دیروز گربه م بهم گفت :
.
.
0.0

به نظرتون من الان باید اینجا بنویسم که گربه م بهم چی گفت ؟
.
.
.
خب باشه میگم:
« سیلور! از این به بعد دیگه هرچی بهت گفتم رو به کسی نگو ، میاوووووو »

چی ؟

خب معلومه که گربه با آدم حرف میزنه ! ( یاد همون کتابه افتادم که صبح درموردش نوشتم _ دلم براش تنگ شده :/ توی اون کتابه گربه هه می تونست با راوی حرف بزنه = خدایا ! من اینطوری یادم مونده امیدوارم اشتباه نکرده باشم )
آره بابا گربه م با آدم حرف میزنه

ولی مساله اینه که

من گربه ندارم
می دونستین ؟
خب چرا زودتر نگفتین ؟؟
مامااااااان !
پس اونی که دیروز شکل گربه بود و باهام حرف زد چی بود ؟
یعنی خواسته منو امتحان کنه ؟
حالا که بهتون گفتم چه بلایی سرم میاد ؟
احساس می کنم از پشت سرم یه صدایی میاد
!@#%#$&^%^*)*0-0=-7*



January 9, 2014 ·

خب من عادت دارم گاهی موقع حرف زدن به جای « من » از اسم خودم و به صورت سوم شخص استفاده می کنم
چند وقت پیش یادمه تو همچین موقعیتی به جای اینکه اسم واقعیمو بگم نزدیک بود بگم « سیلور اینو دوست نداره » !
دارم دنبال آیکن مناسب میگردم شما سراغ ندارین ؟ برای خودم و اهل خونه :)))


January 9, 2014 ·

یه چیزایی هست که فکرشو می کنی و برات اتفاق میفتن _ چه دوستشون داشته باشی و چه نه
یه چیزایی هم فکر می کنی برات اتفاق نمی افتن ؛ اصلا چرا باید پیش بیان ؟ نه حالا زوده ، امکان نداره ، ...
اما یه چیزایی م هستن که فکرشو نمی کنی و برات پیش میان . آدم وسط هرچی که هوار شده روی سرش ، یه لحظه دیگه چیزی نمیبینه و نمی شنوه ؛ فقط به این فکر می کنه « این چی بود ؟ » ماهیت قضیه کلا زیر سواله . « چرا من ؟ » ..
*سیلور هروقت یادش میاد یه زمانی مورد 2و3 هم زمان جلوش سبز شدن و بهش فرصت نفس کشیدن ندادن ، ناجوانمردانه پاهاشو کشیدن بردنش زیر آب پوزخند می زنه .
** و حالا خودشو درمقابل یک مورد 3 دیگه می بینه اما ایندفه توانایی رودررو شدن باهاش رو داره . اگه کاری از دستش بربیاد انجام میده و اگرم نیاد دوستانه در کنار زمان قدم میزنه و براش لطیفه تعریف می کنه


January 9, 2014 ·

زیر ناخنام و دور انگشتام سالاد الویه ایه
ایضا دور دهن اژدها جان :))


گاهی یه کم مظلوم نمایی هم بد نیست
البته در حد پنهان نکردن بعضی واقعیت ها ؛ نه اینکه زیادی بزرگ بشه قضیه


January 8, 2014 ·

« کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن ؟
این که گوید ازلب من راز ، کیست ؟
بنگرید این صاحب آواز کیست ؟ »

مثنوی تاثیرگذار بعدی در زندگیم ، «گنجینةالاسرار» ازعُمان سامانی ، شاعر قرن 13 و 14 هست
سالهای دبستان وقتی شیفتمون بعدازظهری بود ، دقایقی قبل از پخش اذان ظهر ، ابیات اول این مثنوی خونده میشد . من اون موقع ها در دنیایی سیر می کردم که یه پاش در سرزمین تخیلات کودکانه بود و پای دیگه ش در رویاهایی که برای فرار از واقعیات جدی روزمره می ساختم . درواقع هشت پایی منو احاطه کرده بود اون روزا .
اینکه چنین اشعار عرفانی منو تحت تاثیر قرار بده خیلی غریب و بعید بود . معنی شو کامل نمی فهمیدم فقط حس می کردم درکش میکنم .وقتی بیت اول رو می شنیدم فقط با خودم فکر می کردم « بله ، یه خبرایی هست.. یه خبرایی هست حتی اگه من ندونم قضیه چیه » انگار یکی مچ منو گرفته باشه . « کیست این پنهان مرا در جان و تن » .. حتی یه جورایی فکر می کردم چنین بی پروا از یه راز بزرگ حرف زدن در رادیویی که همه ش برنامه های جدی ( محافظه کارانه ) پخش می شد ازش ، تا حدی جسورانه و سنت شکنانه ست . انگار مسئول پخش برنامه ها یه لحظه رفته وضو بگیره برای نماز آماده بشه ،اون وقت یه نفر دیده تریبون خالیه ، اومده تا یه چیز متفاوت بگه .
بارها و بارها این ابیات ، هرروز، سالها ، تکرار شدند و منی که شعر دوست نداشتم و نثر و داستان برام فوق العاده کشش و جذابیت داشت رو گرفتار خودشون کردند


ملا محمد اسماعیل کامل خراسانی

ملا محمد اسماعیل کامل خراسانی از عارفان نامی قرن دوازدهم هجری است.

 اشعار زیر نمونه آثار منظوم اوست:

هر نفس از پرده‌ی ساز دگر

گونه گونه آرد آواز دگــر

میدهد آواز یعنی که منـم

که نهان گردیده در نای تنم

پرده‌ی‌نی‌چون‌که‌دورافکن‌شود

جمله عالم پر ز ما و من شود

مهر و کین در دیده‌ی بیگانه‌است

آشنا را چشم بر جانانه اسـت

جمله‌ی عالم نمودار حقند

آیـنه صـافی دیـدار حـقند

چشم بگشا تا ببینی آشکار

جلوه‌گر در پرده‌ی اغیار یار

ای تـو غـره انـدر نـیستی

هیچ بندیشی که آخر کیستی

کار ساز ما به فکر کــار ما

فـکر مـا و کـار مـا آزار مـا

رنگ‌کان از رنگ باشد در‌جهان

دل منه بر وی که می‌گردد نهان

بنده‌ی حق شو که آزادی کنی

با غمش درساز، تا شادی کنی


نوتیفیکیشن ِ فیس بوک موجود غریبیه
با آدم حرف میزنه ، رازگویی می کنه
آدمو میبره چند قدم نزدیکتر به دنیای آدمایی که دوستشون داری ، آدمایی که به شکل جادویی وارد زندگی و دنیات شدن ..
نوتیفیکیشن گاهی اوقات ساکت و آرومه ؛ مث یه سرخپوست که ایستاده و به افق خیره شده . گاهی حرف نامربوط میزنه ؛ خودشم می دونه ولی وظیفه شو باید انجام بده ( مث وقتی که یه عکس رو تو ی پیج لایک کردی و هرچی بقیه زیرش بنویسن تو هم می بینی )
یه وقتایی سرریز میشه از حضور یه نفر ؛ کسی که می دونی بین مشغله هاش برای خودش وقت گذاشته و درکنارش به تو هم اظهار لطف می کنه ؛ نه ، اصلا هم خوشه و هم خوشی می بخشه
از همه بیشتر اون وقتایی رو دوست دارم که نوتیفیکیشن مث بارباپاپا تبدیل میشه به یه سالن بزرگ راحت با همۀ امکانات پذیرایی انگار ، و یه دفعه چندنفر باهم بهت سر میزنن و . ..
یا بعضی وقتا که نوتیفیکیشن ، اظهار لطف کسایی رو بهت نشون میده که تقریبا همیشه می خوان بگن « ما هستیم ، حتی اگه فیس بوک نباشه »



* از کتابایی که روزی روزگاری می خونی شون اما بعدا هیچی از مشخصاتشون یادت نمی مونه و خود کتاب هم غیب میشه !
تابستون سالی که قرار بود برم سوم دبستان ، مهمونی رفته بودم خونۀ مامان بزرگ _ ی شهر دیگه _ عمو کوچکم برای اینکه بیکار نباشم از دوستاش کتابای درحد سن و سال من قرض می گرفت تا بخونمشون . ی روز انبار مهمات به پایان رسید و سر ظهری بود که همه خواااب .. منم مث ارواح سرگردون توی کمدها و گوشه های خلوت خونه به کشف و شهود مشغول شدم .. بین وسایل عمو ی کتاب جیبی کاهی پیدا کردم که داستانش درمورد 3تا پسر نوجوون بود . مسالۀ عجیب داستان که منو هم می ترسوند و هم میخکوبم کرده بود ؛ طوری که کتابو زمین نذاشتم و بعدها هم یواشکی می خوندمش ، این بود که شیطان با این 3تا دوست بود . یا حداقل با یکی شون . و اون پسر ماجرا رو برای دوستش گفته بود . یکی از اینا سه تا به اسم نیکلاس میمیره و اسم اون یکی دیگه زپی بوده . اسم راوی یادم نیست . حضور شیطان توی زندگیشون یه تاثیراتی میذاره _ نه لزوما بد _ ..
الان چیز بیشتری یادم نیست نه اسم کتاب نه نویسنده ...
فقط بعضی ماجراهاش به صورت پراکنده خاطرم مونده
خیلی دوست دارم بدونم این چه کتابی بوده که من بخشی شو خوندم


سیاره بهمنی‌ها (اورانوس) که بیشترین تاثیرو رو ذهنشون میذاره، جهت گردشش به دور خورشید خلاف حرکت دیگر سیارات منظومه شمسیه!!!
واس همینم عجیب نیست که خااااااص و متفاوت هستن!!!


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 20, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

یه کامنت از یکی از پیج ها :
« ﺗﻮﺟﻪ ... ﺗﻮﺟﻪ !! ﻭﯼ ﭼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﭘﺪﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ
ﺷﻤﺎﺭﻩ٠٠٩٦٥٤٢٥٧٥٣ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻓﯿﻠﺘﺮ
ﻣﯿﺸﯿﺪ ! ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﺘﻮﻧﻮ ﺯﺩ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻓﯿﻠﺘﺮ ﮐﻨﻦ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ
ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﯿﺪ ...ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ
ﺷﻮﯾﺪ ... ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻥ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺸﻨﻮﯼ ! ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﮐﺸﻮﺭﮔﻮﺍﺗﻤﺎﻻ ﺍﯾﻦ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﯿﻠﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ
ﺟﺎﯼ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺶ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺳﻤﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﻞ
ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩ . ﺑﺤﺜﻢ ﺗﻤﺎﻡ .. ﺭﻭ ﺑﻪ
ﻗﺒﻠﻪ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﺁﻣﯿﻦ ﺑﮕﯿﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﻫﺮ ﺧﺮﯾﺘﯽ ﺭﺍ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺰ ﺧﺮﭘﻮﻟﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺷﺮ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯾﭙﺮ ﺍﺳﺘﺎﺭ ﻭ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺁﺑﯽ ﭘﺎﺭﺱ ﺧﻼﺹ
ﺑﻔﺮﻣﺎ . ﻭ ﻣﻦ ﺍ ... ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻧﻈﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻥ »



خواب نوشت :
یه جایی بودم ناآشنا ، با شبح لرزانی صحبت می کردم که انگار از جنس هوا بود ولی مولکولهاش از هوای معمول اطراف قابل تشخیص بودن .. و عجیب این که لباس هاش رنگ داشت ! شبحی که قرار بود فیدل کاسترو باشه اما رائول _ برادر به قدرت رسیده ش_ بود . با اینکه با هم حرف می زدیم نگاهمون به هم نبودهردو با چند درجه اختلاف ، به کمی اونورتر از گوش اون یکی دیگه نگاه می کردیم .
حرفاش الان برام نامفهوم به نظر میاد اما اون وقع هم زبونش رو می فهمیدم هم معنای حرفاشو
در ابتدای جنگلی آمازونی ایستاده بودیم
و بعد هوا رقیق شد و رنگها متفاوت شدن و من به یه صحنۀ دیگه پرتاب شدم و به نظرم میاد خیلی زود هم از خواب پریدم بعدش



دکتر فرهنگ هلاکویی

عشق در یک نگاه (قسمت دوم )

1- به نظر می رسد بزرگترین عامل تب عشق از یک میکروب نشأت می گیرد که نام آن "بو" هست ( Smell ) یعنی بوی طرف مقابل بزرگترین عاملی است که موجب گرفتاری آدم به این نوع عشق بیمار می شود و بسیاری از اوقات عامل اولیه چنین جذبی می باشد که به نوعی سیستم را به حرکت در می آورد.


بو، هم می تواند موجب ترس، خشم و درد و نفرت باشد و هم موجب آرامش، مهربانی، عشق، لذت و رضایت، بنابراین عامل اولیه ای که موجب بهم گره خودن مردمان می شود، بو هست


2- کودک انسانی بین 6 - 7 و مخصوصا 7 - 8 سالگی، پیش نویس زندگیش را نوشته و نمایشنامه ای برای خود طرح می کند، نمایشنامه ای که غالبا ً از حس و احساس او برگرفته شده و از مشاهداتش از پدر و مادر، خواهر و برادر و اطرافیانش ناشی می شود و در آنجا مشخص می سازد که چگونه فردی را به عنوان جفت زندگی خود می خواهد

((( از نظر علمی غالب انسانها بیش از 80 درصد کارهایی را که تا 80 سالگی انجام می دهند، بر اساس همان نقشی است که در 6 - 8 سالگی به خودشان نسبت داده اند و در ذهنشان طرح ریزی کرده و نوشته اند، مثلا نقش قهرمان... نجات دهنده ... وابسته ... مظلوم و ... افراد کمی هم هستند که درحدود 18 تا 22 سالگی تجدید نظری در این نمایشنامه می کنند )))

بنابراین مشکل دیگری که می تواند ما را گرفتار تب عشق کند همین معیارهای کودکی هستند.

یعنی ممکن است من و شما در ذهنمان یک تصویر از شخصی را داشته باشیم که قرار است عاشقش شویم و همواره آن تصویر را با خود حمل کرده و به طور مرتب در حال مطابقت کردنش با افراد دور و برمان باشیم.
اما چون هیچ کسی آن تصویر ایده آلی نیست که ما در ذهن داریم ، به گونه ای کوشش خواهیم کرد فردی که نزدیک به آن طرح و تصویر هست را پیدا کرده و در آن قالب بگنجانیم ( که با کمی انعطاف پذیر بودن آن فرد و مقداری هم چشم پوشی از جانب ما این کار ممکن می شود ) و نهایتا ٌبه سمت کسی کشیده می شویم اما پس از دو سه ماه که از رابطه گذشت اختلافها بیرون زده و مشکل می آفرینند.

ادامه دارد...

دکتر فرهنگ هلاکویی

December 18, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

دو روز پیش یه برنامه پخش شد درمورد سرخپوستها و مبارزات یه سری شون با سفید پوستها
اسم سردستۀ مبارزان بود « اسب دیوانه » / کریزی هُرس
خب تا اینجاش اشکالی نداره ؛ اسم سرخ پوستیه دیگه . خود من اگه یه سرخپوست بودم ، اونم از جنگجوهاشون ،خیلی م اسم خوبی بود .هم اسب دوست دارم هم مث خیلیا دیوونه بازی رو
حالا ایشون یه دوستی داشت _گمونم دوستش بود _ به اسم « گاو نشسته » .
خب ، نامگذاری سرخپوستا انگار اینطوریه که بعد تولد بچه ، توی طبیعت چشمشون به هرچی بیفته همون تصویر رو به عنوان اسم فرزندشون انتخاب می کنن
یعنی باباهه مثلا ورودی چادر رو بعد به دنیا اومدن بچه زده بالا ، تصویر مقابلش یه گاو گنده بوده که نشسته تو تیررس نگاهش و داره لُف لُف نشخوار می کنه .
بازم اشکال نداره ؛ گاو و بوفالو نقش مهمی توی زندگی و بقای سرخپوستا داشتن.
ولی آخرش رسید به یکی که با اینا دشمن بود یه جورایی ؛ به اسم « لباس زنانه » !!
یعنی همت نکرده بودن شب زاده شدن بچه ورودی چادر رو پاکسازی کنن ، اون بند رختا و خرت و پرتای روشو بذارن یه کناری ! باباهه م صاف چشم انداخته به اونا ، یه کم سرشو نگردونده اینور اونور
لابد اگه بدسلیقگی و بدشانسی تو این زمینه بینشون ارثی بود ، دیگه ... مامان دوز و .. نمی دونم چی چی هم داشتن !!



کتاب خوشه

دیوانگی راهی است برای اجتناب حافظه از درد و رنج. جنون شکاف نجات بخشی است که در تار و پود وجدان صورت می گیرد؛ پس از بعضی وحشتها فقط وقتی می توانیم زنده بمانیم که آنها را فراموش کنیم.

" آرتور شوپنهاور


یه جاهایی ، توی داستان های نه چندان قوی ، که حتی میشه گاه به بعضی عناصرشون مث طرح یا روایت و شخصیت ها ایراد گرفت ، یه نقطه هایی باقی می مونن بین باقی نقاط پرتحرک و درگیر حادثه ها ..
بیننده / خواننده دلش میخواد سر بعضی از این نقطه ها رو بگیره و توی تاریک / روشنی پیش بره و نرم نرم داستان خودشو بگه ، با دیوار نوشته های ناگفتۀ اون مسیر زندگی کنه .. و البته برای هرکسی این نقطه های چشمک زن می تونن متفاوت از دیگران باشن
* برای من دو تا شخصیت نازنین سریال « انتقام » هستن الان ؛ « نولان » فرشته و « آماندا » ی بی پروا


دم اسم دختراشو بذاره « امیلی » و « آماندا »
صداشون کنه « اِمـا » و « مندی » ..
یا حتی
« اِمـز » و « مَـدی » :) * فرنوش می فهممت ! به نفرین شیرین تنیده شدن در کاراکترها دچار شدم :/


« درمورد شازده احتجاب »

* بزرگترین و مهم ترین دلیلی که برای عشق به آثار گلشیری و شخصیتش دارم همینه . عالی ، عالی ! خداییش توی این زمینۀ « شناخت » خیلی بهش مدیونم . به نظرم نویسنده باید اینچنین باشه . روحش شاد !

یکی‌ دیگر از محوری‌ترین‌ مشغله‌های‌ این‌ نوشته‌ دست‌یابی‌ به‌ «شناخت‌» است‌. «شناخت‌ خود و شناخت‌ دیگران‌» و از همه‌ بالاتر، شناخت‌ «گذشته‌ی‌ ما ایرانیان‌».34 اصلاً مدار هر داستانی‌ در کارنامه‌ی‌ گلشیری‌ بر محور شناخت‌ انسان‌ بنا شده‌ است‌؛ آن‌هم‌ به‌ این‌ دلیل‌ ساده‌ که‌ مرکز هر داستانی‌ انسان‌ است‌ و انسان‌ هم‌ یکی‌ از پیچیده‌ترین‌ و ناشناخته‌ترین‌ موجودات‌ جهان‌ است‌. اگر چه‌ شناخت‌ انسان‌ امکان‌پذیر نیست‌، اما داستان‌نویس‌ با اتکا به‌ تکنیک‌ و ایجاد فاصله‌گذاری‌، می‌خواهد به‌ این‌ شناخت‌ برسد و این‌ شناخت‌ نیز البته‌ هیچ‌ گاه‌ حاصل‌ نمی‌شود. نمونه‌ی‌ مجسم‌ آن‌، وسوسه‌های‌ ذهنی‌ شازده‌ احتجاب‌ برای‌ شناخت‌ فخرالنساء است‌، که‌ ابتدا شکل‌ عینی ‌او تجسم‌ می‌یابد: اندام‌ و گوشت‌ و خون‌. وقتی‌ شازده‌ احتجاب‌ ـ که‌ تمام‌ داستان‌ از زبان ‌و ذهن‌ او روایت‌ شده‌ است‌، حتی‌ ذهنیات‌ فخری‌ و فخرالنساء نیز در درون‌ ذهن‌ او بازآفریده‌ شده‌ است‌ ـ به‌ شناخت‌ ذهن‌ و درون‌ فخرالنساء می‌پردازد، کار او بسیارمشکل‌تر می‌شود. مقصود شازده‌ از مسخ‌ فخری‌، دست‌یابی‌ به‌ شناخت‌ ملموس‌تری‌ از فخرالنساء است‌؛ به‌ این‌ خاطر است‌ که‌ به‌ فخری‌ درس‌ خواندن‌ و نوع‌ آرایش‌ فخرالنساء را یاد می‌دهد. اما همه‌ی‌ تلاش‌های‌ او حاصلی‌ به‌ همراه‌ ندارد؛ شناخت‌ دیگری ‌امکان‌پذیر نیست‌. نویسندگان‌ قرن‌ نوزدهم‌ نیز تصور می‌کردند با توصیف‌ عینی‌ اعمال‌ و حوادثی‌ که‌ بر آدم‌ها گذشته‌ است‌ می‌توانند شخصیت‌ آن‌ها را در ذهن‌ خواننده‌ بازآفرینی ‌کنند؛ در حالی‌ که‌ این‌گونه‌ توصیفات‌، از تجسم‌بخشی‌ به‌ آن‌گونه‌ تصورات‌ ناتوان‌ بودند. در این‌ داستان‌، حتی‌ اگر شازده‌ احتجاب‌ خواسته‌ باشد از طریق‌ شناخت‌ فخرالنساء به ‌شناخت‌ خود برسد نیز در کار خود توفیقی‌ به‌ دست‌ نیاورده‌ است‌. چون‌ وقتی‌ نمی‌تواند فخرالنساء را بشناسد، مسلماً خودش‌ را هم‌ نمی‌تواند بشناسد. به‌ این‌ خاطر است‌ که‌ درپایان‌ روایت‌، وقتی‌ مراد می‌گوید، شازده‌ احتجاب‌ مُرد، شازده‌ می‌پرسد "کی‌؟" یعنی‌ حتی‌ نام‌ خودش‌ را نیز به‌ درستی‌ تشخیص‌ نمی‌دهد.



Jeremiah
همون « ارمیا » ی خودمونه


نویسندگان و سازندگان محترم « ریونج » ؛
ای تو رووح و شبحتون ، از طول و عرض و ارتفاع !
:/
البته قابل پیش بینی بود ها ، خود من هی می گفتم آخرش اینا سر آماندا رو زیر آب می کنن تا چی ؟ امیلی و جک مانعی سر راهشون نباشه !
خب مث آدم ، منطقی قضایا رو میشه حل و فصل کرد
زدین دختر خوشکل منو کن فیکون کردین دلتون خنک شد ؟
چیثافطا :/ :/
حالا حواااستون باشه
یعنی اگه یه مووو از سر « نولان » کم بشه به شخصه میام جلوی در ABC همه تونو دسته جمعی پودر می کنم



December 15, 2013 ·

آقای « آلن » اگه پای حرف من می شنست بهشون می گفتم :
« و یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی دیگران این بوده که وقتی بهم بیخودی کار داشتن ، هرجا شده آن چنان براشون قضیه رو روشن کردم که مگه چـــــــــــــــی بشه اشتباهشونو دوباره تکرار کنن ! »
طفلک ! نشد تجربیاتمو باش درمیون بذارم که :/

متولدین بهمن

بزرگتـــرین اشتباه زندگیـــــم اونجـــا بود که فکر کـــــردم
اگه کـــاری با بقـــیه نداشــــته باشــم بقیــه هم کاری با مــــن ندارن!

وودی آلن


یه وقتایی آدم فقط به « کاکتـوس » فکر می کنه ! 3:)



یکی از کارکردهای مهم « فیکشنال کرکتر » ها اینه که :
اونا دستشون به ما میرسه ،
ولی ما دستمون به اونا نمی رسه ! :/
ینی این انصافه ؟؟



December 13, 2013 ·

در افسانه های مربوط به موسی و فرعون گفته اند که ستاره شناسان به فرعون خبر داده بودند که تباهی سلطنت تو بر دست طفلی است که در این ایام متولد خواهد شد و فرعون از بیم جان خد فرمان داده بود که تمام کودکان پسر را که متولد می شوند بکشند و مادر موسی که بدو حامله بود، آبستنی خود را پنهان می داشت و وقتی فرزندش متولد شد آن را در تابوتی نهاد و به رودخانه سپرد و آب آن طفل را به قصر فرعون برد و همسر و دختران فرعون او را از آب گرفتند و بدو مهر ورزیدند و از او نگهداری کردند و فرعون همواره دربارۀ او مردد بود و برای آینکه معصوم بودن او را آزمون کند ظرفی آتش و ظرفی یاقوت در برابر او قرار دادند. موسی خواست دست به طرف یاقوت برد، جبرئیل دستش را به طرف آتش برد و او آتش را گرفت و به دهان برد. همین افسانه را بعضی از داستان پردازان عامل اصلی کُند زبانی و ضعف قدرت سخن گویی او دانسته اند که در قرآن نیز بدان اشاره رفته است

لاکا (Laka)

در اساطیر مردم هاوایی٬ «لاکا» ایزدبانوی رقص و هنر و فرهنگ است. او نگاهبان فرهنگ و آیین هاست. این ایزدبانو به مردم انگیزه می‌دهد تا میراث فرهنگی نیاکانشان را زنده نگاه‌دارند و به نسل های بعد نیز بیاموزند.
او همچنین به عنوان ایزدبانوی جنگل‌ها و گیاهان نیز شناخته می‌شود.

لاکا معمولا به شکل زن جوان زیبای نیمه برهنه‌ای تصویر می‌شود که لباسی زردرنگ بر تن و حلقه ای گل بر گردن یا به کمر دارد و مشغول رقص «هولا» است. هولا رقص سنتی مردم هاوایی است.

لاکا فرزند ایزد دریاها و دریاچه هاست. و برخی نیز او را خواهر «پی‌لی» (Pele) ایزدبانوی آتش و آتشفشان می دانند. همسر او لونو (Lono) ایزد باروری است. لونو روزی پس از باران٬ در حالیکه آفتاب درخشان بر روی جنگل تابیده بود و رنگین کمانی زیبا تشکیل شده بود٬ لاکا را در حال رقصیدن دید و عاشق او شد. پس بر روی رنگین کمان نشست و از آسمان به زمین سر خورد و نزد او آمد تا باهم ازدواج کنند.

از آنجا که لاکا و همسرش لونو یکدیگر را عاشقانه دوست دارند٬ بسیاری از مردم برای عشق و باروری نیز به درگاه این ایزدبانو دعا می کنند.

مردمان هاوایی او را نماد فرهنگ و سنت های باستانی شان می دانند. در آیینی که در بزرگداشت این ایزدبانو برگزار می شود٬‌ پیر و جوان و دختر و پسر٬ در کنار یکدیگر به رقصیدن مشغول می شوند و گاهی نیز پیشکش هایی به درگاه این ایزدبانو هدیه می کنند.
در این مراسم جوان ها از سالمندان بخاطر حفظ سنت های نیاکانشان و یاددادن این سنت ها به آن ها سپاسگزاری می کنند.


December 12, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

من یه آدم ِ « خوب شروع کننده » م
ولی آدم پایان دهنده ای نیستم .
حداقل نمی تونم هر چیزی رو « خوب » جمع و جور کنم و گاهی این قضیه یه حس بدبینی در من به وجود میاره که نسبت به همۀ موارد این چنینی ، بی دلیل ، حساسم می کنه
این ویژگی لزوما و همیشه « بد » و « منفی » نیست:
وقتی با کسی صحبت می کنم ،معمولا آخرین فردی هستم که چیزی میگه . و این اصلا به معنی « پایان دهنده » بودن نیست . چون همیشه دوست دارم مصاحبم تصمیم بگیره کی دیگه چیزی نگه . از طرف من باب گفتگو تا بی نهایت بر لولای خودش قیژقیژ می کنه :)
و وقتایی که بد هست :
مثل اون موقعی که باعث شد نوشتن پایان نامه م با مشکل مواجه بشه . حس می کردم اونچه لازم بود در کل متن گفته شده و در هر بخش ، نتیجۀ لازم گرفته شده .برای همین اون بخش نتیجه گیری نهایی و .. به نظرم خیلی مسخره و غیرقابل توجیه و بالطبع جمع و جور نکردنی میومد ! می دونم برای خودش حساب کتاب و تعریف داره . ولی خب ، قبولش برای من سخته دیگه
حالا اینجور موقع ها برام دلیل بیارن و بخوان توجیهم کنن .. نهایتش قضیه رو « جمع » ش می کنم ، ولی نه به این دلیل که از ته دلم بوده یا واقعا خیلی حرفه ای ام ؛ فقط به این دلیل که مجبورم ، « مجبـــور » :/
* دیروز توی همون وبلاگه که آدرسشو گذاشته بودم ، خوندم که P ها اینجوری ن . ولی مطمئن نیستم بیشترش به «پی» بودن مربوط هست یا نه



December 11, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

این دهن لقی های فیس بوک هم جالبه ها :)
یه وقت می بینی داره میگه :
فلانی _ که دوست فلان دوستته _ همیــــــــــــــی الان رفت فلانجا که تو لایک زده بودی یا کامنت نوشته بودی ، لایک زد یا فلان چیو نوشت
* خُبالا !
می تونین بگین فیس بوک این شرایط رو چجوری توصیف می کنه ؟ یا به عبارتی : کدوم کار فیس بوک رو می تونیم اینطوری تعبیر کنیم « یه دوست دارم که دوس داره با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه ، دوست بشه » :P :P
و ادامه ش چی ؟
« تو دوست داری با دوست من که دوست داره ... دوست بشی ؟ » ؟؟

December 10, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

کسایی می تونن به خودشون حق بدن عکس و پست های مربوط به « نلسون ماندلا » رو لایک / شِر کنن که :
به آدمای ساکن شرق دور نگن « چشم بادومی »
« افغانی ها » رو تحقیر و طرد نکنن
به گویش های مختلف فارسی و غیر فارسی ولی ایرانی نخندن ؛ چه داخل کشورمون و چه کشورهای همسایه
به تیره پوست ها نگن « کاکا سیا » .. یا خلاصه یه جوری نشونشون نکنن _ خداییش خیلیاشون زیبا هستن
به چهره و ظاهر افراد نخندن یا مسخره شون نکنن ؛ یادشون باشه ویژگی های ظاهری خدادادیه
جک های قومیتی رو فوری با آب و تاب برای هم تعریف نکنن
فیس بوک آدمای مختلف رو بی دلیل و یا حتی با دلیل با مطالبی که بیشتر شایستۀ خودشونه _ و گاه شایستۀ هیچ بنی بشری ،حتی خودشون هم نیست _ پر نکنن
مذهب و مرام کسی رو مورد انتقاد قرار ندن مگر برای افراد بشر مضر باشه واقعا
و خیلی چیزای دیگه شاید



اسب بخار
بچه بودم از این ترکیب خیلی خوشم میومد .
تصویر ساده ش عکس یه اسب در حال دویدن بود که تو ذهنم داشتم . یه تصویر ثابت . چون خداییش نمی دونستم برای بخارش چی باید تصور کنم
فکر می کردم همین تفاوت با یه اسب متحرک می تونه برای من گویای همه چیز باشه
برای همین هنوزم همون تصویر میاد توی ذهنم
:))



December 7, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

« مامان و عشق سودوکو »
کبریت خریدم ، از اینا که یه روشون جدول سودوکو داره.
ترس برم داشت که نکنه از فردا کبریتا یکی یکی گم بشن !
با مامانم شرط کردم یکی یکی حلشون کنه بعد بده بذارمشون سرجاش ، یه دونه دیگه برداره !
تا حالا که به خیر گذشته :))


پیرو همون ناخالصی و این حرفا
داشتم فکر می کردم اگه یه دراکولای بخت برگشته منو گاز بگیره هنگ می کنه لابد !
خوبه ! هرچی خورده از مماخش درمیاد به قولی :)))


چه شیرین ! :)
من تا حالاش هم به ناخالص بودنم افتخار می کردم . حکایتش به طور خلاصه اینه که :
1_ مامان ِ بابام اهل شهر « س » و بابایزرگم اهل «ب-ش» ( یه استان دیگه ) هستن .خونوادۀ هردوشون در دوران کودکی و نوجوانی برای مسائل کاری به شهر « ب1 » رفتن و اینطوری شد که بعدش شدن اجداد من
2_ مامان ِ مامانم اهل «ک» و بابابزرگم اهل «ب2» ( یه استان دیگه ) بودن . خود بابابزرگم ممکنه _ ممکنه _ مامانش اهل « ب2 » نبوده باشه ! نمیدونم :/
3_ خودم با یه مامان و بابای دورگه ، توی «ب1» دنیا اومدم و سالهای زندگیم بین این دوتا «ب» ها در رفت و اومد بودم . در ضمن در «ب3» هم حق آب و گل دارم یه جورایی !! :))
تاحالا فکر می کردم خونم مخلوطی از خاک 4 شهر و منطقۀ مختلفه . ولی دیشب فهمیدم مامان ِ مامان ِ مامانم هم اهل «ک» نبودن . یعنی مامان بزرگم خودشون دورگه بودن و ..
به این ترتیب سیلور در کمال خوش وقتی و شادی بسیار قدری مولکول « لک » هم در خون خود پیدا کرده :)))
* اگه کم کم این قضیه به اسپانیا کشیده نشد !



اهـم اهــــم !
* البته من همین حسو قویا در خودم داشتم فقط سعی نمی کردم به کسی تحمیلش کنم . اما از این به بعد کسی بهم بپیچه با چماق جلوش درمیام :)))
به عنوان یک «پی» از جناب خواب بزرگ بسیار متشکرم با این متن حجت تمام کننده شون :
P مخفف perception نشان آن ویژگی‌های فرد است که باعث می‌شود یه نمه شیرازی بزند. آدم‌هایی با فونکسیون P بیشتر از این که آدم‌های تمام کردن پروژه باشند، آغازکننده‌های پروژه‌اند. آنها از این شاخه به آن شاخه می‌پرند و صرف سرک کشیدن به دنیاهای مختلف برایشان جالب است و هیچ اهمیتی ندارد که این سرک کشیدن‌ها به نتیجه مرئی و روشن و ملموس منجر شود.

آنها مدام از طرف خانواده یا اطرافیان به خاطر "تنبلی" یا "بی‌حاصلی" کارهایشان سرزنش می‌شوند.

شخصیت‌های P بخاطر همه را صاحب حق دانستن -متاسفانه- اغلب اوقات این سرزنش‌ها را جدی می‌گیرند و خودشان هم تبدیل به یکی از دشمنان خودشان می‌شوند.

P در میانسالی اگر زیاد حرف دیگران را جدی بگیرد ممکن است دچار اندوه شود. چون باوجود طیف گسترده‌ای توانایی‌ها و راه‌های نیمه رفته و علایق جسته گریخته در قیاس با هم‌سن‌وسال‌های J خود، ظاهرن دست‌آوردهای ملموس کمتری دارد.

راستش گرچه خودم J هستم اما می‌خواهم اعتراف کنم که باور دارم P ها ابدال‌ند. میخ‌های جهان‌ند. بدون آنها، بدون لذت‌ی که از آغاز کردن می‌برند، بدون درک عمیق‌شان از معنای فهمیدن به قصد فهمیدن، مرزهای دانش از هم می‌پاشید و جهان توسط درندگان نتیجه‌گرایی چون من به جای ترسناکی تبدیل می‌شد.

Pها باید یاد بگیرند که آنچه دیگران می‌خواهند قانع‌شان کنند که نقطه ضعف است در واقع نقطه قوت آنهاست. P‌ها نباید از ول‌گردی و خیال‌پردازی‌های سرگردان نیم‌روز در رختخواب بهراسند و خجالت بکشند. Pها نباید بخاطر سرک کشیدن به حوزه‌های بی‌ربط خودشان را سرزنش کنند.

خبر خوب این که احتمالن Pها در قیاس با هم‌نوعان J خود در نیمه دوم حیات زندگی شغلی پویاتری خواهند داشت. چون کسانی که امتیاز بزرگشان پایان بخشیدن به پروژه‌ها بوده در آن سالها انرژی و قدرت جوانی را برای به ثمر رساندن همه ایده‌ها ندارند. سن و سال شغلی به تدریج به سمت کارشناس و مشاور بودن نزدیک می‌شود تا کارمند و کارگر بودن. اینجاست که مزیت‌های P به روشنی خودش را نشان می‌دهد. آنها تجربه حوزه‌های مختلفی را دارند و می‌توانند مغز متفکر یا ایده‌پرداز آغاز پروژه‌ها باشند.

من اگر P بودم این فونکسیون را چنان برایتان پرزنت می‌کردم که هر که P نیست احساس خسران کند. اما نیستم. تا جایی که دیده‌ام و بلدم و حسادت نهانی‌ام اجازه می‌دهد می‌توانم درباره‌اش صحبت کنم.

شما اگر P هستید قدم جلو بگذارید. از خودتان اعاده حیثیت کنید. شما "تنبل" و "...گشاد" و "منفعل" و "همه‌کاره و هیچ‌کار"ه و سازنده "کاردهای بی‌دسته" نیستید.
شما محقق و قاضی و منتقد و خالق و متفکرید.
و متنفرم از این که یادآوری کنم آقای شرلوک هولمز P بود.
معمای جنایت‌ها را حل نمی‌کرد تا حق به حق‌دار برسد.
حل می‌کرد چون حوصله‌اش سر رفته بود


***تجریبات تلخ ارثی می‌شود***
_______________________________
دانشمندان معتقدند تجربیات ترسناک یا ناگوار زندگی بر دی‌ان‌ای تاثیر می‌گذارند و این تاثیر می‌تواند به نسل‌های بعدی منتقل شود.

در تحقیق متفاوتی که در دانشکده پزشکی اِموری در ویرجینیای آمریکا انجام گرفته و در نشریه نیچر منتشر شده، محققان بوی شکوفه گیلاس را با یک شوک الکتریکی خفیف همراه کردند و موش‌های آزمایشگاهی را در معرض این تجربه توامان قرار دادند.

پس از مدتی، موش‌ها هر وقت بوی شکوفه گیلاس را استشمام می‌کردند علائم ترس از خود نشان می‌دادند.

اما فرزندان و نوه‌های این موش‌ها که از بدو تولد از پدر یا مادر جدا شده بودند نیز، با استشمام بوی شکوفه گیلاس دچار همین ترس می‌شدند بدون آنکه تجربه پدر ومادرهای خود را داشته باشند.

پروفسور کری رِسلر استاد روانپزشکی دانشکده پزشکی اموری می‌گوید: "من فکر می‌کنم شواهد روز افزونی از مطالعات مختلف بدست آمده که نشان می‌دهد آنچه از پدر و مادر به ارث می‌بریم بسیار پیچیده است؛ گامتها (اسپرم و تخمک) تا جایی که ممکن است اطلاعات نسل قبلی را در خود ذخیره می‌کنند."

"مهمترین تفسیر این تحقیق -اگر در تمام پستانداران صدق کند- این است که خصلت‌های خاصی بر اثر تجربه‌های ترسناک والدین به نسل‌های بعدی منتقل می‌شود."

نتایج این تحقیق موجب شده یکی از نظریه‌های بی اعتبار شده دوباره مطرح شود.

در قرن هجدهم ژان باپتیست لامارک (۱۸۲۹ - ۱۷۴۴)، طبیعی‌دان فرانسوی نظریه "توارث خصوصیات اکتسابی" را مطرح کرد.

بر اساس این نظریه ویژگی‌های جسمانی که در طول زندگی شکل می‌گیرند می‌توانند به نسل‌های بعد منتقل شوند. از این رو لامارک درازی گردن زرافه را نتیجه کشیدن گردن برای رسیدن به سرشاخه‌های بلند درختان می دانست که به نسلهای بعد منتقل شده است.

اما نظریه تکامل انواع که چارلز داروین سی سال بعد از مرگ لامارک در کتاب معروف "منشا انواع" مطرح کرد و کشف قوانین ژنتیک که گره‌گور مندل اصول آن را شش سال به چاپ رساند، باعث شد نظریه لامارک مردود تلقی و کنار گذاشته شود.

اما تحقیق اخیر دوباره نظریه لامارک را مطرح کرده که محیط می‌تواند مستقیما بر دی‌ان‌ای تاثیر بگذارد.

پروفسور رِسلر می‌گوید تاثیر محیط، توالی ژن‌هایی را که حامل رمز گیرنده‌های بو هستند تغییر نمی‌دهد بلکه نحوه تنظیم ژن است که تغییر می‌کند.

"شواهدی وجود دارد که تاثیرات کلی تغدیه، تغییرات هورمونی و ضربه‌های روحی هم ممکن است به نسل بعدی منتقل شوند."

به نظر پروفسور مارکوس پمبری متخصص ژنتیک کودکان در دانشگاه کالج لندن می‌گوید اهمیت تحقیق در این است که نشان می‌دهد خاطره تجربه‌های ترسناک به نسل بعدی منتقل می‌شود.

"من فکر می کنم بدون نگاه فرا نسلی نمی‌توانیم افزایش بیماری‌های روانی-عصبی یا بیماری‌هایی مثل چاقی، دیابت، و اختلالات متابولیک را بخوبی درک کنیم.

به گفته پروفسور پمبری این تحقیق ارتباط نزدیکی با فوبیا (ترس‌های بیمارگونه)، اضطراب و اختلال تنش‌زای پس از آسیب روحی (post-traumatic stress disorder) دارد.

December 5, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

یکی م همین الان اومد یه جواب و استدلال خانمان براندازی نوشت
درمورد همون مربع پایینیا
مسلمان نشنود ، کافر نبیند !
یعنی اگه نصفه شب نبود جا داشت با شدن انفجار یکی از لوازم آتش بازی برادران ویزلی از خنده منفجر می شدم
حیف که در این زمان نمیشه حق مطلبو ادا کرد


ﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺑﻨﺪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ .. ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﭼﻪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ .. ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ,ﺧﺎﻃﺮﺷﺎﻥ ,ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺑﺸﺎﻥ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ..
ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ..
ﺳﮑﻮﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺴﺖ
ﭘـﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺯﺧﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺑﻴﮋﻥ ﺟﻼﻟﻲ ...



بعضیا کارشون زدن حرفای بیخوده ،
پرسیدن سوالای بیخود ،
انجام ندادن کارای باخود و بیخود ، ..
و داشتن توقعهای بیــخود !
پیشته بابا :/
* پیشته : همون که به گربه میگن




یه وقتایی می بینم : ئه ! من که اینو یه ساعت پیش ،یه روز پیش ، .. لایک کرده بودم ! الان لایکش کو پَ ؟؟
دودقه پیش همین قضیه تکرار شد ! جلو چشمااای من لایکامو پس داد !
فیس بوکه داریم ؟؟




December 4, 2013 ·

با اینکه تقلبی بود ، ولی از صراحت و قاطعیتش خوشم میومد
این قضیۀ بارتی کوچیکه در لباس مودی یه تناقض و پیچیدگی دوست داشتنی ای داشت


December 3, 2013 · Orlando, FL, United States ·

5_ هارپی می خنده ، به شدت می خنده و به دفعات !
انقد که گاهی پنهانی ، بی وقفه بهش خیره میشم و به وضوح می بینم داره به جای تمام ثانیه ها و صدم ثانیه هایی که موردی برای خندیدن پیدا نمیکرده ، میخنده
سالهایی بود با رنگ و بوی غروبای کشدار سرد پاییزی .. واقعا چیزی برای خندیدن وجود نداشت . وقتهایی که دفتر زندگیش دست خودش نبود ؛ همیشه براش سرمشق می گرفتن و مجبور بود در سطرهای یکنواخت و پیوسته ، مشی بی روح تعیین شده رو بدون کم و کاست و اشتباه رونویسی کنه
ولی از روزی که دفتر دست خودش افتاد خیلی چیزا تغییر کرد
تغییر کرد
* سعی دارم یه جوری بهش بفهمونم هنوزم کسایی که می تونن ها کنن به خنده هات و باعث شن روی لبات یخ بزنه دور و برت هستن .


December 1, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·
من شرمندۀ همه تونم که هنوز در « بورلی هیلز » به سر می برم
باور کنین میزبانهام انقد خوب و ناز و مهربونن که نه میذارن من جایی برم نه خودم دلم میاد دل نازکشونو بشکنم .
یکی تون بیاد منو ببره یه جای دیگه ، کم کم دارم دلزده میشم

تا اوایل دورۀ دبیرستان توی ذهنم جاافتاده بود که آدم وقتی یه کتاب دستش میگیره باید بخوندش ، تمومش کنه و بعد بره سراغ کتاب دیگه ای . دلیلش این بود که اون دوره واقعا خوراک کم داشتم . کتاب انقد کم پیدا بود دور و بر من که گاه میشد همون کتابو دوباره بخونم یا حداقل بعضی بخش هاشو .. چندبار از شدت استیصال شروع کردم به خوندن مصاحبه های « کیهان بچه ها » .. بخش هایی که در حالت عادی واقعا از خوندنشون بدم میومد :/
سوم راهنمایی که بودم دوستم گفت : دارم دوتا کتابو همزمان می خونم .
یه چیزی در قلبم فرو ریخت ! حس خیانت به کتاب بهم دست داد وقتی خودمو جای اون گذاشتم . برام قابل پذیرش نبود .
و اون با خونسردی ادامه داد که بار اولش نبوده .
نتونستم تحمل کنم ، بیشتر از اون بهش فکر نکردم .
* بعدترش _ خیلی بعدتر _ این تابو در ذهنم فرو ریخت و خورد خورد شد . وقتی شرایط عوض شد واقعا اون معنای قبل رو نمیداد . بیشتر به بزمی شبیه بود که باید توی مسیر خوشگذرونی ، از این سر تا اون سرش با چند نفر آغوش به آغوش برقصی تا بتونی هم پای خودتو پیدا کنی .. و شب خوبی داشته باشی .

October 31, 2013 ·

کوفت !
ما الان هالووینو باید توی هاگوارتز باشیم .. این چه وضعشه خب ؟
سیستم دنیا به هم ریخته ها ! زمین گرم شده ، یخای قطب دارن آب میشن ، جونورا منقرض میشن ، مام که نرفتیم هاگوارتز ! آزکابانم نرفتیم ، چه برسه به هاگوارتز !

ینی اون سکوی 9 و 3 چهارم ایستگاه کینگزکراس دهن واز کنه منو ببلعه دیگه !


October 30, 2013 ·

الآن که فیلم « گتسبی » تموم شده ، ذهنم هنوز تو حال و هوای عشق و دوست داشتن و توقع و ... دور میزنه
برا یه لحظه به خودم اومدم دیدم مدتیه تو خیلی زمینه ها توقعی ندارم ؛ یعنی اون قدر نیستش معمولا که به چشم بیاد و یادم بمونه و یاد کسی بمونه .
دنبال یه سرنخ بودم که این چجوری شد اینطوری شد ؟ من سالها بود یه چیزایی رو فقط « می خوندم » ، « می شنیدم » ، .. ولی اون قدری عمیق بهش فکر نکرده بودم که بخوام یه روش و برنامه برای خودم تعریف کنم که بهش برسم ..همیشه یه « خب ، سخته » ای اولش یا وسطش میومد که همه چی همون جا قطع میشد
به نظرم اومد خب بالاخره این شنیده ها و خونده ها زمان چرخششون در ذهن من تا حدودی تموم شده و شروع کردن به نشست کردن .. تو یه چیزایی که از مهم ترین امور زندگی هرکسی می تونه محسوب بشه وقتی فکرم خیلی درگیرشون میشه همیشه تهش میگم: تو اگه حرفی داری از خودت شروع کن . فقط حق داری برای داشته های خودت تصمیم بگیری و متوقع باشی .
غیر از اون دلیل مهمی که سالها کمکم کرده تو این زمینه ، یه دفه یه جرقۀ خیلی روشنی قلبمو شعله ور کرد ..
:) به همین نُت هایی که تا حالا براتون نوشتم قسم ، این فیس بوک و متنهای کوچیکی که اینجا مینویسم خیلی بهم کمک کرده ، مث یه نیروی خاص که همیشه همراه آدمه و آدم عادت داره بهش و ندید می گیردش .. خیلی منو جلو انداخته
به آدمای دور و برم مث جوری که می بینمتون ، نگاه میکنم و فقط دوست دارم اون حس خوب همون لحظه مو منتقل کنم .
دنیا به اندازۀ کافی تلخی داره که نشینیم جلوی هم و با افسردگی و حسرت تکرارشون کنیم ، بدون اینکه از یاد ببریمشون با سلاح مناسب جلو میریم و حداقل این که تهش می بینیم « ما » چیزی بر اون تلخی اضافه نکردیم

* با محبت و شکلات قورباغه ای :



به یه زرافه هه میگن : ببین چقد طرفدار دارین شماها ! امروز سر یه معما کلّیا عکس پروفایلشونو عوض کردن ، زرافه گذاشتن .
زرافه هه میگه : خیلی لطف دارن ، مگه همین وقتا یاد ما بیفتن !
بعدم با یه قیافۀ شاکی در افق محو شد


« به یه زرافه که شال گردن پوشیده چی میگن ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
میگن : « اوووووووووَه ! چند تا کلاف کاموا بُرده ؟؟ »



« ما زرافگان ، سایه هایی از درازگردنان ازلی هستیم که در برکۀ پر تمساح و بیشۀ شیر اندود این دنیا سرگردانیم .. و گردنمان از این رو دراز است که اجدادمان پس از رانده شدن از عدن ، در غم این غربت ، رو به آسمان داشته اند و ناله های جانگداز نثار سرزمین راستین خود کرده اند »

__ زرافیلاتون ؛ فیلسوف پیش از همون موقع ها !


« من از شیر و پلنگ هرگز ننالم
که با من هرچه کرد ، آن خال خالی کرد »

__ زرافۀ مغموم سرخورده از اجتماع


« به کدامین شاخۀ 
این درخت بی برگ و بار
بیاویزم قبای خال خالی خود را ؟ »

__ زراف رافیون ؛ شاعر کمی نوگرا


زرافه ، ماگ چای در دست ، روبه رفقا : یه روز یه شیره ...
شیر از پشت سرش : خُ می گفتـــی !
زرافه هه _ نصف چایی ریخته رو تنش ، هم سوخته هم از ترس تیریک تیریک می لرزه _ : نه قربان ، ما چیزی نمیگفتیم .. فقط می گفتیم : یه شیره سرور ما بود اونم سلطان جنگلمون بود ..
شیر : ای تو روح خال خالی ت .. پدسسوختۀ دراز ! برو دیگه اینورا نبینمت ! پیشته !

__ وقایع زرافه ای


« دیشب تو را به مستی تشبیه به ماه کردم
خاک بر سر درازت ! من اشتباه کردم

گردن دراز بی مخ من عاشق تو بودم
چشمت به دیگری بود روزم سیاه کردم

زرافه ای تو آیا ؟ از گربه کم نداری
ای بی وفا ، چه عمری با تو تباه کردم ! »

___زرافۀ شکست عشقی خوردۀ شاعرمسلک


« _ اُ ، اونو ببینین !
داره به بچه ش سیب میده .
_ اون یکی بچه هه سوییچ ماشینو از تو جیب باباش برداشت !
_ وااااااای ! اینا سمت چپیا یه چیزی دود کردن رفتن تو هپروت !
_ اُه اُه ، زرفیتا جون! اون دوتا خانومه دارن پشت سر دوستشون صفحه میذارن !
_ زریفینیو ، زریفینیو ! ببین اون آقاهه سیبیلوئه گووشت میخوره !!
_ گووووشت ؟؟ باید به سلطان جنگل بگیم ! »

___ گفتگوهای پراکندۀ زرافه ها در باغ وحش انسانی شون !


« بیا جلو !
جلوتر !
بذار خالای رو تنتو بشمرم ببینم سرنوشت چی برات مقدر کرده . ...
خالات فرده ! این یعنی تو یه شخص خاص هستی و در آینده به جاهای خوب خوب می رسی. ..
ئه ! 
یکی شون که تتو بود که !
خب حالا زوج شدن . تو هیچی نمی شی . ولی اگه تلاش کنی میتونی به جاهای خوب خوب برسی »
__ زرفونیو ؛ کولی سرگردان قبیلۀ زرافه ها و فالگیر



« اوون گردن درازای بیخاصیت !
همونایی که جلو جلو میرن و برگای تازۀ خوشمزۀ درختا رو لُف لف می خورن ! همونا که از زرافیت بویی نبردن ..
اینا که موقع تربیت بچه میشه فقط بلدن جای لالایی شعرای بندتمبونی یادشون بدن وقاه قاه بخندن ! اینا که فقط فکر قر و فرشونن و هر روز شاخاشونو برق میندازن ، تا چششون به یه زرافۀ خوش خط و خال میفته گردن درازشون و کج می کنن طرفش و فکر می کنن ماها نمی فهمیم ..
آها همینا رو میگم !
اینا رو باید یه روز گرفت همه رو ازگردن گره زد ! »
*نعرۀ جمعیت پلاکارد به دست*
__ زرافینا ( فمینیست دو آتشه )



« هر روز صبح پیش از بازکردن چشمهایم ، یکی از خالهای پوستم را هایلایت میکنم ؛ برای یادآوری هدف جدیدی که در ان روز باید به آن برسم »
__ زارفونی زرافینسون ( زرافۀ ایده آلیست )



«دنیای من زمینۀ زرد کرم رنگی ست
که آرزوهایم با خال های قهوه ای بر آن نقش بسته »
__ زرافۀ خیال پرور


توصیه م به اون دسته از عزیزانی که علاقه و تمایل شدید و دیوانه واری به تخلیۀ انرژی از ذات مبارکشون دارن اینه که :
به جای نک و نال و بدبینی و انتقال ویروس خانمان براندازش از طریق یادآوری خاطرات تلخ گذشته و پیش بینی های تاریک آینده ، لطفا یه شیلنگ بردارید و این انرژی سرگردان رو به کسانی که بهش نیاز دارن برسونید .
ثواب داره ، خودتون هم تخلیه میشید ، هیچ سمی هم در بدنتون باقی نمی مونه
* واقع بین بودن و مفید واقع شدن با این قضیه فرق داره . وقتی ما را به خیرشان امید نیس لااقل شر نرسانن


واویلا!
من به زرافه حساس شدم !
فرنوش ایشالله پاتیل معجونت نترکه این چه کاری بود بشــــــــــــــــر ؟؟
* نه که از اولش هم رو زرافه آبسشن داشتم ؛ الان حساسیتم بیشتر شده !
زرد خال خالی :))))))))))


October 28, 2013 · Tehran, Iran ·

یه جایی باید توی عالم وجود باشه ، چیزی بین این دنیا و برزخ .. چیزی مثل بعد چهارم _ مثلا بعد 3 و یک دوم ! _ آره همین خوبه :))
که آدم بتونه مثلا لُپ یه کسایی رو بکشه ، تو چشمای بعضیا با عمق بیشتری نگاه کنه ، با بعضیام برقصه اصلا ، .. و آب از آب تکون نخوره . همه چی همون طور ناب و خالص باقی بمونه . مثل نواخته شدن 12 ضربۀ نیمه شب ، بعدش اون لحظات به طور خودکار تا بشن برن تو یه جعبه هایی .. دور از دسترس زندگی روزمرۀ 3 بعدی مون ..
* لابد لازمه که میگم دیگه ! خدایان نمی خوان یه فکری بکنن ؟؟ همه ش جنگ و دو به هم زنی آخه ؟ یه ذره خلاقیت داشته باشین خب !


به طور طبیعی ش وقتی میرم پارچه فروشی ، بین اون همه رنگ و طرح و .. انرژی های بالقوه ای که در توپ توپ پارچه نهفته و می تونه آزاد بشه ، پیشگویی هایی که برای آینده هر کدوم دارم در آن واحد ، ... میشم یه نیمه دیوانۀ حسرت به دل که چرا پارچه فروش یا طراح پارچه نیستم .
بعد 6 ماه دوم سال که پام به کاموا فروشیا باز میشه دیگه بال بال می زنم اونجا 
امروز جلو در پاساژ کاموایی ، هنوز یه پام تو پیاده رو و یه پام رو پله ، نیشم از بناگوش دررفته بود و مدهوش و روح _از جسم گریزان شده بودم .
* اون مغازه هه بود ، گفته بودم دوست دارم داشته باشم ؟ در راستای انتخاب شغل آینده .. هنوزم سر حرفم هستم . :))


« هر لحظه پرواز کنان خواهم رفت . باید این حکایت را کوتاه کنم در غیر این صورت بسیاری از مردگان همان طور در جوهردان باقی می مانند » ص 292
__ اینس روح من / ایزابل آلنده


ctober 9, 2013 ·

تقدیر و تشکر :)
تقدیم به همسرم
مارگانیت و فرزندانم,
الا
,
رز و

دانیل آدام
که بدون آنها این کتاب
باید دو سال پیش تکمیل میشد...!


November 13, 2013 ·

فکر کنم احتمال اینکه رانندگی کنم بسیار کم باشه
اگه من پشت فرمون بشینم باید تمام حواسم به همۀ چیزایی که باید ، باشه
اون وقت کی موزیک گوش بده ؟ _ نگید میشه هم اینکارو کرد هم اون کارو .. من خودم آدمیم که توانایی شدیدی برای انجام 2کار همزمان رو دارم .
موزیک گوش دادن من اینطوری نیس که یه یچزی بذارم برا خودش بخونه و ... ی جاهایی باید گریه کنم تو دلم ، یه جاهاییم شاید بلند . یه جاهایی خودمو بتایونم .. یه جاهایی همچین محو صدای خواننده یا یکی از سازها بشم که هیچی رو نبینم _ و ابن خیلی خطرناکه ! معمولا اینکارو در حالت ایمنی کامل انجام میدم
..دیگه اینکه تکلیف خیال هام و چیزایی که توی ذهنم با دیدن هرمنظره و .. شکل میگیره چی ؟
اینه که رانندگی نمی کنم !



ovember 12, 2013 ·

« کوزه شکست: من آبم. »
__ سهراب


November 11, 2013 ·

خُب از « ملفوی » اینام یه چیز بگیم دیگه :
اون طاووس سفیده که توی باغشون ولو بود ، بعد غیب و ظاهر شدنای پی در پی و ناگهانی مرگخوارها در عمارت اربابی ، با اون هالۀ مشمئزکننده شون ، یه دفه ای زد و پرهای خوشگلش ریخت !
سالهای آخر عمرشو در انزوای کامل بسر برد حیوونکی
* البته نارسیسا یه بار از دهنش دررفته که : به خاطر جیغ جیغای وحشتناک خواهرم بلاتریکس بوده !


از سال 1991 به بعد عمو ورنون یه حساسیت ناخواستۀ روانی نسبت به « یه شمبه ها » پیدا کرد ..
بعدنا دختر دادلی اینو توی یادداشت های مادربزرگش _ پتونیا _ خوند .
* و به اینا اضافه کنید جغد گریزی و تنفر از پستچی و ...


واقعا سیریوس اینا ، اون پیتر دُم بریدۀ نفله رو از توی لُپ لُپ جادویی پیدا نکرده بودن یعنی ؟؟


« هنوز خیلی جوان بود که درک کند قلب خاطرات بد را کنار می زند و خاطرات خوش را جلوه می دهد و درست از تصدق سر همین فریب است که می توانیم گذشته را تحمل کنیم . . . » / ص 176
__ « عشق در زمان وبا » ؛ مارکز / ترجمۀ بهمن فرزانه


November 10, 2013 ·

الآن « ناظم » توی مدرسه ها چه تعریفی داره ؟
منظورم دقیقا شخصیت و اخلاق و رفتارشونه
درسته به نظر منم باید تا حدی سختگیر و با دیسیپلین و جذبه و .. به نظر بیان
ولی زمان ما یه جورایی بودن !
انگار خیلی قضیه رو جدی گرفته بودن
تقریبا همۀ اونایی که دیده بودم حتی تا اون ور بی منطق بودن و یه جور توحش و بی ادبی پیش رفته بودن . انگار برخورد سخت با _به نظر خودشون _ خلافکارهای مدرسه در حدی که انگار جانی باشه طرف ، باعث اضافه حقوق یا آرامش درونی شون میشده
امیدوارم یکی این قضیه رو روان کاوی کنه . من که نفهمیدم چرا اینطور

November 8, 2013 ·

مثلا فیس بوک و اینترنت اولش یه جوری نشون میدن که کامنتمون پست نشده ، هی اینتر می کنیم ، بعدش معلوم میشه 10 بار کامنت تکراری فرستادیم _ انگار توی کوه و کمر فریاد زدیم ..
منظورشون دقیقا چیه ؟
یعنی می شینن وردل هم پخ پخ به ما میخندن ؟


از اون روزی می ترسم که فیس بوک بیاد بگه :
« فلان فرندت ، فلان پیجو _ بدون اینکه لایکش کرده باشه _ نگاه کرد ، انقد از پست هاشو خوند ، با اینا خندید و بااونا مخالف بود و ... »
.. والله !


November 6, 2013 ·

« در زندگی زخمهایی هست که .. »
با زخم زدن به دیگران التیام می یابد ،
انگار !

__ ص. ضلالت


ین عادت مسخرۀ وسواس گونۀ کلاغ وارم که یه سری چیزا رو باید در زوایای حوصله سربری مخفی کنم ، یه جاهایی میاد جلو روم چشاشو واسم درمیاره که :
« دیدی گفتم ؟ »
و من باز هم به ناخودآگاه وسواسی م اعتماد میکنم و پنهان می کنم و ..
بعدش نفسی از سر آسودگی می کشم .
* دوست دارم یه دور دیگه دنیا بیام فقط مخصوص خدمت کردن! به ذهن اونایی که حریم شخصی براشون یه ویرانۀ بی صاحابه


لذت هایتان را به زبان بیاورید
____________________
ساختار کوچک هیپوتالاموس در مغز ماده ی آزاد کننده ی هورمونی را ترشح می کند به نام کورتیکوتروفین.این ماده به همراه هورمونش وظیفه ی تامین انرژی لاز م بدن برای مقابله با استرس و شرایط بحران اضطراب را دار. در واقع همان چیزی ست که به بدن کمک می کند بتواند مدیریت هیجان داشته باشد.

اما عمر این ماده فقط یک سال است و گاهی به صورت خودکار درمغز ترشح می شود . پروفسور سمیعی تحقیقاتی انجام داد برای دانستن این مطلب که چه چیزهایی باعث ترشح بیشتر این ماده در برخی افراد و یا قطع و تاخیر ترشح درفرد دیگر میشود.

نتیجه تحقیقات چندی پیش در سایت پروفسور سمیعی﴿ من گشتم چیزی به فارسی پیدا نکردم. شاید در مقاله های انگلیسی باشد ﴾ منتشر شد .

نتیجه تحقیقات برای علم روانشناسی بینظیربود و بسیار جالب :

۱.وقتی شما از منظره ای یا دیدن چیزی لذت می برید و از آن به صورت کلامی تعریف م کنید و اهل به به و چه چه کردن هستید میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد .

۲.وقتی شما یک پارچه .گلبرگ گل یا چیزی لطیف را لمس می کنید و احساس خوشایندی دارید میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد .

۳.وقتی شما دست می زنید یا همان به اصطلاح کف می زنید حتی وقتی دریک کنفرانس حضور دارید و یا در یک مهمانی و حتی به مدت زمانی کوتاه میزان ترشح این ماده را در مغز افزایش می دهید .

پس درود بر آنها که از هر چیز لذت بخش که می بینند و حس می کنند تعریف می کنند !

درود برآنها که عادت دارند چشمهایشان را پر کنند از زیبایی های بی نظیر طبیعت !

درو دبر آنها که وقتی قرار است کف بزنند به افتخار کسی بی رمق و رفع تکلیف این کار را نمی کنند!

چقدر خوب که بدانیم رفتار ما و لذت های ما چه بصری و چه لمسی باعث می شود بدن در کنترل هیجانات و استرس های روزهای بعد ذخیره های مفیدی اندوخته کند ....و باعث ترشح بیشتر ماده های موثر مغز در آرامشمان شود .

پس یادت باشد :

لذت هایت را به زبا ن بیاور مغزت هوشیارانه آن را دریافت می کند وبه کار می برد .




آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نـیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به آن رو می کنند؟...! … سفر یعنی تصویرهایی که تصویرهای دیگر را می‌پوشاند. سفر یعنی کیمیای پنهان. سفر یعنی اعماق عکسی که آنجا سایه‌هامان حقیقی‌تر از خودمان به نظر می‌رسند. پس مشکل‌ترین چیز فقط این است که مجبور باشی از جایت بلند شوی، بدون اینکه جایی باشد که به آنجا بروی…!
▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬
برگرفته از کتاب "کاناپه ی قرمز" | میشل لبر | مترجم: عباس پژمان



November 5, 2013 ·

آخرین شخصیت / قهرمانی که موقع خوندن کتاب خودتونو تمام و کمال جاش گذاشتید کی بوده ؟
من هرچی فکر می کنم بعد « جاستین » پرندۀ خارزار شخص دیگه ای یادم نمیاد .. اونم مال دوران دبیرستان بود و خیلی سال پیش .
بعد اون ، خودم یه شخصیتی توی داستان وارد می کردم در کنار بقیه شون و یا اونی رو که بیشتر دوست داشتم ، سعی می کردم داستان و مسیر زندگی شو اونطوری که به نظرم بهتر بوده پیش ببرم


اینم بگم که :
حدود 1 هفته پیش دراومدم گفتم « آره ، من آنم که رستم بود پهلوان ! »
همون چیزی که در مورد انتظار نداشتن و اینا نوشته بودم . همون موقع هم تو ذهنم بود که بگم ولی هرچی فکر می کنم می بینم بهتر بود می گفتم :
« اگه انتظاراتی هم در من به وجود میاد _ که طبعا! میاد _ خب خودش میاد ، هرچی م می زنم تو دهنش بازم میاد !! _ قبل اینکه تسلیم بشم و بروزشون بدم هی با خودم کلنجار میرم و بهشون فکر می کنم و اگه منطقی بودن به هر صورت که بهتر باشه مطرحشون می کنم .
آخیش !
از اون روز فکر می کردم نکنه یه مجسمۀ گاندی یا بودا از خودم ساخته باشم !!



اون تست روان شناسیه بود ، همه هَپی و اکسایتد بودیم ، رفتیم هم تیپ های سلبریتی مونو یابیدیم ..
توضیحاتش در مورد شخصیتمون یه چیزایی میگه که شاید خیلی از ماها بعضی بخش هاشو قبول نداشته باشیم یا راحت باهاش کنار نیاییم
مثلا یه موردو به من گفته « تو فیلان و بهمانی .. اینجور ، اونجور » . منم گفتم « ئه ! نه بابا ؟ کی گفته اصن ؟ شاید در مورد همه صدق نکنه ، کلی باشه و .. خلاصه که من نیستم »
دقیقا از همون روز این ویژگی مث یه شبح افتاده دنبالم و هی مورد از گذشته یادآوری می کنه یا در زمان حال نشونم میده که بهم ثابت کنه « نه بابا ! اتفاقا هستی .. خود خودشی »
منم دیدم راست میگه خب . اشکال از منه که یا یادم رفته بود و یا خودمو خوب نمی شناختم که قبول نکرده بودم . دیگه از اون روز این خصیصۀ نازنین رو هم به جمع باقی ویژگی ها راه دادم و سعی می کنم تعدیلش کنم . آش کشک خاله س دیگه !



وقتی یکی برات دست / سر تکون میده
یا حتی یه لبخند
گاهی م بهت نگاه می کنه و چیزی میگه

جوابشو میدی ؛ با ایما و اشاره یا آوایی
.
.
بعدش یهو متوجه میشی اصن با تو نبوده
با کناری ت یا پشت سری ت بوده !
.
.
یه وقتایی توی فیس بوک هم که هستیم همین حالت پیش میاد
مثلا دوتا کامنت هم زمان میشه ، اتفاقی
بعدش آدم شک می کنه ؛ که فلانی الان با من بود یا با قبلیۀ من
خب خیلی وقتا از روی نوشته نمیشه واقعا تشخیص داد !
.
.
من خودم اینجور موقع ها سعی میکنم یا مطمئن بشم و بعد عکس العمل نشون بدم یا یه واکنش دوپهلو داشته باشم که زیاد ناجور نشه :


November 4, 2013 ·
این « هوک » تون هم که بهمنیه !
نور جان علی الحساب بزن قدش :))))

منی که گربه ها رو زیاد تحویل نمیگیرم ،
واسه گربه سیاها دلم ضعف میره !!
یه دونه پشمالوی دم پف پفی شونو دیروز تو کوچه کشف کردم
با چشای سبزش اینجوری O.O بهم نگاه می کرد
چرا سرنوشت همیشه سخت ترین راهها رو جلو پای آدم میذاره؟
حالا من با دلم چیکار کنم ؟؟



نوشته هایی که کمی طولانی شده رو زیرش می زنه :
see more
طولانی تر ها :
Continue reading

خوفم از اون روزیه که این چیزا هم ظاهر بشن کم کم :
« اگه حال خوندن بقیه شو داری کلیک کن »
« این رشته سر دراز داره »
« مثنوی هفتاد من کاغذ »
« اگه شمام مث من معتقدین این مطلب باید در قالب یه کتاب منتشر میشد لایک کنین »

* هعی !
ما که هیش وخت از همون « سی مور » فراتر نرفتیم ! پَ حرفامونو به کی زدیم ؟؟


November 3, 2013 ·

یکی از بدترین موقعیت هایی که آدم به معنای واقعا دردآوری حس می کنه سر یه دوراهی قرار گرفته ..
اینه که سر سفره هم ماست همزده با سبزی محلی و سیر تازه باشه و هم ترشی لیتۀ تازه با اون بوی مدهوش کنندۀ فلفلش
* بدترین کار اینه که دوتاشو بخوریم .. آخرش مزۀ هیشکدوم به اون خوبی که باید ، توی دهنت نمی مونه . خب انتخاب بین دوتاش هم سخته دیگه !


November 2, 2013 ·

« گربۀ سیاه
آویزان از جارو
جادوگر بی خیال !

میااااااو ، میاااااااااو !
نالۀ دلخراشش می شکافد چهرۀ ماه را
در دل مضطرب شب

جارو سبک تر ،
ماه نگران
و جادوگر _ شهابی کم نور _
که در پهنۀ سیاه گم شد »


November 30, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

4_ « هارپی » خوش آهنگ بود . ولی کسی اون طور که باید ننواختش تا آواهای خوشش شنیده بشه . برای همین گشت و غاری ( دردوردست های ذهنش ) پیدا کرد . رفت و نشست و منتظر شد . زمانی بر او گذشت ؛ زمان هایی .. تا کم کم نواختن یاد گرفت و تونست بعضی آواهای هماهنگ و دوست داشتنی شو بشنوه . ساز خوش دستی شد . بیرون اومد از غارش .. بعدترها حتی توانایی نواختن دیگران رو هم پیدا کرد


3_
چهار نفر شدیم ، منتظر
رومون نمیشد بپرسیم « حالا چی ؟ »
یا اصلا هنوزم بمونیم یا بریم ؟ ..
« هارپی » چشاشو باز کرد ، خوابالو گفت : یه مرغ دارم بازی کنین !



2_ یه بار « هارپی » به من _ و شاید به یکی دیگه هم _ چیزایی گفت که بعدش بلافاصله ازم خواست به کسی چیزی نگم . نگاه نگران و پشیمونش طوری بود که اگه می تونست دلش می خواست اون قسمت از حافظه مو که حرفای اون روزش توش ثبت شده بود پاک کنه . هرچی به غروب نزدیک تر می شدیم ته ته چشماش یه چیزی داشت شعله می کشید که ترسیدم تو دلش از خدا مرگمو طلب کنه .. بعد گرگ و میش دیگه سرشو انداخته بود پایین و ناامیدانه زمزمه می کرد . سعی کردم باهاش حرف بزنم و حواسشو پرت کنم . بازم می ترسیدم ، نه اینکه ممکن بود به تیر غیب گرفتار بشم ؛ از این جهت که نکنه داره توی دلش خودشو نفرین می کنه که چرا نتونسته جلوی دهنشو بگیره .
شب که خودشو بی هوا پخش کرد رو سر ما و بقیه ، اما آرامش کم کم بهش برگشت . انگار نه انگار که چیزی گفته شده باشه . دستش تو دست شب بود و با هم خداحافظی کردیم .
نشد بعدش از اون دیگری بپرسم آیا چنین لحظاتی رو با هارپی تجربه کرده یا نه .



1_ « هارپی » کوچولو از یه جهت هم مث بقیه نبود ؛ همه آخرین دقایق زنگ آخر مدرسه که میشد منتظر بودن صدای بلند زنگ به گوششون برسه تا بیفتن روی دست و پای هم و با سر و صدا بدون سمت در کلاس و برسن به خونه . حتی کیفاشون آماده دم دستشون یا روی دوششون بود . اما « هارپی » تا یادش میاد اینجوری نبود .. تا اواخر راهنمایی ، بیشتر دوس داشت توی مدرسه بمونه . اصن یه مدرسۀ شبانه روزی ، صب که چشاشو باز می کنه 7-8 تا آدم ژولیدۀ به هم ریخته هم قد و قوارۀ خودشو ببینه که همه باهم تقریبا از یه تقطه شروع می کنن و تو ذهنشون چیزایی تقریبا مشابه هست .
اما نبود
نه اون مث بقیه بود ، نه چیزایی که توی ذهنش بود شبیه همۀ اونایی که دلشونهمراه کیفشون پر می کشید بیرون از مدرسه ، و نه مدرسۀ شبانه روزی ای درکار بود ، .. هیچ آرزویی برآورده نبود .



« من سازم، بندی آوازم
برگیرم ، بنوازم .. »
* خوش بنوازم !
#هارپی


از ظهر کمی گذشته بود . دست خودم نبود ..
اشک می ریختم به پهنای صورتم . در این مواقع کسی جز خود آدم نمی تواند کاری برایش انجام دهد . و من تنها بودم .
به این فکر می کردم که اگر خدا بودم ، چنین موقعیتی در جهنم در نظر می گرفتم برای بعضی آدم ها .
بد وضعیتی ست . کاش برای آن چاره ای بود ، راهی که ذهن سخت گیر من بتواند تن به این رنج ندهد و از جایگزینی مناسب استفاده کند ..
..
سرتان را درد نیاورم

پوست کندن پیاز و رنده کردن آن از بدترین شکنجه های دنیایی است !


ovember 28, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

آقا من می دونستم این « سیریو فورل » نباید الکی الکی بمیره ها . ینی چی آخه ؟
واقعا باور نمی کردم
الان یه حرفایی ست انگار ، فقط به صورت حدس و گمان دیدم مطرح شده ، که « آیا ممکنه جاکن ه گار همون سیریو فورل باشه ؟ »
خب چرا نباشه؟
هردو از یه منطقه ن و هر دو یه جورایی جادوگرن .. و شعار فورل این بود « تنها یه خدا وجود داره و اونم مرگه که باید بهش گفت : امروز نه ! » و جاکن هم نمی میره بلکه از شکلی به شکل دیگه درمیاد .. و .. آخ جون ! حیف یه استاد شمشیر بازی اونطوری بود که راحت بمیره اونم به دست سربازای لنیستر


حالا این 5+1 ، 6+7 .. هرچی !
تحریم و تورم و گیر و گرفتاریا ، .. کلا مچکریم و دستشون درد نکنه و ایشالله هرروز بهتر از دیروز
ولی من همچنان منتظر اون روزی م که یانی و بر و بچ بیان توی یه گوشۀ ایران _ شایدم چند گوشه ش ، دیگه چه بهتر _ کنسرت بذارن
« شبهای زاینده رود » ، « شکوه تخت جمشید » ، « حتی « بلندای ناصاف برج میلاد » چه عیبی داره ؟


November 27, 2013 ·

جشن تولد باب اسفنجی :
یکی از مهمونا : روی کارت من نوشته شده « درمورد فلان وبهمان صحبت کن »
پاتریک : روی کارت من نوشته شده « مودبانه سر تکون بده »
* بچه فکر همه جا رو کرده ! که پاتریک چرت نگه :))))


November 27, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

سیخونک های ناخوشایندی که آدم رو به گرفتن تصمیمهای بزرگ وا می دارند .
تصمیم های بزرگی که اگر عملی شوند چه می شوند !


یعنی یکی جرات کنه گوگل و آقای ویزلی رو به هم معرفی کنه !
* یه جورایی تو یه پیج هری پاتری !


November 26, 2013 ·


کل کل حرفه ای ها

جدیدا پشه های خونمون قابلیت عبور از پتو رو هم بدست اوردن

در حد کریس آنجل!

یکیشون اومد در گوشم گفت..:

ماااااااااااااااااااایند فرییییییییییک...:)
"فری"


بچه که بودم ،یه روز گوشۀ خونه داشتم نقاشی می کشیدم ، بابام اومد با یه آقای نجار . در یکی از اتاقا به تعمیر احتیاج داشت . آقای نجار یه مداد پشت گوشش داشت ، همه ش اونو بر می داشت روی در خط می کشید بعدم فوری میذاش پشت گوشش دوباره ..
چه حرکت جالبی !
از اون روز منم اینو یاد گرفتم ؛ هر وقت بساط نقاشی مو می چیدم جلوم اول مدادو می ذاشتم پشت گوشم . بعدم با یه لبخند پت و پهن شروع می کردم .
مشکل اینجا بود که از اون روز مدادم هی گم می شد . تا میومدم یه چیزی بکشم هی باید دنبالش می گشتم و این وقفه های ناجور ، روی کارای هنری م تاثیر می ذاشت !!
البته مداده پیدا میشد ها . پشت گوشم بود !
من یادم می رفت که مدادو پشت گوشم گذاشتم و هی دنبالش می گشتم ..
گاهی اوقات هم وسط خونه راه می افتادم برم دنبال بازیای دیگه ، ی دفه صدای مامانم از یه گوشه ای درمیومد : « سیلوررر ! اون مدادو از پشت گوشت برداررر ! »
هیچی دیگه ! این شد که من این « استایل » رو بوسیدم گذاشتم کنار . هرچی بود با ما سازگار نبود .



November 23, 2013 ·

اپیزود 10 «دفترچۀ مرگ » رو که می دیدم، وقتی جریان قاتل دوم پیش اومد یه لحظه حدس زدم ممکنه نامزد « ری پمبر » هنوز خودکشی نکرده باشه و یه جورایی اتفاقی با یه شینیگامی شیطون رو به رو شده باشه ؛ و چون چیز دیگه ای برای از دست دادن نداره ، نصف عمرشو با چشمای شینیگامیه معامله کرده باشه ..
ولی حدسم غلط بود !
* « اِل » چه جونور جالبیه :)
** ریوکِ شینیگامی بامزه س
*** شینیگامی دومی یه چیزی می دونست که ریوک نمی دونست :[
****اسم « لایت یاگامی » و « ال » هر دو با « ال » شروع میشه !

_ ایده ش جالبه اما روایت داستانش یه نقاط خالی داره به نظرم .. بعضی جاها زود به نتیجه میرسه مثلا . ولی برام جالبه . تا حالا تجربۀ انیمه دیدن نداشتم . موضوعش و اون شینیگامی ها هم خوش آمدنی ن
_ _ من اگه بودم ، به جای این دفترچه و توان کشتن آدمای بد ، دوست داشتم توان میخکوب کردنشونو داشتم قبل از عمل بدشون .. یه فرصتی برای قربانی و آدم تبه کار !


لباسی که جیب نداشته باشد لباس نیست
شیئ قابل ترحمی است که بسته به ویژگی های دیگرش که مورد علاقه مان است ، باید چد صباحی تحملش کنیم
* علی الخصوص مانتو و پالتو . بدون جیب ؟حرفشم نزنید !
** لباسای خونگی وقتی جیب دارن از صدتا دالان و ماز رازآلود هم اسرارآمیز تر می شن :))


November 22, 2013 ·

SpainoHolic !
that's my maniac name


به این نتیجه رسیدم که انقدر باید زندگی کنی و در جریان باشی که هروقت زور کائنات ازت بیشتر بود و اتفاقای میخکوب کننده پیش اومد ، وقتی دیدی ناگهان نگه داشته شدی ، بازم جلو باشی ..
حداقل عقب نباشی..
حداقل اقلش زیاد عقب نباشی و بتونی از اونجایی که جریان داری ، اون نقطۀ میخکوب شدنتو با سایه کردن دستت بالای چشمات ببینی ..


ای مرض !!
گاهی آدم به شدت کنجکاو میشه از نتایج موقعیتهایی آگاه بشه که اصن نباید به وقوع بپیونده !
* من برم خودمو به ستاد کنترل خباثت معرفی کنم


این داستان قشنگ و لطیف رو دوست عزیزم برام نوشتن که چون خیلی عاشقش شدم اینجا دوباره کپی ش کردم :
یک کرگدن بود که دوستی نداشت، اصلا نمیدونست دوست چی‌ هست، فکر میکرد چون پوستش کلفته و زمخته نمیتونه با کسی‌ دوست بشه، تا اینکه یه دم جنبانک اومد پیشش و باهاش حرف زد، بهش گفت برای دوست داشتن باید قلب داشته باشه که قأعدتاً کرگدن نمیدونست قلب یعنی‌ چی‌
خلاصه هر روز این پرنده میاد به کرگدن سر میزنه و پشتش رو میخارونه و حشره‌های پوستش رو میگیره، تا اینکه کم کم کرگدن به دیدنش عادت میکنه و حس میکنه چیزی زیباتر از تماشای پرواز و چرخ زدن دم جنبانک توی دنیا نیست، اینجاست که یک قطره اشک از چشمش میاد و به دم جنبانک میگه فکر کنم قلبم بود که از چشمم ریخت.
اینم دیالوگ پایانی: " کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می‌افتد یعنی چی؟
دم‌جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می‌شوند! "


چندین سال پیش شدیدا تمایل داشتم برم یه جای خاصی
انقد شدید که معمولا شبا خوابشو می دیدم و انقد واقعی و حقیقی اونجا بودم که شیرینی ش تا چند روز همراهم بود
یه روزی هم یه کلاف پشمی شیری رنگ گذاشتم جلوم و به نیت سفر به اون منطقه یه شال گردن گرم بافتم
بعد یه مدت یه سفر کوتاه غافلگیر کنندۀ زمستونی به اونجا داشتم و هر روز از اون شال گردن استفاده کردم :)

* من سالهاست که عاشق اسپانیام ؛ به دلایل مختلف که در پی سالیان و از گوشه و کنار زندگیم کنار هم جمع شدن و این علاقه رو پررنگ تر کردن ..
طی این عشق چندین ساله م ، برای اولین بار دارم پی در پی خوابشو می بینم ، انقد شیرین و لذت بخشه بودنم تو این رویاها که از هر بیداری و حضوری برام واقعی تره . توی خوابم شدیدا به حضورم در اونجا باور دارم و با تمام وجود سعی می کنم از لحظاتم لذت ببرم . مثلا دیشب داشتم از 2نفر توی هتل محل اقامتم در مادرید می پرسیدم: تا کوردوبا و گرانادا چقد راهه ؟ با قطار بهتره برم یا اتوبوس ؟
یه بار دیگه م توی خواب از شدت شوق و حسرت به گریه افتادم ..
امیدوارم این دفعه م خوابهام تعبیر بشن و مدتش طولانی تر بشه :))

** فکر کنم این دفعه باید یه کار اساسی تر از بافتن شال مخصوص سفر به اسپانیا انجام بدم


November 20, 2013 ·

Wicca :
ویکاها نئوپاگان‌ ( پاگان یعنی مشرک و غیر مذهبی ؛ ناباور به ادیان بزرگ ابراهیمی) هایی هستند که بستر طبیعت را می‌پرستند. این فرقه در سال ۱۹۵۴ به دست جرالد گارنر، جادوگر انگلیسی تاسیس شد. طبیعت در فرهنگ ویکن‌ها به معنی هر چیزی است که بدون فشار و یا اجبار به وجود آمده باشد. رفتارهای غریزی و خدایانی که نماد این غرایز هستند مورد پرستش یعنی ستایش آنها واقع می‌شود. پیروی از غریزه و پایه قرار نهادن طبیعت بکر و بی شعور به عنوان ملاک رفتار خصیصه‌ای است که این فرقه را از همه مذاهبی که در آن مسک نفس وجود دارد متمایز می‌کند. و به دلیل اینکه پایه طبیعت است کتاب و نوشته‌های آنان به تجربیات شخصی علاقه خاصی نشان می‌دهد و برای تجربیات خاص خود یک دفتر جداگانه دارند که دفتر شهود و الهام هم به آن می‌گویند و گاه همین تجربیات را در دفتر اوراد و اذکار سحر به نام کتاب سایه‌ها می‌نگارند.
کتاب این فرقه کتاب سایه‌ها نام دارد. که تقریرات جادوآموز از استاد خویش می‌باشد. و شامل اوراد و تعویذات سحر است.
ویکا فقط یک نصیحت دارد: «تا وقتی جنبنده‌ای را اذیت نمی‌کند هر چه در سر دارید بکنید.»
* من یه ویکا هستم پس ! از جهت سطر آخر :)))
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%88%DB%8C%DA%A9%D8%A7


November 19, 2013 ·

ای بابا !
این جیمز پی. سالیوان عجب آدم تنه لش بی شخصیتی بوده ها !
آقا تا قبل این انیمیشن ما عاشق این مرتیکه بودیم که !
* البته آخرای کارتون بازم عاشقش شدیم :)))
ای روزگار ! چه می کنی با دل ما ؟


November 16, 2013 ·

and I really lOvE this one :
" For being a foreigner Ashima is beginning to realize, is a sort of lifelong pregnancy -- a perpetual wait, a constant burden, a continuous feeling out of sorts. It is an ongoing responsibility, a parenthesis in what had once been an ordinary life, only to discover that previous life has vanished, replaced by something more complicated and demanding. Like pregnancy, being a foreigner, Ashima believes, is something that elicits the same curiosity of from strangers, the same combination of pity and respect.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesake

I love this quote from " The Namesake" :

“One hand, five homes. A lifetime in a fist.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesake
* That's about Ashima the character that story starts with her


“That's the thing about books. They let you travel without moving your feet.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesakeنسبیت یکی از نویسندگانی است که بسیاری از نویسندگان برجسته ی کودکان از او الهام گرفته اند، از جمله ی این نویسندگان می توان از سی. اس. لوئیس، آفریننده ی نارنیا نام برد که بنا به گفته ی خود او، ماجراهای نارنیا را کتاب قصر افسون شده نسبیت الهام گرفت. انید بلیتون نویسنده ی دیگری است که ترکیب شخصیت های داستانی اش تقلیدی از شخصیت های داستان های نسبیت است و نیز جی آر. آر. تالکین، خالق ارباب حلقه ها، که حلقه ی نامرئی کننده ی او در کتاب هابیت الهامی از کتاب قصر افسون شده ی نسبیت است.
ادیت نسبیت در ۱۵ اوت ۱۸۵۸ در لندن به دنیا آمد. وقتی ۴ ساله بود پدرش را از دست داد. کودکی او همراه ۵ خواهر و برادر تنی و ناتنی‌اش سپری شد. او در دوران کودکی و نوجوانی همراه با خانواده مدت‌ها در کشورهایی مانند فرانسه، آلمان و اسپانیا زندگی کرد و سرانجام هنگامی که ۱۷ ساله بود دوباره به لندن بازگشت و در سن ۱۸ سالگی با هیوبرت بلاند ازدواج کرد.در نهایت ادیت نسبیت در ۴ مهٔ ۱۹۲۴ و در ۶۶ سالگی از دنیا رفت.
در کودکی دختری بود شیطان با رفتاری پسرانه، در بزرگسالی نیز شخصیتی نامتعارف شد. نوع لباس پوشیدن، آرایش مو، روش زندگی و عادت بیان احساساتش در اجتماع، تصویر زنی را از او به نمایش می گذاشت که گویی می کوشید قالب اجتماعی آن دوره انگلستان را بشکند. او و شوهرش، هوبرت بلاند، از بنیانگذاران انجمن "سوسیالیست های فابین" بودند و خانه شان مرکز دوره های ادبی و محل گردهمایی سوسیالیست ها بود. افراد زیادی به خانه ی او رفت و آمد می کردند که از آن میان می توان به نویسندگان نامداری چون جرج برنارد شاو و اچ. جی. ولز اشاره کرد.
* از اینجا :
http://fa.wikipedia.org/…/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D…
و اینجا :
http://ketabak.org/tarvij/node/118




تیر 92

احوالات نگاری

سه _ چهار هفته ای هست که به زور وجدان درد و یادآوری روحیۀ تنوع طلب هم که شده ، سر قاطر چموش ِ* « موسای جان » رو کج کردم سمت قفسۀ داستانا و رمان های وطنی

اول از همه « من ِ او » ی امیرخانی رو ناتمام رها کرده ؛ بعدش ولی « کوچۀ اقاقیا » ی راضیه تجار رو یه بعدازظهر تا شب ، در چند نفَس خوند .

« کافه پیانو » ی فرهاد جعفری اما 3-4 روز هست که دستشه و لِک و لِک می کنه و بهانه میاره .. یه چیزی در توصیف ها و پرداخت جزئیات هست که اذیتش می کنه . اونو یاد توضیحات اضافه و جزئیات نگاری گاه به گاه خود من میندازه که در لحظه هوس نوشتنشونو دارم ولی بعد از تبلور روی کاغذ از چشمم میفتن و سبک می شن .

البته از حق نگذریم از بعضی بخش ها خوشش اومده ؛ مثلا  تشبیه پنهانی اون مترجم جوان-ماندۀ سرگردان به خال سرگردان خودش .. یا کلا « گل گیسو » .. امیدوارم تا آخرش همچنان محبوب بمونه این دختر :)

خرداد 92

از اون معلم های به یاد موندنی :)

" بعدازظهرهای جمعه همه درس ها کنار گذاشته می شد و آقای کارپنتر از بچه ها می خواست تا با صدای بلند شعر بخوانند , سخنرانی کنند و بخش هایی از انجیل و آثار شکسپیر را دکلمه کنند . ایلز عاشق جمعه ها بود . آقای کارپنتر مثل سگ گرسنه ای که به استخوانی رسیده باشد  با استعداد ذاتی ایلز برخورد می کرد و بی هیچ رحم و شفقتی او را وادار به تمرین می ساخت . میان این دو نبردی تمام نشدنی در می گرفت و ایلز پاهایش را به زمین می کوفت و به آقای کارپنتر بد و بیراه می گفت . بچه های دیگر متعجب می شدند چرا آقای کارپنتر برای رفتار زشتش او را تنبیه نمی کند اما ایلز سرانجام تسلیم می شد و مطابق دستورات او عمل می کرد . ایلز به طور مرتب سر کلاس ها حاضر می شد , چیزی که پیشتر سابقه نداشت . " ..

امیلی دختر دره های سبز / ل. م. مونتگمری

Emily of New moon


ماه نو ؛ نور الهام

به این " امیلی " خانوم یه جورایی حسودیم میشه!

واقعا خیلی عالیه ؛ وقتی یه فکری به ذهنش میرسه درموردش می تونه فکر کنه , تخیل کنه , شاخ و برگ بهش بده و داستانش رو به خوبی توی ذهنش پیش ببره ..

تا اینجای قضیه زیاد ایرادی نداره ! مساله اینه که ایشون میتونه هر زمان که دستش به قلم و کاغذ رسید , همون حرفا رو به خوبی تنیده شدنشون در ذهنش , بنویسه .. 

اما من هر موقع مطلبی رو توی ذهنم به هم می بافم , تا دستم به کاغذ می رسه و زمان می گذره , دیگه نمی تونم به همون قشنگی اولش بنویسمش . :/

_ شاید چون امیلی زیاد نوشته , این قضیه براش راحت تر بوده . ولی من کم می نویسم .. مدتی بود که خیلی کم می نوشتم . اما از اوایل امسال نور الهام من هم برگشته و گاهی از پشت درختای درهم و پر شاخ و برگ چیزایی که توی ذهنمه یا دنیای بیرونم رو در بر گرفته خودشو نشون میده :)

 

24 اردیبهشت



از اون وقتایی که فقط دوست داری ص وبلاگ باز باشه و یه عالمه حرف برا نوشتن هست ...

_ چه داستانایی که توی کله ت دارن پایکوبی می کنن و شخصیتا از پشت استخونای جمجمه که مث شیشۀ مات نشونشون میده به تو ، برات زبون درازی و جفتک پرونی می کنن ، چه چیزایی که روی برگه ها نوشتی و دیگه دلت نمیاد از نو بنویسی شون .. _

فقط ص وبلاگ باز باشه ؛ انگار قوت قلبه ، یه انتظار برای گرفتن تصمیم نهایی . بعد چند ساعت هم که خسته بشی و همین طوری ، ننوشته ، ببندی ش و : « بازم نشد » !


اردیبهشت 92

کل کل

« من و یه قالب پنیر با هم در جدالیم ؛

اون از اون سمتش داره خراب میشه ،

منم از این طرفش ازش لقمه بر می دارم ! »



بابابزرگم همچین آدم پر جذبه و جبروتی نیس ولی یه وقتایی بی سروصدا یه کارایی می کنه که بدجوری روی سرنوشت آدما تاثیر میذاره

اصلا همین بی سرو صدا بودنش ..

مامان بزرگم تعریف می کنه سر یکی از بچه هاش که باردار بوده ، وسط روز داشت استراحت میکرد . بابابزرگم بـــــــــی صدا و آروم از در میاد تو _ کلا یه وقتایی این کارو می کرد . مامان بزرگم همیشه شاکی می شد « انگار به ماها مشکوکه ! می خواد مچ بگیره » ... یه همچین چیزایی _ مامان بزرگم سایه شو می بینه ، هول میکنه و بچه هه سقط می شه .

انقد از این یواشکی اومدناش شاکی بود که هر چند وقت یا بار این قضیه رو برام تعریف می کرد . گاهی م به آخر ماجرا که می رسید روشو می کرد به سایۀ جا مونده از بابابزرگم تو مسیر رد شدنشو بلندتر میگفت : « از همین کارا کردی که بچه از بین رفت دیگه » !


خواب نوشت_2

« خان دایی وقتی خوب همه جای خونۀ قدیمی رو وارسی کرد ، خیلی جاها ایستاد و سر فرصت و از روی فراغ بال خاطراتش رو حتما مرور کرد ، یهو بی مقدمه گفت : " سروش جان ، اگه وقتش باشه ، وقتش الآنه . یا الآن یا هیچ وقت " . بعدش جوری توی صورتم نگاه کرد که انگار فقط منتظر جوابه و حاضر نیست سر درست و غلط بودنش با من بحث کنه . فکر می کنی بهشون چی جواب دادم ؟

_ شما در حالی که وانمود کردین قضیه رو جدی نگرفتین و از روی ناباوری می خندیدین ، توی دلتون گفتین " هیـچ وقت " . »


وقتی به پیش می رویم

از موفقیت های جدیدم که خیلی بهم مزه کرده اینه که در طول این دو هفته دارم یکی از کتابایی که از کتابخونه امانت گرفتم ، می خونم . بعد سالها تازه تو یه کتابخونه تقریبا نزدیک و خوب عضو شدم و همون جور که انتظار داشتم اولین کتاب از « ایزابل آلنده » عزیزمه :)

« اینِـس ؛ روح من »

داستان زندگی « اینـِس سوارث » هست که در فتح شیلی نقش داشت و از بنیانگذاران شهر سانتیاگو _ پایتخت شیلی _ بود . فردی با نفوذ سیاسی و قدرت اقتصادی بسیار به شمار می رفت .

طبق معمول آلنده تاریخ و تخیل رو به طرز شیرینی به هم آمیخته و اینطوریه که از خوندن هر جمله و صفحه خسته نمی شم . گاهی هوس می کنم از روی کل کتابای آلنده رونویسی کنم بس که نثرشو دوست دارم !

ترجمۀ این کتاب خوبه ولی عالی نیست و گاه مترجم نتونسته پیچیدگی های متن اصلی رو روان و شیوا برگردان کنه . یعنی انگار جاهایی دقیقا عین جملۀ اسپانیایی رو به فارسی برگردونده بدون صیقل دادنش . ولی خب بازم خوب بوده روی هم رفته .

« بالتاسار » سگیه که سالهای طولانی با فرزندانش در زندگی اینس حضور داشته و یه جورایی منو یاد « باراباس » _ سگ ِ « کلارا » در کتاب « خانۀ اشباح » می ندازه . مخصوصا اسمش . هردو اسم آدمای مهم در داستانای مذهبی هستن

ظلمی که اسپانیایی ها ، مث هر گروه استعمارگر دیگه ای در هر زمان و مکانی ، به سرخپوستان و بومی های امریکای جنوبی کردن گاه با جزئیاتش درج شده . گرچه بعضی جاها انگار حق به جانب « پشمالو ها » / اسپانیایی هاست . برخورد سرخپوستا با این اشغال و مبارزات دو طرف برام جالبه .

بین شخصیت هایی که از بومیان ارائه کرده بیشتر از همه از کاتالینا ، فیلیپ و شاهزاده سسیلیا خوشم میاد .

کتاب دومی که امانت گرفتم و هنوز شروع به خوندنش نکردم بازم ازایزابل هست و این یکی انگار داستان زندگی « دیه گو دِ لاوِگا » _ همون زورو ی خودمون _ هست .

+

خرید کتاب  « دختر بخت »  بازم از ایزابل در هفتۀ پیش

=

خوشحالی بسیار بابت غرق شدن تدریجی در آثار یکی از نویسنده های مورد علاقه م

 

« وقتی دانستم که پِدرو رفته ، حس کردم به من بیش از مهاجرانِ فریب خورده خیانت کرده است . برای اولین و آخرین بار در زندگی کنترل اعصاب خود را از دست دادم . یک روز کامل هرچه را که در دسترسم بود از بین بردم و از خشم جیغ زدم ؛ حال خواهد دید من کیستم ، اینس سوارث ، هیچ کس نمی تواند مرا مثل یک کهنه پارچه دور بیندازد ، چون من فرمانروای شیلی هستم و همه می دانند که چقدر مدیونم هستند . و این که بدون من چه بر سر این شهر کثافت می آید ، شهری که مجراهای فاضلاب آن را با دستان خود حفر کرده ام ، چند بیمار مبتلا به طاعون و مجروح بوده اند که درمانشان کرده ام ، برای اینکه از گرسنگی نمیرند بذرافشانی ، درو و آشپزی کرده ام و گویی این همه کم بوده ... » / ص 328


...

بعضی حرفا سرنوشتشون " شنیده نشدن " ِ

( اما انرژیشون در فضا جریان داره .. حضور دارن و افکار و هدف ها رو شکل میدن )



عطایای عالی

خیلی دوست دارم گاهی ، هر چند سال یه بار ، کتابایی که قبل تر ها خوندمشون و یه جورایی برام تعیین کننده بودن و منو تحت تاثیر قرار دادن دوباره بخونم .

این فرصت ، سال گذشته دوباره برام پیش اومد ؛ ملاقات دوباره با « کیمیاگر » ، « کوه پنجم » از کوئلیو و « پائولا » از ایزابل النده .. همینطور سری دوست داشتنی « هری پاتر » محبوب و عزیزم :)

الآن منتظر یه فرصتم که باقی آثار کوئلیو رو هم بخونم ؛ هم اونایی که قبلامطالعه شون کردم و هم اون کتابایی که اصلا نخوندم و اسمشون هم به شدت وسوسه کننده س ؛ مث « برنده تنهاست » ، « ساحرۀ پورتوبلو » ، « زهیر » که دوستم خیلی ازش تعریف می کرد ..

و همچنین یه فرصت می خوام برای « بوبن » خونی ..

حتی « نغمۀ یخ و آتش » که فقط یه سال از خوندنش میگذره .. انقد که نثر این کتابو دوست دارم و شخصیت پردازیشو و طرز بیان داستانشو .

* فقط این وسط یاد کتابای مهم نخونده و نویسنده های قدَر که میفتم دست و دلم یه کم می لرزه !

فروردین 92

« دل اگه خونۀ غم شد من اگه پریشونم

تا ابد من به یاد عشقت ترانه می خونم

من پر حس نیازم تو نجیب و بی همتا

دبگه از اون نگاه پاکِت جدا نمی مونم »

 

__ با صدای زنده یاد ناصــر عبداللهـی

آلبوم « هوای حوا »


جاده

گل وجود بعضی آدما رو انگار

همین طوری بی هوا چنگ زدن از کنار جاده ها برداشتن ..

انقد که عاشق رفتن و سفرن .

حتی اگه  نرن ، یه عمر  یه جا بشینن ،

همیشه با دیدن جاده ها هوایی می شن و دلشون پر می کشه برای کی شدن با نقطه های ناشناختۀ افق


از خوشی های کوچک و بزرگ

_ دیروز به طور جدی شروع کردم به کار کردن روی پروژه ای که بیش از یه ماهه دارم بهش فکر می کنم :

قبل عید آدرس کتابخونه های نزدیک رو از اینترنت درآوردم . با یکی از دوستای محلی م هم که صحبت کردم گفت « ع ا » بهتره . خودم هم دیروز چک کردم دیدم واقعا هم کتاباش بیشتره ، هم نزدیکتره هم حق عضویتش کمتره !

متاسفانه مدارک کافی همرام نبود وگرنه همون دیروز عضو می شدم . برای همین با خودم قرار گذاشتم همین امروز _ مثلا  در عرض چند دقیقه دیگه / البته بعد خوردن چایی م ؛ سلام پرکلاغی جون _ برم عکسو بدم بهشون و رسما بعد چند روز بتونم کتاب امانت بگیرم .

توی مخزنشون هم چند تا کتاب از ایزابل عزیزم دیدم :) :) *آیکن برق زدن چشما*

تو کار خودم موندم که این چند سال پس من چیکار می کردم ؟؟ از لحاظ اینکه تکونی ندادم به خودم تا برم عضو کتابخونه بشم !! مساله اینه که من هنوزم چندین فایل پی. دی. اف. کتاب نخونده دارم و همین طور هم کتابای خونده نشده توی قفسه های کتایخونه . شاید دلیلش همین بوده :

_ آهنگ این روزام : تراک 1و 6 و 8 « عاشقانه ها » از احسان خواجه امیری و از دیروز هم« ای جونم» با صدای سامی بیگی .

وقتی م خسته شدم بالطبع بر میگردم سراغ یانی های محبوبم :)


اجبـار _ 2

اون قضیۀ « اجبار » در زمینۀ آموزش و یادگیری و اینا بود ... [ اینـجا ]

دقیقا چند روز پیش یه راه حل بالقوه براش پیدا شد  :) من داشتم به همون بخش «اجبار» ش فکر می کردم که باید بیشتر و با پشتوانۀ قوی تری عملی ش کنم ، اون وقت جناب سوپروایزر جدید هم دقیقا دقیقا همون برنامه ای که توی ذهن من بود رو با صدای بلند به زبون آورد البته با طیفی وسیع تر و کمی گسترده تر ..  قبل اومدنشونم آقای فیلان چقد از ایشون و راه های ابتکاری شون و بازخوردهای مفید و مثبت ِ عملی کردن این راه ها در جاهای دیگه تعریف می کردن ..

به خودم امیدوارتــر شدم :)


اختیار یا اجبار ؟ مساله همچنان همین است

اینو از وقتی خودم کمی جدی وارد عرصۀ تدریس و ارتباط با نقشی به نام« دانش آموز » شدم ، بیشتر درک می کنم :

می تونم خیلی راحت دوتا حوزۀ اختیار و اجبار رو از چند بُعد تحلیل کنم و به نتایجی برسم . یه جا دانش آموزا یاد میگیرن باید با اجبار یه چیزایی بره توی ذهنشون ، و تبعیت هم می کنن _ مخصوصا هرچی سنشون پایین تر باشه . اما جای دیگه تقریبا به حال خودشون گذاشته شدن . اولیا نتیجۀ کارشون معمولا بهتره و آمادگی شون برای ادامۀ یادگیری بیشتر ولی برای گروه دوم هی باید یادآوری کنی ، هی گیج می زنن و در مقابل نکات جدید نرمش کمتری از خودشون نشون میدن .

از یه طرف دیگه این نظریه هم هست که یادیگری باید با لذت و آرامش و خلاصه به دور از اجبار همراه باشه . ولی همه جا جواب نمیده .مگر اینکه پشتش علاقه و جدیت و خواست قوی خود یادگیرنده باشه .

یاد « گبی » افتادم که شدیدا به ظاهر و زیبایی خودش اهمیت میداد اما تا اجبار « اِدی » پشتش نبود دوباره نشد همون گبی سابق و خوش تیپ ! ( فصل 5بود گمونم )

خلاصه باید یه چیزایی به یه چیزایی بخوره و با هم جور باشن وگرنه نتیجه در هر صورت یکسانه . متاسفانه انگار حتی اگه اون اجبار اولی هم جوابگو باشه ، به مرور زمان ممکنه خاصیت خودشو از دست بده و انگیزه که نباشه ، عنصر فعالی به نام فراموشی ، نتایج دلپذیر اجبار رو کمرنگ و حتی محو کنه .

* 17 بهمن 1391


آآآآآخ :)

« روزی که با درد آغاز شود ، با گریه به پایان می رسد »

 

هاها !

فکر کردید این درد ،از اون دردهای دردآوره که اشک آدم درمیاد ؟

منظورم اینه که ؛ درسته هر دردی _ تلخ یا شیرین _ معمولا اشک آدمو درمیاره ولی منظورم یه درد تلخ ، مث یه بیماری نامنتظر نبود ..

پوست انداختن هم درد داره ؛ هرچی مکاشفه غنی تر ،دردشم بیشتر

گاهی م میشه از فکر کردن به درد یه بیماری و مزمن شدنش به دردی فکر کرد کهاینقدر تلخ نباشه . اینطوری وجود اون اولی رو تا حدی بی خیال شد و باهاش کنار اومد

گاهی همین درد ، کمک می کنه فکر کنی به چیزای دیگه ؛ چیزای مرتبط و نامرتبط ؛ به مداوا ، به تلخی ، به شیرین شدنش ، به رهایی و سبکباری بعد درد کشیدن

...

دیگه وقت ندارم وگرنه می شد از این قضیه حتی یه داستان هم درآورد . دارم میرم تو همون کوچه ای که بچه ها « جاوید » رو صدا کردن



طلب

به اون خانم همسایه که حدود دوسال پیش از شوهرش به طور ناگهانی جدا شد ، یه کمک برای حمل سبد خرید سنگین و پرو پیمون بدهکارم

حتی به اندازۀ دو ردیف پله

.

.

ولی یادم اومد قبل ترش ، یه بار دیگه ، به زور و با تعارف زیاد وادارم کرد چرخ خریدمو بذارم عقب ماشینش و منو رسوند تا جلوی در خونه

باور کنین گذاشتن و برداشتن اون چرخ توی ماشین ، به مراتب از حمل یکه و تنهاش تا در منزل سخت تر و  جانفرسا تر بود

خب پس ؛ این به اون در !



اسفند 91

« مهـم» نیست !

یه وقتایی یه چیزایی باهمۀ اهمیتشون « مهم » نیستن

به واقع هم مهم نیستن ؛ اون قدر مهم نیستن که هی بخوای بهشون فکر کنی و یه کلاف درهم تنیدۀ سردرگم ازشون فراهم کنی و از چیزایی که واقعا « مهم » اند باز بمونی ...

اما در ذات خودشون اهمیت دارن و این اهمیت زمانی بهتر خودشو نشون میده که بگیم برخورد ما و طرز کنار اومدنمون ، مقابله مون باهاشون هم مهمه.

اینه که « مهم »  ِ ... این که ما با هر مساله ای چطور برخورد کنیم

ولی هرچند هم مهم نباشه ، یه جایی پس ذهنمون همیشه یه انباری ، قدّ یه کارتُن خالی برای این چیزا می مونه که گاهی در خلوتمون سراغشون میریم و از توی قفسۀ ذهنمون اون کارتُن رو بر می داریم و مسایل  توشو هم می زنیم و نگاهشون می کنیم ، بهشون فکر می کنیم ..


کاراکترهای تغییر دهنده

بعضی شخصیت هایی که توی کتابا و فیلما باهاشون همراه می شیم ، ممکنه محوری نباشن و یا در کل تأثیر خاصی روی آدم نذارن . ولی گاهی وقتا هست که یه چیزایی رو در ما عوض می کنن ، یا باعث می شن که یه چیزایی در ما شروع کنه به عوض شدن ...

جاستین _ دختر مگی ِ نازنین در کتاب پرندۀ خارزار _ برای من همینطوریه . وقتی کتابو می خوندم زیاد ازش خوشم نمیومد _ نه این که ازش بدم بیاد ، نه _  فقط آزاد منشی ش رو تحسین می کردم و عاشق اسمش بودم .

اما همین بشر یه کاری کرد ، یه کاری کرد که در طی سال ها آروم آروم قیدهایی از دست و پای ذهنم باز شدن ؛ حالا از هر جهت و زاویه که بشه فکرشو کرد . چون نمونه های متفاوت براش زیاد دارم :

اون جایی که جاستین و برادرش مشغول آب تنی بودن و پدر رالف از راه می رسه و حالا دیگه در سلسله مراتب کلیسایی ، به جایی رسیده که باید جلوش خم شن و دستشو ببوسن ، دین با علاقه و ایمان قوی زانو می زنه و انگشتر عالیجناب رو می بوسه . اما جاستین خیلی راحت میگه : « ممکنه میکروب داشته باشه و من مریض شم » و آسوده و سبک بار از کنار قضیه رد می شه !

 جاستین این جوری در ذهن من جای خودشو باز کرد و  اون لحظه فقط طرز تفکر و برخوردش برام مهم بود . اما تو این روزگار ، گاه که میام ریشۀ افکارم و برخوردهام و خواسته هام رو پیدا کنم ، به اون دختر شیطون مو هویجی متفاوت می رسم .

 * 17/ بهمن / 91


اُژدهــا !

پارسال این روزا داشتم جلد دوم« نغمۀ یخ و آتش » عزیزم رو می خوندم

قرار گذاشته بودم با خودم که جلد 3 ش رو به زبون اصلی بخونم چون ترجمه ش نیست

ولی از همون اولش کارای مهم تری پیش اومد که فقط یه فصل رو تونستم بخونم

و انقد تجربه ش شیرین بود که انگار همین دیروز این اتفاق افتاد

الآن دلم برای جلد 2 ش هم تنگ شده.. حتی برای اولی ش ! با این که فصل اول سریال رو 3 بار دیدم همون پارسال ..

از اژدهاها دور افتادم دلتنگشونم :/

   کامنتهای پرکلاغی:
پرکلاغی از بالای کوه فوجی سلام میرسونه و میگه به قولش عمل کرد. تند تند آپ میکنه از این به بعد. خیلی کامنتت با نمک بود، یعنی توی این همه مدت وبلاگ نویسی، به هیچ کامنتی اینقدر نخندیده بودم!
اگه اینجوریه بفرست شرلوک رو پس! بدجور دلم میخواد ببینمش. نه حلزونه توی یادم مونده. گول نمیمالمت :))
بگو بیاد با هم بشینیم دور همی چایی بخوریم :)

جاوید !

دیروز عصر یکی از بچه مدرسه ای ها برگشت وسط خیابون ، بلـــند دوستشو صدا کرد :

_ جــااااویـــــد !

..

یه بچه گربۀ پشمالوی راه راه خاکستری یه دفه آنچنان وسط خیابون ایستاد و با چشای درشت و پرسشگر به دور و بر نگاه کرد که یه لحظه فک کردم شاید اونو هم توی خونه صدا می کنن « جاوید » !

خیلی شبیه این بود :)


این " مـن " کیست ؟ (1)

 از همون اولی که یادم میاد و نمیاد ، مامانم تا فرصتی گیرش میومد یه کار هنری روی دستش بود ؛ کشیدن ویترای ، خیاطی ، تغییر دکوراسیون منزل، تزئین در و دیوار با اسباب بازیا و چیزای مورد علاقۀ من ، تابلو سازی ، بافتنی ، قلاب بافی ، ..

سرش هم همیشه خیلی شلوغ بود . اون سالها هم امکاناتی که الآن موقع انجام کارای خونه وجود داره، نبود . شاغل هم بود . شاید همین باعث می شد قدر وقت فراغتشو بدونه و اونجوری که دلش می خواست ازش استفاده کنه .خب منم چون دوست و هم بازی خاصی نداشتم و خیــــــــــــــلی باهاش دم خور بودم ، تو این زمینه ازش تاثیر گرفتم و به یه سری از این کارا علاقمند شدم.

1_ مامانم هربار که یه تابلو درست می کرد می زدش به دیوار . منم تنها کار هنری که ازم برمیومد نقاشی کردن بود .یادمه ظهرا که استراحت می کرد ، توی فضایی که باید حتما ساکت و آروم می بود تنها کار بی سروصدا همین نقاشی کردن بود که چون از خواب ظهر فراری بودم به ناچار انجامش می دادم . تا یکی دوتا نقاشی می کشیدم  عصر می شد و می شد خیلی کارای دیگه کرد بعد از بیدار شدن مامانم . بعـله ! یه مدت کارم شده بود نقاشی کشیدن و بعدشم از دفترم می کندمشون و می زدم به دیوار . اوایلش عقلم خوب کار نمی کرد و مث پت و مت از ساده ترین راه ممکن وارد می شدم ؛  نقاشیامو با « تُف » می چسبوندم! تا یه جایی موثر واقع می شد ولی یادمه تابستونا گرم بود و گاهی پنکه سقفیو روشن می کردم . اون وقت مایع چسباننده خشک می شد و نقاشیام میفتادن روی زمین . بعدشم به این نتیجه رسیدم که بهتره از چسب آبکی استفاده کنم . ولی مامانم همیشه آثار هنری منو از روی دیوار میکند و یکی دوبارم رنگ دیوار باهاشون کنده شد !

منم شاکی می شدم :/

2_ من تا چندین سال خیلی تحت تاثیر مامانم بودم و سعی می کردم هرکاری رو در این زمینه ازش یاد بگیرم . برای همین مث اون سعی می کردم گوشه گوشۀ محل زندگی مونو با کارای دستی م و چینش های خودم تزئین کنم و هویت بدم بهش.

ولی از چند سال پیش ناخودآگاه سعی کردم _ به شدت هم سعی کردم _ از زیر سایۀ مامانم بیام بیرون . حتی تا این حد که هرکار زیبا و قابل تحسینی که انجام میداد رو انجام ندم !! دوست داشتم _ و دارم _ که هرکار خودم مُهر منو روی خودش داشته باشه و به نوعی صاحب سبک بشم برا خودم . البته اینش خیلی خوبه به نظرم ولی بدیش دقیقا با یکی از وجوه شخصیتی من هماهنگ شده و نتیجۀ خوبی نداره ؛من همیشه کلی نقشه و ایدۀ نوظهور و جدید و بدیع! توی ذهنم می پرورونم در این زمینه ها .  ولی چون خیلی چیزا رو به فردای نیومده یا داشتن امکانات وشرایط و فراغ بال بیشتر موکول می کنم ، و از اونجا که همیشۀ خدا یه سری پروژۀ بزرگ و کوچک نیمه تموم روی دستمه ، این میشه که از این مسایل دور می مونم . چند روزه که یه جورایی این قضیه دیوارش برام فروریخته ؛ سرعتمو بیشتر کردم و تصمیم گیری هامو سریع تر انجام میدم . کمتر شک و تردید به خودم راه میدم و چندتا کارو انجام دادم . البته ربطی به خونه و دکوراسیونش نداره و کاملا شخصیه ولی همونم خیلی خوبه .

3_ یه چیز دیگه م در این رابطه وجود داره که ؛ هرچی مامانم صبور و با حوصله و پرکار و پرتلاش و با دقت و ریزبینه ، من تنبل و بی حوصله و زود خسته شو و ... اینا هستم . این چیزام که با کار هنری جور درنمیاد . مگه چــــــــــــــــی بشه که یه کاری رو باحوصله انجام بدم . یعنی از هر 10 تا یکی رو. ولی اونقدر خوب می شه که خودم کیف می کنم . یادمه یه بار که مامانم داشت خیاطی می کرد _ خیلی سنم کم بود _ منم یه تیکه پارچۀ گلدار از کنارش برداشتم و مجسم کردم مثلا این برای قسمت جلوی یه لباس واسه مامان بزرگم مناسبه . بعداز خودم یه مدل درآوردم و یه سری پارچه که به صورت نواری بریده شده بودن رو به شکل روهم -روهم ، سمت چپش دوختم . مثلا شدن یه چیزی عین گل سینه !! و سر نوارها هم مث این چیزایی که « چیِر لیدر » ها دارن آویزون بود !! به نظرم خیلی عالی و زیبا شده بود و من که بسیار خوشحال و راضی بودم از این کارم و دنبال یه تیکه برا پشتش می گشتم تا بدوزمش و تقدیم مادربزرگه بکنمش ، متوجه شدم از روی چپِ پارچه تزئینات رو دوختم ! خلاصه به جای اینکه نوراها رو باز کنم و از اون روی درست بدوزمشون ، به خودم گفتم : « خب اشکالی نداره ،از روی چپ می پوشدش ! »

خلاصه همین تنبلی و بی حوصلگی م باعث شد مامانم بهم پارچه نده تا پشتشو بدوزم و بلوزه بی سرانجام موند !

خب این طرز رفتار الآنم دقیقا تو خیلی کارام دیده می شه .

_ این « پرداختن به خود » ها گاهی باعث می شه طلسمشون برام بشکنه و بتونم برا بعضی چیزا نقطۀ پایانی متصور بشم :)


صبح های دوست داشتنی

خیلی دقت کردم تا حالا و ، می بینم شدیدادلم می خواد « صبح » ها مال خودم باشه !

این قسمت از روز همیشه برام خوشایند و دوست داشتنی و دلچسب و ... بوده حالا به هر دلیلی . می خواد انرژی زیاد داشتن باشه ، بلند شدن از یه خواب عمیق طولانی ، .. مخصوصا این که صبح هاش « زوود » باشه . هرچی زودتر ، بهتر

وقتی صبح هام مال خودمه ینی هرکاری خود خودم همون لحظه دلم بخواد انجام بدم ؛ چه بر طبق نقشه های قبلی و برنامه هام پیش رفتن و چه یه سره پشت پا زدن به همه شون و غرق شدن در یه دریایی ، چاله ای ، فضایی ، چیزی.

مث وقتایی که می تونم بشینم اینجا و آرشیو وبلاگمو مرور کنم و اصلاح کنم و گاهی نظراتو بخونم و در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم ،.. یا اصن یادم بیاد که درمورد چه موضوعاتی حرف زدم  و نوشتم و فکر کردم ، یا غافلگیر بشم که چه چیزایی بوده که از ذهن من بیرون اومده و به کلمه تبدیل شده ..

کارای دیگه رو که بیشتر شبیه وظیفه و رفع تکلیفه ، دوست دارم توی صبح نباشن .. عصرا خوبه . عصر که میشه آدم کم کم به وقت استراحتش نزدیک میشه . حتی اگه خسته م بشم زیاد ناراحت و مغبون نیستم چون به ساعتای تجدید قوا نزدیک می شم و می دونم بازم یه صبح پرانرژی دیگه در راهه


بهمن 91

ای آرزوو .. ! :)

دوسال و سه ماه پیش همچین چیزی نوشته بودم ، همین جا توی این ص :

« حالا در بهترین حالت آدم می تواند شبها به جای کتاب ، مثلاً لپ تاپش را ، یا _ کسی چه میداند ، شاید بعد چند سالی شد و _ ریــدرش را با خود به بستر خواب ببرد و پیش از آسودن ، دمی در سایۀ واژگان بیاساید . »

نمی دونستم به این زودی خودم همین کارو می کنم

نه ، لپ تاپ نه ها ؛ همون ریدر ه ! اون موقع ها لپ تاپ برام ملموس تر و باورپذیر تر بود تا موجود دوست داشتنی و  یگانه ای مث ریدر که اسمش و شکلش و ماهیتش آدمو کاملا با واژۀ خوندن و کتاب درگیر کنه

تازه اون موقع ها فکر می کردم امکان فارسی خوندن باهاش نیس و عزممو جزم کرده بودم به امید داشتنش زبان خارجی مو تقویت کنم . کلا با این تصمیم چندتا آرزو با هم متحقق شدن :)

...


:))

یکی از داستانای مورد علاقۀ من در کودکی :

آدی و بودی [ اینــجا بخونیدش ] :))

با تشکر از « ناز » عزیز که با تایپ این داستان در وبلاگش نسیم سبک خاطرات شیرین دور رو برام به وزش دراورد

_ اینم بخشی از یه کتاب دوست داشتنی که لایق دوباره خونی هست ، به خصوص اینکه وقتی میخوندمش دل و زمان لازم رو بهش ندادم :

[ تنــهایی پـر هیــاهـو ]


از خواستن ها و نداشتن ها

تصور کن یه روز توی خیابون داری قدم می زنی قراره بری جایی که اتفاقا خیلی مهمه یا عجله داری برای رسیدن ، .. یا توی تاکسی نشستیو یه دفه یه مسافری بغل دستت می شینه ، .. اون هارلیه ! هارلی یه دفه جلوت ظاهر می شه و جیکوب وار مسیر زندگی تو روشن می کنه :)

 


ستــاره

دو سال پیش که هری پاتر می خوندم ، یه شخصیت فرعی توی این داستان خلق کرده بودم که هر وقت خیلی دلم می گرفت در جریان داستان دخالت می کرد و توی هاگوارتز جولان میداد .

اسم کاملش « استلا میراندا مالفوروسا » هست .

 بین نوشته های اون موقع ، یه بخش کوچک درموردش پیدا کردم که به نظرم زیباترین داستان عاشقانه ایه که می تونستم نوشته باشم . البته یه همچین چیزی می تونه مورد تکفیر ستایندگان اسنیپ یا مرگخوارها قرار بگیره :)  :

« هنگامی که در آستانۀ تلفیق نور و سایه و سکوت شب طولانی ، چشم های اسنیپ به روی هر چیزی بسته شده بودند و دستهایش هرلحظه آغوش غافلگیر شدۀ استلا رابا تمام عطر و خواهش و احترامش ، بیشتر به اعماق خود می خواندند ؛ چوبدستی اسنیپ در پشت سر استلا به زمین افتاد و باصدایی خفه و چرخشی اندک مایه باقی ماند . اسنیپ حرکت ناگهانی استلا به عقب را با محکم تر نگه داشتن او در بازوان خود بی سرانجام گذاشت . در حالی که لبهای همواره خاموشش اطراف لبها ، گونه ها و گردن یگانۀ استلا در پی پاسخی درخور و عمیق به گرمی حضور استلا بودند ، با زمزمه ای ناتمام و مبهم گفت : « اکنون به هیچ جادویی نیاز ندارم » .

 

* دلیل انتخاب اسنیپ برای حضور در این صحنه اینه که اسنیپ یکی از جادوگرای قدرتمند بود و خیلی دوست داشتم جملۀ آخر از زبون یه جادوگر چیره دست گفته بشه . دیگه اینکه حس می کردم زندگی ش یه جورایی خالی مونده ، یه اصرار بیخودی در رنگ بخشیدن بهش داشتم که به مرور از بین رفت .

مهر 91

همۀ فرزندان جوهری من !

هر کتابی که وارد حریم آدم میشه واقعا دنیای متفاوتی ، زندگی تازه ای رو با خودش به همراه میاره . خودم وقتی یه کتاب جدید رو می خرم که مدتها برای خوندن و داشتنش نقشه کشیده بودم ، احساس درک یه اتفاق بزرگ و متفاوت رو دارم ؛ همین که مبلغش رو پرداخت می کنم و اون کتاب مال من می شه ، اینکه کسی نمی تونه ازم بگیردش و بذاردش توی قفسه پیش باقی کتابا ، ... انگار دیگه اون کتاب مشخصه که جاش اونجا نیست . و وقتی با هم وارد خونه می شیم انگار یه بچۀ تازه متولد شده با همۀ امیدها و آرزوها ، رنجها و ناامیدی های بزرگ شدن ، شکست ها و موفقیت های کوچک و بزرگش همراه من وارد خونه شده ؛ که نسبت به تک تک شخصیت هاش مسئولم .

_ آخرین کتابی که خریدم و این حس رو برام داشته ؛ « آزادی یا مرگ » از نیکوس کازانتزاکیس عزیزم بوده .. همین چند روز پیش .

قبل از اون ؛ سال پیش و کتاب « قلب جوهری » از کورنلیا فونکه

و قبل ترش مجموعۀ « هری پاتـر » :)

__ واای به وقتی که این فرزند ، ناخلف از آب دربیاد ! برای من به معنی ارتباط برقرار نکردن با کتاب و جور نبودنش با روحیاتمه . حس می کنم بدجور شکست خوردم . دوست دارم خیلی زود سرپرستی اونو به یکی واگذار کنم که بهتر می تونه باهاش کنار بیاد .

__ وقتی یه کتاب رو می خرم ، حتی اگه تا مدتها خونده نشه ، اون جادوی ناگشوده ش که در پس برگهای درهم گرفتارش جنبش داره ، نوسانش رو هر از گاه بهم منتقل می کنه .. از دیدرسش رد که می شم انگار شخصیت ها از همون جایی که توی داستان خلق شدن و درش رفت و آمد دارن ، یه لحظه دست از کار داستانی شون می کشن و بهم خیره می شن ؛ همه با هم با یه هماهنگی پنهانی . انگار منتظرن من تصمیمم رو بگیرم و یه پرندۀ با ارزش رو از یه قفس طلایی آزاد کنم تا پرواز کنه و اوج بگیره ؛ .. با خوندنش ! 



آفرینش

 تقدیم به بانوی مهربانی که نامش برساخته از دو واژۀ « نور » است و لبخندش روشنگر :

 

به « امروز » ش نگریست . تصویر آسمان بی انتهایی را دید با توده های درهم پیچیده و بی تردید ابرها و بارقه های نور ، که با وجود نازکی و تُردی دلنشین شان روزنه هایی به زمین _ زمینی که رویش ایستاده بود و بام تا شامش را بر چهرۀ آن رسم کرده بود _ پدید آورده بودند . کلاف های درخشان نور در پهنۀ قدرتمند تیره  سایه روشن دلنشینی را شکل داده بودند و او باهمۀ ترس های شیرین و کنجکاوی برانگیز همیشگی ش از ناشناخته ها و ابهام آیندۀ همیشه نیامده به این دوگانگی لبخند می زد ؛ از آن رو که مسئول اصلی گشوده شدن دریچه های نور در قطعیت بی چون و چرای حاکم بر آن روز ،خودش بود

شهریور 91

« در خیــال »

یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...

یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟

همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..

الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)



هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!

تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی

یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!

* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !


آرزوهای جادویی م

خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛

اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .

* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)



اژدهایی!

الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !

* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)

قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3


مث بارون ، مث آب

نه تنها {  کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...

فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)


در ستایش تکنولوژی

انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .

اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ... 

بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید ! 

اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .

* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .

** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)


خرگوش توی کلاه /ماجراهای من و تکنولوژی

تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !

تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !

بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه . 

بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .

در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !

در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .

اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .


خرداد 91

مثل پیامی در بطری

عاشق یه سری امکانات فیس بوک م و پیش میاد که بالای یه ساعت در روز هم پشتش نشسته باشم . سفر به سرزمین های خیالی و غوطه ور شدن در قلمروهای متعدد و بی انتها رو که سال ها آرزوشو داشتم ، برام آسون کرده . صد البته بیشتر مشتری عکس های به اشتراک گذاشته شده هستم ، به خصوص عکسایی که انگار سوژه ها رو مطابق  آرزوهای کهنسال و افق های دور نفس گیر من انتخاب می کنن :)

اما وبلاگ برام یه چیز دیگه س . چیزی رو که دوست داشته باشم بنویسم _ از ته دل _ توی وبلاگ می نویسم و واژه ها توی فیس بوک اصن برام عمق و اهمیت اینجا رو ندارن . نه که هرکی رد می شه می تونه بیاد کلید لایک رو فشار بده و لایک زدن در بسیاری موارد به نظر میاد به یه امر ناخودآگاه و غیرارادی و مکانیکی تبدیل شده .. و اینکه وبلاگ یه چارچوب مشخصی برای بازدید داره . کسی که بخواد بخونه ، می خوندش . حتی اگه نظر هم ننویسه همین که من می نویسم ، یکی می خونه _ حتی نه اینجا رو _ کلن حس اینکه جایی می نویسم که بالقوه امکان خونده شدن داره ... برام دلنشین تره . 

_ تا یه مدت پیش خیلی سنّتی تر و کهن گرایانه تر از اینم حتی فکر می کردم ! توی ذهنم همه ش این ایده دور می زد که وبلاگ و نوشتن پشت کامپیوتر _ اصن هر نوشته ای که روی کاغذ نباشه _ اطمینانی بهش نیست . با یه اشاره ... بوووووووووم ! 

بعدترش به این نتیجه رسیدم همون طور که صداها ، گفتار و اعمال ما از ما جدا میشن و جایی در فضای بی انتهای دنیامون رها و معلق می مونن تا زمانی که دوباره به یه مولکول یا ماده برخورد کنن و انرژی ای تولید بشه ، و از اونجا که افکارمون هم انرژی دارن و در امور معنوی دنیا موثر واقع میشن ، پس این نوشته های کیبوردی غیر قلمی هم اثرشون رو بر این دنیا حک می کنن .. و مثل پیامی در بطری که اقیانوس ها رو در می نورده تا ساحلی برای آرمیدن پیدا کنه ، یا دفینه ای که با جابجا شدن خروارها خاک پیدا می شه ، بالاخره به مقصد می رسن .

.. و من مثل باقی روزگار زندگی م و هر زمانی که به یاد دارم ، بی صبرانه منتظرم تا مقصد و آرامم رو که برآیند همه ی این افکار هست در آغوش بکشم و کشف کنم .

اردیبهشت 91

«باز سودایی شدم من ای حبیب»

بعضی از بخشهای ذهنم که نشونه ی بارز شلختگی در اونها مشهود بود رو دارم درست می کنم و پیشرفت هایی حاصل اومده ؛ اما برعکس  یکی  از گوشه های دیگه دچار آشفتگی خطرناکی شده !

مساله اینه که توی این یه ماه اخیر چهار کتاب رو دست گرفتم ودوتاشون نیمه کاره رها شدن ، یکیشون همه ش بهم سیخونک میزنه ولی منتظر یه موقعیت مناسب هستم تا ادامه ش بدم و این همانا کتاب محبوبم " نغمه ی یخ و آتش " هست و از رها کردنش بی اندازه شرمسارم . ولی واقعا فرصتشو ندارم ! اونی که داره به خوبی پیش میره ، جلد اول "آنی شرلی "عزیزم هست که پریروز منو از عمق یه فاجعه نجات داد و یه بار دیگه بهم ثابت کرد هر کتابی ناجی لحظات دردناک خاصی می تونه باشه ، فقط باید خودتو در فضای واژه ها رها کنی ...

_ امیدوارم کائنات نهایت تشکر و تواضع منو خدمت حضرات ؛ بانو ال.ام. مونتگمریِ مرحوم _ نویسنده _  و آقای سولیوان که مجموعه های بی نظیر "قصه های جزیره" و " آن شرلی " رو تولید کرده برسونن . 

* عنوان ، بیتی از مولانا ی عزیزدر مثنوی .

** توضیح عکس: آنی به تصویر خودش در پنجره خیره شده . اسم این تصویر رو کیتی موریس گذاشته و درواقع ناجی لحظه های فاجعه آمیززندگی آنی بوده .

فروردین 91

گل دوستی

الآن دیدم دوست جونم [ پرکلاغی ] وبلاگشو چن روز پیش بعد از ماه ها آپ کرده ، اونم با یه تصویر زیبا از گل های قشنگ ... منم یاد گل های مورد علاقه م افتاده که دیدنشون برام آرامش بخشه ؛ چون معمولا در تعداد زیاد و کنار هم دیده می شن

چند ساله عاشق گل و درخت ویستریا هستم .. به خصوص از دو سال پیش که با دیدن سریال « زنان خانه دار » / Desperate housewives بیشتر بهشون علاقه مند شدم و برام یه معنی جدید هم پیدا کردن ..

اسفند 90

به به !

 

 

یه سالیه که منتظرتونیم :))



دروگون

تو یه لیوان بلور قدری زعفران کف مال/ کف ساب ریخت و روش آب تازه جوشیده . قدّ یه تخم کبوتر هم نبات زرد انداخت ته لیوان . سرش رو با یه نعبکی سفالی قهواه ای بست و گذاشتش روی بخاری که آروم می سوخت ...

بعد ده دقیقه که برگشت نگاهش کرد ، رنگ دادن لحظه به لحظه ی زعفران ها رو حس کرد که حالا رنگ آب رو بیشتر تغییر داده بودن و دست از کارشون بر نمی داشتن . عین تولد یه اژدها ؛ همن طور کهدَنی } منتظرشون بود تا سر از تخم دربیارن . .. و دقیقا کارکرد یه اژدها رو هم از معجون مورد نظر توقع داشت .


زنده م ، زنده ایم ، زنده ست !

« دو کتاب جزیره ی گنج و کُـنت مونت کریستو در آن سالهای سخت ، اعتیادِ خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان ، شوق این که نفهـمــم تا جذابیتش را از دست ندهد ..

از آن کتابها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتابهایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند » / ص 172

* زنده ام تا روایت کنم ؛ گابریل گارسیا مارکز ؛ نازنین نوذری

_خیلیا با خوندن این سطرها با مارکز هم ذات پنداری می کنن ... هم حسش ، هم دقیقا خود کتابا ، و شاید برای بعضیا یادآوری آن سالهای سخت ..

_ و صد البته چقدر کیفیت زنده بودن ها با هم فرق داره !



آدرها بخورنت ای خلاقیت !

 

جورج مارتین نه تنها زمان و مکان داستانش دقیقا مشخص نیست ؛ اسم های خیلی از شخصیت های مهم داستانش در فرهنگ اسامی اصلا ثبت نشدن !

 

با { این سایت } چک کردم . برای بعضی اسم ها شکل های مشابهشون رو پیشنهاد میده ولی بعضیا حتی مشابه هم ندارن ! مثلا اسم خود لُرد ادارد ، سرسی ، تیریون ، سنسا ، ...



دلبرکان شجاع من

حـورج مارتیـن / نویسنده ی « نغمه ی یخ و آتش »

 

کتلیـن / سنـسا

( سنسا رو دوست ندارم ؛ فقط به خاطر لُرد ادارد و بانو کتلین یه کم می تونم دوستش داشته باشم )

جان اسنو ی شجاع / آریــای دوست داشتنی

دنریس تارگرین ؛ دختر اژدها / راب استارک ، نسخه ی دوم ادارد

تیریون لنیستر 

برندون استارک باهوش ِ لُپ چشانی !

از راست به چپ :

جان اسنو ، جورج مارتین ، جیمی لنیستر ، سرسی لنیستر ، نمیدونم _ شاید لرد رنلی باشه _ ، تیریون لنیستر ، نمی دونم ، دنریس تارگرین دوتراکی

 

اینم کتابا !!


یاد آن ..

دیشب که به کتابخونه تقریبا مرتب شده م نگاه می کردم ، چشمم به کارت پستال محبوبم افتاد که روی شیشه ش نصب کرده بودم . یکی از خریدهای دوست داشتنی م از کتاب فروشی مورد علاقه م در اولین روزای کشف اونجا بود ..

دیشب توی دلم گفتم : یه بار پشت کارت رو نگاه می کنم و بعد اسم نقاش رو سرچ می کنم تا بقیه ی آثارشو ببینم ...

الآن که میل م رو باز کردم دیدم یکی از دوستام یه سری نقاشی برام فرستاده که اتفاقا تصویر مورد علاقه م هم بینشون بود !

یه سری از نقاشیا [ اینجاس ] و نقاشی مورد نظر من هم اسمش هست " یاد آن خانه " .. همونی که خانومه روی پله ها نشسته و ...

اسم نقاش آقای ایمان ملکی هست

  


قصه ی غربت

وقتی داریوش عزیز در نکوهش غربت میگه : " یک لحظه آزادی اینجا نمی ارزه " باهاش موافقم و از یه کنج که بخوای نگاه کنی حرفش درسته .. 

اما در کل نه می شه با این حرف موافق بود و نه مخالف . چون در مرتبه ای بالاتر ، انسان از همون ابتدا در این دنیا غریب بوده و هست .. از همون وقتی که از بهشت رانده شد ، وقتی داره توی این دنیای نقص ها و کاستی ها دست و پا می زنه ؛ جایی که کمال برابر با مرگه _ این حرفم منفی نیست به هیچ وجه ، دارم به همه چیز از زاویه ی دید عرفا نگاه می کنم . ..

همه ی اونا که به شناخت عمیق تری از هستی رسیدن ، از دورافتادگی بشر از مبدأ خلقت گلایه مندند . اما در بین این همه ، تنها تعبیر سهروردی از این مساله بیش از همه به دلم نشست و در من رسوخ کرد .. هر وقت حس تنهایی میاد سراغم گردنم رو به نشانه ی تسلیم در مقابل این واقعیت کج می کنم که : " انسان در چاه غربت این جهان گرفتاره " . سهروردی جهان بالا رو به تعبیر شرق و جهان فرودین و مادی رو با تعبیر مغرب معرفی می کنه و انسان رو مسافر گم گشته ای می دونه که در چاه غربت مغرب اسیر شده .

بنابراین از غربت و این مسایل واهمه ای ندارم ، فقط دوست دارم دنیاهای جدید رو تجربه کنم و البته عقیده دارم بهتره این غربت ازلی  رو با یه سری مزایا تحمل کرد !

_ خلوت گزینی و دور بودن از اجتماع رو همیشه برای خودم یه نقطه ضعف می شمردم و البته برای خودم توجیه داشت و ازش رنجی نمی بردم ، اما چند روز پیش یاد این سخن حضرت علی افتادم که به امام حسن فرمودن : " فرزندم ! من چنان تاریخ پیشینیان رو خوانده م که گویی با آنها زندگی کرده م .. " یه دفه یه حس آرامشی سراغم اومد ! 

درسته برخورد ملموس با آدمای زیادی نداشتم ، اما نعمت کتاب خوندن لذت وافر زندگی با آدمهای مختلف از فرهنگهای متفاوت و در زمان های گوناگون رو به من _ مث خیلی های دیگه _ عطا کرده . برای همین همیشه حس می کنم با قهرمان های کتابا دارم زندگی می کنم و دنیاهای جدیدی رو همراه با هم در می نوردیم و کشف می کنیم .


« امــروز نـه » !

« سیریو فورِل :  برای پدرت نگرانی ؟ .. البته . به درگاه خدایان دعا می کنی ؟ 

آریـا :  هم خدایان قدیم و هم جدید .

سیریو : تنها یکـــ خدا وجود داره .. و اسم اون مرگــه  و تنها چیزی که ما بهش می گیم اینه : امروز نـَـه ! »

Game of thrones

 

 

 « S1/ E6 : « The golden crown 

عدو شود سبب خیر :))

آدم اگه کتاب خوب همراش باشه ، شلوغی بانک و نشستن تو نوبت و دیر برگشتن رو با شیرینی وصف ناپذیری به جون می خره .. انقدر که حتی ، حتی دوست داره نوبتش دیرتر برسه ! 

من امروز اینجوری بودم خب !

* مرسی [ خانوم پیرزاد ] بابت نثر ساده ی دلنشینتون و موضوع دوست داشتنی کتابتون !

_سهراب گفته بود " زن بدون چروک زیر چشم ، مثل شراب یکساله ست . به درد نخور " . __ ص 142

* عادت می کنیم ؛ نوشته ی زویا پیرزاد ؛ نشر مرکز .


احساسات "لونا لاوگود" ی

_ سودای یک روزه ای به سراغم اومد و قبل  از سرزدن آفتاب از سرم رفت ...

اما شیرینی مستی و دیوانگی ش هنوز مونده و مطمئنم از یاااد نمــیره :)

_ تا جایی که یادم میاد همیشه یکی از رویاهام فرار از دست کسایی بوده که به شدت بهشون وابسته ام ، دوسشون دارم و اونا هم همین طور .. اما مدت مدیدی هست که حس فرارم ازم فرار کرده ! یعنی نسبت به یه نفر اینطوریم و دوست ندارم ازش فرار کنم ، دلیلشم خوب می دونم .

_ آدم یه دوره هایی از زندگی خودشو یه ابرقهرمان شکست ناپذیر بی عیب و نقص می دونه که کافیه آرزو کنه ، پیش از چشم باز کردن دستش به هر اون چه می خواد می رسه ، فقط باید بخواد . .. همین که واقعیات براش مسلم می شن عیب و نقص هاشو  می بینه و بعد از یه مدت جنگ و گریز و انکار و پنهان شدن ، بالاخره با دهشت همیشه موجود ذات بشر رو به رو می شه .. مدتی تو خودش میره و انرژی لازم رو در خودش نمی بینه و به خوش خیالی الکی ش لعنت می فرسته ، در و دیوار رو شماتت می کنه که چرا بدون گناه ، ناتوان خلق شده .

زمانش اما که برسه ، می فهمه حتی یه نقطه ی قوت هم برای عمری زندگی کافیه و وقتی برای پرداختن به ضعف ها نیست . در پذیرش واقعیت نیروی اسرار آمیزی نهفته ست که بعضی ناممکن ها رو ممکن می کنه .


یه مشعل پر نور

_ " ای ترس تنهــایی من ، اینجــا چراغــی روشنـــه " / با صدای داریوش 

_ " هر چی پیرتر میشم نیازم به خواب کمتر میشه، و من زیادی پیر شدم. نصف شب رو با ارواح و خاطرات پنجاه سال گذشته میگذرونم، انگار که همین دیروز اتفاق افتادند. " __ ترانه ی یخ و آتش / جلد اول / ترجمه سحـر مشیـری

× دیدار ابریشمی و خوشایندم با یکی از حفره های تاریک قلب م هم زمان شد با ملاقات جان اسنـو ی دلاور ، شوالیه ی تنها ، با استاد ایمون و اصرارش بر هواداری از سمول تارلی ..

اینو به فال نیک می گیرم .


«نغمـه ی آتش و یــخ»

دارم کتاب ِ سریال مورد علاقه مو می خونم . الآن وسطای جلد اولم و هر وقت خیلی دلم بخواد میرم سراغ خوندنش . یه طوریه برام  که اگه ص های قبلی شم بیاد جلوم می شینم می خونم . از متن ساده و جذابش خیلی خوشم میاد . ترجمه شم دوست دارم . دستشون درد نکنه ! از توصیف ها و شخصیت پردازی هاش و تشبیه هاش خیلی خوشم میاد . تاحالا که خیلی دوستش داشتم .

[ اصلش ] گویا قراره هفت فصل باشه و فکر کنم نویسنده ش [ جورج آر. آر. مارتین ] تا حالا پنج فصلشو نوشته به انگلیسی . 

توی [ این وبلاگ ] هم ترجمه ی دو فصل اولش هست و لینک دانلودش توی همین آدرسیه که گذاشتم . از دست ندید . خوندنش خیلی توصیه می شه . از خیلی شخصیتاش حتما خوشتون میاد .

توی این لینک بالا اول آدرس دانلود متن انگلیسی رو گذاشته ، پست بعدی ش دانلود ترجمه ی فصل اوله و پست آخر هم ابتدا لینک دانلود سی فصل اول جلد دوم و بعد هم ادامه ی فصل های جلد دوم رو برای دانلود گذاشته .

* از فصل پنجاه و سه به بعد رو هم می تونید از وسط های [ این صفحه ] دانلود کنید .. هر پست جدید ، یه فصل جدید رو ترجمه کرده برای دانلود .



دنیای این روزای مـــــــــن ...

دنیای این روزای من ، سرشار از صدای داریوش شده 

عمرت دراز و صدات جاودان ! همیـــــــــــشه در اوج باشی تک ستاره ی درخشان ! 

 

_ تبریک به خودم که بالاخره سماجت به دادم رسید و یکی دیگه از گمشده هامو پیدا کردم . روحت شاد کازانتزاکیس بزرگوار ! دلم برای " گزارش به خاک یونان " ت تنگ شده حسااابی !

 

همون قدر که پائولو انعطاف پذیر بودن روح انسان و جهان رو بهم نشون داد ، کازانتزاکیس عزیز هم استقامت و قدرت بی انتهای سرشت بشر رو برام یه نمایش گذاشت .

یعنی واقعا نبودن بعضی کتابا توی کتابخونه م مث یه حفره ی سیاه دردناکه که هیچی جز خود اون کتاب نمی تونه پرش کنه . 

+ هدیه ی امروز هم رمان " عادت می کنیم " زویا پیرزاد بود ... فعلا که در مسیر وینترفل و باقی اقلیم های هفت پادشاهی دارم سیر می کنم . خوندن این رمان رو که تازه خریدم ، باید بذارم برای یه فرصت شیرین دیگه !

_ حس این گم گشته به حس مسافری شبیهه که روی ماسه های یه جزیره ی خالی از سکنه اما نه چندان دور از آدمها ، زیر سایه ی آفتاب بزرگوار نشسته و هر از گاهی وزش یه نسیم شادترش می کنه .