اسفند 92/ فروردین 93

March 30, 2014 ·

چک کردن فیسبوک بعضی وقتا هیچ شیرینی ئی نداره :/
* بی رحمانه !
** دوستان سرجای خودش!
_ گاهی فقط معنی ش فاصله گرفتن یا شروعش، از تجربه های خاص دوست داشتنی میشه
_ _ دلم می خواد ی چن روز دیگه فقط بشینم گوشۀ لاک خودم، این چندروز رو مرور کنم؛ حرفا، عکسا، دیدارها، .. هنوز زوده برای فیسبوک بازی!
شایدم آدم بتونه بره قدمی بزنه، برگای نو شوکوفه ها رو لمس کنه، کمی بهار و نوئی توی ذهنش ذخیره کنه برای سه فصل بعدی سال خوشکل جدید



Emmi Csonka to N Silver Tongue

Kiss you...


کتاب

این یکی از جالب ترین چیزایی که تا بحال دیدم!
یه نویسنده به اسم شلی جکسون، تصمیم گرفته هر کلمه از داستان کوتاهش رو که 2095 کلمه داره، روی بدن یه نفر تتو کنه. طوری که با مرگ یکی از این افراد، یه قسمت از داستان از بین میره و داستان بی معنی میشه.
این کلمات، فقط روی بدن افرادی که داوطلب شدند، تتو شده و هرگز داستان شلی جکسون نوشته و منتشر نشد. هرگز کسی نمی تونه این داستان رو بخونه. این داستان فقط همراه مردم و در بین آنها وجود داره و در سرتاسر دنیا پخش شده.
چیزی که می خواد این موضوع بگه اینه که: شما بخشی از یه داستان بزرگید.
اگر شما از این داستان برید، کل داستان، یه چیزی رو کم داره و ناقص میشه.

Dust Finger ~.~


March 20, 2014 ·

گوگل لوگوشو برای نوروز جینگولی کرده !
اسمش هست «ظِ فرست دی آو اسپرینگ»
حالا ما همون نوروز درنظر میگیریمش

March 18, 2014 ·

اگه واقعی باشه خیلی بامزه س !!

یارو تو روزنامه آگهی زده :

روغن مار 100 درصد گیاهی !

من :|
مار :|
گیاه :|


March 18, 2014 ·

یادمه وقتی یه بچه اینطوری دولا میشد می گفتیم مهمون میاد .. یه اصطلاح هم داره این کار
ازش می پرسیدیم کی می خواد بیاد؟
یه بار داداش کوچکه م این کارو انجام داد. وقتی ازش پرسیدیم گفت فلانی (یکی که خیلی دوسش داشت) گفتیم : بببببببببببرووووووووو بابااااااااا! اون خونواده شو ول نمی کنه ، تا آخرین لحظۀ تعطیلات پیششون می مونه.. چند ساعت بعد نه تنها خود ایشون، که خونواده ش هم اومدن !
بعله ، هم حرف ما شد هم به دل داداش کوچکه :)))


March 18, 2014 ·

«اکثر آدم ها معتقدند این دنیا کاملاً طبیعی است و یکسره دنبال چیزهایی هستند که غیر طبیعی باشد، مثل فرشته و آدم فضایی. تنها به این دلیل که نمی توانند ببینند دنیا خودش یک معمای بزرگ است.
شاید در باغ با یک مریخی برخورد نکنی ، اما به احتمال زیاد روزی با خودت برخورد خواهی کرد. تو خودت یکی از آن موجودات فضایی هستی. روزی که این اتفاق بیفتد احتمالاً از ترس جیغ کوتاهی خواهی کشید. و چنین واکنشی کاملا درست است. چون این قضیه که تو درک کنی یک موجود زندۀ ساکن در یک سیاره ، بر جزیره ای کوچک در کائنات هستی، هر روز برایت اتفاق نمی افتد.
__راز فال ورق؛ یوستین گوردر
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/68

March 16, 2014 ·

غیر از اون کلبۀ کوچک ته یه باغ، مثل خلوت ایزابل آلنده برای نوشتن
_ حالا اونطوری م نشد ، یه زیرشیروونی یا طبقۀ کوچک خلوت ..
یه اتاق نورگیر پر از قفسه و اینا هم میخوام برای کارای دستی و هنری
توی اولی اگه به جایی نرسم، حداقلش کتاب می خونم و فکر می کنم
ولی دومی رو مطمئنم حتما راضیم می کنه


March 13, 2014 ·

« آدم هاى عجیب و غریب مارکزى. دکترى که تنها غذایش جوشیده همان «علفى است که خر مى خورد.» کشیشى که همه او را توله سگ صدا مى زنند و اسم دیگرى براى او وجود ندارد و چهار سرخ پوست گواخیرویى که همه جا مثل شبح حضورى فراگیر اما پنهان در داستان دارند. جغرافیاى داستان «توفان برگ» را مجموعه اى از همین آدم ها تشکیل مى دهد. جغرافیاى آب هاى شور و هواى دم کرده: جغرافیاى مجمع الجزایرى مارکز که بر کاغذى پوستى طراحى شده و هیچ نسبتى با درک نشنال جئوگرافیکى ما ندارد. بى خبر از راه رسیده، در شیشه دربسته اى بر آب هاى لاجوردى و آرام به ساحل نشسته درست وقتى که در انتظار پستچى بودیم تا شماره جدید نشنال جئوگرافى را به دستمان دهد. نقشه اى است ابتدایى، بر پوستى کهنه طراحى شده و قدمتى باستانى دارد؛ نقشه گنج، مجمع الجزایر تنهایى و تک افتادگى، نقشه ماکوندو. شهرى که مارکز براى ما مى سازد، وجود خارجى ندارد اما آنچه ما را با آدم هایش همراه مى کند، هراس چسبناکى است که در مواجهه با این آدم ها (آدم هاى بسیار دور و چنین نزدیک) حس مى کنیم و این هول غلیظ، این باران کبود رنگ ساحلى تا آنجا پیش مى رود و همراه مى سازدمان که به ناگاه در مى یابیم یکى از همان آدم ها شده ایم...»


اسفند 92

فردریش اشمیت یا اریک امانوئل دورنمات

هنوزم اشتباه می گیرمشون؛

 

جناب دورنمات / جناب اشمیت

هنوزم وقتی یکی میگه «اریک امانوئل اشمیت» ذهنم میره سمت کتابای دورنمات. از دورنمات تا حالا یه کتاب خوندم و توضیحات مفصل مقدمه در مورد سبک آثارش یادم مونده؛ اما حتی اولش کمی طول می کشه تا یادم بیاد اونی که من خوندم، «قاضی و جلادش» بود نه «سوء ظن». تو ذهنم نشسته من «سوءظن» رو خوندم !

فقط این برابر آلمانی و انگلیسی اسمش هست که با تاخیر ثانیه ای یادم میندازه چی به چی بوده. بازم از هیچی بهتره.

باید از هر دوتاشون چندتا کتاب بخونم تا قضیه برام حل بشه.

شاید همزمانی معرفی شدن این دو نویسنده، اونم با طرح عطف و جلد یه انتشاراتی مشترک بود که دوتا رو توی ذهنم تو هم پیچید..


تا روشنایی بنویس

این یه چیز، اصل، قانون است؛ ولی وقتی یکی مثل من در جریان یک کاری قرار می گیرد که حس خاصی نسبت بهش پیدا می کند، بهتر و بیشتر برایش درونی می شود :

اینکه « برای خبره شدن در هرچیز، باید خیلی تمرین و تلاش کرد و در هر قدم ایرادهای بزرگ و کوچک و خلأهای کار خود را شناخت».

_ تا چند وقت پیش به صورت جدی فکر نمی کردم بخواهم/ بتوانم در این امر، کاره ای بشوم. اما همین چند لحظۀ پیش یک حسی در من بیدار شد که با اطمینان و قدرت همان جملۀ بالا را برایم تکرار کرد.

_ یک مسألۀ مهم این است که آدم بتواند نقاط ضعف و قوت کارش را هربار پیش قاضی عادل کاربلد با حوصله ای ببرد ؛ خودش یا دیگران. اگر ناظر منصفی داشته باشی بهتر و با انگیزۀ بیشتری می توانی جلو بروی.

_ خیلی ها  هستند که ناظر بیرونی می خواهند تا پیش بروند؛ مثل شاگرد/ دانشجویی که وابسته به کلاس و استاد است. خود من در بیشتر موارد در این دسته قرار میگیرم. اما بعضی ها هستند که بیشتر چیزها را به قولی «سلف استادی» یاد می گیرند و معمولاً موفق هم هستند. من در دفعات اندکی اینطوره بوده ام. منتها همیشۀ همیشه هم حوصله و دقت این دسته آدمها را نداشته ام. بد است!

_ این مطالب برای همه مثل روز روشن است و چیز تازه ای ندارد. ولی من باید می نوشتمش و برای خودم این لحظه را ثبت می کردم. همان لحظه ای آن حس خاص، مثل نور کوچکی، یک تاریکی گسترده را در من روشن کرد .



حکایت کوزۀ ما

میگن « فلانی ده تا کوزه می سازه، یکی ش دسته نداره »...

گاهی حکایت ماست.

منتها این بار کوزۀ من دسته ش سرجاش نیست، کمی کج و کوله س ، یه همچین چیزایی !



حکایت من و پرتغالی ها

دنیا پر از به دست آوردن ها و از دست دادن هاست ، اینو همه می دونیم اما بعضی از دست دادن ها به طرز متفاوتی ناعادلانه و تاثیرگذار هستند.

دقیقاً دارم به «ازدست دادن» هایی مثل اونچه نصیب «زه زه» شد اشاره می کنم ؛ درخت پرتقال عزیزش و پرتغالی ش.

از یه زمانی به بعد بهم ثابت شد توی دسته بندی های زندگی م ، آدم هایی هستن که در حلقۀ خاص پرتغالی هام قرار می گیرن، برام پرتغالی میشن. نمی تونم بگم از لحاظ شباهت ظاهری ، یا اینکه در کنار باقی خصوصیات اصلی، ظاهر هم اهمیت داشته باشه _ چون بهترین پرتغالی از لحاظ ظاهر، داود رشیدی در فیلم «بی بی چلچله» بوده؛ حتی بهتر از این پیرمرده که توی جدیدترین نسخۀ فیلمش بازی کرده.

بهتره به جای «پرتغالی» دیگه بگم «پورتوگا» ، همون که زه زه گاهی می گفت.

اولین کسی که بی برو برگرد برام پورتوگا شد؛ خسرو شکیبایی بود. به خصوص بعد از چندبار دیدن فیلم «شکار». کنار اومدن با مردن اینجور آدمها برام خیلی سخته؛ شاید چون ناخودآگاه از دست رفتن یک بارۀ خود پورتوگای زه زه رو تداعی می کنه

از این آدمها بازم بودن / هستن . حتی احتمال داره خنده دار باشه ولی پاکو دِ لوسیا هم برای من پورتوگا بود؛ با اون چهرۀ خاصش و حس «مائسترویی» که درش وجود داشت..

از وقتی کتاب «بخشنده» رو خوندم، شخصیت بخشنده هم برام تبدیل به پورتوگا شده.

برای همین ته داستان رو اینطوری جمعش کردم که : یوناس بر می گرده و بخشنده رو از اون مجموعه بیرون می بره. حتی خودم هم نقش یوناس رو بازی کرم. حالا اینجای ماجرا از اینکه  کتاب تموم شده غمگینم، انگار پورتوگای جدیدم رو لای برگه های کاغذ جا گذاشته باشم .. اینم حکایت منه دیگه


افتادم توی سرازیری ..

« آن جغد چنان خوب صدای ترامپکین (دورف) را تقلید کرد که شلیک خندۀ جغدها از هرسو به گوش رسید. بچه ها متوجه شدند که نارنیایی ها به ترامپکین همان احساسی را دارند که بچه ها در مدرسه به برخی از معلم ها دارند؛ که زود عصبانی می شوند، معلم هایی که هم بچه ها را می ترسانند هم به خنده می اندازند و هیچ کس واقعا از آنها بدش نمی آید.» ص 50

"صندلی نقره ای" از سری ماجراهای نارنیا ؛ ترجمه محمد شمس

_ خوندن ماجراهای نارنیا، بین کتابای دیگه و انجام کارای دیگه، همچنان ادامه داره. 4تا کتاب ( خواهرزادۀ جادوگر / شیر، جادوگر و گنجه/ اسب و پسرکش / شاهزاده کاسپین ) رو خوندم و نوبت «کشتی سپیده پیما» بود اما پیداش نکردم. البته فکر کنم دانلودش کردم ولی خب نارنیا رو از هر طرف بخونی نارنیاست .. اینطوری درهم خوندنش هم برام جالبه چون واقعا اتفاق خاصی نمیفته.

_ توصیف های لوئیس توی این کتابا و تشبیه هاش رو خیلی دوست دارم. درسته که داستاناش خیلی بچه گانه س و حتی درحد بچه ها زیاد پیچیده نیست اما اصول روایت و شخصیت پردازی و گره افکنی که در حد داستان رعایت شده ، آدم رو ترغیب میکنه. توی این سن و سال هم از خوندنش پشیمون نیستم.

_ 4تای قبلی رو با ترجمۀ پیمان اسماعیلیان (انتشارات قدیانی) خوندم، این یکی کار محمد شمس (نشر پنجره) هست. به نظرم هردو تا حد زیادی موفق بودن. خب، تا اینجا 4تا مترجم کتابای نارنیا رو کار کرده ن. البته نمی دونم آرش حجازی و نشر کاروان هم همۀ کتابای نارنیا رو ترجمه و چاپ کردن یا نه. دوست دارم با اون ترجمه هم بخونم.

_ بین ماجراهای نارنیا، این تصویر بیش از همه روی من تاثیر میذاره، لحظه ای که اولین بار وارد نارنیا میشی و اون تیر چراغ برق، که ممکنه خیلیا متوجه نشن چرا اونجاس و چی ش به نارنیا می خوره، ولی مای خواننده می دونیم !

گذشتن بچه ها از دیوارۀ ته کمد و حس کردن نارنیا زیر پاهاشون خیلی ساده و قشنگ توصیف شده و برخلاف انتظارم منو واقعا سحر کرد.


از عطایای فیس بوکی

بندبازان

من با قوزک پایم
تاب می‌خورم.
او زانوهای تو را
می‌گیرد
و تو هم آن بالا
تابِ بندبازی را
به دماغت گیر می‌دهی.
فقط خواهشم این است:
وقتی در نسیم تاب می‌خوریم
محض رضای خدا عطسه نکن!

شل سیلور استاین



برگرفته از کتاب "تور ماه گیری" نوشته شل سیلور استاین، ترجمه‌ی: رضی خدادادی(هیرمندی)، نشر هستان


دنیای مارکز ی

 « آدم هاى عجیب و غریب مارکزى. دکترى که تنها غذایش جوشیده همان «علفى است که خر مى خورد.» کشیشى که همه او را توله سگ صدا مى زنند و اسم دیگرى براى او وجود ندارد و چهار سرخ پوست گواخیرویى که همه جا مثل شبح حضورى فراگیر اما پنهان در داستان دارند. جغرافیاى داستان «توفان برگ» را مجموعه اى از همین آدم ها تشکیل مى دهد. جغرافیاى آب هاى شور و هواى دم کرده: جغرافیاى مجمع الجزایرى مارکز که بر کاغذى پوستى طراحى شده و هیچ نسبتى با درک نشنال جئوگرافیکى ما ندارد. بى خبر از راه رسیده، در شیشه دربسته اى بر آب هاى لاجوردى و آرام به ساحل نشسته درست وقتى که در انتظار پستچى بودیم تا شماره جدید نشنال جئوگرافى را به دستمان دهد. نقشه اى است ابتدایى، بر پوستى کهنه طراحى شده و قدمتى باستانى دارد؛ نقشه گنج، مجمع الجزایر تنهایى و تک افتادگى، نقشه ماکوندو. شهرى که مارکز براى ما مى سازد، وجود خارجى ندارد اما آنچه ما را با آدم هایش همراه مى کند، هراس چسبناکى است که در مواجهه با این آدم ها (آدم هاى بسیار دور و چنین نزدیک) حس مى کنیم و این هول غلیظ، این باران کبود رنگ ساحلى تا آنجا پیش مى رود و همراه مى سازدمان که به ناگاه در مى یابیم یکى از همان آدم ها شده ایم...»

پرنیان

پروژۀ بعدی :

سفید، با خال خال های قرمز


از اون روزا

امروز از اون روزائیه که بعضی چیزا طبق برنامه پیش نرفته و آدم باید با دقت و کمی سرعت، چندتا کار رو با هم انجام بده.

از اون هفته باید تکلیفم رو آماده می کردم و تا چند ساعت دیگه بیشتر مهلت ندارم؛ ولی خب حسش نبود. یه کارایی حسیه؛ با اینکه میگن اجباریه، ولی باید یه چیزی از درون همراهی ت کنه .. و من چون از اون آدمهای «خوب شروع کنندۀ معمولاً به سختی پایان برنده» هستم که تازه از وسطهای کار هم دوست دارم تمرکزمو به چیزای دیگه م معطوف کنم، یه همچین روزایی توی زندگی م هست ناخواسته.

تازه صبح که بلند میشی و باید با انرژی شروع کنی، برعکس دوست داری بخوابی! از اون واکنش های بدن و اعصاب به این موقعیت ها که حتی کارای مورد علاقه ت هم بهت نمی چسبه؛ البته این نصفش مال عذاب وجدانه .

خلاصه که طرح توی ذهنم رو که چند روز روش کار می کردم تا تقریبا انتهاش پیش بردم بالاخره. می دونم تهش چی میشه ولی باید چیزی که مناسبش باشه پیدا کنم و بهش بچسبونم. البته باید بیش از یه روز برای ادیت نهایی ش وقت می ذاشتم اما نشد دیگه. ( خب یه جورایی م هست که نمیشه. باید واقعا وقت آدم دست خودش باشه برای یه کارایی. من از دوشنبه اینطور نبودم. کاریش هم نمی شد بکنم )

* برای دلخوشی خودم پریشب چند ص از «تابستان گندِ ورنون» خوندم .جالب بود. فعلا همون تصویر هُلدن کالفیلد ناتور و جامعۀ فلان آمریکا توی ذهنمه. از ترجمه ش خوشم اومده و کتاب هم به نظرم جالبه.

هاها!

تکلیف دیگه م هم آمادگی برای مراسم کتابخوانی گروهمونه که خوشبختانه فردا شبه. فردا ؟ ئه ! وقتم کمه که ! :/

از «طوفان برگ» مارکز که حدود 150 ص هست_نسخۀ من با ترجمۀ احمد گلشیری_ حدود 40 ص خوندم و یه سری یادداشت برداشتم. زندگی نامه ش هم آماده دارم و چندتا نقد سرسری کوتاه خوندم. از اونا که بهشون میگم «پیش-نقد». درواقع یادداشت هایی هستن که برای ورود به متن ، ذهن رو آماده می کنن . یا بخش هایی از اونها به این شکل هست. حالا وسطهاش خب اشاراتی از باب نقد به کل اثر دارن که آدم یا نمی خونه یا ندید میگیره :))

ولی باید مسلط باشم به قضیه. تا شب بشه و این کارمو با سلام و صلوات بفرستم بره خونۀ بخت، خیلی خیالم راحت میشه. با مارکز هم یه جوری کنار میام :))


اسفند 92

دریای درون

هرسال زمستون که به آخراش می رسه، از همون اوایل اسفند، همه به فکر خونه تکونی هستن و خرید و همه چی تو فضای تبادل نوها و با کهنه ها هست . منم گاهی مشارکتی توی این امور دارم. ولی در خلال انجام تمام این کارا و غیر از اون، کلاً توی این روزا، از گوشه گوشه های ذهنم یه چیزایی میاد بیرون و یا برای همیشه میره ازم دور میشه یا با شکل و رنگ و حجم جدیدی دوباره بر می گرده سرجاش، شایدم جایی دیگه در اون گوشه موشه هایی که هیچ وقت درست نفهمیدم کجان، برای خودش پیدا می کنه.

منم هرسال اسفند تمام موجودات و نیروها و شخصیت های ملموس و غیر ملموسی که هرسال یا حتی سالهای قبلش باهاشون بودم رو یکی یکی می نشونم جلوی روم، باهاشون حرف می زنم و یه جورایی تکلیفمو باهاشون روشن می کنم. هرسال هم تعدادی بهشون اضافه میشن. الان اژدهایانم مثلا رفتن اون دریانوردای دوران کودکی مو پیدا کردن و باهاشون دوست شدن. جادوگرام این موقع ها دنبال راه های جدید برای درست کردن معجون ها و ابزار جادویی جدید میگردن و نمی تونم هروقت دلم میخواد ببینمشون. شاید آخر شبا بهترین وقت باشه.

خواننده ها و نویسنده ها اما همیشه هستن، باهام میان بازار و بیرون، توی کارای خونه کمکم می کنن و معمولا بهم راهکار میدن توی این تصمیم گیریای آخر سالی.

کل همۀ این مجموعه حتی توی انتخاب لباس عیدم و این چیزا خیلی دخیلن نه این که واقعا نظر بدن؛ من براساس طرح و تصویری که اونا توی ذهنم باقی گذاشتن، رنگ و مدل انتخاب می کنم :)


پسری که هیچ وقت بزرگ نشد

از بچگی که مامانم داستان پیترپن و وندی و از روی یه کتاب جلد قرمز با نقاشیای بسیار زیبا می خوند، این پسرک دارای قدرت پرواز برام دوست داشتنی و کنجکاوی برانگیز شده بود. پیتر اون روزا به وندی کمک می کرد و همه دوستش داشتن و چهرۀ آرومی داشت. این تمام چیزی بود که سالها از داستان و شخصیتش توی ذهنم باقی مونده بود.

چند سال پیش که فیلم Neverland رو دیدم، از جیمز بری _ خالق داستای پن_ خوشم نیومد و دنبال دنیای پیتر رفتن باز هم به تعویق افتاد.

چند ماه قبل اما، بابت سریالی که تازگی درموردش نوشتم Once upon atime و اینکه پیتر هم در این سریال حضور داره، بهانه ای پیدا شد تا داستان پیتر رو بخونم ... و بعدش یه شخصیت دیگه ازش توی ذهنم ساخته شد ؛ پسری شیطون و فراموش کار و تا حد زیادی خودخواه که بچه ها رو یه جورایی گول می زنه و از خونواده هاشون جدا می کنه و به سرزمین خودش می بره که در اونجا هیچ وقت بزرگ نمی شن و همه ش در حال بازی هستن ..

پیتر موقع آموزش پرواز به بچه ها بهشون میگه : « فقط به چیزهای خوب فکر کنید. فکرها شما را به هوا بلند می کنند » ص 66

مثل وقتی که خودمون حس می کنیم یه تصور و فکر می تونه آدم رو  به پرواز دربیاره ! :)

اما شخصیت های جالب دیگه ای هم توی این داستان هستن ؛ وندی که از همه دوست داشتنی تره به نظرم، کاپیتان هوک که از یه تمساح خیلی می ترسه . این تمساح دست هوک رو خورده و دنبالشه تا بقیه شو هم بخوره ! در ضمن چون یه ساعت رو هم بلعیده ، وقتی نزدیک میشه از روی تیک تاک ساعت توی شکمش هوک می تونه ردشو پیدا کنه و از دستش فرار کنه .

نویسنده در خلوت هوک به ذهنیتش نزدیک میشه :

« خوش فرمی بیش از هرچیز برایش اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : امروز به قدر کافی خوش فرم هستی ؟ ..

و صدایی از درونش می گفت : خوش فرمی این است که در هر چیزی مشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی. » ص 191

* « پیــتـر پـن » ؛ اثر جیمز بَری (James Mathew Barrie) ؛ ترجمۀ رامک نیک طلب ؛ انتشارات قدیانی .


زنگ تفریح / جاوید اینا!

* برسد به دست پرکلاغی جان :)


سرخی من از تو

ده سال به این کشیش بینوا مظنون بودم ...

ده ساااال فکر می کردم با خوندن « داغ ننگ » از آرتور دیمزدیل بدم میاد. چهره ای شبیه کلود فرولو _ کشیش « گوژپشت نتردام » _ در ذهنم بهش داده بودم که با چشمانی شرربار به هستر نگاه می کنه و مثل رالف دُبریکاسار _ « پرندۀ خارزار»، که مگی رو سد راهش می دونست _ هستر رو  تکفیر می کنه.

مطالعۀ این کتاب رو دوست داشتم برای اینکه با هر صفحه و فصل، گویا در برابر چشمان من ، وجهۀ این مرد _ مثل روحش در جریان داستان_ تطهیر شد و دلم باهاش صاف شد. دیگه هروقت به یادش میفتم بیشتر اون درد و رنجی که تحمل کرد رو به خاطر میارم و اینکه بیش از هستر باری رو بر دوش کشید که حاصل جبر زمانه و محیط زندگی ش و افکار کوتاه بود نه اعمال خودش.

هاثورن در جایی از کتاب او رو چنین توصیف کرده :

« گناه مخصوص طبایع آهنین است که بر طبق انتخاب خویش یا می توانند تحملش کنند و یا اگر فشار گناه بیش از حد باشد، آن را از خود دورساخته، نیروی وحشیانه و قدرت عظیم خود را متوجه به مقاصد عالی می سازند. این طبع  ناتوان و بی اندازه حساس هیچ یک از این دو راه را نمی توانست برگزیند اما مدام این دو نیرو به هم جمع می آمدند و عقده ای ناگشودنی می گشتند. پشیمانی بیهوده و درد گناهی که آسمان با آن سرستیز داشت به هم در می آمیختند. »

ص122

اما هستر به مرور با شرایط خودش کنار اومد و با اینکه چرخشی بزرگ در زندگی ش ایجاد کردو محتاطانه فاصله ش رو با اجتماع حفظ می کرد، می تونست با اطمینان بیشتری وارد اون بشه :

« خویشتن را به سِمت "خواهر رحیم" مردم منصوب کرده بود. در حالی که نه دنیا و نه خود او از چنان آغازی چنین پایانی را پیش بینی نمی توانستند کرد. این نشان گناه، نشان خدمت او بود... آن قدر قدرت همدردی داشت که دیگر غالب مردم داغ ننگ را که عبارت از حرف A بود نشانی از رسوایی نمی شمردند. بلکه آن را ترجمان لفظ "توانـا" Able می دانستند. چقدر این زن قوی و لایق بود! توانایی کامل یک زن را داشت. »

صص 137-136

* داغ ننـگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ؛ ترجمۀ سیمین دانشور ؛ انتشارات خوارزمی.


زندگی سی. اس. لوئیس

نتیجۀ تحقیقات دیروزم / یه کم طولانیه ، گفتم شاید به درد کسایی که علاقه دارن بخوره


« ادبیات فانتزی ؛ نویسندگان »
نگاهی به زندگی سـی. اس. لوئیـس C. S. Lewis


« ماجراهای نارنیا را که می خوانید، بگذارید شما را نیز به جایی ببرد که خوب می شناسیدش و آن را در ذهنتان نگه دارید. زمانهایی خواهد رسید که نیاز دارید به نارنیای خودتان بازگردید و مهربانی و آسایش این سرزمین سحرآمیز را جستجو کنید؛ وقتی آن را پیدا کردید، اصلان را در انتظار خود خواهید یافت. »

___( داگلاس گریشام، پسرخوانده سی. اس. لوئیس )


کلایو استیپلز لوئیس Clive Staples Lewis
29 نوامبر 1898 - 22 نوامبر 1963
او زادۀ بلفاست ( مرکز ایرلند شمالی ) از فانتزی نویسان برجستۀ قرن بیستم است که بیشتر به خاطر آفرینش « سری ماجراهای نارنیا »/ The Chronicles of Narnia شهرت دارد . از همان کودکی سخت به مطالعه علاقه داشت و کتاب محبوب کودکی هایش « جزیرة گنج» نوشتة رابرت لوئی استیونسن بود . او خیلی زود شروع به نوشتن کرد. در سال ۱۹۱۳ با کشف استعداد فوق العاده اش، بورسی برای تحصیل در کالج مالورن به او دادند، اما از آن کالج خوشش نیامد و آنجا را ترک کرد و بعد توانست برای تحصیل در دانشگاه آکسفورد بورس بگیرد. پس از اتمام جنگ، دانشگاه را به پایان رساند و به تدریس در دانشگاه‌ها پرداخت. در سال ۱۹۱۸ مجموعه اشعارش « روان ها در اسارت » را منتشر کرد و سپس برای تحصیل فلسفه و ادبیات به دانشگاه رفت. در سال ۱۹۲۵ استادیار دانشگاه ماگدالن شد و کمی بعد او را به عنوان سخنرانی عالی و استادی بی نظیر شناختند.
او که تا پس از جنگ جهانی دوم به تدریس در آکسفورد مشغول بود ، در سال ۱۹۵۴ به عنوان استاد کرسی انگلستان قرون وسطا و رنسانس در دانشگاه کمبریج برگزیده شد . وی غیر از نویسندگی ، به عنوان منتقد و پژوهشگر ادبی نیز شهرت داشت و آثار متنوعی در زمینۀ ادبیات و داستانهای فانتزی ، شعر ، الهیات مسیحی و ادبیات قرون وُسطی و رنسانس به جای گذاشته است . نخستین اثرش به نام «دیمر» / Dymer در سال ۱۹۲۶ منتشر شد که داستانی منظوم، آرمان‌گرا و سرشار از طنز است.
لوئیس در دوره های مختلف زندگی متحمل رنج و سختی هایی شد ؛ در چهار سالگی که یک ماشین سگش Jacksie را زیر گرفت و کشت ، تا مدتها به نامی غیر از Jacksie پاسخ نمی داد تا اینکه اندک اندک نام Jack را برای خود برگزید و تا آخر عمر نزدیکان و دوستانش او را به این نام می شناختند . سپس فوت والدین و برادرش پیش از نُه سالگی بود که به عنوان فاجعه ای ، امنیت و شادمانی دوران کودکی اش را نابود کرد و کارش را به مدارس شبانه روزی کشاند. موارد دیگر مجروح شدن در جنگ جهانی اول و از دست دادن همسرش بر اثر سرطان _ یعنی همان بیماری که مادرش را از او گرفت _ بود که این حادثۀ ناگوار حتی پیش از ازدواجشان آغاز شده بود .
یکی از نقاط عطف زندگی این نویسنده آشنایی و همراهی اش با نویسندۀ بزرگ دیگر «تالکین» محسوب می شود . لوئیس که در 13 سالگی مذهب و خدا باوری را کنار گذاشته بود و بیشتر به اساطیر و علوم خُفیه روی آورده بود ، دو سال پیش از آشنایی با تالکین و در 1929 دچار تحول در عقایدش شده ، خداباور شده بود ، پس از آشنایی با تالکین _ که کاتولیکی متعصب بود _ به مسیحیت گروید . این دو دوستانی صمیمی محسوب می شدند و در این دوره از زندگی شان استاد دانشکدۀ ادبیان انگلیسی آکسفورد ، و نیز عضو گروهی غیر رسمی در زمینۀ نویسندگی بودند به نام « درون جوشان »The Inklings . بازگشت لوئیس به دین و ایمان عمیقش به مذهب کاتولیک در آثارش نمود روشنی دارد. تالکین در آن زمان سرگرم نوشتن « هابیت » بود .. لوئیس هم که از خلق دنیایی تازه خوشش آمده، سعی کرد در فانتزی نویسی، طبع آزمایی کند. « بیرون سیارۀ خاموش » (Out of the Silent Planet / (1938 آغاز راهی بود که عمدة شهرت سی. اس. لوئیس، مدیون آن است .
لوئیس در 1956 با نویسنده ای امریکایی به نام جوی دیویدمن گرشام Joy Davidman Gresham مکاتبه داشت . جوی که یهودی الاصل بود، مانند لوئیس از بی ایمانی به مسیحیت گرویده بود. او پس از جدایی از همسرش، به همراه دو پسرش دیوید و داگلاس به انگستان سفر کرد. لوییس به خاطر کمک به او، حاضر شد ازدواجی فرمایشی با او بکند تا جوی بتواند اجازه اقامت در انگلستان را بگیرد. کمی بعد تشخیص دادند که جوی سرطان استخوان پیشرفته دارد و همزمان رابطه جک و جوی به حدی عمیق و عاشقانه شد که تصمیم گرفتند واقعا ازدواج کنند . در این زمان در حالی جوی در بیمارستان بستری بود.
سرطان جوی سرانجام در سال ۱۹۶۰ او را به کام مرگ فرستاد. این مرگ تأثیر بسیار عمیقی بر لوئیس گذاشت و در کتاب مشاهده یک دریغ این تجربه را منعکس کرد. پس از مرگ جوی، لوییس دو پسر او را بزرگ کرد.
سی اس لوئیس از ۱۹۶۱ درگیر بیماری التهاب کلیه شد و همین بیماری سرانجام در ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳( در سن 65 سالگی ) او را از پا درآورد. وی چندماه پیش از درگذشتش از شغل خود در کمبریج استعفا داده بود . او دقیقا در همان روز و سالی از دنیا رفت که آلدوس هاکسلی (نویسنده) و جان اف. کندی ( رئیس جمهور آمریکا ) از دنیا رفتند.
گور سی اس لوئیس در کلیسای تثلیث مقدس در هدینگتون آکسفورد است.
شهرت او بیش‌تر به سبب خلق مجموعه کودک و نوجوان «ماجراهای نارنیا» ست که در آن حیوانات سخن می‌گویند. این مجموعه به عنوان یک اثر کلاسیک در ادبیات نوجوان و مشهورترین اثر نویسنده‌اش شناخته می‌شود .

آثار :
* داستانی:
بازگشت زائر (۱۹۳۳)
سه گانه فضا: خروج از سیاره خاموش (۱۹۳۳)
سه گانه فضا: پرلاندرا (سفر به ونوس) (۱۹۳۸)
سه گانه فضا: قدرت هولناک سوم (۱۹۴۶)
طلاق بزرگ (۱۹۴۵)
سرگذشت نارنیا: شیر، جادوگر و گنجه (۱۹۵۰)
سرگذشت نارنیا: شهزاده کاسپین (۱۹۵۱)
سرگذشت نارنیا: سفر کشتی سپیده پیما (۱۹۵۲)
سرگذشت نارنیا: صندلی نقره ای (۱۹۵۳)
سرگذشت نارنیا: اسب و پسرکش (۱۹۵۴)
سرگذشت نارنیا: خواهرزاده جادوگر (۱۹۵۵)
سرگذشت نارنیا: واپسین نبرد (۱۹۵۶)
تا زمانی که چهره ای داشته باشیم (۱۹۵۶)
نامه هایی به ملکوم (۱۹۶۴)
برج تاریک (۱۹۷۷)
باکسن (۱۹۸۵)
* غیرداستانی
تمثیل عشق: مطالعه ای بر سنت های قرون وسطا (۱۹۶۳)
بازتوانی (۱۹۳۹)
کفر شخصی (۱۹۳۹)
مسئله‌ی درد و رنج
مقدمه ای بر بهشت گمشده میلتون
نابودی انسان
فراتر از شخصیت
معجزات: مطالعه ای مقدماتی (۱۹۴۷)
پیچش آرتوری (۱۹۴۸)
مسیحیت صِرف (۱۹۵۲)
ادبیات انگلیسی در قرن شانزدهم (۱۹۵۴)
نویسندگان بزرگ بریتانیا (۱۹۵۴)
شگفت زده از شعف (خاطرات جوانی) (۱۹۵۵)
تآملاتی بر مزامیر (۱۹۵۸)
چهار عشق (۱۹۶۰)
مطالعاتی بر کلام (۱۹۶۰)
تجربه ای در نقد ادبی (۱۹۶۰)
مشاهده یک دریغ (۱۹۶۱) (نخست با نام مستعار ان دبلیو کلارک منتشر شد)
آن ها مقاله خواستند (۱۹۶۲)
نیایش (۱۹۶۴)
تصویری منسوخ: مقدمه ای بر ادبیات قرون وسطی و رنسانس (۱۹۶۴)
از جهان های دیگر (۱۹۸۲)
جاده‌ی پیش روی من (خاطرات روزانه) (۱۹۹۳)
شعر :
ارواح اسیر (۱۹۱۹)
دایمر (۱۹۲۶)
اشعار روایی (۱۹۶۹)
مجموعه اشعار (۱۹۹۴)



* منابع :
http://narnia.wikia.com/wiki/C.S._Lewis
http://www.caravan.ir/BookDetails.aspx?BookId=177&CategoryId=6
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C._%D8%A7%D8%B3._%D9%84%D9%88%D8%A6%DB%8C%D8%B3
http://en.wikipedia.org/wiki/C._S._Lewis
http://narnia-land.blogfa.com
http://fa.wikipedia.org
http://narnia-fans.blogsky.com
http://wiki.fantasy.ir
http://book20.parsiblog.com


ستاره ها ، ماه نو و ستـاره

کتاب « امیلی در نیومون » اینجوری شروع میشه :

« خانۀ درون درّه با هرجا یک مایل فاصله داشت. این چیزی بود که مردم مِـی وود می گفتند». ص 3

خونۀ امیلی و پدرش ، خونه ای که همیشه توی رویاهام در اون زندگی می کردم و هنوز هم. خصوصاً به خاطر همین فاصله ش.

اولین برخورد امیلی با خاله الیزابت بداخلاق :

«زیر آن نگاه سرد و نافذ، امیلی به درون خویش عقب نشینی کرد و دروازه های روحش را به روی او بست ». ص 38

خالۀ دیگر امیلی بهش میگه : « وقتی کوچک بودم هیچ وقت تا با من حرف نمی زدند، سر خود حرف نمی زدم. امیلی با لحنی مجادله آمیز گفت: اگر هیچکس تا وقتی باهاش حرف نزنند حرف نزند، که آن وقت دیگر هیچکس با هیچکس حرف نمی زند!» ص 42

پسر دایی جیمی با اون ذهن ظاهراً کندش ، درک عمیقی از آدما داره. یه بار امیلی رو میبره بیرون و براش بستنی می خره :

« دوست ندارم برات چیزهایی بخرم که الیزابت از ظاهر بیرونی ات می فهمد لازم داری. چیزی را که او نمی تواند ببیند درون توست ». ص72

عمه نانسی ، وقتی امیلی به خونه شون میره و اولین بار همدیگه رو می بینن بهش میگه : « به خوشکلی نقاشی ای که ازت کشیده بودن نیستی. البته منم توقع نداشتم که باشی. نقاشی ها و سنگ نوشته های روی قبرها به هیچ وجه قابل اعتماد نیستند». 340

دین پریست به امیلی : « تو باعث می شوی چه بخواهم و چه نخواهم وجود پریان را باور کنم و این یعنی جوانی. تا زمانی که به وجود پری ها اعتقاد داشته باشی پیری به سراغت نمی آید.» ص 389

اینم برای خنده خنده :

پری که کارگر خاله الیزابت بود، یه بار موقع مریضی سخت امیلی : « با لجاجت دامن کت دکتر برنلی را چنگ زد و گفت : یا بهم می گویی حال  امیلی چطوره یا من آنقدر کتت را می کشم که همۀ درزهایش جر بخورد » ص 455

وخنده آقای کارپنتر معلم امیلی در مورد داوران مسابقۀ شعر : « سلام من را بهشان برسان و بگو کارپنتر گفت که همه تان خیلی خـَرید! » ص  از خود راضی852


کشف جدیدم ؛ نویسنده ای به نام « لوئیس لوری »

     یکی دو ماه پیش که بین قفسۀ کتابای کتابخونه سرگردون مونده بودم دیگه چی بردارم که کمی متفاوت باشه ، چشمم به کتاب « پرنیان و پسرک » افتاد و توضیحات پشت جلدش توجهمو جلب کرد. با خودم گفتم « خب اگه خیلی بچه گونه بود و کلاً خوشم نیومد نمی خونمش ».

     دوتا از کتابام رو داشتم تموم می کردم و یه روز صبح قرار بود جایی برم _ یه کار اداری و دفتری _ که به احتمال زیاد ممکن بود چند ساعت بیکار ( درواقع علّاف ) باشم . یه کتاب کوچک نخونده و متفاوت می خواستم و همینو با خودم برداشتم . طی اون ساعتها که بیکار نشسته بودم خوندمش و واقعا ازش خوشم اومد . یه موضوع خاص جدید داشت تقریبا که دوست دارم جداگانه درموردش بنویسم .

     از نویسنده خوشم اومد و یه جستجوی کوچک کردم . متوجه شدم :

1_ برخلاف تصور اولیه م از اسمش (lois lowry ) ایشون یه خانومه :)

2_ کتابهای دیگه ش هم مشهور و مطرحه . توی صفحات اول یکی شون نوشته شده :

« ایشون تا به حال دوبار جایزۀ نیوبری را به خود اختصاص داده و بیش از سیزده کتاب برای خواننده های جوان نوشته که همگی مورد استقبال بسیاری قرار گرفته اند ».

3_ گویامهم ترین اثرش  کتاب « بخشنده » است که خودش  بخش اول یه « سه گانه » هست . دومی ش هم با نام « در جستجوی آبی ها » ترجمه شده . این دوتا رو امانت گرفتم و هروقت خوندم درموردشون بیشتر می نویسم .


نـارنـیــا

همیشه دوست داشتم یه زمانی بیاد و جا باز بشه بتونم کتابای « نارنیا » رو بخونم . الآن وسط جلد سوم هستم . تازه دیروز فهمیدم این کتابا ، به ترتیبی که من دارم می خونم ، نباید خونده بشن . البته اگه بخواهیم تاریخ نوشته شدن کتابا رو مدّنظر قرار بدیم و سفارش کسی که نارنیاباز هست ( تو یه وبلاگ مرتبط خوندم ترتیب شو )

اما این انتشاراتی که من دارم کارشو می خونم اینطوری 4تا کتابو چیده ور دل همدیگه . منم زیاد ناراضی نیستم . ی جورایی درهم ریخته انگار دارم می خونمشون . درضمن ، نارنیا رو از هر طرف بخونی نارنیاست . میشه هرکتابی رو جدا و بدون توجه به بقیه برداشت و خوند .

از اونجایی که نویسنده _ سی. اس. لوئیس _ هم مث جناب تالکین مسیحی دوآتیشه س ، این کتابا یه جورایی نمادهای مذهبی دارن. آدم وقتی می خوندشون انگار بعضی اشاره ها رو متوجه میشه ؛ اصلان ، نارنیا ، ملکه ، ..

اینم ویکی نارنیا ، باید مث ویکی های دیگه که قبلا پیدا کرده بودم سرزمین جالبی برای گشت و گذار باشه . بهانه ای هم هست برای آشنا شدن با اصطلاح های لوئیسی و بعضی اسم های اسطوره ای .

اینم در راستای عشق زنجبیلی من و پرکلاغی جون از خود راضی



بهانه ها ..

_ دوباره افتادم تو خط نسکافه خوردن . صبح که میشه دلم هیچ نوشیدنی گرم دیگه ای رو نمی خواد . باید برش غلبه کنم . تنها چارۀ موثر اینه که یه سری شکلات خوشمزه بخرم و به بهانۀ اونا چای سبز بخورم و کم کم نسکافه رو فراموش کنم . از اعتیاد_ اگه بشه اسمشو این گذاشت_ به شکلات راضیم در هرحال ولی نسکافه رو نه .

_ پنج شنبه عصر یه دفه افتادم روی دورتند و سریال* جالبی که از مدتها پیش دنبالش می کردم، فصل اولش رو تا آخر دیدم . 3-4 قسمتش روی دستم مونده بود که بالاخره تموم شد . ولی بعدش هم طاقت نیاوردم و قسمت اول فصل دو رو هم دیدم . تا اینکه دیگه دیروفت شب شد و منم حس کردم داره از حفره های پوستم جادو و ملکۀ ظالم و ناجی میزنه بیرون !!

البته بینش دو قسمت از شرلوک هلمز قدیمیه _ با بازی جرمی برت_ رو هم دیدم ، بیشتر گوش کردم . داستانش اینه که :

باید اعتراف کنم همون روز دوتا کاموای جدید خریده بودم و دلم می خواست زودتر شروع کنم به بافتشون . بیشتر برای اینکه اگه قراره کم باشن ، بفهمم و زودتر برم لنگه شونو بخرم تا تموم نشده. ولی یه شال نیمه کاره روی دستم بود . به همین خاطر نشستم پای سریال و شال اولی رو تموم کردم . اما برای اتصال ریشه هاش که دقت بیشتری می خواست، شرلوک رو انتخاب کردم و بیشتر به صداش گوش دادم و گاهی سرم رو بالا می گرفتم ..

_ در ضمن باید سبک کتاب خوندنم رو  تعدیل کنم . مدتیه افتادم تو خط فانتزی _ که خب بد نیست _ ولی باید بیشتر بخونم و سراغ غولهای ادبیات هم برم . فانتزی رو میشه باری ساعات آخر شب گذاشت که اگر هم تحت تاثیر تصاویر اتفاقات روزانه م خواب دیدم ، جذاب تر بشه :)) ولی در طول روز باید آثار مهم تر رو هم بخونم.

* اسم سریال هست : Once upon a time

اسفند 92

خوشبختی...

وقتی می بینی شخصیتی که حین خوندن داستان توی ذهنت به وجود آوردی، درواقع از یه جاهایی توی مسیر داستان پیداش می شه ..

هرچند مربوط به گذشته های ماجرا باشه

و شخصیت اصلی کاری رو انجام میده که دوست داری ..

هرچند تهش نوشته شده نباشه که ماجرا دقیقا چجوری تموم میشه.

چون می دونی حالا دیگه می تونی به اون شخصیت ها اطمینان داشته باشی که کارشونو نیمه تموم نذارن


خودش گند از آب درنیاد .. !

واااااااای

یکی از برکات کتابخونه امروز این بود که :

کتاب «تابستان گند ورنون » توی قفسه ها بود!

منم برای اینکه بلای اون دفعۀ جلد سوم « جوهری ها» سرم نیاد، فوری برداشتمش و نیم ساعت با کتاب الکی توی دستم بین قفسه ها می گشتم

والله!

یه دفه دیدی مث اون بار یه چرخ که بزنی یه نفر زرنگ تر بیاد کتابه رو برداره ببره

آخخخخخخخخ انقد دوست دارم بخونمش ببینم چجوریه !!!


نـارنـیــا

معرفی مجموعه کتاب « ماجراهای نـارنـیــا » /The Chronicles of Narnia :
اثر سـی. اس. لوئیـس

نارنیا، نام دنیای آفریدۀ سی. اس. لوئیس در مجموعه داستانهایی با همین عنوان کلی است که البته هر کتاب نامی جداگانه دارد. «ماجراهای نارنیا» در هفت جلد مجزا، طی سالهای 1950 تا 1956 نوشته شده که حوادثی به هم پیوسته دارند اما بیشتر آنها را می توان به عنوان کتابی جداگانه هم مطالعه کرد.
لوئیس به عنوان یک فیلسوف و نویسنده، توانسته داستانهایی محبوب برای ردۀ سنی کودک و نوجوان بنویسد که تخیل بر فضای آنها حاکم است. اغلب بر این باورند که این ماجراهای هیجان انگیز به شکلی هنرمندانه با تمثیل های مذهبی آمیخته شده اند . مهم ترین این تمثیل ها « اصلان» (Aslan ) ، شیر بزرگ و جادویی و آفرینندۀ نارنیا است که به زعم خود لوئیس و دیگران، به مسیح یا حتی خدا اشاره دارد. این شیر بی نهایت زیبا و قدرتمند، پدر نارنیاست، قدرت شفادهندگی دارد و با دَم خود آنها را که سنگ شده اند به زندگی عادی باز می گرداند و خود را به هرکه خودش بخواهد می نمایاند. او دارای 9 نام است که البته به همۀ آنها اشاره نشده . «اصلان» (یا «ارسلان») واژه ای ترکی به معنای «شیر» است.
نارنیا شامل چندین سرزمین است که مکانی به همین اسم در آن محوریت دارد. غیر از نارنیا می توان از سرزمین هایی همچون آرکن لند (Archenland)، کالرمن (Calormen)، تلمار (Telmar)، و بخش های دیگری چون صحرای بزرگ، سرزمین های وحشی شمال، سرزمین زیرین، دریای نقره ای، ... نام برد که در داستان های مختلف این مجموعه به آنها اشاره شده است.
نارنیا دنیایی جادویی در کنار دنیای ما است. با اینکه شباهت هایی به دنیای ما دارد، قوانین خاصی بر آن حاکم هستند؛ بعضی جانوران آن از توانایی سخن گفتن برخوردارند و برخی موجودات اسطوره ای از اساطیر یونانی و رومی و همچنین افسانه‌های کهن بریتانیا و ایرلند در آن حضور دارند؛ مانند ساتیرها (Satyrs)، دریادها (Dryads ) و نایادها (Naiads)، سانتورها (centaurs) و مینوتورها (Minotaurs )، فون ها (Fauns) و تک شاخ ها (Unicorns)،دورف ها (Dwarfs)، جادوگران، ... در اغلب موارد بچه ها هستند که از دنیای ما به نارنیا رفت و آمد می کنند و آن هم به تشخیص و خواست اصلان صورت می گیرد. آنها با کمک اصلان می آموزند که تنها با راستی، شجاعت و فداکاری می توان بر پلیدی پیروز شد. علاوه بر این ها گذر زمان در نارنیا بسیار سریع تر از دنیای عادی است.
جلد اول مجموعه، به نام «شیر، کمد، جادوگر» در سال۱۹۵۰ منتشر شد. لوئیس بعدها بیان کرد از ابتدا قصد نداشته داستان این کتاب را ادامه دهد و بعداً تصمیم به نوشتن دنباله هایی برای داستان های نارنیا گرفته است.
کتابهای این مجموعه بر اساس سال انتشار :
شیر، کمد، جادوگر(1950)
شاهزاده کاسپین(1951)
کشتی سپیده پیما (1952)
صندلی نقره‌ای (1953)
اسب و آدمش (1954)
خواهرزاده جادوگر (1955)
آخرین نبرد (1956)
گرچه « خواهرزاده جادوگر» (1955) از لحاظ زمانی جزء آخرین کتابها قرار می گیرد؛ می توان آن را پیش از باقی کتابهای نارنیا خواند _ چون ماجرای شکل گیری نارنیا را بیان می کند و بازگو کنندۀ سرگذشت آن قبل از ماجراهای کتاب های دیگر است .

بیش از یک ترجمه به فارسی از این آثار وجود دارد :
_ برگردان پیمان اسماعیلیان ؛ انتشارات قدیانی.
_ برگردان امید اقتداری و منوچهر کریم زاده ؛ انتشارات هرمس
_ برگردان آرش حجازی ؛ انتشارات کاروان

* گویا همراه نسخۀ هفت جلدیِ نشر هرمس (هفت جلد در یک کتاب)، یه کتاب کوچک به نام"گنجینه نارنیا" هم چاپ شده است که اطلاعات زیادی درباره نارنیا و زندگی سی. اس. لوئیس به خواننده می دهد..
چند فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی هم بر مبنای این آثار تاکنون ساخته شده اند.

*منابع:
http://narnia.wikia.com
http://www.caravan.ir/BookDetails.aspx?BookId=164&CategoryId=6
http://wiki.fantasy.ir/index.php/%D9%86%D8%A7%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%A7
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA_%D9%86%D8%A7%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%A7
http://narnia-fans.blogsky.com


"من " ی که می خنـدد

من از زیبایی ظاهری خوشم می آید

گرچه آن را ملاک اصلی نمی دانم اما توجهم را جلب می کند و آن را تحسین می کنم. به خصوص زیبایی برخاسته از/ آمیخته با شادی درونی و آرامش و همراهی را.

از وقتی یادم می آید توی ذهنم ادای آدم های زیبا را در می آوردم. البته وقتی سنم کمتر بود این آدمها کمتر در معرض دید من قرار داشتند. هرچه بزرگتر شدم تعداد بیشتری شان را دیدم؛ در زندگی واقعی، روی ص تلویزیون، لابلای سطرهای توصیف شده توسط یک نویسنده یا شاعر..

از هرکس خوشم آمده، زیبایی ش را تقلید کرده م. لبخندش _که چشمهایش را براق و لطیف کرده یا ردیف دندانها را به نمایش گذاشته، حالت نگاهش _که معصومیتی آشکار و پنهان داشته یا شیطنتی دوست داشتنی از آن بیرون می جهد، لحن حرف زدن و انحنای اندام های مختلف، کشیدگی انگشت ها، اندازه و فرم موها، .. خیلی چیزها. این ها را من تقلید کرده م؛ نه جلوی آینه، که در ذهنم.

آینه در این زمینه هیچ کمکی به شما نمی کند. عرصۀ تصور ذهن میدان بزرگتر و بی مانندی به شما می دهد که تا جان دارید می توانید در ان بتازید و هیچ چیزی کم نیاورید. من لبخند می زنم و تصور می کنم که حالا شبیه فلان خواننده شده م که لبخندش قشنگ است. مرد و زن هم ندارد. در ذهن من فکم می تواند اندازۀ فک فلان نوازنده که بیشتر تصاویرش  بدون لبخند است، کش بیاید به خندۀ کمیابی که پیدایش کرده م ، در عکسی، و خوشحال باشم که حالاش شبیه فلانی شده م. اگر کچل است و مسن و خیلی قد بلند، باشد. همان که من دوست دارم کافی ست.

بسامد که می گیرم، مشخص می شود آدم «عشق لبخند» ی هستم که بیشتر طرح لب ها و دهان های گشوده در حالت های مختلف را تقلید کرده م. به همین دلیل زمان زیادی از عمرم را ناخودآگاه لبخند زده م. خلوت من همیشه به لبخند آراسته ست. چیزی که به من هدیه شده و در من نشست کرده.

و من از این قضیه خوشحالم.

 و همۀ آدمهای با لبخندهای قشنگ مهربان را در طول تاریخ آمده و نیامده دوست دارم


برسد به دست " گیـرنــده "

خب، بالاخره دارم « بخشنــده » رو می خونم. داستانش خیلی خوبه. گفته بودم که جایزۀ نیوبری برده. ترجمه ش هم خوب و قابل قبوله.

همون طور که قبلاً خیلی کوتاه درموردش خونده بودم، از اون داستان های پاد آرمان شهری هست. این اصطلاح رو حدود یک سال پیش توی گروه کتاب خونی فیس بوکی مون یاد گرفتم ؛ تقریبا به معنی جامعه ای هست که خیلی توی چهارچوب و استانداردهای از پیش تعیین شدۀ یه گروه رهبری زندگی می کنه و آزادی و رفتار غیر قابل پیش بینی ای از طرف اعضاش مشاهده نمیشه. یعنی براشون تعریف شده نیست اصلا. مثلاً افراد این جامعه تصوری از رنگ ندارن، تعریف خانواده براشون یه طور دیگه س با اینکه ظاهر خونواده هاشون مثل اون چیزیه که ما انتظار داریم. پدر و مادر خودشون بچه دار نمی شن بلکه همه  بچه هاشون رو از یه مرکز مخصوص می گیرن که این بچه ها توسط زن هایی به نام«زاینده» به دنیا میان. همه توی گروه هایی دسته بندی شدن که کار از پیش تعیین شده ای انجام میدن ...

دقیقا پاد آرمان شهر _ برعکس آرمان شهر هست_ یه جامعۀ دیکتاتوری هست که افرادش تا یه دوره ای و شاید هم اصلا خودشون نفهمن این رو.

کتاب که تموم شد چیزای دیگه هم ازش می نویسم.

تعریف بیشتر از پاد آرمان شهر [اینــجـا]

غیر از این یه کتاب دیگه م از لوئیس لوری دستمه که باید بعد این خونده بشه. مهلت تحویلشون فرداست و اونقدر برام جاذبه دارن که بشینم تمومشون کنم. حجمشون هم زیاد نیست. تا جایی که متوجه شدم کتابای خانم لوری تو دستۀ فانتزی هست.


دُم درآورد!

ریپی چیپ بعد از سه بار تلاش ناموفق، متوجه آن حقیقت تلخ شد. به اصلان گفت « زبانم بند آمده است. به کلی دستپاچه شده ام.. باید به سبب این ظاهر نامناسب از شما پوزش بطلبم.»

اصلان گفت «خیلی هم برازنده ت است، کوچولو!.. اصلاً این دم به چه کارت می اید؟»

موش جواب داد « قربان! بدون دم هم می توانم بخورم، بخوابم و برای پادشاه هم بمیرم. اما دم مظهر شرف و شکوه هر موشی است»...

اصلان پرسید « می توانم بپرسم چرا پیروانت همه شمشیر کشیده اند؟»

موش دوم که نامش Reepiceek بود گفت « امرف امر شماست اعلیحضرت! ما منتشریم تا در صورتی که رئیسمان بی دم بماند، دم هایمان را قطع کنیم. ما حاضر نیستیم ننگ داشتن شرافتی برتر از موش رهبرمان را بپذیریم.»

اصلان غرشی کرد و گفت « هان، شما غالب شدید! دل هایتان دریاست. ریپی چیپ! تو دوباره صاحب دم خواهی شد، نه به سبب وقار  و شأنت، بلکه به دلیل عشقی که میان تو و افرادت وجود دارد و بیش از آن، به دلیل لطفی که قوم تو، آن گاه که به میز سنگی بسته شده بودم، با جویدن طناب ها به من کردند ( و همان هنگام بود که از موهبت سخن گفتن برخوردار شدید، هرچند که اکنون آن را به خاطر نمی آورید). »

* مجموعۀ نارنیا ( شاهزاده کاسپین ) ؛ فصل "اصلان دری در هوا باز می کند".


کوچ کولی

پاکو دِ لوسیا ی عزیز هم دو روز پیش از دنیا رفت.

مثل معجونی که توی دست گرفتم و غبار اندوه رو از روی اون پس میزنم اما تلاش من کافی نیست..

حالا نه که خیلی پاکو گوش می کردم!

ولی یه جای قلبم جاش محفوظ بود/هست.. با اون نتهایی که اجرا می کرد

پاکو ی جوان


Francisco Gustavo Sánchez Gomes

(21 December 1947 – 25 February 2014)

known as Paco de Lucía


پنه لوپه در دام

سال 89 که هری پاتر می خوندم

یه آهنگ با صدای آنتونیو باندراس* هم بود که تقریبا روزایی که کتاب 6و7 رو می خوندم، به اون گوش می کردم. به این نتیجه رسیده بودم داستان عشق «اسنیپ» رو تو خودش داره از جهاتی.

آبان 90 موزیک توی گوشم بود و رسیده بود به همین آهنگ، منم داشتم لباس زمستونیا رو از نهانگاهشون بیرون میاوردم و می چیدم توی کشوها.. یه دفعه یه حسی از انگشتام پخش شد توی تنم، سطرها و کلمه های داستان، حسی که همون موقع با خوندنشون و فکر کردن بهشون داشتم، الان به شکل نامرئی جلوم رژه می رفتن.. خفه کننده بود !

انگار همه شون لای تار و پود اون همه لباس حبس شده بودن و رفته بودن توی کمد. و حالا داشتن دوباره آزاد می شدن، حتی اون بار سنگین تموم شدن کتابا برای بار اول رو می تونستم دوباره حسش کنم.

و دقیقا اون سارافن طوسی بافتنی توی دستام بود که 89 هدیه گرفته بودم و می پوشیدمش، موقع خوندن کتابا.

*Dos amantes

اسفند 92

March 30, 2014 ·

چک کردن فیسبوک بعضی وقتا هیچ شیرینی ئی نداره :/
* بی رحمانه !
** دوستان سرجای خودش!
_ گاهی فقط معنی ش فاصله گرفتن یا شروعش، از تجربه های خاص دوست داشتنی میشه
_ _ دلم می خواد ی چن روز دیگه فقط بشینم گوشۀ لاک خودم، این چندروز رو مرور کنم؛ حرفا، عکسا، دیدارها، .. هنوز زوده برای فیسبوک بازی!
شایدم آدم بتونه بره قدمی بزنه، برگای نو شوکوفه ها رو لمس کنه، کمی بهار و نوئی توی ذهنش ذخیره کنه برای سه فصل بعدی سال خوشکل جدید



Emmi Csonka to N Silver Tongue

Kiss you...


کتاب

این یکی از جالب ترین چیزایی که تا بحال دیدم!
یه نویسنده به اسم شلی جکسون، تصمیم گرفته هر کلمه از داستان کوتاهش رو که 2095 کلمه داره، روی بدن یه نفر تتو کنه. طوری که با مرگ یکی از این افراد، یه قسمت از داستان از بین میره و داستان بی معنی میشه.
این کلمات، فقط روی بدن افرادی که داوطلب شدند، تتو شده و هرگز داستان شلی جکسون نوشته و منتشر نشد. هرگز کسی نمی تونه این داستان رو بخونه. این داستان فقط همراه مردم و در بین آنها وجود داره و در سرتاسر دنیا پخش شده.
چیزی که می خواد این موضوع بگه اینه که: شما بخشی از یه داستان بزرگید.
اگر شما از این داستان برید، کل داستان، یه چیزی رو کم داره و ناقص میشه.

Dust Finger ~.~


March 20, 2014 ·

گوگل لوگوشو برای نوروز جینگولی کرده !
اسمش هست «ظِ فرست دی آو اسپرینگ»
حالا ما همون نوروز درنظر میگیریمش

March 18, 2014 ·

اگه واقعی باشه خیلی بامزه س !!

یارو تو روزنامه آگهی زده :

روغن مار 100 درصد گیاهی !

من :|
مار :|
گیاه :|


March 18, 2014 ·

یادمه وقتی یه بچه اینطوری دولا میشد می گفتیم مهمون میاد .. یه اصطلاح هم داره این کار
ازش می پرسیدیم کی می خواد بیاد؟
یه بار داداش کوچکه م این کارو انجام داد. وقتی ازش پرسیدیم گفت فلانی (یکی که خیلی دوسش داشت) گفتیم : بببببببببببرووووووووو بابااااااااا! اون خونواده شو ول نمی کنه ، تا آخرین لحظۀ تعطیلات پیششون می مونه.. چند ساعت بعد نه تنها خود ایشون، که خونواده ش هم اومدن !
بعله ، هم حرف ما شد هم به دل داداش کوچکه :)))


March 18, 2014 ·

«اکثر آدم ها معتقدند این دنیا کاملاً طبیعی است و یکسره دنبال چیزهایی هستند که غیر طبیعی باشد، مثل فرشته و آدم فضایی. تنها به این دلیل که نمی توانند ببینند دنیا خودش یک معمای بزرگ است.
شاید در باغ با یک مریخی برخورد نکنی ، اما به احتمال زیاد روزی با خودت برخورد خواهی کرد. تو خودت یکی از آن موجودات فضایی هستی. روزی که این اتفاق بیفتد احتمالاً از ترس جیغ کوتاهی خواهی کشید. و چنین واکنشی کاملا درست است. چون این قضیه که تو درک کنی یک موجود زندۀ ساکن در یک سیاره ، بر جزیره ای کوچک در کائنات هستی، هر روز برایت اتفاق نمی افتد.
__راز فال ورق؛ یوستین گوردر
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/68


اسفند 92

March 1, 2014 ·

خداییش اگه این بود توی داستان، مارتین هم کم میاورد پیشش !
یکی این میگفت یکی تیریون :))))))))) تایوین هم سر به بیابون می ذاشت.

تصویر دکتر هاوس با نوشتة «هاوس [آو] هاوس؛ اوری‌وان لایز (شعارشون) برداشت خیلی جالبی بود


March 1, 2014 ·

هممممممم .. پیتر خیلی شیطونه
کلا با پیتری که من تو بچگیام ازش خوشم میومد فرق های اساسی داره
ولی هنوزم خیلی دوستش دارم
بدین وسیله پیوستن سایه وار خودم رو به جناح رفقایی که به این پسرک نظر کاملا مثبتی ندارن اعلام میدارم. گرچه اون پیتر بچگیام خیلی خوب بود ها ! :))
اون با این فرق داره اصن :


March 1, 2014 ·

امیدوارم هرچی خبر خوب و خوشحال کننده ست درست دربیاد
به کوری و دماغ سوختگی تمام اخبار بد و ناامیدکننده


March 1, 2014 ·

آقا تولد رُن مونه
تولد زنجبیلمونه
هوراااااااااا تولدت مبارک بهترین دوست دنیا


was listening to Marc Anthony.

No sé, si vuelva a verte después,
No sé que de mi vida será
Sin el lucero azul de tu ser,
Que no me alumbra ya,
Hoy quiero saborear mi dolor...
Nooo, pido compasion y piedad
La historia de este amor se escribio para la eternidad

Que triste ....


was listening to Iconos.

آدم است دیگر،
گاهی م فلان ...
* اصن این آلبوم چه تلــخ، شیرینه!

Que triste todos dicen que soy, que siempre estoy hablando de ti
No saben que pensando en tu amor en tu amor



March 3, 2014 ·

دَت آکوارد مُمنت که آدم مطمئن نباشه توی «آینۀ آرزونما» چی قراره ببینه !


is feeling needs Dumbledore to explain sth.

خُ من یه دامبلدور می خوام برام بعضی چیزا رو توضیح بده دیگه!


March 3, 2014 ·

من این درخت را،
بر رهگذار سال،
در چار جامه دیده ام و آزموده ام
بسیار چامه نیز برایش سروده ام:
در جامهء فرشتگی برف
با آستین کوته روزان فروَدین
با سبز بیکرانه‌ی تابستان
همچون حریر نرمی،
در بادها وزان
با زرد و سرخ رشتهء ابریشم خزان
ɷ
در هیچ جامه جلوه نیفزود
آن سان که وقت نو شدن از عمق کهنگی
در روزهای آخر اسفند
.در جامه‌ی بلیغ و بلند برهنگی

دکتر شفیعی



March 3, 2014 ·

ای جاان ای جااان!
با همکاری صمیمانۀ فرند عزیزم :* الان هدویگز تم رو گذاشتم آهنگ پیشواز گوشیم.
بعدم خیلی شیک به خودم زنگ زدم و تا وقتی قطعش کردن و گفتن « مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نیست» به آهنگش گوش دادم :)
اون قسمتشو هم داره که آدمو یاد سال نوی هاگوارتز می ندازه
خداااااااااا :)))))


was reading The Giver by Lois Lowry.

March 6, 2014 ·

« سرمایی پیرامونشان را فراگرفت و هری نفس های صدادار دیوانه سازهایی را شنید که لابلای درختان حاشیۀ جنگل نگهبانی می دادند. حالا دیگر بر او تاثیری نداشتند. واقعیت نجات یافتنش در وجودش شعله می کشید و همچون طلسمی او را از آن ها در امان نگه می داشت. گویی گوزن شاخدار پدرش در قلبش نگهبانی می داد.»
__یادگاران مرگ ؛ ص 829
*فیلینگ به هم فشردن لبها و چشمها و ناگهان ترکیدن و بی صدا اشک ریختن و در عین حال ته دل احساس غرور و شجاعت داشتن


March 6, 2014 ·

Cole: What am I thinking now?
Dr. Malcolm: I don't know what you think.
Cole: I was thinking you're nice, but you can't help me.

__The sixth sense


March 6, 2014 ·

من تفکر "دالیآنه"دارم:چیزی که این دنیا از آن هرگز به قدر کافی نخواهد داشت،همین تفکر
.غیرمعمول و تکان دهنده است
__ از فرمایشات سالوادر دالی


March 6, 2014 ·

تنها چیزی که این دنیا باندازه‌ی کافی از آن نخواهد داشت، اغراق است
__ باز هم سالوادر دالی


March 6, 2014 ·

وقتی پنج ساله بودم حشره‌ای را که مورچه‌ها خورده بودند دیدم که هیچ از آن ،جز پوسته نماند.از سوراخ‌های کالبدش می‌شد آسمان را دید.هر بار که به خواهم به خلوص برسم ازجسم به آسمان نگاه می کنم
__ سالوادر دالــی


March 6, 2014 ·

«.. هرمیون خود را خطاکار جلوه داده بود که آن ها را از دردسر نجات بدهد. دروغ گفتن هرمیون همان قدر محال به نظر می رسید که شیرینی پخش کردن اسنیپ »
__سنگ جــادو ؛ ص 203

* اینجور موقع ها دوست دارم بدونم برابرش توی زبان اصلی چی میشه :
here she was, pretending she had, to get them out of trouble. It was as if Snape had started handing out sweets

March 7, 2014 ·

آیا یادتان بود که:
در این روزهای قشنگ
که ما سرخوشانه و جینگولانه به استقبال بهار می رویم
در نیمکرۀ شمالی...
مردمان دیگری هستند
در آن یکی دیگر
نیمکره
که
می شود
نیمکرۀ
جنوبی
زمین خوشکل مان
که دارند
پاییز را آرام آرام مزه مزه می کنند
لابد دیگه!
:))))
اگر دوستی داشته باشیم که هموطنمان باشه و ساکن نیمکرۀ جنوبی مثلاً تکلیف چیه؟ چیو باید بش تبریک بگیم ؟ دلش آب نمیشه آیا ؟
*حالا فارغ از سنت ها و این حرفا!



March 8, 2014 ·

اوهوع اوهوع اوهوع!
این کتابه رو خیلی دوست داشتم
اصن من لوئیس لوری رو خیلی دوست دارم
* وسطهای داستان داشتم واسه خودم فکر می کردم اگه من بودم اینطوری می شد جریانش و ... اصلا شده بودم خودِ «یوناس» . بعدش که بیشتر خوندمش دیدم اون شخصیتی که من بهش فکر می کردم واقعا توی داستان هست؛ یعنی یه یوناس با اون شرایط منتها با اسم رُزماری! دقیقا همونطوری که دوست داشتم :) دختر هم بود تازه ! منتها توی ذهن من رزماری بود که کار آخر یوناس رو انجام میده. تازه بعدشم ادامه داره ... :))
The Giver by Lois Lowry


March 8, 2014 ·

یه طرح پیاده کردم از اول امسال؛
«عضویت در کتابخونه برای تصمیم گیری بهتر در مورد خریدن کتابا»
اینطوری که من برم کتابای کتابخونه رو بخونم هرکدومو خیلی خیلی دوست داشتم بخرم .. آدم با زندگی تو این قوطی کبریتا جا کم میاره خب!
اونوخ نصف بیشتر کتابایی که با عضویت توی کتابخونه ها خوندمو خیلی دوست داشتم! تازه چندتاشونم خریدم
حالام باس برم هرچی کتاب از این خانوم عزیز ترجمه شده رو بخرم
Lois Lowry


March 8, 2014 ·

اسلاگهورن که اون قد با اطمینان درمورد اثرات عشق وسواس گونه حرف می زنه؛ در حدی که انگار عین اون آناناس شکری ها تجربه ش کرده، من همه ش دوست دارم به خاطراتش نفوذ کنم ببینم منظوش چیه
البته از یه جهت بش مشکوکم!
خدا منو ببخشه ولی خیلی وسواس گونه از لی لی تعریف می کنه


March 8, 2014 ·

ریپی چیپ بعد از سه بار تلاش ناموفق، متوجه آن حقیقت تلخ شد. به اصلان گفت « زبانم بند آمده است. به کلی دستپاچه شده ام.. باید به سبب این ظاهر نامناسب از شما پوزش بطلبم.»
اصلان گفت «خیلی هم برازنده ت است، کوچولو!.. اصلاً این دم به چه کارت می اید؟»
موش جواب داد « قربان! بدون دم هم می توانم بخورم، بخوابم و برای پادشاه هم بمیرم. اما دم مظهر شرف و شکوه هر موشی است»...
اصلان پرسید « می توانم بپرسم چرا پیروانت همه شمشیر کشیده اند؟»
موش دوم که نامش Reepiceek بود گفت « امر، امر شماست اعلیحضرت! ما منتشریم تا در صورتی که رئیسمان بی دم بماند، دم هایمان را قطع کنیم. ما حاضر نیستیم ننگ داشتن شرافتی برتر از موش رهبرمان را بپذیریم.»
اصلان غرشی کرد و گفت « هان، شما غالب شدید! دل هایتان دریاست. ریپی چیپ! تو دوباره صاحب دم خواهی شد، نه به سبب وقار و شأنت، بلکه به دلیل عشقی که میان تو و افرادت وجود دارد و بیش از آن، به دلیل لطفی که قوم تو، آن گاه که به میز سنگی بسته شده بودم، با جویدن طناب ها به من کردند ( و همان هنگام بود که از موهبت سخن گفتن برخوردار شدید، هرچند که اکنون آن را به خاطر نمی آورید). »

__ مجموعۀ نارنیا ( شاهزاده کاسپین ) ؛ فصل "اصلان دری در هوا باز می کند".


March 8, 2014 ·

«آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود»


March 8, 2014 ·

آخ امروز صبح یه صبح عالی جادویی پر انرژی بود
با اینکه شب زیاد نخوابیده بودم _ باید کتابمو تموم می کردم می بردم تحویل می دادم_ و موقع بیرون رفتن تو دلم می گفتم « سیلور، پیاده روی طولانی و گردش توی مغازه های فیوریت و این حرفا ممنوع! زود کارتو انجام بده برگرد که بخوابی »
اژدهامم می گفت «چعشم عع »
_از اون چشمای اژدهایی!
ولی کلی پیاده روی کردم بس که بهم خوش گذشت
ای خداااااا
همونجا توی اوج خوشی تصمیم گرفتم حس خوب صبحمو به همۀ شماها تقدیم کنم ، مثل شخصیت دوست داشتنی کتاب قشنگی که تازه تمومش کردم، باهاتون به اشتراک بذارمش..
امیدوارم روز خوبی داشته باشین و هفته خوبی رو شروع کرده باشین و این آخرای سال به خوبی و خوشی به سال آینده بپیونده براتون

*الان اژدهام داره میگه :دیدی سیلور، خرت نشدم و رفتیم با هم خوش گذروندیم؟ الان راضی نیستی؟
منم چی بگم خب. راس میگه دیگه ! پرروئه ولی !


March 8, 2014 ·

داستان کوتاه بخونید
نمی خونید؟
زوریه ! یاللههههههههههههههههه!
چوب دستی م کو ؟


March 8, 2014 ·

یه روز اوائل زمستون که از بیرون اومده بودم و در کف و خون _سلام فرنوش!_ غوطه می خوردم و می گفتم «رنگ، کاموا، کاموا ..» اهل خونه تشویقم می کردن که « خب از هرکدوم خوشت اومده بخر دبگه »
من : من دوست دارم از هررنگ و مدل یکی بخرم!
اهل خونه: چیکار میشه باهاشون کرد اینجوری؟
من : کاری به این ندارم ، من می خوام بزنموشن به در و دیوار هر وقت از جلوشون رد می شم دست بکشم بهشون ، صورتم رو بمالم بهشون بو کنمشون ...
لبخند متین و تحمل کنندۀ حضار!
* حالا این عکس چی میگه ؟ من از اینا کمترم ینی ؟



is feeling nx3865#@%$,hjbt.

وقتی عکس روی جلد کتاب محبوبت، شبیه یه آدم دوست داشتنی دیگه باشه !


March 9, 2014 ·

همین طوری تصادفی
آدم صدای تلویزیون رو قطع کنه
بعدش بی هیچ قضاوت خاصی فقط بشینه به تصاویر کلیپ های موسیقی و حرکات آدماشون نگاه کنه
بعضی موقع ها به خودش میاد می بینه واقعا یه لحظه یادش رفته بوده این چیه چی میگه
اصن اینجا کجاس !
تفریح جالبیه :)))



March 10, 2014 ·

ای بابا!
گوگل جان؟
من عکس مارکز سرچ می کنم، حالا بهم جانی دپ و بیت سعدی و .. تحویل میدی بماند..
م.ع..ظ...م. ل....ه دیگه چرا؟
مارکز می خونه ؟
تحریمش کرده؟
چی به چی ربط داره این وسط آخه ؟
یه کم دقت کن خب !!


March 10, 2014 · امروز ، روز بزرگ ماله کشیدن است
روز مرتب کردن و تند و تند جمع و جور کردن است
روز رفع و رجوع کردن
..
روزی که مامان بر می گردد!
:))) :


March 12, 2014 ·

اِMarch 12, 2014 ·

نه خب
کلا باس اعتراف کنم
تا حالا بیشتر آدمایی که مث خودم بودن رو نتونستم تحمل کنم
خیلی راحت بهشون ایراد می گیرم و باهاشون هم راحت نیستم
:/
بیچاره خودم !



March 12, 2014 ·

همون آنتونیـو بانــدراس اصن !


امشب این برنامه هه هی می گفت « جانی دپ فلان، جانی دپ بهمان»
من هی می زدم پشت دستم که « ئه! چه مث من »
اونوخ اصن فن ایشونم نیستما!
تازگیا فهمیدم تیپ شخصیتی مون مث همه فقط
*البته من اگه بودم فامیلیمو عوض می کردم؛ آهنگش منفیه ! «دِپ» !


اسفند 92

دریای درون

هرسال زمستون که به آخراش می رسه، از همون اوایل اسفند، همه به فکر خونه تکونی هستن و خرید و همه چی تو فضای تبادل نوها و با کهنه ها هست . منم گاهی مشارکتی توی این امور دارم. ولی در خلال انجام تمام این کارا و غیر از اون، کلاً توی این روزا، از گوشه گوشه های ذهنم یه چیزایی میاد بیرون و یا برای همیشه میره ازم دور میشه یا با شکل و رنگ و حجم جدیدی دوباره بر می گرده سرجاش، شایدم جایی دیگه در اون گوشه موشه هایی که هیچ وقت درست نفهمیدم کجان، برای خودش پیدا می کنه.

منم هرسال اسفند تمام موجودات و نیروها و شخصیت های ملموس و غیر ملموسی که هرسال یا حتی سالهای قبلش باهاشون بودم رو یکی یکی می نشونم جلوی روم، باهاشون حرف می زنم و یه جورایی تکلیفمو باهاشون روشن می کنم. هرسال هم تعدادی بهشون اضافه میشن. الان اژدهایانم مثلا رفتن اون دریانوردای دوران کودکی مو پیدا کردن و باهاشون دوست شدن. جادوگرام این موقع ها دنبال راه های جدید برای درست کردن معجون ها و ابزار جادویی جدید میگردن و نمی تونم هروقت دلم میخواد ببینمشون. شاید آخر شبا بهترین وقت باشه.

خواننده ها و نویسنده ها اما همیشه هستن، باهام میان بازار و بیرون، توی کارای خونه کمکم می کنن و معمولا بهم راهکار میدن توی این تصمیم گیریای آخر سالی.

کل همۀ این مجموعه حتی توی انتخاب لباس عیدم و این چیزا خیلی دخیلن نه این که واقعا نظر بدن؛ من براساس طرح و تصویری که اونا توی ذهنم باقی گذاشتن، رنگ و مدل انتخاب می کنم :)


پسری که هیچ وقت بزرگ نشد

از بچگی که مامانم داستان پیترپن و وندی و از روی یه کتاب جلد قرمز با نقاشیای بسیار زیبا می خوند، این پسرک دارای قدرت پرواز برام دوست داشتنی و کنجکاوی برانگیز شده بود. پیتر اون روزا به وندی کمک می کرد و همه دوستش داشتن و چهرۀ آرومی داشت. این تمام چیزی بود که سالها از داستان و شخصیتش توی ذهنم باقی مونده بود.

چند سال پیش که فیلم Neverland رو دیدم، از جیمز بری _ خالق داستای پن_ خوشم نیومد و دنبال دنیای پیتر رفتن باز هم به تعویق افتاد.

چند ماه قبل اما، بابت سریالی که تازگی درموردش نوشتم Once upon atime و اینکه پیتر هم در این سریال حضور داره، بهانه ای پیدا شد تا داستان پیتر رو بخونم ... و بعدش یه شخصیت دیگه ازش توی ذهنم ساخته شد ؛ پسری شیطون و فراموش کار و تا حد زیادی خودخواه که بچه ها رو یه جورایی گول می زنه و از خونواده هاشون جدا می کنه و به سرزمین خودش می بره که در اونجا هیچ وقت بزرگ نمی شن و همه ش در حال بازی هستن ..

پیتر موقع آموزش پرواز به بچه ها بهشون میگه : « فقط به چیزهای خوب فکر کنید. فکرها شما را به هوا بلند می کنند » ص 66

مثل وقتی که خودمون حس می کنیم یه تصور و فکر می تونه آدم رو  به پرواز دربیاره ! :)

اما شخصیت های جالب دیگه ای هم توی این داستان هستن ؛ وندی که از همه دوست داشتنی تره به نظرم، کاپیتان هوک که از یه تمساح خیلی می ترسه . این تمساح دست هوک رو خورده و دنبالشه تا بقیه شو هم بخوره ! در ضمن چون یه ساعت رو هم بلعیده ، وقتی نزدیک میشه از روی تیک تاک ساعت توی شکمش هوک می تونه ردشو پیدا کنه و از دستش فرار کنه .

نویسنده در خلوت هوک به ذهنیتش نزدیک میشه :

« خوش فرمی بیش از هرچیز برایش اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : امروز به قدر کافی خوش فرم هستی ؟ ..

و صدایی از درونش می گفت : خوش فرمی این است که در هر چیزی مشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی. » ص 191

* « پیــتـر پـن » ؛ اثر جیمز بَری (James Mathew Barrie) ؛ ترجمۀ رامک نیک طلب ؛ انتشارات قدیانی .


زنگ تفریح / جاوید اینا!

* برسد به دست پرکلاغی جان :)


سرخی من از تو

ده سال به این کشیش بینوا مظنون بودم ...

ده ساااال فکر می کردم با خوندن « داغ ننگ » از آرتور دیمزدیل بدم میاد. چهره ای شبیه کلود فرولو _ کشیش « گوژپشت نتردام » _ در ذهنم بهش داده بودم که با چشمانی شرربار به هستر نگاه می کنه و مثل رالف دُبریکاسار _ « پرندۀ خارزار»، که مگی رو سد راهش می دونست _ هستر رو  تکفیر می کنه.

مطالعۀ این کتاب رو دوست داشتم برای اینکه با هر صفحه و فصل، گویا در برابر چشمان من ، وجهۀ این مرد _ مثل روحش در جریان داستان_ تطهیر شد و دلم باهاش صاف شد. دیگه هروقت به یادش میفتم بیشتر اون درد و رنجی که تحمل کرد رو به خاطر میارم و اینکه بیش از هستر باری رو بر دوش کشید که حاصل جبر زمانه و محیط زندگی ش و افکار کوتاه بود نه اعمال خودش.

هاثورن در جایی از کتاب او رو چنین توصیف کرده :

« گناه مخصوص طبایع آهنین است که بر طبق انتخاب خویش یا می توانند تحملش کنند و یا اگر فشار گناه بیش از حد باشد، آن را از خود دورساخته، نیروی وحشیانه و قدرت عظیم خود را متوجه به مقاصد عالی می سازند. این طبع  ناتوان و بی اندازه حساس هیچ یک از این دو راه را نمی توانست برگزیند اما مدام این دو نیرو به هم جمع می آمدند و عقده ای ناگشودنی می گشتند. پشیمانی بیهوده و درد گناهی که آسمان با آن سرستیز داشت به هم در می آمیختند. »

ص122

اما هستر به مرور با شرایط خودش کنار اومد و با اینکه چرخشی بزرگ در زندگی ش ایجاد کردو محتاطانه فاصله ش رو با اجتماع حفظ می کرد، می تونست با اطمینان بیشتری وارد اون بشه :

« خویشتن را به سِمت "خواهر رحیم" مردم منصوب کرده بود. در حالی که نه دنیا و نه خود او از چنان آغازی چنین پایانی را پیش بینی نمی توانستند کرد. این نشان گناه، نشان خدمت او بود... آن قدر قدرت همدردی داشت که دیگر غالب مردم داغ ننگ را که عبارت از حرف A بود نشانی از رسوایی نمی شمردند. بلکه آن را ترجمان لفظ "توانـا" Able می دانستند. چقدر این زن قوی و لایق بود! توانایی کامل یک زن را داشت. »

صص 137-136

* داغ ننـگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ؛ ترجمۀ سیمین دانشور ؛ انتشارات خوارزمی.


اسفند 92

February 28, 2014 ·

peace
(4 everyone, I wish)


February 28, 2014 ·

لیلی گلستان : اولین کتابم «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» بود. کتاب را که ترجمه کردم، دوست نازنینم سیروس طاهباز که یادش به خیر باشد، مرا که فقط 24 سال داشتم و نابلد بودم نزد عبدالرحیم جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر برد. امیرکبیر آن وقت مهم‌ترین موسسه نشر در ایران بود. آقای جعفری خیلی از این کتاب استقبال کردند و فوری با من قرارداد بستند. قرارداد «یک بار برای همیشه»؛ هر چه کتاب تجدید چاپ می‌شد دیگر چیزی به من تعلق نمی‌گرفت، اما مبلغ قرارداد خیلی زیاد بود: هشت هزار تومان! برای این که بهتر متوجه شوید بگویم که اجاره خانه ما پانصد تومان بود؛ پانصد تا یک تومانی!
نخستین کتابم که چاپ شد زدم زیر گریه!
یادم می‌آید که شب عید بود و به من از انتشاراتی تلفن کردند و خواستند بروم آنجا. رفتم و وقتی کتابم را چاپ شده و آماده دیدم، از خوشحالی زدم زیر گریه. کتاب خیلی سروصدا کرد، خیلی زود به چاپ‌های بعدی رسید و رسانه‌ها از مترجمش تعریف کردند. من در آسمان‌ها بودم و خوشحال. بعد از دو سه چاپ با فاصله‌های زمانی کم، یک روز آقای جعفری مرا خواستند و گفتند چون کتاب خیلی موفق بوده پنج هزار تومان دیگر به عنوان هدیه به من می‌دهند. من هم به سرعت رفتم مغازه «مظفریان» و یک انگشتر مصری را که مدت‌ها می‌خواستم و پولش را نداشتم به قیمت هشتصد تومان برای خودم خریدم که هنوز آن را به یادگار آن کتاب دارم.


February 27, 2014 ·

همه این قدر پیج رنگ وارنگ واسه گربه هاشون ایجاد می کنن
یعنی یه نفر یه روباه نارنجی قرمزی چیزی نداره ما بریم لایکش کنیم ؟؟

ebruary 27, 2014 ·

انیمیشن خواستید دانلود کنید اینجا هم هست
دوبله فارسی م داره
من برای برادرزاده م 2-3تا فارسی دانلود کردم، خوبه
برا خودمم همین الان پیترپن دانلود کردم
وااای خدا ! قلبم تو دهنمه ! من با این داستان چقد خاطرات ( درواقع تصورات و داستان بافی های ) خوب دارم. یادمه بچه بودم خیلی خوابشو می دیدم. از شما چه پنهون، یه عروسک داشتم اسمش «وندی» بود.

مینی‌تونز


February 27, 2014 ·

تقویم شاپریایی، کار قشنگ و متفاوتیه که چند سال هست به همت یه خانوم هنرمند طراحی و منتشر میشه (خانم نیاکی)
میتونه یه هدیۀ خوب هم باشه

via And My Cat

the Order of BLACKies


February 27, 2014 ·

اخه الان چارشمبه سوریه؟ نه، الان چارشمبه سوریه؟
هی تررررررققق، بووووووووووم،بننننننننننننگ!
سادو-مازوخیسم منتشر!
از سازنده ش تا پخش و استفاده کننده ش!
اینا رو هم کاش به اسم یه جشن خوب و شاد قدیمی استفاده نکنن

February 27, 2014 · حالا خوبه عصر، عصر تکنولوژی و اینترنت و ... هست، منم الحمدلله والمنّه حداقل هشت-ده واحد زیست شناسی زورکی در دبیرستان گذروندم، والّا کااااملاً آمادگی خیال پردازی و ایجاد تغییرات ذهنی شگرف در نظام هستی رو دارم . نمونه دارم براتون :
همین الان الان داشتم فکر می کردم هر نوزادی که متولد میشه، پوستش تا چندروز و حداقل چند ساعت نوئه نو هست ( این اصطلاح منه، نوزاد می بینم میگم چقد پوستش نوئه ) ، موهاش همین طور ، به عبارتی اریجیناله. حتی وقتی م که غذای این دنیایی رو می خوره و موهاش چند سانت یا میلیمتر رشد می کنن، یا پوستش مخفیانه میریزه و سلول های جدید این دنیایی رشد می کنن، بازم اون لایه های زیرینش «مال اون دنیاست».
همین دیگه!
یه لحظه استخونای داروین و اون آقایون کاشف دی. ان. ای. رو تو گور لرزوندم .
حتای حتا اگه هر موجودی به صورت تکثیر سلولی به وجود نیاد و همین شکلی آکبند متولد بشه، بازم از ژنهایی به وجود اومده که سالها توی این دنیا زندگی کردن.
من اینا رو دارم به خودم می گم ها! یادم رفته بود انگار :/
*ولی هنوزم بدم نمیاد با قوانین حاکم بر دنیای پریان به این قضیه نگاه کنم. می خواستم تلفنو بردارم به مامانم بگم : یه تُک قیچی از موهاش بچینین، بپیچین لای دستمال برام بیارین.
اگه یه همچین چیزایی واقعی می بود، اون موها رو میذاشتم تو یه قاب آویز طلا، مینداختم گردنم تا همیشه برام شانس بیاره. انگار یه کیسه گردپری همرام باشه.
**هیچم خجالت نمیکشم. تازه داره گریه م هم می گیره که چرا واقعی نیست

February 27, 2014 ·

« جیمز بَری ۶ ساله بود که برادر بزرگترش که بسیار مورد علاقهٔ مادرشان بود دو روز قبل از تولد ۱۴ سالگی اش در اثر یک حادثه در اسکیت بازی روی یخ جان خود را از دست داد. پس از ازدست دادن دیوید، مادرش به تمامی ویران شد، بری بسیار تلاش می‌کرد تا جای دیوید را برای مادرش پر کند، مانند او لباس می‌پوشید و مانند روزی که او کشته شد سوت می‌زد. بری در کتاب زندگی‌نامهٔ خود (Margaret Ogilvy) در ارتباط با مادرش نوشته‌است که یک بار هنگامی که وارد اتاق مادرش شده‌است ،مادر صدای او را می‌شنود و می‌گوید: «تو هستی؟ گمان کردم سر و صدای پسر مرده‌ام است. و من به آهستگی و تنهایی جواب دادم نه او نیست، تنها منم.». مادر بری برای اینکه درد دوری دیوید را فراموش کند و راحت‌تر باشد چنین انگار می‌کرد که گویی پسرش درگذشته اش دیوید برای همیشه یک پسربچه باقی می‌ماند و هرگز بزرگ نمی‌شود و هرگز او را ترک نخواهد کرد.»


February 27, 2014 ·

sometimes the IMAGINATION can help us, save us
نظر آن شرلی درمورد دوقلوهای پشت سر هم

was watching Once Upon a Time.

فصل دوم سریال ، یه اپیزود داره به اسم « کروکودیل » و اشاره به رامپل هست
, ماجرای قطع کردن دست کاپیتان هوک و تعقیبش به قصد انتقام
توی داستان « پیتر پن » هم یه تمساح هست که دست هوک رو خورده و کاپیتان هوک ازش خیلی می ترسه . این تمساح دنبالشه تا بقیه شو هم بخوره ! در ضمن چون یه ساعت رو هم بلعیده ، وقتی نزدیک میشه از روی تیک تاک ساعت توی شکمش هوک می تونه ردشو پیدا کنه و از دستش فرار کنه .


February 26, 2014 ·

« در خانۀ ما ، مثل بقیۀ کشور ، مکالمۀ دو نفری ناشناخته بود . گردهمآیی های ما از یک سری سخنرانی های هم زمان تشکیل می شد که طی آن هیچ کس به دیگری گوش نمی داد ؛ هرج و مرج کامل و پارازیت ، درست مثل برنامۀ رادیویی موج کوتاه . البته این موضوع اهمیتی نداشت چون علاقه ای هم به آگاهی از عقیدۀ دیگران وجود نداشت ؛ فقط تکرار نظرات خود شخص در مورد مسایل مختلف . » صص 188-189

__ سرزمین خیالی من ( خاطرات ایزابل آلنده ) ؛ ترجمۀ مهوش عزیزی ؛ نشر علم .


February 26, 2014 ·

"No one is told any story but their own."
جمله ای که اصلان در بخش های پایانی کتاب میگه :
« هرکس تنها داستان خود را خواهد شنید »


was reading Franny and Zooey.

« بعضی وقتها مخفی کردن بی صبری اش نسبت به جنبۀ مردانۀ بی عرضگی آدم ها، و به طور خاص لین، برایش از هر کاری سخت تر بود. به یاد یک شب بارانی در نیویورک افتاد، درست بعد از تئاتر، وقتی که لین، بعد از یک زیاده روی مشکوک در سخاوت کنار خیابانی، گذاشته بود آن مرد واقعاً ترسناک که لباس شب تنش بود تاکسی را از چنگش دربیاورد. این به خودی خود برایش مسأله ای نبود _یعنی، خدایا، چقدر وحشتناک است که مرد باشی و مجبور باشی زیر باران تاکسی گیر بیاوری _ ولی نگاه خشن و واقعاً ترسناک لین را به خودش، وقتی که به پیاده رو برگشت، یادش آمد.»


February 24, 2014 ·

How To Love Yourself :
Nurture Your Dreams. Why deny yourself your dreams? When you nurture your dreams, you would love the life that you are leading. Every moment that you live is a joy because you are expressing yourself fully.

https://www.evelynlim.com/how-to-love-yourself-in-17-ways/


February 24, 2014 ·

How To Love Yourself :
Be Truthful To Yourself. Loving yourself requires you to be truthful about your own feelings. If you are happy, acknowledge the joy. If you are sad, acknowledge the sorrow. When you are truthful about your feelings, you do not try to lie to yourself or seek to bury your negative emotions. Instead, acknowledging what you feel provides a good guide to what your thoughts are. And as we all know, thoughts can be changed, so that healing and self growth can take place.

February 24, 2014 ·

tnx from dear Hanadi :)
How To Love Yourself :
Acknowledge Your Effort. It is not always about winning or coming up tops in everything that you do. Many times, it is the effort that counts! Acknowledge that you have done your best, even if you have failed to produce tangible results.


February 24, 2014 ·

♪♫♪♫

February 23, 2014 ·

پنه لوپه ای شدم برای خودم ،
هی می بافم و
می بافم و
می بافم !


February 23, 2014 ·

بد ریخت هراسی

https://l.facebook.com/l.php?u=http%3A%2F%2Fwww.beytoote.com%2Fhealth%2Fmalady-remedy%2Fpuss-horrid.html&h=AT0CKe63tVcXGnzkkptgqn92v5Frh-w6fJpuqd4WO8bfmR-Ke9Rt6f3W4-VLFdJOMVIrjegG8YVJB2hDXoePt3YSysAkdiqb8bKZ3WeMU5-qtjPNiY82g6LnFsNp66JoGLmr8Wf_9Ih8Dq52EXm2kw-sUmfAXacS20TrNf6uAfYwN_bK8EdZaHCqVH1V4OyP-HYOGrWDLUPkbSVXgJdHcmnafO986twia-hhvfaNJnmIo8FmOwZdtOTB5NRfS4JeRSV6ABRNkUjM3lqCWOGls9A2SEo3C-cxrBEJ-cY7tn2COP1B_cnwt6ZxH5oY6_in0XHVR3_Lxr5JK7x8iPVQ6mWa_XEIgsnC61kQs6i_WiJ5icipI4c14KKTfwaX2dPb6kkuOHXVOYW5gljLcpQE0bcFvjVo


February 23, 2014 ·

کتاب لارستان

لطفن عید ، کتاب عیدى بدهید .
کتاب هایى هم که مى خواهید عیدى بدهید از کتابفروشى هاى کوچک بخرید !
هم کارى فرهنگى کرده اید ، هم عیدى داده اید ، هم به ماندن کتابفروشى هاى کوچک کمک کرده اید .
منظور از کتابفروشى کوچک ، کتابفروشى اى است که ناشر نیست ، فقط کتاب مى فروشد و شهر کتاب نیست !


February 23, 2014 ·

مجله ای اینترنتی که در جوانی پژمرد !
سال 87 از انتشار بازماند
از 85 شروع شد و نمی دانم چرا در 87 متوقف شد
اما خواندن مطالبش خالی از لطف نیست

(هزارتو)

http://www.hezartou.com/


February 23, 2014 ·

فکر کنید !
کتاب هست چاپ 1361 در تیراژ 6600 نسخه
بعد کتاب سلینجر با اینکه به چاپ نهم رسیده در سال 1390 ، تیراژش 1000 نسخه س !


February 22, 2014 ·

very Happy Birthday to Julie
who played as Molly weasley


February 22, 2014 ·

نوشابه را از من بگیر ،
ته دیگ را نــه !


was reading The Horse and His Boy.
February 22, 2014 ·

February 22, 2014 ·

این رایان واکر که به دلیل « شبیه بازیگر هری پاتر بودنش » زده دوتا دختر همکلاسی شو لت و پار کرده
چون بهش می خندیدن!
_ خُ این چه کاااریه ؟ یه چیزی می گفتی حالشونو می گرفتی کلا خفه خون می گرفتن ! مثلا می گفتی شماهم شبیه ولدمورتین ! یا از تو بهترم که شبیه گریپهوکی !
_ اون دوتا دیوونه رو یگو ! آدم باید همچین شخصی رو مسخره کنه ؟ بگم حقتونه ؟ بگم ؟
_ _ کلا قضیه چی بوده ؟ یعنی چی گفتن که اینجور آتیشی شده ؟ دلیلشون برای این رفتار ماگلی چی بوده ؟ فشفشه ها !


February 21, 2014 ·

Happy Birthday to Alan Rickman :)
a special actor who played a really unique character
viva Severus Snape "The Half-Blood Prince"


February 20, 2014 ·

Ginger, Lavender, Saffron ( that's my favorite one )
flowers and girls ' names
I like to use Cinnamon 4 girls,2
I know it's made from the bark of a tree, but just for the taste, color and the rythm it has


February 20, 2014 ·

when JESSE COOK was 7
I love his works


ebruary 19, 2014 ·

abhadda kadhebbra به معنی "مانند همین کلمه نابود شو" برای از بین بردن بیماریها استفاده می کردند

نفرین " اوراکدورا" در زبان "آرامی" یکی زبان باستانی خاور میانه ریشه دارد. جادوگر های دوران باستان،از این عبارت در اوراد و اذکار خود بهره میجستند.
احتمالا این عبارت،ریشه کلمه جادویی"آبراکادابرا" است . در گذشته،پزشکان از این کلمه استفاده می کردند."کوئنتیوس سرنوس سامونیکوس" که پزشکی اهل روم باستان بود و در حدود سال200میلادی زندگی می کرد،از این کلمه به عنوان وردی برای از بین بردن تب استفاده می کرد.بر اساس نسخه او بیمار باید یازده بار این کلمه را پشت سر هم روی یک صفحه کاغذ می نوشت . هربار یکی از حروف این کلمه را کم می کرد:
abhadda kadhebbra به معنی "مانند همین کلمه نابود شو" برای از بین بردن بیماریها استفاده می کردند.ولی مدارک و گواهی وجود ندارد که کسی از این ورد برای کشتن استفاده کرده باشد .
ABRAKADABRA

ABRAKADABR

ABRAKADAB

ABRAKADA

ABRAKAD

ABRAKA

ABRAK

ABRA

ABR

AB

A

این کاغذ را باید در پارچه ای از جنس کتان می پیچیدند و نه روز به گردن بیمار می آویختند.پس از اتمام این مدت،بیمار باید پارچه ای از جنس کتان می پیچیدند و نه روز به گردن بیمار می آویختند.پس از اتمام این مدت ،بیمار باید پارچه را از بالای شانه اش به درون رودخانه ای می انداخت که به طرف شرق در جریان باشد.وقتی آب،نوشته های روی کاغذ را پاک می کرد،تب نیز از بین می رفت. شهرت و محبوبیت این مداوا در قرنهای بعد،افزایش یافت و از آن حتی برای درمان "سیاه مرگ" یا همان"طاعون خیارکی" نیز استفاده می شد .خوانندگان باهوش این مقاله حتممتوجه می شوند که این عمل،اگر تأثیری نداشته باشد،حداقل باعث می شود بیمار مدتی را در انتظار بهبود سپری کند و به دلیل اینکه بسیاری از بیماریها معمولا دوره ای یک یا دو هفته ای دارند،احتمالا این ورد به هیچ وجه تأثیری در درمان بیماری نداشت،ولی از طرف دیگر ضرری هم نداشت!"

بهمن 92

http://www.zimbio.com/quiz/sV12uzkg6lz/Which+Disney+Sidekick+are+You?result=hUnBockBwZm

کوئیز


February 19, 2014 ·

"صد رمان" که نویسندۀ این وبلاگ را از راه به در کردند!

وبلاگ رمزآشوب

http://ramzashoob.blogfa.com/post/22


February 19, 2014 ·

ده اشتباه بزرگ که به مغزانسان آسیب می رساند
( به اشتراک بزارید که بقیه هم استفاده کنند )

1.نخوردن صبحانه
کسانی که صبحانه نمی‌خورند قند خونشان به سطح پائین تری افت می‌کند. این امر باعث تامین نامناسب مواد غذائی برای مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی می‌شود .

2. پرخوری
این امر باعث تصلب شرائین (سختی دیواره رگ های) مغز شده و منجر به کاهش قدرت ذهنی می‌شود .

3- دخانیات
این امر باعث کوچک شدن چند برابری مغز و منجر به آلزایمر می‌شود .

4. استفاده زیاد قند و شکر
استفاده زیاد قند و شکر جذب پروتئین و مواد غذائی را متوقف می‌کند و منجر به سوء تغذیه و احتمالا اختلال در رشد مغزی خواهد شد .

5. آلودگی هوا
مغز بزرگترین مصرف کننده اکسیژن در بدن ماست. دمیدن هوای آلوده باعث کاهش اکسیژن تامینی مغز شده و منجر به کاهش کارآیی مغز می‌شود .

6. کمبود خواب
خواب به مغزمان اجازه استراحت می‌دهد. دوره طولانی کاهش خواب منجر به شتاب گیری مرگ سلول های مغزی خواهد شد .

7. پوشاندن سر به هنگام خواب
خوابیدن با سر پوشیده باعث افزایش تجمع دی اکسید کربن و کاهش تجمع اکسیژن شده و منجر به تأثیرات مخرب مغزی خواهد شد .

8.کار کشیدن از مغزتان در هنگام بیماری
کار سخت یا مطالعه در زمان بیماری ممکن است منجر به کاهش کارآئی مغز و در نتیجه صدمه مغزی شود .

9.کاهش افکار مثبت
فکر کردن بهترین راه برای تمرین دادن به مغزمان است. کاهش افکار مثبت مغزی ممکن است باعث کوچک شدن مغز شود .

10.کم حرفی
مکالمات انتزاعی منجر به رشد کارآئی مغز خواهد شد .

پروفسورمجید سمیعی


was reading The Lion, the Witch and the Wardrobe.

« صدای بیدستر قطع شد و یکی دو بار فقط با حالتی بسیار مرموز سر تکان داد و بعد به بچه ها علامت داد تا هرچه می شود بیشتر به اون نزدیک شوند ، به ترتیبی که نوک سبیل هایش صورتشان را قلقلک می داد » ص  88


February 19, 2014 ·

توی کمد جادویی که به نارنیا راه داره پر از پالتوهای نفتالین زده س . حتما چون نارنیا همیشه زمستونه و سرده _ به خاطر طلسم ساحره _ و هرکسی از طریق کمد میره اونجا به لباس گرم نیاز داره .

February 19, 2014 ·

ماجراهای محوری « نارنیا » از یک کمد شروع می شوند که از چوبی خاص ساخته شده و روزنه ای به دنیای جادویی است . نویسنده هربار به « داخل کمد رفتن بچه ها » اشاره می کند ، بلافاصله تاکید کرده « البته آنقدر نادان نبودند که در کمد را محکم ببندند ». حتما ته ذهنش می دانسته خوانندگان کتابش _ فارغ از سن و سال و خیلی چیزهای دیگر _ ممکن است داخل کمدی بروند و شانس خود را امتحان کنند . و پیشاپیش اخطار می دهد که :« اگر می روید ، بروید .ولی در کمد را نبندید که اگر در پس آن کمد دنیای جادویی نبود ، در دنیای عادی خفه نشوید و ناکام از دنیا نروید »

February 19, 2014 ·

روژه مارتن دوگار :
رمان نویس واقعی کسی است که می‌خواهد همواره در شناخت انسان پیش تر برود و در هریک از شخصیت‌هایی که می‌آفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که هر موجود انسانی نمونه ایست که هرگز تکرار نخواهد شد. اگر اثر رمان نویس بخت جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگی‌های منحصر به فردی است که توانسته‌است به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان دهنده جهان بینی خاص او باشد. هر یک از آفریده‌های زمان نویس واقعی همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماورای هستی است و شرح زندگانی هریک از این موجودات، بیش از آنکه تحقیقی درباره انسان باشد، پرسش اضطراب آمیزی درباره معنای زندگی است.


February 18, 2014 ·

ایشون چرا انقد مستعار بازی درمیاره ؟
آهان داره جنایی می نویسه ، ژانر عوض کرده نمیخواد به صورت مثبت و منفی تحت تاثیر نام هری باشه !
اگه اینطوره که خوبه
فقط کاش لو نره دیگه :)))

رولینگ/ گالبرایت


February 18, 2014 ·

although my favorite fairy is Vidia
caz of her being stubborn in a special way,
and she is related to the air, I think
She lives in a sour plum tree شاید برای همینه که رنگ لباساش و ظاهرش اینطوریه
She seems nicer and eventually becomes somewhat friends with the others in the film خدا رو شکر
I think she has an Indian name and also some of the crews are from India



February 18, 2014 ·

سوال این بود که چرا Lord Milory پرواز نمی کنه ، جغدسواری می کنه ؟
نگو دلشکسته بوده !
لب مرز که تینک و خواهرش خدافظی کردن می خواستم به سازنده های انیمیشن بگم یه ماجرا هم برای لرد و ملکه درست کنن . بعدش دیدم عجله کار شیطانه :))
ولی الانم باید بهشون پیشنهاد بدم این کار رو انجام بدن ، خودش یه داستان مجزا میشه

February 18, 2014 ·

and there's a fairy, almost my namesake :))
Silvermist
maybe we r sisters 2


February 18, 2014 ·

واااای
ژوزه مائورو ِ واسکنسلُس عزیزم غیر از آثار داستانی ش که ازشون خبر دارم ، یه داستان کوتاه هم داره به اسم « رود معجزه گر » که در مجموعه داستان « چشمهای آبی » چاپ شده ( نشر قطره )


was reading The Lion, the Witch and the Wardrobe.

:)
I love the stories about some little children away from home and try to discover the new places


February 17, 2014 ·

بیبینم
شومام وختی جارو برقی و سش وار رو روشن می کنین یوهویی تیلیفونا زنگ می خورن ، زنگ درخونه رو می زنن ، حتی اگه خونه تنها هم باشین چند نفر از گوشه کنارا اسمتونو صدا می کنن ؟
خب بیایین اینا رو به دکترم بگین داره برام دوا می نویسه
معلوم نیس مدرکشو از کودوم خراب شده گرفته . واس همین اصن بش نگفتم این اتفاقا موقع استفاده از همزن و آبمیوه گیری م میفته
تازه یه بارم وقتی فن سی پی یو صداش خیلی بلند شد ، یه نفر جُف پا داشت می کوبید به در . مردم چشونه آخه ؟
نباس بش می گفتم ! نباس پیشش میومدم



February 17, 2014 ·

خُ آدم پولشو داره موقعیتشو داره و فلان ،
دیگه چرا دادار دودور راه میندازه ؟
همینه که مورد لعن و نفرین هزاران جادوگر و ماگل و حتی فشفشه واقع میشه دیگه
خوبه بگیم کوف... ؟ لاع اله الاالله
بی صدا برگزار می کردی می رفت دیگه
قرتی!

:

دمنتور - طرفدارهای هری پاتر و رولینگ

ریچارد هاتن 43 ساله برای داشتن مجموعه چوب دستی های هری پاتر 2500 پوند انگلیس معادل 13 میلیون تومان به خرج افتاد.

از این چوب دستی ها تنها در 3 سری موجود است که دو سری دیگر در استودیو برادران وارنر لندن و پارک هری پاتر در اورلاندو آمریکاست.

ریچارد میگوید: «چوب دستی مورد علاقه من چوبدستی ولدمورت هست، همینطور اسلاگهورن بخاطر پیچشی که دارد. راستش رو بخواهید همشون فوق العاده ان.»


February 17, 2014 ·

الان یه کتاب دانلود کردم ، چاپ سال 1372
در 340 ص و قیمتش هم 335 تومن
ای خدا !
یه زمانی از این 5 تومنی زردا باید میدادیم برا خریدن یه کتاب :)))


February 17, 2014 ·

رمان «تورگنیف خوانی» اولین رمانی است که از «ویلیام ترور» به فارسی ترجمه شد و از قضا بهترین رمان نویسندۀ شهیر و پا به سن ایرلندی هم هست که به خاطر آن نامزد جایزۀ ادبی بوکر هم شد. «ویلیام تِرِوِر» برای آثارش و داستان‌های کوتاهش جایزه‌های متعددی از جمله جایزۀ «اوهِنری» را برده است. منتقدان، او و آثارش را ادامه دهندۀ راه و روش «جیمز جویس» دیگر نویسندۀ ایرلندی می‌دانند. خود «تِرِوِر» هم اذعان دارد که در داستان‌های کوتاهش تحت تاثیر آثار «جیمز جویس» بوده است. نوشته‌های «ویلیام تِرِوِر» بیان کنندۀ موقعیت‌های رقت‌بار زندگی انسان‌ها و شوربختی آن‌هاست.
در این داستان نقل قولهایی از سه اثر تورگنیف آورده شده و به روش جریان سیال ذهن نوشته شده است.


February 17, 2014 ·

کتاب جدید خالد حسینی
پنـــــــــــــــج ترجمه ازش دیدم

February 17, 2014 ·

تا همین هفتۀ پیش فکر می کردم « فلانری اُکانر » مَرده ! :)))))


February 17, 2014 ·

یک نفر روز هشتم ژانویه [سالها پیش] به ایزابل زنگ می زند و می گوید که پدر بزرگ محبوبش در بستر مرگ است. همان روز بود که «ایزابل» شروع کرد به نوشتن یک سری نامه به پدر بزرگش که بعدا همین نامه ها دست نوشته ی اولین رمانش «خانه ارواح» شد. «ایزابل آلنده» به همین خاطر تمام رمان هایش را هشت ژانویه شروع می کند به نوشتن.


فرهنگستان موسیقی

من محسن نامجو گوش نمی‌کنم. ولی به هر حال کارش را شنیده بودم. در آن کنسرت، اولین کسی که در ردیف اول نشسته بود و جلوی پای من بلند شد، نامجو بود. نامجو با عشق و علاقه به کنسرت من آمده بود و یک گوشه نشسته بود. خیلی هم به من ابراز محبت و ارادت کرد. وقتی من قسمتِ اول را اجرا کردم خطاب به حاضرین گفتم که وقتی قسمتِ دوم کنسرت ما هم تمام شد، ما از سالن بیرون می رویم اما شما آنقدر ما را تشویق کنید که دوباره روی سن بیاییم و آن وقت برایتان یک سورپرایز داریم! این حرکت به صورت بداهه به ذهنم رسید. چون حضور نامجو حس خوبی به من داده بود. بعد از آن هم گفتم محسن نامجو در جمع ماست و از ایشان می‌خواهم که یک همکاری کوتاه با ما داشته باشند. اما در آن لحظه اصلاً نمی‌دانستم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. قسمت دوم تمام شد و همه‌ی مردم هم مشتاق بودند که ببینند قرار است چه کار کنیم. در پایان برنامه از نامجو خواستم که روی صحنه بیاید تا قطعه‌ای را با هم اجرا کنیم. دوستان تعریف می‌کردند که وقتی از او دعوت کردم آنقدر احساساتی شد که شروع کرد به گریه کردن، به طوری که هق‌هق می‌زد. اما هر کاری کردیم نامجو روی سن نیامد و حاضر نشد که کنار من و پژمان حدادی روی سن بنشیند. این هم از لطف و ادبش بود. رفتار نامجو از خیلی‌ها که ادعای اصالت می کنند، اصیل‌تر بود و من به طور شخصی دوستش دارم. راجع‌به کار هم اصلاً نظر من مهم نیست و کارش ربطی به ارزش‌گذاری من ندارد. نهایتاً پایین سن یک صندلی گذاشتیم و ایشان آنجا نشست. من ترکمن را نواختم و نامجو روی آن به صورت بداهه آواز ترکمنی خواند. خب می‌دانید «ترکمن» قطعه‌ای نیست که برای آواز نوشته شده باشد، اما باید بگویم که الحق ترکمن را نامجو فهمید. وقتی شروع به خواندن کرد تحریرهایش کاملاً ترکمن بود. مطمئنم که نامجو آن لحظه بوی خاک ترکمن را حس می‌کرد. در هر صورت شب بسیار جذاب و شیرینی شد. خب این احساس را با چه چیزی می توان عوض کرد؟ و من از خودم خیلی ممنونم که این کار را کردم!

- گفت و گوی حسین علیزاده با حمیدرضا منبتی، ماه‌نامه‌ی تجربه، شماره‌ی یک.


February 16, 2014 ·

یکی از لولوخورخوره های من غرق شدن و خفگی زیر آبه
ولی با دیدن این عکس برای اولین بار فکر کردم اگه قرار باشه اینجا همچین اتفاقی برام بیفته زیر 10% بترسم


February 16, 2014 ·

رولینگ در داستان هری پاتر میگه کارمندای وزارت سحر و جادو ، بعضیاشون میرن روی توالت فرنگی های یه ایستگاه مترو می ایستن و سیفونو می کشن و از اونجا میرن وزارتخونه .. کثیف نمی شن ها !
یه راه خنده دار ابلهانه که به روشی معصومانه بیان شده
همین طوری از زیر قلمش در نرفته


February 16, 2014 ·

عکس‌های اخیر دوریس لسینگ، مربوط به همین سال‌های آخر زندگی‌اش که بخاطر برنده شدن جایزه نوبل نام و آوازه‌اش در کشور ما پیچید، او را پیرزن مطبوعی نشان می‌دهد که آدم را به یاد مادربزرگ‌های توی قصه‌ها می‌اندازد. اما آنچه از نوشته‌هایش به ما می‌رسد، چنین تصویری را تایید نمی‌کند!
لسینگ در داستان‌ها و نوشته‌هایش (و شاید حتی باید گفت در زندگی پرفراز و نشیب‌اش) زنی است جدی که با هیچ‌کس و هیچ‌چیز شوخی ندارد. او به زندگی، واقع‌گرایانه، شکاک و غیررمانتیک نگاه می‌کند. آن‌طور که می‌گویند در طول عمرش راه‌ها و مسیرهای مختلفی را آزموده و در هر جا نیز که مسیر را اشتباه رفته یا از حاصل انتخاب‌هایش راضی نبوده، پذیرفته که اشتباه کرده و بدون تعارف مسیرش را تغییر داده است.


February 15, 2014 ·

Griffin : mythological creature having the head and wings of an eagle and the body of a lion
گریفین :
بشکوچ : شیردال (در پارسی میانه: بَشکوچ) موجودی افسانه‌ای با تن شیر و سر عقاب (دال) و گوش اسب است. دال واژه ی فارسی برای عقاب است. تندیس‌های به شکل شیردال در معماری کاربرد زیادی دارند. شیردال‌ها در معماری عیلامی کاربرد داشتند و نمونه‌ برجسته‌ای از آن در شوش پیدا شده است. روی کفل این شیردال نوشته‌ای هست به خط میخی عیلامی از اونتاش گال که آن جانور را به اینشوشیناک خدای خدایان عیلام هدیه کرده است. این شیردال که به دست بانو گیرشمن بازسازی شده است در موزه ی شوش نگاه داری می‌شود.

مردم باستان شیردال‌ها را نگهبان گنجینه‌های خدایان می‌پنداشتند. شیردال نشان خاندان پادشاهی سوئد نیز هست. http://aryaadib.blogfa.com/post-502.aspx


February 15, 2014 ·

مرحوم مهدی سحابی گفته که ترجمۀ خودش از « مرگ قسطی » _اثر لوئی فردینان سلین _ رو چهار / پنج بار خونده ؛ بس که خوب برگردان شده

February 15, 2014 ·

Jeremy Brett had appeared in these special roles in his career :
Sherlo.. o' of course ! all of U know about it
D'Artagnan in an adaptation of The Three Musketeers (1966)
Maxim in the 1979 adaptation of Daphne du Maurier's Rebecca


February 15, 2014 ·

« وی پس از تجربه کردن پیشه ‌های بسیار (نجاری، کارگری چاپخانه و آموزگاری)، در کنار نویسندگی و ویراستاری .. »
_ در مورد والت ویتمن نوشته شده
_ حالا بقیۀ جمله رو کار ندارم ولی همون شغلهایی رو داشته که تو بچگی بهشون فکر می کردم


February 14, 2014 ·

شهرکتاب ، امروز :
اولش خوشحال شدم چون دیدم یه کتاب جدید در باب نقد آثار گلشیری بیرون اومده . با اینکه کوچک و کم حجم بود شاید حرفایی برای گفتن داشته باشه ..
بله
اونم چه حرفایی !
نقدی از نوع « محمدرضا سرشار » ی بر آثار هدایت !
فصل اولش که با عنوان « ادب گم شده » شروع بشه دیگه معلومه تا انتها چه خبره ( گلشیری تا اینجا بی ادب و حسود و بددهن و فردی بریده از ریشه ها و پناه برده به دامان غربی ها معرفی شده که کپی های ناموفق و بی خودی از آثار ادبی غرب به خورد ما داده )
لابلای برگهای دیگه ش هم به تریاکی بودن نویسنده اشاره شده
خوب شد فهمیدیم والا دامانمان آلوده میشد شایدم جرقۀ زغالش گوشه ش رو می سوزوند ..
درجایی دیگر هم از تاختن براهنی به گلشیری کیف کرده و گوشۀ میدان نشسته و در انتها هر دو را خوب لوله می کند
حتی از نظر بی غرضانۀ امیرحسن چهلتن هم نگذشته و اونو به نفع کطالبش برداشت می کنه ؛ که چی ؟ چهلتن جایی گفته : ایرادهای اندکی هم گلشیری داشته درحد کمتر از نوک سوزن و البته گل بی عیب خداست .
اینو نقل نمی کرد باورپذیری مطالبش بالاتر می رفت بوخودا . خسته نباشه .
این هم کتاب :
http://library.tebyan.net/newindex.aspx…

http://www.bookroom.ir/part,showEn…/…/lang,fa/fullView,true/

http://www.ketabestan.ir/…/390-%D8%AF%D9%88%D8%AF-%D8%B4%D8

February 14, 2014 ·

http://www.imdb.com/name/nm0557281/?ref_=nmbio_mbio
Anna Massey (1937–2011)


February 13, 2014 ·

میخواهی بگی
:::: روتو زیاد نکن/پرو گری نکن ::::

Don't push the envelope

چند مترادف
Don't push your luck
Don't cross the line
Don't step on my toes

February 13, 2014 ·
کتاب خوشه

قسمتی از همه ی ما خارج از زمان زندگی می کند. شاید در برخی لحظاتِ عمرمان متوجه سنِ مان شویم ولی اغلب بی سن و سالیم.

میلان کوندرا


February 13, 2014 ·

وقتی این عنق منکسر با آنی اومد گرین گیبلز و نیشش هم بازشد ، تازه داشت قرار هم میذاشت دیگه خود خود بهشت بود
کاترین، ناظم مدرسه

Medusa : (in Greek Mythology) one of the three Gorgons that had snakes for hair and everyone who looked at them was turned to stone

از اساطیر یونانی
ستارۀ دریایی ( تصور کنین ستارۀ دریایی کلۀ آدمیه که بازوهاش ، موهای مارمانندش هستن )
میگه: مدوسا در چشمان هرکه می نگریست یارو سنگ می شد
* یاد باسیلیسک /مار افتادم توی داستان « حفرۀ اسرار » ، که اون هم با سنگ کردن قربانیاش می کشتشون
** ارتباط مار و موی ماری و سنگ شدن قربانی

Gorgon : any of three monster sisters who have snakes for hair and can transform beholders to stone (Greek Mythology); woman considered to be ugly or frightening

(افسانه‌ یونان‌) یکی‌ از سه‌زنی‌ که‌موهای‌ سرشان‌ ماربوده‌و هر کس‌ بدانها نگاه‌ میکردسنگ‌ میشد، زن‌ زشت‌سیما، زن‌ بد سیما


« به فکرم رسید که فقر و فلاکت را با سعی در پاکیزگی مخفی کنیم چرا که آب فراوان بود . مبارزه با شپش ، کک و کنه و چرک و کثافت را شروع کردم . اما نتیجه آن شد که حتی موش و سوسک و دیگر حشراتی که ما به سوپ می افزودیم نیز ناپدید شدند ؛ پس صابون زدن و ضدعفونی کردن را کنار گذاشتیم »
_ ایزابل آلنده ؛ "اینس روح من " ؛ ص 299


February 12, 2014 ·

دیوانگی یک ساعت اخیر من
کشف این صفحه
بیشتر عکساشو سیو می کنم انگار می خوام یه مغازه داشته باشم عین مغازۀ آقای مگوریوم !

https://www.craftsy.com/project/sewing?_ct=wberqbdql-fhezusji


February 12, 2014 ·

حالا بعضیاش شوخیه ولی نه همه ش :))

« ده دلیلی‌ که خدا زن را آفرید
1- خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود.
2-خدا می دونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی‌ کنترل تلویزیون رو بهش بده.
3- خدا می دونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمی گیره!
4-خدا می دونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی‌ دیگه نمی خره.
5- خدا می دونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون ببره.
6- خدا می خواست آدم بارور و تکثیر شود ، اما خدا می دونست که آدم تحمل درد زایمان رو نداره.
7- خدا می دونست که مانند یک باغبون ، آدم برای پیدا کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره.
8- خدا می دونست که آدم به کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره.
9- همونطور که در انجیل آمد ه است : برای یک مرد خوب نیست تنها بماند.
و سرانجام دلیل شماره یک
10- خدا به آدم نگاه کرد و گفت : من بهتر از این هم می تونم خلق کنم... »


February 12, 2014 ·

گویا تمام خرسای قطبی چپ دست هستند :))


February 12, 2014 ·

می فرماد :
« زمانی که انقدر بی حوصله ای
که فرمایش همه متینه »
_ حالا یه وقتایی م هست اینطوریه ولی خودت بی حوصله نیستی طرف بی حوصله س
یا کلا روزنه ای _ از نه سمت تو نه سمت اون _ رو به همدیگه نیست
بذار متین باشه



February 12, 2014 ·

این خرس تنبلا هستن ، همونا !
اسمشون بد در رفته ها
من از اونا بدترم

February 12, 2014 ·

نامرررررررررررررد
گفت « باشه همون 2 سانت »
ولی اینم 6-7 سانت زد !
حاصل یه سال خون دل خوردنم ریخت رو سرامیکا !
:))))))))) ولی ظاهرش خوب شد


"My mom always said the things we lose have a way of coming back to us in the end. If not always in the way we expect."
- Luna Lovegood
با صدای خودش

February 12, 2014 ·
Mohammad reza Shafiee Kadkani, محمدرضا شفیعی کدکنی

راست گفتی که در دوره‌ی ِ ما
قامت ِ زندگانی خمیده‌ست
بایدش، راست داریم، یارا!

خوش‌ترین روز، روزی‌ست، کان روز
تاکنون روی ننموده ما را

وه! چه روزی، چه روزی، چه روزی‌ست!


February 12, 2014 ·

گاهی که وارد ذهنیت « فنولیو » _ نویسندۀ Inkheart توی کتاب Inkheart میشم ، به نظرم اشارکی به خدا داره ؛ خدایی پیر و سر به هوا ولی پرادعا که انتظار داره همیشه سررشتۀ امور و سرنوشت مخلوقاتش در دستهای اون باشه ولی گاهی از دستش در میره و بعدش هول میشه :)))


February 12, 2014 ·

« در ابتدا آتش بی میل تر از ایام گذشته از شاخه ها بلند شد؛ انگار واقعا نمی توانست باور کند که او بازگشته است . اما بعد شروع به زمزمه کرد و با شور بیشتری به او خوشامد گفت ، تا جایی که او مجبور شد آن شعله های وحشی را کنترل کند و آن قدر صدایشان را تقلید کند تا بالاخره آتش آرام بگیرد » ص 68

« Dust Finger دستانش را به هم مالید و کلمات آتشین به طرف انگشتانش زمزمه کرد تا این که جرقه های آتش مثل باران از آنها ریخت . در محل فرود آنها روی زمین گلهایی بیرون زدند ؛ گل هایی سرخ که هر گلبرگشان زبانه ای از آتش بود » ص 100

« رکسان : از کی تا حالا بدشانسی رو باور می کنی ؟
Dust Finger با خود گفت : از وقتی پیرمردی رو دیدم که ادعا می کنه من و تو رو به وجود آورده » ص 333

__ Inkspell
«طلسم جوهری » ؛ کرنلیا فونکه


February 11, 2014 ·

جنگ
این جنگ کثافت که همه جای دنیا و در هر جبهه ای جز پلیدی و پیامدهای شوم کوتاه یا دراز مدت چیزی در بر نداره
و از اون شوم تر لجنزار سیاست هست که همیشه از این آب مسموم ماهی می گیره
نمی دونم میشه ؟ اینکه اگر هر آدمی در چهاردیواری کوچک خودش سعی کنه خوب باشه و از توانایی هاش بهترین استفاده رو بکنه . اگه خیری به کسی نمی رسونه لااقل مایۀ شر نباشه ، گاهی قدری اون ور تر از خودش رو هم ببینه ؛ از کمک کردن به غریبه ها در حمل سبدهای خرید سنگینشون تا اختصاص دادن یه روز از حقوق هر ماهش برای هر نیازمندی که تو اون لحظه دم دست شهست ، از زدن حرفای خوب و کمک فکری دادن به هرکسی که حتی اتفاقی ممکنه از ذهن خسته ش آگاهی داشته باشه ، .. این آدم فکر نکنم به نفت و الماس و ... همسایه یا ملت دیگه ای چشم داشته باشه که بخواد براش اعمال سیاست کنه . به جاش با چند نفر مث خودش می شینن دور هم و به این فکر می کنن چطور می تونن برای آدمای دیگه وضعیت رو اندکی بهتر کنن
ها ها !
خیال خام ؟
حتی تصورش هم خوبه
منم آدمی م که همیشه حتی توی چهاردیواری کوچک خودم هم عالی و « ابر انسان » نیستم
اما فکر کردن به این چیزا بهم کمک می کنه راه خوب بودن و بهتر شدن رو پیدا کنم


کتاب خوشه

فجایع بعد جنگ در آلمان

بعد از سقوط برلین آمار وحشتناکی از تجاوز به زنان و دختران آلمانی، مجار، بلغار و یوگوسلاو توسط روس ها و متفقین گزارش شد. سرباز های روس حتی به تجاوز تشویق شده بودند و این را دستور استالین برای انتقام از آلمانی ها می دانستند.

هزاران زن آلمانی برای نجات از تجاوز روس ها خودکشی کردند. بعضی منابع تعداد کل زنان آلمانی را که مورد تجاوز قرار گرفتند را تا دو میلیون نفر ذکر کرده اند. از سربازان آمریکایی و فرانسوی نیز آمار بالایی از تجاوز ولی نه به شدت روس ها گزارش شد.

بسیاری از این قربانیان به صورت مکرر مورد تجاوز قرار گرفته بودند. بر اساس برآورد کتابی با عنوان «سقوط برلین در سال ١٩۴۵» نوشته آنتونی بیور، ٧/٣ درصد کودکانی که در برلین در سالهای ١٩۴۵و ١٩۴۶به دنیا آمدند، پدران روسی داشتند.

هنگامی که انگلیسی‌ها به برلین رسیدند، افسرها با دیدن دریاچه‌های مملو از زنانی که پس از تجاوز خودکشی کرده بودند، شوکه شدند. سن و سال قربانیان اهمیتی نداشت، دامنه سنی آنها از ۱۲ تا ۷۵ می‌رسید. پرستاران و راهبه‌ها نیز در بین قربانیان بودند. برخی از زنان تا ۵۰ بار مورد تجاوز قرار گرفته بودند.

به دنبال پست بحث برانگیزی که در مورد هیتلر گذاشته شد خیلی ها هیتلر رو جانی و عقده ای خطاب کردند و متفقین رو یه جورایی فرشته. در اینکه هیتلر جانی بود شکی نیست ولی احتمالا شما فقط اون روی سکه رودیده اید پس بد نیست این روی سکه رو هم ببینید(برای حفظ ماهیت پیج از تصاویر خشن استفاده نشده است).


February 10, 2014 ·

« تو اشتباه بزرگ منی ، ـ ببخشایم
به دیده می کشم این اشتباه را حتی »
__ محمدعلی بهمنی


February 10, 2014 ·

دیوونه ها
زودتر برگردین ببینم چی قراره سرتون بیاد
می ترسم دینامیت و مواد منفجره گرون بشه .. لااقل بدونم باید برم ABC رو بترکونم یا نه ؟
* همین ABC بود دیگه ؟؟ اسم شبکه هه

نولان و امیلی


February 10, 2014 ·

ﺁﯾـــﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘـــﯿﺪ ﻭﻗﺘـــﯽ ﺍﮊﺩﻫـــﺎ ﺗﻮ ﭼﺸـــﻤﺶ
ﺁﺷـــﻐﺎﻝ ﺑﺮﻩ ﻣـــﯿﻤﯿﺮﻥ ؟ !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭼـــﻮﻥ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺍﮊﺩﻫـــﺎﯼ ِ ﺩﯾﮕﻪ ﻣـــﯿﮕﻦ ﺗـــﻮﻭﻭ
ﭼﺸﻤﺸـــﻮﻥ ﻓـــﻮﺕ ﮐﻨﻪ . . .
ﺑﻌﺪ ﭼﻮﻥ ﻓﻮﺗﺷـــﻮﻥ ﺁﺗﯿﺸـــﻪ ﮐﻼ ﮐــَﻠﺸﻮﻥ
ﻣﯿـــﺴﻮﺯﻩ . . .

feeling smart.


February 9, 2014 ·
این « اِل ماچـو » ی « دسپیکبل می2 » گمونم به زبون خودمون میشه ی چیزی تو مایه های
سیبیل کلفت
:


February 9, 2014 ·

Now and then some bewildered figure, looking around as if lost, stumbled into the kitchen. Sometimes the visitor was human, sometimes furry or feathered, once it was even a talking mustard-pot. Elinor could usually work out, from the appearance of each one, which of her poor books Orpheus had in his pale hands at that moment. Tiny men with old-fashioned hairstyles were presumably from Gulliver's Travels. The mustard-pot was very probably from Merlin's cottage, and the enchanting and extremely confused faun who tripped in one lunchtime on
delicate goat's hooves must have come from Narnia.
__ Cornelia Funke ; "Inkspel"
chapter 40; "No hope"

« هرچند وقت یک بار ، چند چهرۀ عجیب که انگار گم شده باشند ، به داخل آشپزخانه می آمدند . بعضی اوقات ملاقات کننده ها انسان بودند ، گاهی چشم دار و گاهی پَردار ، حتی یک بار قابلمۀ خردل سخنگو بود . النور از روی ظاهر هرکس می توانست حدس بزند که آنها از کدام کتابی که اُرفئوس با دستان ناتوانش میخواند ، بیرون آمده اند .
قابلمۀ خردل احتمال قوی برای کلبۀ مرلین بود و موجود عجیب و غریبی که نصفش انسان و نصفش بز نر بود و یک روز وقت ناهار بسیار سرزده و سردرگم با سُم های زیبایش وارد شد مربوط به نارنیا می شد .

* حالا مترجم اون بخش « دستان ناتوان » رو واقعی تر ترجمه میکرد بهتر نبود ؟
همین کارا رو می کنن که آدم مشکوک میشه دیگه . بگذریم که اون ی جملۀ مربوط به گالیور رو حذف کرده ؛ نمی دونم چرا !


تمامیِ روزها یک روزند
تکه تکه میان شبی بی پایان.

شمس لنگرودی


February 9, 2014 ·

باس برم یه 20 دقه / نیم ساعت قدم بزنم آهنگ گوش کنم
باس پاشم برم دیگه


February 9, 2014 ·

هاا اینم خوبه !
گاهی آدم باید با زرنگی جاشو با دوست خرسی ش عوض کنه
موگلی و خرسه

February 9, 2014 ·

ئه واقعا ؟
یعنی شرلوک در اصل اسم دختراس ؟
* سیلور حال آن کسی را دارد که سیب زمینی پوست میکند و در دل می گوید : خدا کنه توش انبه باشه ، خداااااااا کنه ...


was watching Sherlock.

هه هه
سه تا از لحظات خاص ش رو تونستم پیش بینی کنم :
یکی این که اونی که « مترسکه » نه شرلوکه نه مترسک !
دیگه اینکه جان فلش رو نمی بینه و ... !
و اینکه باد شرقی بر می گرده :))
به نظر نمیاد اون قضیۀ تلویزیون و .. هم نقشۀ خودش باشه ؟
من بهش بدبینم ؟
"His last vow



was listening to paradise by coldplay.

African style "Peponi"


February 9, 2014 ·

She dreamed
Para-Para-Paradise
every time she closed her eyes


February 9, 2014 ·

« وینترفل مجموعه قلعه ی بزرگی است که چند هکتار مساحت را پوشش می دهد و شامل دو دیوارعظیم می باشد. روستایی خارج از وینترفل واقع است که وینتر تون (Wintertown) نامیده می شود. وینترفل خود دور یک جنگل خدایان قدیمی و بر روی چشمه های آب گرم بنا شده است آب چشمه ها به وسیله لوله کشی درون دیوارها و اتاق ها برده شده و آن ها را گرم می کند که باعث می شود وینترفل نسبت به سایر قلعه های شمالی در زمستان راحت تر باشد. » http://westeros.ir/wiki/index.php…

_ این بخش ها رو که توی کتاب می خوندم انقد کیف می کردم :3
برای من ِ عاشق گرما ، وینترفل اولین مکانی بود که با وجود سرمای اطرافش ی کنج دوست داشتنی محسوب می شد


آریا در طی سفر هایش زیرکی و هوشیاری فوق العاده و توانایی بسیاری در تطبیق با شرایط سخت را از خود نشان می دهد. گفته می شود آریا خلق و خوی عمه اش لیانا (Lyanna) را به ارث برده است.
ظاهر آریا بیشتر استارک است تا تالی. او صورتی دراز، چشمانی خاکستری و موهای قهوه ای دارد. او لاغر و عضلانی است. در شروع داستان آریا چهره ای چنان ساده دارد که از این رو به او لقب "آریا صورت اسبی" (Arya Horseface)داده اند و در خیلی از مواقع با پسر ها اشتباه گرفته می شود. هر چند مواردی هست که در کتاب های بعدتر او زیبا نامیده می شود و با لیانا مقایسه می گردد و نگاه های مردان را به خود جذب کند.

نقاشی : آریا استارک، زیرزمین بارنداز پادشاه اثر TeiIku


February 8, 2014 ·

ادارد در دهه سوم زندگی خود به سر می برد. صورتی کشیده، موهایی تیره و چشمانی خاکستری رنگ دارد. چند تار خاکستری بین ریش های کوتاهش به چشم می خورد. چشم های خاکستری تیره اش نشان از حالت روحی او دارد، وقتی ملایم است، مه آلود و وقتی خشک و سرد باشد، مثل سنگ به نظر می آیند. در میان دشمنانش به داشتن چشمانی سرد شهرت دارد و آنان این طور تصور می کنند که این چشم ها نمایانگر قلب یخ زده او هستند. جیمی لنیستر (Jaime Lannister) چشم های ادارد و روس بولتون (Roose Bolton) را شبیه هم می داند. ادارد به اندازه ی برادرش، برندون (Brandon) خوش قیافه و تنومند نیست. با وجود این که شخصیت آرام او به سردی و غرور تعبیر می شود، وی با روحیه شرافت و عدالت طلبی شناخته می شود و در نظر افراد خانواده اش فردی مهربان است.


February 8, 2014 ·

خواب نوشت :
_ یکی بهم می گفت با توجه به الگوی وزن های عروضی فارسی میشه الگوهای قلاب بافی تهیه کرد ..
از خواب که بیدار شده بودم تا چند دقیقه به این فکر می کردم که بافت « مفعولُ مفاعیلُن » بهتر میشه یا وزن شاهنامه (« فعولن فعولن فعولن فعل ») !
* البته میشه هجاهای کوتاه رو پایه کوتاه درنظر بگیریم و هجاهای بلند روپایۀبلند ولی اون وقت زنجیره ها و .. رو چی ؟ باید بیشتر بهش فکر کرد

February 8, 2014 ·

اینو به تاریخ 22 مهر 89 نوشته بودم :

« در آغوش امن زمین
از دیروز عصر که تصاویر نجات معدن چی های شیلی رو دیدم ، ناخودآگاه بهشون فکر می کنم . یعنی بیشتر به شرایطشون . این که توی معدن گیر افتاده بودن و بالاخره روزای زیادی اونجا بودن ... اول هاش که حتما مطمئن نبودن می تونن نجات پیدا کنن ... تازه بهترین لحظاتش همین ساعت های آخر بوده که کپسول می فرستادن پایین و دونه دونه شونو می کشیدن بالا ...
حتما اولی که می خواسته بره بیرون ، همه _‌حتی بقیه ی مردم دنیا هم اگه تمرکز می کردن روی اون لحظه _ یکی از تصوراشون می تونست این باشه که اگه خدانکرده اوضاع یه جور دیگه پیش بره ، مث ریزش دیواره ی تونل نجات ، یا هر چیز دیگه ای که عملیات رو متوقف کنه ...
یا اصلن روزای قبل ترش ... وقتی داشتن عملیات نجات رو شروع می کردن ... امید / نا امیدی ... خانواده های نگران ...
اونایی که گیر افتاده بودن به چیا فکر می کردن ؟‌اکسیژن ؟ غذا ؟ آب ؟‌افسردگی ؟‌خونواده هاشون که بیرونن ؟‌گذشته ؟‌برنامه های آینده ؟ فرصتای از دست رفته ؟‌قول و قرارهاشون با خودشون و بقیه ؟ ... و خیلی چیزای دیگه ...
همه ی اینا بدیهیه . وقتی همچین اتفاقی میفته ، این فکرا خیلی راحت به ذهن همه مون هجوم میاره . می شه ساعت ها در مورد هر کدومشون فکر کرد .
اما چیزی که من از دیروز بیشتر از همه بهش فکر می کردم ،‌خود حس گیر افتادن تو یه تونل بوده . چون دقیقا می دونم از همچین وضعیتی خوشم نمیاد ؛ بدم میاد ، می ترسم . عکس العمل هام می تونه شدیدتر از حالت عادی ش باشه . من کلاً نسبت به رفتن توی تونل و جایی که زیر ِ زمین باشه ، حس خوبی ندارم . احساس امنیت نمی کنم . چند بار هم که از این فیلمای گیر افتادن توی تونل دیدم ، اصن حس خوبی نداشتم .
خلاصه این خودش به کنار ، از یه طرف آدم با خودش فکر می کنه ۶٩ روز تو یه وضعیت نا امن بودن و نداشتن توانایی لازم برای انجام کارایی که دلت می خواد _ حالا هر کاری _ بدجور ذهن آدمو به بازی می گیره.
*بعدش یکی شون بود که می گفتن هم زمان دوتا همسر داشته یواشکی از همدیگه ! می گفتن حتما اون فرد دوست داره آخرین نفری باشه که پاش به روی زمین می رسه !
خب اون چی شد ؟
** ایزابل آلنده هم اونجا بوده . می شه آدم منتظر نباشه که یه داستان یا رمان از توی این حادثه درنیاره ؟ »

_ حالا ؟
خبرشو ندارم که نویسندۀ محبوبم هنوز کتابی درموردش نوشته یا نه . اینکه دورباره یاد این قضیه افتادم به خاطر اینه که دیشب ژولیت بینوش و آنتونیو باندراس رو توی تی وی دیدم که قراره در فیلمی با همین مضمون نقش آفرینی کنن !


February 8, 2014 ·

30-40 سال دیگه اگه ی جوون گوگوری مگوری از ی پیرزن اینطوری یاد کرد احتمال بدین که سیلور مورد نظرش باشه
البته آرایش و لاک و .. رو نیستم
چمیدونم اصن .. شاید اون موقع پایۀ این چیزام هم باشم
* اینو از ص « از آفریننداگن خوشیهای کوچک متشکرم » کش رفتم :
از مادربزرگ مهربونم تشکر می کنم! که روز تولدش با پدرم یکیه و یک روز بعد از من!
که عاشق رنگ طلایی، گوشواره های عجیب، دستبندهای مهره ای و آویز کیف و هرجور چیز جینگیلیه! که حتی گردن مجسمه های کوچیک و بزرگ خونه ش هم گردنبند میندازه
و براشون ماتیک میزنه!
که اگه یه روز جلوش آرایش نکرده باشم نگران می شه و می گه چی شده؟مریض شدی؟
که امکان نداره بدون موهای میزانپیلی(!) و آرایش از اتاق بیاد بیرون!
که می گه زن باید همه چیزش "ست" و "شیک" باشه!
که فقط در دوران مدرسه شون انگلیسی خونده، ولی همون چیزایی رو که در بچگی یادگرفته یادشه و به جا و صحیح استفاده می کنه، تا جایی که باعث تعجب همه می شه.
که وقتی مهماندار هواپیما ازش پرسید آیا می خواد چیزی بنوشه؟ جواب داد red vine!
که در مهمونی ها مدل "کلاس رقصی"ها می رقصه!
که یکی از انگیزه های لاک زدنم اینه که برم لاکم رو نشونش بدم و بهم بگه آفرین! P:
و از همه مهم تر، برای این ازش تشکر می کنم که همیشه حامی فرزندان و نوه هاش هست
و همیشه صلح و دوستی رو در خونه ش نگه می داره و هر وقت بین دو نفر دلخوری پیش بیاد باهم آشتی شون می ده.
که بین همه افراد سنتی نسل قدیم که من و خواهرم رو از رشته هنر نهی می کردن، حامی ما بود و هنوز تمامی تئاترهایی رو که من بازی/کارگردانی می کنم به تماشا می نشینه و تشویقم می کنه.
و در کنار این همه قرتی بازی(!) بی اندازه خوش زبون و خوشروئه تا جایی که هر غریبه ای در اولین برخورد شیفته ش می شه و مادربزرگ رو به خونه ش دعوتش می کنه!



February 8, 2014 ·

·

میگه سیلورتون یه بست فرند خیلی عالیه

You’re mature and know when to be serious, but you also have a snarky sense of humour that makes you fun to be around. You’re creative and artistic, and appreciate pretty things. You’re a great listener and really good at keeping secrets, which means you’re a fabulous best friend

February 8, 2014 ·

30-40 سال دیگه اگه ی جوون گوگوری مگوری از ی پیرزن اینطوری یاد کرد احتمال بدین که سیلور مورد نظرش باشه
البته آرایش و لاک و .. رو نیستم
چمیدونم اصن .. شاید اون موقع پایۀ این چیزام هم باشم


February 8, 2014 ·

زندگی آدمای قدیمی تر گاهی آدمو یاد داستانای « رئالیسم جادویی » می ندازه


February 8, 2014 ·

Moniro Ravanipour

از زندگی پشیمان نیستم .ازهیچ تجربه ای حتی ازدواج هاهاها...خیال می کنم بخشی از شکوه زندگی ما به خاطر اشتباهاتی است که می کنیم ...وانسان زنده راه می افتد جدال می کند تصمیم می گیرد اشتباه می کند وزندگی ساخته می شود یا نمی شود ...گیر سه پیج دادن ومحاکمه صحرایی خود کار ادم های بیکار وبیمار است ...این را همیشه باور داشته ام که فقط مرده ها اشتباه نمی کنند ...



February 7, 2014 ·

در حالی که بولگاف اولین شب اقامت خود را در این منطقه روستایی می‌گذراند، دختری را به درمانگاه آوردند که پایش در خرمنکوب گیر کرده بود، یک پایش کاملا له شده بود و پای دیگرش در قسمت ساق شکستگی داشت، ‌نبضش به سختی قابل لمس بود. در آن نیمه‌شب پزشک جوان با خود می‌گفت: «بمیر، زود بمیر، بمیر وگرنه من چه کار می‌توانم برایت بکنم!»، ولی بولگاکف به سرعت خودش را بازیافت و پای دختر را آمپوته کرد و جانش را نجات داد.
__ وبلاگ « یک پزشک »


February 7, 2014 ·

Silver is a doll maker

بهمن 92 (فوریه)

February 6, 2014 ·

اوائل که از نزدیک با « پیتزا » آشنا شده بودم میدیدم مردم موقع خوردن ، اون بخش نونی انتهاییش رو میندازن دور
من که اینکارو نمی کردم
هنوزم طرفدار پروپا قرص نون های پیتزام مخصوصا اینایی که طعماشون فرق می کنه
ولی جدیدا انگار اون بخش ها رو بقیه م نمیندازن دور
تا جایی که یواشکی دقت کردم ، همه می خورنشون ! همه شو :)))


February 6, 2014 ·

خب
به مبارکی و میمنت انگار اون قضیۀ پنگوئنی راه رفتن برای جلوگیری از سُر خوردن شایعه ای بیش نبوده
البته من هنوز سر حرف خودم هستم که فشار بیشتر روی پنجۀ پا موثره


February 6, 2014 ·

یه بانک نزدیکمون هست ، حدود هفتۀ پیش دیدم دارن ظاهرش رو تعمیر می کنن و در حدی که خودپردازش رو هم برداشته بودن. از بیرون طوری به نظر میرسه انگار بانک کلا تعطیله
امروز دقیقا همونجا کارداشتم . از دور دیدم یه آقایی رفت جلوی بانک و به نظر من وارد شد . رفتیم جلوتر ، دیدیم نه دری نه پیکری ! آقاهه کجا رفته بود ؟ چجوری رفت توی بانک ؟
خب خطای دید و .. اصن شایدم رفته بود سوپر بغلی ..
رفتیم بانک کناری آدرس یه شعبۀ دیگه رو بپرسیم ، گفتن نخیر بانک بازه و کار می کنن کارمنداش 0.0
این دفعه رفتیم جلوی بانک ، هی اینورو ببین ، اونورو ببین ، پس ورودیش کجاس ؟
حسی که اون لحظه داشتم ، حس جادوگری بود که جلوی بیمارستان سنت مانگو ایستاده و قراره یهویی توی اون شلوغی و بی حواسی باقی مردم وارد محل جادویی مورد نظرش بشه :)) واقعا دوست داشتم همچین اتفاقی برام بیفته
اما خب کمی که بیشتر دقت کردیم بالاخره یه شکاف ماگلی برای ورود پیدا کردیم ؛ متاسفانه :/
* اما همون امیدواریش هم خیلی خوب بود . حسش یادم نمیره :)))


February 6, 2014

·

ای بابا !
ی لحظه یادم رفت توی اون کوئیز هری پاتری ، کدوم شخصیت بودم
رفتم حتی دوباره انجامش بدم
چشمم به قیافه ش افتاد و یادم اومد
بهم گفته بود « اسنیپ »
بس که هیچ وقت فکر نمیکردم شباهت خاصی با ایشون داشته باشم
بس که بزرگوار بودن
:))



February 6, 2014 ·

« سیلور کلاس میرود
اینترنتی می رود »

* با آهنگ این شعر باب اسفنجی :
« گری به حمام می رود
با خود حوله می برد »

شاید سیلور موشک هوا کند !! هوراااااا


is feeling ‎قیلی ویلی در اعماق دل !!!‎

شیطونه کار خودشو کرد !
انقده خوووووووووب بود
اولش رفتیم همین پارک کوچولو موچولوئه نزدیک .. فقط تونستم چن دقیقه تاب بخورم . برفا خداییش مث پودر بودن نمیشد کاری کرد فقط برای تبرک هی دست می کشیدم بهشون . کلی دستام سرخ شد و یخ کرد
بعدش پیشنهاد دادم بریم اون پارک بزرگه که دورتره .. اونم پیاده
وااااااااای اونجا محشر بود ! ( اینکه میگم « محشر » و فلان ، ی وقت تصور نکنین من رفتم دیزنی لند یا هاگوارتز ؛ حالا عکساشو میذارم . معمولی بود ! خب یه روز بعد از بارش برف که آفتاب زده روی برفا ، برفا مث الماس ریزه می درخشن .. اون جاهای برفی که هیچ رد پا و .. روشون نیس تازۀ تازه موندن ، صاااااااااااف و دست نخورده ، انقد که خودت هم دلت نمیاد خرابشون کنی .. خب همۀ اینا به نظر من فوق العاده و محشره وقتی آدم دستشو میذاره لای برفا ، وقتی میبینه پای فواره ها قندیلای خوشکل بسته و آبی که از رو فواره ها میریزه مث کریستال مایع ، انگار یه شمشیر یخی میره توی قلب آدم و اصن انگار آدم روی ابراس .. )
خب هیچی دیگه !
همه رو که توی پرانتز نوشتم که :/
تازه بعدش یه عالمه سیب زمینی تنوری و سرخ کرده با سس و فلفل خوردم معده م سوراخ شد :))))))))))
قبلشم آیس پک خورده بودم
برف هم خوردم یواشکی ! شیطونه هم ندید حتی :))))))))))



February 5, 2014 ·

آقا اصن من « مری » م .. مری مریییییییییییییی
واااااااای چه موجود نازنینیه این دخترۀ موکوتاه
وااااااااای من عاشقش شدم
woaaaaaaaaaahhhhhhhhh

watchin' SHerlock*
s3/ ep2 "The sign of three"
_ این بیلبیلکای فیس بوک که شامل واچینگ ، فیلینگ ، .. اینا میشه فعلا واسه من کار نمیکنه .. لابد برف اومده اینطوری شدن :


February 5, 2014 ·

یکی از دماغ سوختگی های تکنولوژی برای بشریت ، low battery بودنه
_ اگه پیشرفتهایی حاصل شده من که خبر ندارم


February 5, 2014 ·

من اگه می تونستم یه « شرلوک» خلق می کردم که واتسونش با روحی آرام و قلبی مطمئن _ درحد استاد ای کیو سان مثلا _ رهبری ش کنه پشت صحنه ؛ کمکش کنه از درهم ریختگی های نبوغش خوب استفاده کنه .. بعدم که می خواد بره جلو جمعیت ، ی لحظه یقه شو واسش بده بالا بزنه رو گونه ش بگه : آروم باش ! چهره ت رو میزون کن .. حالا برو
ی وقتایی شرلوکه درهم بشکنه سرشو بذاره رو شونۀ واتسون های هااااااای گریه کنه
مثلا ی جور ضعف شخصیتی داشته باشه
.......
خب خوشم میاد اینجوری م باشه :)))))))))

Elham Amini
اینطورى که من متوجه شدم تو یه واتسن براى خودت مى خواى، شرسیلور!!
Manage
N Silver Tongue
N Silver Tongue
الهااااااااااااام ؟؟ تو عمــــــــــــــــــــــــــــــــق قلب منو خوندی طوری که از خودم ی قدم جلوتر بودی ! ی حولۀ بزرگ لطفا ! چون الان افتادم تو ی سطل آب یخ و کلی م گریه م گرفته Elham
Manage
4y ·
Elham Amini
Elham Amini N Silver Tongue عزیزه دلم! نکن، نکن اینکارارو با ما! این دله هااااا :* تو خودت خالق یه شخصیت محبوب و منحصر بفردى،
Manage
Elham Amini
Elham Amini
اونقدر خاص که باورتم نمى شه! از شرلوک با نفوذترو مرموزتر. از هرى پر راز و رمز تر . از مینیونا شیرین تر و خوردنى تر! از هر شخصیتى که تا بحال ساخته شده متفاوت تر . دیگه چى میخواى شیرین زبونم؟ هان؟! ما سیلورو دوسش داریم بیشتر از تمام اونا....
Manage
Elham Amini
Elham Amini
تو کامنت اولى اسم پروفایلت باید بیاد در آخر جمله :)
Manage
N Silver Tongue
N Silver Tongue
:* :* :*
همچنان اشکهایش را با پشت دست پااک می کند !


February 5, 2014 ·

« دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامۀ فرداها رو تا زد و رفت »


February 5, 2014 ·

شیطونه میگه پاشم برم پارک بغل خونمون برف بازی !
مگه سالی چند روز پیش میاد ؟
:))


February 5, 2014 ·

هار هار هار !
*شرلوک به جان می خنده *
اون بخش توی واگن رو دوست نداشتم

February 5, 2014 ·

بعله
پروژۀ لازاروس
مرده ای که از گور بر می خیزه
یه جا هم بعد از ملاقات پدر و مادرش به جان میگه : صلیبی که تا آخر عمرم با خودم حمل می کنم
درست شنیدم ؟
یا حضرت شرلوک !
جدی نگیرین اینا بدبینیای ی ذهن آخر شبی هست



February 5, 2014 ·

تصور کنین اگه ناصرالدین شاه فیس بوک داشت :
_ ما باید براش « لایک همایونی » می زدیم
ایشونم اگه ویرشون نمی گرفت که رعایا پررو میشن و ... برای ماها لایک رعیتی می زدن !
_ فقط نسوان اجازه داشتن عکسای حرم مربوطه رو لایک کنن
_ موندم اونوخ این « حمله کنندگان به پیج مسی » و « نوستر » و « ناسا » .. شبا از دل پیچه نمی مردن بابت اینکه جرات نمی کردن از این کارا با پیج همایونی و روی وال همایونی انجام بدن ؟
_ همیشه یه 2-3 سطر از قبل تعیین شده وجود داشت _ شامل القاب احترام آمیز _ که باید توی هرکامنت اول اونا رو کپی پیست کنیم

February 4, 2014 ·

این آقای نایتلی از اون مردان نیک روزگار بوده

داستان اِما


was watching Sherlock.

جان بدون سیبیل هم شبیه موش خرما بود ..
s 3/ep 1


February 4, 2014 ·

Reichenbach
Rich Brook
J. S. Bach ( the musician )


is feeling Sherlock is both right and not.

وقتی « جان » داره از در آزمایشگاه میره بیرون _ که خانم هادسون مثلا رو به موت رو ببینه _ میگه :
_ این دوستا هستن که از هم محافظت می کنن
* کاری که شرلوک همون لحظه داره برای جان انجام میده


February 4, 2014 ·

آخی
جااااااااااااااااان !
طفلک جان !
گفتم دلم نمی خواد با یه آدم مث شرلوک دوست باشم ولی عوضش داشتن یه دوستی مث جان واتسون فوق العاده و بی نظیره
وقتی حاضره به خاطر شرلوک مشت بزنه تو دماغ رئیس پلیس ، باهاش دستبند به دست فرار کنه ، موش آزمایشگاهی ش بشه
ولی دقیقا همون لحظه که با دستبند دو طرف نرده ها بودن فهمیدم هنر اینه که آدم بتونه خودش جان واتسون باشه برای دوستاش ! که حتی بتونه گاهی یه شرلوک رو هم کنترل کنه :)
هورا جان واتسون


February 4, 2014 ·

بین کارهای گروه « رستاک » این آهنگ « رعنا » دل منو بدجور برده . مخصوصا وقتی اون آقای نازنین مسن رو به تصویر کشیده بودن که موقع خوندن اصل آهنگ انگار لحظاتی چشماش خیس شده بود .. خلی دوست دارم نسخۀ اصلی شو گوش بدم و حس می کنم برعکس این ورژن زیبای شادی آفرین جدیدش _ که البته غمی هم درش نهانه _ اصلی ش غمگین باشه .
متن ترانه :
رعنا تی تومان گِله کِشه ،رعنا
تی غصه آخر مَره کوشه ،رعنا
دیل دَبَسی کُردآجانه،رعنا
...حنا بَنَی تی دَستانه،رعنا
آی رو سیا ،رعنا !برگرد بیا رعنای
رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا
آخه پارسال بوشوی امسال نِمَی ،رعنا
تی بوشو راه واش دَر بِمَی، رعنا
تی لِنگانِ خاش در بِمَی ،رعنا
آی رو سیا ،رعنا !برگرد بیا رعنای
رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا
امسالِ سالِ چاییه ،رعنا
تی پِِر ،مِه داییه ،رعنا
جان من بوگو، مرگ من بگو رعنا
رعنای گُله رعنای! گل سنبله رعنای
رعنای بوشو تا لنگرود رعنای،
خیاط بِدِی هیشکی نُدوت ،رعنای
خیاط وَچَی تَر کُت بُدوت ،رعنا


Fatima Atash Sokhan

سر گالشی به امیر علی به دختری کوه نشین به نام گوهر دل بسته بود. امیر علی هر بار به بهانه ای و در کسوت شغلی به دیدار گوهر میرفت. یکبار مسگر یک بار چوپان بالاخره هر دو بعد از طبری خوانیهای بلند عاشق هم میشوند و هنگام کوچ امیر علی با گله اش به زمستان نشین به گوهر قول میدهد که بهار وقتی درخت روبروی خانه گوهر جوانه دهد می آید و او را به خانه بخت میبرد. گوهر اما بی تاب و عاشق از پیر زنی دنیا دیده میپرسد چجور میشود که درختان خوابیده زمستانی زودتر از موعد جوانه بزنند؟ پیرزن میگوید هر سحرگاه مقداری آب گرم زیر پای درخت بریزد. درخت بعد از زمان کوتاهی جوانه میزند و گوهر با پیک به امیر علی خبر میدهد که درخت روبروی خانه ام جوانه زده سر قول خود بمان و مرا ببر
امیر علی اما با آنکه میدانست بهار نرسیده وفای به عهد میکند و با رمه اش به سوی سرزمین یار میرود. بوران برف رمه اش را به دام میکشد و همه رمه میمیرند. امیر دست خالی با سگش درست زیر درخت جوانه داده از پای در می آید و و گوهر هم از فراق او در میگذرد. میگویند که هر دو را زیر پای درخت خاک میکنند و درخت زارتگاه و نظر کردۀ عاشقان میشود


February 4, 2014 · در نوامبر ۱۹۶۲ یک داستان اتحاد شوروی را تکان داد. ..
ایوان دنیسوویچ یک شخصیت داستانی بود، اما میلیون‌ها نفر شبیه او وجود داشتند: شهروندان بی‌گناهی، مثل خود سولژنیتسین، که در جریان موج ترور دوران حکومت ژوزف استالین به گولاگ فرستاده شده بودند. ..
ویتالی کوروتیچ، نویسنده و روزنامه‌نگار، می‌گوید: "ما به هیچگونه اطلاعاتی دسترسی نداشتیم، و با کتاب او چشمانمان باز شدند." او اضافه می‌کند : "حتی تصور زندگی در اردوگاه‌ها هم غیرممکن است. من کتاب را چند بار خواندم و فقط به این فکر می‌کردم که او چقدر شجاع بوده است. ما نویسندگان زیادی داشته ایم، اما هیچکدامشان به شجاعت او نبوده اند." ..
بقیه ش در لینک زیر
* با تشکر از گردآورندگان مطالب مربوط به نوبل ادبی که هرهفته سه شنبه ها متن های خواندنی ئی در این مورد منتشر می کنند .. در :
صفحۀ خوب « یک فنجان کتــاب گـــرم »

February 3, 2014 ·

از شگفتی های زندگی اینه که
بخوای منصف باشی ، می بینی به 1-2 شایدم 3 بلاگر بیش از بزرگترین نویسنده های تاریخ جهان مدیونی ؛ بابت روایت های مختلف زندگی که در لابلای متن ها و واژه هاشون تجربه کردی ، فریادهایی که از عمق وجودت ولی از ص روبروت شنیدی ، چیزهایی که در زوایای قلبت و روحت یا حتی خاطراتت پنهان شده بودن در قالب کلمات دیدی ؛ به زیبایی ..
_ در هرحال آدم توی زندگی ش به بعضی متن ها و نویسنده هاشون احساس دین می کنه ؛ حالا هرجا که منتشر بشن


February 3, 2014 ·

« شوهر عمۀ رهبر کرۀ شمالی »
_ یه مدت شده بود تیتر خبری !
* دنیای عجیبیه :))))))))))))


February 3, 2014 ·

2_ سال سوم دبیرستان :
پابرهنه راه می رفتم
یه روزهایی درهفته پا می شدیم خونوادگی می رفتیم منزل مامان بزرگ اینا ، معمولا باقی نزدیکان هم میومدن . موقع برگشت دیگه سرشب بود ، گاهی م آخر شب . فاصله ها نزدیک بود و خیابونا خلوت . کفشامو درمیاوردم و کف پاهام می چسبید به آسفالت ، سطح خاکی قسمتی از مسیر که از بین یه جنگل خیلی کوچک می گذشت ، سنگریزه ها و خرده چوبها رو با تمام پاهام حس می کردم . روی زمین بودم اما کسی نمی دید دارم روی ابرا راه میرم و قلبم از هیجان لمس زمین می لرزه ؛ هرچند سطحش با ساختۀ دست بشر پوشونده شده باشه
تو اون لحظه ها انگار عصب های حواسم ی جور دیگه با هم اتصال برقرار می کردن
ممنونم از همۀ کسایی که بهم چیزی نگفتن و گذاشتن هرطور دلم خواست راه برم

February 3, 2014 ·

1_ اخبار جدی را گاهی طوری می شنوم که اگه درموردش بلند صحبت کنم خیلیا یه جوری نگاهم می کنن :
الان دارن میگن خاوری از کانادا خارج شده و رفته به یکی از کشورای حوزۀ کارائیب ، امریکای جنوبی
چیزی که توی ذهن من میاد : تصویر دزدای دریایی افسانه ای کارائیب _ با اینکه فیلماشو ندیدم _ و کلا خود کشورای امریکای لاتین و .. دیگه مجرم بودن آقا یادم میره و دلم میخواد حتی باهاش همسفر بشم


February 3, 2014 ·

فهرست سه تایی !
ترجیحتون چیه ؟
حتی شایدم 10 تایی .. هرچی بخواهیم

http://1freeman.net/101-things-to-do-before-you-die/


February 3, 2014 ·

لامصصبا !
بعضیا انگار خود خوود خخخخوددددددددددددد آدمن
منتها در ورژن بهینه شده و ارتقا یافته از بعضی جهات !
* معمولا از اون جهت که در رؤیاهات داشتی / داری : مثلا اگه سالها به ثروتی افسانه ای فکر میکردی که اگر داشته باشی مشخصا اینطور و اونطور خرجش می کنی .. و یکی اینطور باشه ، حتی در همون راستا وقشنگ تر و خلاقانه تر خرجش کنه
خب حالا فکر کنیم در موراد رویایی تر و مهم تر با این ورژن خودت مواجه بشی
** آدمی که « حرفای تو » رو « به بهترین شکل » مینویسه ؛ چون از اعماق وجودش همون حس رو داره و اتفاقا بلد هم هست چطور خودشو درک کنه و بنویسه / بگه
اینجور موقع ها می خوام از شدت هیجان داااااااااااد بزنم طوری که مطمئنم صدای فریادم یه دره رو به راحتی پر می کنه



February 3, 2014 ·

کی میاد بریم ؟؟ :)))
«گویند هرکس در بیشه زاران هنگام بدر ماه، عریان گردد و شالی از پوست گرگ بر کمر خویش بندد و حلقه ای از آتش در اطراف کالبدش بیافروزد و در آن میان بر زمین دراز کشیده و در خواب شود، نیمه شبان به موجودی دلیر و گرگ صورت بدل خواهد گشت و تا سحرگاهان در آن صورت خواهد ماند.»


February 3, 2014 ·

I think......
Sherlock Holmes' Boggart is professor Moriarty , or to fail sth to him


was watching Sherlock.

_ I had to , it was an experiment ..
_ EXPERIMENT ?! I was terrified Sherlock .. I was scared to death
_ I thought the drug was in the sugar and I put the sugar in your coffee.
Then I arranged everything with Major Barrymore. All totally scientific, Laboratory conditions… quite literally. I knew what effect it had on a superior mind so I needed to try it on an average one. [John stops eating and looks up, insulted.] You know what I mean.
O.O


February 3, 2014 ·

بچه بودم از این صحنه ها توی کارتونا زیاد نشون میداد
خب خیلی دلم می خواست منم بتونم ی روز این کارو انجام بدم
هنوزم دوست دارم ... خیـــلی
حتی اگه قد یه خرس قطبی سنگین باشم و خطر شکستن یخ دریاچه وجود داشته باشه :))

اسکیت رو یخ دریاچه


February 3, 2014 ·

of course !
Sherlock's one is a PALACE !

* I don't like 2 be a frnd of ppl like Sherlock Holmes .
yes, they're brilliant, .. and blah blah blah. but I really can't stand 'em as MY frnd .
واقعا یکی مث « جان » / دکتر واتسون میتونه دستشون بشه ، تحملشون کنه . همه ش دنبال سر شرلوک وار ها بدوئه و مراقبشون باشه و در نهایت خوش شانسی بلکه گاهی بتونه باعث شکوفایی ذهنشون بشه
ولی اگه شرلوک استاد باشه یا رئیس ، با کمال میل براش کار می کنم و دستوراتش رو مو به مو انجام میدم



February 3, 2014 ·

بحث « اعتماد نکردن » که همین الان مطرحش کردم از قضا نتیجۀ درست داد
نصف اون آدما _ بچه های اون روز _ رو تو سالهای اخیر به نوعی باهاشون رو به رو شدم و نشون دادن اون رفتارشون بی دلیل نبوده
زنگ هشداری بوده که من جدی گرفته بودمش
_ حتی اگر فقط برای من یکی به صدا دراومده باشه ؛ مهم اینه که جدی گرفتمش


February 3, 2014 ·

یه سالهایی از عمرم مشغلۀ ذهنی م تمرین تونل کندن ، زنده موندن توی یه جزیرۀ غیرمسکونی دورافتاده و طریقۀ به دست آوردن غذا و تهیۀ لباس از پوست حیوونا و ساختن ابزار و ظروف ابتدایی و .. حتی ساختن قایق بود !
_ به خاطر ژول ورن و رابینسون کروزوئه و کنت مونته کریستو
بعدش فهمیدم حتی بارفیکس هم نمیتونم بزنم :/
* اتفاقا اون روز که بارفیکس نرفتم به وضوح می دیدم خیلیا مسخره می کردن و من باورم نمی شد .. توی ذهنم یکی مدام تکرار می کرد : تو که می تونی تو یه جزیرۀ دورافتاده دووم بیاری باید اینکارو هم بتونی انجام بدی !
ولی یادش رفته بود بهم بگه برای انجام دادن اینکار باید بازوهام به اندازۀ کافی قوی باشه
و من کنار میلۀ بارفیکس ، بالاتر از نگاه ها و خنده های همه ، به این فکر می کردم یعنی کجای کار اشتباهه
هنوزم تو ذهنم گاهی تمرین دووم آوردن تو همچین موقعیتی می کنم
و تا جایی که یادم میاد توی اون سن که خیلی حساس بودم ، اون لحظۀ معلق بین زمین و آسمون از معدود لحظاتی بود که به خاطر « نتونستن » خجالت نکشیدم ، چون نصف مهم ذهنم اونجا نبود . داشتم به این « باگ » بیخود که توی زندگی م کشفش کرده بودم فکر می کردم و باقی ش هم تو این فکر بودم که نباید به آدمایی ک صاحب اون لب ها و چشمهای مسخره گر بودن اعتماد کنم ؛ حتی با وجود بچگی شون ، چون خودم همسن اونا بودم و هیچ وقت باهاشون این کارو نکرده بودم



February 3, 2014 ·

* وقتی اتفاقی دوتا فیلم می بینی که یه هنرپیشۀ مشترک دارن ؛ «ادموند دانتس » دومی و « فلچر » اولی .. درکل همونی که نقش مسیح رودر « The Passion of the Christ -2004 » بازی کرده بود


was watching The Final Cut (2004 film).

February 3, 2014 ·

قراری که بعد از ده سال شک ، یک سال دل دل کردن ، همین یک ماه پیش با خودم گذاشته بودم رو چند روز پیش عملی کردم: این بار من ری-مووت کردم
قول نمیدم بهت فکر نکنم ، اتفاقا قراره هروقت یاد لحظات خوبی که باهم داشتیم _ یا شایدم من باهات داشتم _ بیفتم ، حداقل یکی از اون گزش های ویژۀ تورو هم به یاد بیارم که در شخصیتت بوده و طرفت هم انگار فرقی نمی کنه کی باشه .. بهش فکر کنم و از خودم بپرسم چرا دنبال چیزی که نه ضروری هست و نه مفید میری ؟
برای آخرین بار یک سال وقت داشتی _ و کمی بیش از اون _ اما شاید به خیال خودت منو بین زمین و آسمون نگه داشتی تا بی اعتنایی ظاهری ت رو پرت کنی جلوم و اصلا یاد این نباشی که من توی بعضی زمینه ها آدم ِ « یا رومی روم یا زنگی زنگ » هستم
همون سالهای اول که سنمون خیلی کم بود ، بارها تو تنهاییام تو رو نقد کردم و هر آخر تابستون قرار گذاشتم توی مدرسه اون طور که شایسته ت هست باهات رفتار کنم اما همیشه انقدر مشغلۀ ذهنی داشتم که بتونم به راحتی تو رو هم بین بقیه جا بدم و هربار خیال کنی با وجود اهمیتی که بهت میدم ، مهم تر از بقیه ای. آره بودی / هستی اما از اون جهت ک باید حواسم می بود تا از گزش هات دور بمونم
هربار که از در نرمش دراومدیم نتونستی کمی مدارا کنی ،به جز بار آخر
و الان هم بعد از ده سال ضد و نقیض حرف می زنی چون هدفت فقط رفتار بر طبق « اقتضای طبیعتت » و سیراب کردن عقرب درونته .. هرچی بخوای میگی و چیزی رو که نخوای ، نمی شنوی
من و تو از اولش هم وصله های ناجوری بودیم که به روشنی یادم میاد دقیقا براساس مصلحت اندیشی یکی دیگه در کنار هم قرار گرفتیم . همون مصلحت اندیشی ئی که 2 سال بعدش تو رو برد پیش از ما بهترون ؛همون جایی که از اولش هم جات بود چون حرف اول فامیلی هامون خیلی باهم فاصله داشت به اندازه همون دوتا کلاسی که سال آخر از هم دور بودیم .. و چه بسا دورتر . سال آخر هم تو شکوفاتر شدی هم من و مشغله های ذهنی م نفس راحت تری کشیدیم
همون پارسال هم که بعد سالها پیدات کردم انتظار برخورد خوب نداشتم چون یادمه آخرین بار باهات بد تا کرده بودم . اما هیچ دلم نمی خواد آدمی مث تو بیخودی از بالا بهم نگاه کنه و خانوم بزرگ بازی دربیاره واسم .
چیزی این وسط مبهم مونده بود ، بی جهت که از الان دیگه نباید باشه . نباید وجود داشته باشه ؛ بی هیچ تردید یا یقینی .. پس کلیک ، و تماام!



Fahimeh Khezrheidari

هنر "متوجه بودن"، موضوعِ پرونده‌ى این شماره از مجله‌ى "تایم" است. کیت پیکِرت در این کاوراستورى مفصل و پُرکار که البته مى‌شود تیتر آن را به هنر مراقبه و امثال آن هم ترجمه کرد ولى من نمى‌کنم، موضوعى کاربردى، مهم و مفید را دنبال کرده. چه طور در جهانِ پرسروصدا و آشوبِ بسیار وابسته به تکنولوژى‌مان، صلح را پیدا کنیم. صحبت از صلح جهانى هم نیست، موضوع اتفاقا صلح در سطح خُرد و فردى و در اندازه‌ى هر روز است نه بیشتر.
نویسنده‌ مطلبش را با توصیف تجربه‌اش از خوردن یک لقمه آغاز مى‌کند. اینکه چه طور یک لقمه غذا را با حضور و لمس و حس و توجه مى‌شود به دهان برد و این که کارى کوچک و پیش پاافتاده مثل بردنِ قاشق به سمت دهان چه جزئیاتى دارد و ما متوجهش نیستیم.
خودش مى‌گوید:"this whole experience might seem silly" و واقعا هم ممکن است ماجرا از فرط سادگى، احمقانه به نظر برسد. او وسطِ یکى از کارگاه‌هاى آموزشى است که هدف‌شان به خلاصه‌ترین شکلى که مى‌شود گفت این است که آدمیزاد را کمک کنند تا "حضور" داشته باشد و حضور داشته باشد یعنى "متوجه" باشد.
گزارش چندصفحه‌اى و طولانى است اما مهم‌ترین نکته‌اش شناخت دقیقى است که از شیوه‌ى زندگىِ روزانه‌ى آدمیزاد در جهان امروز دارد، شیوه‌ى نامتمرکز و پراکنده که پر است از همه‌ى کارها را با هم و همزمان انجام دادن. تایم مى‌گوید تکنولوژى باعث شده که ما در آنِ واحد حواس و حضورمان را به تکه‌هاى بسیار ریز و مجزا تقسیم کنیم. صورت حساب‌ها را موقع تماشاى تلویزیون، آنلاین مى‌پردازیم،همین طور که در ترافیک گیر کرده‌ایم، تلفنى به سوپرمارکت سفارش مى‌دهیم و در شرایطى که نه ما و نه هیچ کس دیگر وقت کافى ندارد، دیوایس‌ها و گجت‌هایى داریم که به ما اجازه مى‌دهند در لحظه، همه جا باشیم و از همه خبر داشته باشیم اما موضوع این است که ما هیچ جا "کامل" نیستیم و انجام دادنِ همزمانِ همه چیز با هم سبب شده که در حقیقت "متوجه"ِ معناى کاملِ هیچ کارى نباشیم.
گزارش به پشتوانه‌ى تحقیقات علمىِ فراوان و مراجعه به متخصصانِ امر حواسمان را به این موضوع جمع مى‌کند که این وضعیت، چه‌قدر توانایى‌هاى ذهنى ما را کاهش مى‌دهد و از اینجاست که وارد موضوعِ مهمِ " هنر متوجه بودن" مى‌شود.
نفس بکشید و حواس‌تان به حسِ هوا در ریه‌ها باشد، هر چه بیشتر بکوشید دست کم دقایقى از روز فقط به یک چیز فکر کنید، مدام حواستان پرتِ تلفن همراه‌تان نشود، بدوید و قدم بزنید و دیوایس‌ها را توى تخت خوابتان نبرید. به زندگى گوش کنید و متوجه باشید وگرنه همین روزهاست که در این هیاهوى بسیار براى هیچ، مغزتان از کار بیفتد. اینها را من نمى‌گویم، توصیه‌هاى گزارشى‌ست بسیار محققانه و خواندنى.



was eating popcorn.

روح آقای چسترفیلد عزیز شاد !
با این بنیانگذاری خجسته ش :))


February 2, 2014 ·

_ سیلور ، یه دقه بیا اینجا ..
_ چی شده ؟
_ میخوام یه چیزیو توضیح بدم ...
_ چقد طول می کشه ؟
_ 10 دقیقه ، یه ربع
_ باشه ولی می دونی چیه ؟ من الان دارم با دوستم درمورد کاموا و اینا چت می کنم :)))))) ، اینه که باید حواسم جمع باشه . بعدش میام :)
_ باشه باشه بعدا
:P

* خوبه از آبسشن ها و روانی بازیای من آگاهی دارن ، طفلیا اینجور موقع ها کار بهم ندارن میذارن سرم به کار خودم گرم باشه


February 2, 2014 ·

سالیوان بود توی انیمیشن « شرکت هیولاها » خودشو می زد غش می کرد ..
الان من اون طوری م!

(عکس: بلوز قلاب‌بافی)



February 2, 2014 ·

J. K. جان !
شما ماه ، شما تاج سر !
ولی بعضی موقع ها لازم نیس جف پا بپری وسط ماجرای هری اینا ها ..
ما خودمون فراموشش نمی کنیم خیالت راحت !
در ضمن بذار نگیم ، یادمون نیاد اصن که چقد بابت مرگ و میرهای جانگداز داستان دلخون و .. هستیم !
* بابا بی خیال ! دست از سر رُن و هرمیون بردار خواهشا !



February 2, 2014 ·

هوووووراااااااااااا آآآآآآآآآآآآآآآآآآآب !
* همه دارن « برف ! برف » میگن من داد می زنم آب !
_ تا همین چند دقیقه پیش آب قطع بود ،لیترالی قطع بودها . به همین سادگی .
علت ؟ یخ زدگی لوله و اینا
** حالا خوبه برق قطع نبود ! اصن خوبه اینترنت قطع نبود !! :))


February 2, 2014 ·

* آدم همیشه می تونه « عاشق » باشه ... عاشق یه نیروی اثیری که شور زندگی رو درش می دمه ، مث دریایی که میشه خودت رو درش غرق کنی و از همه طرف تو رودر بر بگیره و همچنان دریا بمونه .. اونوقت دیگه این واژه ها و حس ها مبالغه آمیز نیستن .

می خواهم ببوسمت
اگر این شعرهای شعله ورم دهانی بگذارند.

می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی:


shams langeroodi شمس لنگرودی

می خواهم ببوسمت
اگر این شعرهای شعله ورم دهانی بگذارند.

می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی.

شمس لنگرودی
از کتاب رسم کردن دست های تو


February 2, 2014 ·

گرگ کوچکی به دستور پدر و مادر خود، همراه با نقشه و توشه راه، به سوی جنگل هولناک می رود تا در مدرسه دایی خود تربیت شده و درس شرارت و بدجنسی بیاموزد و بتواند مدال پرافتخار بدجنسی های نه گانه را به دست آورد. اما در نهایت با توجه به سرنوشت دایی خود به دنیای ماجراجویی روی می آورد
نویسنده:ایان وایبرو
مترجم: مژگان کلهر ، آتوسا صالحی
قسمتی از کتاب:

بدو بدو به مدرسه ی بدجنسی برگشتم و گفتم:"گوش کن دایی، میدانم چطور میتوانی یک دختر کوچولوی خوشمزه ی شنل قرمزی را شکار کنی.چرا مثل مادربزرگش لباس نمی پوشی؟"
گفت که من احمق ترین شاگردی هستم که در عمرش دیده است و گفت که دیگر هیچ وقت نمیتوانم مدال بدجنسی بگیرم. خیلی ناامیدم.
...
امروز دایی زودتر از همیشه از رختخواب بیرون پرید و گفت فکر بکری به سرش زده است و حالا دیگر میداند که چطور باید آن دختر کوچولوی شنل قرمزی را بگیرد. گفت که آن کلاه را باید سرش بگذارد و ادای مادربزرگ دختر کوچولو را درآورد.
گفتم:" دایی این را که من به تو گفتم. این فکر من بود."
گفت "خوب که چی؟"
گفت اگر من واقعا یک گرگ بدجنس باهوشی بودم ، باید فکر خوبم را برای خودم نگه میداشتم و به کسی نمی گفتم. گفت: "حالا برو این را در کتابچه بدجنسی مسخره ات بنویس"
من خنگ را بگو!! باید خودم می فهمیدم. قانون شماره ی هشت این است:

قانون شماره هشت: فکرهای خوبت را برای خودت نگه دار.


February 2, 2014 ·

تونی موریسون تز کارشناسی ارشدش را در مورد " ویلیام فاکنر" ارائه کرده است
گویا خوانده « خانه » از این نویسنده می تواند آرزوی خواننده برای خواندن کتابی خاص در سبک و سیاق روایتی ویلیام فاکنر را برآورده کند.
* اینجا گفته شده :

http://bookclub.blogfa.com/post/266


February 2, 2014 ·

"من متخصص نادیده گرفتن هستم. و متخصص در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟"
__ شب یک شب دو/ بهمن فرسی


February 1, 2014 ·

یعنی کافیه من پام به یه پارچه فروشی یا کاموا فروشی برسه
رفتنم با خودمه ، برگشتنم با خدا
تازه اگه زود هم برگردم دلم اونجا می مونه
فکر کنین یه پاساژ هست پررر کاموا فروشی نزدیکمون . من هرموقع شارژم تموم میشه میدوئم میرم اونجا خودمو میزنم به کامواها به جای برق
من چیکار کنم ؟


February 1, 2014 ·

آقا من همون اسب م ؛ بیخود هم به من این نسبت ها رو می بنده .
همون خوبیاشو با خوبیای اون بزبز قندی قاطی کنیم میشه من
:)))
ئه !
24 ساله دلمو صابون زدم حالا هی می پره وسط فانتزیای اسبی منو خراب کنه ها !

حیوان سال تولد



February 1, 2014 ·

ای اهل فن !
من کتابای دارن شان رو از کدوم سایت دانلود کنم خوب باشه ؟
این کتابه که جلد اولشو خوندم ، اومده « خون اشام » رو ترجمه کرده « شبح » ! ( ای تو اون شبحش ! )
خوشم نیومد :/
ها ؟


February 1, 2014 ·

“Never laugh at live dragons.”
― J.R.R. Tolkien

February 1, 2014 ·

« فنریر Fenrir گرگی غول آسا در افسانه های نورس است که در ادای منظوم و ادای منثور از او به عنوان پدر دو گرگ دیگر، اسکول و هاتی، و فرزند لوکی یاد شده است. در اساطیر نورس پیشگویی شده بود که در راگناروک، وی اودین را پس از نبردی طولانی خواهدکشت و خود توسط پسر اودین، ویدار کشته میشود. در ادای منثور علاوه بر اینها گفته شده که خدایان بخاطر قدرت آینده نگری خود و پیشبینی دردسرآفرینی فنریر او را به بند کشیدند که برای این کار "تیر"، دست خود را از دست میدهد.»
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%86%D8%B1%DB%8C%D8%B1


بهمن 92

" پائــولا " ی من

 توی این چند سال _ از 83 یا 84 به این طرف که برای بار اول « پائولا » اثر ایزابل آلنده رو خونده بودم _ همیشه هیجان دوباره خوندنش خیلی خاص بوده برام .. مخصوصا که بعد بهترین اثرش « خانۀ ارواح / اشباح » رو خوندم و بعدشم کارای دیگه شو . بعدتر چند تا کلمه اسپانیایی یادگرفتم و تلفظ صحیح اسمای اسپانیایی کتابارو فهمیدم و بیشتر عاشق عشق قدیمم اسپانیا شدم و ...

همیشه یه نقشه ای برای داشتن « پائولا» داشتم ؛ اون روح معصوم دختر باوقار خفته در اغمای بی بازگشت .. امیدها و لابه های مادرانه و روزمره های عجیب ولی ساده و واقعی ... تاریخ و سرگذشت و افسانه و خیال .. همه چی منو به سمتش می کشوند .
سال 85 یکی از بهترین دوستام در اقدامی غافلگیرانه این کتابو به من هدیه کرد و منم بلافاصله شروع به خوندنش کردم . اون روزا یه جورایی بدترین روزام بودن چون شدیدا معلق در بلاتکلیفی خودکرده و بی تحرکی و ... بودم اما اصرار به نادیده گرفتنشون داشتم . توی پرانتز : اون روزا به بهترین شکل ممکن دراون شرایط ، تموم شدن و الآن آزادم ! :)
بلای بدتری که همون روزا سر فرشتۀ من اومد این بود که « پائولا » توسط یه کتابخور ( @#$%^&&*#@$% ) بلعیده شد . آخه هنوز من به 100 ص اولش هم نرسیده بودم! لال شود زبانی که .. و بشکند دستی که .. فقط همین ! خودم کردم اقا خودم کردم !
ولی درس عبرتی گرفتم فراموش نشدنی .. این بلع بی بازگشت البته بعدها هم ادامه داشت و بلا برسر کتابای عزیز دیگرمم نازل شد که فکر کنم توی همین ص بازم اشاره کردم .. خب حالا !
یه حاشیۀ کوتاه ولی مربوط هم بگم : برای تنبیه خودم و به یاد سپردن این قضیه، مدتی پیش تقریبا همۀ کتابای خانمان سوخته رو دوباره خریدم به جز « پائولا » که دردسترسم نبود . بعدش از خریدش منصرف شدم و دانلودش کردم . و یادم اومد که « اسفار کاتبان » رو هم نیافتم هنوز . میگن چاپ نمیشه و ..
بهمن 91 « پائولا » دوباره خوندم و حس کردم اون حس قبلو بهش ندارم. نه اینکه دوسش نداشته باشم ، بلکه یه چیز متفاوت !
دقیقا یه جورایی منطبق باحسی که چند ماه قبل ترش بعد از بازخونی دوتا از کتابای « پائولو کوئلیو » داشتم .. انگار بزرگ شدم برای این کلمات ؛ چیزی که باید ازشون می گرفتم رو همون سالهای قبل گرفتم و باید الآن به درستی پرورششون بدم ، هرسشون کنم و دنبال تجربیات بزرگتر و جدیدتر باشم . ( باید-نوشت : اینجور موقع ها فکر میکنم دنیا و زندگی چقد زیبا و هیجان انگیزه و 10 ها بارمتولد شدن و از نو زندگی کردن ، حتی باوجود همۀ تلخی ها و سختی ها و نداشتن ها و غلط کردنها... کمه و .. خدا این آدما رو مخصوصا نویسنده هاشونو از ما نگیره )
یادم اومد سال 83  « پائولا » رو به عنوان دومین کتاب ایزابل و بعد از یه تجربۀ شیرین و متفاوت در عرصۀ کتابخونی _  بعد از خوندن « از عشق و سایه ها » _ و با فاصلۀ 2 سال می خوندم . « پائولا » یه جورایی توضیح و رمزگشایی کتابایی بود که ایزابل تا اون موقع ( دهۀ 90 م. ) نوشته بود . برای همین برای منی که هنوز آثارشو نخونده بودم ؛ سرشار از شگفتی و افسون و غرق شدن و پرواز بود. بعدش که خوندن آثارشو با حدود 4-5 کتاب دیگه ادامه دادم ، تمام اینا یه جورایی در من نشست کرد و هضم شد و جذب شد و ... این شد که حالا « پائولا » دیگه نه مث یه دختر جوون هیجان زده ، بلکه دقیقا مث همون پری به خواب رفتۀ در انتظار یه نتیجۀ کلی محتوم ، رو به روم نشسته و این منم که باید مطابق این روزام ، درست بخونمش و بدون دید و توقع روزای سابق.
چه معجزه هایی که آدم با فرو رفتن در کلمات ، در مورد خودش و حسهاش کشف نمی کنه و رو به رو نمی شه باهاشون !


کمد جادویی

ماجراهای محوری « نارنیا » از یک کمد شروع می شوند که از چوبی خاص ساخته شده و روزنه ای به دنیای جادویی است . نویسنده هربار به « داخل کمد رفتن بچه ها » اشاره می کند ، بلافاصله تاکید کرده « البته آنقدر نادان نبودند که در کمد را محکم ببندند ». حتما ته ذهنش می دانسته خوانندگان کتابش _ فارغ از سن و سال و خیلی چیزهای دیگر _ ممکن است داخل کمدی بروند و شانس خود را امتحان کنند . و پیشاپیش اخطار می دهد که :« اگر می روید ، بروید .ولی در کمد را نبندید که اگر در پس آن کمد دنیای جادویی نبود ، در دنیای عادی خفه نشوید و ناکام از دنیا نروید » .


همیشه فاصله ای هست ...

" Extremely loud and incredibly close "

اوائل امسال این فیلم رو دیدم . درمورد حادثۀ 11 سپتامبر امریکا هست _ درواقع درتاریخ دوتا 11 سپتامبر معروف داریم تاجایی که می دونم ، این یکی که خیلی توی بوق و کرنا کردنش، باعث شده قبلیه درسایه قرار بگیره . در شیلی هم یک 11 سپتامبر پیش اومد و اون کودتای پینوشۀ دیکتاتور علیه سالوادرو آلنده بود که به مرگ اون و بلاهای زیادی ختم شد که سر ملت شیلی اومد ( دهۀ هفتاد میلادی ) .

در این فیلم ، پدر (تام هنکس) طی اون حادثه کشته میشه و پسر / اُسکار با بعضی خاطراتش دست و پنجه نرم می کنه . اول فیلم درمورد هشت دقیقه تفاوت زمانی ما با خورشید میگه :

« اگه خورشید منفجر بشه تا هشت دقیقه بعدش چیزی در موردش نمی فهمیم چون هشت دقیقه طول می کشه تا نورش به ما برسه . به مدت هشت دقیقه دنیا همچنان روشن باقی می مونه و گرما داره ..

 یه سال از مرگ پدرم می گذشت و هنوز می تونستم حسش کنم و دقایقی که باهاش گذروندم داشت به پایان می رسید »

نیمۀ اول فیلم خیلی فضای سنگین و ناراحت کننده ای دشت . در نیمۀ دوم اُسکار که دنبال چیزی می گرده با یه پیرمرد ناتوان از سخن گفتن همراه میشه و کم کم اتفاق هایی میفته . با ترس هاش رو به رو میشه و ...

اُسکار اعتقاد داره تعداد مرده ها اونقدر سریع رو به افزایش هست که باید در زیر زمین برای اونا آسمانخراش هایی درست کنن . چون به زودی تعدادشون حتی از زنده ها هم بیشتر میشه و دیگه جایی برای دفنشون نمی مونه .

« چی میشه اگه یه آسانسور به سمت پایین باشه که باهاش به ملاقات   اقوام درگذشته بری ؛ درست مثل وقتی که از روی پل به ملاقات دوستات در بروکلین میری یا قایقی که با اون به جزیرۀ استیتن میری »


بعد نوشت

1_ عنوان پست قبل ظاهرا توی متن مطلبی که نوشتم مشخص نمیشه . به این دلیل این اسم رو براش انتخاب کردم چون هم به طرح باز داستان اشاره داره هم ماجرای جالبی که در نیمۀ اول کتاب اتفاق می افته :

هندی ها رسم دارن که بزرگای خونواده برای فرزند تازه متولد شده اسم انتخاب می کنن . منتها چون آشیما و همسرش امریکا بودن ، می خوان که مادربزرگ اشیما در نامه ای اسم های مورد نظرش رو بنویسه ؛ هم دخترونه و هم پسرونه . اون نامه هیچ وقت دست آشیما نمی رسه و گم میشه . از طرفی مادربزرگ هم از دنیا میره و وقتی از دریافت نامه ناامید میشن ، آشیما و شوهرش دیگه نمی تونن حتی تلفنی هم ازش بپرسن که اسم های انتخابیش چی بوده ! همین مساله باعث یه تعلیف 6-7 ساله در انتخاب نام رسمی بچه شون هم میشه و سرآغاز تمام سردرگمی های اسمی و شخصیتی اون .

2_ قالب وبلاگمو عوض کردم ؛ گمونم بعد از بیش از یه سال

2/2 _ تغییر ظاهر پرکلاغی هم در این کار موثر بود

2/3 _ یه دونه قالب دیگه پیدا کردم که اونو بیشتر دوست دارم و همه چیزش خوبه فقط عنوان پست ها رو خوب نشون نمیده . یعنی به نظرم رنگ زمینۀ عنوان پست ها انقد جیغه که نوشته های عنوان خووب توی چشم نمیان . ولی واقعا باقی چیزاشو دوست دارم .

دقیقا همینه

نمیدونم چرا لینکشو برای من نشون نمیده سوالخب اینم عکسش :

لینکش : http://pichak.net/template/pichak/108/

می بینید ؟ اصلا اون بخش رو خوب طراحی نکردن کاش می شد پس زمینه رو کمرنگ تر کرد

3_ همین الآآآآن یه قالب مناسب پیدا کردم و عوضش کردم ! یعنی این پست در پوشش دو قالب نوشته شد !! اینی که الآن می بینین و آبیه رو اتفاقی دیدم و ازش خوشم اومد . اون قبلیه که تا چند دقیقه پیش بود هم اینه.

البته ملایم تر و چشم نواز تره . ولی چه کنم که وقتی این یکی جدیده چشممو گرفت ، گرفته دیگه !


نام هایی که به مقصد نمی رسند

« همنــام » / The Namesake ؛ نوشتۀ جومپا لاهیری

رمان فوق العاده ای که در ماههای اخیر خوندمش و خیلی روی من تاثیر گذاشته ؛ طوری که هرچند وقت یه بار مچ خودم رو می گیرم در حالی که دارم به بخش های از اون فکر می کنم . جز دو اثر چیز دیگه ای ازلاهیری نخوندم . « The lowland » ش هم با ترجمۀ [امیرمهدی حقیقت] گویا به زودی روانۀ بازار میشه . با این حال لاهیری رو می تونم از روی همین رمان و تنها یه مجموعۀ داستان _ « مترجم دردها » / « ترجمان دردها » _ که 9 سال پیش خوندم ، به راحتی قضاوت کنم . از نویسنده های محبوبمه که به جزئیات و احساسات پیچیده می پردازه و به خوبی و با تسلط شرحشون میده .

از بی ریشگی یا سست ریشگی مهاجران و فرزندانشون گرفته تا ناسازی های شخصیت ها با درون خودشون . به نظرم « همنام » بیش از یک شخصیت محوری داره و همین خوندنش رو جالب تر می کنه . « گوگول » پسری هندی هست که در امریکا متولد شده و غیر از سفرهای سالانۀ کودکی به هند و پدر و مادر و آشنایان هندی ش وابستگی دیگه ای با این کشور نداره . از طرفی به راحتی و چشم بسته هم نمی تونه با امریکا و مردمش کنار بیاد . بین برزخی مونده که خودش هم در به وجود آوردنش سهم داشته .

پدر و مادر گوگول و درگیری های ذهنی شون هم بخش های قابل توجهی از کتاب رو به خودشون اختصاص میدن . آدم می تونه به راحتی خودش رو جای هریک از این سه نفر قرار بده و تا حدی نقششون رو در ذهن بازی کنه .

" آشیما کم کم به این نتیجه رسیده است که خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است ؛ با یک انتظار ابدی ، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام . یک جور مسئولیت مداوم و بی وقفه . یک جملۀ معترضه وسط چیزی که یک موقعی اسمش زندگی معمولی بوده ، فقط برای این که نشان بدهد از زندگی قبلی دیگر خبری نیست و جای آن را چیزی پیچیده و پرزحمت گرفته . به نظر آشیما خارجی بودن هم مثل حاملگی ، غریبه ها را به کنجکاوی وا می دارد و حس ترحم و ملاحظه شان را بر می انگیزد " .

ص 69

مسالۀ اصلی رمان ، نامِ « گوگول » هست که در زندگی پدر هم نقشی کلیدی داشته اما پیش از تولد پسرش ، به همون نسبت که پدر نمی تونه ارتباط زندگی ش با این نام رو برای پسر توضیح بده ، از برقراری ارتباط با پسرش هم ناتوانه . « گوگول » نام نامتعارفی هست که مثل بختک روی زندگی صاحبش افتاده ؛ مثل سرزمینش هند و فرهنگ قومش که پیش از تولد هم بهش چسبیده بوده و درواقع با او دوباره متولد شده اما نه می تونه باهاش کنار بیاد ونه ازش خلاصی پیدا کنه .

در جاهایی از داستان به نام هندی « نیکیل » اشاره شده که عادی تره . نامی که هم در زبان هندی معنایی مشخص داره ، هم می تونه به گوگول هویتی پذیرفتنی تر بده و هم با نام قبلی ارتباط داره ؛ بسیار شبیه « نیکلای » هست _ اسم کوچک گوگول نویسندۀ مشهور روسی که نام فامیلش شده اسم کوچک این پسر .

" این نویسنده ای که اسم او را برایش گذشاته اند ، اسم کوچکش « گوگول » نیست ؛ « نیکلای » است . « گوگول گانگولی » نه تنها اسم خودمانی اش تبدیل شده به اسم رسمی اش ، بلکه اسم کوچکش هم یک اسم فامیل است . ناگهان می بیند هیچ کس در دنیا ، نه در روسیه ، نه در هند ، نه در امریکا و نه در هیچ کجای دیگر همنام او نیست " .

صص 104-105

برداشت من این بود که در لایه های زیرین داستان و در پشت اون چه به وضوح بیان شده این حقیقت هم وجود داره که آدمی در هر حال در این دنیا یکه و تنها _ منحصر به فرد _ است و بالاخره در لحظه ای اینو درک می کنه . علاوه بر اون اسم آدم مثل سرنوشتش گریز ناپذیره و هرچی انکارش کنی باز خودش رو به تو تحمیل می کنه .

گوگول در جایی از داستان که بحث سر نامگذاری کودک دوستش بود میگه : " اسم مناسب وجود ندارد . به نظر من آدمها باید اجازه داشته باشند هجده سالشان که شد ، خودشان رو خودشان اسم بگذارند .. تا قبلش فقط ضمیر باشد "

ص 306

در نهایت برای اینکه به صلح برسی باید نامت و در پی اون سرنوشتی که تحت اون نام برات رقم خورده بپذیری و در اون تعمق کنی . باهاش روبرو بشی و  منصفانه نقدش کنی. گوگول در انتهای داستان قدمی به سمت این رویارویی بر می داره با اینحال در کل ، طرح داستان باز است :

" .. برگردد به اتاقش که تنها باشد و شروع کند به خواندن کتابی که زمانی ان را کنار انداخته و تا الآن هیچ سراغی از آن نگرفته ؛ کتابی که تا چند لحظۀ پیش سرنوشتش این بود که به کلی از زندگی اش ناپدید بشود ولی او خیلی اتفاقی نجاتش داده . درست همان طور که سالها پیش پدرش [ به واسطۀ همین کتاب ] از لای آهن پاره های قطار نجات پیدا کرده .. "

ص 360

پشت جلد کتاب ذکر شده :

" لاهیری با نگاهی نافذ و همدلانه انتظاراتی را که والدینمان از ما دارند می کاود و به تصویر می کشد . انتظاراتی که با آن می توانیم بفهمیم چه کسی هستیم ".

نویسنده سعی می کنه دیدگاه های شخصیت هاش و رفتارهاشونو نقد نکنه ، بدون قضاوت کردن فقط کنش ها و واکنش ها رو روایت می کنه و این خود خواننده ست که در مقابل اونها موضع می گیره و نظر مثبت و منفی نسبت بهشون پیدا می کنه . در نهایت هم هیچکدوم از شخصیت ها بد و یا خوب صرف نیستن ؛ یکی هستن مثل خود ما با تمام شتاب زدگی ها و تامل ها مون در مراحل مختلف زندگی .

عقیده دارم که این کتاب رو میشه هرچند وقت یک بار خوند و چیزهایی رو زیرلب مزه مزه کرد و در کنارش به دوره کردن بعضی چیزهای دیگه در ذهن پرداخت ؛ چیزهایی که پشت سر ما قرار دارند و چیزهایی که در مقابل دیدگان مون خودنمایی می کنن .

نکتۀ جالب ش این بود که پدر شخصیتی تحصیل کرده و سخت کوش داره اما به راحتی توسط نسل جدید که عمق شخصیتی و سواد کمتری داره نقد و کنار گذاشته میشه . به همون نسبت خود پدر هم نمی تونه سنتهای ذهنی شو کنار بذاره و به اتکاء دانش آکادمیکش با مسائل برخورد کنه . ( اینکه میگم « نمیتونه » منظورم ناتوانی ش نیست . درواقع درست و غلطی در این مورد وجود نداره .. )

ای خدا ! در مورد این کتاب میشه کلی حرف زد


دکمه و پرکلاغی :)

« زبیده به اتاقش رفت . نشست و به کشتی کج شدۀ زندگی اش خیره شد . ده ها دکمۀ رنگی اینجا و آنجا ریخته بود . یادش نمی آمد که عشق به جمع کردن آن ها از کی در دلش بیدار شده است » . ص 110

قبلا اشارۀ کوچکی به « کوچۀ اقاقیــا » از راضیه تجار داشتم . پرکلاغی جانم ازم پرسید چجوری بود ، دیدم به جای توضیح تو یه کامنت بهتره بیشتر ازش بنویسم و در یک پست جداگانه .

از این نویسنده تنها همین یک کار رو خوندم و اتفاقا خیلی ازش خوشم اومد . چون بیش از هرچیزی زبانش قوی و غنی هست ؛ از نظر واژه ها و کنار هم چیدنشون و حسی که به خواننده القا می کنه _ هم زبان قوی و بی ایرادی داره هم می تونه در عین صلابتش احساسات لطیف رو تا جایی که لازمه بیان کنه . گویا خانم تجار بیشتر به داستانهاش رنگ و بوی روزگار قدیم رو داده و زندگی ادم های 50 تا 100 سال گذشته رو روایت می کنه ( اینطور شنیدم )

[ بیشتر شخصیت‌های اصلی داستان‌های او همچون «کوچه اقاقیا» زنان‌اند و نشان می‌دهند که نویسنده از دردهای زنان آگاه است؛ زنانی که گرفتار مشکلات خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی هستند؛ فشارهایی که جامعه بر آنها تحمیل می‌کند و.. .. رمان «کوچه اقاقیا» داستان زنانی از طبقات مختلف جامعه را بازگو می‌کند که با بدبختی‌ها و تیره روزی‌های زندگی و همچنین نامهربانی‌های مردان اجتماع خود دست و پنجه نرم می‌کنند. اما این زنان برای رهایی از این تنگناها عملا دست به هیچ کاری نمی‌زنند.این داستان از جایی آغاز می‌شود که میرزا ابوتراب با «ماه‌ منظر» دختر جوانی ازدواج می‌کند در حالی که دخترش دلنواز از این وصلت راضی نیست چرا که مادرش در هنگام به‌دنیا آمدن او دچار جنون شده و مدتی است که در زیرزمین خانه به زنجیر کشیده شده است. با آمدن زن جوان ، خانم جان... ]


آخر داستان طوری نیست که زن امروزی و خوانندۀ جامعۀ کنونی رو راضی کنه چون عدالت درمورد 1-2 شخصیت داستان رعایت نشده ( زن های میرزا ابوتراب ) اما اگر بخواهیم همون دهۀ 20 رو درنظر بگیریم میشه گفت خیلی هم خوشبخت بودن .

« زبیده به دلنواز گفت : با برف اول بر می گردم .

بعد از آن بود که دیگر ، آفتاب در دل دلنواز جایی نداشت ."کاش برف می آمد " و همراه با برف ، زبیده ، حتی همان طور که رفته بود ، سیاه پوش و اشک آلود » . ص 95


جادوی جوهری

« می خواهی برگردی ، مگه نه ؟ ولی در خروج رو نمی تونی پیدا  کنی ؛ دری که بین حروف روی صفحه پنهان شده » ص 12

چندسال پیش که فیلم Inkheart رو دیدم و بعدش فهمیدم براساس یه کتاب ساخته شده ، خیلی دوست داشتم کتابشو بخونم . اواخر تابستون 80 بالاخره کتابشو پیدا کردم :

سیاه قلب ( البته من « قلب جوهری» رو بیشتر دوست دارم ) ؛ نوشتۀ کُرنلیا فونکه Cornelia Funke ( آلمانی ) ؛ ترجمه کتایون سلطانی ؛ نشر افق

البته ترجمۀ دیگه ای از این کتاب هست از محمد نوراللهی ؛ انتشارات بهنام

_ این داستان در سه جلد نوشته شده :

1_ Inkheart

2_Inkspell

3_Inkdeath

که خانم سلطانی تا حالا همون جلد اول رو ترجمه و منتشر کرده اما آقای نوراللهی هر سه جلد رو

من بیشتر مایل بودم با ترجمۀ اول بخونم چون به انتشارات افق بیشتر اطمینان دارم ولی دیگه بعد از 2 سال طاقت نیاوردم و چون کتابخونه ای که عضوش هستم اون دو جلد دیگه رو هم داره بالاخره دومی رو گرفتم و الان کمتر از 100 ص مونده به پایانش.

خب درمورد ترجمه ش حق داشتم . اولی به نظرم بهتر بود .

_ متن انگلیسی داستان ها رو هم دانلود کردم اما هنوز نخوندم .

در ادامۀ ماجراهای خانوادۀ فُلچارت و توانایی خارق العادۀ پدر خونواده ، Mo که به Silver tongue  (جادو زبان ) معروفه ( آخ نوشتن اسمش واقعا برام ی حس جادویی داره ! دلیلش خاصه !! ) اواخر کتاب اول معلوم میشه این توانایی رو مِگی _ دخترش _ هم داره . این پدر و دختر وقتی بلند داستان می خونن موجوداتی از دنیای داستان با موجوداتی از دنیای واقعی جاشون عوض میشه ؛ یهو می بینی یه پادوی دزدا از هزار و یک شب ( فرید ) وارد شده یا کوهی از طلا داره از سقف می باره و به جاش آدمی ، چیزی از این دنیا میره توی کتاب ..

این داستان یه جورایی کتاب در کتاب هست :

1_ اسم کتاب اول رو گفتم Inkheart هست . کتابی که توی این داستان ، کتاب محوری هست و ماجراها حول اون _ یا در اون ! _ اتفاق می افتن هم همین اسم رو داره . Mo نویسندۀ « قلب جوهری » رو تو دنیای واقعی پیدا می کنه و ..

2_ کتاب فصل های کوتاه ولی در تعداد زیاد داره و هر فصل با چند سطر نقل قول از کتابهای دیگه آغاز میشه که به نوعی میشه حوادث اون فصل رو از خلال همون چند سطر حدس زد یا حداقل فضای حاکم بر اون فصل رو حس کرد .

_ یکی از فصل ها که دربارۀ نامرئی شدن بود ، با نقل چند سطر از جلد اول « هری پاتر » شروع شد که بدعنق به نامرئی بودن بارُن خون آلود اشاره می کنه ! من فقط چند دقیقه به همون تیکه متن زل زده بودم و نمی تونستم ادامه بدم از خود راضی

خب ! ماجراهای جلد دوم ، یک سومش دربارۀ حوادث بیرون کتاب « قلب جوهری » هست و دو سومش توی خود کتاب اتفاق میفته . هممممممم .. لو میره آخه ! ولی اشکال نداره . شخصیتای اصلی با خونده شدن بخش هایی از این کتاب میرن توی کتاب زبان

_ با اینکه یه داستان فانتزی در جریانه ، فضای کتاب بیشتر تیره و سرده . کتاب به نظرم در دو سطح نوشته شده ؛ یکی ش سرگرم کننده س و برای نوجوونها یا کسایی که ماجرا رو دنبال می کنن . دیگه از لحاظ فنی و نویسندگی خیلی غنی و قابل توجهه . درهم شدن گاه به گاه روایتها ( البته منظورم چیزی مث جریان سیال ذهن نیست ) و تو در تو بودن خاص فضای داستانی که شاید بشه گفت به سختی نمونه ای براش میشه پیدا کرد و اگر هم باشه مطمئنا متفاوته . دقیقا منظورم اینه که بخشی از داستان در فضای دنیای عادی رخ میده ، بخشی ش توی کتابی که دست شخصیت های داستان هست و می خونن ش، بخشی ش هم توی اون کتابه نوشته میشه و دوباره حوادث جون میگیرن . این کار باعث میشه مسیر کتاب اصلی ِ داستان عوض بشه ؛ البته قسمتی ش برعهدۀ نویسندۀ داستان جدید هست و قسمتی ش هم از کنترل اون خارجه . عناصر بیشتر افسانه ای و جادویی ن اما از عمق سرشت انسانها برمیان و در بین تیرگی ، چنان اطمینانی به بهبود اوضاع ، در خودآگاه و ناخودآگاه رفتارها و واکنش ها و تفکرات شخصیت ها وجود داره که خواننده رو با خودش همراه می کنه .

و امیدوارم جلد سوم رو هم به زودی بخونم و..

اتفاقا دیروز برای گرفتن « مرگ جوهری » رفتم کتابخونه . اما یک اتفاق عادی عجیب افتاد !

دیدمش که توی قفسه بود ، تا یه دور 3-4 دقیقه ای بین کتابای قفسۀ پشتی زدم و دوتا کتاب دیگه برداشتم ، اومدم دیدم غیب شده ! یکی زرنگ تر از من طالب خوندنش بوده آخ

از جلد اول کتاب : اینــجا و اینــجا


ماسه ، ماســه !

خیلی وقت پیش یه سریال جالب پخش میشد که داستان  4تا خواهر و برادر انگلیسی بود . اینا توی باغ یه پری شنی پیدا می کنن به اسم « سامیاد » که هر روز یه آرزوشونو  برآورده می کنه .. طی این روزها از آرزوهاشون درس هایی می گیرن و ..

من خیلی این سریال و داستانشو دوست داشتم . بالاخره با کمی گشت و گذار _ و خدا خیری به باعث و بانی پدید اومدن اینترنت بده _ اسم داستان و نویسنده ش رو پیدا کردم .

« 5 بچه و او » Five children and it ( « او » همون پری شنی هست ) اثر ادیث نزبیت Edith Nesbit یه خانوم انگلیسی هست که چند اثر دیگه ش هم حول 4-5 تا خواهر و برادر دور می زنه که در ایام جنگ جهانی دوم برای امنیت ، از لندن خارج می شن و به حومۀ شهر میرن . اغلب باباشون هم رفته جنگ و گاهی مادر هم باهاشون نیست و .. خلاصه حسابی دستشون برای ماجراجویی و کشف محیط روستایی و این زندگی جدید بازه . در بعضی داستان ها هم با موجودات جادویی رو به رو میشن . این داستانهای خانم نزبیت رو در ردۀ فانتزی قرار دادن .

از روی بیشتر آثارش هم فیلم و سریال ساخته شده . بقیۀ کاراش :

_ ققنوس و قالیچه

_ بچه های راه آهن ( از روی این و قبلیه هم میدونم فیلم و سریال ساخته شده )

_ قلعۀ سِحرشده

_ شهر جادویی

..

و یه سری آثار هم گویا برای بزرگسال داره

 لیست کامل آثارش و دربارۀ خودش [ اینجــا ]

خب ، من تا حالا نتونستم متن داستان رو پیدا کنم اما توی [ این وبسایت ] ، « سامیاد » و « ققنوس و قالیچه » روبه صورت صوتی پیدا کردم ودانلود شون کردم :)

اولی رو تا نزدیک آخراش گوش دادم . واقعا حرفه ای و شنیدنی کار شده و یه خانوم مسن می خوندش که خودشو مامان بزرگ جِنی معرفی می کنه :)

متن اثر هم خیلی خوبه و من از شنیدنش لذت می برم و گوش کردن به این داستان حین انجام دادن یه سری کارای خونه ، تحمل زمانی که صرفشون می کنم رو راحت تر  کرده .


خون آشامی که شبح شد !

 « به هم نگاه کردیم و نیشخندی به یکدیگر زدیم . می دانستیم که هر دو وحشت کرده ایم . ولی بالاخره با هم بودیم . اتفاقاً بد هم نیست ؛ خیلی کیف دارد که دو نفر با هم بترسند و بخواهند به روی خودشان نیاورند ». / ص 54

کتاب فانتزی این هفته « مجموعه داستان های سرزمین اشباح / جلد اول ؛ سیرک عجایب » از Darren Shan بود که خوندمش . انتشارات قدیانی اومده یه سری داستان های فانتزی و علمی - تخیلی رو به صورت مجموعه ترجمه و چاپ کرده و تر و تمیز درآورده .. اما گویا در ترجمۀ بعضی کلمه ها و اصطلاح ها دخل و تصرف هایی کرده که دلیلش معلوم نیست ! مثلا توی همین کتاب اول ، با مشخصاتی که در مورد آقای کرپسلی میده ، میشه فهمید که ایشون یه خون آشامه . در حالی که همه جا به عنوان شبح ازش یاد شده .

همین باعث شد که تصمیم بگیرم بقیۀ این داستان ها رو از اینترنت دانلود کنم و بخونم . شاید اونطوری بیشتر به مذاقم خوش بیاد . ولی واقعا دست گرفتن کتاب _ اونم ژانر فانتزی _ و لمس برگه هاش و با هیجان ورق زدن برای دنبال کردن ماجرا خیلی جالب تر از PDF خوندنه .

اسم شخصیت اصلی این ماجرا Darren هست ؛ انگار که با خود نویسنده و ماجرای زندگیش طرف باشی. در مقدمۀ کتاب هم از علاقۀ عجیبش به عنکبوتها از همون دوران کودکی ش گفته و توی این داستان هم یه عنکبوت غول پیکر نقش محوری در تعیین سرنوشتش داره . Darren ناخواسته به خاطر نجات جون دوست صمیمی و کژرفتارش ، با یه خون آشام قراری میذاره که برخلاف میلشه . دوستش از مرگ نجات پیدا میکنه در صورتی که آرزوی قلبیش چیز دیگری بوده ؛ یعنی همون اتفاقی که از قضا برای Darren  میفته .. اما Darren سعی داره بزنه زیر قولش ، که موفق به بازگشت به زندگی عادی نمی شه . بنابراین تصمیم میگیره برخلاف میلش قرارش با خون آشام رو بپذیره . حالا از یه طرف اندوه دور شدن از زندگی عادی و دیدن ناراحتی خونواده ش اذیتش می کنه ،از طرف دیگه نارضایتی دوستش از این قضیه !

بقیۀ ماجراهای Darren هم در جلدهای بعدی دنبال میشه که هنوز نخوندم


سوزنده مثل گناه

کتاب « داغ ننگ » از هاثورن رو بالاخره بعد از سالها دست گرفتم و ماه پیش خوندمش .

دقیقا 10 سال پیش بود که یکی از استادهای نازنینمون به این اثر به صورت خاص اشاره کرد. بحث سر آرکی تایپ ها ( کهن الگوها ) در ادبیات بود که در آثار مختلف به نوعی تصویر شدن . یکی از اون ها عشق بین یه فرد روحانی و فرد غیر روحانی هست که معمولا منجر به گناه میشه . نمونۀ کهنش برای مثال داستان « شیخ صنعان و دختر ترسا » در منطق الطیر عطار نیشابوری هست . نمونه های معاصرش هم « پرندۀ خارزار » از کالین مکالو و « داغ ننگ » هستن . یادمه یه نمایشنامه هم از خانم چیستا یثربی خونده بودم در کتاب « مرد آفتابی ، زنان مهتابی » که همین موتیف رو داشت .

« داغ ننگ » متن خوبی داره . ترجمه ش چون قدیمیه خیلی روان و امروزی نیست اما چون کار یه مترجم حرفه ای _ خانم سیمین دانشور _ بوده  قابل اعتماده . همون طور که در مقدمۀ داستان هم اومده ، هاثورن به عناصر طبیعی در این اثرش _ مثل باقی آثارش _ خیلی اهمیت میده و عواطف و درونیات شخصیت های اصلی رو با تغییرات جوی یا تصویری که از طبیعت اطراف میده بیان می کنه . همچنین توصیف طبیعت رو گاهی به عنوان مقدمه ای برای آغاز یه حادثه یا تغییر در داستان به کار می گیره . برای مثال وقتی شخصیتی افسرده یا ناراحته ، هوا ابری و گرفته ست یا باد در درختان می پیچه و صداهای خاصی ایجاد می کنه . اما وقتی امیدی در دل کسی جوونه می زنه ، از تلالو آفتاب یا رگه های نور بین درختان میگه ...

غیر از اینها موتیف گناه و حمل بار گناه و آثار اون در زندگی افراد رو تا می تونه دقیق و عمیق بیان می کنه . اون حرف A که به عنوان نشان گناهکار بودن بر لباس زن داستان نقش بسته از ابتدا تا انتهای داستان در همۀ زیرو بم های زندگی اون حضور پررنگ داره .

و نکتۀ دیگه این که در این داستان ، شخصیت اصلی و به نوعی قهرمان ، زن هست که زمام پیش رفتن اون رو به دست میگیره و تحولی که در اون ایجاد میشه بر کل ماجراها تاثیرگذار میشه . چون هاثورن در پی ایجاد فضایی در جامعه بوده که زنان بتونن با آزادی بیشتری زندگی کنن و در امور جامعه موثر باشن .


در باب غیبت طولانی و اینکه چرا مدتی ننوشتم

بس که سرم جای دیگه گرمه تو این دنیای مجازی

ولی به قول پرکلاغی جان هیچ جا همین بن بست آروم وبلاگی نمیشه ، از جهت آرامش و خلوتش

نکتۀ جالب اینه که توی این مدت جهت کتاب خوندنم تغییر کرده ؛ بنا به برنامه ای که بهم محول شده ژانر فانتزی رو بیشتر مطالعه می کنم یا درموردش مطلب می خونم . این بین هم دستم برسه آثار متفاوتی رو ورق می زنم :

_ داغ ننگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ، ترجمۀ سیمین دانشور

_ لک لک ها بر بام ؛ اثر میندرت دویونگ ( هلندی ) ، ترجمه باهره انور

این کتاب مال انتشارات کانون پرورش فکری .. هست و برای کودک و نوجوان نوشته شده اما متنش حال و هوایی داره که یه ذره جدی هم هست و خیلی فضای کودکانه ایجاد نکرده . این از دید من حسنش بود چون توی داستان بچه ها مدام با بزرگترها ارتباط دارن و این تقابل ، درواقع دید هر دو دسته به زندگی روزمره و مسائلش رو تصویر می کنه برای همین هم با بچه ها ارتباط برقرار می کنه و هم با بزرگترها . کتاب دوست داشتنی و خوبیه که عنوان اصلی ش [ The Wheel on the School ] هست . راستش وقتی پرکلاغی جون نوشت در کودکی خوندتش و ازش خوشش اومده ، توی کتابخونه تا چشمم بهش افتاد سریع برش داشتم :)

..

و ادامه دارد

بهمن 92

January 31, 2014 ·

می دانم در جایی روی زمین جای پای محکمی دارم حتی اگر هیچ وقت دوباره پایم به آنجا نرسد.
__ تالکین


باستت (Bastet)

در اساطیر باستان این ایزدبانوی قدرتمند پاسدار مصر سفلی و ایزدبانوی محافظ فرعون و گربه‌ها و زنان باردار بوده‌است. او ایزدبانوی عطرهاست.

او مادر تمامی گربه‌هاست بنابراین تمام قابلیت های منحصر به فرد یک گربه در او وجود دارد از شیطنت و سرخوشی گرفته تا هوشیاری و آمادگی برای مقابله با خطر. او ایزدبانوی لذت و تفریح است٬ ایزد بانوی رقص٬ شادی٬ موسیقی و شرابخواری. ولی در مقابل او چهره‌ای جدی نیز دارد که قادر به انتقام گیری و رها کردن نیروهای خطرناک است زیرا او یک ایزدبانوی پاسدار و نگاهبان است و در همه حال آمادگی برای مقابله با تهدیدات و خطرها را دارد.



anuary 31, 2014 ·

Eva Longoria یه عکس از خودش گذاشته با ملانی گریفیث
همچین دلم خواست براش کامنت بذارم : وری نایس ! لاولی لیدیز !
بعدم زیرش اضافه کنم : پیلیز به ملانی بگو واسه آنتونیو یه سلام مشتی برسونه
* چیکار کنیم دیگه ؟ دست ما کوتاه و خرما بر نخیل !


Happy new Chinese year :)
راستی تحویل سال نوی چینی م مبارک !
* بذاریم همون ور دلمون که کریسمس و مخلفاتشو گذاشتیم !
جشن و شادی و اینا کلا خوبه


January 30, 2014 ·

ده سال پیش نوشتن یک داستان عاشقانه را به اتمام رساند و وقتی آن را به انتشاراتی ها داد آنها گفتند که با پذیرفتن یک شرط، داستانش را چاپ خواهند کرد. داستان می بایست به اسم یک زن منتشر شود.

زنی که داستانهای عاشقانه می نویسد یک پدربزرگ است

Jessica Blair


January 30, 2014 ·

از این طالع بینیا و این حرفا / با تشکر از شبنم خوچکلم :

برج حمل (فروردین) متولدین این ماه دوست دارند در همه چیز اول باشند. آنها از همه اطلاعات روز مربوط به مُد و مارک های مختلف لباس آگاهند. آنها از امتحان کردن هر چیزی که مطابق با علایقشان باشد هیچ واهمه ای ندارند و از جسورانه ترین استایل ها و سبک ها استفاده می کنند. به محض دیدن هر مدل جدید در ویترین مغازه ها، باکی ندارند که حقوق به زحمت به دست آورده شان را صرف خرید آن کنند، چون می خواهند اولین نفری باشند که آن مدل را تن می کند. مطمئناً هر مُد و سبک جدیدی از لباس برای اولین بار توسط یکی از متولدین این ماه پوشیده شده است.متولدین این ماه بنا بر طبیعت آتشین خود، تمایل زیادی به رنگ های قرمز و سیاه دارند. کاری ندارند که چه رنگ، چه جنس یا چه مدلی از لباس به آنها بیشتر می آید، آنها همه ی مدل ها و همه ی رنگ ها را امتحان می کنند. لباسهای آنها معمولاً رنگارنگ و پر نقش و نگار است. اما هر چه که هست کاملاً مطابق با آخرین مُد جهان است. کلاه و الماس برای زینت بخشیدن به انگشتان و گردن جزء لوازم زینتی است که بیشتر از چیزهای دیگر مورد استفاده متولدین این ماه قرار می گیرد. مارک لباس مورد علاقه: Gucci

—————————————————–
برج ثور (اردیبهشت) : تا به حال مشاهده نشده است که متولدین این ماه لباسی تن کنند که از مُد افتاده باشد. آنها جزء برجسته ترین مُدگرایان هستند که انتخابشان باعث فخر هر تولیدکننده لباس است. آنها خوب می دانند که در یک میهمانی شام چه لباسی باید تن کنند، و حتی لباس های کارشان را هم از معروف ترین مارک ها و تولیدکننده ها خریداری میکنند. قیمت لباس برای آنها هیچ اهمیتی ندارد، چون می دانند از هر چه که خوششان بیاید تا آخر عمر متعلق به آنها خواهد شد. با همه ی این اوصاف، به نظر متولدین این ماه، لباسهای خوش دوخت هیچ وقت از مُد نمی افتند و مارک و لیبل لباسها در درجه اول اهمیت قرار نمی گیرد.لوازم زینتی مربوط به گردن برای آنها نسبت به سایر لوازم اهمیت بیشتری دارد. شال گردن و گردن بند بسیار به آنها می آید. خانم های متولد این ماه بهتر است موهای خود را بالا جمع کنند و آنها را با گیره سرهای زمردین ببندند. به نظرشان رنگ های روشن و پر زرق و برق به درد طبقه متوسط اجتماع می خورد، و رنگ های قهوه ای، بژ و خاکی برای آنها مناسبتر است. مارک لباس مورد علاقه: Louis Vuitton

—————————————————–
برج جوزا (خرداد) برای متولدین ماه دوقلوها هر روز با یک ماجرای جدید همراه است. احتمالاً این افراد هر روز صبح کمد لباسشان را باز می کنند و با جستجو درمیان کوه لباس های درهم و برهم، به دنبال لباسی می گردند که با حال و هوای آن روزشان جور باشد. زیاد دنبال مُدهای مختلف نیستند چون خیلی زود از آن خسته می شوند. اما اگر هر روز یک مُد جدید برای آنها وجود داشته باشد، مشتاقانه از آن استقبال خواهند کرد، اما آن مُد فقط ۲۴ ساعت برای آنها دوام خواهد داشت و نه بیشتر. در خرید کردن مراقب خرج کردن و قیمت ها هستند، اما اگر از چیزی واقعاً خوششان بیاید، بی تردید آن را می خرند. مارک لباس برای آنها کوچکترین اهمیتی ندارد، چیزی که برای آنها مهم است این است که از ظاهر لباس خوششان بیاید، همین.به پوشیدن تاپ و بلوزهای تنگ و چسبان علاقه زیادی دارند، چون می توانند بازوهای زیبایشان را از این طریق به نمایش بگذارند. دست بند و بازوبند جزء لوازم زینتی مورد علاقه آنهاست. اگر بخواهند صبح ها از خانه خارج شوند، آرایش چندانی نمی کنند، شاید فقط یک آرایش خیلی ساده و کمرنگ، مثل یک برق لب. متولدین این ماه دوست دارند هر مدل لباسی را امتحان کنند، اما با اینحال آرایش موهایشان همیشه ساده است. مارک لباس مورد علاقه: Alexander McQueen

.برج سرطان (تیر) خوشبختی بالاپوشی است که سالیان سال همراه متولدین این ماه است. همانقدر که به عزیزان و نزدیکانشان وابسته هستند، به لباسهایشان نیز وابسته اند. در گنجه لباسهای متولدین این ماه، حتی قدیمی ترین لباسهایشان هم دیده می شود. خانم های متولد این ماه علاقه ای به پوشیدن لباسپای اسپرت ندارند، و در لباسهایشان همواره حال و هوای زنانه دیده می شود. در کمد لباسشان انواع و اقسام مدل های لباس زیر، از هر رنگ و مدل وجود دارد. پیراهن های مجلسی و زنانه برایشان در راس اهمیت قرار دارد.به نظرشان هر لباسی با جواهرات زیبا و گردن بند های بلند، زیباتر و کامل تر می شود. برای آنها مروارید زیباترین جواهر است و هاله هایی از رنگ سبز آنها را باشکوه تر می کند. اما زیاد اهل آرایش کردن نیستند، مگر اینکه انجام آن سریع و مختصر باشد. برای خشک کردن موها به هیچ وجه از سشوار استفاده نمی کنند، و ترجیح میدهند موهایشان به طور طبیعی خشک شود. آنها ترجیح می دهند که بنا بر راحتی خودشان لباس انتخاب کنند نه براساس مُد روز، اما خوب می دانند که چطور جلوی جمع حاضر شوند که همه را مسحور خود کنند. مارک لباس مورد علاقه: Ralph Lauren

————————————————-
برج اسد (مرداد) متولدین این ماه دوست دارند بهترین از هر چیز را برای خود داشته باشند. اگر پول خرید لباسی را نداشته باشند، به هر طریقی باید آن را از آنِ خود کنند. همیشه خوش کیفیت ترین لباسها را بر تن این افراد می بینید. راحت بودن لباس برای آنها کم ترین اهمیت را دارد، درعوض مارک و لیبِل لباس و مطابق بودن آن با آخرین مد روز برای آنها در درجه اول اهمیت قرار دارد. کت و شلوارهای رسمی را در محل کار می پوشند اما در ساعات فراغت ترجیح می دهند لباسهای اسپرت تر و البته از مارک ها معروف تن کنند.خانم های متولد این ماه در استفاده از جواهرات و زینت آلات پر زرق و برق و گرانقیمت زیاده روی می کنند. رنگ های مورد علاقه آنها طلایی، برنز و نارنجی است. متولدین این ماه دوست دارند طوری لباس بپوشند که نظر هر بیننده ای را به خود جلب کند، و الحق که راه آن را خوب بلدند. مارک لباس مورد علاقه: Versace

——————————————————-
برج سنبله (شهریور) متولدین این ماه به خوبی از لباسهایشان محافظت می کنند و لباسهایشان همیشه اتوکشیده و شق و رق است. این افراد که ذاتاً ساده گرا هستند، به قیمت لباس اهمیت زیادی می دهند. ترجیح می دهند لباسهایی گرانتر و خوش کیفیت تر داشته باشند، تا لباسهایی ارزان که با یک یا دو بار شستشو از بین برود. هیچ آثاری از زرق و برق در لباس آنها مشاهده نمی کنید و وقتی از در خانه بیرون می روند، مثل فرشته ها در کمال سادگی و البته زیبایی هستند. لباسهایی که انتخاب می کنند، علاوه بر سادگی بسیار خوش دوخت هستند و یک عمر برایشان ماندگار خواهند بود.زنان متولد این ماه علاقه زیادی به پوشیدن تاپ و بلوزهای کوتاه دارند تا شکم حقیقتاً زیبایشان را به نمایش بگذارند. موهایشان که معمولاً به سادگی آرایش می شود، با مُد هر فصلی کاملاً جور می شود. به رنگ های طبیعی مثل قهوه ای برای لباسهایشان علاقه زیادی دارند. آنها علاقه زیادی به استفاده از جواهر و زینت آلات ندارند و به ندرت در سر و دست آنها نشانی از زیورآلات مشاهده می شود، مگر انواع بسیار ساده آن که به پوستشان هم حساسیت ندهد. مارک لباس مورد علاقه: Calvin Dominik Klein
برج میزان (مهر) طبع کمال طلب متولدین این ماه، هیچ علاقه ای به لباسهای از مد افتاده ندارد. اطلاعات آنها درمورد انواع سبک ها و استایل ها و مُد به اندازه ای است که باعث میشود همه برای مشورت پیش آنها بیایند. وقتی صبح ها برای آماده شدن جلوی کمد لباسشان می ایستند، مجموعه ی شگرفی از انواع انتخاب ها پیش رویشان قرار می گیرد اما فرصتشان برای انتخاب بسیار کوتاه است. آنها می دانند که همه ی لباسهایشان عالی است و جذابشان می کند، اما باید لباسی را پیدا کنند که آن روز بتواند بیشترین تاثیر را بگذارد. لباسهای آنها همیشه خوش دوخت و بی عیب و نقصند و سعی می کنند از معروف ترین مارک ها و تولیدکننده ها خرید کنند.اگر گوش سمت راستشان را سوراخ کرده اند، گوش سمت چپشان هم باید سوراخ شود. هر چیز که در تن آنها می بینید کاملاً متعادل و متوازن است. از انتخاب رنگ لباس گرفته تا فاصله بین دکمه های روی کتشان، همه دقیق و متعادل است. آرایش صورتشان آنقدر بی عیب و عالی است که گویی هیچ آرایشی نکرده اند. از جواهر هم فقط برای برجسته تر کردن زیباییشان استفاده می کنند. به طور کلی متولدین این ماه عاشق خرید کردن هستند و این از سر و وضعشان کاملاً پیداست. مارک لباس مورد علاقه: Giorgio Armani

————————————————-
برج عقرب (آبان) طبقه بندی کردن متولدین این ماه که همیشه جذاب و سکسی لباس می پوشند بسیار دشوار است. یک روز مطابق آخرین مُد روز و روز دیگر مطابق استایل ها و سبک های قدیمی لباس می پوشند. اما هر چه که بپوشند، قصد و نیت مخصوصی از آن دارند. اگر با لباس باز و سکسی بیرون بروند، احتمالاً به دنبال جلب نظر مردان هستند. اگر کت و شلوار مارک دار بسیار گرانقیمت تن کنند، احتمالاً قصد تصاحب مقام بالایی از شرکت در سرشان است. تا حدی از مُد پیروی می کنند که شایسته و متناسب آنها باشد، و به هیچ وجه بنده و برده مُد نمی شوند.استفاده از زیورآلات آنها نیز با تناقض همراه است. ممکن است گاهی سر و دستشان را پر از جواهر کنند یا اصلاً به کلی از زیورآلات استفاده نکنند. موهایشان ممکن است یک روز بلند و روز دیگر کوتاه باشد. آنها خدای تغییر قیافه اند و یکی از مهمترین ابزارهایشان برای این منظور، آرایش و گریم است. متولدین این ماه طبیعت حساس و ظریفشان را از طریق رنگ های سیاه و قرمز هویدا می کنند. مارک لباس مورد علاقه: Miu Miu

—————————————————-
برج قوس (آذر) کمانداران متولد این ماه، سعی می کنند بنا بر راحتی خود لباسهایشان را انتخاب کنند و چندان طالب مُد نیستند. آنها لباسهایی را انتخاب می کنند که بتوانند به راحتی در آن حرکت کرده و جنب و جوش کنند. شلوار جین های گشاد و پیراهن های آزاد، و به طور کلی لباس اسپرت کاملاً با روحیات آنها سازگار است. برای آنها اهمیتی ندارد که دیگران درمورد ظاهرشان چه می گویند.کفش های انتخابی آنها در تابستان سندل و در زمستان کفش های اسپرت کوه نوردی است. هرچند ممکن است گه گاه با پای برهنه هم اینطرف آنطرف بروند. زنان متولد این ماه عادت به استفاده از زیورآلات ندارند و علاقه ای هم به آرایش کردن از خود نشان نمی دهند. از رنگ های شاد و زنده استفاده می کنند که به خوبی با طبع شوخ و شنگ آنها سازگار است. مردان متولد این ماه هیچ ابایی از گذاشتن ریش های خشن و نامرتب ندارند و خانم ها نیز موهایشان را معمولاً به صورت طبیعی زینت می کنند. مارک لباس موردعلاقه: Marc Jacobs
برج جدی (دی) متولدین این ماه، چه زن و چه مرد، طالب لباسهای کاملاً رسمی هستند. آقایون کت و شلوار را به ژاکت های اسپرت و خانم ها کفش های پاشنه بلند را به سندل ترجیح می دهند. آنها دوست دارند بهترین لباسها را تن کنند اما نه به این قیمت که همه ی حقوقشان را صرف خرید آن کنند، به همین منظور بیشتر لباسهایشان را در حراج ها خریداری می کنند. سعی می کنند فقط لباسهای مورد نیاز خود را خریداری کنند و از همه ی لباسهایشان هم استفاده میکنند. ممکن است لباسهایشان متعلق به آخرین مد روز نباشد، اما آنقدر شیک هستند که رئیسشان بفهمد که در کارشان کاملاً جدی هستند.آن پولی را که در خرید لباس صرفه جویی می کنند، صرف خرید وسایل زینتی می کنند. جواهراتشان ساده اما گران هستند. متولدین این ماه هم رنگ های قهوه ای، بژ و خاکی را ترجیح می دهند. موهایشان را معمولاً کوتاه اما مدل دار و شیک نگاه می دارند و در کمتر از پنج دقیقه می توانند به خوبی آن را آرایش کنند. متولدین این ماه را می توان جزء اولین نفراتی دانست که ساعت های دیجیتالی و کامپیوتری دست کردند و موبایل هم که زینت جیب هایشان است. مارک لباس موردعلاقه: Donna Karan (DKNY)

—————————————————-
برج دلو (بهمن) متولدین این ماه را هیچوقت مشغول خرید در فروشگاه های بزرگ نمی بینیم. آنها بیشتر ترجیح می دهند تا از بوتیک های کوچکتر و البته ارزانتر خرید کنند. این افراد هم به سبک خودشان از مُد پیروی می کنند. گنجه لباسهایشان پر از لباسهای رنگی و جورواجور است. بین این لباسهای مختلط، و مختلف، به ندرت لباس واقعاً خوش دوخت و باشکوهی پیدا می شود.قوزک پا، عضو مورد علاقه آنها در بدنشان است (هرچند همیشه یا پیچ خورده یا رگ به رگ شده است). به همین خاطر مچ بند، سندل هایی که بندشان به دور قوزک پا بسته می شود و دامن های بلند تا قوزک، جزء لباسها و زیورآلات مورد علاقه خانم های متولد این ماه است. رنگ و مدل موهایشان مدام در حال تغییر است، اولین بار برای غافلگیر کردن والدینشان موهایشان را به رنگ سبز درآوردند، اما باقی عمر برای جلب نظر سایر مردم این رنگ کردن ها را ادامه دادند. از آرایش های روشن و متنوع استفاده می کنند، اما اگر از آرایش خوششان نیاید، حتی یک کرم خشک و خالی هم به صورتشان نمی زنند. مارک لباس موردعلاقه: Anna Sui

——————————————————–
برج حوت (اسفند) متولدین این ماه دوست دارند به راحتی میان انواع مختلف لباس، انتخاب کنند. درخانه بیشتر با پاهای برهنه، دامن های بلند و آزاد هستند. در لباس پوشیدن طالب آزادی هستند، ولی از آنجا که می دانند نمی توانند لخت به خیابان بروند، به حراجی ها رفته تا لباس مورد علاقه شان را خریداری کنند. اگر به حال خودشان گذاشته شوند، ترجیح می دهند با همان لباس زیر اینطرف و آنطرف بروند و اگر هم سردشان شد پتو دور خود بپیچند.سنگ ها و جواهرات مرواریدنما زینت آلات خوبی برای آنها به حساب می آید. زنجیرهای کمر، مچ بند، پابند، و البته انگشتر های انگشتان پا، تنوع جالبی به لباس پوشیدنشان می دهد. موهایشان معمولاً بلند است و می دانند که چطور آن را به سرعت مرتب کنند. معمولاً وقت زیادی را برای انتخاب یا پوشیدن لباس اختصاص نمی دهند و اصلاً نگران وضعیت ظاهریشان نیستند.


January 30, 2014 ·

" as i lay dying" , have read 70 pages

از عنوان کتاب فاکنر استفاده کردم چون واقعا معنای دو پهلو داره
واقعا با درد خوندمش .. در اصل به خاطر اینکه بتونم بی خیال درد بشم .. و تا حد زیادی شدم
امیدوارم کسی نگران نشه چون فقط شرح ماوقع هست .. من عموما _ تا 90% _ چیزایی که به واقع ناراحتم می کنن رو
اینجا نمی نویسم . ناراحت کننده هایی که هر از گاهی اینجا نقش می بندن ، دیگه عمرشون به سر اومده _ مثل اسناد جاسوسی که بعد از بی مصرف شدن افشا می شن _ یا چیزای خنثی شده ای هستن یا اونایی ن که راهی برای دفع شر و ضررشون دارم
امروز هم خواستم فقط با کلمات بازی کرده باشم :


فاکنر نمی خونم . همون « طلسم جوهری » رو می خونم ولی چون مریض بودم و برای پرت شدن حواسم خوندمش یاد این عنوان کتاب فاکنر افتادم و یاد آگاممنُن اسطوره ای که اولین گویندۀ این جمله بود :« در بسترم مرگم » یا « هنگامی که جان میدادم » .. البته دور از جونم ! ولی بعضی وقتا درد کشیدن خیلی چندش میشه :))



was reading Inkspell.

by Cornelia Funke
At last I conceded.. the book called me and I picked it to read somnambulistically . hello Silver tongue ! of course the character into the pages who helped me to shape some parts of my dreams


January 29, 2014 ·

هی دیروز رو یادم میاد هی ناخودآگاه نیشم باز میشه
می دونم هرچی م بگم به پای محبت و لطفتون نمی رسه
دروغ چرا ؟ کلی م خوشحال شدم و ذوق کردم
بابت همۀ تبریک تولدهاتون و آرزوهای خوب خوبتون و عکسا و تلفنا و وایبرها و اس ام اس ها و مسج ها و ... حتی موارد خاص !!! از همۀ همه تون ممنونم

January 29, 2014 ·

بهع !
تا 9 مارس خبری از ادامۀ « ریونج » نیس ؟


was watching Under The Dome On CBS.

خب اینم که ب سلامتی هفتۀ پیش تموم شد دیدن فصل اولش
جیم رنی گنده بگ هم بیخ ریشمون موند همچنان
ولی خدا رو شکر از شر مکسین و ننه ش خلاص شدیم :)))


January 29, 2014 ·

این فیلمیه که بر اساس مجموعه داستان های اشباح از دارن شان ساخته شده
وقتی چک کردم فهمیدم حداقل باید دو جلدش رو بخونم تا داستان لو نره یعنی « سیرک عجایب » که تقریبا رو به اتمامه و « دستیار شبح » ..
کسی می دونه باید سومی رو هم بخونم بعد فیلمو ببینم؟ یعنی داستان فیلم شامل هر 3 جلد میشه ؟
و آیا این فیلم دنباله هم داره ؟

Cirque du Freak
Farnoush Mellark to N Silver Tongue

من از صبح هی دارم فکر می کنم چه پست تبریکی بذارم که خوب باشه؟! بعد در نهایت به این نتیجه رسیدم که کلا هیچ پست تبریکی برای شما، نمی تونه به اندازه ی کافی خوب باشه! :)
فقط می تونم بگم از صمیم قلب برات آرزوهای جادویی دارم! و امیدوارم کتاب زندگیت چندین جلد قطور و بزرگ باشه، پر از هپی اندینگ ها، و پر از لحظاتو اتفاقات دوست داشتنی <3 <3 <3
و همچنین امیدوارم با زبان نقره ایت، هر کتابی که می خونی، اتفاقات شیرین و زیباش رو به زندگی واقعیت وارد کنی :)
سیلور تانگ عزیزم، تولدت مبارک <3 <3 <3 <3 <3 <


ធ្វើដំណើរ ពន្លឺ to N Silver Tongue

<3 TAVALODET SHAD BASH N SILVER TONGUE DOOOOSTDASHTANIIIII

Ainos R Black to N Silver Tongue

inam ieki munde be akhari ino kheili dust daram ba obohate ! kado akhario dir midam iekam tul dare :P

— feeling proud.

was reading Cirque du Freak.

مطمئنا بعضی از کتابا باید سالهای آخر دبستان و یا راهنمایی دستم می ر سیدن
بعضیاشون البته الان هم جذابیت دارن برام ولی اگه اون موقع بود با ی حس متناسب تری می خوندمشون و لذت بیشتر می بردم

« سیرک عجایب » / جلد اول مجموعۀ داستان های اشباح
انتشارات قدیانی



January 24, 2014 ·

ایتالو کالوینو :

« شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !
حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...
دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود ! چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...

January 24, 2014 ·

خداوند تیره با او سخن گفت : «اکنون آنجا بنشین و به سرزمینهایی بنگر که بدی و ناامیدی بر آنهایی که بیشتر دوست داری سایه خواهد افکند. تو جرات می کنی مرا به خوار شمری و سوال ملکور، ارباب فرجام های آردا را. پس با چشمانم خواهی دید و با گوشهایم خواهی شنید و هیچگاه از این مکان تکان نخواهی خورد تا آنکه همه چیز به فرجام تلخش برسد».

هورین بر آن بلندی به مدت ۲۸ سال گرفتار بود و با چشمان مورگوت زجر و تباهی همسر و فرزندانش را می دید.


ده فرمان گارفیلد برای لاغری

1- ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻻﻏﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﯿﺎﯼ، ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﭼﺎﻕﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﺮﺩ .

-2 -ﻣﻦ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻭﺯﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻗﺪ ﺩﺍﺭﻡ .

-3 -ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﮑﻦ .

-4 -ﻣﻦ ﺑﯽﻧﻈﻢ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﻦ ﭼﺎﻟﺶ ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺩﺍﺭﻡ .

-5 -ﭘﺮﺧﻮﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩﺍﻡ، ﺍﻓﺴﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺧﻮﺭﻡ . ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﻃﻠ
ﮐﻪ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺑﺮﺳﻪ .

-6 -ﻫﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺨﻮﺭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ .

-7- ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﻡ، ﭘﺲ ﻫﺴﺘﻢ .

-8 -ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﻗﻠﻪ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺭﺳﯿﺪﻡ … ﭼﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﻨﺎﮎ ! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﻗﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ .

-9- ﻭﻗﺘﯽ ﻻﺯﺍﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻢ ﮐﻢ ﺑﺸﻮﺩ، ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻣﯽﺷﻮﻡ .

-10 -ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺷﻨﺒﻪﻫﺎ (ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻔﺘﻪ) ﺑﻬﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ


January 17, 2014 ·

این ور « وانس »
اون ور« شاهگوش »
تازه صدا می کنن « بیا قر دادن اِبی رو ببین » !
:)))))))


was watching Once Upon a Time.

" True love's kiss will break any curse "
s1/ep 12 : "Skin deep"

هنرپیشۀ سفیدبرفی خیلی گوگولی و دوست داشتنیه ولی به نظرم توی نشون دادن احساساتش غلو می کنه ! خیلی به دلم نمی شینه
اِما هم کمی اینطوریه ؛ وقتی متعجب یا عصبانی میشه . این فیگوراش دقیقا به درد همون دکتر کمرُن سریال هاوس می خوره . با اینکه از اون شخصیتش خوشم نمیومد ، بازیش خوب بود . بهش عادت کرده بودم
اما رجینا همه چی ش سرجاشه ، احساساتشو خوب نشون میده و حالتهای چهره ش خیلی باور پذیره


مرسده:

از پیج یه نفر از دؤستام

If you don't get my Harry Potter references there is something Siriusly Ron with you

January 16, 2014 ·

تهِ همۀ خوشی ها و اندوه ها ، همۀ با هم بودنها و جمع بودنها و دو بودنها ، این تنهایی ازلی هست
از همون لحظه که فاصله پیدا میشه _ که لاجرم هم هست ؛ انگار لحظۀ بین دو جرعه که لبها رو به هم می دوزه _ صدای پاورچین پاورچین نزدیک شدنش شنیده میشه. انقد هم حواسش جمع هست که نمیاد دست رو شونه ت بذاره و بگه « خب ، حالا دیگه خودمم و خودت ! » که برگردی بهش بگی « دیدی دیدی ؟ تناقض ! وقتی من و تو با هم باشیم پس تنها نسیتم . منم و تنهایی م »
میاد آروم آروم توی پوستت رخنه میکنه ، میره ی گوشۀ ذهنت ، دست و پاشو دراز می کنه تا مغز و قلب و اعماق شکمت ، کش و قوس میاد و خودشو جابجا می کنه بعد با دهان تو زمزمه می کنه « آه چه شبی بود ! / چه روزی بود »
و با ذهن تو یاد تنهایی ازلی آدم و قصۀ غربت غربیه میفته
و در اعماق چاه جهان غلط میزنه و خواب بعدتر رو می بینه


January 16, 2014 ·

جهانگیر الماسی ، فیلمایی که حدود 20-30 سال پیش بازی می کرد و کارایی که توی 10-15 سال اخیر ارائه داده ، منو ی جورایی یاد افتخاری تا زمان انتشار « نیلوفرانه 2» و بعد اون می ندازه
به همین آوای ترومپت !


January 16, 2014 ·

یعنی واقعا حداد عادل روی « تبلت » اسم گذاشته ؟
اونم همچین اسمی ؟
به نظر میاد بین همتایان خودش حکم پیج « سوتی های احمقانه .. » و .. رو داره پیدا می کنه


January 16, 2014 ·

الان یادم اومد :
حتی یه زمانی بود که برنامه های تلویزیون شبانه روزی نبود
یه ساعتهایی که تلویزیون رو روشن می کردی برفک پخش می کرد


January 16, 2014 ·

جالب اینجا بود که من اول سری « بازگشت شرلوک هلمز » رو دیده بودم ( جرمی برت ) بعدش « ماجراهای شرلوک هلمز » رو ، برای همین می دونستم نمیمیره و اینطوری بود که از یک دورۀ افسردگی جستم !
* خب ما اون موقع ها شبکۀ 3 نداشتیم . شبکۀ 2 ادامه شو پخش میکرد با دوبلۀ جلال مقامی ، بعدشم که شبکه 3 اومد شهر ما ، دوباره اولی رو با دوبلۀ بهرام زند پخش کردن
اون موقع هر دوتا دوبله رو دوست داشتم

January 15, 2014 ·

ی سر رفتم موهامو خشک کنم ، درگیر شونه کردن و قربان صدقه رفتن فرد توی آینه شدم و .. ( چیه ؟ بقیه شم بنویسم ؟ )
شنیدم یه صداهایی میاااد
زمزمه های دوست داشتنی !
بعدش یادم اومد داشتم فیلم « عشق در زمان وبا » رو می دیدم که از بس ِ جون دوستی و ترس از سرماخوردن رفتم دنبال مو خشک کردن و ..
فیلم رسیده بود به سفر فرمینای دوست داشتنی و صدای شکیرا جان روی تصاویر سفر و .. :))


January 15, 2014 ·

از بزرگترین خوش شانسی هام تو زندگی این بوده که تاحالا 2تا از این رفقا داشته ام
خدا حفظشون کنه

Hosein Vi
آدم رفیق‌بازى نبوده‌ام و نیستم که ادعاى رفاقت‌شناسى‌ام بشود؛ اما به زعم من رفاقت فقط عزیزم و عجیجم گفتن و قربان صدقه رفتن و پایه‌ى دائمى سفر و خرید و پارتى بودن و پشت رفیق عربده کشیدن و جیب یکى کردن و احیانن توى رخت‌خواب دوردور زدن نیست. گاهى لازم است رفیق‌ترین رفیق، دستش را بلند کند و محکم بخواباند تو گوش آدم که به خودش بیاید. که کج نرود. که خودش را دوباره پیدا کند. گاهى هم لازم است که آدم دست رفیقش را بگیرد، ببردش تیمارستان، بدهدش دست روان‌پزشک حاذقى که حالش را جا بیاورد.
بع‌له.


January 15, 2014 ·

ژاپن اونطوری ، ایران اینطوری
فرانسه اون طوری ، ایران اینطوری
...
ما هم که همه اون طور ، اشتباهی افتادیم یه جای اینطور !


January 14, 2014 ·

همه « ژان رنو » رو با نقش « لئون » به خاطر میارن
من قبل تر از اون یه فیلم کمدی فرانسوی دیده بودم که در اون نقش ی شوالیۀ قرون وسطایی رو بازی می کرد که با یکی از یاران نامرد و فرومایه ش در زمان سفر کرده و به عصر حاضر اومده بودن .
صحنه های خنده دار بامزه ای داشت ؛ از جمله اون دوست تحفه ش هی می رفت از توالت فرنگی آب می خورد و داد می زد : چشمه ! چشمه ! چه چشمۀ زلال و خوبی !
ی بار هم که شوالیه رو قال گذاشته بود ، شوالیه تلفنی بهش گفت : ببین ما داریم می میریم .
اون گفت : از کجا میدونی ؟
_ دهنتو بو کن . می بینی بوی بد میده ؟ این یعنی مرگمون نزدیکه ! ( چون مسواک نمی زدن )
بعدش یارو دستشو می خونه و میگه : مسواک و خمیر دندون که باشن دیگه دهنمون بوی بد نمیده . پس نمیمیریم :))
و بعدش هم رفت و به شرارت هاش ادامه داد



January 14, 2014 ·

هاها
انقد النگ دُلنگ کردن رفتن گلدن گلاب _ گُلاب نه ، گِلاب :)))
بعدش خوش لباس ها رو که اعلام کردن خورد تو پوزشون
« همانا زیبایی در سادگی است »
البته بین همینا هم من از 1-2 تا خوشم اومد :/
عجب دنیایی !



January 14, 2014 ·

دیروز این برنامه ها و مراسمشون یه کم دیگه بیشتر کش پیدا میکرد منم واسه شارون فاتحه می خوندم
داشت مرد نازنینی میشد ها !
* اون آقاهه اومد گیتار می زد و می خوند ، زرتی زدن قطع کردن برنامه رو . خُ تیکۀ قشنگش همون بود که :/
اون یکی م که مناجات می خوند با آهنگ ، چقد قشنگ بوود ! :)
چرا من از ریتم آهنگ « هاواناگیلا » خوشم میاد ؟


to از آفرینندگان خوشی های کوچک تشکر میکنم

ممنونم از همسر مهربونم که یکی از بهترین اتفاقهای زندگیمو رقم زد...

یه عصر تابستونی چون علاقه زیادم رو به مکانهای تاریخی میدونست ازم خواست که بریم کاخ نیاورون، منم بعد کار مستقیم رفتم اونجا.طبقه بالا رو خوب گشتیم، جالب بود همه پرسنل اونجا با لبخند سلام میدادن و راهنماییمون میکردن!! بازم چیز عجیبی احساس نکردم و ادامه دادم تا اینکه رفتیم طبقه پایین دیدم بازم پرسنلی که بالا بودن الآن پایینن!ولی هیچ شکی نکردم...واستادم یکی از میزها رو نگاه کنم که خانومه گفت باز کنین کشوهاشو این از فلان موقع مونده، منم گفتم خوب آثار تاریخیه دست نمیزنم، گفت اشکال نداره ببینین چقدر قدیمی و زیباس.تا کشو رو وا کردم دیدم یه جعبه تزئین شده جواهر:OO. همه دست و جیغ و هورا تو موزه.وااااای همون لحظه پیام ازم خواست باهاش ازدواج کنم ،من که از شوک همه بدنم میلرزید "بلــــی" رو دادم. لحظه بینظیر و فراموش نشدنی بود...هیشکی بالا نمونده بود همه از مسئول تا کارمند چون از قبل باهاشون هماهنگ شده بود پایین بودن و تو شادیمون شریک شدن...خیلی خوشی بزرگی بود که دوست داشتم براتون تعریف کنم...ممنونم پیام مهربونم



ماندن یا نماندن
سوال این نیست
آی که چشم های تو می گویند : بمان!
می مانم
حتا اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
آوار کرده باشی.

حسین منزوی


January 14, 2014 ·

از خلال سطرهای یه وبلاگ ، از پست های مربوط به سال 2002 ش ؛ 12 سال پیش :))
« یکی خوابش سنگین میشه تخت میشکنه
بعد که از خواب میپره دستش میشکنه
فرداش از مرحله پرت میشه پاش هم میشکنه
میزنه به سرش سرش هم میشکنه
همون یارو خودش رو میزنه به اون راه گم میشه
کلی اعصابش خوردمیشه نوار خالی گوش میده
یه هو می خوره زمین تا خونه سینه خیز میره
جلو پمپ بنزین سیگار میکشه میگن آقا اینجا پمپ بنزینه سیگارنکش میگه اهه من جلو بابام هم سیگار میکشم
یه روز میخوره به شیشه میگه عجب هوای سفتی
روز بعد میخوره به دیوار کمونه میکنه
فرداش باز میخوره به دیوار میگه ببخشید
پس فرداش باز میخوره به دیوار وای میسته پلیس بیاد
بعد از این همه اتفاق بی هوا از خونه میره بیرون خفه میشه
زندگی سختی داشته ها نــــــــــــــــــه!؟»



January 14, 2014 ·

خواب ببینی قراره بری جایی که نویسندۀ محبوبت هم اونجا باشه
توی خواب هی تمرین کنی چجوی ازش تشکر کنی بابت کتاباش و اینکه چه حسی بهش داری و چی ازشون گرفتی

January 13, 2014 ·

می فرماد : « از هر لحظه و ثانیه لذت می برم و غرق در گذشته وآینده نخواهم شد »
خب تصمینی هم هست که غرق در یک یا چند « حال » دیگه هم نشیم که به طور موازی جریان دارن؟
اصن عیبی داره ؟
خب نتیجه ش که همون لذت بردن از لحظه و ثانیه س .. دیگه بقیه شم لابد بستگی داره به ی چیزایی ..


January 13, 2014 ·

این آدم اولش سُر خورد به سمت پذیرش
اما یاد جدّ کبیرش افتاد و پا پس کشید ..
جاذبه ئی اما در کار بود . ناچار لغزید اما انکار کرد
انکار و انکار ، و زمان در کار ساختن داستانی تازه بود
حالا که مطمئن است ؛ مصمم است از سرباز زدن ، تازه می فهمد انکار فایده ای نداشته و « نقش » دیری ست که بر روحش مهر شده
می فهمد که هنوز هم سخت است ؛ با وجود تمام آگاهی که به پایان این راه دارد
* شاید هم ندارد ؟ ولی بند که بر پا دارد ! همین کافی ست



می خوای بگی: دیگه به اینجام رسیده (با بردن دست به سمت گلوی خود)
.
.
.
I've had it up to here with my kids
"دیگه از دست بچه‌هام به اینجام رسیده!"

تنها انتظاری که در مقابل آموزش ازتون داریم، لایک کردن هست
با لایک کردن از ما و تیم ما حمایت کنید


January 12, 2014 ·

و ایضا آشوب عشق های دیگری غیر از فقط قد و بالا
* زیبایی شناسی آدمها برای من شاید کمی فرق کنه ؛ صرف چشم و ابرو و ... نیست که برای من زیبایی داره . معمولا « نگاه » و هشیاری و حساسیت خاصی که در هر نگاه هست جذابیتش چندین برابر خود چشم هست ، شکل گوشۀ چشم ها ، چین و شکن زلف ( از جهت اینکه فرق از کجا باز میشه و انتهای زلف به چه حالتی ختم میشه ) ، حالت های ابرو که حس صاحبش رو انتقال میده ، گوشۀ لبها ، ..
همممممممم
بسه دیگه !
فیلینگ زهد و تقوا پیشه کردن

ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ-Alireza Ghorbani

آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم ...


s feeling eey baabaa !!!

نداره دیگه !
این حس منو فیس بوک برای استتوس کردن نداره :
ویسپرینگ « شمس الضحی » ( بای حسام الدین سراج و محسن نفر )


January 12, 2014 ·

کلا تابش نور آفتاب بعد از برف و بارون و ابر و .. خلاصه بعد از هر غیبتش ، اصلا هر روز صبح ، برای من در حکم همون « فرج بعد از شدت » هست که میگن .


January 11, 2014 ·

یه کلاغه هست چندروزه وقتی قار قار می کنه ناخودآگاه به گوشم میاد که میگه : « فایر ! فایر ! »


January 10, 2014 ·

توی پیج یه ورزش تناسب اندام ، تصویر یه خانوم زیبا و خوش اندام رو گذاشتن با حداقل پوشش .. البته هدف ورزشیه کاملا
بعدش ایشون یه فیگور ورزشی گرفت
نوشتن : یه حرکت برای تقویت ... کجا ؟
( اینو باید اعضای پیج جواب بدن )
نزدیک بود بنویسم « تقویت چشم » اینو شیطون همزادم درگوشم زمزمه کرد
ولی از خدا ترسیدم و امکان بن شدن رو دادم اینه که تقوا پیشه کردم و فورا از صحنه متواری شدم
:)))



anuary 10, 2014 ·

یکی از باگ های خلقت موردیه که توی حافظه و ذهن من وجود داره :
تا بیام برای یه چیزی جای مناسب پیدا کنم به اندازۀ آفرینش یه اثر هنری طول می کشه = رگه هایی از ایدئالیست بودن که مدتیه سعی دارم کمرنگ ترش کنم
بعد ی مدت متوجه میشم بهتره بذارمش جای دیگه
این اسمش مرتب کردنه اما برای همه نه برای من ! مفهوم واقعی ش توی زندگی من از زیر بار این اسم شونه خالی می کنه و دفۀ بعد که دارم دنبالش میگردم به خودم میام می بینم دارم زیرلب به خودم غر می زنم که :
« باز اینو کجا گذاشتی ؟ »
* میشه لطف کنین یاد اون جونور معروفه نیفتین ؟ از اسمش خوشم نمیاد


January 10, 2014 ·

از این دنیای وانسی تا حالا این هنری عزیز گوگولی تونسته با اختلاف زیادی رقباشو کنار بزنه و قلب منو تصاحب کنه
تغییرات آتی رو حتما به اطلاعتون می رسونم :))

January 10, 2014 ·

Rumpel: Love is the most powerful magic .. so the cure must be extreme
s01/ ep10 " 7:15 A. M.

January 10, 2014 ·

اسنیپ ، اسنیپ ، سوروس اسنیپ
امروز تولدش بود
تولدش مبارک
و همچنان تولدش در سرزمین هایی که افتاب 9 ژانویه درشون غروب نکرده باشه ادامه داره
*وندز آآپ !


January 9, 2014 ·

ی دورانی بود خنده دارترین سوتی و ماجرای نکته دار زندگیمون این بود که بگیم : فلانی از مشهد اومده ، تعریف میکنه تبلیغات « گلاب نادر ، چهل گیاه نادر » رو جای مناسبی ننوشته بودن !


January 9, 2014 ·

دیگه کار به جایی رسیده که دارن خرسای قطبی رو هم از « سرما » نجات میدن
حالا عمو یادگار بره تو غار یا اصن بی خیال شه امسال ؟


was watching The Adventures of Sherlock Holmes (TV series).

“My mind," he said, "rebels at stagnation. Give me problems, give me work, give me the most abstruse cryptogram or the most intricate analysis, and I am in my own proper atmosphere. I can dispense then with artificial stimulants. But I abhor the dull routine of existence. I crave for mental exaltation. That is why I have chosen my own particular profession, or rather created it, for I am the only one in the world.”
― Arthur Conan Doyle, The Sign of Four
البته توی سریالش ابتدای اپیزود « رسوایی در بوهم » اینو میگه


December 31, 2013 ·

باباو !
امشب تولد حاجی مونه
:)))
بزن اون کف پلید رو به افتخار ولدی

تولد تام ریدل _ لرد وُلدمورت دنیای هری پاتر
ببین سانتا چی گذاشت تو جوراب جادوگرا اون شب !


December 31, 2013 ·

بین صحبتای ایزابل آلنده ، بیش از ی بار پیش اومده خونده باشم که ایشون یه کلبۀ کوچک ته حیاطشون داره ، پر از وسایل و یادگاری های مورد علاقه ش . تمام روزای هفته _ به جز آخر هفته ها _ رو میره اونجا میشینه صب تا غروب تایپ میکنه
گمونم کورنلیا فونکۀ نازنین هم همین شرایطو داره
من تازه چند روز هست به عمق این حرفا پی بردم !
یادمه دوران شکوفایی و موفقیت خودم برای مطالعه ونوشتن _ البته نه شعر و داستان _ زمانی بوده که منم همیشه کنج خودمو داشتم و تقریبا به هیچ دلیلی به هم نمی خورد . دلیل بزرگش بی مسئولیتی توی بقیۀ زمینه های مهم زندگی بود البته
به هرحال توی فانوس دریایی امنم می نشستم و می خوندم و یادداشت بر می داشتم و تفکرات خلاقانه سراغم میومدن . حالا شاهکار نزدم ، ولی در حد خودم کارایی کردم که تونست منو راضی کنه
* آدم گیر کارشو بفهمه ، خیالش راحت تر میشه ؛ یا کلا بیخودی امید نمی بنده یا طوفان به پا می کنه و شرایط مطلوبو به وجود میاره . حتی اگه این طوفان درون خودش ایجاد بشه . من یادمه این همه جک و جونور درون _ به صورت فعال _ نداشتم اون موقع . الان دارم باغ وحش بزرگی رو اداره می کنم و همه ش هم زیر سر خودمه



December 31, 2013 ·

اون موقع ها که CD و DVD نبود و به « ویدیو کلیپ » می گفتن « شو » ، یکی از سرگرمی های مورد علاقه مون نگاه کردن شوی ایرانی بود اونم روی VHS
اولین بار که داود بهبودی رو دیدیم _ سیبیل داشت _ یه آهنگ شاد خوش ریتم می خوند اینطوری :
« غوروب شد دیگه آفتاب لب بومه
دلم تنگه و ... »
مامانم : چــی ؟ دلم تنگه و .. چی چی ؟
داداشام : هاع ؟
من : نفهمیدم بذاردوباره بگه !
..
نفهمیدیم دقیق چی میگه ولی کلمات خوش آهنگی که بهش می خورد و جاش گذاشتیم و پسندیدیم ، اینا بود :
« غوروب شد دیگه آفتاب لب بومه
دلم تنگه و لـِـیلی تو حمومه » !!
:))))
همین موند سر زبونمون ، تا جایی که چون اسم خواننده رو هم نمی دونستیم ، از اون موقع به بعد هروخ میدیدیمش داد می زدیم :
« لیلی تو حمومه » داره می خونه !!!
هنوزم فکر کنم این اسم روش مونده باشه ؛ حتی با اینکه سیبیلم نداره دیگه :)))



December 31, 2013 ·

گاهی از دست خودم کلافه میشم ..
هرطرفو نگاه می کنم ردپای کارای ناتموم روزمین مونده س
مرض مازوخیستی همزمان شروع کردن چندتا کار
برای اینکه اگه فقط یه کار رو انجام بدم زود دلمو میزنه و احتمال سریع و بی حوصله به پایان بردنش یا نصفه گذاشتنش زیاد میشه
و اینکه هر زمان از روزم برای ی کاری خوبه
من از اونا نیستم که مثلا ی کتاب دستم بگیرم و یه کله تمام روز رو فقط کتاب بخونم
صبحا برای فعالیته و کارای فکری و فکر کردن و امیدوار شدن و نقشه ریختن
نزدیک ظهر برای استراحت دادن به مغزم باید ی جا بشینم یا بایستم و فقط از دستام استفاده کنم و در عین حال نقشه هامو مرور کنم
ی کلاف کاموا و ی جفت میل با سایز مناسب باید باشه برای مواقع فیلم دیدن یا صحبت کردن با بقیه
گاهی م چرخ خیاطی و پارچۀ برش خوردۀ زیرش هست که بهانه دستم میده تا کتاب صوتی گوش بدم یا آهنگهای مورد علاقه مو بشنوم یا پرژن تون گوش کنم
شبا قبل خواب هم زیر نور لامپ محبوبم چند ص کتاب می خونم
اینجور برنامه داشتن از بیرون هیجان انگیزه _ اونم نه برای همه _ ولی گاهی دوست دارم داد بزنم : « سیلور خر است » :/
و از قضا چیزایی که وقتمو تمام و کمال بهشون اختصاص میدم و درکنارشون کار دیگه ای روی دستم نیست بهتر از آب درمیان
پس همون خر است
ولی شما جدی نگیرید گناه دارم خب



December 31, 2013 ·

Silver cares about her feelings and body
caz she believes it will come 1 day,
even if on the last day of her life ,
but surely it will come..
that day on which she could pack her things 2 start a dreamy voyage
who knows?
maybe could make ready her BROOMSTICK!
funny, crazy but SWEET :)
SILVER LOVES IT



December 30, 2013 ·

منم مث پیش از رنسانسی ها دقیقا فکر می کردم زمین مسطحه . یه تصور واضحی هم از آخر دنیا داشتم ( مکانی ):
همیشه فکر می کردم بالاخره این دنیا یه « ته » داره ،اینطوری که راه میفتی یه خط مستقیمو ادامه میدی میری میری میری تااا .. میرسی بالاخره به تهش . تهش دیگه واقعا تهشه . یه « ختم » داره . نه مث یه دیوار بن بست که جلوت کشیده باشن ؛ دقیقا یه لبۀ صااف که به یه درۀ صاااف با شیب شدید ختم میشه و انتهای اون دره معلوم نیست ، ظلماته .
و عجیب اینکه فکر می کردم بالاخره یه روزی این « ته » رو خواهم دید !
انگار موظف بودم همون طوری که زندگیمو در زمان ادامه میدم ، در مکان هم ادامه ش بدم و .. شاید فکر می کردم بقیه م همین طورن . میرن تا به انتهاش برسن . بعد هرکی برسه سرشو خم می کنه از همون جایی که وایستاده ته دره رو نگاه می کنه و بعد یه جوری تموم میشه . بعضیا میفتن ته دره و بعضیا هم محو میشن !

* هیچی دیگه ، بعدش بزرگترا و برنامه های تلویزیون به طرز ظالمانه ای گرد بودن زمینو بهم القا کردن و فانتزی « انتهای دنیا » ی من هم به سرانجامش نرسید


December 30, 2013 ·

some ppl say :
" the grass was greener
the light was brighter
.."
but as I remember, I've almost always said:
" the grass will be greener
the light will be brighter.."



December 30, 2013 ·

« کورمک مک کارتی » بارها به خاطر نوشته های خلاقانه اش جایزه و بورسیه دریافت و با پول آنها به نقاط مختلف جهان سفر کرده است .
* دستم رو زدم زیر چونه م و به افق خیره شدم ...


خداییش کدوم یکی رو انجام میدین اگه بتونین ؟؟ :)))))))))

«چگونه خود را یک دیوانه جلوه دهیم :

از رفتگر محله عیدی بگیرید.

سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه.
جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید.
با هندوانه یه قل دو قل بازی کنین !
به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟ !
به عنوان آخرین نفر در صندوق رأی حضور پیدا کنید و یک کبریت افروخته داخلش بیندازید.
نصف شب زنگ بزنید به اورژانس و بگویید : من مرض دارم ، بیاین منو ببرید !
روز بازی پرسپولیس با استقلال ، وسط تماشاچی ها بنشینید و با صدای بلند ، ابومسلم را تشویق کنید !
هفت تیری بذارید رو شقیقه راننده مترو و بگید یالا برو دبی .
پیراهن را روی کت بپوشید.
دقت کنید وقتی در مهمونی براتون نوشیدنی آوردند همه را اندازه بگیرید و بزرگترین رو انتخاب کنید تا کلاه سرتون نره.
ماست را با چنگال بخورید.
با موتور گازی تک جفپا رو زین بزنید !
سر جلسه کنکور بهترین وقت برای تخمه شکستنه.
برای روز اول دانشگاه روپوش مدرسه بپوشید و کیف جومونگ به پشتتون آویزان کنید.
سرتون رو به جای شامپو با سنگ پا بشورین تا خوب تمیز بشه.
جزوه های کلاسیتون رو با دوات و قلم نی بنویسید.
شب سال نو موهایتان را بفروشید و برای نامزدتان بند ساعت بخرید.
ریشتان را آتش بزنید تا کوتاه شود.
داخل خیابان بلندگو دستی بگیرید و بگید “پژو بزن کنار وگرنه گازت می گیرم”
دم در ورودی دانشگاه چند قالب صابون بذارید.
جهت اعتراض به استادی که شما رو انداخته کتابشو آتیش بزنید»

* پیج دیوونه ها / سال 2011


December 29, 2013 ·

اژدهای خوب من راه میره نشخوار میکنه
تنها مشکلش اینه : خونه ش توی دل منه !
:))))))))


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

اصن نگران نشین
طبق اطلاع فیس بوک الان در بندر جفرسون نیویورکم
خیلی م خوش میگذره :)))
تولد یکی از بچه ها بود ی سر اومدم اینجا بعدش زود میرم خونه مون توی هاگزمید


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

تو مترو روی زمین نشستم و تا برسم ،حدود 40 ص از کتابه رو خوندم
از هیجان انگیزترین بخش هاش بود گمونم ؛ وقتی ویلو رفقاش به شهر سه پایه ها نفوذ می کنن و آبشونو مسموم می کنن و .. بعدشم می خوان دیوارای شیشه ای رو بشکنن و درا رو وا کنن . هی به تفاوت محیط زندگی ارباب ها و آدمای معمولی اشاره می کرد ، هی هوای کشنده ، هوای مسموم می کرد ..
ایستگاه مورد نظر که در مترو می خواس باز بشه ، یه لحظه حس کردم اونور در فضای زندگی ارباب هاس و باید ماسک بزنم از در برم بیرون . تازه شانس آوردم ایستگاه درست پیاده شدم !

December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

ولی وقتی فک و لبای آدم و البته زبونش بی حس میشه ، انگار دست و پا و مغز و .. م یوخوده بی حسی میگیرن ! عجیب توهمیه ! یعنی من امروز کاملا برا خودم موجه کرده بودم « اگه اون ماشینه اومد خورد بهم به خاطر بی حسیمه »
شما میگین تو آمپولش چیزی بوده ایا ؟؟


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

بدترین لحظۀ دندون پزشکی رفتن و کل مراسمش و .. اینا ، همون آمپول زدنش توی لثه س :/ خیلی چندشه .. و حس کردن نوک سوزن که میره توی استخوون فکت .. اییی
خب حالا !
ولی سختی ش همون اولشه .. بقیه ش دیگه مساله ای نیس
حتی وااا نگه داشتن دهن تو یه مدت طولانی و بی حس شدن لب و لوچه و زبون و .. _ که خنده دار و خاطره انگیزم هست تازه _



December 24, 2013 ·

macatorino !


December 23, 2013 ·

اصن بابای آدم دزد ماه باشه ؛ « ماه دزد » باشه
..
آهاااا ! مینیون هم داشته باشه .. یه عالمه :))))


December 23, 2013 ·

بابای آدم واسه آدم یونیکُرن بخره یه چیزه
ولی وقتی برای آدم یونیکرن « میبره » صدتا چیزه

December 23, 2013 · Granada, Spain ·

اینکه میگن « آدم در پوست خودش نمی گنجه » واقعیه به خدا !
یه روزایی انقد خوشحالم و ذوق زده م که حس می کنم روحمو به جای جسمم باید تو یه اتاق بزرگ جا بدم تا بتونه یه نفسی بکشه طفلک
بعضی وقتام که بیرون قدم می زنم و خوشی هام توی ذهنم جولان میدن قشنــگ به نظرم میاد یه سایۀ نادیدنی از خود من کش اومده و جلوتر از من حرکت می کنه . .. انگار با 4تا چشم می بینم و با 4تا پا قدم بر میدارم


آقا بیایین این قضیۀ « کتاب بازی » و معرفی 10 کتاب تاثیر گذار و دعوت دوستان رو جدی تر بگیریم اصن
من اونور نوشتم ، همونا روکپی می کنم اینجا .فقط قانونشو عوض می کنم ، به جای 1 نفر از 5تا دعوت می کنم . شمام کتاباتونو روی وال عزیزتون بنویسید و هرچند تا از دوستاتونو خواستید دعوت کنید . بلکه م همه گیرتر شد ، کتابای بیشتری رو شناختیم و یا با هم مشترک بودیم
1_ « کیمیاگر » / آقا میدونم این روزا دیگه پائولو از ی طرف خز شده ولی از طرف دیگه همچنان عشاق و طرفدارای خودشو داره ولی این کتاب رو در زمان بسیار درستی ، ی آدمی که اون روزا خیلی کارش درست بود ،بهم داد بخونم . این کتاب ازاون جهت خدائک نازنین زندگیمه ؛ چون چشمای منو ی جورایی در حد چشمای « سانتیاگو » شست و سرم رو در همون حد به سمت افق آرزوهام و خواسته هام و مسیر سلوک م چرخوند .. افسانۀ نارسیس ش و اون 2 قاشق روغن ش هر از گاهی به کمکم میاد . بعدش هم چندتا دیگه از کتابای همین نویسنده
2_ « اسرار خاطرات کودکی » از کوین لیمن و رندی کارلسون ( 2تا دکتر روان شناسی ) که باعث شدن تکلیفم با ی سری چیزا توی زندگی م روشن بشه . بهتر بتونم خودم و آدمای دیگه رو بشناسم و کمتر درموردشون بی انصافی کنم
3_ درخت زیبای من ؛ ژوزه مائورو د واسکُنسلُس / « و من به پرتغالی فکر می کردم . به قاه قاه های خنده اش ، نحوۀ حرف زدنش ... نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم . دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه .. » .. کتابی که درد و عشق رو درنهایتش بهم نشون داد . هرچند وقت ی بار میخونمش .و البته باقی آثار این نویسنده
4_ هُلدن کالفیلد در « ناتور دشت » ( از سلینجر و با ترجمۀ خوب محمد نجفی ) یه نگاه متفاوت رو به آدم میده ؛ نهایتش این که همه تنهان و منحصر به فردن .
5_ « گزارش به خاک یونان » از کازانتزاکیس عزیزم ،در کنار « زوربا » و « مسیح باز مصلوب » ش و حتی « آخرین وسوسۀ مسیح » منو شیفتۀخودش کرد ..
6_ « رفیق اعلی » و « فراتر از بودن » از کریستین بوبن .. بی ربطه ولی برای من این دوتا کتاب به هم پیوسته ن . فقط به خاطر ی جمله که اول رفیق اعلی نوشته شده بود و در کتاب بعدی صاحب اون نام مرده بود ! یک بعدازظهر تابستون ویران شدم و مجبور شدم خودمو از نو بسازم . درود بر ژیسلن ماریون « که لبخندش زایندۀ تمامی راههای مرکب است »
7_ این عدد جادویی رو اختصاص میدم به مجموعۀ جادویی « هری پاتر » که درست در زمانی که اصلا انتظارشو نداشتم وارد زندگی م شد و خیلی خیــلی خیــــلی منو شگفت زده کرد ؛ دیگه مثنوی هفتاد من کاغذ میشه بخوام شروع کنم
8_ « قلب جوهری » یا « سیاه قلب » که اسممو از شخصیت دوست داشتنی ش دارم « سیلور تانگ » ( جادو زبان ) .. توی این کتاب ، از کتاب خیلی صحبت کرده ؛ از ترس ها و اشتیاق هایی که با کتاب می شه داشت و جادوی کتاب !
9_ « پرندۀ خارزار » ( کالین مکالو ) / « عشق در زمان وبا » ( مارکز ) / « بلندی های بادگیر » ( امیلی برونته ) جنبه های متفاوت ولی دوست داشتنی عشق رو به من نشون دادن و فعلا براشون جایگزینی پیدا نکردم
10 _ اگه بنا به عدد باشه ، باید این آخریش باشه . اما برای من متفاوته . آدمایی توی زندگیم بودن و هستن که از صدتا کتاب برام ارزشمندترن ؛ چه خوب و چه بد ، چون به همون نسبت که از کتابا انتظار داشتم ازشون یادگرفتم . اصلنم لوس نیست الان ! همین طوریشم بیش از 10تا اسم بردم . پس این یکی ش مال خودمه ؛ کتابای من لزوما کاغذی یا پی دی اف نیستن . به این شدیدا اعتقاد دارم توی زندگی م . یکی از مهم ترین هاشون مرحوم « گلشیری » هست که با نوشته هاش وارد زندگی م شده و بهترین نویسندۀ منه .

January 7, 2014 ·

http://hoseinvahdani.com/blog/wordpress
« هی دورش را انبوهی از لباسها و ظرفها و کاغذها و میگیرد که دلش نمیآید دورشان بیندازد. یک سال، دو سال، ده سال، شانزده سال هم که شده یک دانه پیچ را نگه میدارد که شاید روزی، سوراخی به اندازهاش پیدا شود و آن پیچ به کار آید. که نمیآید هم. هیچ سوراخی وظیفهی خودش نمیبیند که خودش را به اندازهی آن پیچِ منتظر گشاد کند تا شانزده سال صبر و انتظار به ثمر بنشیند. »


January 7, 2014 ·

امروز دقیقا داشتم به چیزی مشابه همین فکر می کردم
باید گاهی فاصله بگیریم ، از هرچیزی که از شدت دوست داشتنش بهش چسبیده ایم ؛ گوشوارۀ زیبایی شده که عاشقانه بر گوش آویخته ایم اما از دیدنش ناتوانیم .
فاصله بگیریم هر از گاهی ؛ دودستی هرچیزی/کسی را که عزیز است بچسبیم ،مقابل چشمانمان ، نگاهش کنیم و جلوه ای دوباره به آن ببخشیم .
خودمان را در آن ببینیم
گاهی ..
شاید هر روز حتی

ناطور دشت

از فرانسوا موریاک خوندم :

ما از افراد نزدیک خودمان بیشتر از دیگران بی خبریم ...
کسی را که کنارمان است دیگر اصلا" نمیبینیم ...


کلا یا خیلی از مد و جَو جلوئم یا خیلی عقب !
الان شرلوک 3 اومده ، تازه اونم بعد بیش از ی سال ... درست میگم ؟
من دارم 2شو می بینم . چون ازش چیزی یادم نیس . فرض کنین اصن ندیده باشمش
این کارام با اون وقتایی که عاشق ی رنگی میشم بعد 3-4 ماه می بینم شده رنگ سال جدید ، به در


اصن امسال اسکی بازی و این حرفا به آلمانیا نیومده ها !

بعد از کمای شوماخر، گویا انگلا مرکل هم مصدوم شده بود


January 6, 2014 ·

« هنری ! منم توی کتابت هستم ؟ »
* می دونم هستم . راستشو بگو :)))


Mr Gold: You know Sheriff , they say dreams .. dreams are memories.. memories of another life .
s1/ep7


January 6, 2014 ·

اصن آدم یه نولان راس داشته باشه تو زندگی ش با یه دونه ایدن مثیس
دیگه بس دنیا و آخرتشه
به همون دابل اینفینیتی !


January 5, 2014 ·

ای در تله افتادگان !
آی لاو یو
آی لاو یو
:))))))))


قراره یه میمون بخرم

یه جملة الکی که هرکی واسش کامنت گذاشت تو تله میفته و باید یکی از جمله های منتخب رو بنویسه و به همین ترتیب بقیه رو تو تله بندازه


January 5, 2014 ·

هاگرید : راستی هری ، اگه اون پسرخالۀ کله پوکت خواس اذیتت کنه می تونی بش بگی یه جف گوش براش میذاری که به اون دُمش بیاد !
هری : ولی هاگرید ، ما که بیرون از مدرسه اجازه نداریم جادو کنیم . تو که اینو می دونی !
هاگرید : آره می دونم ، ولی اون نمیدونه :))


Dumbledore: Harry, do you know why Professor Quirrell couldn't bear to have you touch him?

[Harry shakes his head]

Dumbledore: It was because of your mother. She sacrificed herself for you, and that kind of act leaves a mark.

[Harry reaches up to touch his scar]

Dumbledore: No, no. This kind of mark cannot be seen. It lives in your very skin.
Harry: What is it?
Dumbledore: Love, Harry. Love.


Hagrid: Crikey, I'd love a dragon.
Harry: You'd like a dragon?
Hagrid: Vastly misunderstood beasts, Harry. Vastly misunderstood.
هاگرید ، مدافع حقوق اژدهایان بینوا


Ron: You're a little scary sometimes, you know that? Brilliant... but scary.
یکی از آدم اینطوری تعریف کنه ! :))


همیشه آخر فیلم 1 گریه م میگیره ؛ تقریبا بدون استثنا همیشه
وقتی رُن ، هرمیون و هری امتیاز میگیرن و اونطوری به هم نگاه میکنن ، دامبلدور که توضیح میده ، اون 10 امتیاز نویل ، قیافه ش ...
وقتی دکور سرسرای عمومی عوض میشه
قیافۀ مک گونگال و هاگرید ، وقتی هاگرید ناخودآگاه دست میزنه براشون
وقتی همۀ گریفندوریا کلاهاشونو میندازن هوا ، و دراکو کلاهشو از سرش بر میداره


توی هر ماجراجویی یه نفر که اطلاعاتش زیاده باید همراه آدم باشه
مث هرمیون که بچه درسخون بود
مث کیت سریال لاست که با پدرش شکار میرفت و طبیعت وحشی رو تا حدودی می شناخت


ینی مخلص خون تک شاخم که رنگش سیلوره :)))


January 4, 2014 ·

فکر کنید !
هری و دوستاش توی کتاب 1 فکر می کردن اسنیپ میخواد سنگ جادو رو بدزده !
حالا خوبه به نظرشون رسید می خواد بدش به ولدمورت ؛ وگرنه اسنیپ بیچاره که آرزویی جز مردن و ملحق شدن به لی لی نداشت


اونطور که هرمیون از روی کتاب خوند ، نیکلاس فلامل سال گذشته 665 مین سالگرد تولدش رو جشن گرفته بوده
یعنی وقتی مرد 666 سال داشت !
عجب عددی !
* البته اینجا نوشته حدودای 665 سال عمر کرده:
http://harrypotter.wikia.com/wiki/Nicolas_Flamel


" It shows us, nothing more and less, than the deepest and most desperate desires of our heart ..
now you, Harry !
have never known your family you see them standing beside you.
but remember this Harry ;
this mirror gives us neither knowledge nor truth , men have wasted away in front of it , even gone mad ..
It does not do to dwell on dreams and forget to live "
__ Albus Dumbledore


« خوشبخت ترین آدم کسیه که وقتی توی آینۀ آرزونما نگاه بکنه ، خودش رو همون طور که هست ببینه »
__دامبلدور


« نباید اینو می گفتم !
دیگه سوالی نباشه . این خیلی محرمانه س »
یه روز رو توی تقویم جادویی مون بذاریم به اسم « روز گفتن رازهامون به هاگرید » :)))


انگار این ورد رو یه جادوگر ایرانی خوش ذوق اختراع کرده خیلی سال پیش :
« وینگاردیوم له وی ئوسا »
آدم چندبار که تکرارش می کنه وارد مقولۀ بشکن و بالا بنداز و حتی قرکمر و دیشدام دارام میشه :)))


بعد از کلاس فلیت ویک ، وقتی رُن ادای هرمیونو رو درمیاورد هم می خوام لُپای رُن رو گااز بگیرم هم دلم واسه هرمیون میسوزه ؛ با وجود خودنمایی های بچگونۀ اعصاب خورد کنش . آدم دلش میخواد بغلش کنه ؛ فلفلی !


هری : اگه احمق بازی دربیارم چی؟
هرمیون : احمق بازی درنمیاری .. این تو خونت هست .
رُن : چرا بهم نگفته بودی پدرت هم یه جستجوگر کوئیدیچ بوده ؟
هری : تا حالا نمی دونستم !


اینکه دشمن هری توی تعیین سرنوشتش نقش مهمی داره :
غیر از ولدمورت ، دراکو به عنوان نمونۀ کوچکتر و کمرنگ تر ، هری رو به چالش در جاروسواری دعوت می کنه ؛ در حالی که ناخواسته باعث میشه هری به عنوان جوان ترین جستجوگر قرن انتخاب بشه و کلی موفقیت کسب کنه


I confessss I love D. Malfoy's broomstick riding


فرستادن « یادآور » برای نویل یه تناقض بامزۀ بزرگ توش هست :
یادش نمیاد که چیو فراموش کرده !
منم گاهی اینطوری میشم :)))


موقعیت :
کلاه گروه بندی روی سر هاگرید سال اولی !
:)) یعنی بهش چی گفته ؟


هری از همون اولش نشون داد آدم قدرشناس و فهیمیه
وقتی شب اول مث بقیه نرفت توی رختخواب گرم و نرمش بخوابه و خیالش بابت درزلی ها و همۀ بدیهای دنیای ماگلی راحت باشه ، جاش نشست پشت پنجره و تو تاریکی با حغدش به دنیای جادویی خودش خیره شد
این آدمیه که وقتی بزرگتر میشه می تونه نسبت به سن و موقعیتش نتیجه گیری های خوبی داشته باشه و نسبتا خوب واکنش نشون بده
دوستت دارم هــری


این اصطلاح انگار بیش از همه به خاطر استفاده ش در فیلم 1 هری پاتر مطرحه
لااقل من که اینجوری فهمیدم
Hermione Granger: Holy cricket, you're Harry Potter!

Holy cricket : interjection showing an extreme form of surprise that can be used for both positive and negative moments of sudden enlightenment (like an epiphany)


Hagrid :
" .. and his name was .. V
uh ! his name was Vvv.. "
Harry :
"Maybe u should write it down "
Hagrid :
" No, I can't spell it . all right.. Voldemort "



« در سرنوشت تو بوده صاحب چوبدستی ئی بشی که لنگه ش پیشونیت رو زخم کرده »
__ اُلیوندر
* الیوندر رو خیلی دوست دارم ولی به نظر میاد رفتارش با هری ی جور خاصیه . انگار سایه ای از غرور عقابهای ریونکلا همیشه توی برخوردش با هری هم حس میشه



is feeling I love magic world.

اون تابلوی «پاتیل درزدار» که اولش مشخص نبود
و ی دفه واضح شد


اینکه هاگرید جلوی دُرزلی ها با چترش ! آتیش روشن میکنه یعنی داره جلوی ماگل ها از جادو استفاده می کنه دیگه :/
میدونم قبلا هزار بار گفته شده ولی « من » نگفتم


وارنینگ !
احتمال داره طی ساعات آینده اینجا شاهد ابراز احساسات لحظه به لحظۀ سیلوری بابت دیدن فیلم محبوبش باشین
براتون صبر و طاقت می طلبم از درگاه خداوند متعال


هنرپیشۀ پتونیا رو دوست دارم
خوب بازی می کنه
اونجا توی باغ وحش که دید دادلی جونش توی قفس ماره گیر افتاده چه جیغی زد ! قیافه ش خیلی باحال شده بود :)))


هری پاتر 1
البته اونی که دیلیتد سینز داره :))
پتونیا بدبخ داره تخم مرغا رو می شکنه ، یکی یکی از توشون نامۀ هاگوارتز میاد بیرون
قربون اون حس شوخ طبعی و در عین حال دوراندیشانۀ دامبلدور !


January 3, 2014 ·

این دانشمندای بیولوژیست و مرتبط با موضوع چیکار می کنن پس ؟
من اگه بودم ، جای جاروبرقی یه موجود زنده می ساختم ؛ ی چیزی شبیه مورچه خوار ، قلقلی و با یه خرطوم . این بی صدا بشینه گوشۀ خونه ، هروقت حس کرد _ دقیقا حسگر قوی باید داشته باشه _ جایی چیزی ریخته که باید تمیز بشه ، بیاد با خرطومش بخوردشون . همه چیو ! از نخ و کاغذ و .. گرفته تا مایعات و .. حالا سر خرطومش اسفنجی باشه یه تی هم بکشه کف آشپزخونه رو بد نیست . همونا بشه آب و غذاش . برای بخش خروجی م یه کیسه داشته باشه قابل تعویض . این خروجی ش باید به شکلی باشه مثلا جای سوخت بشه استفاده کرد . حالا جامد ، مایع ، .. خلاصه هدر نمیره . از خاک به خاک !
موجوده باید قابلیت راه رفتن رو سقف و دیوار رو هم داشته باشه


December 30, 2013 ·

لابد از اون دسته آدمام که اگه بخوان نویسنده بشن یا فیلمساز ، بیشتر تمایل دارن سمت خلق آثاری برن که به از سرگیری زندگی بعد از یه ویرانی عظیم و شروع بازسازی و تلاش برای بقا با استفاده از کمترین امکانات می پردازه
ممکنه ولی نه دقیقا اینطوری
مثلا هی نقل مکان کردن به جاهای مختلف و از سر شروع کردن ؛ آغاز شناخت اطراف و امکاناتش و ...
* ی سر قضیه شاید از شرایط بچگی م بیاد که به دلایلی شدیدا ترس از مردن داشتم ! بدون اینکه شناختی اصن از خود مرگ داشته باشم . فکر می کردم برابر با تیرگی و خفگیه .
شاید اگه توی موقعیتش بودم شدیدا به تناسخ اعتقاد پیدا می کردم


December 29, 2013 ·

" تیریون همه عمرش به مکاری خودش نازیده بود، تنها هدیه ای بود که خدایان برای اعطا به او مناسب تشخیص داده بودند، با این وجود این ماده گرگ در هر حرکت به او رو دست زده بود؛ هفت بار لعنت بر کتلین استارک. آگاهی از این موضوع بیش از حقیقت ساده ی ربوده شدنش آزاردهنده بود. "
__ ترانه ی یخ و آتش / ج اول : بازی تاج و تخت


سَم یادآوری کرد : . هیچ کدوم از ما در موقعیت مطالبه ی خواسته مون نیستیم
__ترانه ی یخ و آتش / ترجمه ی سحر مشیری


فکر کن دیوارۀ شکم مادرها از پوست و گوشت نبود ، از چیزی سفت بود ؛ چیزی سنگ وار ، گیرم حتی یک لایه نازک استخوان ..
می توانست لگدها و چرخش ها را در « دل » ش حبس کند و تمام لحظاتش را برای خود خودش نگه دارد
یا به راحتی در جمعی بنشیند و بی خیال به روزمره اش مشغول ، و « آب » هم از آب تکان نخورد


“Like most misery, it started with apparent happiness.”

― Markus Zusak, The Book Thief


December 27, 2013 · Granada, Spain ·

یه زمانی بود حتی ، « فن گرلینگ » جرم محسوب میشد و درجاتش حتی تا کبیره و مهدور الدم شدن پیش میرفت تو بعضی خونواده ها !
بعله !
ما خودمون رسما تا موقع دیپلم فقط بُعد حماسی و جنگاوری قضیه رو برملا می کردیم ؛ اونم در نقش ی شوالیه
زورو و رابین هود عدالت پیشه و شجاع بودن ؛ فقط ! مدیونی اگه فکر کنی چیز دیگه ای تو سرمون بود .. صادق خان هم که خودش ببر مالزی بود ، فلانی م که بیسار ..
خلاصه برید حالشو ببرید ؛ پیج می زنید عکس شر می کنید اون گوشه های ذهنتون یه فاتحه م نثار روح جزغالۀ ما بکنید گاهی ثواب داره


وقتی ابراهیم نبوی فال حافظ میگیره :
«هرگزم نقش تو از لوح و جانان نرود/ هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود/ از دماغ من سرگشته خیال دهنت/ به جفای فلک و غصه دوران نرود/ این هم شاهد نظربازش...... / خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود/ به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

تفسیر: کلا که آلزایمر نمی گیری، قدش درازه، ولی ضایع بازی هایی که قبلا کرده امکان نداره فراموش کنی، بخصوص اون روزی که دست کرد تو دماغش گذاشت تو دهنش. شاهدش هم اینه که لامصب! وقتی زن همراهت هست، برای چی بقیه رو دید می زنی؟ هان؟ هان؟ هان؟ »


یکی ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﻧﺎﺳﺎﻟﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﻭ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ
ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ که ﺍﺻﻮﻻ ﺁﺩﻡ ترسوییه
ﻣﯿﮕﻢ :ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ؟؟؟


December 26, 2013 · Granada, Spain ·

آدما واقعا انرژی ئی که برا قاطی کردنشون و پیچوندن خودشون میذارن ، اگه برا چیز دیگه می ذاشتن حداقل روان اطرافیان راحت تر بود


در قلب من حیوان وحشی ای وجود دارد که فقط شب ها برای چند لحظه از سوراخش خارج می شود. و این حیوان چیزهایی را که روز باقی گذاشته تصرف می کند - برگ..چهره..کلام - و بعد با عجله به سوراخش برمی گردد.
خوراکش فقط یک چیز مشخص نیست - گاهی یک سفر..گاهی یک کتاب..گاهی سکوت - اما همیشه به دنبال یک شادمانی می گردد. گاهی هم آن را به دست می آورد. شادی ای کودکانه و سبک مثل یک لکه خورشید.

کریستین بوبن /غیر منتظره


کتاب خوشه

نمی توان برگشت و "آغاز" خوبی داشت

ولی می شود "تغییر" مسیر داد و "پایان" خوبی داشت!!

( ... )


متولدین بهمن

حقایق‌ جالب‌ و شگفت‌انگیز دیگری‌ راجع‌ به‌ ماه‌ تولد شما (بهمن‌):
نشانه‌ای‌ که‌ در ارتباط با ماه‌ تولد شماست‌، یک‌ انسان‌ دلو به‌ دست‌ است‌ که‌ نماد تغذیه‌زمین‌ با انرژی‌های‌ خاص‌ و ماورای‌ طبیعی‌ می‌باشد. گفته‌ می‌شود که‌ یکی‌ از اولین‌انسان‌های‌ دلو به‌ دست‌ «زئوس‌» خدای‌ یونانیان‌ در اساطیر بوده‌ است‌...
رنگ‌ محبوب‌ و خوش‌ یمن‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌ «آبی‌ فیروزه‌ای‌» است‌...



داستانهای کوتاه و اموزنده

مادر بزرگم قدرت عجیبی دارد. حال و روزت را از نگاهت می فهمد؛
به من نگاه می کند و می گوید: عاشقی، از نگاهت معلوم است، نگاهت برق دارد.

به دختر دایی ام می گوید: مراقب باش مادر جان، حالت چشمهایت معلوم است که بارداری!

با دلخوری می پرسم: مادر جان چطور با قطعیت برایمان حکم صادر می کنید! با یک نگاه ؟!

چشمهایش را ریز می کند و می گوید: از همان روز که با پدرش برای عیادت پدرم به خانه مان آمدند، نگاه بازی شروع شد، قاصدی به جز نگاه نداشتیم، خبری از تلفن و موبایل نبود... همه چیز نگاه بود و نگاه ...!
عشقش را، غمش را، عصبانیتش را، همه را باید از نگاهش می خواندم... من سالهاست مشق نگاه کرده ام دختر جان!

از همان روز که با پدرش آمدند عیادت پدرم تا همین حالا که دردش را مخفی می کند...!

مادر بزرگ می گوید: نسل شما خیلی چیزها بلدند، اما «نگاه» را نه! بلد نیستند...

مادر بزرگ بزرگترین لذت زندگیش خواندن نگاههای پدر بزرگ است...
به سلامتی همه پدر بزرگا و مادربزرگا.......


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


بین « چیز » هایی که توی داستان هری پاتر هستن ؛ سوای چوب جادو و گوی زرین و شنل و .. خیلی چیزای جادویی دیگه ، من همیشه درمقابل 3تاشون حیرت زده میشم و عین یه دریای بی ته می مونن برام
یکی شون آینۀ آرزونماست Mirror of ERISED
بعدش قدح اندیشۀ دامبلدور
و دیگه « اتاق ضروریات »


اَز مِنی آو یو ناو
توی داستان « هری پاتر » یه آینه هست که توی کتاب اول حضور داره و بعدش .. شاید یه جایی _مثلا توی « اتاق ضروریات»_ بهش اشاره شده باشه . اسم این آینه هست :
Mirror of Erised
که ترجمه ش کردن « آینۀ نفاق انگیز » ( نشر تندیس ) باقی ترجمه ها رو نمیدونم
ی آینۀ جادوییه که هرکی توش نگاه کنه به جای تصویر زمان حالش ، آرزوهاشو _ بزرگترین آرزوی قلبی شو _ درش می بینه
الان دیگه واضحه ولی اون موقع ها نمی دونستم اینو . ی روز داشتم بهش فکر می کردم _ چون از بچگی هم وسواس برعکس کردن کلمه ها رو داشتم _ دیدم برعکس کلمۀ دوم میشه Desire _ آرزو
بعدش به نظرم اومد بهتره بهش بگیم آینۀ آرزو نما
حالا این که کلمه برعکس شده هم به این خاطر هست که توی آینه همه چی برعکس میشه ، هم به نظر میاد آرزوهای آدم معمولا تمام و کمال محقق نمیشن بنابراین یه حس حسرت و دریغ با خودشون دارن ؛ برعکس اون شیرینی که در خود آرزو هست
همونطور که هری خودشو بین خونواده ش میدید ؛ چیزی که محقق شدنش محال بود .. دامبلدور هم همین طور . آرزوی جفتشون یکی ولی محال بود



Ebrahim Nabavi

قرار است دوستان ده کتاب اثرگذار در زندگی شان را بگویند، من نمی توانم کتابهای منتخب خودم را در ده تا بگویم، بنابراین به کتابهایی که برایم خیلی مهم بودند و طرز فکر مرا تغییر دادند، اشاره می کنم. این که ده کتاب اول من کدام هاست: این انتخاب سخت است، داخلی و خارجی، مدرسی یا کلاسیک و ذوقی، یا کتابهایی که صد بار می خوانی شان و باز تشنه تر، سخت است و ترکیبی از آنها که فریفته ام کردند می گویم:
یک: « غزلیات حافظ» خدای من است. سی سال است که دائم می خوانم و هر بار چیزی تازه می فهمم، دارد آنچه هیچکس ندارد و گوید هیچکس نگفته است. غزلیات حافظ کتاب همیشگی زندگی من است. کسی نخواهد فهمید استاد به این منزلت چگونه رسید تا این را نخواند. هر گاه کتابخانه ای بسازم اولین اش همین است.
دو: « سور بز» را نمی گویم که زیبایی اش همچنان شگفت انگیز است و « جنگ آخرالزمان» بارگاس یوسا را نمی گویم که در بافت دراماتیک داستان مرا شگفت زده کرد. شخصیت پردازی بی نظیر او مرا همیشه بر سر ذوق می آورد و حالی دوباره می کنم.
سه: « صد سال تنهایی» عشق است و « پائیز پدرسالار» که هزار سال تنهایی اش گفته اند چیزی دیگر است. این دو را کنار هم بگذاری و « زنده ام برای اینکه روایت کنم» که در حقیقت شکل مستند صد سال تنهایی است که بگذری آن وقت می شود دست یافت به یک مارکز عظیم و غریب.
چهار: کتاب « بازمانده روز» اثر کازوئو ایشی گورو یک شاهکار ادبی بی نظیر است، حتی در مقایسه با دیکنز و بالزاک و استاندال، او از آنهایی است که انگلیسی را به عنوان زبان دوم فراگرفته و حالا استاد است. جلویش باید دست ها بر روی هم گذاشت و سر خم کرد. کارهای دیگرش هم مهم اند، مثل « تسلی ناپذیر» و « وقتی یتیم بودیم»
پنج: کتاب « تذکره الولیاء» شیخ عطار حالم را خوب می کند. شخصیت پردازی او، ریتم نوشتن اش و شخصیت پردازی و فضاسازی او یگانه و منحصر بفرد است، مگر قرار است ما به ازای خارجی در تقابل او داشته باشیم؟ من تذکره الاولیاء را صدها بار خوانده ام و همچنان دوستش دارم.
شش: کتاب « دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» جروم دیوید سلینجر حالم را حسابی جامی آورد، داستان های تدی، عمو ویگیلی در کانتیکت و یک روز مخصوص اش را خیلی دوست دارم، دلتنگیها دید من را به جهان تغییر داد.
هفت: « اوبلوموف» اثر گنچاروف را بسیار دوست دارم، او کاری کرده که هیچ نویسنده روس جرات ندارد بکند، او ماهیت کهنگی و تکرار را گفته و توانسته تاریخ روسیه را تبدیل به ادبیات کند.
هشت: « کلیات عبید زاکانی» فارغ از محتوای کتاب عبید، توانایی او برای خلق فرم های گوناگون چه تضمین، چه حکایت نویسی، چه رساله اوصاف الاشراف، چه واژه شناسی اش، برای من بسیار مهم بود.
نه: کتاب « قطره اشکی در اقیانوس» اثر مانس اشپربر زندگی مرا از این رو به آن رو کرد و فهمیدم ایدئولوژی چقدر بیهوده است.
ده: کتاب « سوانح العشاق» احمد غزالی از آثار بی نظیر ادبیات عارفانه ماست که خواندنش همیشه لازم است، البته « انسان کامل» عزیزالدین نسفی را هم دوست دارم.
یازده: کتاب « کوکائین» یک اثر تخمی در ادبیات ایتالیاست از پیتی گریلی که اسم مستعار است، این کتاب را سه بار خریدم و بیش از دویست بار می خواندم. به نظر من هیچ کتابی به آن اندازه نتوانست بیهودگی این جهان را بر من آشکار کند.
دوازده: کتاب « عقاید یک دلقک» مرا زیر و رو کرد، تا مدتها نمی توانستم با کسی حرف بزنم، مدتها شنیر بودم، بوها را از گوشی تلفن حس می کردم. بی نظیر بود. نمی توانم از گفتن تاثیر « سیمای زنی در میان جمع» صرف نظر کنم.
سیزده: اصولا اونا مونو، بخصوص « درد جاودانگی» و از آن مهم تر داستان کوتاه « قدیس مانوئل» اونامونو با ترجمه بهاء الدین خرمشاهی برایم درک جدیدی از دین و رابطه انسان و خدا ایجاد کرد، خدایی دیگرگونه آفریدم.
چهارده: کتاب « بچه های نیمه شب» از سلمان رشدی و پیش از آن « شرم» او و پس و پیش آن هیچ از او، تکان دهنده بود، حیرت انگیز بود. توانایی او در خلق جهان رمانش به نظرم مهم ترین اتفاق پس از صد سال تنهایی بود که خودش مهم ترین اتفاق پس از دون کیشوت بود و پس از بچه های نیمه شب شاید مهم ترین اتفاق با « سبکی تحمل ناپذیر هستی» که یک شاهکار بی بدیل است چشم بپوشم.
پانزده: کتاب « نوادر راغب اصفهانی» به نظرم کامل ترین اثر طنز زمان خودش و یحتمل بعد از عبید مهم ترین اثر طنز ده قرن اخیر ایران است. با این کتاب به یک درک نسبتا قوی و روشن نسبت به اسلام تاریخی و اسلام واقعی رسیدم.
شانزده: کتاب « همه می میرند» اثر سیمون دوبووار اثری کم نظیر است، هر چه سیمون دوبووار در جنس دوم مبتذل و سطحی و ساده لوح است، یا سارتر در همه آثارش هر چقدر سطحی است، سیمون دوبووار در « همه می میرند» بی نظیر و در « خون دیگران» عالی، در « ماندارن ها» ستایش برانگیز است. همه می میرند، مرا تکان داد و وحشت مرا از مردن از میان برد، تازه فهمیدم مردن چقدر خوب و مفید است.
هفده: کتاب « دائی جان ناپلئون» اثر ایرج پزشکزاد مرا تکان داد، تکان که چه عرض کنم، مرا و جامعه ایران را به من نشان داد. من یک بار آن را بصورت پاورقی در مجله عهد بوق خواندم، بعدا بیش از پانزده بار کتاب را خواندم، سریال را در تلویزیون دیدم، حذفی هایش را از طریق دوستانم به دست آوردم و دیدم و بیش از پنجاه بار کل سریال را دیدم. شاید ایرانی ترین کتاب پس از مشروطه باشد.
هجده: کتاب « نگاهی به شاه» میلانی برای من که تاریخ ایران را حرفه خودم می دانم و مدعی هستم، در موضوعی که تمام اسناد و مدارکش را خواندم یعنی حکومت پهلوی و شاه کتابی بود که نگاهم را به پنجاه سال تاریخ تغییر داد. معتقدم باور کل جامعه کتابخوان ایرانی با خواندن این کتاب تغییر می کند. البته « معمای هویدا» شکل نگاه به تاریخ را برای اولین بار به ایرانیان نشان داد و کتاب « نگاهی به شاه» برای اولین بار تاریخ نویسی آکادمیک را به صورتی داستانی در کشور ما در آورد، کتاب حافظه پنجاه ساله مرا تا حد زیادی دگرگون کرد.
نوزده: کتاب « خاطرات اسدالله علم» شاید تنها اثر فارسی است که فاصله عظیم میان اندرونی قدرت و بیرونی اش را گذراند و شاید از معدود یا تنها خاطره نویسی نسبتا معتبری است که به نظرم برای هر کسی که نیاز به مرور تاریخ معاصر ایران دارد، ضروری است. همین کار توسط خاطرات هاشمی رفسنجانی اتفاق افتاد. اگرچه کتاب دوم به دلیل حضور همزمان راوی حذف های لطمه زننده دارد، اما در حقیقت این دو کتاب می تواند راوی پشت پرده قدرت ایران از 1340 تا 1370 باشد.
بیست: کتاب « بابا لنگ دراز» برایم تکان دهنده و عجیب بود، همانطور که « دشمن عزیز» و همانطور که شازده کوچولو. به من خیلی چیزها را یاد داد.
قرار است هر کس ده کتاب را بنویسد، انتخاب بسیار سختی است. من نمی توانم حتی در صد کتاب هم فهرست کتابهای تکان دهنده زندگی ام را بنویسم، کما اینکه اینجا هم به بیست کتاب و در حقیقت به سی کتاب رسید و هنوز کتابهای دیگری در زندگی من است که مرا به واقع تکان دادند؛ « هزار پیشه» و « عامه پسند» چارلز بوکوفسکی، « دائره المعارف شیطان» آمبروز پیرس، « سیاحت شرق» آقا نجفی قوچانی»، « با معرفت ها»ی ابوالفضل زروئی نصرآباد، « همنوایی شبانه ارکستر چوبها»، « نگاهی به تاریخ مجاهدین خلق ایران» گردآوری اسناد یکی از موسسات پژوهشی وابسته به وزارت اطلاعات، « مشروطه ایرانی» ماشاء الله آجودانی، « فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران» فریدون آدمیت، مجموعه اشعار « کاشفان فروتن شوکران» احمد شاملو، « آخر شاهنامه» اخوان ثالث، « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخ زاد، « شوایک سرباز پاکدل» یاروسلاو هاشک، « مرشد و مارگریتا» میخائیل بولگاکف، « موج سوم» الوین تافلر، « ناطور دشت» جروم دیوید سلینجر، « طبل حلبی» گونتر گراس، « هجدهم برومر لوئی بناپارت» مارکس، « خاطرات بیل کلینتون» که در حقیقت یک تاریخ خوب آمریکاست، « استالین» اثر ادوارد راژینسکی، « خانه دائی یوسف» اتابک فتح الله زاده و « گفتگوهای تنهایی» دکتر علی شریعتی هم تکانم داد و هم مرا از دست شریعتی نجات داد. به نظرم، همه این کتابها مهم اند و مطمئنم کتابهای بسیاری هستند که نام شان را فراموش کرده ام

January 3, 2014 ·

این دانشمندای بیولوژیست و مرتبط با موضوع چیکار می کنن پس ؟
من اگه بودم ، جای جاروبرقی یه موجود زنده می ساختم ؛ ی چیزی شبیه مورچه خوار ، قلقلی و با یه خرطوم . این بی صدا بشینه گوشۀ خونه ، هروقت حس کرد _ دقیقا حسگر قوی باید داشته باشه _ جایی چیزی ریخته که باید تمیز بشه ، بیاد با خرطومش بخوردشون . همه چیو ! از نخ و کاغذ و .. گرفته تا مایعات و .. حالا سر خرطومش اسفنجی باشه یه تی هم بکشه کف آشپزخونه رو بد نیست . همونا بشه آب و غذاش . برای بخش خروجی م یه کیسه داشته باشه قابل تعویض . این خروجی ش باید به شکلی باشه مثلا جای سوخت بشه استفاده کرد . حالا جامد ، مایع ، .. خلاصه هدر نمیره . از خاک به خاک !
موجوده باید قابلیت راه رفتن رو سقف و دیوار رو هم داشته باشه


January 2, 2014 ·

« عطسه های ما
انفجار توپ بود »


آخه چرا با من این کارو می کنین ؟
تقریبا همه تونو با خوردن یه خوراکی به خاطر میارم
یعنی فیس بوک هم بپُکه به این زودیا فراموشتون نمی کنم


در راستای لطفشون :
یوهو صدای چیلیکک میاد!
سرمو بر می گردونم ، مامانمو می بینم که با مبایلش داره از من عکس میگره
فیگورم تو اون لحظه :
یه دستم روی ماوس ، یه دستم یه قاچ لیمو شیرین توی راه دهنم ، چشامم عین جغد به مانیتور دوخته شده !
* خوبه حالا بیماری من شادی آفرین شده :)))



یعنی الان که حرف می زنم صدای من یه چیزیه بین « سندی سنجابه » و « اقای خرچنگ »
اهل خونه هم بهم لطف دارن :
همسرم به مامانم میگه : به نظرتون سیلور بره مسابقۀ آواز شرکت کنه ؟
مامانم : :)))))))))))))
بوخودا میرم ها ! اصن یه band میزنم فقط مخصوص صدا خش دارها عینهو خودم . فقط حیف که دوست ندارم از پای بخاری تکون بخورم



January 1, 2014 ·

توی سریال « مدار صفر درجه » از عشق بین سرگرد فتاحی و زینت الملوک _ طفلکیا _ خیلی خوشم میومد
همچین اسنیپ واار بود ماجراشون


January 1, 2014 ·

لحظۀ سال تحویل امسال ، انگلستان :
اینکه اومدن قضیه رو غیر از بینایی و شنوایی ، به چشایی م ربط دادن خیلی خوب و اسپیشل و یونیک بود _ خوف نبشتم ؟؟ خخخخخخ_ ولی هری پاتری بود !
مطمئنم ایده ش از زیر دست فرد و جُرج خودمون رد شده و اجراش هم با ی سری از هم فرقه های هاگزمیدی مون بوده
فقط شانس آوردیم ی دبلیو بزرگ تو آسمون نقش نبسته که لو بریم
گفتم « آن وزیر دیگر» شون با کینگزلی ملاقات داشته ها !


پیش اومده که بزرگترین امید و مایۀ آرامش آدم در لحظه ، پیدا کردن یه تیکه دستمال کاغذی توی جیبی ، کیفی ، .. بوده
* موردهایی بودن حتما که به غیر تمیزش هم رضایت دادن ؛ فقط ی ریزه جا داشته باشه..
* هععععععععع پیـــــــــییییییچچچچچچچچچچچچچچووووووووو


مرمـِـید مَن : درسته که سوهان روحه ، ولی دلش صاافه !
*مورد : باب اسفنجی !


January 1, 2014 · Beverly Hills, CA, United States ·

ببینم ، این تحویل سال میلادی م مث تحویل سال خودمونه ؟
از اون جهت که اگه اون لحظه مشغول هرکاری باشیم ، تا آخر سال جدید به همون کار خواهیم پرداخت ؟؟
یعنی من الان چه فیگوری بگیرم ؟
برم پرچم اسپانیا رو گره بزنم دور کمرم رو به دوربین کائنات لبخند بزنم؟؟
یعنی امیدوارم باهاش قاب دسمال درست نکرده باشن
* ی فیلم سینمایی تقریبا قدیمی ایرانی بود ، طفلکی ایلیاتیا پرچم شوروی سابق رو کرده بودن سفره قندی شون، یارو روسه عصبانی شده بود !!!


was watching Death Note 2: The Last Name.

خلاصه ش اینکه به یه بار نگاه کردن می ارزید مخصوصا اینکه آدم بخواد به « فیلم دیدن » به چشم چیزی نگاه کنه که باعث همراهی شاد دونفر باشه
ی بخش هایی ش فرقهای عمده با انیمه ش داشت
...
همون جالب بود دیگه ! :))
ولی هنوزم لایک به انیمه ش

December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

ژول ورن
آخ ژول ورن !
واای ژول ورن !!


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

بین « چیز » هایی که توی داستان هری پاتر هستن ؛ سوای چوب جادو و گوی زرین و شنل و .. خیلی چیزای جادویی دیگه ، من همیشه درمقابل 3تاشون حیرت زده میشم و عین یه دریای بی ته می مونن برام
یکی شون آینۀ آرزونماست Mirror of ERISED
بعدش قدح اندیشۀ دامبلدور
و دیگه « اتاق ضروریات »


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

اَز مِنی آو یو ناو
توی داستان « هری پاتر » یه آینه هست که توی کتاب اول حضور داره و بعدش .. شاید یه جایی _مثلا توی « اتاق ضروریات»_ بهش اشاره شده باشه . اسم این آینه هست :
Mirror of Erised
که ترجمه ش کردن « آینۀ نفاق انگیز » ( نشر تندیس ) باقی ترجمه ها رو نمیدونم
ی آینۀ جادوییه که هرکی توش نگاه کنه به جای تصویر زمان حالش ، آرزوهاشو _ بزرگترین آرزوی قلبی شو _ درش می بینه
الان دیگه واضحه ولی اون موقع ها نمی دونستم اینو . ی روز داشتم بهش فکر می کردم _ چون از بچگی هم وسواس برعکس کردن کلمه ها رو داشتم _ دیدم برعکس کلمۀ دوم میشه Desire _ آرزو
بعدش به نظرم اومد بهتره بهش بگیم آینۀ آرزو نما
حالا این که کلمه برعکس شده هم به این خاطر هست که توی آینه همه چی برعکس میشه ، هم به نظر میاد آرزوهای آدم معمولا تمام و کمال محقق نمیشن بنابراین یه حس حسرت و دریغ با خودشون دارن ؛ برعکس اون شیرینی که در خود آرزو هست
همونطور که هری خودشو بین خونواده ش میدید ؛ چیزی که محقق شدنش محال بود .. دامبلدور هم همین طور . آرزوی جفتشون یکی ولی محال بود



دیدم این واسه خودش هی الکی میزنه بورلی هیلز ،دیگه خدایی ش دلمو زده بود ، منم نوشتم گرانادا اصلا


is in Granada, Spain.

آدم خوش شانس اونیه که مث امروز من دوتا دعوت نامه داشته باشه :)))
*دنسینگ*


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

روزی روزگای ؛ زرافه نشان ها :)))
« ما زرافگان ، سایه هایی از درازگردنان ازلی هستیم که در برکۀ پر تمساح و بیشۀ شیر اندود این دنیا سرگردانیم .. و گردنمان از این رو دراز است که اجدادمان پس از رانده شدن از عدن ، در غم این غربت ، رو به آسمان داشته اند و ناله های جانگداز نثار سرزمین راستین خود کرده اند »

__ زرافیلاتون ؛ فیلسوف پیش از همون موقع ها !


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

وووووووه ه َهَ هَ ه َه ََ َ َ ََ َ َ َ ...
« در فیلم هابیت ، همواره اسم" دین=DAIN" و" ترین=THRAIN " اینطور تلفظ میشه . دیوید سالو ، مشاور زبان شناسی هابیت و لوتر ، زبان شناس خبره ای هستش و اگر تلفظ های بنده و جناب فربد غلط بود ، توی فیلم مطمئنا ایشون به اینطو تلظ ایراد میگرفت.
دلیل 2- تالکین در تلفظ این اسامی ، از نورس واقعی استفاده نکرده ، بلکه از فرمی نزدیک به نورس و شبیه تر به سیستم آوایی زبان انگلیسی مدرن استفاده کرده به نام "Anglicized form" که در زبان روهیریک هم چنین چیزی هستش . مثل "دون هارو" روهیریک که در انگلیسی قدیم هم بوده "دان هاروگ" . تالکین دان هاروگ رو آنجلکایزد کرده که شده "تپه صومعه " یا همون "دون هارو" . تلفظ دین هم بنابر همین دلیل مثل "again" اگین در انگلیسیه . دین ، آنجلیکایزد DAWIN هستش . »

* فقط محض مسائل زبانشناختی و ... اینکه چه دنیای گشنگ خوچکل بزرگ ناشناخته ای و .. این حرفا ! :


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

« هابیت » ؛ ترجمۀ فرزاد فربد
بخشی از صحبت کردن ترول ها :
« ویلیام گفت: «بیچاله پدل سوخته فسقلی.» او تا آنجا که جا داشت شام خورده بود؛ کلی هم آبجو روی آن خورده بود. «بیچاره پدل سوخته فسقلی! ولش کنیم بله!»
برت گفت: «تا وقتی که نگوید "یک عالمه" و "نه اصلاً"، یعنی چه نمی ذالم بِلِه. نمی خواهم توی خواب سَلَم لا بِـبُـلَـن. انگشت های پایش لا لوی آتش بگیل تا اقلال کند.»
ویلیام گفت: «من که نمی خولمش. من فقط دستگیلش کَـلدم.»
برت گفت: «همانطور که که املوز صبح بهت گفتم تو فقط یک خنگ خیکی هستی.»



December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

I'm a Hobbit !
actually I'm Bilbo :))
caz 13 Dwarfs and a cunning wizard should gather in my cozy house and poke me to get up and start a great amazing challenge :)))


December 21, 2013 ·

Google's logo 4 today:
100 years of crosswords
go and solve a crossword on the logo

December 20, 2013 · Beverly Hills, CA ·

یه کامنت از یکی از پیج ها :
« ﺗﻮﺟﻪ ... ﺗﻮﺟﻪ !! ﻭﯼ ﭼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﭘﺪﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ
ﺷﻤﺎﺭﻩ٠٠٩٦٥٤٢٥٧٥٣ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻓﯿﻠﺘﺮ
ﻣﯿﺸﯿﺪ ! ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﺘﻮﻧﻮ ﺯﺩ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻓﯿﻠﺘﺮ ﮐﻨﻦ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ
ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﯿﺪ ...ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ
ﺷﻮﯾﺪ ... ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻥ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺸﻨﻮﯼ ! ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﮐﺸﻮﺭﮔﻮﺍﺗﻤﺎﻻ ﺍﯾﻦ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﯿﻠﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ
ﺟﺎﯼ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺶ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺳﻤﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﻞ
ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩ . ﺑﺤﺜﻢ ﺗﻤﺎﻡ .. ﺭﻭ ﺑﻪ
ﻗﺒﻠﻪ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﺁﻣﯿﻦ ﺑﮕﯿﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﻫﺮ ﺧﺮﯾﺘﯽ ﺭﺍ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺰ ﺧﺮﭘﻮﻟﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺷﺮ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯾﭙﺮ ﺍﺳﺘﺎﺭ ﻭ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺁﺑﯽ ﭘﺎﺭﺱ ﺧﻼﺹ
ﺑﻔﺮﻣﺎ . ﻭ ﻣﻦ ﺍ ... ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻧﻈﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻥ »



December 20, 2013 · Beverly Hills, CA ·

خواب نوشت :
یه جایی بودم ناآشنا ، با شبح لرزانی صحبت می کردم که انگار از جنس هوا بود ولی مولکولهاش از هوای معمول اطراف قابل تشخیص بودن .. و عجیب این که لباس هاش رنگ داشت ! شبحی که قرار بود فیدل کاسترو باشه اما رائول _ برادر به قدرت رسیده ش_ بود . با اینکه با هم حرف می زدیم نگاهمون به هم نبودهردو با چند درجه اختلاف ، به کمی اونورتر از گوش اون یکی دیگه نگاه می کردیم .
حرفاش الان برام نامفهوم به نظر میاد اما اون وقع هم زبونش رو می فهمیدم هم معنای حرفاشو
در ابتدای جنگلی آمازونی ایستاده بودیم
و بعد هوا رقیق شد و رنگها متفاوت شدن و من به یه صحنۀ دیگه پرتاب شدم و به نظرم میاد خیلی زود هم از خواب پریدم بعدش


با تشکر از فاتیمای عزیز :
دردناک میشود وقتی بفهمی که این نوشته دست‌خط یک دختر بچۀ پانزده ساله است. یکی از جوانترین قربانیان هولوکاست. سیزده ساله است که برای جشن تولد دفترچه خاطرات هدیه می‌گیرد. و خاطرات دو سال آخر عمرش را در آن می‌نگارد. خاطراتی که پر
از لحظات تعقیب و گریز از نازی هاست. پانزده‌ساله است که او را به آشویتس منتقل می‌کنند تا به اتاق گاز ببرند. علت مرگش اما ابتلا به تیفوس در سه ماه آخر زندگی‌اش است بعد از مرگش، پدرش ـ تنها باقی‌ماندۀ خانواده‌اش ـ خاطرات را منتشر می‌کند. خاطراتی که به دلیل مستند بودن و قلم زیبا به زبانهای بسیاری ترجمه می‌شود. خاطراتش را به ادارۀ جنگ آلمان تحویل میدهند و خانه‌ها و مدارسی که در آنها درس خوانده و اقامت داشته جزء میراث حفظ می‌کنند. خواست قلبی‌اش این بود که روزی ژورنالیست و نویسنده بشود و با این عمر اندک شد...
آنه فرانک