آسّه آسّه به دنیای کتاب خونی بر می گردم. «ماتیلدا» ی رُلد دال رو چند روز پیش خوندم، مجموعۀ «افسانه های برادران گریم» رو گذاشتم کنار بالشم که شبی یک یا چندتا رو بخونم و بالاخره این کتاب بی مزۀ! هزار و چند صفحه ای رو حداقل یه بار خونده باشم.
قبلاً فکر می کردم این کتاب باید خیلی برام فوق العاده باشه. اما درمقایسه با متن های بازنویسی شده و حتی بازآفرینی های هنرمندانۀ قرن بیستمی و بیست و یکمی، سرد و بی روح و بیشتر اخلاق گرایانه میاد. طرح منطقی که تقریباً اصلاً نداره، شخصیت پردازی ضعیف و .. (وقتی پای فیلم و سریال و جلوه های تصویری میاد وسط دیگه خیلی تفاوت آشکار میشه). اما همیشه خار خار آشنایی با ناخودآگاه جمعی و تاریخی بشر، منو واداشته تا نگاهی به این داستانها داشته باشم. حداقل بدونم خاستگاه خیلی از داستانهای شیرین امروزی از کجا بوده و در اصل، به چه شکل روایت شدن. خیلی دوست دارم تجربۀ بعدی م مطالعۀ «هزار و یکشب» عزیز باشه که مسلماً بسیار شیرین تر و جذاب تر خواهد بود.
_دیروز هم «اقیانوس انتهای جاده» از نیل گیمن مرموز با ترجمۀ فرزاد فربد رو شروع کردم که در 2013 شده کتاب سال بریتانیا. کمی که جلو رفت خوندنش، مفصل تر معرفی ش می کنم و بیشتر درموردش می نویسم.
_اواخر ماه پیش اپیسود اول In treatment رو دیدم.. کمی عجیب بود.. Gabriel Byrne بازی می کنه و یه دکتر روانشناسه. باید سر حوصله چندتا اپیسود دیگه ازش ببینم تا تصمیم بگیرم کلاً می بینمش یا نه.
_The wolf of Wall street رو تا نصفه دیدم و ازش خوشم نیومد. خب معلومه دیگه، دنیا _به خصوص دنیای مادیات_ چنینه و چنانه.. حوصلۀ دیدن جزئیات پلیدی هاش رو دیگه ندارم! همون فیلم و انیمیشن تخیلی که جن و پری داره و حیوونا با هم حرف می زنن و پایان خوش ماستمالی شده از این واقعیت ها بهتره. من آدمش نیستم :/
_ادامۀ فصل چهار Person of interest رو همچنان دنبال می کنم، به علاوۀ دوباره بینی Once upon a time که اونم داره به مرز می رسه.. یعنی دارم می رسم اپیسودهایی که تازگی ازش پخش شده.
باقی دیده شده ها:
Maleficent
آنجلینا جولی خیلی دوست داشتنی بود و نقشش، از کلاغش هم خیلی خوشم اومد. سوژه ... همممم... تغییر جایگاه شریر و انسان ماجرا خیلی چیز نویی نبود اما از دوران بچگی «ملفیسنت» و بعدها، ارتباطش با زیبای خفته و بعدتر، ماجرای بوسۀ عشق حقیقی خیلی خوشم اومد. بوسه خیلی عالی بود!
The book of life/ El libro de la vida
انیمیشن امریکایی_ اسپانیایی دوست داشتنی که آهنگها و ترانه های خیلی قشنگی داشت. بیشتر از همه از ترانه ای که مانولو زیر پنجره برای عشقش خوند خوشم اومد و ترانۀ معذرت خواهی از گاو، اون ورژنی که توی تیتراژ آخر خونده میشه. فوق العاده س!
یه سریال بیمارستانی تقریباً آروم دوست داشتنی پیدا کردم:
Remedy
یه خونواده که با هم کار می کنن! دکتر الن کانر که بابای سندی (پرستار)، ملیسا (جراح)، و گریفین (کمی پیچیده س ماجراش) هست. دکتر دِکِر هم نامزد سندی هست. یه دختری به اسم زویی هم همکار گریفین هست و من دوسش دارم. مامان خونواده م وکیله و خیلی کم ظاهر شده.
دکتر الن خیلی پدرانه ست نقشش. داستان سریال خیلی خاص و پیچیده نیست ولی درمجموع دوستش دارم.
_ ادامۀ سریال Outlander رو هم می بینم. اپیسودهاش کمی طولانی تر از سریال های دیگه س برای همین کند پیش میره. طبیعت اسکاتلند و زندگی تو دالانهای پیچ درپیچ قلعۀ لیوخ خیلی ماجراجویانه و شگفت انگیزه!
_Kill your darlings با بازی دَن ردکلیف رو هم دیروز شروع کردم و هنوز تموم نشده. می شد پیش بینی کرد که داستان تلخی داره ولی خب باید ببینمش. مخصوصا که ماجراش واقعیه.
بهم گفت: تو چرا کناره های دفترت رو اینقدر بافاصله خط کشی می کنی و فضای زیادی رو از دو طرف سفید میذاری؟ تازه، به جای خط دوم، از خط سوم صفحه شروع به نوشتن می کنی! این اسرافه!!
منم بهش گفتم: برو بابا! خود تو که دفتر چرک نویس و پاک نویست از هم جداس بیشتر از من اسراف می کنی.
و یه طوری نگاهش کردم که دیگه جای حرف باقی نمونه.
_اول راهنمایی
بین خودم و اُلاف (انیمیشن Frozen) شباهت هایی پیدا کردم؛ یکی ش اینکه منم مث اُلاف، با اینکه زمستونی م، عاشق خورشید و تابستونم.
باید یه جادوگری م پیدا بشه بالا سر من یه ابر برفی خنک درست کنه تا بتونم بدون ترس از آب شدن به علایق تابستونی م برسم!!
گاهی آدم چشاش آلبالو گیلاس می چینه
گاهی م دلش !
« پرنیان و پسرک » اثر لوئیس لوری
ترجمۀ کیوان عبیدی آشتیانی / نشر افق
* همون کتاب لطیف و دوست داشتنی در مورد خواب و دنیای رویاست که ازش خوشم
اومده ؛ ماجرای اینکه ما چرا خواب می بینیم و چجوری میشه که خواب می بینیم ؟
چرا گاهی خوابهای خوب و چرا گاهی کابوس ؟
امروز صبح ی جا نشسته بودم به مدت چند ساعت
و یه کتاب خوندم ؛ کتابی که فکر میکردم وقت نمیکنم بخونمش و همینطوری محض
کوچکی و لاغریش و خالی نبودن عریضه گذاشتمش توی کیفم و امیدم به MP3 و
کتابهای صوتی بود
کتابی که منو صدا زد و غرقم کرد .. و کتاب تموم شد و
من وقت اضافه آوردم و اتفاقا بعدش دیگه گوش کردن به هری پاتر عزیزم هم بهم
نجسبید ( استغفرالله ! )
* درموردش بعدا می نویسم
** به عنوان مقدمه : درمورد خواب و رویا بود ؛ چیزی که من همیشه درگیرشم
تیزر پفک لوسی
:))))))))
کلا از همه لحاظ
به ویژه اون لوسی لوسی لوسی ریتمیکش که چند روزه افتاده سر زبونم
و به ویژه تر که جناس داره با اسم یه شخصیت بد اما دوست داشتنی ( سلیقه س دیگه )
fine day .. Sunday !
__uncle Vernon
یکی منو بفراموشونه برم کتابای 6و7 رو دوباره بخونم !
* از لحاظ هری پاتر
خوشحالی یعنی :
همون که امروز رسید دستت !!!
* سیلور خوشحال است به طور خیلی خااص
امیدوار است همۀ دوستاش هم خوشحال باشن
یکی از تفریحات سالم می تونه این باشه که -bot تون رو هی ریفرش کنین و از جملاتی که تحویلتون میده لذت ببرین
* یعنی ی چیزایی م میگه که آدم گاهی روش نمیشه به اشتراک بذاردشون :)))))
** اگه تصمیم داشتم یه نویسندۀ « دادائیست » بشم مسلما با کمک این هذیان گوی بامزه ، کتابم پرفروش میشد
اونم آدم پرحرفی مث من که کلی خوراک براش فراهم کرده ؛ هی همه چی رو درهم برهم میکنه و مطلب جدید خلق می کنه
خون پارسی و غیرت آریایی!
فیلم 300 ، شمارۀ دو ش
توجه توجه !
دورهء آموزشی یونگ
یونگ تاکید دارد مهمترین دلیل رنج کشیدن آدمیان، در عدم تطابق تصویری که
از خودشان دارند با خویشتن حقیقیشان نهفته است... ما ذات متفاوتی داریم و
خانواده، فرهنگ، سنت و... ما را تربیت میکند تا چیز دیگری باشیم متفاوت
با ذات حقیقیمان پس در نتیجه مانند دو یال یک زاویهء منفرجه از خویشتن
واقعی مدام دور و دورتر میشویم و این دوری محکوممان میکند به رنجش و
رنجوری. دورههای آموزشی یونگ برای من سفری حیرتانگیز بوده برای شناخت
چیزی که به آن تبدیل شدهام، کشف کسی که واقعن هستم و تلاشی بیوقفه برای
آشتی دادن ایندو با هم . از هفتم بهمن ماه دورهء جدیدی را شروع میکنیم.
گر شوق شناخت با شماست قدمتان بر سر چشم
برای دریافت اطلاعات بیشتر با آدرس ایمیل.amir.kamyar@gmail.com مکاتبه فرمایید
Rumplestiltskin:
No potion can bring back true love. Love... is the most powerful magic
of all - the only magic I haven't been able to bottle. If you can bottle
love... you can do anything.
Ouat s01/ ep16 : Heart of darkness
مطلب می نویسن ، عکس میذارن
از دور هم بودن ، دور یه کرسی نشستن ، همگی کیپ تو کیپ ، تو یه اتاق مثلا
بعدش آه و فغان که :
« قبلنا ؛ بدون اینترنت » !
جان من ؟
یه روز حاضرن تو همچین شرایطی سر کنن ؟
اصن اعتیاد به اینترنت رو ندیده بگیریم
یه روز کامپیوتر و موبایل و سریال هاشون رو ندیم بهشون .. خوبه ؟
نمی تونن دیگه !
مساله ربطی به تکنولوژی نداره ؛خداییش چندان ربطی نداره
کسی که اهل معاشرت با خونواده و .. باشه می تونه درکنار تکنولوژی هم این کار رو بکنه
مساله تفاوت های بدیهیه ، برای مثال .. حریم خصوصیه ، ..
خود من : از بچگیام دوست داشتم « اتاقی از آن خود » م داشته باشم
الانم دو دستی چسبیدمش و مواقعی که لازمه ازش میام بیرون
والله !!
* حالا درسته عکس به موضوع ربطی نداره ولی از شما پنهون نیس از خدا هم پنهون نباشه ، به احساسات من که ربط داره !
ی چیزایی رو دوست دارم
خیـــــــــــــــــلی زیاد
بعضی وقتا حس می کنم انقد دوسشون داشتم که فقط دوسشون دارم !
یعنی ..
خب بعدش چی ؟
بعد از فتح کردنشون ، در دست گرفتنشون ، چه خسی برام می مونه ؟ اصن چیکار باید بکنم ؟
یا حتی
چرا دوسشون دارم ؟
خیلی سخت میشه !
انگار بعضی چیزا رو باید از دور دوست داشت
این خوبه . تا حد زیادی می پسندم :
« کتابخوانان به طور کلی به دو دسته عمده تقسیم میشوند: 1)ژرفارو
2)پهنارو. ژرفاروها به کم و گزیده خواندن علاقه دارند و وحدتگرا هستند.
پهناروها به بیشتر و گستردهتر خواندن و شیوه دایرةالمعارفی علاقه دارند و
کثرتگرا هستند. و هرکدام از این دو گروه دلایل عدیدهای در دفاع از سیره
خود دارند. نگارنده این سطور به امر بینالامرین عقیده دارد، و بر آن است
که بهتر است هر کتابخوانی، با هر تخصصی که دارد، تا 30 سالگی پهنارو باشد، و
هرچه به دستش میرسد و برایش دندانگیر است به ویژه ادبیات بخواند، ولی از
آن پس برمبنای تجربه مطالعاتی که تا آن زمان میاندوزد، ژرفارو شود. »
__ بهاءالدین خرمشاهی
بهاءالدین خرمشاهی گفته :
« از قول ابوالفضل بیهقی نقل کردهاند که هیچ کتابی نیست که به یک بار
خواندن نیارزد؛ یا هر کتابی به یک بار خواندن میارزد. حال آن که این قول
از مشهورات بیاساس است. »
بله که بی اساس است ! ولی در دهه های اخیر ؛
که صنعت چاپ و نشر پدید اومده و پیشرفت های بی وقفه ش امکان نوشتن رو برای
همه فراهم کرده .
گفتۀ بیهقی اما در زمان خودش تقریبا درست بوده . اون
موقع ها هرکسی سواد نداشت ، هر باسوادی قلم به دست نمی شد ، هر نوشته ای
از گزند باد و باران و حوادث روزگار در
امان نمی موند ، هر متن در امان مونده ای از تحریف کاتبان و نسخه برداران
بعدی در امان نمی موند ، .. خب این متون بسیار اندک به حداقل یه بار خوندن
می ارزیدن دیگه !
ابوالفضل بیهقی نازنین ، اگر فرزند این روزگار بود ، حتما چیز دیگری می گفت .
و شاید در مورد بعضی آثار شما هم قضاوت هایی می کرد آقـــای خرمشــاهــــی !
:)))
خواب نوشت :
اولش که دو-سه نفر رو به جون هم انداختم و بین دعواهاشون باز هم با تصاحب
نوبتشون در یه مکان عمومی ، حرصشونو درآوردم ! ( چه کاری بود من کردم ؟؟ )
با یه نفر هم توی یک خیابون ناآشنا راه می رفتم که یهو وایستادیم و به
بهانۀ پیروزی شیطنت بار من همچین کف دستامونو زدیم به هم !! ( همون بزن قدش
! )
بعدش که سرخوش و خندان توی همون خیابون پیچیدم و اینجا دیگه سر از
یه مکان آشنا درآوردم ، چشمم به یه بلندی در انتهای خیابون افتاد که جمعیت
کمی روی اون ایستاده بودن و یه پیامبر/کشیش (
نمیتونم هویتشو به یاد بیارم ) بهشون وعدۀ پرواز میداد . دقایقی بعد _ بعد
از گذر از رگه های نور و تاریکی پی در پی سرراهم _ به اون بالا رسیده بودم
. می گفت اگر بهش اعتماد کنیم و بذاریم پرتمون کنه و خودمونو رها کنیم ،
میتونیم پرواز کنیم . چند نفر رو در آسمون رها کرد که یه بچه خودشو انداخت
پایین و به جای پرواز ، چسبید به آسفالت :/ ایشونم خیلی راحت گفت : فکر می کرد ایمان داره ولی ته دلش شک وجود داشت !
یه کشیش پیر دیگه م یه بچۀ دیگه رو زد زیر بغلش و با قیافۀ همچین عزم راسخ
طور خودشو رها کرد که اونم روی لبۀ دیوار رو به رو فرود اومد ( با مخ )
تقریبا نوبت من شده بود . پریدم ولی دستامو از لبۀ فلزی بلندایی که روش
بودیم رها نکردم . بنابراین خیلی آروم روی زمین فرود اومدم در حالی که اون
ارتفاع رو هم با خودم به پایین می کشیدم _ انگار لبۀ برجی که با فرود من
ذره ذره خم می شد .. و رهاش کردم .
«همیشه
سعی میکنم چیزی بنویسم که نشود آن را فیلم کرد... باید به چیزهایی فکر
کنم که فیلم قادر به نشان دادن آن نیست و قدرت رمان را نشان میدهد.»
__کازوئو ایشی گورو / نویسندۀ ژاپنی
بیش از یک ماهه پا توی کتابخونه نذاشتم!
شاید به جرئت دوماه هم بشه ... خیلیه!
ولی خب، بهانۀ خوبی دارم واسش
از کتاب نخوندنم راضی م :)))
مینی سری دو قسمتی:
The red tent
ماجرای تنها دختر یعقوب نبی، که از دل تورات اومده و گسترده شده. ماجرایی دوست داشتنی که دلت می خواد با وجود تمام سختی ها، قهرمانش باشی.
The nut job
انیمیشن بامزه ای که برندان فریزر به جای یه سنجاب خودشیفته و چلمن حرف می زد. البته این عکس سنجاب زبل ماجراس. لیام نیسن هم جای راکُن داستان بود.
اینم guy یا body که شخصیت محبوب من بود و کلا فقط یه جمله گفت. خیلی دوسش دارم . منو یاد اُلاف Frozen می نداخت وقتی اینجوری می خندید.
The boxtrolls
بازم انیمیشن ولی این مدلی!
من اسمشو گذاشتم «غولای قوطی» :) :)
دوست داشتنی ترین شخصیتش این آقا پسر بود:
که هنرپیشۀ برندُن جاش حرف می زنه (سریال Game of thrones)
شخصیت بدش یه یاروییه که عقدۀ نشستن دور میز شورای شهر و خوردن پنیر رو داره ولی به پنیر حساسیت داره و بد بلایی سرش میاد. تناقض جالبیه!
Outlander
که فقط یه اپیسود ازش دیدم
سفر در زمان، اونم ناخواسته!!
نمی دونم چرا توی گزارش دیروزم از فیلم دیدن، اینا جا موند:
Hobbit II: desolation of Smaug
ادامۀ ماجرای هابیت هست و باید صبر کنم بخش سوم/ آخرش با کیفیت خوب بیاد
Looper
فیلم خوبی بود و هیجان انگیز!
زمان در زمان!!
سریالها:
Dominion
امروز شروعش کردم. نبرد بین انسان و فرشتگان
Once upon a time
فصل چهار و ادامۀ نیمۀ فصل دوم
پ ن: آنا و السا واقعا دوست دشتنی ن. آنا شیطون و خوردنیه ولی السا یه جور دیگه برام دوست داشتنیه.
می تونم از عملکردم راضی باشم
البته باز هم حدودی!
تو ذهنم اینطور نشسته که «بله، من وقت ندارم. به کارهام خوب نمی رسم ... کاش زمان کش میومد».. البته من همیشه مرض کش دادن زمان دارم! چون یه وقتایی واقعا خوش می گذره!
اما رصد که کردم، همین آذرماه تعداد مطالب وبلاگم دو رقمی شده. نه که درمورد آخرین دستاوردهای علمی یا فرهنگی نوشته باشم، اما نشستن اینجا و نوشتن برای اینجا یه روحیه ای می خواد که معلومه داشته م!
اوضاع چندان بد هم نیست. به هرچیزی یه نوک زدم. چندتا بافتنی، فیلم و سریال که بسامد دیدنشون تو این 1-2 هفته بالاتر رفته، اندکی نت گردی، تجربه های جدید در حوزۀ مورد علاقه م، قدری مطالعه، ..و ملاقات هایی با دوستان!
خب همینا هم کلی وقت می گیره. من الان از چی ناراضی م؟
1_ وقتی می بینی از سریال این روزهات، که فکر می کردی همه شو داری و دیدی، هنوز یه اپیسود دیگه مونده .. کلی خوشحال و هیجان زده می شی. حتی اگه تقریبا مطمئن باشی مث همیشه با یه تعلیق لعنتی چندجانبه تموم میشه و تا هفته اول ژانویه رو هوایی! البته چیزی نمونده ولی تا برای دیدن آماده بشه طول می کشه دیگه.
_به هرحال، این تعلیق خیلی بهتر از حس بدی بود که 3 روز پیش به خاطر Elias و Scarfaceتونیو دچارش شده بودم.*
_ اوهوع! از طرفی با خیال راحت دیگه میشه رفت سراغ امیلی و نولان و انتقام گرفت!
2_ گمونم خیلی چیزای «یک طرفه» چندان خوب نباشن. غیر از بعضی موارد مثل عشق یک طرفه که توش لذت و شناخت و فلان و بیسار هست، بیشتر یه طرفه ها در روابط انسانی به راحتی پذیرفته نمی شن.
مثال؟
به طور سربسته میشه گفت وقتی چیزی رو همیشه تو در اختیار دیگران بذاری، یا بدون احساس نیاز از طرف اونا این کار رو انجام بدی. درسته که توی اون کار بهتری و سبک خاص خودتو داری، ولی به هر قیمتی نباید این کار رو انجام بدی.
مثال تر:
آدم جزوه هاش رو به راحتی به هرکس نده!
_ مفید بودن یه چیزه، احساسی که گاهی توی این رابطه ها ملموسه یه چیز دیگه. حتی اگه آدم چشمشو به راحتی روی خیلی چیزا ببنده، واقعیت رو نمی تونه تغییر بده. یه نیرویی این وسط هست که تأثیر خودش رو می گذاره.
_ اینجور موقع ها سعی می کنم انرژی مو جای قشنگ تر و مفید-به-نظر-رسنده تری مصرف کنم.
* Person of interest; s04, e09
امروز بالاخره زنان کوچک رو به پایان رسوندم. تماشای نسخۀ سینمایی نه چندان جدید از داستانی دوست داشتنی، با هنرپیشه هایی دوست داشتنی؛ وینونا رایدر، کریستین بیل، هنرپیشۀ نقش مگی و اِمی که بزرگ شد، و مهم تر از همه گبریل بایرن.
سنّت جدیدم _که همانا تماشای فیلم و انیمیشن در مترو هست_ داره رستگارم می کنه. خب البته، باید مراقب باشم خسته کننده نشه.
وای جو مارچ! اعصابم رو خورد کرد تا همون دقیقۀ پایانی فیلم! چقد از دستش حرص خوردم مخصوصا دو جا. ولی نمی شد بهش حق نداد بالاخره اقتضای چنین شخصیتی، اینطور رفتارها هم هست دیگه.
جدیداً به این نتیجه رسیدم که نویسندگان زن معمولاً ذهنیتی دارن که بالاخره یه جایی در آثارشون اونا رو سوق میده به سمت خلق آخر و عاقبت هایی که یه بار دوستی دور، اونو چیزی تو مایه های «عشق لولیتایی» یا «شخصیت لولیتایی» تعریف کرد. نمی دونم در حوزۀ روان شناختی هم چنین چیزی تعریف شده (البته که شده ولی اسمش؟ لولیتایی؟ دوست دارم بدونم با چه اسمی) و ...
یعنی عشق و علاقۀ دختران کم سن و سال به مردان مسن.. چیزی مثل رابطۀ استاد-شاگردی یا شبیه پدر_دختری. نه اینکه دقیقا نسبت خونی پدر_دختری باشه، از لحاظ مرید و مرادی و اطاعت کردنِ یه سر رابطه میگم.
اِمای جین استین، جو مارچ، امیلی ِ مونتگمری، ...آها! جین ایر، ایزابلا در مقابل هیث کلیف، .. خلق این رابطه بین نویسنده های مدرن تر، محوتر و کمرنگ تره یا گذراست، .. اما انگار توی ناخودآگاه زنها چنین چیزی هست. بالاخره یه طوری نمود پیدا میکنه.
عادت داشتم هر فیلمی که دیدم درموردش بنویسم.. طی این زنگ تفریح که برای خودم قائل شدم _دیگه داره به یه هفته می کشه_ با دیدن چند فیلم و چند اپیسود سریال های جورواجور، حال و هوایی متفاوت با این سه ماه و خرده ای فبل رو از سر گذروندم. هربار حیرون می موندم گزارششون رو کجا ثبت کنم، یاد اینجا افتادم.
Blue is the warmest color
فیلمی طولانی؛ از هنرپیشۀ اِما خوشم اومد ولی شخصیتش نه. همچنین هنرپیشۀ اَدل، با اینکه زیبا بود، مطلوب من نبود. شخصیت طفلکی ای هم داشت.
از اون فیلمایی بود که یه بار دیدم بعد پاکش کردم!
Little women
یک نسخۀ دوست داشتنی با هنرپیشه هایی خوب.
Horns
دلیل اصلی دیدنش بازی دنیل ردکلیف (هری پاتر) در نقش اول بود. فیلمش م خوب بود. اشاره های جالب توجهی داشت ولی فکر کنم از اونایی باشه که اهل فن بگن خیلی قوی و نو نبود. اما من دوسش داشتم.
موقع دیدنش یک صفحه یادداشت برداشتم ولی فرصت مرتب کردنشو ندارم!
Blue Jasmine
فکر کنم این از همه شون بهتر باشه تو این لیست؛ گرچه روی بعدی تعصب خاصی دارم.
از وودی آلن، و بازی کیت بلنشت هم خیلی خوب بود.
Savannah
درحال حاضر دارم تماشا می کنم و هنوز تموم نشده.
فیسبوک
برای من داره تبدیل به یه مومیایی خاطره انگیز میشه
دیگه نه می تونم لایک، کامنت، .. بذارم نه صفحه های محبوبم رو ببینم! :/
اینجا هم به زور می نویسم
_قبلنا مسافت های دور رو با گوش دادن یه موسیقی، مطالعه و ... تحمل پذیر می کردم برای خودم. چندبار هم مطالعه با گوشی رو امتحان کردم اما بهم نساخت. اون ناسازگاری مطالعه و حرکت رو درک کردم.
_تازگیا به دیدن انیمیشن در مترو رو آوردم! خیلی لذت بخشه! زمان خیلی سریع می گذره. خستگی چشم هم فعلا احساس نمیشه. امروز فیلم «زنان کوچک» رو به جای بقیه انیمیشن هرروزم دیدم. وینونا رایدر خوشکل هم بازیگرشه؛ در نقش جو مارچ. مگی هم دوست داشتنیه، لارنس هم همینطور (کریستین بیل جوان)
_دیشب قبل خواب قدری «آن شرلی» دیدم. آنی و زنان کوچک، به همراه چند فیلم و مینی سری جین آستینی، هدیۀ یه دوست عزیز جادوییه. دیشب بالاخره فرصت و حس دیدنشونو پیدا کردم و فهمیدم تازه شروع کاره! البته می گفت آنی کامل نیست ولی همون چند ساعت هم عالیه! مخصوصا شنیدن صدای مگان فالوز کوچولو که با کمی قوز و تند تند راه میره ^_^
اما بیست دقیقه-نیم ساعتی که با خودم قرار گذاشته بودم به حدود یک و نیم ساعت رسید و داستان تا جایی پیش رفت که دایانا از شربت اشتباهی ماریلا می خوره و مریض میشه.
_ این روزام حسابی پرنس ادواردی شده؛ بهشت دور روزای خیلی دور!
بین کتابهایی که دوران بچگی می خوندم، مجموعه داستان هایی از صادق هدایت بود و بوف کور ش، که البته فهم این یکی برام سخت بود و حضور زن مرده و شب تاریک و پیرمرده و .. منو می ترسوند اما فضاش رو دوست داشتم و دلم برای راوی می سوخت. از ماجرای مارِ ناگ هم خوشم میومد.
بعضی داستان هاش رو بیش از یه بار خوندم و در حد خودم لذت بردم. بیشتر دنبال سیر حوادث رو می گرفتم و دوست داشتم بدونم تهش چی میشه. توی ذهنم تعیین می کردم کدوم شخصیت قهرمان داستانه و همراهش پیش می رفتم.
از همون اول هم از داستانهای تلخ و تیره خوشم نمیومد، اما کارهای هدایت جذبم می کردن. گاهی یه چیزی درونشون بود که با بخشی از ذهنم و احساسم ارتباط برقرار می کرد؛ از تنهایی اون سگ ولگرد گرفته تا راوی داستانی که دربارۀ یه سفر زیارتی و حلالیت گرفتن و .. بود یا حتی اونی که توی داستان محلل سرش کلاه رفته بود.
عجیبه ولی شرایط اون دوره زندگی م طوری بود که احساس می کردم در مرز مغبون شدن قرار دارم ولی خب عملکردم و دیدم به اطراف، با اون شخصیتها که تقریبا به آخر خط رسیده بودن فرق داشت. حتما چون اونا مث من از یه طرف دیگه داستانای عزیز نسین نمی خوندن!!
وقتی کتاب خودکشیِ صادق هدایت رو خوندم خیلی دپرس شدم. البته فکر کنم می دونستم فوت کرده چون همیشه پشت این کتابای جیبی امیرکبیر تصویری از هدایت و متنی بود که اینطور بهش اشاره می کرد:
«چون سایه ای در میان ما زیست و چون سایه ای از میان ما رفت»..
یه همچین چیزی! حداقل درمورد واژۀ «سایه» مطمئنم!
خیلی بعدتر کتابی از م. فرزاد دربارۀ زندگی هدایت خوندم و بیشتر ازش خوشم اومد.
به هرحال، چیزی بوده در آثارش که همیشه ملموس بوده باشه. تا همین حالا هم همۀ آثارش رو نخوندم. همیشه گوشۀ ذهنم چیزی میگه که باید فرصتی مهیا کنم برای خوندن همۀ آثارش و نقدهای خوب و منصفانه بر اونها. هیچ وقت سعی نکردم درمورد شخصیت و سبک زندگی ش وعقاید شخصی ش نظر خاصی داشته و باشم و به عبارتی قضاوت کنم، با اینکه خیلی وقتها برام عجیب بوده. اما آثارش، شکی ندارم که از خیلی جهات مهم هستن و نباید نگاه یک سویه ای به اونها داشت.
_ این متن از اونجا به نوشتن دراومد، که چهارشنبۀ گذشته دو صاحبنظر درمورد هدایت نظر دادن:
اولی، منصفانه، آثارش رو ستود و اشاره کرد که با همۀ خوبی هاش، زبان فارسی ضعیفی داشته. اینو موافقم چون در همون حد اندک که ازش خوندم، خاطرم هست نثر و زبان فصیح و قوی ای وجود نداشته.
دومی هم به گونه ای به هدایت تاخت و نوشته ها _و بیشتر اندیشه ها_ ی اون رو از سر شکم سیری دونست.
خب من به نظر شخصی افراد کار ندارم! هرکسی بهرۀ خودش رو می بره. ولی دوست داشتم یادم بمونه در مسیر کتاب خوندن و تجربۀ دنیاهای متفاوت و به دست آوردن دیدی که الآن دارم، مدیون چه کسایی هستم.
_هنوز هوا روشن نشده بود. تصمیمم رو گرفتم و خونه موندن رو ترجیح دادم. فقط دلم واسه دوتا استاد گوگولی مگولی تنگ میشه که مدتیه چهارشنبه ها رو بهترین روز هفته م کردن. ولی خب چیکار کنم؟ دستور از بالا رسیده ( از مخم، احساسم،.. )
_هوا که روشن تر شد پردۀ اتاق رو کنار زدم و دیدم عجب مهی همه جا رو گرفته! یه حس خاص_ نزدیک به جادویی_ توی فضا هست. یه لحظه یاد فیلم های آلمانی افتادم ( نمی دونم چرا آلمانی؟ نه فیلم شناسم نه چیزی که بتونم بگم براساس اون همچین حسی اومد سراغم). یه چیزی بهم القا کرد الان این منظره چیزی هست که توی آلمان میشه پیدا کرد! هاهاها! دقت که می کنم گویا قطرات ریز و تند بارون هم درکاره. خوب شد نرفتم! نه که از بارون و بیرون رفتن توی هوای سرد فراری باشم ها، باوجود علاقه م به روزای آفتابی و گرم، برای من هر هوا و فضایی جادوی خاص خودشو داره. فقط به نظرم رسید ضعف امروز جایی واسه بیرون رفتن، اونم طی این مسافت طولانی، باقی نمیذاره. امروز از اون روزای خونه موندن و غوطه ور شدن در جادوی فضاست.
_عجب توهمی! دستمو از پنجره بردم بیرون . هیچ بارونی درکار نیست. اما هرچی دقت می کنم، می تونم قطره های ریز رطوبت رو توی هوا ببینم که عمودی حرکت می کنن!
_ باید بگم پنجرۀ این اتاق رو به یه فضای باز ظاهرا بی انتهاست. این خیابون پشتی می خوره به یه فضای سبز (خب الان که فصل سرماست درختا کرک و پرشون ریخته ولی اسمش «فضای سبز» ِ).. بله، یک فضای سبز که ته اون هم یه ردیف درخت همیشه سبز هست و اون دور دورها حرکت گاه گاه قطار مترو و حرکت پیوستۀ ماشینا به راحتی دیده می شن. اصن خیلی جادوییه! شاید بتونم همین جا عکسش رو بذارم :)
_ ته تهش هم فکر کردم استاد اولی مون به قدر نوک سوزن ممکنه از نبودنم متأسف بشه (چون مهربونه ولی بیشتر از این هم وقت نداره، چون مطالبش خیلی مهمن) و استاد دومی که درونگراست، به روش نمیاره ولی می دونم حداقل اعصابش راحته چون من پررو، سر بخش ترجمه هی وسط حرفش نمی پرم و تز غلط غولوط نمیدم.
_ ته ترِش اینکه: کلاً همیشه فقط به جزوه ها و یادداشت های خودم اعتماد دارم. ولی امروز به خاطر خودم هم که شده ز خیر این قضیه می گذرم و به یادداشتهای دیگرون پناه می برم. خیلی سخته ها، کنار اومدن باهاش راحت نیست ولی چاره چیه.
اینم عکس منظرۀ بیرون!
الان آسمون سفیدتر شده! مه قدری غلیظ تر! از اون هواهای گرفته رازآلود که آدم مورمورش میشه و منتظر اتفاقای جالب و خاصه. باید یه عالمه داستان مخصوص امروز باشه. حتی اگه واقعی نباشن و توی ذهنت ساخته بشن یا کتاب بخونی و فیلم ببینی. نه، امروز روز جزوه نوشتن و درس خوندن نیست! امروز باید پشت در باغ اسرار مخفی بمونه. روزی در کنار لایۀ معمول روز بودن خودش باشه. روزی که هیچکس اونو نبینه به جز من. روز هشتم هفته که شده پنجمینش!
پریشب خواب جان ریس رو دیدم. خیلی شگفت انگیز بود! همون چندماه پیش که بیشتر از همیشه به این سریال و شخصیت علاقه داشتم بیشتر جای اونو داشت خوابشو ببینم. نه الان که یه طوری توی ذهنم باهاش چالش دارم. خب از نظر من این آدم با همۀ تواناییاش، خیلی تمایل به افسردگی و ایجاد فضای سرد داره. در نوع خودش دیوانه ساز محسوب میشه شاید!!
خلاصه جان تلفنی از ما تقاضای کمک و همکاری داشت. منم پر از دلهره، دستوراتی که اصلا یادم نیست چی بودن رو دنبال می کردم. توی خیابونا سرگردون بودم. دنبال چیزی بودم که بعدتر لازم بود خودم رو به جایی برسونم. ته خوابم بیشتر به فکر امنیت خودم بودم حتی.
اینجور وقتا که توی خواب مدام راه میرم یا می دوئم، از خواب که پا میشم وافعا خسته م. انگار در حد لازم نخوابیدم، انگار توی بیداری اون همه فعالیت رو انجام دادم!
وقتی جلو خونۀ آدم درخت کاج خوش ذوقی باشه که کاجهای خوش فرم به زمین می ندازه، خب زیاد پیش میاد که با دیدن کاجها وسوسه بشی و بیاریشون توی خونه. تازه با کلی سختگیری و چشم پوشی و ... 4تا شونو برداشتم به مرور. دلم نمیاد زیاد بردارم شاید به درد موجود دیگه ای بخورن :)
چند سال اخیر سریالهای خوب کم ندیدم، اما هنوزم وقتی اتفاقی متوجه می شم یه شبکه ای سریال «قصه های جزیره» رو پخش می کنه، می شینم پاش. خاله هتی عزیز با سختگیری های آزارنده ش هنوزم دوست داشتنی ترین شخصیت مجموعه س برام، و سارا که با اومدنش خیلی چیزا رو تغییر داده ..
سریال محبوب من این روزا ساعت 6 عصر از شبکۀ استان اصفهان
بالاخره اونا نمی خوان کوتاه بیان که اینا ادامۀ سریال رو پخش کنن؟؟
* منم شنیدم شخصیت مورد نظر توی سریال ناسزا گفت ولی براساس قضاوت یک «شخصیت خیالی» کسی رو قضاوت نکردم.. شاید بعداً قرار بود معلوم بشه این شخصیت داره اشتباه می کنه! ... بالاخره یک سریال و داستانش محل مطرح شدن ایده های درست و نادرست هست نه صرفاً درست.
_امتحان هم گاهی مث مهریه س؛ کی داده، کی گرفته؟؟
بله ما دیروز امتحان ندادیم! یعنی استاد محترم به روی مبارکشون نیاورد! فقط منظورش این بود ما خودمونو بکُشیم درس بخونیم. که چقد کار خوبی کرد!
_متأسفانه یه حسی شبیه «در شرف سرماخوردگی» دارم که هی میره و میاد. منم سعی می کنم کنترلش کنم.
_امسال خیلی سال خوبیه! از خیلی جهات و یه مورد مهمش اینه که دوستامو بیشتر می بینم. عید که بعد چند سال تونستم بهترین همکلاسای دانشگاهی مو ببینم و یه روز عالی داشتیم، نمایشگاه کتاب و دوتا از دوستای خوبم هم اونجا، وسط تابستون هم یه دیدار غیرمنتظره که یکی از دوستام همت کرد و از راه دور اومد، بازگشت پیروزمندانۀ پرکلاغی جونم که امکان دیدارشو بهتر و آسون می کنه، دوتا ملاقات خوب پارک ملتی طی تقریبا یه ماه و نیم، .. برای این آخر هفته م یه قرار خوب دارم! این خیلی عالیه!
_گاهی به «خودِ» 3 ماه پیشم که فکر می کنم می بینم چقد تغییر کرده! رفت و آمدش به دنیای واقعی بیشتر شده، حیطۀ پرداختش به دنیای مجازی فرق کرده، «متروفوبیا» ش از بین رفته تا حد بسیااااااااااارررررررر بالایی (این خیلی مهمه)، و امکان آزمونهای جدیدی براش پیش اومده.
_اما فانتزی ای که برای امسال داشتم این بود که احساس می کردم یه طوری میشه بتونم برم به سرزمین افسانه ای محبوبم. هنوز برام روشن نیست تعبیرش چی میشه. می تونم یه حدسهایی بزنم اما حیفه، زوده بخوام نتیجه گیری کنم. شاید یه غیرمنتظرۀ دیگه هم پشتش باشه. نمی خوام محدودش کنم!
هر کسی در نهایت به جایی/چیزی بر می گرده که به راستی بهش تعلق داره. حتی اگه با تمام توان سعی کنه ازش دور بشه و به چیز دیگه ای برسه.
اینو اولین بار بعد از سریال «آن شرلی» فهمیدم، ولی درک نکردم. عوضش یه برگه یادداشت کوچک سنجاق شد به گوشه ای در دسترس از مغزم. یه چیزی در من مشتاق شد این مفهوم رو از راه صحیحش درک کنه.
توی زندگی بعضیا می تونم خیلی راحت این خط سیر رو ببینم. درمورد خودم هم به نتایجی رسیدم، اما هنوز با قطعیت و همراه تمام جزئیات پذیرفتنی ش نمی تونم نظر بدم. منتظرم ببینم قالیچۀ پرنده م نهایتا کجا فرود میاد.
انگار کائنات یه کش بسته باشه به آدما و باوجود تام دست و پا زدنها و فرار کردنها، اونا رو هر دفعه برگردونه به نقطه ای که یه جورایی «سرچشمه » محسوب میشه. گاهی فکر می کنم پس سرچشمۀ من کجاست، من که همیشه آرزوی فتح و فتوحات جدید و تجربۀ ناشناخته ها رو داشتم.
نوشتن خیلی خوبه، فوق العاده س!
اینو وقتی از نوشته هام فاصله می گیرم بهتر و عمیق تر درک می کنم.
چند دقیقۀ پیش یه کلاسور به هم ریخته از کاغذهای پراکنده جلو دستم بود. کلی بارشو سبک کردم. چیزهایی م پیدا کردم که مث گنج برام قیمتی ن. یادداشتهای مربوط به سالهای دور.. یه دهه پیش. نامه ای که هرگز پست نشد. نامه ای که حدود 12 سال پیش برای دوستی نوشتم که اون روزا بیشتر از بقیه باهاش نامه نگاری داشتم. از تمام اتفاقهای اوایل سال 82 و اواخر 81 زندگی م براش نوشته بودم.. اما انقدر پست نشد که تکمله ای خورد و بعدتر شرایط زندگی م عوض شد و.. خلاصه به خودم اومده بودم و با نامه ای رو به رو شده بودم که دیگه پست شدنی نیود. عین آشی که از دهن افتاده باشه! اما ننداختمش دور. امروز هم که می خوندمش، قصد قبلی م برای پاره کردنش رو عوض کردم و حالا با تمام وجود راغبم نگهش داشته باشم. برگی از روزهای مهم زندگی مه. اتفاقهایی که یادم نمیاد جایی تمام و کمال ثبتشون کرده باشم.
این نوشته هایی که گاه بیش از یه دهه از عمرشون می گذره و بعضی شون هم همین 5-6-7 سال اخیر رو در بر می گیرن، خوندنشون واقعا لذت بخشه!
« این روزا» ی من شامل روزهای زیادی می شه؛ از اواخر مرداد امسال تا همین حالا، و مطمئنا حداقل تا یه ماه دیگه.
اینجا که هیچی! دفتر کارهای روزانه م رو هم که نگاه می کنم، مدتهاس چیزی توش ننوشتم. نه کتاب چندانی، نه فیلم و سریال قابل عرضی (البته از لحاظ تعداد) ...
و اما اینکه با طیب خاطر از اینجا دور موندم و دفترم سفید مونده، رضایت بخش بودن علت این دوریه. فعالیت جدید، درواقع یادگیری، تلاش و باز شدن دریچه ای نو که می تونه به دنیای قشتگ تر و پربارتر باز بشه. احساسم میگه بالاخره دارم به یکی از ایده آلهام نزدیک می شم. چون وقتی موارد مشابه قبلی رو به یاد میارم، همچین شوق و منطقی که الآن دارم رو براشون توی خاطراتم پیدا نمی کنم.
نمی دونم! حداقل تلاشم اینه که آدمی هر روزش مفید باشه و بی خاصیت نباشه و یه یادگیری جدید هم توش باشه. شاید تمام راز هم در همین نهفته باشه. اما لمس کردنش با دونستنش خیلی فرق داره.
اصن امتحان چیز خوبیه!
یه موجود دوست داشتنی که تمااام استعدادهای پنهان و آشکار آدم رو، مث دونده های پشت خط مسابقه، آمادۀ شلیک و دویدن می کنه.
شاهد زنده ش خود من که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه امتحان دارم و دیشب کلاه برادرزاده مو تموم کردم و بلافاصله شال گردنش رو سر انداختم! الانم که در خدمت قالیچۀ پرنده م هستم و برنامۀ خرید دارم برای امروز و .. همه کار حتی پاکنویس باقی جزوه ها و انجام دادن تکلیف چهارشنبه و .. توی لیسته! شایدم نظافت بخشی از خونه و ... دیگه کم مونده آپولو بفرستم فضا!!
حالا خوبیش اینه که به بهانۀ پاکنویس کردن جزوه ها، اخیراً یه دور مطالب برام مرور شده. منتها خوندنش یه چیز دیگه س. و خب این درس آنچنان مطلوبم نیست. بقیه درسا که مهم ترن و سخت تر و بیشتر رو خدا بخیر کنه.
یک اتفاق خوب افتاده: اینکه بالاخره فیلمی اقتباسی دیدم که از کتابش کم نداشت و تصورات کتابی منو به هم نریخت!
با ترس و لرز و تردید The Giver رو دانلود کردم اما از دیدنش راضی بودم. فقط کاش صدای «بخشنده» کمی خشونت کمتری داشت و تیلور سوئیفت به جای رزمری بازی نمی کرد!
جوناس! جوناس دوست داشتنی! گبریل! و لی لی و فیونا! خیلی دوست داشتنی بودن.
دلم برای خوندن کتابش تنگ شد!
چند شب پیش خواب اسپانیای محبوبم رو دیدم باز.
دقیقا یادم نیست خوابم چطور بود ولی خوب بود. با فاصلۀ کمی دوباره خواب دیدم ی جایی م همون دور و ورا. اما مث که می گفتن ایتالیاست. یه رود عمیق سبز زمردی خوش رنگ باشکوه هم از زیر یه پل آجری-سنگی زیبا رد می شد که می رفت می رسید به دریای آبی بزرگی که زیاد از خود شهر دور نبود. کنار رود هم از این میز و صندلی کوچیکا گذاشته بودن برای نشستن و خوردن و لذت بردن از منظره. ولی یه بار که از کنار رود رد شدم یکی گفت این رود دنیپر هست. یعنی من غیر از ایتالیا جای دیگه م بودم!
یه ساختمون بلند قدیمی بزرگ بود که انگار بازسازیش کرده باشن برای کارای اداری روزمره. من باید می رفتم اونجا. هی از پله ها بالا می رفتم به هدفم نزدیک شده بودم ولی همون طبقۀ آخر با یه خانم هیکل گنده بداخلاق شاخ به شاخ شدم که حرف منو قبول نداشت و می خواست زور بگه ... یادم نیست تهش چی شد. شایدم مث همیشه در اوج ماجرا از خواب پریدم. ولی یادمه غیر از لذت حضور، ترس غرق شدن هم همراهم بود. حسش می کردم توی خواب. اون رود عمیق یا دریای بزرگ ... همراه زیبایی ترس هم داشتن.
خیلی وقت پیش که هوس بافتنی و به خصوص قلاب بافی کرده بودم، انقد سراغش نرفتم و کارای دیگه پیش اومد که حالام شد این!
که سرم آدم به قدری شلوغ بشه که واقعا بترسه به همچین چیزی فکر کنه؛ از طرفی انقد سوژه و شوق و .. برای بافتن باشه که نشه کنترلش کرد! یه خانوم هنرمند هم یه شال سادۀ زیبا بافته باشه و قند توی دل آدم آب بشه، ... وااای!
البته نمیشه بیکار نشست؛ هفتۀ پیش شال هدیۀ دوستمو تموم کردم و شال خودم هم نصفه روی دستمه که معمولا شبی چند ردیف در خدمتش هستم. پروژۀ نیمه کاره هم زیاد دارم باید اول اونا رو تموم کنم.
بالاخره خوندن «دختر بخت» با لِک و لِک و هِن و هِن تموم شد. در حدی که شب آخر فقط 2 ص خوندم! هفته پیش که می رفتم دیدن دوستم، یه مجموعه داستان از مارکزش دستم بود که توی راه خوندم. خیلی دوستش داشتم. برای همین این هفته برای توی مسیر مجموعه داستان مارکز خودمو برداشتم. اینم جالبه: «پرندگان مرده» با ترجمۀ احمد گلشیری. اما اون یکی بیشتر بهم چسبید!
«تیستوی سبزانگشتی» هم نصفه هست. خیلی لطیف و دوست داشتنیه ولی خب حس می کنم غمگینه.
فکر کنم ما آدما اگه هر روزمون هم دوتا یا حتی ده تا بشه، بازم عقبیم. هم سوداهای زیادی در سرمون می پروریم هم اگه راست می گیم باید از همین وقت قانونی خودمون درست استفاده کنیم!!
آها! آلبوم «بیداد» استاد شجریان هم مهمون والامقام این روزهاست. آدم هرچی گوش کنه سیر نمیشه <3
و در پای مطلب قبلی، دوتا از کامنت ها که به نظرم جالب اومدن:
_این خیلی کار جالبی است...یادم می آید دکتر کدکنی می گفت ما هیج نشانی از
بزرگونمون توی دانشگاه ها نداریم. مثلا می گفت من اگه می دیدم مثلا محمد
تقی بهار چه طور امتحان می گرفته، یا مثلا برگه های زرین گوب موجود بود
خیلی کمک بزرگی به پیشرفت علم می شد..صد افسوس که نیست.
_فرهنگ ثبت و
نگهداری اسناد واشیا ومدارک در ایران حتی در خانه ها هم چندان مورد توجه
نبوده شاید الان کمی فرق کرده، شاید ما تمایل شدیدی به فراموش کردن و ندیدن
و دور ریختن داریم، آلمانی ها درجنگ دوم حتی می دانستد که چند تا بلیط از
کدام ایستگاه به چه اسامی برای جابجا کردن زندانیان خریده شده و همه اسامی
ولیست ها هنوز وجود دارند! اسناد کلیساها و تجارت خانه ها که جای خود
دارند. مثلا خانمی درآمستردام می تواند از طریق مدارک کلیسا تمام اجداش در
اروپا را شناسایی کند. درمورد نویسنده ها تمام اشیا شخصی و دست نوشته وغیره
درموزه وآرشیو مخصوص نگهداری می شود. چند وقت پیش یکی از طریق آرشیو فهمید
که جد بزرگش درقرن هفدهم برده دار بوده وخیلی کلافه شد.
امروز رفتم یه مغازه ای برای خرید سبزی
از همون بیرون بوی مطبوع بادمجان کبابی می رفت توی دماغ آدم و .. واااای!
باز دیوانه شدم من ای حبیب!
درسته آدم خودش می تونه توی منزل هم بادمجان کبابی درست کنه و تازه بوی
خوبش هم ساعتی در خونه می پیچه و .. ولی به علت حس خوبی که به من داد یه
بسته ازشون خریدم
به خانوم مغازه دار هم گفتم مغازه تون خیلی خوشبو شده!
یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه
استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم ..
بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!
یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه
استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم ..
بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!
یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه
استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم ..
بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!
20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3
^_^
1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین
از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه
ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. »
ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این
برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه
ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو
بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم
مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون
نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به
قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می
شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه.
حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا
احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی
تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با
تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو
غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی
دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش
نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم
سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل
آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد
و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی
توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز
پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه
اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده
در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از
ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی
هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با
ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی
شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی
درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به
موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف
ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و
آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور
دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و
.. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در
دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه
جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی
یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس
قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود.
من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب
میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این
چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی
رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو
جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه
هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به
زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ
خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در
یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می
خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه
وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو
خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می
کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت
پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون
فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم
که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من
ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا
به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم
پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه
نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع
کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون
باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت
مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون
بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص
اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از
محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون
کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان
و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال
هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم.
شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و ..
آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و ..
اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی
بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و
بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان
اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم.
چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید
بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی
از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون
کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید
بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره
کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم
کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به
خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم
چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان
و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه
کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ
قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛
اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می
کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن
اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ
داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم .
تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال
نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن،
رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند
خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون
تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم
می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!
20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3
^_^
1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین
از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه
ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. »
ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این
برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه
ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو
بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم
مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون
نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به
قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می
شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه.
حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا
احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی
تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با
تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو
غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی
دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش
نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم
سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل
آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد
و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی
توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز
پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه
اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده
در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از
ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی
هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با
ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی
شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی
درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به
موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف
ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و
آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور
دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و
.. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در
دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه
جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی
یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس
قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود.
من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب
میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این
چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی
رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو
جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه
هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به
زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ
خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در
یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می
خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه
وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو
خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می
کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت
پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون
فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم
که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من
ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا
به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم
پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه
نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع
کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون
باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت
مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون
بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص
اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از
محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون
کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان
و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال
هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم.
شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و ..
آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و ..
اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی
بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و
بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان
اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم.
چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید
بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی
از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون
کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید
بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره
کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم
کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به
خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم
چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان
و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه
کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ
قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛
اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می
کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن
اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ
داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم .
تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال
نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن،
رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند
خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون
تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم
می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!
20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3
^_^
1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین
از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه
ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. »
ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این
برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه
ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو
بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم
مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون
نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به
قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می
شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه.
حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا
احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی
تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با
تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو
غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی
دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش
نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم
سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل
آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد
و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی
توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز
پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه
اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده
در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از
ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی
هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با
ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی
شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی
درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به
موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف
ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و
آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور
دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و
.. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در
دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه
جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی
یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس
قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود.
من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب
میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این
چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی
رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو
جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه
هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به
زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ
خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در
یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می
خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه
وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو
خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می
کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت
پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون
فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم
که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من
ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا
به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم
پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه
نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع
کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون
باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت
مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون
بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص
اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از
محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون
کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان
و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال
هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم.
شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و ..
آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و ..
اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی
بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و
بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان
اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم.
چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید
بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی
از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون
کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید
بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره
کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم
کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به
خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم
چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان
و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه
کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ
قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛
اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می
کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن
اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ
داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم .
تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال
نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن،
رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند
خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون
تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم
می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!
My favorite 10 N things:
1- N; capital N! that stands 4 my name, North, .. P
2-Noor; oh! our word for Light. I love it! it has enough power to turn me on <3
3-Nirvana; hmm.. that's my secret.. of course 1 of them O.o
4-Names; I'd like to be involved the names and think about them
5- (to) Narate; specially like my fave story tellers
6-Nature; nothing to say. I imagine myself as a true part of it
7-Needle; knitting needle, sewing needle, crocheting one,... every type of it. even Arya Stark's sword!
8- No!; sometimes my preferred or beloved word. hmm should confess I
obsessively like to show me as a unique person by this word
9-Now; most of the time I don't live for present time, but I love it. almost alwaya it has been better than my past years
10-Nomadic life; to make true my deepest desire _discovering the world