من موسایم، ریسمان افکنده بر گردن خویش

[این حکایت] را سال آخر دبیرستان خواندم. از آن هایی بود که بسیار بر من اثر گذاشت. از آن روز، بیشتر ریسمان ها را بر گردن خود می بینم. اما این قضیه دو وجه دارد؛ یکی ش وجه خوب آن است و موسی گونه اندیشیدن، که آدمی را جور دیگری می کند و وقتی آرام آرام به دیدگاه های آدم تسرّی پیدا می کند، به تساهل و پذیرش و مدارا ختم می شود. وجه دیگرش، از دوران کودکی و چیزهایی بر می آید که در تربیت تأثیر داشته اند؛ اگر مدام سرزنشت کنند و بابت هر کوتاهی و ایراد طبیعی که فقط لازمۀ جریان رشد شخصیت است، به شدت مؤاخذه شوی و بی هیچ تجربه ای، موظف بوده باشی هرکاری را تمام و کمال و بی نقص انجام دهی، بزرگ تر که می شوی همیشه ریسمان را به گردن خود می اندازی. این وجه بد قضیه است که اصلاً هم خوب نیست.

ممکن است هیچ گاه حذف نشود، اما می شود محوش کرد. ریسمان را که می خواهی به دست بگیری، باید ببین کدام را در دست گرفته ای و اگر دومی است رهایش کنی. چون اینطور موسی نیستی، قربانی گمنامی هستی که هیچ کس کمکت نخواهد کرد و برعکس، اگر کسی توجهش جلب شود، احتمال دارد طناب خودش را هم بر گردن تو بیندازد.

سندباد خوشبخت

وای خدااایاااا

من عاشق کمد شولوغ و درهم خانوم ووپی ام!!!

امروز دنبال پارچۀ آستری برای جیب می گشتم، دوتا کاموایی که اصلاً یادم نبود، پیدا کردم با یه کاموایی که از سر شال گردن «شب برفی پرستاره» م باقی مونده بود، باقی موندۀ اون پارچه مشکی ظریف رو هم که عاشقشم و به ثمن بخس خریده بودم و باهاش یه بلوز به سبک اسپانیایی دوخته بودم رو هم پیدا کردم. قبلاً فکر می کردم تو اون یکی کشو گذاشتمش. درحد یه بلوز دیگه یا حتی یه تونیک بی آستین ازش مونده!

خدایااااا خیلی دوستشون دارم!

دلم می خواد خودمو توی کامواها و تیکه پارچه های رنگی رنگی غرق کنم. دلم می خواد برای چندتاشون که خیلی دوستشون دارم، دنبال مدل مناسب بگردم و روشون کار کنم.

آخرین یادداشت فیسبوکی‌ام

هه!
از این به بعد بلندتر فکر می کنم.
چندروزی تو این فکر بودم کاش اون چندتا صفحه و ... که اینجا می خوندمشون یا تصویراشونو دید می زدم، یه شوری، جرقه ای، حتی هیپنوتیزمی از این سمت به جان مخیله شون بیفته و مثلاً مثلاً مثلاً تو تلگرام کانال بزنن. اونوخ من ِ بی-فیس-بوک کلی محظوظ خواهم شد.
آقا، یکی این کارو کرده! خوبیش اینه که حضرات معمولاً یه لینک-طور هایی هم به اینور اونور صادر می کنن، می تونم جاهای دیگه رو هم کم کم پیدا کنم.
آخیش! حالا فیسبوک رو با طیب خاطر بیشتری می ترکم!
* مسأله اینجاس که طفلیا مدتهاس در شبکه ها و مدیاهای دیگه فعالیت دارن. «من» آدمی م که معمولاً از یه رسانه استفاده می کنم. اگه برم سراغ توییتر، باید فیسبوک رو کلاً حذف کنم. و همین طور دیگر موارد.
** اینستاگرام جان هم آدم رو به شدت از موارد بصری فیسبوک بی نیاز می کنه ^_^ ^_^
*** همین طوری امروز هوس کردم مشتی بکوبم به دهان بی دندان این استکباری که دستیابی به اینجا رو واسه من تقریباً غیرممکن کرده. بیگیر که اووومدددد!!!


October 28, 2015

به خانه بر می گردیم

می دانم می خواهد چی بپرسد.

سرانجام می گوید «من تو کتابت هستم؟»

«نه

«چرا؟»

***

این را خودم هم سبک و سنگین کرده ام، البته که کرده ام. خیلی بهش فکر کرده ام. صادقانه جواب می دهم «که آسیب نبینی.»

بدبینانه و آزرده به من نگاه می کند. ...

می گویم «بهتره آدم شخصیتِ یکی دیگه نباشه. بهتره آدم تو هیچ کتابی نباشه

...

ص71

--- --- ---

کتاب خوبی است. روایتش دلنشین است. البته چند صفحه ای که خواندم، کلاً مشکوک شدم به اینکه «این داستان است؟ یا به قولی خاطره نویسی و ...؟» (انقدر از فضای خواندن و نقد حرفه ای _البته رو به حرفه ای بودن_ دور شده ام که دیگر تشخیصش سخت شده). چند صفحۀ دیگر که خواندم، دیدم از اشارات پیدا و پنهانش خوشم می آید. حالا هرچه باشد!

_ شاید آدمی مثل من هم باید نوشته ای با همین عنوان برای خودش داشته باشد. آن بار که توی بازار گم شده بودم و گریه می کردم، آن چندبار که یواشکی از خانه بیرون رفتم و گم شدم، چندبار دیگر که یواشکی رفتم و گم نشدم و برگشتم. هیچکس هم چیزی نفهمید! هربار یادش میفتم خدا را شکر می کنم که «برگشتم»!

خانه هایی که عوض کردیم، بارها از جلویشان گذشتیم، تغییرات و گاه فروریختن های تدریجی شان را دیدیم، و به برنگشتن ها فکر کردیم. بارهایی که دلم نمی خواست بروم خانه. معناهای متفاوت خانه. ما پینوشه نداشتیم اما اجتماع کوچکمان بیشتر اوقات شیلی ِ روی گسل بود.

*راه های برگشتن به خانه، آلخاندرو سامبرا، ترجمۀ ونداد جلیلی، نشرچشمه.

 

صید قزل آلا در باجۀ خودپرداز

دیروز غروب، تو باجۀ خودپرداز خلوت سرراهم،

آدمی جلو من ایستاده بود که انگار اصلاً به روح اعتقاد نداشت

بدون احساس اتلاف وقت نفر پشت سری ش

داشت از باجه قزل آلا صید می کرد!

 

* الآن بهتر نوع نگارش و بعضی حرفای براتیگان رو تو اون کتابش درک می کنم.

مأمور ما در هاوانا

عضی کتاب ها را به سبب خاطره ای که پیش درآمد خواندنشان شده انتخاب می کنم. در حالی که موقع خواندن یا بعد از آن به نظرم می رسد بهتر بود قبل تر می خواندمشان، همان موقع ها که ژانرها و قلم های متفاوت نویسندگان را هنوز امتحان نکرده بودم. البته بیشتر معتقدم خواندن منصفانۀ کتاب ها ذهن تیز و آماده و نقاد می خواهد، برای همین آن ها را که خیلی دوست دارم با دید انتقادی می خوانم تا کمتر بهشان ظلم کرده باشم.

آن سال ها، گرین و طنز به جای آثارش مطلوب آن فرد کتاب خوان بود که فورتونا مرا دربرابرش قرار داده بود تا تجربه های هیجان انگیز کتاب خوانی اش را با من قسمت کند. نمی دانم چرا به نظرش می رسید که من همۀ حرف هایش را می فهمم! تمامی حرف هایش را نمی فهمیدم، بعضی هاشان درحد درک من بودند و برای بعضی هاشان، به خودم که می آمدم می دیدم مثل آدمی شده که جلو دیوار یا درختی بلند ایستاده و برای دست رساندن به لبۀ دیوار یا سرشاخه ها هی دارد روی پنجه می پرد و گردن می کشد و دست به بالاها می ساید. و آیا این وسط چقدر چیزها که درک نشده، در فضا گم شده باشند و من ندیده باشم و او هم نفهمیده باشد که من ندیده  ام و ... خوبی این تجربه این بود که بهم ثابت شود آدمی همیشه در تلاش است و اینطور مواقع ذهن آدم جایش را دارد که قد بکشد و بنابراین، همیشه نباید در حد و حدود تعریف شدۀ خودمان بماینم یا به دیگران نگاه کنیم، گاهی باید فاصله ایجاد کرد تا فرصت پریدن های کوتاه و بلند (حتی به قیمت زخمی شدن) برایمان فراهم شود.

بعد از مدت ها قدم به دنیای گرین گذاشتم و از خواندنش، به نوعی، لذت بردم. شخصیت ها و ضرباهنگ داستان خوب بود. وُرمولد، دکتر هَسلبَچِِر، میلی و بئاتریس را بیشتر دوست داشتم. طنز مقبولی در داستان بود، که البته فکر می کنم اگر همان سال ها پیش می خواندمش، بیشتر به آن می خندیدم و برای سیر داستان هیجان داشتم. الآن فقط آن را با چیزی تطبیق می دادم که واقعیت روزگار نامیده می شود و گاه یاد آدم هایی می افتادم که همه مان در زندگی داریم و دوست داریم بپیچانیمشان، همان طور که ورمولد دولت عریض و طویل بریتانیا را پیچاند و کلی پول به جیب زد. ورمولد، فروشندۀ گمنام جاروبرقی های انگلیسی در کوبا، بی مقدمه خود را درمقابل فرد ناشناسی می بیند که از او تقاضا دارد برای دولت بریتانیا جاسوسی کند. ورمولد به خاطر پول می پذیرد اما واقعاً نمی داند چه کند. حتی ایدۀ پیچاندن بریتانیایی ها و شخصیت سازی و داستان پردازی هم ساختۀ ذهن خودش نیست. ایده ای که الکی پاگرفت و جدی جدی به قیمت جان چندنفر تمام شد که یکی شان اتفاقی شخصیتی واقعی از آب درآمد.

حین خواندن، چندبار یادم آمد که ایدۀ نقشۀ اجزای جاروبرقی را بارها به صورت های مختلف، در ذهنم برای افرادی پیاده کردم که دوست داشتم بپیچانمشان!

به نظرم داستان با طنز تمام شد. رفتار دولت بریتانیا درمقابل ورمولد واقعی نبود. آن ها جدی بودند اما کارشان مسخره و خنده دار بود.

بعد از داستان، باید از کتابسرای تندیس بگویم که شاید سنّت حسنۀ چاپ تعداد زیاد کتاب، دارد دقت و کیفیت را از سوی آن ها به باد می دهد.

*مأمور ما در هاوانا، گراهام گرین، ترجمۀ غلامحسین سالمی، کتابسرای تندیس

نشخوارهای عصر سرد بارانی

_ در ادامۀ مطلب پیشین،

نتیجۀ اجلاس سران مغزم این شد که کتاب وزین مدارصفردرجه را پس ببرم و فعلاً به خواندن آن فکر نکنم. مجلد دیگری از آن شرلی را گرفتم و دو کتاب ادبیات ژاپنی. تا ببینیم چه می شود.

__ یهویی دلم هوای Diner گفتن هان را کرد، با آن عصبانیتی که بیشتر اوقات مکس باعث آن می شد.

 

___ راه های برگشتن به خانه خوب است، خیلی. خواندنش لذت بخش است و کمی تشویش آمیز اما پذیرفتنی و دوست داشتنی. احساسی که خواندنش ایجاد می کند، همان چیزی است که از کتاب خانۀ کاغذی انتظار داشتم و برآورده اش نکرد. چیز دیگری بود. خوب و بد بودنش مهم نیست. غرض فقط توقع پیش از خواندن از کتاب است.

مانده ام بخوانم یا نخوانم!

ماه پیش، با ذوق و شوق از یافتن جلد اول مدارصفردرجه، برداشتمش و بلافاصله شروع کردم به خواندن. اما پیش نمی رود. نمی دانم چرا خواندنش برایم جذابیت ندارد. شاید هم «الآن» برایم جذابیت ندارد.

چه سال ها که از دور می دیدمش و منتظر فرصتی بودم برای خواندنش. بیشتر وقت ها در قفسۀ کتابخانه ها نبود و همیشه یک چشمم منتظرش بود. همیشه فکر می کردم خواندنش حماسه ای باشد در حد خواندن کلیدر. اما الآن برایم اینطور نیست. شاید خیلی دیر رفتم سراغش. شاید باید همان سال های اوج خواندن نثر داستانی فارسی دست می گرفتمش.

چیزی شده بین دیر اقدام کردن و «حالا وقتش نبودن»؛ باوجود احتمال دیر شدن، می شود خواندش ولی انگار الآن زمانش نیست.

با همۀ این ها، مردّدم ادامه دهم یا رهایش کنم!

شاید عصر یا فردا تصمیم گرفتم.

خواب‌نوشت- مسیر درخشان

دیروز و امروز، فیلم_ به زعم خودم_  عجیب کوبریک (Eyes wide shut -1999) را دیدم. فیلم خوبی بود، اینکه طی یک «خواب*» و بیداری، سمت و سوی زندگی زن و مرد مشخص شد و ..

عصر که خوابیدم، رؤیای بخشی از شخصیتم را دیدم که تا مدتی به سختی با آن درگیر بودم و الآن همراهم است، هنوز هم با آن درگیرم و همچنان امیدوار. ولی توی خواب دوباره پررنگ و مهم شده بود. از کوچه های باریک پرپیچ و خم گاه نورباران می گذشتم و (فکر می کنم وقفه های توی راه که براثر ناهمواری های اندک پیش می آمدند، مفهومشان همین بالا پایین شدن های کوچک این دوره باشد) وقتی به مقصد رسیدم، بلند بلند گریستم. برای آنکه شخص موردنظر بفهمد و جویا شود و چاره ای بیندیشد. اما برعکس، فرد مهم دیگری که دلم نمی خواست متوجه شود، فهمید! مشکل من در خواب حل نشد، فقط به شکل دیگری حل شد، طوری که مثلاً بگویند «هدف وسیله را توجیه می کند» اما خود من درنهایت این را نپذیرفته باشم.

بیدار که شدم، آنچنان تحت تأثیر بودم که مسئله دوباره برایم باز شده بود و اهمیت پیدا کرده بود، دقیقاً مثل زخم سربازکرده که توصیفش می کنند. منتها بدون درد. فقط احساس خلأ و اینکه باید دوباره به عقب بازگردم و کاری را دوباره انجام دهم. و یک لحظه ترسیدم! زن توی فیلم، در خواب می خندید اما وقتی بلند شد گریه می کرد. من توی خواب گریسته بودم و احساس عقب نگه داشته شدن داشتم و در بیداری، واقعاً نمی دانستم چه باید بکنم.

در خواب، فکر می کردم (یعنی انگار داشت برایم ثابت می شد) که آن دو نفر با هم دست به یکی کرده اند تا من به مقصد نرسم. و آنکه باید بداند، هنوز نمی داند. هنوز نمی داند، چه در خواب و چه در بیداری.

*خوابیدن و برخاستن/ خوابی که زن می دید

«در بادیه تشنگان بمردند/ وز حُلّه به کوفه می برند آب»

گاه که به دنبال چیزی هستی، چیز دیگری به دست می آوری که احتمالاً نقطۀ مقابل آنچه است که در سر داشتی. و در این دومی است که با تعریف واضح اولی مواجه می شوی. انگار پا به دشت حاصلخیزی گذاشته باشی و مشت مشت دانه بر آن بپاشی. تجربه  ات بارور می شود و در آن غرق می شوی.

اما اگر آنچه از همان نخست خواستارش بوده ای، به دست آوری، فقط همان است و همان. با همۀ خوب و بدش، محدودیت ها و رهایی بخشی هایش، آسایش و مرارت هایش.

و تفاوت این دو را هیچ وقت درک نمی کنی، حتی اگر بارها چنین رسیدن هایی در سرنوشتت بوده باشد. فقط ممکن است پیش-آگاهی حکیمانه ای داشته باشی و از نرسیدن ها چندان ناراضی نباشی و آمادۀ دریاقت چیزهای جدید و متفاوت باشی.

معامله با شیطان

فیلم Faust 2011 رو دانلود کردم.

معمولاً همیشه نتیجۀ دانلود رو بررسی می کنم ببینم مشکلی نداشته باشن یا ... در بررسی سریعم، به این نتیجه رسیدم که احتمالاً رالف (ولدمورت) نقش اصلی رو بازی می کنه؛ و اینکه شاید بهتر باشه نبینم این فیلمو، پاکش کنم! البته بعدش تصمیم گرفتم ببینمش بعد پاکش کنم. چون احتمالاً نخوام نگهش داشته باشم، بس که فضاش ناخوشاینده. هممم... نمی دونم چی میشه. یه احتمال هم وجود داره مبنی بر نصفه دیدن و همون جا حذف کردنش. اییی!

می خواهم ببندمشان به دُمِ مانگاراتیبا

اوه خدای من! اوه کائنات!

من به ژوزۀ عزیز و زِزۀ عزیزتر از جانم خیلی ارادت دارم

کتاب را به خیلی ها معرفی/ توصیه کرده ام

ولی از هرچیزی که ممکن است در این جریان دخیل باشد، خواهش می کنم احیاناً این کتاب را، مثل شازده کوچولو و اهلی کردن و ...، مبتذل نکنند.

این کتاب باید مثل صندوقچۀ گنجی در محاق بماند تا هربار فقط خوانندۀ راستین کشفش کند.

Good luck!

کسی که خوب لاک می زنه،

لاکی که قشنگه،

لاکی که خوب روی ناخن نشسته،

و ...

Forever

[سریالی که قرار بود بیش از یک فصل باشد، ولی نشد.] امیدوارم دست کم تهش را خوب جمع کرده باشند.

جاودانه ای که زندگی ابدی اش را نفرین می شمارد. دکتری که در پزشکی قانونی کار می کند و به علت زندگی طولانی اش، خیلی چیزها را می داند_ چون از نزدیک دیده یا فرصت مطالعه درموردشان را داشته_ و همین مهارت، باعث راه یافتنش به دم و دستگاه پلیس نیویورک می شود.

اپیسودهای اول را فقط برای سرگرمی دیدم ولی به نظرم آمد از آن سریال هایی است که نویسنده حرفی برای گفتن دارد. برای نمونه، مونولوگ های اپیسود 15 را خیلی دوست داشتم (منظورم مونولوگ هایی است که ابتدا یا انتهای اپیسود گفته می شود و در بعضی سریال ها، پیش درآمد یا نوعی نتیجه گیری است و داستان بر اساس آنها بسط پیدا می کند). مخصوصاً آنکه آدمها را به درخت تشبیه کرده بود... Abe افتاده بود دنبال پیدا کردن اجدادش و درآخر، چند قطره خون مشترک با هنری پیدا کرد.

نکات خوب سریال کم نیستند؛ روش داستان گویی، آرام آرام وارد شدن به گذشتۀ هنری، اشاره های ظریف و دوست داشتنی به ارتباط بین هنری و ایبراهام، ... . جلوۀ بصری سریال به نظرم خاص و دلپذیر است. زندگی را خیلی تمیز و دوست داشتنی و عادی نشان می دهد! قتل و جنایت هست، اما پلشتی ندارد. لباس ها زیبا و عادی و تمیز و خوشرنگند، و همۀ اینها به شکلی نیست که اشرافیت در آن باشد. آسمان نیویورک واقعاً زیباست و چمن هایش سبز هستند! اینها، هرچه باشد، زیبا و دوست داشتنی است. در منزل هنری و Abe و عتیقه فروشی شان از آن قرمز-آجریهایی غلبه دارد که تحسین می کنم.

نکتۀ دیگر، ویژگی خاص هنری است (بالا نوشتم) که او را تبدیل به نوعی شرلوک هلمز کرده. به عبارتی، آنچه ما و کارآگاههای دوروبر هنری در آینه می بینیم، او در خشت خام می بیند!

_ درنهایت، باید ببینم همۀ این ماجراها چطور به پایان می رسد!

« ای دل من، وای وای دل من»!

سنّت سالانه، تا مدتها پیش، تماشای روز واقعه بود وگاهی فکر کدن و نتیجه گیریهایی و گاهی فقط لذت گم شدن در تلخی هایی.. پس از آن گوش دادن به آلبوم وداع حسام الدین سراج، 2بار هم تماشای سریال پریدخت.

امسال دوباره این مجموعۀ کوتاه دوست داشتنی ام را از کنجش بیرون آوردم و تماشا کردم. همه چیزش عالی و دلنشین است و به هم می آید؛ موسیقی اش کار آریا عظیمی نژاد است و خیلی خاص. جاهایی زمزمه ها موسیقی می سازند. هنرپیشه ها و شخصیت ها خیلی به هم می آیند. سخصیت پردازی عالی و طرح و داستان هم عالی تر! اینجا ظاهراً دو عنصر خیر و شر مقابل هم قرار می گیرند، اما بخش هایی از خیر بی تقصیر نیست تا آتش زیرخاکسترِ شر شعله ور شود. چیزهایی که به عمد گفته نمی شوند، در جایی که باید، نادیده گرفته می شوند، کینه، غرور و تعصب.

از همه بیشتر شخصیت نادر را دوست دارم. خان زاده ای که می خواهد خان نباشد و خانی نکند. اما مگر می گذارند! او ظرف تحملش کوچک است و این ها هم مدام به این ظرف لبریز تلنگر می زنند. هی لب پَر می زند و آخرش کمی سرریز می کند. اخم می کنند و ایراد می گیرند. ظرف می شکند! نادر طوفانی می شود که سالها بعد آثار ویرانی را به رخ می کشد.

نادرخان بد کرد اما حرفش همیشه حرف رود. همان که گفت، دنبال همان رفت. می توانستند نگذارند. ولی او را هم گذاشتند تنگ پدرش و او هم راهی ندید جز برگشتن به شیوۀ پدر، منتها به روش خودش.

هیچکس نادر را در قدوقوارۀ واقعی اش ندید، حتی زمانی که مثل مار آماده چنبره زدن و گزیدن بود. حتی نصرت هم نتوانست او را به موقع درست ببیند. اگر نه، به قول خودش همان مرام دوستی و برادری را به کار می برد و آب از آب تکان نمی خورد.

شاید بازی علی مصفا شخصیت نادر را برایم قابل توجه تر کرده باشد. خوب بالید و به اوج رسید و خوب شکست. شخصیت مثبت دوست داشتنی هم دکتر شمس بود که بیشتر از حرف زدن، عمل کرد و شلوغ بازی هم درنیاورد. چوب توی لانۀ زنبور هم نکرد، مگر وقتی که وقتش بود.

*کارگردان این مجموعه سامان مقدم است. یک سیروس مقدم هم داریم که با آن مجموعه های طولانی و زیادش، گویا به [کارخانه سریال سازی مشهور است]. سریال هایی که اگر ببینمشان اول خوشم می آید ولی هرچه می گذرد ... دوتا مقدم، اما آن اولی کاردرست تر است، چه جور هم!

«تمام حجت من بر ...»

سرباز: اگر از قبیلۀ بنی مصعب کسی را دیدی بگو من گریختم تا آب بر او نبسته باشم. آه! گریخته را به تیر می زنند ..

***

راحله: کجا رفتی و چه دیدی؟ بگو، حقیقت را چگونه یافتی؟

شبلی: من .. حقیقت را ... در زنجیر دیده ام. من .. حقیقت را ... پاره پاره ... بر خاک دیده ام. من ... حقیقت را ... بر سر نیزه دیده ام...

* روز واقعه، بهرام بیضایی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

خودشناسی برمبنای Elementary

Sherlock: Difficult to say why, exactly
Perhaps, in time, I'll solve that, as well

این رمزی است بین من و شرلوک، بین من و واتسون، و درمجموع (و چیزی علاوه تر) بین من و خودم.

تا اینجا، همۀ شرلوکها و شرلوکواره ها را به خاطر شرلوکش می دیدم، این بار واتسونش. واتسون، با آن عقبه و تغییرات زندگی و ویژگی ای که باعث ارتباطش با شرلوک می شود، خودِ من است. دقیقاً مجموع این ها با هم، منهای آن محکم و راه-نده بودنش. که از دید من نقطۀ قوت نیست. گرچه تا همین دقایقی پیش حتی تحسینش می کردم. الآن هم تحسینش می کنم اما چون جوابی برایش دارم، از چشمم افتاده! چه خوب! یکی از چیزهایی که نداشته ام و بدجور خواهانش بوده م از چشمم افتاد! همین سپر نفوذناپذیر ناشی از شکست و ضعف.

خوشحالم که بعد از مدت ها شخصیتی دوست داشتنی پیدا کرده ام که مشابهت های زیاد و خاصی با هم داریم. به خصوص، از جهاتی که تو این دورۀ زندگی م بهتر می فهممشان و گاهی جلو چشمم خودنمایی می کردند و شاید می خواستند دنبال پاسخی برایشان باشم. الآن بهتر میتوانم باهاشان کنار بیایم و تقویتشان کنم.

_ تا حالا چیزهایی که می خواستم از این هلمز بگویم، بیشتر از-دوست-نداشتن-هام بودند. حالا دیگر، اگر هم بگویم، به شناخت گذشته ام مربوط می شوند و بدون آنکه حذفشان کنم، دوست داشتنم را هم به آن اضافه می کنم.

Joany-1

یکی از علل علاقه م به جونی واتسونِ المنتری اینه که:

لبه های پایین اغلب لباساش منحنیه

* کلا شخصیت خوش لباسی داره

** بیشتر لباساش قشنگن، واقعاً!

این یقه ش عااالیه!

 

مانیفست

حیف!

بعضی ها آن قدر مناسب دوستی اند که گویا از آسمان به زمین آمده اند تا دوستت باشند، ولی چیزهایی هست که می گوید نه، نه که نشود، نشود بهتر است. یعنی، نباید که بشود.

این را همان «چیزها» می گویند.

چیزها معمولاً بهتر می دانند. از عاقبت کار آگاهند. تو را می شناسند و شرایط را از بَرند. چیزها گاهی با خشونت عمل می کنند، حدومرز می گذارند و گاهی فقط تذکری می دهند و خودشان را به ندیدن می زنند و بعد از آنکه تجربه کردی و احیاناً پشیمان شدی یا ندانستی بقیۀ راه را چه کنی، با نگاهی عاقل اندر سفیه پیدایشان می شود.

این مطلب اصلاً مربوط به این چیزها نیست، ولی مثل همیشه گوشه ای از خودشان را تحمیل می کنند. حتی اگر تصمیم این باشد که مسیری را، با دانستن شرایطت و ویژگی های لازم، به رفتن آغاز نکنی فکر کردن و حرف زدن درمورد آن  لحظات شیرینی می آفریند.

و من همیشه از دوستی که نمی شود دوست من باشد ممنونم و تحسینش می کنم.

دنیای یخچالی

یخچال خوشبخت یخچالی است که وقتی درش را باز کنی، بوی سالاد اولویه یا انبه یا طالبی پخش شود توی صورتت. یخچال در این حالت، در مسیر کمال است، در حال تجربۀ ملکوت، در نیروانا به سر می برد، دیگر هیچ آرزویی ندارد. حاضر است تمام متعلقاتش و محتویاتش را بی توقعی ببخشد، فقط اندکی انرژی الکتریکی برایش بس است تا از این امانت های والا نگهداری کند و بزرگترین مسئولیت خود را به خوبی انجام دهد.

و هر یخچالی که با این قضیه موافق نباشد، ذره ای برق برایش حرام است! اصلاً یخچال نیست، کمد است.

باز یخچال ها جمع نشوند اینجا بخواهند با من مخالفت کنند یا مجابم کنند به تجدیدنظر و تخفیف و .... در این مورد خیلی مستبد و صلب هستم.

*یادآوریِ به جای پرکلاغی جان:

کالباس هم باید به این موارد اضافه شود