دنیای ادبیات داستانی چیز مهمی کم دارد!
پرتغالیِ خانوم.
پرتغالیِ درخت زیبای من یکی از دوست داشتنی ترین شخصیت های مرد دنیای کتاب هاست. با خودم فکر می کنم اگر روزی نویسندۀ توانایی پیدا شود و دربارۀ زنی بنویسد که پرتغالی زندگی اش بوده، او چطور زنی خواهد بود؟
لزومی ندارد ماجرا عین کتاب اصلی باشد. نه لازم است کودکی درد را کشف کند و در بهترین روزهای زندگی اش سختی بکشد، نه حتی خانوم پرتغالی، زنی تنها و دور از اجتماع و رازآلود باشد. باید کمی فکر کرد. پرتغالی ای که می شناسیم را با تمام خصوصیاتش مجسم می کنیم. همه چیز برای مرد بودن و تغییر او باورپذیر است.مردی که هیچ کس انتظار ندارد آن چنان موجودیتی در لایه های شخصیت خود داشته باشد که برای پسربچه ای مانند زِزه خدا شود.
زن ها چطور؟ باید چطور باشند تا کسی ابتدا ازشان توقع پرتغالی شدن نداشته باشد؟ من فکر می کنم زنِ این ماجرا باید، برعکس پورتوگا، زنی معمولی باشد با خانواده ای پرجمعیت، از آن ها که بام تا شام سرشان به بچه داری و رفت و روب و شستشو گرم است، گاهی بچه هایشان را دعوا می کنند و برای خودشان وقت کم می آورند. از آن ها که وقتی بعد سال ها به جشنی دعوت شدند، با خجالت پا پیش می گذارند و فقط یک دور می رقصند، اما آنچنان می رقصند که خودشان و بقیه تعجب می کنند و فرزندانشان می گویند: مامااانننن؟؟؟!!!
اما صبح فردا همه چیز فراموش می شود. این زن فقط وقتی در گرگ و میش غروب تنها روی ایوان خانه نشسته و منتظر جاافتادن شام و بازگشت عزیزانش است و شاید بافتنی یا گلدوزی ای روی دستش پاشد، شاید زمزمه ای غریب هم بر لب داشته باشد، آماده است تا بخش مخفی روحش را نمایان کند.
زنی که ...
خیلی دوست دارم داستان بانوی پرتغالی را بخوانم. داستانی جاندار و فراموش نشدنی، داستانی پر از شادی و اندوه داقعی، پر از بغض و خنده و آب چشم! بدانم زِزۀ ماجرا چطور با اون آشنا می شود و چطور ارتباطشان شکل می گیرد و به هم وابسته می شوند ... اصلاً همین ززه خودش رازی است، دختر است یا پسر؟ چند ساله؟ چه چیز باعث شده روحش گشوده شود و پذیرای خانوم پرتغالی باشد؟ از باغش میوه دزدیده؟ یا برعکس، در حمل سبد خرید سنگینش به او کمک کرده؟
حتی می شود او از خانواده ای مرفه باشد و پرتغالی بسیار فقیر!
مگی بیشتر از اغلب مردم می دانست که فراسوی دنیاها چه چیزی قرار دارد. او خودش درها را باز کرده بود و موجودات زنده ای را که نفس می کشیدند از صفحات زرد و بی رنگ بیرون کشیده بود» ص62
__ طلسم جوهری
یک بار محض سرگرمی تستی دادم تا ببینم کدام موجود تالکینی هستم. جواب در آمد: هابیت!
عافیت طلب و شکمو و گریزان از دردسر و خطر، لابد!
بد نیست، تاحدی شبیه هم هست. ولی بیلبو بگینز شریفی در من هست که درجاهای لازم خطر می کند و بر تردیدهایش پیروز می شود یا وقتی چاره ای نیست، سرش را می اندازد پایین و با شاخ می رود توی شکم خطر.
مثل رُن ویزلی خودمان
نتونستم طاقت بیارم. انگار فونکه منو صدا می کرد. ولی هرچی گشتم ناامیدتر شدم! شهرکتاب که کتابای کودک نوجوانش به هم ریخته و قاطی بود و کم حجم تر از قبل شده بود. شاید فکر کردن مدرسه ها باز شده بچه ها کتاب نمی خونن... . فقط کتاب گیس پنجول از فونکه رو داشت که اونم تو حس و حال خوندنش نبودم. کتاب فروشی محبوب دیگه م هم خیلی چیزا داشت به جز فونکه! البته یه دوره دوجلدی اژدهاسوار داشت قدیمی با جلد پاره پوره! و سری سیاه ها رو (وقتی اسمشون سیاه قلب، سیاه خون،.. هست لابد به جای جوهری ها باید بگیم سیاه ها!) ظاهرشون قشنگ و شکیل اما باطنشون به نظرم چنگی به دل نمی زنه. چاپ اول افق از این کتاب خیلی قشنگ تر بود. ساده و مربعی و قطور اما تروتمیز و مرتب. این سری جدید خوبی ش اینه مث کتابای خارجی حجیم ولی سبکه. اما جوهر روی برگه ها خوب نخوابیده. یه طوریه! نقشۀ داستان رو مثلاً نگاه کردم، خوب چاپ نشده، تمیز نیست. ... از افق بیشتر انتظار داشتم.
اما [یه دوره کتاب جدید نوجوانانه کشف کردم به اسم بارتیمیوس]. گویا اسم یه جن هست. دوست دارم یه جلدشو بخونم ببینم چجوریه:
...
بقیه شو حوصله ندارم بنویسم!
شاید بعداً
مو : «مزه ی بعضی از کتاب ها را باید چشید
بعضی شان را میشود درسته قورت داد
ولی فقط تعداد کمی از آنان را می شود جوید
و بطور کامل هضمشان کرد»
***
خدایا!
[کورنلیای عزیز جادویی] گویا چند سری کتاب داره غیر از جوهری ها.
یکی شون سری دنیای آیینه ای هست
اسم کتاباش reckless ، fearless ... این مجموعه پنج تا کتابه.
سری دیگه Ghosthunters هست شامل سه کتاب.
دوووست دارم بخونمشون، دست کم جلد اول هر مجموعه رو، ببینم چجورین.
گویا بعضیاشون ترجمه شده ن :) [اشباح] و [درمورد اولین جلد مجموعۀ دنیای آیینه ای]
«کورنلیا فونکه (1958) یکی از معروفترین نویسندگان کتابهای کودک و نوجوان دنیاست. او تا به حال بیش از 60 کتاب برای نسل نو نوشته است. در سال 2005 مجلهی تایم اسم او را در فهرست 100 چهرهی تاثیرگذار قرار داد.»
عشق منه این خانوم! فعلاً دوست دارم بیشتر ازش کتاب بخونم.
اگه Hugh Laurie و George Clooney درگیر بشن*
معلومه من طرف کیو می گیرم!
حتی اگه حق با اون نباشه
* درگیری: یه صحنه توی فیلم بود!
گوگولیا!
چندروزبعد دوباره دیدمش. این بار درست جلوی در خانه، پای درخت کاج محبوبم! کمی ترسیدم ولی طفلک کاری نداشت. همراه مادرم بودم که پیشنهاد داد چیزی برایش ببریم بخورد. به سرعت رفتم بالا و دو تکه کوچک نان و قطعه ای مرغ خام (که برای ناهار بیرون گذاشته بودم) آوردم. نان ها را تحویل نگرفت اما مرغ را با استخوان های ریزش قرچ و قرچ جوید. انگار کم اش بود ولی من هم گوشت بیشتری نداشتم.
وقتی می خورد، دمش را تکان می داد. منتها لم داده بود روی زمین و دم تکان دادنش خاک های پای درخت را به هوا بلند می کرد. توی ذهنم با او دوست شده ام. اسمش را گذاشته ام Shaggy. صورتش شبیه Rex است اما لاغر و کاملاً سیاه رنگ.
از آن روز، دیگر ندیده ام ش.
بعد نوشت: امروز عصر قبل از پیاده روی دیدمش! از پنجره! انگار از باغ پشت خانه بیرون آمده بود. مسیر ورودی باغ را نگاه می کرد. از شما چه پنهان برایش 2-3 تا سوت هم زدم. نتوانست پیدایم کند. توی خیابان راه افتاد و مسیر خلاف جهت مسیری که قرار بود بروم، در پیش گرفت.
Shaggyبعداً می بینمت!
من یه دلقک درون دارم که، مثلاً وقتی کامنت بی ربط یا چرت می بینم اینجا، دلش می خواد کنترل صفحه کلید رو از من بگیره و کمی تفریح کنه. البته الآن دیگه کامنتای تبلیغی (که مستقیم حرفشونو می زنن و ادا درنمیارن) خیلی قابل تحمل تر و شرافتمندانه تر از اون دستۀ اول هستن.
اولش می خوام دنبالش برم و منم باهاش تفریح کنم. ولی به مسخره کردن دیگران اعتقادی ندارم و سهمیه م برای این کار رو در اندک ترین میزانش قرار دادم. برای همین راضی ش می کنم همون توی دلش دلقک بازی دربیاره و با هم بخندیم!
و البته اینایی که اینطوری موزمارانه کامنت میذارن، کارشون نوعی بی احترامی به من و تجاوز به حریم* وبلاگ منه که باید بگم خودشونو دارن مسخره می کنن.
*بله، همچین حریم شخصی محدود و پوست پیازی ای دارم!
_ نمونه ش: یارو میاد بخش کوتاه و احساسی مطلب یا توضیح وبلاگشو با آدرس وبلاگ کپی می کنه توی کامنتا (بدون توجه به محتوای پست من) و انتظار داره وسوسه بشم برم بهش سر بزنم و مطلبشو بخونم.
باز صد رحمت به اون که میگه: وبلاگ خوبی داری، به من هم سر بزن!
طی 2-3 روز سروکله زدن با واژه های فلسفی و هرمنوتیکی و گادامری، البته نه به قصد فهم عمیق، بعد از 1 نیمه شب دیگر نمی فهمیدم سداریس چه می گوید!
کلمه ها را چندبار می خواندم، روی جمله ها مکث می کردم، انگار دکمۀ تصور و منظره آفرینی مغزم که همزمان با خواندن داستان روشن می شود، خاموش شده بود. نمی خواندم، داشتم با کلمه ها سروکله می زدم! جابجایشان می کردم و جمله ها را از نو می نوشتم. ایراد املایی، دستوری، ..
و بعد از چند صفحه کم کم همه چیز شفاف شد!
*لقب یعقوب(ع) در کتاب مقدس اسرائیل است؛ یعنی آن که با خدا کُشتی می گیرد. این لقب در پی رؤیایی، در یکی از سفرهایش به او الهام شد. [+]
کشتی گرفتن یعقوب(ع) با فرشته
اثر رامبراند
اما از یک طرف، این ناگزیر بودن در گذشته باعث شد بدجور با این موجودات زرد انس بگیرم، به خصوص کتاب های قدیمی. آن برگه های به ظاهر خشن جدی، اما همچون بال پروانه شکننده، که غیر از بوی خودشان بعضی بوهای دیگر را در بافت فروتن خود حفظ کرده بودند. گاهی موقع مطالعه از گوشۀ این کتاب ها می کَندم و در دهان می گذاشتم و می جویدم. یکی از عادت های (بد؟) آن روزگارم بود و البته تنها درمورد کتاب های کاهی اجرا می شد. چون طعم خنکی و بخشی از چوب و یک جور گسی خوشایند فارغ از زمان داشتند.
در این روزگار، بعضی ها با دیدن کاغذ کاهی ذوق می کنند چون متفاوت و از دیدگاهی لوکس است. اما آدم هایی هستند که نوع خاصی از کاغذهای کاهی برایشان معنایی عمیق تر از این چیزها دارد؛ مثل تفاوت سیاه پوست گمنامی که عمری در معدن الماس جان کنده با ستاره (سلبریتی) خوش اندامی با پیکری چون الماس تراشیده و لباسی گران قیمت و الماس نشان!
*اسم سریالی که جویی، در نقش دکتر ریموری، بازی می کرد
هنوز چندتایی از اون معدود گنج ها رو دارم؛ حتی شاید فقط 2-3 تا. ولی هرکدوم در قیژقیژوی بی ادعایی برای ورود به همون دنیاهاییه که اون روزا سنگ به سنگ می ساختمشون.
وقتی پروندۀ هر دنیا رو به بسته شدن بود، این خواسته رو ضمیمه شون می کردم که:
بالأخره روزی پای یکی از این گردونه های فلزی می ایستم و بادقت و حوصله، چند کارت انتخاب می کنم و برای کسایی می فرستم.
از بیماری های ذهنی من اینه که مثلاً South Park نوزده فصله، بعد من دلم قیلی ویلی میره ببینمش!
در این موارد یا نمی بینم، یا به این زودی شروعش نمی کنم، ولی اون قیلی ویلیه خیلی رو اعصابه!
بعدش، 19 فصصصصصصصصل؟؟؟؟؟؟ کجای دل هاردم بذارمش آخه؟؟
خیلی پیشترها گاهی خیال می کردم چطور می توانم آدم های محبوبم را ببینم، اغلب مشاهیر. بعضی هاشان که مرحوم شده بودند، مثل ژول ورن. اما کم کم که دنیا پیشرفت کرد و با معاصرها هم آشنا شدم، حساب می کردم باید برای دیدن فلانی چند کیلومتر بروم، چقدر پول داشته باشم، چقدر بزرگ شده باشم، اصلاً به او چه بگویم!
یکی از موارد مهم، آدرس دقیق پیدا کردن بود. فکر می کردم به کشور موردنظر که رسیدم، توی یک شهری_ حالا هرکجا_ از هرکسی سرراهم بود بپرسم «فلانی رو می شناسید؟ کجا زندگی می کنه؟» حالا ممکن بود خیلی ها ندانند، بعضی ها نشناسند، یا بگویند برو فلان شهر و اینجا نگرد! .... ولی در خیال های من همیشه اولین نفری که ازش می پرسیدم، آدرس دقیق را می دانست و من بدون دردسر درِ خانۀ آن فرد بودم!
کمی بزرگتر که شدم، دیگر از دیدار رودررو چشم پوشیدم چون فهمیده بودم به آن زودی ها میسر نمی شود. ایمیل و کامنت و .. اینترنت که نبود. باید دست به دامن نامۀ کاغذی می شدم. حتی یک بار برای معین نامه نوشتم و مانده بودم باهاش چه کنم. چون آدرسی نداشتم! همین طور دو به شک مانده بودم که معدومش کنم یا به یکی از این رادیوهای بیگانه بفرستم تا آنها به دستش برسانند. نامه هم بین کاغذهای دفتر ریاضی م عاقبت رقت انگیزی داشت. یک بار چندتا از بچه های کلاس آن را از بین دفترم برداشتند و خواندند و خلاصه شد اسباب مضحکۀ من. ولی من خودم را می زدم به آن راه آن قدر جدی برخورد کردم که زود یادشان رفت. یعنی با حساب و کتاب آن سال هام اگر می رفتم توی بطری و می گفتم مرا پرت کنید توی دریا زودتر به مقصد رسیده بودم!
الآن دنیا به همان اندازه که بزرگ و پیچیده به نظر می آید، کوچک و آسان یاب شده. ممکن است چند سال دیگر در گروه مجازی عضو باشیم که ازقضا، فرد مشهور دوست داشتنی مان هم عضو آن باشد!
گاهی اوقات برای حفظ اعتدال بد نیست مردم بعضی از کارهایی را که دوست ندارند انجام بدهند. ص85
___آنی در اونلی
***
_ جلد چهارم آتش، بدون دود را که شروع کردم حقیقت بزرگی بعد از سال ها برایم مکشوف شد! بر اساس آنچه در کتاب فروشی/خانه ها دیده بودم، تمام این سال ها خاطرۀ دوران کودکی ام را اینطور ساخته بودم (شاید هم اصلاح کرده بودم_ دارم کم کم مشکوک می شوم!) که من هر 7 جلد را رؤیت کرده بودم. در حالی که آن روزگار، فقط سه جلد آن چاپ شده بود!
داستان هم طوری است که به راحتی می شود با همان سه جلد تمامش کرد. اما از جلد 4 به بعد ماجرا ادامه پیدا کرده و اوایل دهۀ 70 هم چاپ شده. جدیدترین چاپ کتاب هم دیگر 7تایی نیست، دوتاست؛ سه جلد اول در یک مجلد و چهارتای دیگر در مجلدی دیگر. با طرح جلد قرمز رنگ و تصویر کوچکی از بانویی ترکمن بر پشت جلد که آدم را یاد سولماز می اندازد، و باقی زنان مهم داستان.
* [این هم روی جلدش!] خیلی دوست داشتنی است! این را یادم رفته بود.
__ و از همان جلد 4 هم خواندنش قدری برایم سخت شد. به میانۀ جلد 5 رسیدم، دیدم نمی توانم ادامه دهم! فقط می خواهم این صد صفحۀ باقی مانده را تمام کنم و شاید تا مدت ها سراغ دو جلد دیگر نروم. ولی حتماً آن ها را هم خواهم خواند.
ته جلد سوم، دوست داشتم بیشتر درمورد صحرا و مردمش بخوانم. برای همین از جلد 4 استقبال کردم. اما دیگر خیلی دچار حرف ها و نظریه های سیاسی و حتی عرفانی شده. این بخش ها را تند تند می خوانم؛ حتی شده از روی کلمه ها و جمله ها و پاراگراف ها می پرم. من در این موراد نظریه های خودم را دارم و نمی خواهم عرفان و سیاست و .. یاد بگیرم. داستان می خواهم، داستانی قوی.
«مادرم جوری واکنش نشان داد انگار او را شلاق زده ام. مقصودم مشخص بود ولی سلاحی که به کار برده بودم عجیب و ناشایست بود. فردا از وضعیت اتاقم متوجه شدم که همه جا را به دنبال مواد زیرورو کرده. لباس هایم که همیشه به نظم و ترتیبشان مباهات می کردم حالا بدون توجه به رنگ و نوعشان در کشوها چپانده شده بودند. بوی سیگار می آمد و روی میز حلقه های لیوان قهوه بود. مادرم پیش از این بارها مشمول بخشش من شده بود ولی گند زدن به کشوهای این جانب برابر بود با بدل کردن دوست به دشمنی قسم خورده. پَری به ته خودکارم چسباندم و برایش نامه نوشتم: ...» ص87
مادربزرگت رو از اینجا ببَر! کتاب خیلی خوبی بود، فوق العاده! خیلی دوستش داشتم! جایی خواندم بالاخره یه روز قشنگ حرف می زنم بهتر است، ولی به نظر من مادربزرگت... بهتر بود! البته اولی را هنوز کامل نخواندم؛ در همان حدی که پیش رفتم مقایسه شان می کنم که منصفانه باشد. شاید فردا بتوانم دوباره این کتاب را پیدا کنم و ادامه ش بدهم و نظر منصفانه تری داشته باشم.
اسم کتاب را، طبق معمول بیشتر مجموعه های داستان کوتاه، از روی یکی از داستان های مجموعه انتخاب کرده اند. داستان خوبی است، اما فکر می کنم بیشتر برای جذاب جلوه دادن کتاب این اسم را روی جلد گذاشته اند؛ که الحق هم مؤثر است! خودِ من از دو سال پیش دوست داشته م این کتاب را بخوانم و حتی داشته باشم! اما بهترین داستان مجموعه از دید من، سیارۀ میمون ها بود. عاشقش شدم! آن قدر که دارم دوباره می خوانمش! و کل کتاب را با فاصلۀ اندکی می خواهم دوباره بخوانم؛ و سال بعد هم احتمالاً آن را خواهم خواند! داستان هایش طوری اند که جا دارد این کار را بکنم.
تا اینجا داستان های سداریس از زندگی خودش، خانواده، دوستان و تجربه های جورواجورش برآمده اند. داستان ها خوب تعریف شده اند و وقتی کلمه ها را می خواندم، دنیایی از آدم ها و اشیا و احساس های گوناگون از کتاب بیرون می ریختند. به اندازه ای که کلمه دارد، پربار است. خواندن اینطور داستان ها دوست دارم، به همین دلیل هم هست که دلم می خواهد بیش از یک بار بخوانمشان. چون انگار در خوانش اول همۀ این چیزها که از کتاب بیرون آمده اند، برایم به اندازۀ حضورشان پررنگ نشده اند.
سداریس خودش را نوشته است. درست اولین داستان از هر دو مجموعۀ بالا (داستان های طاعون تیک و بالاخره یه روز قشنگ حرف می زنم) تأثیر دیگری روی من داشتند. این دو داستان و نگاه کردن به چهرۀ سداریس مرا قدری عصبی می کند. یادم می آید در ک.دکی تا سرحد تیک داشتن پیش می رفتم، فقط برای تقلید از دیگران، یا فکر کردن زیادی به حرکتی که در اثر تکرار به تیک تبدیل می شود. بعد با جنونی وسواسی جلوی خودم را می گرفتم که تکرارشان نکنم، بهشان فکر نکنم، حتی یک بار هم انجامشان ندهم. دوستی داشتم که تیک داشت. از همان کودکی حرکت خاصی می کرد. بعدتر که دیدمش باز هم تیک داشت. این دفعه حرکتش متفاوت بود. و من باز هم به او فکر می کردم. اینکه چرا کاری برایش نکردند. چرا حرکتش تغییر کرده. باز هم می رفتم سمت تقلید و ... حتی اگر برایم تعریف می کردند فلانی چنان تیکی دارد، در خلوت ادایش را در می آوردم و عجیب اینکه ماهیچه های بدنم خیلی سریع همراهی می کردند. و من می ترسیدم از این آمادگی و همراهی.
از پیدا کردن تصویر سداریس در اینترنت پشیمان شدم. فکر می کنم مجموع داستان ها و حالت چهره اش خبر از چیزی می دهد که نمی خواهم بدون داشتن راهکار مناسب یا قدرت کافی برای مواجه شدن با آن درگیرش شوم.
داستان هایش خیلی خوب است، خواندنی و قابل تأمل. هرچه باشد به خواندنشان می ارزد.
ANNE:Did you ever go courting, Matthew
?
MATTHEW: Well, I don't knows if I have
ANNE: Never, ever, ever? [he shakes his head no] Why ever not
?
MATTHEW: Well, I couldn't do it without talking to a girl
ANNE: Well, I'm sure there were many broken hearts as a result
http://greengables-1.tripod.com/script/1part5.html
آن سال های دور که کتاب بیگانه ای در دهکده را می خواندم، بخش مربوط به دخالت شیطان در اوضاع دهکده و تغییر شخصیت ستاره شناس و کشیش آدولف را نمی فهمیدم. به نظرم وهم انگیز و عجیب می آمد.
هیچ وقت هم یادم نیامد انتهای داستان چه بود. حتی در خاطرم نمانده آن را تا آخر خواندم یا نه. اما بی انصافی بود که فصل آخر تنها نصف صفحه باشد. اینکه خواننده و راوی در بهت فرو بروند خیلی خوب بود، ولی کاش قوی تر تمام می شد.
بیشتر از هر چیزی، در این کتاب، از این صحبت ها خوشم آمد:
فیلیپ تراوم* اعمال انسان ها را در زندگی و سرنوشتشان به بازی دومینو تشبیه می کند و اعتقاد دارد زندگی انسان ها از حلقه هایی به هم پیوسته تشکیل شده (سلسلۀ علل).
مِن باب مثال، اگر کریستف کلمب در هر زمانی_ مثلاً در کودکی_ از روی ناچیزترین حلقۀ سلسلۀ اعمال خود که نخستین عمل کودکی اش آن را معین ساخته بود می جهید، این جهش مابقی زندگی اش را تماماً تغییر می داد؛ یعنی کریستف کلمب کشیش می شد و در یک دهکدۀ ایتالیایی در حال گمنامی از دنیا می رفت و قارۀ امریکا تا دو قرن بعد کشف نمی شد. .. من هزاران هزار مشی ممکن زندگی این شخص را مطالعه کرده ام و فقط در یکی از آن هاست که واقعۀ کشف امریکا پیش می آید. شما مردم گمان نمی برید که همۀ اعمالتان به یک اندازه مهمّند و حال آنکه این عین حقیقت است. گرفتن یک مگس در سرنوشت شما به اندازۀ اقدام به هر عمل دیگری حائز اهمیت است... ص 95
یادم هست در دوره ای از زندگی به این سلسله علل فکر می کردم و مجموع این ها با مسئلۀ جبر و اختیار نتایج جالبی برایم داشتند!
*اسمی که بچه ها برای شیطان انتخاب کردند و به باقی اهالی دهکده اینطور معرفی اش می کردند.
_بیگانه ای در دهکده، مارک تواین، ترجمۀ نجف دریابندری، امیرکبیر
_ فکر کنم خیارهایی رو که توی این قوطی کرم جدیدم ریختن از بوته ای کندن که از خیارهاش خوشم نمیاد!
بوی خوبی ندارن :/
شایدم از بوتۀ گیاهی که فقط نزدیک یه بوتۀ خیار بوده و کمی از عطر خیارها رو گرفته، اما خودش برگ ها و ساقه هایی ضخیم و پررنگ داره.. هروقت بوی این کرم می خوره به مشامم، همچین تصوری از گیاهه تو ذهنم میاد. لطافت خیار رو نداره. حتی طراوت تلخی ته خیار رو.
__ هاوس شیطااانِ مجسمه!! انقد ازش خوشم میاد بدون توپ و تانک و فقط با زبونش به اهداف شوم و پلیدش می رسه! خیلی هم خوب کاری می کنه! تنها شیطان صفت تقریباً-کامل-مورد-تأیید منه در این سال ها.
الآن فصل هشتمم. می ترسم که داره تموم میشه، می ترسم که آخرش چی میشه. شاید برای همینه که کند می بینم. شاید برای همین بیش از دو هفته پیش یه اپیسود دیدم و الآن یکی دیگه. انقدر فاصله شد که چند دقیقه طول کشید تا باهاش ارتباط برقرار کردم. مخصوصاً که توی فصل 8 خیلی چیزا عوض شده، و خیلی آدم ها.
MARILLA:What ever made you say that you took it and lost it
?
ANNE: You said you'd keep me in my room until I confessed. I just thought up a good confession and made it as interesting as I could
MARILLA: But it was still a lie
ANNE: You wouldn't believe the truth
مرتبط با زندگی دوگانه و .. که اشاره کردم، اولین بار که کتاب شیطان و دوشیزه پریم (کوئلیو) را می خوندم، به طرز عجیبی هوس کردم توی کافه یا هتل کوچکی در شهری کوچک، ترجیحاً اروپایی، کار کنم و غروب ها و آخر شب ها بنشینم کنار مهمان ها و مسافرهای جورواجور و به حکایت هاشان گوش بدهم ... این خواسته با خواسته ها و مسیر آن روزهام نمی خواند، اما خیلی به دلم نشست. از دهکدۀ محل زندگی دوشیزه پریم خوشم آمده بود و فضای آنجا برایم تجسم می شد.
چند ماه پیش شیرجه زدم سمت این کتاب تا برای بار دوم بخوانمش. 100 صفحه خواندم و رهایش کردم، فضا و آرزوی دیرین آمده بود توی ذهنم و اتفاقاً به حال و هوا و شرایط آن روزهام خیلی نزدیک تر بود! نه از جهت اسباب و وسایل و مهیا بودن محیط و شرایط، بلکه از جهت خواسته های قلبی م و نقشه هام برای زندگی.
الآن هرچه فکر می کنم، حال و هوای دوشیزه پریمی آن روزها را به خاطر نمی آورم، شاید تبدیل شده به شکل دیگری که این روزها آن را بلوبری نایتز می خوانم. شاید سال های بعد که چشمم به این نوشته ها بیفتد اسم دیگری پیدا کرده باشد.
هروقت یکی از کتاب هایش را می خوانم یا بخشی از فیلم ها را می بینم، یاد اولین روزهای آشنایی م با او می افتم.
1. رؤیای سبز! دخترک رؤیاباف! پرحرف و کم توجه و چر از خیال های عجیب و غریب! همۀ این چیزها به نظر من تا آن روز عجیب و نامتعارف بودند. دختر پر حرف دیده بودم، خیالباف و کم توجه هم که خودم بودم، ولی اینکه از تلویزیون خودمان چنین چیزی پخش شود بیشتر برایم سنّت شکنی محسوب می شد. تا آن زمان همۀ آدم های فیلم و سریال ها باید الگوی خوب و کاملی می بودند و هیچ یک شبیه این موجود موقرمز نبودند!
2. مجموعۀ کوتاه آن شرلی دومین مجموعه از ساخته های کوین سالیوان بود که برای ما پخش می شد. پیش از آن خاطرۀ خوب و فراموش نشدنی قصه های جزیره و سارا استنلی، نسخۀ قابل تحمل و حتی ستودنی آن شرلی، را داشتیم و من، بیش از هرچیزی خودِ پرنس ادوارد زیبا را می پرستیدم با آن فانوس دریایی که مثل شوالیه ای درونگرا لب ساحل ایستاده بود و منظره هایی که هر گوشه اش زیبایی خاص خود را داشت و در هر فصلی به رنگی در می آمد.
3. اوایل خیلی سخت با آن کنار می آمدم. آن همه پرحرفی و حرف های نا به جا و عجول بودن و ... را نمی توانستم یک جا تحمل کنم. فقط خود مگان فالوز و عکس العمل های ماریلا و متیو و ریچل مرا قانع می کردند که مجموعه را ببینم، از طرفی هم نمی توانستم سیر داستان را به این راحتی ها بی خیال شوم. پرنس ادوارد هم که همیشۀ خدا تیر خلاص بود!
4. الآن که مجموعه را با صدای اصلی اش می بینم، فکر می کنم چقدر آن شرلی قابل تحمل تر است! مریم شیرزاد دوبلور فوق العاده ای است و صدای بسیار زیبایی دارد اما ترکیب این زیبایی بی مثال با پرحرفی ها و خیال بافی های آن برای من قابل تحمل نیست! ماجرا خیلی مبالغه آمیز می شود و اغراق خود سالیوان نسبت به کتاب داستان را تحت الشعاع قرار می دهد!
5. این بخش ماجرا کمی پیچیده و شخصی می شود؛ بیش از یک سال پیش فهمیدم آن شرلی دقیقاً تیپ شخصیتی (روانشناختی) خودم را دارد. برای همین قسمتی از من دوستش دارد و قسمتی از من می راندش. من از خیلی وقت پیش در کار راندن بعضی خصوصیات شخصیتی م بوده م و با آدم هایی که آن بخش های من را دارند شاخ به شاخ می شوم. مسئله این است که من هم پرحرف هستم اما دست کم 70% حرف هایم را با خودم در میان می گذارم. ماریلا حریف آن نشد ولی ماریلای درون من خوب مرا کنترل کرد.
یک دفعه یادم افتاد چقدر از زندگی دوگانه خوشم می آید؛ زمانی دوست داشتم نیمی از سال را جایی باشم، با شرایط تعریف شده ای برای زندگی، و نیم دیگر سال را جایی دیگر و با شرایطی دیگر. بلاگری بود/ شاید هنوز هم باشد_ من مدتهاست نوشته هایش را دنبال نکرده ام_ نوع کار و زندگی اش همان دنیای ایده آل آن سال های من بود.
آخرین زندگی دوگانه ای که دوست داشته م، ترکیبی بوده. اینکه نیمی از سال مثل Lizy فیلم بلوبری در سفر باشم و از کنار آدم های گوناگون رد شوم، و نیم دیگر سال مثل Jeremy در گوشه ای از کافه م در گوشه ای تعریف شده و ثابت از این دنیا، سرم به کار خودم باشم و آدم های گوناگون از کنارم بگذرند و من شیشه ای بزرگ داشته باشم برای جمع کردن کلیدهایی که جا می گذارند، و داستان هایشان را برای مدتی در جایی حبس کنم.
یک سری آرزوها و خیال های بچگی که گاهی می بافتیم و بعدش به خل خلی بودنشان می خندیدیم، امروز خیلی راحت و عادی به نظر می رسند؛ خیلی هاشان به واقعیت تبدیل شده اند و جزئی از زندگی روزمره حتی.
پس این خیال خل خلی را هم اینجا ثبت می کنم، باشد که به زودی واقعی شود: کاش می شد بوها را هم به اشتراک گذاشت. مثل همین بوی گیاهی که امروز خریدم و قرار است دمنوش شود و اسمش آن قدر بالهجه و سخت بود که توی گوشم هم به درستی هضم و جذب نشد چه رسد به اینکه بنویسمش یا حفظش کنم و .. باید قدری از آن را با خودم اینور آنور ببرم، به اهل فن نشان بدهم و اسمش را و کاربرد دقیقش را بپرسم.
برای من چنان بویی دارد که دوست دارم خودم را درش غرق کنم.
من عاشق Ebru Gündeş م، بانوی خوانندۀ ترک.
فکر کنم اولین بار توی کلیپی دیدمش که آهنگ Sen sizim را می خواند. کت دامن جذب طوسی داشت با موهای کوتاه به بیرون سشوار شده (از آن مدل هایی که عاشقشان هستم). لبخند زیبا، چشمان براق و ... همه چیزش سرجا و در عین زیبایی!
کلاً من از چهرۀ بعضی خانوم های مشهور و نامشهور این جهان فانی دوست داشتنی خوشم می آید، به شدت؛ آن قدر که آرزو دارم اگر بار دیگر دنیا آمدم شبیه یکی از آن ها بشوم. Ebru هم یکی از آن هاست.
یک بار آرزو کردم کاش این خانوم عروس ایرانی ها می شد! آن قدر دوستش داشتم که دلم میخواست اینطوری به من نزدیک تر بشود! و شد. بعد از 2-3 ازدواج در مملکت خودش، چند سال پیش با آن آقا ازدواج کرد که طفلک اشکش هم در آمد. حالا دختری دارد که به احتمال زیاد_ بنا به قوانین ژنتیکی این دنیا_ بیشتر به پدرش شباهت خواهد داشت.
این سال ها Ebru ی نازنین من کم پیدا بود. ولی چند ماه پیش دیدم دوباره برگشته. با همان چهرۀ و اندام جذاب و البته به روز شده.
از خدا خیلی متشکرم که گاهی ژن ها را چنان کنار هم قرار می دهد که آدم با کمال میل خودش را در دریای ژرف زیبایی طرف غرق کند.
*این عکس قدیمی اش را خیلی دوست دارم.
کتابی هست به اسم [فرهنگ طیفی]* که تا حدود یک سال پیش از وجود چنین چیزی در دنیا بی خبر بودم. به طور خلاصه این که برای هر واژه برابرهای مناسبی دارد و به درد نویسنده ها، مترجمان و ... می خورد. توی کارهای اخیرم چندبار پیش آمد که بهش مراجعه کردم و هربار یادم آمد باید جایی ثبت کنم که بابت معرفی و توصیه به استفاده از آن از استادمان تشکر کنم.
*فرهنگ طیفی، اثر جمشید فراروی، نشر هرمس.
برای امروزم کلی برنامه چیده ام؛ بیشترشان اجباری است، مثل تمیزکاری بعد از طوفانی که کلی گردوغبار به حلق و چشمانمان فرو داد. آن همه غرغر رعد و برق و کولی بازی و فقط همین قدر باران؟؟! خسته نباشد!
این میان قرار است اگر فرصت شود لذت شیرینی نصیب خودم بکنم که لازمه اش زودتر تمام کردن بخشی از کارهای برنامه م است.
*می خواستم درمورد تصویر دُن کیشوت بنویسم که بین خرت و پرت ها و گنج های کشوم یافتم دوهفتۀ پیش، ولی شاید اول اسکن کنمش تا بتوانم اینجا بگذارمش، بعد بنویسم. شاید هم باوجود خود عکس نیاز چندانی به نوشتن چیزی نباشد.
وقتی فصل 3 Friends تمام شد و باقی آن در دسترسم نبود، کم کم برای آن 6 نفر و ماجراهایشان دلتنگ شدم. برای اینکه ریچل و راس را سرزنش کنم و از فیبی و مانیکا خوشم بیاید و با شیطنت های چندلر و جویی بخندم.
از دیروز به خودم لطف کردم و دارم آرام آرام، مثل قبل، ادامه ش را جمع می کنم. امروز هم اپیسود اول را دیدم و حالم حسابی جا آمد.
تا قبل از Friends دیدن، از Reba و Dharma & Greg خیلی خوشم می آمد. الآن دیگر به Friends هم همان قدر فکر می کنم، شاید گاهی قدری بیشتر. با اینکه آن دوتای اولی باری من چیز دیگری هستند، در Friends چیزی وجود دارد که قوی تر و جذاب تر است.
پ ن: اُرسُلا خیلی خر است!
iFilm عربی اندکی پیش از عصر، سریال ولایت عشق پخش می کند. از خیلی چیزهای آن خوشم می آید. پریروز و امروز دیدم، دیروز یادم رفت، شاید فردا هم .. مشخص نیست. اما تماشا کردنش را دوست دارم. موزیکش و بعضی تصاویر تیتراژش، ریتم سریال و داستان پردازی و شخصیت ها، ... خیلی خوب هستند. این در حالی که است که سریال بیش از یک دهۀ پیش ساخته شده.
پیش از آن امام علی سریال محبوبم بود و الآن فکر می کنم امام علی پیشتاز ارائۀ دیدگاه متفاوتی بود، اما خودش گاهی دچار ریتم کند و شاعرانگی غیرضروری می شد. نیمۀ نخست معصومیت از دست رفته هم جایی این وسط ها قرار می گیرد، نیمۀ دومش را انگار جویده و باعجله ساخته اند. فکر کنم باید این علاقه مندی م به سریال های داخلی را با نامی مجزا (سریال های مذهبی) مشخص کنم.
غیر از این دسته، تک و توک چیزهایی به یادم می آیند؛ در صدر همه هزاردستان، بعدش روزی روزگاری، آرایشگاه زیبا،... فعلاً دیگر چیزی یادم نیست!
همین و تمام!
وقتی فصل 3 Friends تمام شد و باقی آن در دسترسم نبود، کم کم برای آن 6 نفر و ماجراهایشان دلتنگ شدم. برای اینکه ریچل و راس را سرزنش کنم و از فیبی و مانیکا خوشم بیاید و با شیطنت های چندلر و جویی بخندم.
از دیروز به خودم لطف کردم و دارم آرام آرام، مثل قبل، ادامه ش را جمع می کنم. امروز هم اپیسود اول را دیدم و حالم حسابی جا آمد.
تا قبل از Friends دیدن، از Reba و Dharma & Greg خیلی خوشم می آمد. الآن دیگر به Friends هم همان قدر فکر می کنم، شاید گاهی قدری بیشتر. با اینکه آن دوتای اولی باری من چیز دیگری هستند، در Friends چیزی وجود دارد که قوی تر و جذاب تر است.
پ ن: اُرسُلا خیلی خر است!
iFilm عربی اندکی پیش از عصر، سریال ولایت عشق پخش می کند. از خیلی چیزهای آن خوشم می آید. پریروز و امروز دیدم، دیروز یادم رفت، شاید فردا هم .. مشخص نیست. اما تماشا کردنش را دوست دارم. موزیکش و بعضی تصاویر تیتراژش، ریتم سریال و داستان پردازی و شخصیت ها، ... خیلی خوب هستند. این در حالی که است که سریال بیش از یک دهۀ پیش ساخته شده.
پیش از آن امام علی سریال محبوبم بود و الآن فکر می کنم امام علی پیشتاز ارائۀ دیدگاه متفاوتی بود، اما خودش گاهی دچار ریتم کند و شاعرانگی غیرضروری می شد. نیمۀ نخست معصومیت از دست رفته هم جایی این وسط ها قرار می گیرد، نیمۀ دومش را انگار جویده و باعجله ساخته اند. فکر کنم باید این علاقه مندی م به سریال های داخلی را با نامی مجزا (سریال های مذهبی) مشخص کنم.
غیر از این دسته، تک و توک چیزهایی به یادم می آیند؛ در صدر همه هزاردستان، بعدش روزی روزگاری، آرایشگاه زیبا،... فعلاً دیگر چیزی یادم نیست!
همین و تمام!
از صبح نمی تونم وبلاگ های بلاگفا رو باز کنم. نمی دونم serverش اشکال داره یا .. چی!
می خواستم بیام جواب اون پیامت رو بدم، فعلاً نمیشه.
به محض موفق شدن می نویسم برات ^_^
ای نیــمـۀ تـیـــــر ِ نـود و چـــار،
دوسِت دارم نه کم، که بسیار!
توی این اوضاع و احوال که اعصابمون شده فرنی و ژله و لرزونک، دیشب اپیسود آخر فصل 7 House رو دیدم.
امروز سعی می کردم بهش فکر نکنم. همیشه بهترین کار اینه آدم، دست کم، اپیسود اول فصل بعدی رو ببینه تا قدری خیالش راحت بشه. اما اگه سریال حرفه ای باشه، معمولاً اینطور نمی شه. برای همین امشب سر ساعتِ house، دو اپیسود با هم دیدم تا خیالم راحت شد.
1. از اون دختر دورگۀ کره ای- فیلیپینی که دستیار جدید هاوس شده خیلی خوشم اومد. مخصوصاً که Aquarian ئه.
2. دلم برای 13 تنگ شده! و قدری هم Chase.
3. Forman خوب بود.
4. اون مرد هیکلیه جیرجیرکیه و اون شطرنج باز هم همینطور، خوب بودن.
5. خوشم اومد هاوس اون کار رو با اون یارو زورگیره کرد!!
از پله ها که می آمدم بالا، روی بُرد آگهی ترحیم را دیدم. تاریخ مراسم و آدرس و .. بین اسامی بستگان، دو اسم نظرم را جلب کرد.
حدس زدم خانوم همسایه که دو شب پیش مرحوم شده، مادربزرگ یکی از دوستان سابق فیسبوکی باشد! برای آزمودن حدسم با زور و هزار اجی مجی وارد فیسبوک شدم. تصویر پروفایل و کاورش سیاه بود. حدسم درست بود.
فکر کن! ما و مادربزرگ ن همسایۀ دیوار به دیوار! چه دنیای کوچکی! البته من، آن روزها که با ن دوست بودم، فکر می کردم یک جایی در خیابانی او را خواهم دید و از دیدنش ابراز شادمانی خواهم کرد. بعدش دنیایمان قدری متفاوت شد و کمرنگ تر شدیم برای هم و ... از اول تا آخر هیچ برخورد خیلی خوب و خیلی بدی بین ما پیش نیامد. حتی الان به خاطر دوست نبودن با او یا آن دورۀ دوستی مان ناراحت و خوشحال نیستم. عین همان حکایت نه خانی آمده و نه خانی رفته.
یعنی ن چندبار از این راه پله ها بالا آمده تا مادربزرگ و پدربزرگش را ببیند؟ اصلاً آمده؟ هیچ وقت نشده به او بربخورم. یکی از آن خانم ها که شیون کنان دو شب پیش از راه پله آمدند بالا، مادر ن بود. شاید همانی که مدام می گفت «خاک بر سرم شد!» و خودش را بابت اتفاقی ساده و عادی سرزنش می کرد!
مثلاً اگر امروز عصر بروم به مجلس ختم، حتماً ن را از دور می بینم که گوشه ای نشسته و با شالی مشکی و شیک با اندوهش کنار می آید، یا مادرش را دلداری می دهد. شاید هم از نزدیک ببینمش. ولی من نمی روم، چون باید جای دیگری بروم و اگر هم آنجا بروم، احساس خوبی ندارم که من او را ببینم و بشناسم ولی او مرا نشناسد. مگر اینکه چشمانم را به روی او ببندم و فقط به خاطر همسایه مان بروم.
شاید اگرطی این چند ماه، روزی او را می دیدم، آن هم جایی بسیار نزدیک به حریم منزلمان، اولش بسیار شگفت زده می شدم. بعدش ممکن بود خودم را به او معرفی کنم. ولی با این اتفاق، انگار شکل و رنگ قضیه متفاوت شده. انگار کائنات می خواهد بگوید «چیزی که تو می خواهی*، اگر بخواهی اتفاق می افتد ولی ببین حالا که هیجانت فروکش کرده، آیا هنوز هم رخ دادنش را می طلبی یا نه».
بعد-نوشت: از کنار هم رد شدن هایی، مثل فیلم Amorres perros
*بگذریم از مواردی که باید در لحظۀ خاص و ناب خودشان رخ بدهند، وگرنه از دهان می افتند!
And at home, by the fire, whenever you look up, there I shall be- and whenever I look up, there you shall be*
***
فیلم خیییلی قشنگی بود، به خصوص با منظره های بسیار زیبا و نفس گیری که از طبیعت به نمایش می گذاشت. این یکی تصاویر طبیعتش از قبلی که دیدم هم بهتر و بیشتر بود. جالب اینجا بود که هنرپیشۀ نقش اول مرد این هم همانی بود که در [فیلم قبلی] بازی می کرد! و چه خوب هم بازی کرد در هر دو فیلم! مخصوصا اینجا که شخصیت بهتر و بیشتر ارائه شده بود.
یکی از ماجراهای من و فیلم، این بوده که استادمان زمستان گذشته این داستان و فیلم را معرفی کرد. البته آن موقع هنوز نسخۀ 2015 آن عرضه نشده بود. فکر هم نکنم آن فیلم ساخته شده در سال 1967 را ببینم، مگر زمنش باشد آن هم برای رفع کنجاوی و مقایسه و .. چون گویا آن فیلم با نقل قول هایی از متن اصلی کتاب به پایان می رسد ولی این فیلم که جدیدتر است، حرف های دیگری دارد ( حرف هایی که عمدتاً با نگاه و حالت چهره بیان می شوند).
نام کتاب و فیلم ها Far from the madding crowd است که (گویا یکی از ترجمه هایش) به دور از مردم شوریده است. نام زیبایی دارد (به خصوص ترجمه) که آدم تمایل پیدا می کند آن را بخواند اما حجم کتاب کمی ترساننده است. طفلک توماس هاردی! به او جفا کرده ام که تاکنون کتابی از او نخوانده ام!
چند روز پیش که تصمیم گرفتم فیلم را ببینم،نمی دانستم ترجمۀ نام این فیلم همانی است که در بالا نوشتم و .. اینکه دوست داشته ام آن را ببینم یا کتابش را بخوانم. فکر می کنم این نسخۀ جدید، نسخۀ بهتری از فیلم قدیمی تر باشد.
موسیقی ابتدا و انتهای فیلم بدجور آشنا و زیبا بود برایم. ولی ذهنم اصلاً به هیچ کجا نمی رود. بیشتر از این تعجب می کنم که این فیلم ساختۀ 2015 است اما ذهن من عقب تر را نگاه می کند!
Gabriel Oak_ چه نام زیبایی!_ نسخۀ بهتر و کامل تر آقای نایتلی داستان اِما است، به نظر من. فکر می کنم چون نویسندۀ این داستان_ برخلاف آن یکی_ مرد بوده، توانسته شخصیت مرد را کامل تر و پیچیده تر بپروراند. جاهایی از فیلم مدام به دخترکِ، به زعم خودش مستقل، غُر می زدم و از دستش عصبانی می شدم. این وسط هم دلم برای آقای بالدوود طفلک بینوا خیلی سوخت، مخصوصا با آن مجموعه ای که اواخر فیلم دیدم...
اسم دختر Bathsheba(بث شبا) است که ظاهراً نامی عبری و برگرفته از کتاب مقدس است. جستجوی ساده می گوید در کتاب مقدس، نام همسری اوریا اهل حیتی است که در جنگ کشته شد و این زن سپس به همسری حضرت داود در آمد (گویا حضرت سر این قضیه ماجراها داشته) و بعدتر حضرت سلیمان از او زاده می شود. خب از جهاتی آدم می تواند حتی تطابقی الکی بین صاحبان این اسم در کتاب مقدس و فیلم (کتاب توماس هاردی) پیدا کند. به خصوص اینکه ابتدای فیلم، دختر درمورد نامش جمله ای معماگونه می گوید و به سرعت هم از آن می گذرد.
شاید بیش از همه، صحنۀ دیدار آقای بالدوود با گبریل باشد و صحبت های بالدوود و گریستنش و بغض کردن گبریل.
نهایتاً اینکه، می شود بیش از یک بار آن را تماشا کرد.
*از متن کتاب
یک دفعه یادم افتاد ارتباط خاص آن دوست مذکور با ناتور دشت چه بوده!
بعد که کتاب را خواندم، فهمیدم خود او هم در چشم من شخصیتی شبیه هولدن کالفیلد داشته. البته منهای طنز تلخ هولدن که گاه به حد مرگ آدم را می خنداند! آن بخش شخصیتش که از زاویه ای، یک پله بالاتر از بقیه بود و رویۀ دیگری از همه چیز در اطرافش می دید. نمی خواهم بگویم خیلی آدم جامع الاطرافی بود و دید گسترده ای داشت، مثل هولدن و بقیۀ ما یک آدم معمولی بود اما دوست داشت زندگی در اطرافش به سبک خودش جریان داشته باشد و این خواست خودش بسیار با آنچه در واقعیت در جریان بود، فرق داشت. برای همین مثل هولدن گاهی اذیت می شد و شاکی. در حد خودش، در زمینۀ تحصیلی مان پیشرو بود و برای همین دوست نداشت واحدهای ادبیات کلاسیک را بخواند. حتی مثنوی خواندن و مولانا که آن قدر شیفته دارد هم او را اقناع نمی کرد. بیشتر وقتش را با خلوت کردن با آثار بزرگان ادبیات و به خصوص شعر معاصر می گذراند و البته دست گرمی در نوشتن هم داشت.
دوست خوبی بود و با من خیلی فروتن و مهربان بود و در عین حال شخصیت خودش را هم حفظ می کرد. اما همین جابه جا شدن های مکرر من، سوای آن هیجان که احساس می کنی روی عرشۀ کشتی داستان های ژول ورن ایستاده ای و در آستانۀ فتح ناشناخته ها هستی، این بدی را داشته که در هر شهر و ولایتی، کسی یا کسانی را پشت سر بگذارم. او هم دوست گرامی ای بود که در پس پرده ای از کلمات کمرنگ و ناپیدا شد.
* دقیقاً بهار سال بعد، برای بار سوم در آن سال به نمایشگاه کتاب رفته بودم تا ته ماندۀ لیست آن سال را تهیه کنم و دلی از عزا دربیاورم. عصر بود و من در محوطۀ سبز و بین شلوغی با قدم های بلند راه می رفتم که میخکوب شدم. همین دوست عزیز با چهرۀ آشنای دیگری (همکلاسی اش) و یکی دیگر که نمی شناختم و یکی از همکلاسی های خودم به نمایشگاه آمده بودند. همکلاسی من این اقبال را داشت که به علت گرایش های سلیقه ای مطالعه ای و البته حسن بزرگ همشهری بودن، با این دوستم همراه تر باشد. دیدار خوبی بود. روحم سرشار شد. عکسی گرفتیم و دیگر بعد از آن خبر و اثری پیدا نشد.
این وسط نخ محکم ناپیدایی بود که ما را به هم وصل می کرد و خدا را شکر، آن قدر حواسمان جمع بود از مزایای آن استفاده کنیم. ولی بعد از دوران تحصیل، چیزهای دیگری مانع شدند که هرچه فکر می کنم منطقی و البته قدری پیچیده به نظر می رسند. یکی ش همین فاصله. جوری که حتی با تلفن و دیدار گاه به گاه هم حل نشود.
بقیه اش هم بماند. این مطلب بیش از حد خودش طولانی شد!
_ با این حال و اوضاع که نمی توانم تکان بخورم کارهای عادی م را انجام بدهم، یکی از بهترین کارها برای من دیدن سری آن شرلی است که هفتۀ پیش کلش را جمع کردم. خیلی هم قشنگ و شیرین! مجوز هم دارم چند لیوان نوشیدنی گرررم بخورم، با فاصله.
اوه همۀ کائنات! من شوکولات ندارمممم! دیروز یادم رفت بخرم. الان انقدر بهم برخورده که حاضرم با همین حال_ که نیمه خوب شده دیگر_ شال و مانتو کنم و بروم سر کوچه چیزی برای خودم بخرم. بروم؟ همین الان؟ وسط این پست! فکر کنم بروم!
بله! رفتم، گرفتم، آمدم!
یاد Elias* افتادم : Vini, Vidi, Vici !
__ دیروز بیگانه ای در دهکده را دست گرفتم و آخر شب حدود نصفش را خواندم. از گذشته چیزهایی یادم آمد مخصوصاً ماجرای مربوط به آن گربه و تأثیر شیطان بر احوالات آدم ها و ... کتاب نازکی است که آدم واقعاً دوست دارد یک نفس آن را بخواند.
دقعۀ اول که بهش اشاره کرده بودم، آن را دانلود کردم ولی طاقت نیاوردم و 1-2 هفته بعد توانستم کاغذی آن را پیدا کنم. البته مثل نسخۀ دوران بچگی م کاهی (و احتمالاً جیبی) نیست ولی کتاب است!
* شخصیتی در سریال Person of interest که این جمله را می گوید. گویا جمله ای از سزار است که بعد از فتح رم به زبان آورد، به معنی : آمدم، دیدم و فتح کردم!
تمام شد!
اکنون دیگر قطره ای از آن عصاره ی سیه فام روسیاه باقی نمانده است. ولی دردی از تو دوا نشد.
_ وقتی تصمیم به پیاده روی داشته باشی و یکی از کتاب فروشی های محبوب سرراه باشد_ با همۀ کمبودهایش_ سرت را می ندازی پایین و دست کم نیم ساعت بین قفسه ها می چرخی و عنوان های قدیمی و جدید را زیر و رو می کنی.
__ با هر سر زدن به کتاب فروشی، دلم بیشتر برای کتاب خواندن تنگ می شود؛ دیگر اینطور باوقفه کتاب خواندن بهم نمی چسبد و دلم کتابی می خواهد که نتوانم پایین بگذارمش و فقط به صرف خواندنش نباشد که بخوانمش.
الآن خواندن ادامۀ آتش، بدون دود دیگر مثل اول ها، بهم نمی چسبد. کتاب یک طوری شده که فقط باید تمامش کنم. حتی شاید یک طوری که تا مدتی ادامه اش را نخوانم و دو جلد باقی مانده را بگذارم برای بعدتر.
___ خیلی وقت پیش، کتاب را به اعتبار اسم نویسنده اش انتخاب می کردم، حالا به اعتبار اسم مترجم! بس که مترجم زیاد شده و بس که هرروز از گوشه ای صدایی بلند می شود که فلان ترجمه ایراد دارد و ...
احساس می کنم اینطوری محدودتر می شوم!
البته بعضی مواقع باید شنیده ها و خوانده ها را کنار گذاشت و به بعضی نام ها اعتماد کرد، حتی شده به ناچار! ولی نکنید این کار را با ما، ای مترجم ها!
Abe: تا حالا تو تصادف قطار نمرده بودی، نه؟
دکتر: نه، بار اولم بود.
Abe: پس باید جشن بگیریم. چون تجربۀ جدیدی داشتی. مگه هدف زندگی همین نیست (داشتن تجربه های جدید)؟
Forever s1, e1
هروقت جایی می خوانم/ می شنوم که ما در مقابل خارجی ها بسیار مهمان نواز بوده ایم و .. مثلاً همین خانوادۀ گردشگر آلمانی(؟) که قرار بود چند روز در ایران بمانند و مدارکشان را گم کردند و شش ماه مهمانِ نوازش ایرانی ها بودند، این سؤال برایم پیش می آید که ما فقط در مقابل خارجی ها (به ویژه اروپایی ها و آن ور تری ها) مهمان نواز هستیم یا در مقابل هموطنانمان هم؟
مثلاً اگر بیماری از شهرستان برود تهران و لازم باشد چند روز در این شهر بماند تا نوبت دکتر و ... گیرش بیاید_ بعضی ها جلو در بیمارستان یا در راهروهای آن می خوابند_ چه؟
من خودم از این کارها نکرده ام و نمی کنم. حالا نه از روی بدجنسی. کلاً این مدلی م. به کسی هم کار ندارم. ولی دست خودم نیست، هروقت این خارجی ها می گویند ایرانی ها مهمان نوازند، یاد خودمان می افتم. اگر آن ها مهمانند، خودمان برای خودمان چه هستیم؟ چرا؟
و به خودم جواب هایی می دهم.
اعتراف می کنم شروع کردم به دیدن یه سریال تخیلی به اسم Forever و هنوز یه اپیسود رو کامل ندیدم اما فکر کنم دوسش داشته باشم.
اینم از همون مواقعیه که حالم بده و باید یه کار متفاوت بکنم. اما خوبی ش اینه دچار محصولات بی فرهنگ نشدم!
توضیح: دکتر مورگان از 200 سال پیش تا حالا، هربار مرده دوباره زنده شده اونم توی آب و روم به دیوار بدون لباس!
توضیح 2: هنرپیشه ش [Ioan Gruffud] هست که مدت ها پیش سریال هورنبلوئر رو بازی می کرد و از تلویزیون خودمون پخش می شد و کلی مقبول ما بود. الآن جاافتاده تر و دوست داشتنی تر شده خب!
smelly cat, smelly cat
what are they feeding you?
smelly cat, smelly cat
it's not your fault
موقعیت: وقتی چیزی می خوری که بعدش کلی به خودت غر می زنی بابت خوردنش!
این خمیر پیراشکی مزۀ کوفت می دهد! واقعاً احساس می کنم از یک مشت نان کپک زده و مقوا درست شده! 5 دقیقه از خوردنش گذشته بود که انگار محل اتصال مری به معده ام با چیزی مثل اسید رقیق نوازش می شد. نه دردی و نه سوزشی، فقط حس خورده شدگی آن ناحیه با اسید!
*یکی از آهنگ هایی که فیبی توی بار می خوانَد (فرندز).
آدم سطحی نگری که گفتی گاهی اینجا رو می خونی و بی اجازه منو «دوست عزیز» خطاب کردی و نصیحت می کنی و درمورد فیلم و سریال دیدنم نظر دادی ...
نظر بیخودت راهی سطل آشغال شد!
شما زبل! همین تنگ نظریت برای یک دنیا کافیه!
لطفا دیگه اینجا رو نخون و نظر هم نذار!
_ گاهی فکر می کنم چارلز دیکنز آدم های عجیبی خلق کرده. رمان هایش واقع گرا هستند اما انگار برای بعضی آدم هایش جا گذاشته تا از پوست به درون گوشت و خون و روح آن ها نفوذ کند. همیشه برایم عجیب بوده آن زندانی فراری که در مرداب ها دنبال له کردن صورت نارفیقش بوده، چطور نام پسرکی ساده و هراسان را در ذهن نگه می دارد تا زندگی اش را دگرگون کند!
توی فیلم (نسخۀ 2012)، مگویچ در زندان به پیپ می گوید «دختری داشتم که در کودکی از دست رفت.. تو را که کنار مرداب دیدم چهرۀ او برایم تداعی شد». همین یک جمله خیلی چیزها را روشن می کند.
__ رمان دیگر دیکنز که دلم می خواهد یک جوری وارد دنیایش شوم، Bleak House است که سال ها پیش سریالی، با ترجمۀ خانۀ قانون زده از تلویزیون خودمان، براساس آن پخش شد. فکر می کنم ابراهیم یونسی هم آن کتاب را ترجمه کرده باشد.
___ شاید یکی از شیرین ترین کارها این باشد یکی از این کتاب های دیکنزی را به زبان اصلی بخوانم، هرچند روزی یک صفحه، و با کلمات خود او شخصیت های مرموزش را کشف کنم.
بابت اتفاق های فلان و بهمان که حالم گرفته باشد، متوسل می شوم به راه های نامعمول. دلم فیلم و کتاب های همیشگی را نمی خواهد چون تقریباً مطمئنم بیشتر آثار خوب و باارزش غمگین هستند و فضایی سنگین دارند.
دیدن/ خواندن بعضی فیلم/ کتاب های ناخوب هم از همین حال و هوا حاصل می شود. این ها مثل دستمال هایی هستند که تویشان گریه می کنی و بعد می ندازی شان دور. با خودشان آثار ناراحتی و اندوه ودلتنگی را می برند و خودشان هم دم دست نیستند تا چیزی را که نمی خواهی، یادآوری کنند.
+پرکلاغی جان راست میگه؛ مثال باید زد:
چیزی که باعث شد این پست رو بنویسم، یکی از فیلم هاییه که تازه دیدم و اینجا هم درموردش نوشتم، The lovers.
برای کتاب به سختی یادم میاد، چون کتاب ناخوب رو میشه به راحتی نیمه کاره رها کرد. .. نه، هرچی فکر می کنم واقعا یادم نمیاد!
یکی دیگه از فیلم ها هم Beautiful creatures هست که بازم قبلاً نوشتم درموردش. اما به خاطر همون موردی که اشاره کرده بودم، دوست دارم همین طوری نگهش داشته باشم.
ماجرای من و ناتور دشت جالب و سرخوشی آور و قدری هم عجیب است.
اول بخش عجیبش را می گویم، چون دو جنبه دارد. یکی این که وقتی دوستم داشت درموردش حرف می زد، من مدام احساس می کردم چقدر این نام آشناست ولی در عین حال خاطرم نمی آمد کجا شنیدم یا خوانده ام آن را. مخصوصاً کلمۀ ناتور. همان لحظه از آن کلمه ها بود که انگار معنایش را می دانم ولی نمی توانم تعریفش کنم. بلافاصله بعد از ایام نمایشگاه کتاب آن سال، همدیگر را در سالن نازنینی دیدیم که آن ترم های آخر کلاس های گروهمان آنجا تشکیل می شد. می گفت دیگر برای خریدن ناتور دشت پول کم آورده بوده و من همان موقع ته ذهنم یادداشت کردم یکی از کتاب های آن ایام شیرین باید ناتور دشت باشد برای خواندن.
ته ته عجیب بودنش هم این بود که مبدأ ارتباط من با این کتاب بر می گردد به همین صحبت های آن روز با آن دوست که متأسفانه در پس غبار سالیان گم شد!
بخش سرخوش آور:
این کتاب را در خلأ دلچسب انتظاری شیرین خواندم. روزگاری که مطمئن بودم دوره اش بسیار کوتاه است و دیگر هیچ وقت مانند آن در زندگی م تکرار نمی شود! آسودنی میان دو تلاش عظیم! حتی دلتنگی ها و ترس هایم را فشرده کردم تا کمترین نأثیر را در استفاده ام از زمان بگذارند. پس، از تمام زمانم استفاده کردم. نمایشگاه کتاب آن سال را هم مثل سال پیشش، با دوتا از دوستان خوب رفته بودم و تقریباً دست پر برگشته بودیم. یک کاری کردیم و آن هم این که رمان ها و داستان هایی که قرار بود بخریم، بین خودمان تقسیم کردیم؛ برحسب سلیقه و علاقه. مثلاً من اسفار کاتبان را خریدم و م چراغ ها را... و س هم انگار گفته بودی لیلی. به همین ترتیب پیش رفتیم. در بازگشت هم این ها را می خواندیم و بین خودمان دست به دست می کردیم. بعضی کتاب ها هم بودند که هر سه می خریدیم. مثل مجموعه شعر شبانی که دست های خدا را می شست از هیوا مسیح.
از طرفی، تا توانستم قلمرو کتابخانۀ عمومی شهر را فتح کردم و چندین رمان خوب خواندم که شاید بیش از نیمی از حجم داستان ها از خاطرم رفته باشد! یکی از آن کتاب ها ناتور بود که خوشبختانه 1-2 بار دیگر خوانده شد و خیلی کمتر در محاق قرار گرفت.
و بخش جالبش بیشتر به خود محتوای کتاب بر می گردد. با وجود هیجان زیاد برای خواندنش، تقریباً هیچ تصوری از داستان نداشتم. مگر اینکه داستان درمورد فردی بزرگسال است نه نوجوان و اینکه فکر نمی کردم طنز آن وجه غالب داشته باشد.
دیروز همین جوری هی دلم می خواست Gurdian Of The Galaxy را ببینم. فرصت نشد. امروز دنبال فرصت می گشتم، حالا که وقتش رسیده دلم می خواهد Great Expectations را ببینم. همان که بلاتریکس و هاگرید خودمان در آن بازی می کنند.
حالا ببینم چه می شود!
_ 2-3روز پیش دست هام حسابی می خاریدند. از آن خارش ها که می گویند انگار باید دوباره با دست هام کاری انجام بدهم.
از آن طرف هم دلم لیف جدید می خواست. آن مدلی که پارسال خریده بودم اصلاً بهم نچسبیده. من هم دست به کار شدم و با رنگی که فکر می کنم حضور آن در آن گوشۀ خاص لازم است، مدلی قدیمی را احیا کردم. البته دارم به این فکر می کنم رنگ های دیگری هم با آن ترکیب کنم.. نمی دانم چطور پیش می رود. ولی خار خار دست هایم خوابیده اند.
_ اوایل امسال هم بار دیگر، اما این بار مصمم تر، به خودم قول دادم که فقط عکس های هیجان انگیز از مدل های بافتنی_ به خصوص قلاب بافی_ جمع نکنم. بلکه هرچندوقت یکی از آن ها را که از پسشان بر می آیم، ببافم. حتی شده یک نمومۀ کوچ را. و در بین آن ها مدل هایی هستند، مدل هایی هستند که به معنای واقعی هوش از سرم می ربایند و دیوانه ام می کنند. امیدوارم یک روزی بالاخره از پس آن ها هم بربیایم.
_ درست میانۀ فیلم آرزوهای بزرگ هستم. چه خانم هاویشام نازنینی!
و آن زندانی که قیّم پیپ می شود؛ یادم رفته بود که ولدمورت نقشش را بازی کرده!
__ باز هم اینجا کلی مطلب پیش نویس جمع شده که باید سر و سامان بگیرند. چشمم به بعضی ها می افتد و دلم می خواهد همین الآن درموردشان بنویسم، اما حوصلۀ تایپ کردن ندارم.
___ چند نفر هم این روزها آمدند و رفتند و بوی عاقبت به خیری از اوضاعشان می آید. تا چه پیش آید و خودشان چه کنند!
تا چند وقت پیش هروقت اسم کتاب «ماه بر فراز مانیفست» رو می دیدم بیشتر به نظرم میومد یه جور مجموعه شعر نو از شاعران معاصر خودمون باشه. چون همیشه معنای «مانیفست» توی ذهنم برابر بوده با «بیانیه».
به تازگی و به خاطر دوستی با سبای عشق کتاب فهمیدم اسم یه رمانِ و نیوبری هم برده.
هنوز که خوندنش تموم نشده ولی تا همین جاش هم ازش خوشم اومده. مخصوصاً تجربیات « همیشه
وقتی هر دو جلد پرندۀ خارزار کنار هم توی قفسه باشن، معلومه وسوسه میشم برشون دارم و بخوام برای بار سوم بخونمش.
ولی حساب کردم دیدم 18-19 سال از همون دومین خوانشش هم گذشته!
پس واقعا وقتش بود، حتی شاید دیر هم بوده باشه
هنوز ماه بر فراز مانیفست رو تموم نکردم و خیلی دوست دارم بدونم داستانش چطور پیش میره و تموم میشه.
یکی از دوستام حرفشو پیش کشید، چندتا عکس هم برام فرستاد. همین کافی بود دوباره هوایی بشم و هوس قلاب بافی بکنم. اولش به پوشۀ عکسایی که خودم جمع کردم یه سر زدم؛ با اینکه هنوز همه شونو ندیدم همین طوری دست ودلم داره می لرزه!
برم ببینم چه رنگایی دارم، حداقل یه چیز کوچولو دست بگیرم!
دلم می خواد رنگی رنگی ببافم.
_دیشب «تنهایی پر هیاهو» به سلامتی تموم شد و پرونده ش بسته شد!
البته باید یه اعترافی بکنم:
واسه این برنامه های کتابخوانی که شخصاً تا حالا در 4 موردش حضور داشتم، هیچ وقت کتابا رو تا تهشون نخوندم! اولش خیلی ذوق و شوق دارم، ولی هرچی به آخر میرسه یه حس خاصی میاد سراغم و هی کشش میدم، هعیی کشش میدم تا اینکه تهش می مونه! برای همین بحث های مرتبط با ته کتاب رو همیشه یه جوری می پیچونم و یه بخش های دیگه ش منحرف می کنم. البته خوبی ش به اینه که کلی یادداشت متفاوت برای خودم بر میدارم موقع مطالعه، یا 2-3 تا مقاله و نقد درموردش می خونم.
این کتاب خیلی معروفه و کلی مطلب درموردش نوشته شده ولی با مطالعۀ سرسری بین اون مطالب، چندتا چیزی که به نظر خودم رسیده بود رو بینشون ندیدم:
1_ وقتی «هانتا» در فصل 6 برای بازدید از دستگاه پرس جدید میره، کارگری رو به مجسمۀ آزادی تشبیه می کنه ، یا کمی بعدتر میگه « کارگر کلاه نارنجی امریکایی سرش گذاشته». به نظر میاد منظورش اینه که با از بین رفتن سلطۀ کمونیسم و خفقانش، سلطۀ امریکا جایگزین میشه و هیچ راه فراری از جبر روزگار نیست. هرچند هم در دوران جدید سطح رفاه ظاهراً بالاتر رفته باشه؛ وقتی همه چیز سطحی و بی مایه شده چه فایده ای داره؟ هانتا از جوانی دوست داشت به سرزمین های دیگه که جایگاه روشنفکران و متفکران مورد علاقه ش بودن سفر کنه ولی نتونسته. حالا کارگرهای نسل جدید دارن از تورهای مسافرتی که به راحتی در اختیارشون قرار می گیره صحبت می کنن. اما هدف اونا با هانتا از این مسافرت فرق داره!
2_ «مانچا» : همیشه رابطه ش با هانتا ناتموم و بی نتیجه مونده به خاطر آلوده شدن به پلشتی. برعکس هانتا از کتاب متنفره ولی در دوران پیری به قدیسه با فرشته ای در چشم هانتا تبدیل میشه. در صورتی که هانتا با وجود علاقۀ بسیار به کتاب بهره ای نبرده عملاً.
3_ وقتی هانتا از کتاب و دانش بهره ای نمی بره و معجزه ای نمی بینه دست به دامن مذهب میشه اما در مکاشفه ش توسط همون دستگاه پرس که عمری باهاش کار کرده و عاشقش بوده درهم شکسته میشه.
..
_ سریال جدید L هم دو شب پیش پخشش شروع شده. تازه یادم اومد اون یکی جدیده D رو یادم رفته بقیه شو بگیرم. T و F رو هم هنوز ندیدم! تا روز دیگه م که باید دست به کار نقل مکان بشیم و باز تا یه مدت نت ندارم و .. البته وقتش هم نخواهد بود.
عجب تابستونی شد!
«سلوک» دولت آبادی رو چند روز پیش شروع کردم. سبک نگارشش خاص هست اما داستانش سنگین منو چندان جذب نکرده. باید در فضای خاصی بخونمش. از طرفی قراره برای آخر هفته «تنهایی پر هیاهو» از هرابال رو خونده باشم. 2 فصلش رو توی مسیرم تونستم مطالعه کنم. از اونجا که قبلاً خوندمش و کتاب کوچکیه بهش امیدوارم. ولی وقتی اون دو فصل رو می خوندم انگار یه آشنای دور رو دیده باشم که بخش هایی از شخصیتش و حتی ظاهرش در دیدار قبلی در هاله ی تیره بوده و حالا به روشنایی دراومده: آها! اینجا، خونۀ داییش.. وقتی هانتا درمورد مادرش حرف می زنه، موش ها، کتابا و کتابا،..
حدود دو هفته پیش دوتا از دوستامو دیدم که خیلی مورد شگفت انگیزی بود. از طرف دیگه اون دوستم که محل زندگی شون عوض شده رفته مسافرت و هنوز نتونستم برای ملاقات خداحافظی ببینمش. امسال هم شده سال تولدهای پی در پی؛ چندتا از آشناها و دوستان بچه دار شدن و نسبت دخترا این میون بیشتر بوده؛ همه م تابستون! خیلی جالب بود.
حالا این میون دوباره به سرم زده از مجموعۀ Tinker bell چیزی ببینم. دختردایی م جدیدترین انیمیشنش رو پیشنهاد کرده که اتفاقا هرچی فکر می کنم یادم نمیاد از وجودش خبر داشته بوده باشم. فعلاً که قراره 3 ساعت دیگه از تنور دربیاد و برای امروز هم برنامه هایی دارم و احتمال این هست که حس دیدنش تا 3 ساعت دیگه کمرنگ شده باشه. ولی به هرحال می بینمش.
شب برام پیغام گذاشته «خواب خرمگس ببینی» ولی من خواب طوفان دیدم. درختا با سرعت از ریشه درمیومدن و توی فضای پر از گرد و غبار آسمون شناور بودن. خوبیش اینه که مدتیه توی خوابای ماجرایی و خطرناکم، بالاخره نجات پیدا می کنم. ربطش میدم به خستگی و فعالیت زیاد این روزا توی گرما.
سریال بینی هم همچنان با سرعت آروم پیش میره ولی هست.این روزا سرم حسابی گرمه، شلوغه .. وقتی سرم گرم باشه، معنی ش اینه که از انجام دادن کار/کارهایی که رو دستم هستن خوشم میاد یا انگیزۀ خوبی برای تموم کردنشون دارم.
_ تصمیم گرفتم معلق نمونم. شرایطم مدتی بود که معلق بودن رو ایجاب می کرد. زمان داره می گذره و از اون ایجاب هم داره کاسته میشه، اما از مدتی پیش تصمیم گرفتم توی این تعلیق، کارهایی که ممنوع نیست انجام بدم. حتی کارهایی که به نظر وقت تلف کردن میان ولی توی برنامۀ من جایی برای انجام شدن در زندگی م دارن.
یکی شون سر زدن به پوشۀ فیلم و سریال هام هست که البته با وجود تصمیم مؤکدم، نمی تونم سرعت شایستۀ روزگار تعلیق رو بهش بدم. چون دلم می خواد به هر تصویر و داستانی زمان بدم تا خوب توی ذهنم نشست کنن، یا حتی بعضی بخش ها رو بیش از یه بار ببینم.
بعدیش می تونه حتی همون کتاب خوندن معمولی باشه؛ بیشتر کردن ساعت هاش. ولی اونم انگار میسر نیست. چون در عین به سر بردن در تعلیق، سرم شلوغه! :))
عجب تناقضی!!
و اینه که راضیم چون باید کاری برای انجام دادن داشته باشم؛ به خصوص سرکشی به پروژه های ناتمومم
« باغ مخفی » تموم شد. از خوندنش خیلی لذت بردم. ..
تازگی ها به کتابایی که قدیم تر خوندم بیشتر علاقمند شدم. بیشتر اوقات دلم برای متن ها و داستان های خوبی که سالها پیش خوندم تنگ میشه و دلم می خواد دوباره وقت بذارم بخونمشون. برای همین دیروز توی کتابخونه دستم رفت سمت « پرندۀ خارزار » ؛ به خصوص که همون « پرندۀ خارزار » بود ( ترجمۀ جناب غبرایی ) و « مرغان شاخسار طرب » نبود . اما به بهانۀ اینکه جلد دومش کنارش نبود خودمو راضی کردم بذارمش سرجاش. همیشه یک سر هم به قفسۀ آمریکای لاتین می زنم و وقتی می بینم کتاب جدیدی نیست می چرخم سمت بقیۀ بخش ها. نه که همۀ آمریکای لاتینی های اون قفسه رو خونده باشم اما تجربه و حس و حالم میگه برای انتخابشون باید دقت کنم؛ از خیلی جهات. بیشتر هم از اون جهت که به حس اون روزهام بخوره و کتاب رو نصفه یا نخونده برنگردونم. حیفه!
شور و شوق دورۀ کتابای قدیم خونده هرچند وقت یه بار سراغم میاد؛ دو سال پیش دوتا از کتابای پائولو رو خوندم طبق این جریان، و ماه قبل هم شاهکار ایزابل آلنده رو .
2-3 روز هست یکی از کتابای کتابخونۀ خودم رو می خونم ؛ « رؤیای تب آلود » از جی. آر. آر. مارتین، نویسندۀ مجموعۀ مشهور « نغمۀ یخ و آتش ». ظاهراَ خونآشامیه و توی ژانر فانتزی وحشت نوشته شده.
اژدها جان باز هم سر برآورده و داره توی قلمرو کاغذی خودش حکمرانی می کنه :))
بالاخره کتاب « در جستجوی آبـی ها » رو خوندم*. قبل از عید که دستم بود حدود 50 صفحه ش رو تونستم بخونم ولی ادامه ش ندادم. هفتۀ پیش دوباره رفتم سراغش و الآن تموم شد.
طبق مطالب پشت جلدش، بخش دوم از یه سه گانه ست که اولی ش « بخشنده » ( از کتابای محبوبم ) ست و سومی ش؟ نمی دونم میشه روی « پرنیان و پسرک » به عنوان سومین بخش حساب کرد؟ اونجا هم صحبت از « مجموعه » های افراد بود که با هم زندگی می کنن. اما این دوتای اولی دقیقاً توصیف گر جامعه ای هستن که معروفه به پادآرمانشهر.
قهرمان اصلی کتاب _کایرا_ دختری با پای ناقص هست که توانایی خاصی داره؛ دوختن طرح های خاص روی پارچه براساس الهام و حرکت دستها که ناخودآگاه به نظر می رسن. توماس هم پسر نوجوونی هست که استعداد دیگه ای داره، همینطور جو کوچولو. این سه تحت سرپرستی شورای شهر قرار گرفتن و سطح زندگی شون بهتر از آدمای عادی جامعه ست. کم کم پی میبرن که راز مشترک ناخوشایندی در زندگی این سه وجود داره و ارتباط ناپیدای ناخوشایندی هم بین اعضای شورا و افراد عادی اجتماع. آنابلا _پیرزن رنگرز و معلم کایرا_ همزمان با انکار نیروی مخوف تهدید کننده ای از دنیا میره، در روز « اجتماع » ، کایرا با دیدن آوازه خوان پیر متوجه راز تلخ دیگری می شه که می تونه آیندۀ هرسۀ آنها را هم شامل بشه. آوازه خوان کسی هست که هرسال در روز خاصی برای تمام افراد ماجرای خلقت دنیا و انسانها و تاریخ فراز و فرود زندگی بشری رو از روی طرح های دوخته شده بر روی شنل و حکاکی های روی عصا با ترانه بازگو می کنه. شنلی که امسال کایرا ترمیمش کرده و عصا رو هم توماس. اما بخشهایی از شنل که شانه های آوازخوان رو می پوشونه بدون طرح مونده. کایرا باید با استفاده از استعداد خاصش آیندۀ بشر را روی اون بخش ها نقش بزنه. از طرفی تهیۀ نخ آبی امکان پذیر نیست چون رنگ آبی در دسترس نداره. اما « آنها » آبی دارند ....
_ طرح داستان مثل « بخشنده » باز هست؛ یک چیزهایی رو میشه حدس زد اما بقیه ش بستگی به تخیل خواننده داره. مثلاً کایرا قراره بقیۀ شنل رو با چه طرحی کامل کنه؟ آیا جو و توماس هم با او همراه میشن؟ « آنها » تا ابد مخفی می مونن یا با جامعۀ فعلی ارتباط برقرار می کنن؟ ...
کتاب خوب و داستان قابل تأملی هست که خوندنش رو خیلی دوست داشتم.
* در جستجوی آبی ها؛ لویس لوری؛ کیوان عبیدی آشتیانی؛ نشر چشمه.