردم:
باتوجه به متن وسوسه کنندۀ پشت جلد و اینکه نشر مرکز چاپش کرده، آن را برداشتم. اما برداشتنش منجر شد به خریدن کتابی دیگر، جلد اول آن:
ای همه چی! ازت متشکرم!!
_ کتاب جدیدی از نویسندۀ محبوبم، نویسندۀ کتاب های باریک و نحیف درگیرکننده و تأثیرگذار، لوئیس سِپولوِدا، برداشتم. به امید اینکه متن و ماجرا و ترجمه اش مطمئن باشد.
_ بین کتاب ها، ترجمه ای از The giver نازنینم پیدا کردم که با نام مأمور خاطرات چاپ شده. کمی تردید کردم اما چند خط که خواندم مصمم شدم برش دارم. از نثرش خوشم آمد. Giver (عنوان شخص منتقل کنندۀ خاطرات) را دهشگر ترجمه کرده. هممم، با واژۀ بخشنده در این جایگاه چندان ارتباط برقرار نکرده بودم، نمی دانم این برابر جدید چطور خواهد بود برایم.
2. این شمارۀ دو را یادم رفت! قبل از کامل کردن این متن، نشستم پای اعلام نتایج استیج و کمی هم تحت تأثیر احساساتشان قرار گرفتم و 4 داور را در ذهنم تحلیل می کردم. نتیجه این شد که یادم نمی آید اینجا قرار بود چه
یادم آمد!
2. برنامه های باکس آفیس-طور یا متن های مرور داستان فیلم ها و سریال ها برایم هیجان انگیز است. به من امکان خیال پردازی درمورد داستان و کنش شخصیت ها و گاهی حضور شخصیت های بیشتر احتمالی و فضاسازی و ... می دهد. گاهی هم پایانی سرسری در ذهنم برای داستان ها در نظر می گیرم. بعد، وقتی پیش بیاید که فیلم را ببینم، با تصویری کلی که در ذهنم برجا مانده مقایسه می کنم (نه لزوماً با یادآوری جزئیات ساختۀ خودم) و درمورد آن قضاوت می کنم. بیشتر اینکه چه انتظار داشتم و چه شد.
* اسم کتاب ها جام گمج و زمزمۀ گلاکن است، نوشتۀ کارول کندال. البته من گمج را طوری خواندم که کلمه ای گیلکی شد! ولی تلفظ درستش Gammage است.
1. [لبۀ پرتگاه] را همینطوری و بدون برنامۀ قبلی شروع کردم به خواندن. موضوع داستانش طغیان های نوجوانی بود که به کانون اصلاح ختم می شود. بیشتر فضای داستان در همان کانون می گذشت و فقط به گذشته و سرنوشت شخصیت اصلی پرداخته شده بود. با توجه به حجم کم کتاب، ایراد چندانی نداشت. ته داستان هم، به شکل بازی، باز بود؛ نویسنده درمورد این طرح مؤخره ای نوشته.
خوبی داستان به نظر من این بود که بابت اشتباهات نه چندان بزرگ و فاحش شخصیت اصلی ناراحت نشدم و سرزنشش نکردم. به نظرم خیلی طبیعی آمد همه چیز. با اینکه تقریباً تمام کتاب درمورد یوخن بود، نویسنده چندان وارد دنیای درون ذهن و احساسات او نشده بود. ولی من می فهمیدمش.
2. گودریدز واقعاً اینطوری است؟ من گاهی دلم می خواهد کتاب تکراری بخوانم ولی اگر بخواهم گزارشش را وارد این سایت کنم، خواندن های قبلی مرا نادیده می گیرد!
_ با خوابالودگی دوست نداشتنی اومدم به برنامۀ دانلودم سر بزنم، دیدم اون فیلمی* که نوشته بود 12 ساعت دیگه آماده میشه، 9 دقیقه ازش مونده! آه ماشین زمان جادویی من! نه خیر، جادو باز هم در سرعت نت نهفته بود. 330!
با خستگی نشستم پشت مانیتور و 2تا برگه هم آوردم که بیکار نباشم. سرعت کار من هم بالا رفته بود!
فیلم که تموم شد هیچ، 2 اپیسود از خانۀ پوشالی رو هم دانلود کردم. دروغ نگم، ته دلم می گفتم خدا کنه این جادو زودتر تموم بشه که وسوسه نشم بیدار بشینم. میانۀ اپیسود سوم سرعت صفر شد، و بعد برگشت به حالت عادی.
__ خیلی اتفاقی و ناخواسته، بخش دوم فیلم های Divergent رو دیدم. دوبله ش کرده بودن. همون نصفه-نیمه دیدنش هم منو وسوسه کرده کتاباشو بخونم. حتمًا بخش سوم هم داره، نداره؟ حال ندارم بگردم. بعداً.
توی دوبله ش Divergent رو می گفتن «متمایز». بد نیست. به نظرم، بهتر از این بود که هی بگن «واگرا». تو Babylon هم نگاه کردم، دیدم برای مخالفش فقط نوشته similar.
* از فیلمای جایزه برده با بازی Alan Rickman
فرندزمون هم تموم شد!
خوب بود، خیلی خیلی خوب بود. با همۀ نقدهایی که به بعضی ویژگی های شخصیت ها دارم، واقعاً دوستشون دارم. چیزی که باعث میشه سال ها با هم دوست بمونن و قصد داشته باشن دوستی شون ادامه داشته باشه، دید تاحدی شوپنهاور* گونه به آدم هاست. برای همین مانیکا حاضره مسئولیت ها رو قبول کنه و از ریچل بی دست و پا توقعی نداشته باشه، و ....
_ طبق قرار قبلی با خودم، بعد فرندز نوبت How I met your mother می رسه. حالا از کی شروع کنم و روالش چطور باشه و .. کی به سرم بزنه دوباره فرندز رو از اولش خورد خورد ببینم و ...؟؟؟
* تازگی جمله ای منسوب به شوپنهاور خوندم درمورد دوست داشتن آدم ها. فعلاً نمی دونم از خودشه یا نه. با انتهای جمله ش هم چندان موافق نیستم. میشه مفهومش رو ارتقا داد. شاید هم بد ترجمه شده باشه!
چندسال پیش چند معدنچی شیلیایی 33 روز در معدنی به دام افتاده بودند و خاطرم هست که عملیات امداد و نجات آن ها به صورت زنده پخش می شد.
با خودم می گفتم احتمالاً روزی ایزابل آلنده داستانی درمورد آن ها بنویسد.
حالا، بعد از چند سال، فیلمی درمورد این حادثه ساخته شده، با بازی آنتونیو باندراس. و چیزی ته ذهنم هنوز منتظر داستانی از ایزابل با این مضمون است.
_ خیلی دوست دارم بدانم سرنوشت آن معدنچی که زندگی دوگانه داشت چه شد. گفته بودند دو زن نگران درپی او آمده بودند!
اینو هم برای خداحافظی در این بعد زمانی و مکانی با آلن ریکمن عزیزمون بگم که:
یکی از آرزوهام (به قول این روزگار: «یکی از فانتزیام...») این بود که یه روزی کتاب یادگاران مرگ رو ببرم بدم یه سری هری پاتریا برام امضا کنن؛ از Trio گرفته تا رولینگ و رابی کالترن و مایکل گمبون و ... مهم ترینشون هم آلن ریکمن. وقتی داره کتابمو امضا می کنه بهش بگم: لامصب! خودتم می دونی چیکار کردی، نه؟ ازت ممنونم!
ولی با این اتفاق، حتی اگه امضای رولینگ رو هم داشته باشم اونقدری بهم نمی چسبه که می دونستم بازیگر عالی اسنیپ یه گوشۀ دنیا داره آماده می شه اثری هنری خلق کنه یا در حال آفریدنش باشه. حتی اگه دستم به خودش نمی رسید و نمی تونستم امضایی ازش بگیرم، «بودن»ش دلگرمم می کرد*.
به هرحال، بهترین بخش ماجرا اینه که چنین آدمی روی کرۀ زمین بود و زندگی خوبی داشت و بازیش دل خیلیا رو لرزوند و مرگش خیلیا رو آزرده و دلتنگ کرد و از همه مهم تر، شخصیت خیلی خوبی داشت و نه تنها زندگی آروم و بی حاشیه ای داشت، ضد جگ و خشونت بود و فعالیت هایی هم در این زمینه داشت.
مطمئنم خودت می دونی، و همیشه ازت ممنونم،
ALWAYS
این تشکر رو از این راه دور بپذیر
_ یکی از طرفداراش نوشته بود: هرچقدر دلت می خواد از گریفندور امتیاز کم کن، اما برگرد!
_این روزا گاهی یادم میره به جای خود آلن ریکمن، به مرگ اسنیپ فکر می کنم.
_ از اوووون همه اپیسود، فقط یکی، یکی مونده
تا فرندز تموم بشه.
مث آدمی م که لبۀ جایی وایستاده، تموم مسافتی که پشت سرش طی کرده، با همۀ پستی بلندی هاش و جزئیاتی که یادش مونده یا از قلم انداخته، رو تو چشم اندازش داره و هر لحظه باید بپره. بپره و با یک- دو چرخ وارد قلمرو دیگری بشه.
_ فکر می کنم اگه منم جزء اونایی بودم که بیش از بیست سال پیش، همزمان با پخش این سریال، می نشستن پای تماشا و هر هفته با هیجان منتظر اپیسود جدید و رسال منتظر فصل جدید می شدن، چطور می بود؟ یا خیلی نزدیک تر به واقعیت، اگر مثل بعضی ها بیش از یک دهۀ پیش، که سریال بینی طوری باب شد که فکر می کنم آغاز رواجش بین خیلی ها بود، اون وقت چطور می شد؟
_ اما شاید بهترین حالتش ترکیبی از این دو باشه: اینکه با اغلب شرایط ده سال پیش خودم، سریال رو همون دهۀ 1990 می دیدم. حتی اگر فقط شقّ اول یا دوم به تنهایی هم می بود، خیلی خوب بود. مطمئناً دریچه هایی به روم باز می شد و بعضی تصمیم گیری هام متفاوت یا قدری متفاوت می شدن.
اه اه! چه دنیای فلانی! گاهی وقتا واقعاً آزارنده میشه.
شاید بشه به جرئت گفت محبوب ترین بازیگر دنیای جادویی هری پاتر بود، با اون صدای باصلابت و مخملی، نقش دوگانه ای که به بهترین شکل ایفا کرد ...
وقتی خبر مردنش رو خوندم، انگار همون شخصیت دوباره جلو چشمم مرد.
حیفش! در آرامش باشه.
دامبلدور رو به اسنیپ کرد، چشمانش پر از اشک بود:
_بعد از این همه مدت؟
اسنیپ گفت: همیشه..
ALways
_ همسر ببر داره جالب تر میشه. فصل قصاب رو خیلی دوست داشتم. تقریباً طوری بود که آدم بتونه تصور کنه ایزابل آلنده خیلی بپسنده!منتها، الآن دیگه به جزئت می تونم بگم نثر ترجمۀ کتاب مبتلا به سرطان در بخش زبان مقصده! فارسی ش اصلاً خوب نیست.
__ از خونۀ یکی از همسایه ها بویی میاد شبیه همبرگر پر از ادویه. بیش از یه ساعته احساس می کنم تو رستوران آقای خرچنگ نشستم و هر لحظه ممکنه باب اسفنجی بیاد و از مشتریا بپرسه از شامشون راضی بودن یا نه.
___ اتفاقی [فیلم Spy] رو دیدم که بعد فهمیدم خیلی هم جدیده (2015). یه طوری بود که هرچند دقیقه هی می خندیدم. خیلی بامزه بود. از اون خانوم کپله هم خیلی خوشم اومد (ملیسا مک کارتی). جود لا هم بازی می کرد. کلاً هنرپیشه هاش و کاراشونو دوست داشتم. دلم می خواد 1-2 بار دیگه م ببینمش.
_ دیروز قرار بود کتابای کتابخونه رو تمدید کنم. این روزا، انقدر تند تند کارای شخصی مو انجام می دم که وقتی تعهد جدیدی پیش اومد، زیاد حسرت نخورم (خوبی قضیه اینه که وقتم مفیدتر می گذره، به گمونم، انشالله!). نتیجه این شد که شب، سر ساعت تعطیلی کتابخونه، یادم اومد تماس نگرفتم! انواع شکنجه های قرون وسطایی رو هم برای خودم متصور شدم. البته کاری ندارن ها، ولی یه خانومه ای هست، گاهی زیادی الکی خشن برخورد می کنه. چهره ش هم یه طوریه که آدم به هزارتا گناه ناکرده اعتراف می کنه.
__ دیروز که می رفتم بازار برای خرید، یهویی دل زدم به دریا و پی خارخاری رو گرفتم که مدتیه به جونم افتاده بود. از اون کوچه های تقریباً پیچ واپیچ رفتم، ببینم چقدر طول می کشه برسم به بازار. به نظرم قدری طولانی تر اومد اما تجربۀ شیرینی بود. مسیر جدید بود و خیلی جذاب تر از اون مسیر مستقیم از توی خیابون بود که باید از جلوی بیمارستان هم رد می شدم. موزیک گوش کردن تو کوچه هایی که هرکدوم یه شکلی ن دلچسب تر بود. موقع برگشت هم ته هر کوچه رو نگاه می کردم و با خودم می گفتم آدم هر روز پا شه بیاد یکی از اینا رو تا ته بره و برگرده. هم ورزشه، هم تکراری نیست، هم کلی هیجان داره. برای من تنبل هم خیلی خوبه.
___ حالا قضیۀ فراموشی دیروزم باعث شد امروز مسیر پیاده روی م عوض بشه و به سمت کتابخونه متمایلش کنم. البته شایدم فقط برگشتنی پیاده بیام. هنوز نمی دونم!
الکی؛ مثلاً مسیرهایی که میگم این شکلی ن! ولی خب، وقتی تکراری بشن می شه به تخیل هم متوسل شد.
1. پریشب فیلم ساعت ها رو دیدم. نزدیک صبح، خواب دیدم تو حیاطی ایستادم که چندان بزرگ نیست (شبیه یکی از خونه هایی که دوران بچگی چندبار بهش رفته بودم) و ساختمونش با چند پله، بالاتر از سطح حیاطه. در حیاط هم به دالانی متصله که چند شاخه گیاه رونده به دیوار و سقفش آویزونه. یکی، که نمی دیدمش، بهم می گفت: الآن از صداهای توی سرت راحت میشی. من هیجان زده بودم، بیشتر به خاطر تصور دنیایی بدون اون صداها، ولی وقتی برای آزمایش چند دقیقه بدون صداها رو بهم هدیه دادن، نتونستم باهاش کنار بیام و می خواستم این برنامه رو (هرچی که بود) خنثی کنم. توی خواب، صداها رو می خواستم.
تو لحظۀ ورود از خواب به بیداری، که مغز هشیاره ولی اندام ها نمی تونن حرکت کنن، از این قضیه ناراضی بودم. داشتم با وحشت از خواب بیدار می شدم. تصور اینکه از خواب بیدار شم و صداهایی توی سرم باشن رو طوری باور کرده بودم که نمی خواستم بیدار شم و با این واقعیت رو به رو بشم. چشمم شیء تیره ای رو داشت تشخیص می داد که مغزم می گفت به همون صداها مربوطه. می ترسیدم بعد از بیداری نتونم با تجسم این قضیه مقابله کنم. وقتی با ترس بیدار شدم و فهمیدم خوابم توی بیداری تأثیری نداره خیالم راحت شد! انگار گوشم و مغزم چند کیلو سبک تر شده بودن.
_ همه ش به خاطر همون فیلم بود و اختلاطش با اینکه گاهی فکر می کنم آیا من باید همیشه درگیر داستان های توی ذهنم باشم؟ شاید ماجراهای توی مغزم، توی خواب، تعبیر شده بودن به صداها!
2. فیلم رو بیش از ده سال پیش دیده بودم. اما انقدر بی دقت و بی حوصله، که یادم نمیاد فهمیده باشم ماجرای زن دهۀ 50 ربط مستقیمی به ریچارد (نویسندۀ بیمار) داشته باشه. و این بار، با فهمیدن این ارتباط، کلی هیجان زده شدم و نویسندۀ داستان رو تحسین کردم. از اون فیلم هاست که باید کتابش رو هم حتماً بخونم.
فیلم ماجرای سه زن رو در کنار هم پیش می بره، ویرجینیا وولف (نویسندۀ خانم دالووی)، زنی از دهۀ 50 (که رمان رو می خونه) و کلاریسا، که در سال 2002 زنی جاافتاده ست و دوست نویسنده ش (ریچارد) اونو خانم دالووی خطاب می کنه. کتاب خانم دالووی گویا با جمله ای درمورد خریدن گل ها شروع می شه و تو ذهن وولف مدام به این اندیشیده می شه که باید به مرگ ختم بشه. (من کتابو نخوندم، متأسفانه)
نیکول کیدمن در نقش ویرجینیا وولف
جالب اینجاست که ماجرای میانی فیلم، با اندیشۀ مرگ شروع می شه ولی به زنده بودن ختم می شه، در حالی که از مرگ و مرگ اندیشی (زندگی نویسنده/ ماجرای اول) شروع شده و به مرگ اندوهباری متصل می شه (اونچه در ماجرای سوم اتفاق میفته). و اینکه شخصیت اصلی ماجرای دوم تأثیر مستقیمی در ماجرای سوم داشته.
هفتۀ پیش، در دکمه فروشی:
من (درحال جستجو در قوطی دکمه هایی که از دور ازشون خوشم اومده بود): از اینا بیشتر ندارین؟ تعدادش کمه!
فروشنده: نه، همیناس. برای چه کاری می خواین؟
_ واسه مانتو.
_ اینا که مناسب نیست!
من: (باتعجب) چرا؟ پس واسه چی خوبن؟
_ اینا پسرونه س. عکس لنگر داره روش.
من (با قیافه ای شبیه مینیون دلخور): خب باشه لنگر داشته باشه. اینا اسپورته. پسر دختر نداره که! اگه تعدادش کافی بود همینا رو می گرفتم!!
از آن فیلم هایی که دوست داشتم ببینم، ولی یکبار دیدنش کافی بود.
حاکمی که زیر بار زور نمی رود و سرنوشت فرمانروایی ش به غارت و تصاحب ختم می شود. داستانی که فرزند خلف آن قیام و انتقام گرفتن است. اما این فیلم تا نیمه جور دیگری پیش می رود، خوب ولی کند و کم کشش. این میان، شخصیت هایی وجود دارند مثل قهرمان رانده شده، صاحب قدرتی منفور و بیش از اندازه جاه طلب، فرد درستکاری در جبهۀ دشمن که باز هم نمی تواند خود را به تسلیم شدن به سمت خیر وادار کند، فرد درستکار دیگری در میان دشمنان که ممکن است در تغییر جهت داستان نقش داشته باشد،...
جلوه های ویژه، موسیقی، صحنه ها، فیلمبرداری، هنرپیشه ها خیلی خوب بودند، بیشتر از داستان. پیچش داستان بد نبود، حتی ماجرای پدرزن وزیر و فرماندۀ مطرود در انتهای فیلم هم، که پیش بینی شدنی بود، خیلی هیجان انگیز نبود.
نکتۀ هیجان انگیز فیلم، حضور پیمان معادی خودمان در نقش امپراتور بود.
_ پایان باز فیلم هم زیادی باز بود! هنوز تصمیم نگرفتم به خودم اعلام کنم صحنۀ پیش از پایان، مربوط به زمان گذشتۀ صحنۀ پایان فیلم است یا آیندۀ آن!