شهریور 94

«لیلی و مجنون» به روایت سندباد

ای نیــمـۀ تـیـــــر ِ نـود و چـــار،

دوسِت دارم نه کم، که بسیار!

 

Houseنگاری

توی این اوضاع و احوال که اعصابمون شده فرنی و ژله و لرزونک، دیشب اپیسود آخر فصل 7 House رو دیدم.

امروز سعی می کردم بهش فکر نکنم. همیشه بهترین کار اینه آدم، دست کم، اپیسود اول فصل بعدی رو ببینه تا قدری خیالش راحت بشه. اما اگه سریال حرفه ای باشه، معمولاً اینطور نمی شه. برای همین امشب سر ساعتِ house، دو اپیسود با هم دیدم تا خیالم راحت شد.

1. از اون دختر دورگۀ کره ای- فیلیپینی که دستیار جدید هاوس شده خیلی خوشم اومد. مخصوصاً که Aquarian ئه.

2. دلم برای 13 تنگ شده!  و قدری هم Chase.

3. Forman خوب بود.

4. اون مرد هیکلیه جیرجیرکیه و اون شطرنج باز هم همینطور، خوب بودن.

5. خوشم اومد هاوس اون کار رو با اون یارو زورگیره کرد!!


آدم های زندگی مان

از پله ها که می آمدم بالا، روی بُرد آگهی ترحیم را دیدم. تاریخ مراسم و آدرس و .. بین اسامی بستگان، دو اسم نظرم را جلب کرد.

حدس زدم خانوم همسایه که دو شب پیش مرحوم شده، مادربزرگ یکی از دوستان سابق فیسبوکی باشد! برای آزمودن حدسم با زور و هزار اجی مجی وارد فیسبوک شدم. تصویر پروفایل و کاورش سیاه بود. حدسم درست بود.

فکر کن! ما و مادربزرگ ن همسایۀ دیوار به دیوار! چه دنیای کوچکی! البته من، آن روزها که با ن دوست بودم، فکر می کردم یک جایی در خیابانی او را خواهم دید و از دیدنش ابراز شادمانی خواهم کرد. بعدش دنیایمان قدری متفاوت شد و کمرنگ تر شدیم برای هم و ... از اول تا آخر هیچ برخورد خیلی خوب و خیلی بدی بین ما پیش نیامد. حتی الان به خاطر دوست نبودن با او یا آن دورۀ دوستی مان ناراحت و خوشحال نیستم. عین همان حکایت نه خانی آمده و نه خانی رفته.

یعنی ن چندبار از این راه پله ها بالا آمده تا مادربزرگ و پدربزرگش را ببیند؟ اصلاً آمده؟ هیچ وقت نشده به او بربخورم. یکی از آن خانم ها که شیون کنان دو شب پیش از راه پله آمدند بالا، مادر ن بود. شاید همانی که مدام می گفت «خاک بر سرم شد!» و خودش را بابت اتفاقی ساده و عادی سرزنش می کرد!

مثلاً اگر امروز عصر بروم به مجلس ختم، حتماً ن را از دور می بینم که گوشه ای نشسته و با شالی مشکی و شیک با اندوهش کنار می آید، یا مادرش را دلداری می دهد. شاید هم از نزدیک ببینمش. ولی من نمی روم، چون باید جای دیگری بروم و اگر هم آنجا بروم، احساس خوبی ندارم که من او را ببینم و بشناسم ولی او مرا نشناسد. مگر اینکه چشمانم را به روی او ببندم و فقط به خاطر همسایه مان بروم.

شاید اگرطی این چند ماه، روزی او را می دیدم، آن هم جایی بسیار نزدیک به حریم منزلمان، اولش بسیار شگفت زده می شدم. بعدش ممکن بود خودم را به او معرفی کنم. ولی با این اتفاق، انگار شکل و رنگ قضیه متفاوت شده. انگار کائنات می خواهد بگوید «چیزی که تو می خواهی*، اگر بخواهی اتفاق می افتد ولی ببین حالا که هیجانت فروکش کرده، آیا هنوز هم رخ دادنش را می طلبی یا نه».

بعد-نوشت: از کنار هم رد شدن هایی، مثل فیلم Amorres perros

*بگذریم از مواردی که باید در لحظۀ خاص و ناب خودشان رخ بدهند، وگرنه از دهان می افتند!


همۀ مردان ایشان!

And at home, by the fire, whenever you look up, there I shall be- and whenever I look up, there you shall be*

***

   فیلم خیییلی قشنگی بود، به خصوص با منظره های بسیار زیبا و نفس گیری که از طبیعت به نمایش می گذاشت. این یکی تصاویر طبیعتش از قبلی که دیدم هم بهتر و بیشتر بود. جالب اینجا بود که هنرپیشۀ نقش اول مرد این هم همانی بود که در [فیلم قبلی] بازی می کرد! و چه خوب هم بازی کرد در هر دو فیلم! مخصوصا اینجا که شخصیت بهتر و بیشتر ارائه شده بود.

  یکی از ماجراهای من و فیلم، این بوده که استادمان زمستان گذشته این داستان و فیلم را معرفی کرد. البته آن موقع هنوز نسخۀ 2015 آن عرضه نشده بود. فکر هم نکنم آن فیلم ساخته شده در سال 1967 را ببینم، مگر زمنش باشد آن هم برای رفع کنجاوی و مقایسه و .. چون گویا آن فیلم با نقل قول هایی از متن اصلی کتاب به پایان می رسد ولی این فیلم که جدیدتر است، حرف های دیگری دارد ( حرف هایی که عمدتاً با نگاه و حالت چهره بیان می شوند).

نام کتاب و فیلم ها Far from the madding crowd است که (گویا یکی از ترجمه هایش) به دور از مردم شوریده است. نام زیبایی دارد (به خصوص ترجمه) که آدم تمایل پیدا می کند آن را بخواند اما حجم کتاب کمی ترساننده است. طفلک توماس هاردی! به او جفا کرده ام که تاکنون کتابی از او نخوانده ام!

   چند روز پیش که تصمیم گرفتم فیلم را ببینم،نمی دانستم ترجمۀ نام این فیلم همانی است که در بالا نوشتم و .. اینکه دوست داشته ام آن را ببینم یا کتابش را بخوانم. فکر می کنم این نسخۀ جدید، نسخۀ بهتری از فیلم قدیمی تر باشد.

   موسیقی ابتدا و انتهای فیلم بدجور آشنا و زیبا بود برایم. ولی ذهنم اصلاً به هیچ کجا نمی رود. بیشتر از این تعجب می کنم که این فیلم ساختۀ 2015 است اما ذهن من عقب تر را نگاه می کند!

   Gabriel Oak_ چه نام زیبایی!_ نسخۀ بهتر و کامل تر آقای نایتلی داستان اِما است، به نظر من. فکر می کنم چون نویسندۀ این داستان_ برخلاف آن یکی_ مرد بوده، توانسته شخصیت مرد را کامل تر و پیچیده تر بپروراند. جاهایی از فیلم مدام به دخترکِ، به زعم خودش مستقل، غُر می زدم و از دستش عصبانی می شدم. این وسط هم دلم برای آقای بالدوود طفلک بینوا خیلی سوخت، مخصوصا با آن مجموعه ای که اواخر فیلم دیدم...

اسم دختر Bathsheba(بث شبا) است که ظاهراً نامی عبری و برگرفته از کتاب مقدس است. جستجوی ساده می گوید در کتاب مقدس، نام همسری اوریا اهل حیتی است که در جنگ کشته شد و این زن سپس به همسری حضرت داود در آمد (گویا حضرت سر این قضیه ماجراها داشته) و بعدتر حضرت سلیمان از او زاده می شود. خب از جهاتی آدم می تواند حتی تطابقی الکی بین صاحبان این اسم در کتاب مقدس و فیلم (کتاب توماس هاردی) پیدا کند. به خصوص اینکه ابتدای فیلم، دختر درمورد نامش جمله ای معماگونه می گوید و به سرعت هم از آن می گذرد.

   شاید بیش از همه، صحنۀ دیدار آقای بالدوود با گبریل باشد و صحبت های بالدوود و گریستنش و بغض کردن گبریل.

نهایتاً اینکه، می شود بیش از یک بار آن را تماشا کرد.

*از متن کتاب



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد