August 2, 2014 ·

ایشون خجالت نمی کشه؟
آخه 45-46سال سن محسوب میشه؟ اونم برای یه خارجی، یه سلبریتی تازه!
این چه وعضشه؟
چرا روند پیر شدن و تکیده شدن ظاهرش سریع تر از خیلیاشونه؟ :/
عئی باع باع !
* توی این عکسا از روی میز پریده اینور و یکی از طرفدارای کوشول موچولوشو بخل کرده ^_^
دختره قیافه ش بامزه س!

همینطوریشم خوبه ها
منتها برای episode 13 به بعد از آبرامز انتظار بیشتری داشتم!
*همون واچینگ «پرسن آو اینترست»، سیزن 3

August 2, 2014 ·

به خاطر فونکه،
اینکهارت
و سیلور تانگ
که از دل کتاب دراومده ^_^
و می تونه آدمو ببره بین برگه های کتاب و کلماتش، واقعنی!


August 2, 2014 ·

"شوق وافری در یادگیری کلمات و واژه های خاص خود داشتم. من به جای جمع کردن تمبر و یا تخم پرندگان، کلکسیون”‌کلمه”‌داشتم. در کلاس وقتی که باید مشقهایم را مینوشتم، یا چهار پرتقال را به طور مساوی بین دو پسر بچه فقیر و بدبخت تقسیم میکردم، سخت سرگرم نوشتن لیست کلمه های جدید و خود ساخته ای میشدم که با تماشای تصاویر کتابهای درسی به ذهنم خطور کرده بود. "
__ویلیام جرالد گلدینگ
نویسنده انگلیسی و برنده جایزه ادبی نوبل سال 1983
http://ferdosiii.blogfa.com/post/232

August 22, 2014 ·

از همین دیشب تا حالا این آیکن که روش کلیک می کردی عکس کاور عوض می شد جاش تغییر کرده!
خدا می دونه دیگه چی تغییر کرده که من یکی متوجه نشدم!

آهنگساز این سریال هم که دارم نگاه می کنم رامین جوادی هست :) :)
*Person of interest


was listening to ‎Homayoun Shajarian - همایون شجریان‎.

« چه آتش ها » همایون شجریان و علی قمصری ^_^
آهنگهای علی قمصری فوق العاده ن


وفتی «جان» ( Jim Caviezel ) با چارلی میرن توی آپارتمان شاگرد چارلی، کتاب «کنت مونت کریستو» رو میز هست .. پسره شروع می کنه به تعریف کردن از شخصیت ادموند دانتس.. کسی که خود Jim Caviezel نقششو تو یکی از نسخه های کنت مونت کریستو بازی کرده. :D
من فقط قیافۀ Jim Caviezel رو زیر نظر داشتم .. همین طوری! آدم فکر می کنه بالاخره یه حسی نسبت به این نقش خاص باید داشته باشه خب :))
Person of interest

July 16, 2014 ·

I liked that part : :)
"Finch: we have limited information.We knew when we began this that we might make mistakes. But we have to go now."
* Person of Interest; s1, e7 "Witness"


July 15, 2014 ·

اسم اپیزود (اپیسود؟) 4 Person of Interest هست Cura te ipsum
معنی ش میشه:
Cura te ipsum ("Take care of your own self!" or "Cure yourself") is a Latin injunction, urging physicians to care for and heal themselves first, before dealing with patients.
http://en.wikipedia.org/wiki/Cura_te_ipsum

July 20, 2014 ·

یادمه از کلاس سوم دبستان برای جدی انگاشتن ماجرای تحصیل و مدرسه، سرشب کتاب می گرفتم دستم یا مشق می نوشتم.
کجا؟
جلوی تلویزیون
اون موقع شب هم اهمّ برنامه ها چی بود؟
اخبار
هی تصویر و فیلم و عکس و .. از جنگ خودمون و حوادث مختلف گوشه کنار دنیا .. بماند که یه سری اصطلاح ها و اسم بعضی جاها و آدمها رو هم همون شبا از اخبار یاد گرفتم .
یکی از اون اصطلاح ها «خاور میانه» بود. از ترکیبش خوشم میومد ولی برعکس معنای لغوی ش ، معنی جغرافیایی ش برام دلنشین نبود.
سال پنجم توی کتاب جغرافی مون یه چیزایی درموردش خوندیم و فهمیدم که با عرض معذرت کائنات از ما، خودم دارم وسط همون خاوری زندگی می کنم که معمولاً در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیا بوده .
این از اولین رنج و اندوه های جدی زندگی م بود که فراموش نشدنی بود. چون هر موقعیت و اتفاقی توی زندگی م بالاخره یه جوری گذرا محسوب می شد الّا این. چیزی که مث قیر سیاه نفتش چسبیده به کف پاهام.
خوبه حداقل به خاطر آهنگ ملایم اسمش دوستش داشته م.



July 20, 2014 ·

این که هی برن دنبال ملت و در جریان حوادث دخالت کنن داشت کمی ناراحتم می کرد .. پس کی می خوان بگن این دوتا شخصیت اصلی از کجا اومدن و چی دقیقا اینجا کشوندتشون؟
بعدتر در جریان همون حوادث و رفتارهای روزمره شون ، چیزهایی روشن شد/می شه که گریزهای خیلی خیلی کوتاه و ناکافی به گذشته رو انگار قراره پوشش بده. مثل حساسیت زیاد جان _ وقتی پای بچه ها میاد وسط، صحبت های جان با یکی دیگه درمورد رئیسش که به خود فینچ اشاره داره و فینچ هم اونا رو می شنوه، جمله ای که فینچ میگه «معلوم نیست بچه ها که بزرگ شدن چی قراره از آب دربیان» ، .. و البته شاید هم قرار نباشه همۀ اینا به گذشته یا شخصیت واقعی این دو نفر ربط داشته باشه. همین جملۀ فینچ رو دوست دارم بدونم واقعا توی داستان شخصی خودش هم قراره جایگاهی داشته باشه یا نه .
و این جریان، یه جورایی اجازه میده حدس و داستان خودت رو در کنار داستان اصلی داشته باشی و جلوتر که میری آزمایششون کنی.


July 20, 2014 ·

به این آقای « جان ریس » مشکوکم!
توی pilot که به شکل یه بی خانمان دراومده بود، خب معلومه که کلاه گیس سرش بوده . ولی انگار توی داستان هم کلاه گیس سرش بوده. چون شبش تغییر قیافه داد و ..
انگاری مخصوصا خودش رو به هیأت بی خانمان ها درآورده بود


July 19, 2014 ·

اتفاقا تنها بودن به هیچ وجه سخت و مشکل و فلان نیست
این تنها «نبودن» ِ که سخته؛ به چالش می کشه آدم رو، برات حد و مرز میذاره، محدودت می کنه و از طرف دیگه ای مجبورت می کنه، مسئولیت های جدید و نامنتظره و بعضاً نه چندان خوشایند به عهده ت می ذاره . .. برای همینه که گاهی طالب تنهایی می شیم و از یه گوشۀ دنج و لحظات خلوت بسیار لذت می بریم.
تنها بودن یه سختی داره و تنها نبودن، بیشتر از اون. حتی با خونواده و بهترین دوستات هم نمی تونی اوقاتی ایده آل داشته باشی.
ولی به قول ابوسعید ابوالخیر مرد اونه که با هر صنفی نشست و برخاست کنه و رنگ نپذیره و .. ( نقل به مضمون )


July 19, 2014 ·

از یه چیزایی خوشم نمیاد
همون چیزایی که ازشون خوشم نمیاد :/
* هی میگم « نه دیگه، ایندفه نباید .. این بار دیگه من .. » ولی دلم نمیاد ! میگم خب مدلم اینطوریه، اونطوری نیس . آدمی هم نیستم که بابت هر « خوش نیومدن » ی ، کلا رو یه چیزی رو خط بزنم بذارمش کنار .


July 19, 2014 ·

پارسال که تابلوی « نان تافتون » رو خوندم « تام فلتون »
الان یه مدته « استایلیش » رو می خونم « اسلیترین » !
دارم از دست میرم ئایا؟
بگم بلاتریکس بیاد منو بخوره ؟؟


July 19, 2014 ·

« امروز کدام یک از لبخند هایت را پوشیده ای
که اینقدر دلنشین تر شده ای ؟ »



تیر 93

چرخ فلک جادویی

" قسم می خورم فقط وقتی پیاده شوم که صورتم نیاز به اصلاح داشته باشد. "

ص 130 ؛ جلد دوم.

نصف جلد دوم «ارباب دزدها» رو خوندم .. به نظر میاد چرخ فلک داستان کار کرده باشه!

از شخصیت ویکتور (کارآگاه) حالا خیلی خوشم میاد؛ مخصوصا وقتی رفت به سینمای متروکه و بو کوچولو رو برگردوند خونۀ آیدا.

فکر کنم ته تهش همۀ بچه ها خونۀ آیدا می مونن و البته ویکتور هم! خیلی خوب میشه

آخرشو هم خوندم . بعدش فیلمشو دیدم.

این فیلم ساخت کشور آلمان هست و با وجود هیجان زیادی که قاطیش کردن جذابیت کتاب رو نداره. آثار خانوم فونکه با وجود فانتزی بودن و نوجوون پسند بودنش (در ظاهر) یک جدیت و عمق خاصی توشون هست . برای ساختن فیلم هم این قضیه چندان جدی گرفته نمیشه .

هی نشستم ببینم اسکی پی یو وقتی از چرخ فلک میاد پایین چه شکلی میشه، پشیمون شدم! همون تصورات خودم موقع خوندن کتاب خیلی بهتر بودن.

از بو و پراسپر توی فیلم خیلی خوشم اومد. ویکتور و آیدا هم بامزه بودن :))

" استر به هیچ چیز توجه نداشت. او روی صندلی سفت و محکمی که رو به روی آیدا قرار داشت نشسته بود و غرق در افکارش، به تابلوی مریم مقدس خیره بود. ویکتور با رضایت کامل حاضر بود سه تا از ریش های مصنوعی مورد علاقه اش را بدهد و از افکار او سر در بیاورد. " ص 190 ؛ جلد دوم.

 

* ارباب دزدها ؛ کورنلیا فونکه؛ داود لطف الله؛ نشر پیدایش.



دزد کوچولو

دارم کتاب دو جلدی « ارباب دزدها » رو از نویسندۀ محبوبم کُرنلیا فونکه می خونم. هر جلد 200 صفحه ست و خوندنش هم سریع پیش میره؛ البته اگه مث دیروز دستم باشه و مث روزای قبل، آروم آروم نخونمش!

عصر فرضیه م رو تست کردم و دیدم درسته؛ همه ش یادم بود از 7-8 سال پیش یه فیلم از روی تی وی ضبط کرده بودیم به همین اسم. ولی نمی دونستم واقعا از روی همین کتاب ساخته شده یا نه. دیروز 2-3 دقیقه اولش رو دیدم و معلوم شد مال همین کتابه. منتها طبق معمول هیجان شروعش بیشتر بود و مثل نوشته های خانم فونکه آروم نبود.

داستانش در نوع خودش جالبه؛ دوتا برادر از دست خاله و شوهر خاله شون فراری ن چون قراره کوچکه رو  نگه دارن و بزرگه رو بفرستن شبانه روزی اما بزرگه ( پراسپر ) نمی خواد از برادرش جدا بشه. اینا اومدن ونیز، چون مادرشون قبلاً خیلی از ونیز براشون تعریف کرده. خاله هه که همین حدس رو می زنه، اومده ونیز و به یه کارآگاه خصوصی ( ویکتور ) ماموریت میده اینا رو پیدا کنه. اما بچه ها می خورن به تور یه گروه کوچک از بچه های هم سن خودشون که اونا هم از شرایط خودشون فرار کردن و الان تو یه سینمای متروکه زندگی می کنن...

ویکتور که دنبالشونه ، اخلاق خاصی داره؛ دوتا لاک پشت داره، ....

بچه ها هم هرکدوم ماجرای خودشونو دارن. درواقع سینما و چیزهای مورد نیازشونو پسری نقابدار تهیه می کنه به اسم ارباب دزدها، که اواخر کتاب اول، پیشینه ش مشخص می شه. ...

در کل کتاب جالبیه که از خوندنش راضیم.

* نقابی که ارباب دزدها به صورت میزنه منو یاد «زاغ کبود» داستان «جوهری» ها می ندازه .


آخر و عاقبت کارها

هاهاها!
جا داره بگم با خوندن این کتاب 200 صفحه ای جناب ایمیس خیلی داره بهم خوش می گذره. ترجمه ش هم خیلی خوبه.
5تا پیرپاتال تو یه خونه دور هم جمع شده ن و زندگی می کنن. هرکدومشون هم یه سری اخلاق و خصوصیاتی دارن. یکی شون (برنارد) دیگه از جهاتی خیلی خاصه! خلاصه ش اینکه بقیه رو خودآگاه و ناخودآگاه اذیت می کنه. یه پیرزن تقریبا از خود متشکر هم بینشون هست ( مری گلد ) که نوه نتیجه هاش به مناسبت اعیاد و ایام الله میان دیدنش و باقی همخونه ای ها هم به این بهانه مهمونی دارن دور هم. منتها بیشتر کارا گردن آدلا، خواهر برنارد هست. بیشتر از همه از یه پیرمرد چاق بی خیال بدمست خوشم میاد که اسمش شورتله و صداش می کنن شورتی. نمیدونم چرا از اول کتاب هی یاد پاتریک استار میفتادم !!
اینا توی ذهنشون نسبت به همدیگه جبهه گیری ها و قضاوت هایی دارن که پایۀ رفتاراشون با هم هست بالطبع، از اون طرف نوه های اون پیرزنه هم نسبت به هر 5تای اینا همین طورن. اما چون سالی چندبار چشمشون به اینا میفته خیلی چیزا رو فقط تحمل می کنن و ساعتها رو می گذرونن.

حدود 10 ص مونده تمومش کنم. دوست دارم بدونم با این راز برنارد، بقیۀ نقشه هاش چطور پیش میره.

این از اون کتابایی بود که همین طوری شانسی و بی هوا از تو قفسه کشیدمش بیرون، کمی اسمش وسوسه م کرد و بعد انتشاراتی ش . پشت جلد رو که خوندم راغب شدم برش دارم. منتها اوائلش کند پیش می رفت. حدود ص 50 دیگه افتادم روی غلطک :))

اون بخش که به هم هدیۀ کریسمس داده بودن، توصیف نویسنده از هدیه ها عالی بود!

*«عاقبت کار»؛ کینگزلی ایمیس؛ امید نیک فرجام؛ نشر افق.


:)


از عشق و شیاطین

یک شیطونی هست درگوشم زمزمه می کنه ، بهم میگه یه مدت سراغ کتابای جدید نرم و همین کتابای نخوندۀ خودمو بخونم، یا بعضیا رو برای بار دوم یا چندم بخونم.. انگار بازخونی « خانۀ ارواح » خیلی به مذاقش خوش اومده


باغ مخفی

عنوان کتاب بالاخره وسوسه م کرد تا برش دارم. «باغ مخفی*» همیشه منو یاد یه سریال انگلیسی می ندازه که یه دختری به اسم هریت بود و ماجراهاش.. البته تا یادمه هریت از شخصیت های باغ مخفی بود!

چون یه بار با دوستام درموردش صحبت می کردیم و هرکدوممون داستانی تعریف کردیم که هم شباهتهایی به هم داشتن و هم تفاوتهایی، دوست داشتم بخونمش ببینم بالاخره اون تصاویری که توی ذهن من مونده چرا و از کجا اومدن.

فعلا که حدود 50 ص شو خوندم و از توصیفای نویسنده درمورد بیشه زار ، خونۀ متروک بزرگ با صد اتاق قفل شده ، راهروهای تو درتو که راحت توشون گم میشی ، دیوارکوبهایی با مناظر عجیب یا آشنا، گریۀ مرموز بچه ای که دیده نشده، پرتره هایی که صاحباشون متعلق به زمانهای دیگه ای ن و از توی تصویرشون به مری خیره شدن، باغ هایی که به هم راه دارن و از همه جالبتر سینه سرخ شیطون داستان خیلی خیلی خوشم اومده.

در ضمن توی این کتابخونه یکی از عشقای قدیمی مو هم ملاقات کردم؛ «برادران شیردل» از آسترید لیندگرن. اینم رفت توی لیست دوباره خونی البته بعد سالها و البته خرید به محض یافتنش.

انقد کتابای نخوندۀ این کتابخونه ها بهم هیجان و انگیزه میده که دیگه چندان از رفتن به کتاب فروشیا ذوق نمی کنم؛ مگه دنبال چیز خاصی باشم و یا بخوام کتابی رو برای خودم داشته باشم. اعتراف سختی بود ولی خب بد هم نیست . همیشه دوست داشتم روی این اشتهای کتابی م تسلط داشته باشم اینم روش خوبیه. ولی باید بگم اوائل که عضو یه کتابخونه ای میشم هم خیلی وحشی بازی درمیارم! هی کتاب بر میدارم و هی نمیرسم همه شونو بخونم. آخه کتابایی که خوبن موقع/ بعد از خونده شدن هم زمان لازم خودشونو نیاز دارن تا جا بیفتن و برن توی گوشت و خون آدم. اینو هم می تونم الان کنترلش کنم.

یه اعتراف دیگه م اینکه هنوزم وقتی میرم کتاب فروشی، اگه چشمم به «هری پاتر» های ویدا اسلامیه بیفته دوست دارم بازم یه نسخه ازشون بخرم!! اینو کجای دلم بذارم آخه؟؟

گمونم این پست ادامه داشته باشه، یا شایدم بقیه شو تو یه پست جدا بنویسم. خب اولش که می خواستم بنویسم فکر نمی کردم اینقد طولانی بشه.

_ نویسندۀ این کتاب، خالق داستان معروف «سارا کرو» هم هست.

*« باغ مخفی » ؛ فرانسیس هاجسن برنت ؛ مهرداد مهدویان ؛ کتابهای بنفشه (قدیانی).

July 14, 2014 ·

یه زمانی یکی از فانتزیام این بود که مثلا یه پالتو مشکی خفن داشته باشم، همونطور که جان کنستانتین کتش رو با شدت می کشیدش روی شونه هاش و پشت گردنش، بپوشمش. یه بار هم امتحان کردم منتها پالتوئه مشکی نبود، تازه سگکش هم خورد به پک و پهلوم :/
فانتزی جدیدم هم اینه که مدل نولان راس با گوشی همراهم صحبت کنم

این یکی بیشتر کیف داره :



was watching Person of Interest.

«ریس» سر موقع میرسه؟
خوب می کنه!
اصن من دوست دارم سربزنگاه بیاد شلیک کنه به خلافکارا، بدون یه ثانیه اینور اونور :))
*البته تازه فصل اولم، اونم اپیزود 2 :



July 12, 2014 ·

ای بابا! هنرپیشۀ گری بک هم مرد؟
جوون بود که!
50 سنه آخه؟
:/
چوبدستیا بالا ! */ */ */


July 11, 2014 ·

a Z that stands for Zorro ...
تیتراژ زورو قدیمیه!
http://www.televisiontunes.com/Zorro_-_1957.html



June 30, 2014 ·

گربۀ امیلی بچه دار شده. دارن با ایلز برای بچه گربه اسم انتخاب می کنن :
" ده دقیقه بعد بر سر این موضوع که امیلی راضی نشد بچه گربه را به ایلز بدهد دعوای سختی به راه انداخت. ایلز برآشفته و خشمگین گفت : کفتار لق لقو! من باید نگهش دارم. بچه خوک! این گربه همان قدر که مال توست مال من هم هست. گربۀ پیر انبار ما پدرش است."


June 30, 2014 ·

وقتی اسم لوسی م. مونتگمری میاد، بیشتر یه خانوم با وقار آروم توی ذهنم مجسم میشه. راستش سریالهای محبوبم رو به اسم سالیوان یادآوری می کنم اغلب.
اما قلم ایشون به سادگی کاری می کنه که من ِ تیره رو از عمق می کشه بیرون و حالم رو واقعا عوض می کنه :

_ عمه نانسی به امیلی : " به خوشکلی نقاشی ئی که ازت کشیده بودن نیستی. البته منم توقع نداشتم که باشی. نقاشی ها و سنگ نوشته های روی قبرها هیچ وقت قابل اعتماد نیستند."
_کارولین پریست به امیلی : " شب بخیر. من و نانسی تو ساختمون قدیمی می خوابیم. و البته بقیه مون هم راحت تو گورشون خوابیده ن."
عمه نانسی: " ما در ویترگرانج هیچ روحی نداریم. مگرنه، کارولین؟ به نظر ما نگه داشتن ارواح اصلاً بهداشتی نیست."
* پیرپاتالای هاف هافوی بامزه!



June 30, 2014 ·

از خوشبختی های من دوستی تازه م با یه دختر 12 سالۀ عشق کتاب هست
که احساساتشو خیلی ساده ولی متفاوت به واژه میاره
و سعی می کنه من ِ کتابی رو بفهمه
دوستش دارم *_*


June 30, 2014 ·

برعکس یه وقتایی که با چنگ و دندون چسبیدم به خونه و چاردیواری م،
یه وقتایی هست که شدیداً دلم میخواد خودمو پرت کنم بیرون.
یا مث امروز که کلاً یه چیزی از ته دلم میخواد پر بزنه بره بیرون!
نمی دونم کجا، فقط رفتن. انگار هوا کم باشه


June 29, 2014 ·

نمی دونستم آدمی تا سالیان سال باید در پی چیزی باشه که از همون ابتدا بوده
همون ابتدای شناخت خودش
همون نخستین جستجوها


June 29, 2014 ·

« زه زه _ قهرمان بی چون و چرای « درخت زیبای من » _ در این مرحله نیز زندگی اش از شیطنت و بازی درآوردن سر دیگران سرشار است . در اینجا هم خیال پروری رهایش نمی کند ؛ باز هم در علم رویا برای خود پدری می سازد که مهربان و پر احساس باشد و شب وقتی که زه زه خوابیده به سراغ او بیاید و رویش را بپوشاند » . ص 11
__خورشید را بیدار کنیم؛ ژوزه مائورو د واسکنسلُس


June 29, 2014 ·

پس از این به بعد باید یاد بگیرم با خودم اسپانیایی حرف بزنم
انگار که در دشت های غرناطه باشم
سوغاتی چی دوست دارین براتون بیارم؟


June 29, 2014 ·

گل همین 5 روز و 6 باشد
دل سیلور به انبه خوش باشد


June 29, 2014 ·

« بیا با هم انبه خوریم
غم دنیا نخوریم »


welcome dear mango
جاداره به سنت حسنۀ هرساله به انبۀ عزیزم، این سمبل عشق و شوریدگی سیلورانه خوشامدی بلند بالا عرض کنم
حقا که اول تابستون بدون بوی انبه لطفی نداره.
زنده باد انبه


June 28, 2014 ·

برزیل و شیلی
درسته برزیل به بازی های قشنگش معروفه
اما شیلی م انگار داره خوب بازی می کنه
مهم ترش، کشور ایزابل آلنده س .. اسم یکی شون هم «خارا» هست که منو یاد ویکتور خارا می ندازه :s الانم که 100 ص آخر «خانۀ ارواح» م و رسیده به بخش های کودتای نظامی و همون روزایی که خارا و هزاران نفر دیگه شکنجه و ناپدید شدن


June 27, 2014 ·

رسد آدمی به جایی که
فقط سر به بیابون گذاشتن علاج کار باشد


June 27, 2014 ·

" ایزابل از برهنگی به نمایش درآمده (توسط سرخپوستهای بومی) استفاده میکرد تا کنجکاوی دیرینه اش را ارضا کند. سالها از خودش پرسیده بود که مردها و زنها چه تفاوتی ممکن است داشته باشند. حالا در مرز ناامیدی و سرخوردگی بود، چون به هرحال این تفاوت خیلی کوچک به نظر می رسید. حتی آن طور که به ندیمه اش گفت تفاوت موجود به راحتی در کیف دستی اش جا می گرفت." ص 253

__ زورو؛ ایزابل آلنده؛ محمدعلی مهمان نوازان؛ انتشارات مروارید.


June 27, 2014 ·

« در پهنه گیتی مرغکی است که تنها یک بار در زندگی خویش آواز می خواند. آوایی دلنشین تر از آواز هر مخلوق دیگری در گستره خاک.
از آن دم که ترک آشیانه می گوید خاربنی را می جوید و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد. چون آن را یافت در میان شاخسار گزنده می نشیند و می خواند و خود را بر فراز بلندترین و تیزترین شاخه خار مصلوب می کند. و در واپسین لحظه های زندگی درسوگ خویش بلند آوازتراز بلبل و چکاوک نغمه سرایی می کند.»
__ مرغان شاخسار طرب
* خودم نسخۀ «پرندۀ خارزار» رو دوست دارم اما این دم دست بود و کپی و پیست و .. :


June 27, 2014 ·

با بعضی هام نباید اصن حرف زد
فقط باید بهشون خیره شد و داد کشید :
هوودووور! هوودوور، هودور، هودور، هودوووووررررررررر !!
به همون 7 خدایان!


June 26, 2014 ·

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود


June 26, 2014 ·

آها!
یه وقت رفتین دزدی فیس بوک چک نکنین
چک کردین هم لاگ اوت کنین
:))


June 26, 2014 ·

ساکت شدن! :/
ببینم شما منو لو دادین؟
:)))

June 26, 2014 ·

طبقه پایین ما الان بساط عیش و نوش و اوشدورودودوم و بزن و برقص برقراره
یه بار شیطون درگوشم گفت لباس مهمونی بپوشم و برم پایین، هرکی م پرسید بگم «فامیل عروسم»
بعدش ترسیدم اصن عروسی نباشه و تولد باشه!


June 26, 2014 ·

تایوین رو بسپریم به رامپل
پتایر بیلیش رو به رجینا؟
یا برعکس؟
یا دوتاشون رو به دوتاشون؟
* الان اپیزود 7 هستم


June 26, 2014 ·

خیلی بده آدم سر دوراهی بمونه
که اول پتایر خاک بر سر رو بکُشه
یا تایوین لنیستر رو.
* کلی فکر کردم ناسزایی مناسب تایوین پیدا نکردم در یه کلمه مقصود رو طوری برسونه که دلم خنک شه.
شاید همین نشونه باشه اول برم دخل اونو بیارم
_ من ته این فصلو می دونم ها، .. هیچی همین طوری! (چشمک چشمک)



June 25, 2014 ·

میگما، مارک!
الان یه 45 دقیقه این سمتا خلوته
به بروبچ بگو بیان یه تی بکشن


June 25, 2014 ·

وووی برم که نیمۀ دوم شروع شد!

June 25, 2014 ·

خوبه آرژانتین داره دینشو ادا می کنه
امیدوارم این ور هم بوسنی چندتا گل بخوره :))

June 25, 2014 ·

یعنی الان همه تون دارین فوتبال نگاه می کنین ؟ :)))


تیر 93

فانوس دریایی

انگار درست ته ذهنم نقش بسته.. بیشتر مطالب اینجا درمورد کتاب شده!

همون 9 سال پیش هم با همین قصد و نیت وبلاگم رو ایجاد کردم. البته اون موقع منظورم نوشته های تخصصی تر بود، تا یه جایی م پیش رفت ولی به مرور تغییر جهت دادیم؛ من و وبلاگم.

شاید بیشتر از عادت، یک سنّت ناخودآگاه ذهنی شده باشه که از کتاب آرامش بگیرم. تا جایی که یادم میاد بدترین ها رو با پناه بردن به کتاب از سر گذروندم. منظورم این نیست که مثل یه فیلسوف به کتاب مراجعه کرده باشم و خونده باشمش و راه حل آنچنانی به ذهنم رسیده باشه یا حتی معجزه شده باشه. اصلاً اینطور نیست. قضیه خیلی ساده تر از ایناست؛ انگار از طوفانی که در راه بود و داشت چهار ستون امنیتم رو می لرزوند، به یک پناهگاه دنج و نادیدنی پناه برده باشم، دقیقاً به همین شکل فیزیکی ش اشاره می کنم. کنار کتابخونه نشستن، یا کتابی رودر دست گرفتن، .. انگار جسم کاغذی بی ادعاشون تونستن بهتر از سنگ و چوب منو حفظ کنن. اینجور موقع ها حتی شخصیت ها هم گوشت و عصب و خون پیدا کردن و منو حمایت کردن.

شاید بشه تصور کرد در شرایط بحرانی، دست گرفتن یک کتاب جدید با ماجراهایی که تجربه نشده باشه، ذهن آدم رو منحرف می کنه. اما تا جایی که یادم میاد بیشتر مواقع حتی این طور هم نبوده؛ خوندن همون جمله ها و کلمات تکراری انگار مطمئن تر هم بوده، موجودات آشنایی از بین صفحه ها احضار میشن که تو رو خوب می شناسن و می دونن چطوری کمکت کنن، نجاتت بدن.

حتماً برای همینه که خودآگاه و ناخودآگاهم از کتابا می نویسه..

الآنم که یه قالیچۀ پرندۀ عزیز دارم ، شده مث یه پناهگاه پر از کتاب. عین همون فانوس دریایی بر برج بلند و ساکت و تنهای خودش که توی سریال محبوبم «قصه های جزیره» دیدم و دوستش دارم. هروقت بخوام قالیچه مو لوله می کنم می زنم زیر بغلم و می برم جلوی قفسۀ کتابای دلبخواهم، تکونش میدم و پهنش می کنم روی زمین. دنیای خودمو می سازم. دنیای خودم ..


حباب های سکون

حس می کنم دور و برم رو حبابهای بزرگ خلأ گرفتن. همه چیز خالیه، همه جا خالیه. نه چیزی، نه کسی، .. این حبابها توی خودم هم هستن؛ خلأهای کوچک و بزرگ توی خودم می بینم. نه می تونم پرشون کنم و نه وقتی کلافه میشم جرأت دارم یه سوزن دستم بگیرم و بیفتم به جونشون. یه چیزی بهم میگه اگه اینا رو بترکونم، خلأ درونشون منتشر میشه و اون وقت جمع کردنشون سخت تر میشه.

هیچ کاری روحم رو سیراب نمیکنه و جسمم رو از رخوت درنمیاره.

همیشه به ازای چیزها و موقعیت هایی که نداشتم،  مهره هایی رو می چیدم که وزنۀ همون نداشته ها رو تداعی می کرد برام. این خوب بود؛ بابتشون کشف و شهودهایی حاصل می شد یا خود به خود موقعیت های جدیدی خلق می شد و دیگه گلایه ای بابت نداشته ها نبود. اما مدتیه هرچی مهره می چینم جوابگو نیست. نمیتونم چیزی هم سنگ خلأها رو کنم. هر ترکیبی به دست میاد یه جای کار می لنگه و همه چی دود میشه میره هوا. طبیعیه که تو هر سنی نیازهای آدم متفاوت میشه. اما این که یکهو دستم خالی بشه، حتی توی بدترین روزام هم چنین چیزی رو تا حالا تجربه نکرده بودم. بوده زمانی که هیچ مهره ای برای چیدن نداشتم؛ اما بزرگترین و نیرومندترین چیزی که داشتم زمان بود. اون «زمان» از ترکیب آینده ای روشن و متفاوت به دست میومد و «حال» ی که مشخصه ش تغییرات سریع بود. الآن دقیقاً در همون آینده  ایستادم و خیلی چیزا به شکل مؤثری متفاوت هستن. اون ثباتی که 12 سال پیش توی دفتر یادداشت های روزانه م نوشته بودم می خوامش، چند سالیه دارم. ولی فقط همون هست.به دست آوردمش اما نه از اون راه هایی که انتظارشو داشتم، و حتما همینه که مثل خوره افتاده به جونم و کامم رو تلخ می کنه.

یک چیزی زیر این موزاییک لقی که روش ایستادم داره تکون میخوره و من نمی دونم چیه؛ باید بذارم موزاییک رو کنار بزنه و بیاد بیرون یا برعکس جلوشو بگیرم. اگر بیاد بیرون منو با خودش می بره یا از کنارم رد میشه؟ اگر ببره، کجاها؟ آمادگی شو دارم؟ دستم خالی نیست؟

با وجود همۀ اینا، یه چیزی توی قلب و ذهنم منو به سمت تغییرات بزرگ هل میده. حتی اگه طوفانی باشه و ویران کننده. میگه قراره از دل ویرانه ها چیزی بیاد بیرون؛ اگه گنج نباشه حداقل یه موقعیت جدید ست. و من یادم میاد تمام زندگی م تخصصم بازسازی ویرانه ها بوده یا گذشتن از کنارشون. شاید نشده ازشون قصر ساخته باشم اما مشغول شدن بهشون منو راضی کرده. و من مدتهاست ویرانه ای نداشتم. برای همین حس می کنم دستم خالی مونده.

شاید تقصیر ذهنمه که به این قضیه عادت کرده. شاید باید یاد بگیره خودش بدوئه از این ور اون ور ملاط و مصالح گیر بیاره تا چیز جدیدی برای خودش خلق کنه. و این خیلی سخته. چیدن همۀ مواد درست کنار هم، پیدا کردنشون، پدید آوردن یه ترکیب جدید، .. نمی دونم اینا در تخصصم هست یا نه؟ یادشون می گیرم؟ اصلا باید یاد بگیرم یا تلاش بیهوده ست؟


پرس شده بین کتابها!

وای وااای!

موعد تحویل کتابای کتابخونه س و من کتاب نیمه کاره دارم. همه ش تقصیر جذابیت ارواح و اشباح کتاب ایزابل هست که برای بار سوم هم دست از سرم برنداشتن. باید تند تند صفحات باقیمونده رو بخونم و کتابا رو ببرم برای تحویل.. تازه دوتا کار دیگه م دارم باید انجام بدم.

پراکنده:

_ « پیترپن » با ترجمۀ مهدی غبرایی هم وجود داره (مترجم مورد علاقه م) ؛ کتاب مریم، نشر مرکز.

_«زورو» هنوزم مطلب داره. سر فرصت باید بنویسمش یادم نره.


به نرمی ابریشم

« ما موجوداتی تخیلی هستیم که در درون ها زندگی می کنیم؛ درون قصه ها، درون شب، درون رؤیاها. ». ص 158

نوشتن از لوئیس لوری و کتاباش، موقعیت و حال و هوای خوب می خواد. گرچه الان کاملاً برام مهیا نیست؛ سعی می کنم چیزایی بنویسم.

اول از همه دست پرکلاغی جون درد نکنه که دوتا لینک خوب درموردش برام گذاشت: این و این . به قولی، این کتاب از اون آثاریه که وقتی می خونیش تا مدتها میتونی بهش فکر کنی، توی ذهنت نقدش کنی، بعضی قسمت هاشو مزه مزه کنی تا بالاخره بخش هایی رو برای خودت و ساختن دنیای ذهنی ت برداری. و باز به قولی، واقعاً ایدۀ ناب و بکری به صورتی عالی و دوست داشتنی در این کتاب مطرح و پرداخت شده. حتی آدم دوست داره بیشتر اونو باور کنه.

رؤیاهای ما از کجا میان؟

چرا نمیشه هر کدوم از ما «کوچولو» یی داشته باشیم برای اینکه رؤیاهای شبانه مون رو بهمون اهدا کنه؟

" هرجامعه ای از انسان ها صاحب تعداد بی شماری از این مجموعه ها ( مجموعه های استقرار اهداکنندگان رؤیاها ) هستند که همیشه غیرقابل دیدند. مجموعه هایی سازمان یافته با موجوداتی سخت کوش که شبانه، آرام وظیفۀ خود را انجام می دهند... » ص 19

این موجودات با لمس کردن هرچیزی در اطراف انسان ها مواد اولیۀ کارشون رو جمع می کنن « رنگها، کلماتی که زمانی به کار گرفته شده، ته مانده ای از عطرها، صداهای فراموش شده، بخش هایی از گذشته های دور تا زمان حاضر». اونها این مواد رو با هم ترکیب می کنند و رؤیاها شکل می گیرن. در مواقعی که رویا می بینیم، این موجودات هستن که رویاهای ساخته شده از زندگی واقعی خودمون رو بهمون انتقال میدن ( اهدا می کنن ) . البته کار اهدا بسیار دقیق و ظریف هست و اگر موجودی بی دقتی به خرج بده می تونه در جریان این کار آسیب وارد کنه و خودش هم در دستۀ شرورها قرار بگیره (که مسئول کابوس ها هستن).

بعد از خوندن این کتاب یکی از آرزوهام این شده که بتونم «کوچولو» ی مسئول رؤیاهای شیرین و دوست داشتنی مو ملاقات کنم فرشته


نقاب سیاه

پارسال همین موقع ها یکی از کتابای ایزابل آلنده رو میخوندم به اسم «زورو».

1_ راستش یه چند سالی بود می دیدم یهویی جوّ ترجمه و چاپ کتابای ایشون زیاد شده، خوشم نیومد. هر مترجمی برداشته یه سری کتاباشو ترجمه کرده؛ آدم نمی دونه کدومو بگیره بخونه، در ضمن بعضی کتاباش رو هم مترجم های خوب ترجمه نکردن.. برای همین حس می کردم ممکنه دیگه از کتاباش لذت نبرم. هرچند از بچگی عاشق «زورو» و نقاب تیره ش و به خصوص شنلش بودم؛ فکر می کردم احتمال داره این، کتاب لوس نچسبی باشه که چهرۀ قهرمان محبوب منو مخدوش کنه. ( خدا منو ببخشه، گاهی حس می کردم ایزابل که یهو کتاباش ریخته توی بازار، جو بازار گرمی و فروش زیاد و ..برش داشته نه اینکه کیفیت کتاباش خوب باشه).

2_ از یه طرف همون پارسال که بعد از سالها دوباره عضو کتابخونه شدم، با خودم قرار گذاشتم هرکتابی که خیلی خوب بود و واقعا خوشم اومد بخرمش. برعکس، هی از کتابا خوشم اومد، بعضیاشونم تهیه کردم آرزو به دل نمونم. دوتاشون همین کتابای ایزابل آلنده هستن که از این کتابخونه برداشتم و خوندم.

یکی از نکاتی که موقع خوندن این کتاب خیلی برام جالب بود، این بود که دیه گو (همون زورو ) دوران بچگی ش همراه دوست صمیمیش برناردو، مدام با سرخپوستها در ارتباط بودن ( به خاطر رگ و ریشه شون. دیه گو مادرش سرخپوست بوده و مادربزرگش هم _«جغد سفید»_ رئیس و درمانگر قبیله ). مامانبزرگش به اینا درس هایی یاد داد که بعدها خیلی به دردشون خورد. یکی از درسهاشون توی غارها و تجربۀ کشف و فهم غار بود. اون موقع حس خوبی داشتم ؛ چون از مکان هایی مث غار و تونل می ترسم، خیلی خوشم اومد شجاعت به خرج بدم و با اون دید وارد غاری بشم و کشفش کنم.

3_ «زورو» رو محمدعلی مهمان نوازان ترجمه کرده ( به نظرم تنها ایشون این کتابو به فارسی برگردونده) و «اینس، جان من» رو با ترجمۀ زهرا رهبانی خوندم. از روی متن اسپانیایی برگردان شده ولی به نظر من چندان روان و جذاب نبود. برای همین امسال این کتابو هم با ترجمۀ محمدعلی مهمان نوازان خریدم. چون ترجمه ش از «زورو» معقول و خوب بود.


سرگشتگی، هزارتو

« خانۀ ارواح » هنوز تموم نشده.

همیشه یه وقتایی وسط حوادث روزمره، یهویی دلم برای هری پاتر و داستان هاش تنگ میشه. میگم کاش یه دست دیگه داشتم حین انجام کار فعلی، یکی از کتاباشو می خوندم. یا یه ذهن اضافی داشتم برای خوندن همزمان دو کتاب.

خودم به این قضیه اما اعتقادی ندارم. صرف بیان یه آرزوی فانتزی بود.

کتاب ایزابل آلنده که حجیم هست و کتاب بالینیه، اما برای توی کیفم _چون این روزا پیش میاد در مسافت های طولانی برم بیرون از خونه_ یه کتاب برداشتم، نازک و کم حجم به اسم «عاقبت کار» از کینگزلی ایمیس.

ماجرای چندتا آدم مسن هست که با هم زندگی می کنن. بعداً تموم بشه ازش می نویسم. یک قسمتشو 2 روز پیش توی مترو می خوندم، خنده م گرفته بود .. به زور جلوی خودمو گرفتم. نه که خنده دار باشه ها، موضوعش جالبه.

یه کتاب هم از ریموند چندلر دستم بود که اتفاقی فایل پی دی اف ش رو دیدم و از چشمم افتاد برای همین تحویلش دادم. «آن شرلی» 5 رو هم کتابخونه نداشت. فعلاً باید بی خیالش شم.

یه مجموعه داستان از مارکز هم دوستم بهم قرض داده، اونم باید بخونم.

بازم دلم برای چندتا کتاب که قبلاً خوندم تنگ شده. غیر از هری پاتر، برای کارای لوئیس لوری. دلم می خواد برم توی داستان «بخشنده»؛ ولی واقعاً جرأت می خواد .. برم توی آخرین فصلش. اینطوری بهتره


July 9, 2014 ·

از اینور اونور فیس بوک، بعد بازی دیشب:

_فقط سوباسا می‌تونه در این لحظات به داد برزیل برسه.
_ من جایِ مربیِ آلمان بودم اعلامِ خلافت می‌کردم.
_ اینا اگه مسلمون بودن این کارو با برزیل نمیکردن
_ به اسکولاری میگن تا الان چند تا خوردید؟ میگه;الان یا الان؟؟
_ اسکولارى، میهمان فرداشب برنامه‌ى ماه عسل!
_ فردا آرژانتین و هلند، تا میتونن گل به خودی میزنن تا به آلمان نخورن تو فینال
_ ...



July 9, 2014


آها راستی راستی!

کسی بوده دیشب حدس پیامکی درست زده باشه؟


July 8, 2014 ·

دلم واسه خوندن « کلاس پرنده » تنگ شد! :/
1933 (The Flying Classroom)
adapted into film in 1954 by Kurt Hoffmann and in 1973 by Werner Jacobs
دوبار هم از روش فیلم ساختن انگار !!


July 7, 2014 ·

وضعیت یه طوری شده
که باید یه نفر رو استخدام کنم دنبالم راه بیفته اینجا، هرچی من لایک می زنم واسم چک کنه !
لایک خوره داره تازگیا


July 6, 2014 ·

آخ آخ آخ!
ده صفحۀ آخر کتابو الان خوندم. عجب آخر عاقبتی داشتن ها! :/
مث که حوصلۀ آقای ایمیس رو هم سر برده بودن با این کاراشون، چون زود بقچه بندیلشونو بست ..
فکر نمی کردم اینطوری بشه گرچه منطقاً قابل انتظار بود. حالا مفهوم اسم رمان مشخص شد ؛ « عاقبت کار ».


July 6, 2014 ·

هاهاها!
جا داره بگم با خوندن این کتاب 200 صفحه ای جناب ایمیس خیلی داره بهم خوش می گذره. ترجمه ش هم خیلی خوبه.
5تا پیرپاتال تو یه خونه دور هم جمع شده ن و زندگی می کنن. هرکدومشون هم یه سری اخلاق و خصوصیاتی دارن. یکی شون (برنارد) دیگه از جهاتی خیلی خاصه! خلاصه ش اینکه بقیه رو خودآگاه و ناخودآگاه اذیت می کنه. یه پیرزن تقریبا از خود متشکر هم بینشون هست که نوه نتیجه هاش به مناسبت اعیاد و ایام الله میان دیدنش و باقی همخونه ای ها هم به این بهانه مهمونی دارن دور هم. منتها بیشتر کارا گردن آدلا، خواهر برنارد هست. بیشتر از همه از یه پیرمرد چاق بی خیال بدمست خوشم میاد که اسمش شورتله و صداش می کنن شورتی. نمیدونم چرا از اول کتاب هی یاد پاتریک استار میفتادم !!
اینا توی ذهنشون نسبت به همدیگه جبهه گیری ها و قضاوت هایی دارن که پایۀ رفتاراشون با هم هست بالطبع، از اون طرف نوه های اون پیرزنه هم نسبت به هر 5تای اینا همین طورن. اما چون سالی چندبار چشمشون به اینا میفته خیلی چیزا رو فقط تحمل می کنن و ساعتها رو می گذرونن.
کتاب خیلی خوبیه دستتون اومد بخونیدش

was watching Da Vinci's Demons.

's finished
season II
وااااااااای بدجنسا!
چرا اینجا تمومش کردین؟


July 5, 2014 ·

" اولین قسمت سفر طولانی مان در قایقی سپری شد که هشت نفر از بومی ها آن را پارو می زدند. خدا را شکر می کردم که خواهرزاده ام آنجا نبود، چون آنها کاملاً برهنه بودند. با وجود مناظر باشکوه آنجا، چشمان من به جاهایی منحرف می شد که نباید می رفت." ص 83
__ اینس در جان من؛ ایزابل آلنده؛ محمدعلی مهمان نوازان؛ انتشارات مروارید.


July 5, 2014 ·

گویا این پروفسورها! (منتقدان آنچنانی هری پاتر و پی برندگان بزرگ به رازهای مخوف اون) تا کتاب 4 ( «جام آتش» ) باهاش مشکلی نداشتن. این بازگشت ولدمورت بوده که اونا رو ترسونده و باعث شده به سوژۀ جدیدی گیر بدن. چون بعد از اون مثل سابق تشویق و تحسینی نمی بینیم و تنها نقد منفی هست و کم کم ممنوعیت و ..


July 5, 2014 ·

یعنی اینا که میگن هری پاتر قصدش توهین به اسلام و ... بوده !
خیلی مغز نخودی ن دیگه
اینکه بیای چندتا عدد رو ربط بدی به چندتا واقعه یا تعداد آدما، نهایت کوته بینیه. من فکر نکنم اون خواننده های مخلص و خالص خارجی هری پاتری هیچ کدوم ذهنشون سمت این چیزا رفته باشه. بالاخره نویسنده وقتی قصد داره به چیزی اشاره ای اشته باشه، باید طوری باشه که مخاطبش بگیره قضیه رو دیگه. یعنی چون یک سری اعداد در یک حادثه ای دخیل بودن، دیگه از اون به بعد بقیه باید با ترس و احتیاط از اون اعداد استفاده کنن که مبادا به چیزی مرتبط باشه احیاناً ؟ یعنی خودتون خجالت نمی کشید انقد محدودید؟ ادعا می کنید درک و شناختتون هم بالاست؟
عصبانی شدن و دلیل آوردن برای این جور چیزها آب در هاون کوبیدنه، اینا نه توهم زدن نه ساقی ماقی داشتن، جنسشونم از همون نظام دوبرره گرفتن و مشاورشونم خرزو خان بوده! :/
* حالا فکر کن ارتباط ولدمورت به هیتلر و ... بماند. این وسط نتیجه گرفتن اسنیپ با چهرۀ دوگانه ش نماد «ایتالیا» ست. ای اسنیپ! ای ایتالیا! :)))))))))


July 3, 2014 ·

اسم اپیزودهای سریال Continuum خیلی جالبه ؛
فصل اول توی اسم تمام اپیزودهاش کلمۀ Time هست،
فصل دوم کلمۀ Second ،
و فصل سوم Minute !


July 3, 2014 ·

" اینجا قبلاً یک سنگ به نام عمو سموئل بود، کسی که پنجاه سال پیش خبر رسید در دریا غرق شده. ولی وقتی زنده برگشت، سنگ را از جا درآوردند. مردی که سنگ را از او خریده بودند آن را پس نگرفت. به همین دلیل خانم سموئل از آن به عنوان تختۀ شیرینی پزی استفاده کرد. فکرش را بکن، ورز دادن خمیر روی یک سنگ قبر مرمری! خودش می گفت که تختۀ خیلی خوبی است. بچه ها همیشه با خودشان کلوچه هایی را به مدرسه می آوردند که رویشان طرح حروف و نقش های سنگ قبر افتاده بود. همیشه کلوچه ها را تعارف می کردند ولی من هیچ وقت بر نمی داشتم."
__ آن شرلی در ویندی پاپلرز


is feeling determined.

سیلور نیستم اگه بالاخره ندم یه تی شرت با طرح نقشۀ غارتگر و جای پای شخصیت های دوست داشتنی و اسمشون و پیام نقشه برام چاپ کنن!


was watching Da Vinci's Demons.

حالا خوبه کلاریس حواسش به ونسا هست.. هرکی بود بدش نمیومد وارث جولیانو ..
و البته این حضورشون توی سرزمین جدید، ی جورایی شبیه بچه بازی شده ها :/

season 2, ep 7 "the vault of heaven


July 2, 2014 ·

خب فعلا بستنی بازی بسه
خودمم دیگه نا ندارم .. انقد که چشمم بهشون افتاد
سرعت نت هم خوب نیس. گمونم اونم روزه بوده دل ضعفه گرفته


July 2, 2014 ·

ئه!
من یادم رفته بود آدم می تونه مرض هم داشته باشه
الان میرم یه آلبوم مخصوص درست می کنم 3:) 3:)



July 2, 2014 ·

آی حرصم درمیاد، آی حرسم درمیاد، آی حرثم درمیاد ها
که اینا اقامت اسپانیا رو هی توی بوق میکنن
خب نکنین، جای من تنگ میشه دیگه :/
تازه روش آهنگ جسی کُک هم میذارن کیصافدا :/ :/
اصن اسپانیا مال خودمه هرکی خیلی دوسش داشت اجازه داره بره اونجا، نه بابت ویزای شنگن و اقامت کوفت و ...
خُ عصبانی می کنن آدمو دیگه !



July 1, 2014 ·

« بشکن قرق را
ماه من،
بیرون بیا امشــب »


July 15, 2014 ·

Dr. Megan: You told me that you lost someone. Was that true?
How can you sit there and tell me not to do something You know in your heart you would do, too?
John Rees: Because unlike you I know what happens when you take a life.
You lose a part of yourself Not everything Just the part that matters the most.
Megan: Is that what happened to you?
John Rees:You don't have to do this.You can turn around right now.

*Person of Interest; s 1,ep 4

Manage


July 13, 2014 ·

Having experienced someone else’s life through abstract eyes, they’ve learned what it’s like to leave their bodies and see the world through other frames of reference.

They have access to hundreds of souls, and the collected wisdom of all them. They have seen things you’ll never understand and have experienced deaths of people you’ll never know.

They’ve learned what it’s like to be a woman, and a man. They know what it’s like to watch someone suffer. They are wise beyond their years.

http://elitedaily.com/.../date-reader-readers.../662017/





June 22, 2014 ·

عاشق این وقتام که
Zo
داره فلسفه می بافه و
Leo
یوهویی کشف می کنه یه چیزی رو ! :)))

Leo: why they don't trust me. But you should.
Zo: Because you're a great artist? Because you have this way with inventions? It counts for shit, Leo .
.when you start putting peoplein chains.
Nobody ever knows better than you, do they? But you can't get mad, Leo, when the stars don't move as quick as you do.
Leo: Fuck me. The orbits. The speed of them.That's the answer.
We're not heading in the wrong direction.The crescent of Venus was different because Venus it doesn't circle the earth.None of it does.It all moves around the sun.
Oh, shit!
Zo: What?
Leo: We've been trying to navigate the world as if it's a fixed point.
As if the sun and stars are circling us, but but they're not! Now I see it.
And now I can more accurately calculate our position using the celestial bodies all around us .
.as they move .
.and as we move with them Oh .
.on our path through the heavens.


June 17, 2014 ·

Lorenzo: That's what brothers do. Two men whose blood flows in each other's veins.
لامصصب لورنزو!
بیخودی از فصل اول دوسش نداشتم
گریه مو درآورد
season II, ep II; Da Vinci's demons


June 17, 2014 ·

Lucrezia: I look at you and see how you refuse to be trapped by your birth and circumstances.
Leo: I just fight to be free. I need a future where I control my own fate.
Lucrezia: And my pursuit of the same freedom will take me far from you


is watching Da Vinci's Demons.

Lorenzo: My family spent generations building up this republic. And at the drop of a sword, the people devour each other like swine.
Leo: They need their leader.
Lorenzo: I never wanted to lead.
Leo: It doesn't matter. It doesn't matter what you want. Fate made you a leader. Accept your role or Florence is lost.


June 16, 2014 ·

Nico: Think we'll convince him to wait for the Maestro?
Zo: I once convinced a woman I was the ghost of her late husband, back from the dead to help her conceive.
Watch and learn.

season 2


was watching Da Vinci's Demons.

Lorezo: You betrayed me, Da Vinci. I will see you dead for it.
Leo: If we escape, I promise you every opportunity to settle the score.
But for now, Your Magnificence, please just shut the fuck up!



.

June 25, 2014 ·

عاشق این تشبیهات ایزابلی ش هستم :
" در داخل خانه پرده ها کم کم از گیره ها درآمد و گردآلود و رنگ باخته، مثل زیرجامۀ پیرزنان، شل و ول شد."

__ خانۀ ارواح؛ ص


June 25, 2014 ·

با حضرت نوح مشکلی ندارم
جز اینکه

همچین ازش راضی نیستم گولبالک ها رو تنها تنها کباب کرده خورده


June 25, 2014 ·

البته کیفیت و رایحۀ صابون هلویی سیو، یک دهۀ پیش خیلی بهتر بود.
طی 4-5 سال گذشته تغییراتی کرده که وقتی برای اولین بار حاصل این تغییر رو در دست گرفتم، حس کردم به مقدساتم توهین شده!


June 25, 2014 ·

در راستای تأثیرات بو و رایحه :
عطر صابون هلویی سیو و صابون مایع بنفش گلرنگ برای من یادآور حس خوب موفقیت ، در مسیر درست بودن و چشم اندازهای جدید برای کشف و شهود هست.
داستان تأثیر این حس با اندوه و غربت شروع میشه که خیلی زود در کنار خودشون جا برای حس های خوب باز کردن.


June 25, 2014 ·

من یک مادربزرگ هستم و سعی می کنم با نوشتن، به مخاطبانم بگویم ما در دنیایی زندگی می کنیم که همه با هم ارتباط داریم. باید برای یکدیگر ارزش قائل باشیم و به زندگی هم اهمیت بدهیم و به خاطر ساختن دنیایی بهتر برای همه تلاش کنیم."
__ لویس لوری
http://www.iranseda.ir/FullAudioBook/?g=825438&s=


June 25, 2014 ·

از عصر تا حالا دلم شدید گرفته
سر غروب کاشف به عمل اومد بابت عطری هست که منو یاد شخصی می ندازه که ازش خاطرۀ ناخوشایند دارم.. و البته این عطر، برام یادآور یه حسی هست که باید زیر سر سازنده ش باشه!
و هنوز نرفتم دستمو بشورم تا از شرش خلاص شم


June 24, 2014 ·

وزیر کشور رفته مجلس تا ساپورت خانوما رو ساپورت کنه
شنونده ها ساپورتش نکردن!

June 23, 2014 ·

اعتراف:
آقا من مث چـــی از این مترو زیرزمینی خوف دارم.
اغراق نباشه، هر یکی / دوتا درمیون مورد استفاده م هم یه چیزی پیش میاد؛ از قطع شدن فن و برق چراغاش بگیر ( که برای من همونم به منزلۀ خفگی الکی بیمارگونه س ) تا توقف یهویی توی تونل تاریک وسط مسیر، تا حرکتایی که انگار اسب جفتک زده ، تأخیر و .. خلاصه هرچی که باعث تحریک فوبیای ترس من از زیرزمین و فضای بسته و تنگ و تاریک بشه.
یه وقتایی حسش و توانش هست که دل بزنم به دریا و برم زیرزمین و از سرعتش (بعضاً ارزونی ش هم) استفاده کنم اما وقتای دیگه تا بتونم ازش دوری می کنم.
پریروز و دیروز با MP3م آمارگرفتم دیدم فاصلۀ بین دو ایستگاه حتی از گوش دادن به یک قطعۀ کوتاه موسیقی هم کمتره! یا حتی امروز که کل مسیر رو از تجریش تا صادقیه فقط به دوتا بخش 25 دقیقه ای از داستان هری پاتر گوش دادم (با صدای «فرای» جانم) ..
نهایتاً ی وقتایی با وجود همۀ این چیزا هم دل و جرأتش نیست دیگه

June 21, 2014 · تازه دلیل اصلی باخت اسپانیا رو فهمیدم!
آدامس «وایت» رو درک نکرده بودن

June 21, 2014 ·

زنهار
انسان که به درون لاک خود می رود توشۀ لازم را با خود بردارد
لاک است پدر جان! پاتیل سحرآمیز نیس که!
__سیلوریوس

June 20, 2014 ·

متن خبر:
«مدرس حملات انتحاری در بغداد هنگام تدریس نحوه استفاده از کمربند انتحاری، خود و ۲۱ دانشجویش را کشت!
توضیح: این اتفاق چهار ماه پیش در بغداد روی داده است. همان موقع اعلام شده بود که کشته‌شدگان از اعضای گروه «دولت اسلامی عراق و شام» یا داعش بوده‌اند.»

از خلال کامنتها:
_ به درک
_ احوالپرسی دو مدرس داعش
مدرس اول : منفجرتیم
مدرس دوم : مخلصتم، انفجار از ماست
_ کاش کلاسش بزرگتر بود
_ یکی از دانشجوها!!! احتمالا به استاد تیکه انداخته، اونم به چای اینکه مثلا گچ پرت کنه، ضامن جلیقه رو کشیده!!!!
_ استاد اون قسمت آخرشو میشه یه بار دیگه توضیح بدید ....فوقع ما وقع...
_ عجب کلاسای شاد و مفرحی دارن
_ فکر کنم تنها راه مقابله با داعش تشویق آنها به حضور در کلاس های نیمه خصوصی داعشگری است
_ پس امتحاناتشون لغو شد؟؟
_ واسه عشقتو میدم قلبمو ... بووووم !!!
_ لطفا اسم شریف دانشجو را روی ت وریست نگذارید !!! متشکریم
_ مدرسان شریف
_ با تشکر از ایشون...امیدوارم این حرکات فرهنگی دور همیشون ادامه پیدا کنه...
_ آموزش ۱٠٠% تضمینی بوده!
_ من شنیدم بیچاره ها ترم آخری بودن. :'(
_ ...



June 20, 2014 ·

ئه وا چه اوضاعی!
همین الان یه دختر خانم دقیقا هم اسم و هم فامیلی خودم دیدم اینجا
خیلی اتفاقی!
خدا نکشدت فیس بوک !!


June 19, 2014 ·

« .. امروز
به خون دل
... »
« عمری که .. »
« .. قضا .. »


June 19, 2014 ·

حس رجینا رو دارم در لحظاتی که هنری هی ازش دور میشه
ولی ملکه همیشه ملکه س. حتی اگه خیلیا دوسش نداشته باشن


June 19, 2014 ·

خدافظ جام جهانی!
ما رفتیم خونه
* این جام هم دیشب واسه ما به پایان رسید.


June 18, 2014 ·

به سفر رفتن مردم کار داریم
به شلوارک پوشیدنشون در سفر کار داریم
به چی کار نداریم آخه؟


June 17, 2014 ·

ambidextrous:
adj. using both hands with equal ease
ذوالیمینین


June 17, 2014 ·

Lorenzo: That's what brothers do. Two men whose blood flows in each other's veins.
لامصصب لورنزو!
بیخودی از فصل اول دوسش نداشتم
گریه مو درآورد
season II, ep II; Da Vinci's demons


June 17, 2014 ·

ئه وا خاک بر سرت نکنن Zo
وسط اون هاگیر واگیر آخه ؟؟
:))))
دیوونه ایه برای خودش!


June 17, 2014 ·

وقتی ونسا به لورنزو رازش رو گفت ..
همه اشک توی چشماشون حلقه زده بود .. هااارهارهار
نزدیک بود گریه م بگیره *فین فین


June 16, 2014 ·

شکیرا روز پدر رو با این عکس تبریک گفته
حیف که پای میلان کوچولو وسطه وگرنه دوس داشتم ازش بپرسم:
پریشب جرارد بیرون یخ نزد؟ جاشو پشت در انداختی دیگه؟؟
* در راستای درس عبرت و این حرفا


June 15, 2014 ·

یک جا هم در آسمان آبی صاف، پاره ابر گسترده ای در کار زدودن خستگی من شد.
شکل محو خدایی اساطیری را به خودش گرفته بود که با پیش روی ماشین در جاده، واضح تر و پر هیبت تر میشد. خدایی با سر بزرگ و موهای افشان و بازوانی ستبر که دستی برآورده بود به سمت پاره ای ابر در مقابلش. انگار در پی موجود حقیری گذاشته بود که از سیطرۀ او قصد گریز داشت. با یک چرخش ماشین، موجود به دخترکی گیسو بلند تبدیل شد که انگار ناامیدانه در آسمان شنا می کرد و خدای اساطیری با تمام حجمش از او دست بر نمی داشت. حجم خدایگانی پس از دقایقی به ماهی بزرگی تبدیل شد که سایه روشن زیبایی روی آبشش داشت . انگار ماهی می خواست دخترک را ببلعد.
متاسفانه ماشین با سنگدلی دور زد و تصویر لاهوتی محو شد.


June 15, 2014 ·

امروز، روز خستگی و خسته شدن زود بود.
من اما در شرایط پذیرش خستگی نبودم. وقت مدد گرفتن از موزیک نبود؛ گوش در کما بود. به چشم متوسل شدم.
_ سر یک سه راهی، خیابانی بود به نام «الف». یاد الف و بورخس و عرفان خودمون افتادم. بعد ذهنم رفت سمت تقلید آرامش بخش چند سال پیشم که اسمم الف بود .. یا حتی میشه خوند خیابان « Elf» . پری وار و پریانه زندگی کرد اونجا.


June 15, 2014 ·

گمونم دیروز بود که مطلبی درمورد « حیرت زدگی » خوندم
سر رشته رو تو زندگی م گرفتم، دیدم من از بچگی حیرت زدگیامو قاچاقی با خودم آوردم تا همین حالای خودم. اگه یه روزی م مث پاتریک، مغزم با مغز یه موجود برتر عوض شد و عاقل شدم یا حیرتم متوقف شد، می تونم به فلان و اندی سال تحیر مفتخر باشم


June 15, 2014 ·

_ اگه خدا وجود داشته باشه که برای اثباتش به ماها نیازی نداره
_ اگرم وجود نداشته باشه، « چون اونم نیس پس کلن هیچی»

ولی در هر دو صورت و در صورت هیچکدام! ارزش های انسانی و شرافت نفس و تفکر و .. همۀ زیر مجموعه هاشون وجود دارن.
پس من بهتره بیام به جای اثبات و نفی، طوری باشم که بعدنا هرچی شد و نشد، بگم «خب که چی؟ من که آدم بودم»


June 15, 2014 ·

این روزا یه پام در «عمارت گوشه ای» هست و یه پای دیگه م در «ترس ماریاس»
_ حین خواندن «خانۀ ارواح»؛ ایزابل آلنده

was watching Game of Thrones.

season 4


June 14, 2014 ·

no problem!
just was the 1st match
but ...
وقتی جای خالی میذارین هلندیا هم خوب می کنن گل بارونتون می کنن
*فقط دلم واسه کاسیاس سوخت

June 13, 2014 ·

الان بین درختای کهنسال و انبوه جنگل ... هستیم، با رفقا و رفقای رفقا
یه شب گرگینه ای هیجان انگیز داشتیم تا حالا؛ مزاوزه انجام میشه هر نیم ساعت ( بر وزن مشاعره، کمی پیچیده س توضیحش ولی حاصل زوزه های مقطع و کشدار همراه با بلغور کردن واژه های گرگی از ته حلقوم هست)
یکی مون هم سر به سر یه خون آشام گذاشت که داشت از نزدیک مجمع رد می شد..
جمعۀ 13م در بدر کامل از این بهتر نمیشه!


« ...
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می‌کند پرواز
رود آنجا که می‌بافتند کولی‌های جادو گیسوی شب را
همان جاها که شب‌ها در رواق کهکشان‌ها عود می‌سوزند ...»
__ فریدون مشیری



June 13, 2014 ·

امروز « خولین بشنودن » میهمان ماست
همین الان در برنامه ای زنده می خواد بگه شما چیکارا کردی!
قایم نشو قایده نداره


June 13, 2014 ·

این شبیه همون خرسیه که بچه بودم خیلی دوستش داشتم
یه کارتون عروسکی؛ آقا خرسه که عاشق ساندویچ مربا بود و کلاه بزرگ کج سرش میذاشت و پالتو می پوشید.. بامزه راه می رفت و همیشه آخر کارش یه ساندویچ مربا از توی کیفش درمیاورد و می خورد


June 13, 2014 ·

زادگاه اصلی هندوانه، هندوستان است به همین خاطر، وجه تسمیه آن (هند وانه) به معنای میوه هند معروف شده است. ..


is watching Revenge.

فصل 3 هم تموم شد
سه تا اپیزود آخر که دیگه خیلی هیجان انگیز و پر ماجراتر بود
* از امیلی موچچککرم که به حرفم گوش کرد و با بیل زد تو سرش!
** ایدن یه کم زودش نبود؟


June 12, 2014 ·

من موندم رولینگ بشم یا ایزابل ؟؟
گمونم ترکیبی از این دو خیلی عالی باشه
ولی تصمیم گیری خیلی سخته


is reading La casa de los espiritus.

وای واای واااااااااای!
اومدم کتاب رو که از دیروز بابت ثبت حدود یک صفحه ش روی میز مونده بود، جمع کنم به خودم اومدم دیدم دارم قبل چرت عصر می خونمش. جلوی خودمو نگرفتم. 50 ص شو قورت دادم بعدش خوابم برد :))
ای ایزابل! ای آلنده! ای شهرزاد شیلی! ای جیگر! ای عسل! ..
دوستت دارم.
حتی فقط، و بیشتر فقط،به خاطر همین کتاب « خانۀ ارواح » ت هم که شده یه عااااالمه، به اندازۀ از این جا تا شیلی رو اگه 10 دور، دور کرۀ زمین بگردم، دوستت دارم.


June 12, 2014 ·

خالق هری پاتر در خط مقدم مخالفان جدایی اسکاتلند از بریتانیا!
* تیتر خبر


June 12, 2014 ·

دیگه داره وقتش میشه که ..
پرچم ها رو ببریم بالا ، .. وای!
نه که رنگ مورد علاقه م هم هست، قرمز جان رو میگم :))
بنشونمش اون بالا، توی کاور.. مثل 2 سال پیش
پرچم اسپانیا! <


June 12, 2014 ·

جالبه
الان دیدم :)
وایبر یه مجموعه استیکر جدید گذاشته برای دانلود، ترکیبی از بلو، مایو و ... مخصوص تیم فوتبال ایران
بامزه ن :))
فارسی هم نوشته براشون


June 12, 2014 ·

تو خلقت این بشر موندم..
یعنی بالاخره دلش راضی میشه یه نفر، فقط یه نفر رو به عنوان عشق حقیقی ش معرفی کنه؟
اون از کنراد که میگیم هیچی، تکلیفش روشنه. حالا حداقل از بین این سه نفر کدوم یکی؟ دیوید، پاسکال، یا اصلاً اون نقاشه ؟ باز خدا رو شکر بابای پاتریک رو دوست نداشت! (ویکتوریای  ریونج)


was watching Revenge.

وای وای وای!
فقط یه اپیزود دیگه مونده
^_^
فلینگ قیلی ویلی در دل!
Season 3


June 12, 2014 ·

ما که قراره با رفقای گرگینه مون یه مجمعی داشته باشیم و کمی جای شیاطین کوچک رو خالی کنیم :)) بدم نمیاد چند نفر رو بترسونم.
خواستم بگم جمعه سرم شولوغه، لففن منو جایی دعوت نکنین. ماه کامله دیگه! نم تونم بیام :P :p :))))


June 9, 2014 ·

این کامنت درمورد اپیزود 9 گات:
« فکر کنم جان اسنو به طرز دردناکی بمیره»

اینم بعضی جوابهایی که بهش دادن :
_ ... خوردن جان اسنو رو بکشن
_ زبونتو گاز بگیر
_ نه داش از این خبرا نیس
_ من فکر نکنم!! اگه اینطوری باشه که دیگه خاندان استارک ها به فنا رفت! 3 تا جنقل فقط میمونن
_ اسپویلش نمیکنم برات فقط میگم جان اسنو ...
_ اسپویلش نمیکنی ! یعنی اینهایی که گفتی حدس بود ؟ (خطاب به بالایی! )
_ اگه بمیره من دیگه سریال رو نگاه نمیکنم..
_ گفته شده که جان اسنو از شخصیتاییه که نویسنده نمیتونه بکشه. ولی خب.. ازین هر کشتو کشتاری بر میاد
_ اسپویل کنم داستانو؟
_ نه اسپویل نکنی میکشمت
:))))



June 9, 2014 ·

O.o
یه کفش دوزک رو قورت دادم. بنظرتون خوش شانسی میاره؟




خرداد 93

پناه بر ارواح

چند روز پیش کتاب «خانۀ ارواح»* رو گذاشتم جلو دستم تا بخش مناسبی برای نقل در جایی ازش پیدا کنم.. بین یادداشتهای سال 89 که برای بار دوم این کتابو می خوندم، هم گشتم و همین باعث شد چند صفحه ای رو به صورت پراکنده از ابتدا، وسط و انتهاش بخونم ..

2روز پیش که می خواستم از روی میز بردارمش و بذارمش سرجاش، دلم نیومد و حدود 50 صفحه شو خوندم. نشون به اون نشونی که به جای خوندن کتابای کتابخونه، الان نزدیک ص 200 از این کتاب هستم و خیلی م از کارم راضی م . واقعا دلم براش تنگ شده بود.

اوایلش یه توهم مسخره ای  سراغم اومده بود که: آیا این بعضی چیزاش شبیه «عشق در زمان وبا» ی مارکز نیست؟ اما ادامۀ هر دو رو که توی ذهنم مجسم کردم نظرم عوض شد!!

بازم یادم اومد که چقد با کلارا شباهت دارم و این، تحمل یه سری چیزا رو برام آسون تر می کنه. فقط اینکه فراموشی و گیجی کلارا نسبت به من غلیظ تره ( نمردم و یکی بدتر از خودم دیدم ؛ هرچند توی داستان )

* خانه ارواح؛ ایزابل آلنده؛ حشمت کامرانی؛ نشر قطره.


خداحافظی با اشباح

دو روز پیش کتاب چهارم آن شرلی* تموم شد. دلم نمیومد تمومش کنم و از طرفی دوست داشتم همه شو سریع بخونم ببینم چی میشه؛ اتفاقی که برای 3 جلد قبلش هم افتاده بود. این کتابای ساده هیچ فن و شگرد نو و قابل توجهی در زمینۀ داستان نویسی ندارن، حتی ممکنه بعد از یک مدت رفتار قهرمان (آنی، سارا استنلی، امیلی استار) قابل پیش بینی باشه. اما چون در پس زمینۀ نقل ماجراها اون زیبایی وتوصیف گوشه گوشۀ پرنس ادواردز وجود داره و به یمن پخش سریالشون این زیبایی ها در ذهن من نقش بسته، ازخوندنش سیر نمی شم.

صفحۀ آخر کتاب که نامۀ خداحافظی Rebecca Dew ( چه فامیلی قشنگی! ) رو می خوندم، داشت گریه م می گرفت.

« الیزابت می دانست هنوز به فردا نرسیده است، ولی احساس میکرد در مرز آن قدم بر می دارد.» ص 340

این «فردا» ، اصطلاحی هست که الیزابت کوچولو برای تسلی دادن به خودش اختراع کرده. مادرش هنگام تولدش مرده و پدرش هم ترکش کرده. اون با مادربزرگ پیر و بداخلاق و دستیار بدتر از خودش زندگی می کنه که بهش اجازۀ هیچ کار مفرحی رو نمیدن. با اومدن آنی در همسایگی شون، در طول سه سال الیزابت کم کم طعم شادی و خوشبختی رو می تونه حس کنه؛ تا پیش از اون همۀ چیزای خوب از جمله ملاقات با پدرش رو متعلق به «فردا» می دونست؛ چیزی شبیه بهشت. انگار جایی یا زمانی هست که زمینی نیست و آرزوهای محقق نشده مون در اونجا به سر و سامون می رسن.

* آنی شرلی در ویندی پاپلرز


"یار در باد دوان است" *

از کتابای امسال نمایشگاه ننوشتم!

تا حالا.. چون همچنان بهانۀ کتابی خفنی برای نمایشگاه رفتن نداشتم. آخرین بار که رفتم و دست پر پر هم برگشتم، همون دفعه ای بود که پرکلاغی جونم رو دیدم قلب

یکی از دلایل مهم نرفتنم تا امسال، این بود که به نسبت، کتاب نخونده زیاد دارم. در ضمن باز هم تکراز می کنم قرار گذاشتم از کتابخونه ها کتاب بگیرم؛ اگه چیزی خیلی دندون گیر، به درد من بخور و لازم و واجب بود تهیه ش کنم، حالا چه از نمایشگاه سال بعدش ، چه از غیر اون.

امسال هم به بهانۀ دیدن دوتا از دوستام رفتم. رفتن آسون بود و برگشتن مشکل!!

ولی دفعۀ دومش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چندتا کتاب گرفتم که لیستش اینجاس:

_ مردی که شبیه خود نیست (دربارۀ احمدرضا احمدی) ؛ نشر ثالث / از این سری، قبلاً سه تا دیگه گرفته بودم که گفتگوهایی با لیلی گلستان، مهدی غبرایی و ضیاء موحد هستن. از خوندنشون خیلی خوشم اومد. احتمالا! بعدیشو دربارۀ شمس لنگرودی می گیرم.

_ رؤیای تب آلود؛ جِـی. آر. آر. مارتین؛ میلاد فشتمی؛ نشر بهنام.

این مارتین همون مارتین معروف؛ نویسندۀ رمان بلند «نغمۀ یخ و آتش» هست که سریالش به اسم «Game of thrones» داره پخش می شه.

_ اقیانوس انتهای جاده؛ نیل گیمن؛ فرزاد فربد؛ انتشارات پریان.

این آخرین کتابی بود که خریدم. از شانس خوبم اون موقع آقای فربد در غرفه حاضر بودن و کتابو برام امضا کردن از خود راضی

_ سه تا کتاب از انتشارات نگاه :

__ مجموعه داستان پرندگان مرده؛ گابریل گارسیا مارکز؛ احمد گلشیری.

__ طوفان در مرداب؛ لئوناردو شیاشا؛ مهدی سحابی.

__ هر اتاقی مرکز جهان است (گفتگوهایی با اهل قلم).

.. بله، همینا!

دوست داشتم از دکتر شفیعی و نشر سخن، و از لوئیس لوری هم کتاب بگیرم ولی نشد.

*از آهنگ محسن نامجو


سپیدارهای رقصان در باد

بعد از دو سال وقفه، بالاخره جلد چهارم سری کتابهای «آن شرلی» که به فارسی ترجمه شده ن* رو پیدا کردم و از کتابخونه امانت گرفتم. با توجه به این که داستان پرطرفداریه، طبیعیه که هربار سراغش می رفتم ، اون جلدی که می خواستم نبود. بعضی اوقات هم حس آن شرلی خوندن نداشتم و اصلا سراغش نمی رفتم. نمی دونم هروقت بخوام بقیه شو بخونم، بازم احتمال داره توی انتظار بمونم یا نه. مث یه بازی شانسی تقریباً هیجان انگیز می مونه .

طبق معمول از همون اولش با توصیف هاش گفت انگیز و رشک برانگیز مونتگمری از زادگاهش شروع میشه و با شیطنت های ناخواسته و نگاه خارق العادۀ آنی به زندگی.

در نامه ش برای گیلبرت می نویسه:

«باور کن من هم دلیل انتخاب اسم Spook (ارواح) را برای این جاده نفهمیدم. حتی یک بار هم از Rebecca Dew پرسیدم، ولی او فقط گفت که اسم اینجا از اول، جادۀ اسپوک بوده و از سال ها پیش افسانه هایی درمورد ارواحش می گفته اند..

هوا تاریک و روشن است. به نظر تو کلمۀ «تاریک و روشن» قشنگ تر از گرگ و میش نیست؟ من که این کلمه را بیشتر دوست دارم چون مخملی، نرم و .. و .. تاریک و روشن است. من در طول روز، متعلق به این نیایم و در طول شب متعلق به خواب و آن دنیا. ولی در هوای تاریک و روشن از هر دو جهان آزادم و فقط به خودم و تو متعلقم.. » فصل اول

_ با این حرفش موافقم؛ لحظات گرگ و میش یا به قول آنی تاریک - روشن، وقتهای خاصی در روز هستن. الهام بخش و پر انرژی به نظر می رسن. انجام دادن خیلی کارها می چسبه به آدم مخصوصا در سکوت و فضایی متعلق به خود. حتی می گن مناسب ترین لحظات برای احضار ارواح هست (به خصوص دم غروب) .

 

* آنی شرلی در ویندی پاپلرز؛ ال. ام. مونتگمری؛ ترجمه سارا قدیانی؛ انتشارات قدیانی.


حکایت همۀ رفتن ها و ماندن ها

نشده در شهری بیشتر از 6 سال زندگی کرده باشم. بیشترین سالهای ماندنم در چهار شهر و هرکدام 6 سال بوده. می ماند چند 2-3 سال که مثل جزیره هایی بین یا در کنار این 6 های بزرگ جاخوش کرده اند.

اینجا بحث سر دوستی هاست. دوستی هایی که پا گرفته کم تعداد و دیرجوش بوده اند. چون خیلی ها طبق عادت به گذشتۀ طرف قابلشان نگاه می کنند تا بتواندد به او اعتماد کنند، و هربار من هم همراه آنها به پشت سر خودم نگاهی انداخته م و چیزی که من دیدم همانی بوده که آنها نتوانستند واضح ببینند؛ گذشته ای در شهری دیگر و چه بسا بسیار دور و با اقلیمی متفاوت. آن تصویر مبهم برای آنها نوعی احتیاط مهیا می کرد و سعی می کردند «حال» و رفتار و خلقیات کسی که پیش رویشان قرار داشت را لحاظ کنند. از این این ها همیشه به تعداد چند انگشت فقط یک دست، دوستی هایی پا گرفته و حتی تا سالها بعدش حفظ شده، بعضی ها سرشان گرم شد، متفاوت شدند، سرد شدند و با 1-2 نفر هم شاید کدورتی حاصل شد و .. نهایتاً تعداد بسیار کمی ماندند که امروز به زور به تعداد همان انگشتان تنها یک دست بشوند.

همیشه این من بودم که می رفتم؛ شهر را ترک می کردم، آدرس می گرفتم و در اولین فرصت نامه ای پست می شد و پاسخی و این چرخۀ دلپذیر همچنان ادامه می یافت و در فرصت های اندکی که گاه دست می داد، دیداری هم حاصل می شد.

و حالا اتفاق عجیبی افتاده؛ چیزی که از چند روز پیش به من می گوید این پوسته ترک برداشته. ماجرا از جایی شروع می شود که طی یکی از حرکات جالب سرنوشت، من و دوستی از شهری دور، به هم نزدیک شدیم. با شرایطی متفاوت؛ این بار او بود که هر چند سال یک بار می رفت و البته بر می گشت. اما پوسته از زمانی ترک برداشت که به من گفت قرار است به شهر خودشان برگردند. این از آن رفتن های برگشت دار نخواهد بود. من اگر جای او باشم و ریشه ای در شهری دوست داشتنی داشته باشم _ و با اینکه جای او نیستم، قلبی و زبانی او را تشویق می کنم که بماند_ حتماً می مانم. حتی با وجود مشکلاتی که او پیش بینی می کند.

همیشه آنها که مانده بودند، ریشه هایشان آنها را نگه می داشت. آنها با خاک بیگانه نبودند حتی اگر تا کیلومترها اطرافشان موجود ریشه داری نبوده باشد. من همیشه ریشه هایم را در دست گرفته ام و از این خاک به آن خاک رفته ام، و همیشه این را مزیتی برای خودم شمرده ام. اتفاقا حالا این ماندن است که مرا وحشت زده می کند. حالا که معادله عوض شده، ترک ها اگر پررنگ تر شوند من باید دنبال چیزی باشم که دیوارۀ این پوسته را محکم تر کند؛ یا آن قدر شجاعت و توانایی داشته باشم که خودم بشکنمش و موقعیت جدیدی برای خودم ایجاد کنم. طوری که دیگر چنین چرخش هایی سایۀ هراس را بر دیوارهای قلعه ام ننشاند.


زن شجاع

ریسا چندتا از دانه های ریز را درون دستش ریخت. دانه هایی که چیزی را به روح می آموختند، که معمولاً مرگ می توانست بیاموزد؛ تغییر شکل.
«داری چیکار می کنی؟» مرد قدرتمند سعی کرد کیف را از او بگیرد. اما ریسا آن را دو دستی گرفته بود.
او آهسته گفت « باید اونا رو بذاری زیر زبونت و حواست باشه قورتشون ندی. چون اگه بیش از حد این کار رو بکنی، حیوون قدرتمند می شه و فراموش می کنی که قبلاً چی بودی. کاپریکورن سگی داشت که می گفتن زمانی یکی از افرادش بوده، تا اینکه مورتولا این دونه ها رو روش امتحان کرده. یه روزی رسید که سگ بهش حمله کرد و اونا کشتنش. اون موقع خیال می کردم این فقط یه داستانه تا خدمتکارها رو باهاش بترسونن.»
..
ریسا دانه ها را از دست خود لیسید و آهسته گفت «هیچ وقت معلوم نیست به چه موجودی تبدیل می شی. ولی امیدوارم بال داشته باشه».

__ "مرگ جوهــری" ( ج3 از سه گانۀ جوهری ) ، فصل 57 ("خیلی دیر")


اُرفیوس

« در زندگی او همیشه افرادی با قدرت بیشتر نسبت به خودش وجود داشتند. پدرش اولین آنها بود و از اینکه پسر عجیب غریبش کتاب ها را به کار در مغازۀ والدینش ترجیح می داد، راضی نبود. آن ساعات بی انتها میان قفسه های خاکی، یک لبخند همیشگی وقتی به توریست هایی خدمت می کرد که وارد مغازه می شدند و سپس شتابان صفحات کتاب را ورق می زد و مشتاقانه به دنبال جایی می گشت که دنیای کلمات را آن جا رها کرده بود. اُرفیوس تعداد سیلی هایی را که به خاطر عشقش به کتابها خورده بود به خاطر نداشت. هر ده صفحه این اتفاق می افتاد، اما بهایش چندان سنگین نبود. یک سیلی در برابر ده صفحه فرار از واقعیت، ده صفحه به دور از هر چیزی که او را ناراحت می کرد، چه ارزشی داشت؟ ده صفحه از زندگی حقیقی، به جای آن جریان یکنواختی که مردم آن را دنیای واقعی می نامیدند. »  ( فصل 42 : « اجازۀ ملاقات با افعی سر» )

* سه گانۀ جوهــری، ج 3 ( «مرگ جوهری» ) ؛ کُرنلیا فونکه


دنیای جـوهــری

جادو زبان : « فکر میکنم گاهی باید داستان هایی رو بخونیم که توش همه چی با دنیای خودمون فرق داره .. هیچ چیز بهتر از اون نمی تونه به ما یاد بده که از خودمون سوال کنیم چرا درختا سبزن و قرمز نیستن و چرا به جای شش انگشت، پنج تا انگشت داریم .»

صص 98-9

جلد سوم جوهری ها ( «مرگ جوهری» ) یک ماهه روی دستمه و هنوز تموم نشده. غیر از کم شدن ساعتهای مطالعه م، فکر می کنم حالا که داره کلاً تموم میشه شاید یه چیزی ته ذهنم دلش نمیاد این اتفاق بیفته.

این مجموعه هرچی پیش تر میره، سنگین تر میشه. شخصیت پردازیش رو دوست دارم. وسط های همین جلد، یک دفعه چیزی از گذشتۀ «اُرفیوس» منفور گفت که حالا با شک بهش نگاه می کنم. این غافلگیری ها خیلی دوست داشتنیه؛ اینکه یهو وسط ماجرا، توی عمق های مختلف شخصیت ها غرق میشی.

اوائلش کتاب 3 کمی برام بیگانه شده بود و فقط به قصد دونستن ته ماجرا می خوندمش. دلیل اصلی ش اینه بود که «مورتیمر» (شخصیت محبوبم) تغییر کرده بود. دیگه «سیلورتانگ» و جادوزبان نبود. شده بود « زاغ کبود ». شخصیتی که اتفاقا محبوب تر هست اما انگار یه نفر سیلورتانگ منو دزدیده باشه، حس خوبی نداشتم. اما الان دیگه باهاش کنار میام و اون هم البته گاهی جادوزبان میشه.

«شاهزادۀ سیاه» هم دوست داشتنیه.

بعدتر بخش هایی از متن کتاب رو می نویسم.

June 6, 2014 ·

« از تاریخ دقیق تولدم مطمئن نیستم، اما طبق گفته‌ی مادرم، پس از خشکسالی و طاعون مرگباری به دنیا آمده‌ام که به دنبال مرگ فیلیپ زیبا اسپانیا را به نابودی کشاند. باور ندارم که مرگ پادشاه باعث شیوع طاعون شده باشد - یعنی آن شایعه‌ای که مردم با دیدن صف تشیع جنازه که بوی بادام تلخ را روزها در هوا باقی گذاشت می‌گفتند - اما کسی هرگز نمی‌داند حقیقت چه بوده است.
ملکه خوانا، با همان جوانی و زیبایی، بیش از دو سال به سرتاسر کاستیل سفر می‌کرد و تابوت شوهرش را از این سوی کشور به آن سو می‌برد، هرازگاهی هم در آن را می‌گشود و لبان شوهرش را می‌بوسید، به این امید که او زندگی دوباره بیابد ..."

__ اینس، روح من! اینس، جان من! :))

ایزابل آلنده <



June 6, 2014 ·

"اجتناب‌ناپذیر بود. دکتر خوونال اوربینو هر بار که بوی بادام تلخ به دماغش می‌خورد به یاد عشق‌های بد و یکطرفه می‌افتاد. همین که به خانه‌ای که در نیمه تاریکی فرو رفته بود، پا گذاشت، بوی تلخ باز به مشامش خورد. با شتاب هر چه تمام‌تر به آن‌جا خوانده شده بود، برای حل مسئله‌ای که در نظر او سال‌های سال بود اهمیت خود را از دست داده بود. خرمیا د سنت آمور، پناهنده‌ای اهل یکی از جزایر آنتیل، معلول جنگی، عکاس کودکان و حریف سرسخت شطرنج او، با بخارهای طلای مذاب، خود را از دست خاطرات پرعذاب خلاص کرده بود.
جسد روی تخت سفری‌اش بود که همیشه رویش می‌خوابید. پتویی هم به رویش کشیده بودند. روی چهارپایه‌ای در کنارش، لگنی دیده می‌شد که زهر را در آن بخار کرده بود. روی زمین هم لاشه سگ عظیم‌الجثه‌ای از نژاد دانمارکی به چشم می‌خورد که پایش را به پایه تخت بسته بودند. سینه سگ پر از لکه‌های سفید بود. چوب‌های زیر بغل خرمیا د سنت آمور در کناری افتاده بودند. اتاق بدون هوا، هم اتاق خواب بود و هم کارگاه. هوا خفه‌کننده و همه‌جا به هم ریخته و شلوغ بود. از پنجره باز اولین نور سحر داخل می‌شد ..."

_ عشق در زمان وبا؛ جملات آغازین


June 5, 2014 ·

از پیج «تشکر از خوشی های کوچک ..»
یه خانوم نوشته اینو :« وقتی عاقد سر سفره عقد خواست خودکارشو از من بگیره ، فکر کردم میخواد بهم تبریک بگه و باهاش دست دادم.وقتی متوجه شدم که همه مهمونا داشتن میخندیدن و عاقد هم استغفراله گویان سالن را ترک کرد و در افق محو شد »


June 5, 2014 ·

حالا درسته پیجش نکات مفید و خوب زیاد داره
منتها همیشه باید حواس جمع بود
گویا یکی از راههای کاهش وزن، ناشتا نوشیدن ای ولرم و لیموترش هست
همون توصیۀ گرم کردن آب با مایکروویو و خود ناشتا آب خوردنش ایراد داره!
* ترجیح میدم با ورزش عصرگاهی وزنمو کنترل کنم


June 5, 2014 ·

هیچ کس موفق نمی شود سرزمین جدیدی را کشف کند،
مگر اینکه بپذیرد مدت زیادی، رنگ خشکی را نبیـند.

- آندره ژید

* از یه صفحه ای


June 5, 2014 ·

صفایی که خوندن مطالب خوب داره
* صفایی که خوندن کامنت ها داره

June 3, 2014 ·

یکی از چیزایی که از دوره بچگی هنوز باهام مونده ، اینه که انگشتای دستم هرکدوم چهره و قیافۀ خاص خودشونو دارن. بس که گاهی مامانم باهام لی لی حوضک بازی می کرد و واسه انگشتام داستان می گفت. یادمه از همه بیشتر انگشت کوچیکه رو دوست داشتم، انگشت شست یه جورایی خودخواه و نچسب بود، انگشت اشاره هم جنتلمن به حساب میومد..
ولی همیشه بین انگشت وسطی و انگشت حلقه یه چیزی بود که نمی تونستم بفهمم، چهره شون واضح نبود. انگار همیشه درگوش هم پچ پچ می کردن و حلقه همیشه به اون یکی چسبیده بود، طوری که وسطیه انگار بخواد خیلی تابلو حمایتش کنه و هی خودشو جلو بندازه.
آخرشم نفهمیدم حرف حسابشون چی بود!


June 3, 2014 ·

والله ما گاهی نمی دونیم داریم روی لبۀ تیغ راه میریم یا .. اصلا چی!
خلاصه باید مراقب بود دیگه


June 2, 2014 ·

آها!
یکی هم همین الان دیدم ننوشته بود :D
یا :دی
یا حتی دونقطه دی!
نوشته بود :دال
!!


is feeling special.

ای خدا! ^_^
چن لحظه پیش یه اتفاق خیلی خاص افتاد
پریوی یسلی آن «سیلور'ز استوریز» یو ریممبر دت:
برادرزاده فسقلو اینجا بودن، از وقتی رفتن خب ماها دلتنگش شدیم و تقریبا هرروز هی یادش می کنیم و ..
امروز خیلی دلم براش تنگ شده بود. چند دقیقه پیش به طرز خیلی اتفاقی پشت مبل رو نگاه کردم (کاری که قرنی یه بار انجام میدم، خواستم میزونش کنم مثلاً ) دیدم یه پارچه صورتی تیره افتاده .. یه تصویر دور از ذهن اومد توی کله م. فوری برش داشتم. ممنون از اون تصویر دور از ذهن! یکی از بلوزای فسقلو خانوم پشت مبل جامونده بود !! <3 :3
وایی اول کلی بو کردمش هنوز بوی خودشو داره :)
بعدش دادمش مامانم نگهش بداره. گذاشته ش دم دست ولی فکر نکنم سراغش برم زیاد. آخه بوهاش تموم میشه
*راستش بیشتر به این خاطر نگاهش نمی کنم چون دلم اونطوری بیشتر براش تنگ می شه
** ممنون از همۀ اتفاقای عجیب دور از ذهن دوست داشتنی !


June 2, 2014 ·

حالا تا اخراجم نکردن اینم بگم:
یک بازی دیگری هم هست که می توان با موها انجام داد؛ اینکه نه انگشتان را ببریم میان آنها و نه نوازششان کنیم. با نگاه به تاب و بلندی/ کوتاهی و جهت شانه شدنشان داستانهاااااااا در ذهن خودمان بسازیم و بعداً اگه بخت یار بود و توانستیم خودمان را بیازماییم، خواهیم دید ضعف و قوت تخیلمان به چه میزان و در چه نقاطی بوده

June 2, 2014 ·

یعنی من فکر کردم جدی جدی توی دفتر اون مجله استخدام شدم؟

June 2, 2014 ·

چرا آدم ها مو دارند؟
برای اینکه به آنها دست بزنیم و حسی که با نوک انگشتان و دستمان در حافظه ثبت می شود را تجربه کنیم. یا انگشتان را عمیق تر در لا به لای موها ببریم و همراه با انگشتان، دل و مغزمان را همانجا غرق و بلکه م دفن کنیم
June 2, 2014 ·

دوست دارم یه شغلی داشته باشم توی کشوری که چهار فصل سالش هوا معتدل باشه و درختا پر از شکوفه و گل، خیابوناش جا به جا درختای میوه های مورد علاقه م کاشته شده باشن و چیدن ازشون آزاد باشه و هروقت یکی کندی فرداش یه دونه جاش دربیاد و ..
( چیه؟ اگه من بخوام میشه ! اینجا، توی کله م )
از اون شغله بگم :
یه دفتر کار داشته باشم با میز چوبی ضخیم، پنجره اش بزرررگ و همیشه باز باشه، توی فضای اتاق نه چندان بزرگش پروانه و سنجاقک پرواز کنه، گاهی م گنجشکی ، زاغی، کلاغی :)) شغل من این باشه که هفته ای یه بار برای یه مجلۀ پر تیراژ، بنویسم با عکس و تفصیلات لازم
نوشته هام فقط توصیف زیبایی های آدما باشه؛ همه شون، از آدمای مشهور که چشم بسته میشه چهره شونو تصور کرد گرفته تا آدمی که حتی خودش هم نمیتونه بدون کمک آینه جزئیات خودش رو تصور کنه. از زیبایی های ظاهری شون تعریف کنم، از هر خط و انحنا و برق نگاه، و قربون صدقه شون برم! برای هر نمونه هم عکسی داشته باشم که مث عکسای هری پاتری متحرک باشن، تا تصورات خواننده بهتر شکل بگیره و قشنگ همه چی رو حس کنه.
چشم آبی، خاکستری، سبز و مشکی تنها داشتن که زیبایی نیست؛ اینکه صاحب اون چشم چجوری نگاه می کنه، موقع دقیق شدن یا لبخند زدن چه چروک هایی پای اون چشم میفته، فرم مژه هاش چجوریه، ترکیب لب و دهنش و دماغش با چشم ها چطور به نظر می رسه ، واای از اینا نوشتن خیلی لذت بخشه :3
تازه، برای مستند نوشتن هم باید یه وقتایی پاشم برم سفر، یا خیابون گردی. هرکسی به نظرم زیبایی خاصی در کنج چهره و اندامش نشسته بود رو چند دقیقه معطلش کنم : ببخشید خانوم/ آقا! می شه سرتونو قدری با این زاویه نسبت به نور کج کنید و لبخند بزنید؟ یا به اون شخص/ چیز نگاه کنید؟ یا اصلا این ص از این کتابو بخونید؟
بعد آروم انگشت بکشم روی خط کنار بینی تا نزدیک چونه ، و گاهی چال لپی رو نوازش کنم و .. تا بشه یه مقالۀ خوب و درست حسابی و واقعی نوشت.

فکر کنم بعد یه مدتی هم این کار رو رها کنم و برم یه جای دیگه، یه شغل دیگه ای داشته باشم. هنوز به اون بعدی فکر نکردم.


was reading Inkdeath with Ghazal Majidi.

فقط همین مونده بود بین اون همه گرفتاری و تلاش برای مرگ و زندگی، غوله بیاد فنولیو رو ببره.. هیشکی م نه، فنولیو! O.o
بالاخره تمومش کردم. دلم براش تنگ شده از حالا


May 31, 2014 ·

دیشب خواب عجیبی دیدم، صحنه های چالش برانگیز زیاد داشت.
خوبیش این بوده که همه شونو شکست دادم؛ از فرار کردن از دست اون آدما گرفته تا نموندن زیر آوار اون ساختمون خرابه و پریدن از بلندی و حتی کمک کردن به 2-3 نفر


May 31, 2014 ·

یکی از دغدغه های مهم این روزها، پیدا کردن لیمو ترش تازه در بازاره :))
روزایی مث اواخر بهار و تقریبا اوایل پاییز(؟) ، حد فاصل از میدون به در شدن لیموهای درشت و رسیدن گردالی های ریز.. (یا برعکس)


May 30, 2014 ·

« حالا من خوشحالم . امّا ناراحتی من این است که فقط یکی می داند . یکی که می داند من یک انگشت اضافی دارم ، یکی هست که مرا عریانِ عریان دیده است و این خیلی غم انگیز است ».
__ داستان «نمازخانۀ کوچک من»
( نیمه ی پنهان ماه ؛ هوشنگ گلشیری ؛ ص ٢۶١ )


May 30, 2014 ·

خــبـر فــوری
لطـفـا همه سـریــع بــه اشتـراک بـزاریــد :
تا فردا صبح viber هـم فیلتـر میشه لطـفـا سـریع ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ:
1- ﺍﺑـﺘﺪﺍ ﻭﺍﺭﺩ me ﺑـﺸﯿﺪ ﺑـﻌـﺪ Setting ﺳﭙـﺲ ﺗـﻤـﺎﻡ ﺗـﯿﮑﻬـﺎ ﺭﻭ ﺑـﺮﺩﺍﺭﯾـﺪ ﻏﯿـﺮ ﺍﺯ ﺗﯿﮏ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺗﯿـﮏ 2 ﺗــﺎ ﺑـﻪ ﺁﺧــﺮ
2 - از وایـبر بـیرون بیـایید و وایـبر را از روی گـوشی خـود حـذف کنید
3 -ﮔـﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺧـﺎﻣـﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ
4 - ﻣـﺠـﺪﺩﺍ وایــبـر را نـصـب کنـیتد و وارد شـویــد
5 -حـالا دوبـاره خـارج شویـد و وارد شویــد
6 - ﺩﻭﺗــﺎ دراز نشست رفـتـه ﻭ بـلافــاصـلـه ﭘـﺸﺘﮏ ﺑـﺰﻧـﯿﻦ ﺑـﻌـﺪ ﯾــﻪ ﭼـﺮﺥ بـزﻧﯿﻦ و ﺭﻭ ﺑــﻪ ﺷﻤـﺎﻝ ﻭﺍﯾـﺴﯿـﻦ
7 -ﮔـﻮﺷﯽ رو ﺑـذﺍﺭﯾـﻦ ﺭﻭ ﺳـﺮﺗـﻮﻥ ﺳﻤﺖ ﭼـﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﯾـﻪ ﺗـﻒ ﺑﻨـﺪﺍﺯﯾـﻦ
8 - ﺩﻭﺑـﺎﺭﻩ ﮔـﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺧـﺎﻣـﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ
9 - ﺍﯾـﻨـﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﻫـﻤـﻪ share ﮐـﻨﯿـد
10 - ﮐـﻮﺗـﺎﻫﯽ ﻧـﮑﻨﯿد ( ﺍﯾـﻦ ﻣﺮﺣـﻠـﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬـﻤـﻪ ) یکـی ﮐـﻮﺗـﺎﻫﯽ ﮐـﺮﺩ
گـوشیش سـوخـت.
ﺳـﻮﺍﻟـﯽ ﺑـﻮﺩ ﺑــﭙـﺮﺳﻴـﺪ
* از :دی


May 29, 2014 ·

در برزیل، مردمی که آمدن سال نو را جشن می گیرند، پس از نیمه شب به دریا می روند و از روی ۷ موج دریا یا اقیانوس می پرند و در هر مرتبه، آرزوی خود برای سال آینده را بیان می کنند. اعتقاد دارند با این کار رویاهای آنها محقق خواهد شد.


May 29, 2014 ·

نه دیگه، pmc هم مسخره بازیش گل کرد
داره آهنگای بیخود میذاره
* راستی چرا مرلین رو دوبار پخش کردن ولی بیشتر از یه ساله که از «رکس» خبری نیست؟ آخ از همون اول اولش دوباره پخش کنن، تکراری .. دلم براش تنگ شده


May 29, 2014 ·

من امروز خوشحال، انرژی مند و شگفت ناک م
pmc هم داره آهنگای اوشدورودودوم رقصناک دوست داشتنی پخش می کنه
*طفلک مامانم منتظره مرلین ش شروع بشه اینطوری به خواننده ها نگاه می کنه

May 24, 2014 ·

* اسم مقاله هست « چرا و چگونه .. بخوانیم؟» اصلا چرا باید این مقاله را بخواینم و چه کسانی باید بخوانند ؟ خیلی ها!
هری پاتری ها بخوانند تا لذتشان چندبرابر شود و مروری شود بر آنچه دوست دارند و اینکه چرا دوست دارند
هری پاتر نخوانده ها هم بخوانند ؛ باشد روزی روزگاری بیاید دور یا نزدیک که بخواهند تصمیمی بابت آن بگیرند

« چرا و چگونه باید هری پاتر بخوانیم»
زری نعیمی

1ـ بخوانیم تا لذت ببریم. خواندن، فقط و فقط برای لذت بردن. این چیزی است که هری پاتر آن را در اوج به خواننده­‌اش می‌دهد. این رمان جوری با لذت و در لذت آغشته شده است، طوری تار و پودش را با آن بافته‌اند که به صغیر و کبیر رحم نمی‌کند. از خواننده‌ی بی‌زار و گریزان از کتاب و خواندن بگیر، تا خواننده‌ی خوره‌ی کتاب. از کسی که تا به حال دستش به کتاب نخورده تا کسی که کتاب از دستش نمی‌افتد.
حتما با خودتان فکر می‌کنید که پس بالاخره منتقد نخبه‌گرایی مثل این جانب هم بعله! همان کسی که هیچ‌کس را در ادبیات کودک و نوجوان قبول ندارد. همان کسی که از هر کتابی یک ایرادی می‌گیرد. پس او هم بله، از آن قله‌ی بلند ادبیات خاص، متفاوت و نخبه‌پسند سقوط کرده و افتاده در دام هری‌ پاترها (مجموعه هری‌ پاتر) و جو هری پاتر او را هم جوگیر کرده است و با خواندنش، او را نمک‌گیر. او هم دچار تب هری پاترها شده است، آن هم تبی سوزان. پس بالاخره موج کوبنده‌ و فراگیر تبلیغات، او را هم از پا درآورد و تسلیم‌اش کرد. او که در همه‌ی نوشته‌ها و انتخاب‌هایش برای یک معرفی کتاب، از راهی می‌رود که دیگران نمی‌روند، راهی غیرمعمول و رایج... همانی که به سراغ نویسنده­ها و کتاب­های نا آشنا اما غیرکلیشه­ای و دم دستی می­رود... پس بالاخره او هم با سر در چاه هری پاترها سقوط کرد.
درست است. برای همین‌ها بود که این منتقد، زمانی به سراغ هری پاترها رفت که همه‌ی تب‌ها سرد شده بود. توفان پاتر آرام شده و جو تند تبلیغات، خاموش شده بود. زمانی خواندنش را آغاز کرد که همه‌گان خوانده بودند، معرفی و نقدش کرده بودند. زمانی به سراغ هری پاترها رفت که دیگر کسی آن طرف‌ها نبود. می‌خواست بدون حضور این فضای سنگین و نفس‌گیر، بخواندش. زمانی خالی از هیاهو و جنجال و برو و بیا. تا فقط او باشد و کتاب و فضایی خالی از هیجان‌های تند. کتاب باشد و خواننده، منهای فضا، زمان و مکان و حجم عظیم تبلیغات رسانه‌ای سراسری و جهانی. می‌خواست نانِ خواندنش را وقتی تنورها سرد می‌شود یخ بچسباند. این هم یک ویژگی دیگر است. همه می‌گویند تا تنور داغ است باید چسباند. و او در روزهایی به سراغ هری پاترها رفت که فقط هری پاترها بود و او.
این توضیحات نوشته نشد تا سلیقه‌ی شخصی و فردی نگارنده روشن بشود. این‌ها نوشته شد تا در فضا، زمان و مکان خواندن هری پاترها و اثراتش قرار بگیرید. تا پس از این‌همه، در حضور شما و این کاغذهای سفید اعتراف کنم که در تمام عمر فرهنگی و ادبی‌ام که عمری است طولانی و هم چون نوح، یعنی نزدیک به 30 سال، و در این عمر طولانی که همه‌جور کتابی خوانده‌ام، بدون مکث، بی‌هیچ تردیدی اعتراف کنم که تا به‌حال از خواندن هیچ کتابی تا به این حد لذت نبرده‌ام. بگذارید از این هم فراتر بروم و بگویم از کتاب­های دوران نوجوانی‌ام که مثلا از بینوایان ویکتور هوگو تا لبه‌ی تیغ سامرست موآم و رمان‌های عامه‌پسند مثل پر اثر ماتیسن یا کتاب‌های جواد فاضل و رمان عجیب و سیاه بوف کور صادق هدایت و از خیلی‌هایش لذت بردم و هنوز هم می‌برم. اما اعتراف می‌کنم در برابر شما و این کاغذ و حضور این قلم، که آن لذتی که از هری پاترها بردم، دیدم، بلعیدم و چشیدم، در هیچ‌کدام نبود.
لذت‌ها گوناگون‌اند. لذت‌های قطر‌چکانی. در هر صفحه یا هر فصل، قطره‌هایی از آن را در کام‌ات می‌‌ریزند. لذت‌هایی آنی و تند، گذرا و موقتی و در لحظه، مثل لذت تند یک فلفل. لذت‌ کشدار مثل پنیرهای پیتزا. لذت‌های ماندگار مثل بوی عطرهای فرانسوی. و لذت‌هایی که می‌توان در آن شنا کرد؛ یک لذت فراتر هم هست. لذتِ محض. مثل ریاضیات محض. این شنا کردن در لذت نیست، غرق شدن در لذت است. سپردن، رها کردن. بدون حرکت دست‌ها و پاها.
من به عنوان خواننده‌ی عام، من به عنوان خواننده‌ی حرفه‌ای، من به عنوان منتقد، همه‌ی انواع و اقسام لذت‌ها را از رمان‌های هری پاتر بردم. چشیدم، بلعیدم. درست مثل همان شوکولات‌های جادویی با طعم همه چیز. هر طعمی که تو دلت بخواهد. من 14 روز با هری پاترها (ده کتاب) زندگی کردم. شبانه روز و بی‌وقفه. همه‌ی زندگی از جزییات تا کلیات؛ از جواب دادن به تلفن و خواب و خوراک و... رنگ باخت و کنار رفت. فقط من بودم و هری پاترها. بهتر است بگویم من نبودم. همه او بود.
لذت چگونه می‌تواند همه‌چیز را به تصرف خود درآورد؟ تا آن‌جا پیش برود که بخواهی تمام خطوط ارتباطی و اتصال را قطع کنی؟ تا فقط به خطوط بلعنده و مکنده‌ی کتاب متصل شوی؟ از هر چه غیر اوست بریدم و به هر چه اوست، وصل شدم. نه، از عرفان نمی‌نویسم. از کتاب می‌گویم. از لذت خواندن کتاب هر چیز که بخواهد میان تو و خواندن، ثانیه‌ای فاصله بیندازد آزاردهنده است. هری پاترها طعم لذتی را در جان‌ و ذهن‌ات می‌ریزند (از خط شروع تا خط پایان) که لذیذترین لحظه‌های زندگی‌ات در برابرش به درجه‌ی صفر می‌رسند. حالا می‌توانم بفهمم که چرا این رمان‌ها در عصر رسانه‌ها و کامپیوتر و اینترنت، که همه گمان می‌بردند دیگر عصر خواندن و کتاب و نوشتار (آن هم ادبیات) به پایان رسیده، چه غوغای عظیم جهانی برپا کرده است. طوری‌که حدود یک میلیون نوجوان، قبل از چاپ کتاب، آن را پیش‌خرید کرده‌اند. و میلیون‌ها نفر دیگر منتظرند. حالا می‌فهمم چرا آن نوجوان می‌گفت تا به حال بیست و پنج بار هری پاترها را خوانده و هنوز هم دوست دارد که بخواند.
این حرف‌های یک نوجوان پر شور و لذت‌طلب و سرگرمی‌خواه که در طول عمرش به جز هری‌ پاتر کتابی نخوانده، نیست. کسی به آن اعتراف می‌کند و می‌نویسد که در ادبیات بورخس را می‌پسندد و هوشنگ گلشیری را. کسی که ادبیات را فقط مقید و متعهد به ادبیات می‌داند. کسی که در ادبیات نخبه‌گراست و فقط آن تک ستاره‌ها که در اوج‌اند را می‌پسندد. حالا این او اعتراف می‌کند و به بزرگ‌ترها می­گوید بیایید پا به پای نوجوانان، و بیش‌تر از آن‌ها و بهتر از آن‌ها هری پاترها را بخوانیم و لذت ببریم. آن هم انواع و اقسام لذت‌ها را.
2ـ همه باید هری پاتر بخوانند! هری پاتر فقط رمان نوجوان، جوان و کودک نیست. هری پاتر رمانی است که خواندن آن بر هر کسی، از هر صنف و گروه و دسته‌ای لازم، ضروری و حیاتی است. و باید بگویم بزرگ‌ترها خیلی بیشتر از نوجوانان لازم است که آن را جز به جز بخوانند.
اول از همه، مقدم‌تر از همه، واجب‌تر از همه، پدرها و مادرها باید بخوانند. البته اگر هنوز نخوانده‌اند. یک بار یا چندبار فقط برای خودشان بخوانند، نه برای هدفی یا کاری. نه برای این که بفهمند باید مجوز خواندنش را برای بچه‌های‌شان صادر کنند یا نکنند. فقط برای دل خودشان بخوانند. بخوانند تا طعم لذت را کشف کنند. بخوانند تا لذت را بچشند. بعد از آن، بارها بخوانند. هر بار دقیق‌تر، تیزبینانه‌تر، خردمندانه‌تر. تا ذره ذره‌ی آن را بشناسند. تا از نزدیک‌ترین شکل ممکن با تک تک شخصیت‌های نوجوان آشنا بشوند. این کتاب‌ها بهترین فرصت و بهترین امکان شناخت مستقیم را برای پدرها و مادرها فراهم می‌کند. شناختی که بهترین روان‌پزشکان و روان‌شناسان قادر نیستند که در اختیار بگذارند.
جی.‌کی. رولینگ در تک تک شخصیت‌پردازی‌هایش از نوجوانان داستان، کاری کرده که هیچ علمی نمی‌تواند این شناخت و آگاهی مستقیم را بدهد. رولینگ با دوربین مخفیِ داستان، تمام زوایای شخصیت‌های نوجوانش را در موقعیت‌های مختلف نشان می‌دهد. طوری که برای خود نوجوان هم غافلگیرکننده و بهت‌آور است. برای همین است که انگار او با قلم‌اش جادوگری می‌کند. رولینگ اصلا به دنبال تربیت کردن آن‌ها نیست. در زندگی خصوصی و عمومی آن‌ها دخالت نمی‌کند. دنبال عوض کردن، تغییر دادن و یاد دادن چیزی بزرگ یا کوچک به آن‌ها نیست. رولینگِ نویسنده به جای این‌که تلاش کند شخصیت‌های نوجوانش را در خودش حل کند و آن‌ها را به جایی ببرد و جوری نشان بدهد که خودش اراده کرده و خودش دوست دارد، تمام قدرت و توان نویسندگی‌اش را در اختیار تک تک آن‌ها قرار می‌دهد تا هر نوجوانی، فقط و فقط خودش باشد. خودِ خودش.
شخصیت مرکزی رولینگ، هری پاتر است. او با قدرت نویسندگی‌اش به راحتی می‌تواند از هری پاتر یک قهرمان بسازد. هر نویسنده‌ای می‌تواند و آرزو دارد که از شخصیت محوری داستان‌اش یک ابرمرد یا ابرانسان بسازد. کسی که چکیده‌ی تمام آرزوهای خودش و مخاطبانش باشد. مثل سوپرمن، مرد عنکبوتی، بت‌من و حتی شاهکار شخصیتی ادبیات، شازده کوچولوی سنت اگزوپری. این­ها تجسم آرزوهای نویسنده‌گانش هستند. آن انسانی که می‌خواهد باشد و نیست. سوپرمن و شازده کوچولو در ابرانسان بودن‌شان هیچ فرقی با هم ندارند. تفاوت در خواست‌ها و آرزوهای نویسنده‌هایی است که آن‌ها را می‌نویسند و می‌آفرینند. این هر دو ابرانسان کوچک، به یک میزان از کودک و نوجوان و شخصیت آن‌ها دور هستند. هر دو تجلی آرزوهای سرکوب شده یا نشده‌ی نویسندگان‌شان و مخاطبان‌شان­اند. انسانی با توانایی‌های خارق‌العاده: سوپرمن، مردی که قدرت‌اش نامحدود است. با شتاب نور در فضا پرواز می‌کند. دیوار زمان را می‌شکند. درختان جنگل را سرنگون می‌کند. کشتی‌ها را بلند می‌کند. سدها را می‌شکند و می‌سازد. چشمانش به اشعه‌ی ایکس مجهزند و...
هر کاری بخواهند و اراده کنند انجام می‌دهند. همین خصوصیات را به اشکالی دیگر، شازده کوچولو هم دارد. یک کودک غیرزمینی. او هم از آسمان آمده است. قلبش جور دیگری می‌زند. دنیا را جور دیگری می‌بیند. ابرانسان کوچک نویسنده است.
اما هری پاترِ رولینگ، قهرمان او یا ابرانسان او نیست. او اصلا خارق‌العاده نیست. هری به قول پرفسور اسنیپ یک کودن و پخمه است. یک تنبل خوش‌شانس که در هر کاری، فقط دوستان زرنگ­اش کمکش می‌کنند. کسی که از عهده‌ی ساختن یک معجون درست و حسابی برنمی‌آید. مگر با تقلب از روی کتاب شاهزاده‌ی دو رگه!
او از زیر بار درس و تکلیف درمی‌رود. مسئولیت‌های حساس و خطیری را که آلبوس دامبلدور به عهده‌اش می‌گذارد، پشت گوش می‌اندازد. می‌رود دنبال بازیگوشی‌ها، حواس‌پرتی‌ها و خواسته‌های خودش. با اشتباه‌های بزرگش، زمینه‌ی مرگ دوست و پدرخوانده‌اش سیریوس را فراهم می‌کند و... همین جزییات در شخصیت‌پردازی هری و تک‌تک شخصیت‌های نوجوان از اصلی‌ها: رون، هرمیون، جینی و جرج و فرد (دوقلوهای ویزلی) تا دارکومالفی و دوستانش... همه به شدت خودشان هستند. نه شخصیت­هایی که رولینگ مطابق میل خودش آن‌ها را ساخته باشد. برای همین به همین خاطر است که این همه نزدیک‌اند. این همه ملموس، عینی، باورپذیر و دوست‌داشتنی.
برای همین، پدران و مادران حتما باید هری پاترها را بخوانند. هیچ کتابی، هیچ علمی و هیچ تجربه‌ای نمی‌تواند این‌طور ماهرانه تمام زوایای پنهان و پیدای فرزندان‌شان را از نزدیک نشان بدهد. زندگی با فرزندان و ارتباط مدام با آن‌ها، موجب شناخت نمی‌شود. عاطفه و تعصب در نزدیکیِ مدام، اجازه‌ی شناخت و دیدن را (آن هم بی‌واسطه ) نمی‌دهد. رولینگ با هری پاترهایش امکانات غیرممکن را به راحتی در اختیارشان می‌گذارد. بخوانید تا لذت ببرید. بخوانید تا بشناسید.
3ـ معلم‌ها، مربیان، اولیا تربیتی، مدیران و همه‌ی مسئولین آموزش و پرورش باید هری پاترها را بخوانند! اول بخوانند فقط برای خودشان. فارغ از همه‌ی مسئولیت‌ها. از قالب خود که مدام به دنبال ردیابی بدها، خوب‌ها و متوسط‌ها هستند و دائم در پی قضاوت و ارزش‌گذاری، بیرون بیایند. به خودشان و فقط خودشان فرصت بدهند هر چند اگر بخواهند، خود کتاب بی‌اجازه و با اجازه‌، آن‌ها را از خودشان بیرون می‌آورد. خوب حالا بعد از چشیدن، بلعیدن، غوطه خوردن در لذت و به آرامش رسیدن در آن، آن‌وقت بارها و بارها بخوانید. مو به مو. نکته به نکته. بخوانید برای شناختن. بخوانید چون تمام سر و کارشان با نوجوانان است. بخوانید تا برمبنای شناخت نوجوانان برنامه‌ریزی کنید تا موفق بشوید. مثل آلبوس دامبلدور. نه مثل پرفسور آمبریج. که هر برنامه‌ای برای تربیت بچه‌ها و مدیریت می­ریزد، شکست می‌خورد. چون همه‌ی این شکست‌ها و به بن‌بست رسیدن برنامه‌های نظارتی و تربیتی به عدم شناخت برمی‌گردد. هری پاترها بعد از چشاندن لذت خواندن، فرصت شناخت مستقیم را پدید می‌آورد. شناختی که خود نوجوان یا نمی‌داندش یا از دادن و برملا کردنش خوداری می‌کند.
و یک نکته‌ی اساسی و آموزشی! لازم نیست شبانه روز دهان‌تان کف کند تا بچه‌ها را دعوت به خواندن کتاب بکنید. لازم نیست توصیه به خواندن و مطالعه بکنید. لازم نیست هفته‌ی کتاب و نمایشگاه کتاب برگزار کنید. کافی است یک قدم بردارید. در کتابخانه‌ی هر مدرسه، هری پاترها را بگذارید. برای بچه‌ها سر کلاس، زنگ ادبیات، هنر، فوق برنامه و... هری پاتر بخوانید. و بگذارید خودشان بخوانند. نترسید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. جز یک اتفاق فرخنده‌ی فرهنگی. البته اگر واقعا راست می‌گویید و می‌خواهید بچه‌ها کتاب بخوانند.
4ـ نویسنده‌ها باید هری پاتر بخوانند. بر هر نویسنده‌ای از نان شب واجب‌تر است خواندن هری پاترها. نویسندگان یعنی همه‌ی کسانی که با ادبیات و نوشتن سروکار دارند. یعنی هر کس با قلم، نوشتن و کلمه و کاغذ ارتباط دارد. از داستان‌نویس تا روزنامه‌نگار. در درجه‌ی اول داستان‌نویسان و رمان‌نویسان، بعد شاعران، بعد تصویرگران،‌ بعد منتقدان، فیلم‌نامه‌نویسان، نمایشنامه‌نویسان، کارگردانان سینما و... و باز در درجه‌ی اول نویسنده‌های کودک و نوجوان، و باز در درجه‌ی اول، نویسندگان به طور عام. نویسندگان کودک و نوجوان از هر صنف و گروه و دسته، با هر نوع تفکر باید اگر آب دست‌شان است زمین بگذارند و به جایش هری پاتر بخوانند. بار اولِ اول فقط بخوانند برای خودشان. بخوانند تا لذت ببرند. لذت ناب از خواندن. بعد بارها و بارها و بارها بخوانند. مثل همان نوجوان، بیست بار یا بیشتر. بر نویسنده بیش از هر کسی واجب است که بارها و بارها بخواند. تا دریابد این چه شورش و چه غوغایی است که هری پاترها در جهان برپا کرده‌. بخواند تا دریابد که نمی‌تواند بگوید که آن‌ها فقط رمان‌هایی عامه‌پسند، تجاری و بازاری هستند. بخواند تا بداند هری پاترها فقط در جذب مخاطبِ جهانی شاهکار نیستند. بخواند تا بداند از منظر ادبیات داستانی، رمان‌های هری پاتر،‌ شاهکاری بی‌نظیرند.
نویسنده‌های ایرانی باید ذره به ذره و جز به جز و خط به خط آن را ردیابی کنند. درهم بریزند. بشکافند. ریز ریز کنند تا دریابند چه کرده است و چگونه. رولینگ در داستان‌هایش نویسنده است و معلم نیست. اما می‌تواند بزرگ‌ترین حکیم و آموزگار باشد برای چگونه نوشتن. رولینگ می‌تواند معلم تک تک نویسندگان ایرانی باشد. نه برای کپی کردن. نه برای سرقت ادبی. برای تقلید کردن از شگردهای پنهان و پیدای نویسندگی.
البته کاری است سخت و طاقت‌فرسا. اگر بتوانیم و بشود به عنوان نویسنده و داستان‌نویس از مرحله‌ی دق کردن از حسادت و رقابت بیرون بیاییم. اگر بتوانیم حضور سنگین، فراگیر و مافوق تصورِ قدرت نویسندگیِ رولینگ را تاب بیاوریم. من هم اگر داستان‌نویس بودم، از این همه توانایی و اعجاز رولینگ در جهان نوشتار دق‌ مرگ می‌شدم. برای همین است که بسیاری از نویسندگان، از ترس این ابهت فراگیر، رمان را تحقیر و تکفیر می‌کنند. می‌گویند خواندیم، خوش‌مان نیامد. می‌گویند خوب، برای نوجوانان کتاب‌نخوان خوب است و مفید. می‌گویند رمانی عامه‌پسند و بازاری است و بهره‌ای از ادبیات نبرده. می‌گویند هنوز نمی‌شود گفت و یا نرسیده به جایی که بشود به آن گفت شاهکار. و این‌ها همه تداعی‌گر داستان اسطوره‌ای و کهن است که می‌گوید وقتی مانیِ نقاش، نقاشی‌هایش را کشید و همگان را مبهوت و حیران هنر خود ساخت، نقاش‌های متوسط حضور سنگین و فراگیر او را تاب نیاوردند و دستانش را در نیمه‌شبی، از مچ قطع کردند تا بزرگی و عظمتِ هنر او، حقارت و کوچکی آن‌ها را به رخ‌شان نکشد.
اما من می‌گویم به عنوان یک منتقد، به عنوان کارشناس ادبیات کودک و نوجوان، که یکی از راه‌های برون‌رفت از بحران رمان نوجوان در ایران خواندن رمان‌های هری‌پاتر توسط نویسندگان ایرانی است. باید بخوانند و تمام قطعات آن را یکی یکی پیاده کنند و از نو روی هم سوارش سازند، تا دریابند او چه کرده است و چه‌گونه. نویسندگان کودک و نوجوان بیش از هر کس و حتی خیلی بیشتر از نوجوانان، به خواندن چندین باره‌ی رمان‌های هری پاتر نیاز دارند. چرا که رولینگ، اعجاز نوشتن در عصر پسامدرن است.

http://www.khanesh.ir/haripoter.htmManage