هی میرن کامنت می نویسن که:
امیدوارم همایون شجریان از مسیر درست منحرف نشه.. موسیقی سنتی .. این که راکه! گیتاااار؟؟؟ ... :((
منم امیدوارم نه تنها ایشون که تمام هنرمندای صاحب سبک و صاحب نظر و صاحب
ذوق و ... اصن به این چیزا اهمیت ندن و فقط کار خوب تولید کنن. هرچی «خوب»
باشه گوش دادنیه، دیدنیه، .. درضمن اینا که رو موسیقی سنتی اصرار دارن؛
برای من پیش اومده که یکی از آثار سنتی جناب همایون رو 1-2 بار گوش دادم و
برام بیش از اون جالب نبود!
اوضاعی داریما!
عزرائیل منتظر بود جیمی جیمیسون در شکل گیری آلبوم «آرایش غلیظ» سهمی داشته باشه بعد بره دنبالش!
روحش شاد!
*نکنه واقعنی به مرحوم برخورده باشه که سهراب پورناظری 4-5 تا ساز نواخته و
به ایشون فقط یکی رسیده؟ بریم از کامنترها بپرسیم! آگاهی نسبتبه این چیزا
از صفات بارزشونه آخه!
· Simi Valley, CA, United States ·
این جانب دو روزه معتاد به آهنگ « دوسِت دارم » شده م که نقل هست اجرای گروه سوِن ِ.
شونصد بار تکرار، به حدی که موندم دلزده شدم یا وابسته!
هیچی دیگه م نمی تونم گوش بدم!
تجربه قبلی م یکی از اجراهای یانی بود .. یادم نیست آخرش چیکار کردم خلاص شدم :/
کمـــــــــــک!
· Simi Valley, CA, United States ·
باز من بدون اطلاع خودم رفتم امریکا!
حالا امیدوارم هواش خوب باشه اونجا!
هی خودم، چه خبرا؟ پاشم بیام؟ یا بر میگردی خودت؟
خب حالا همه چی داره وارونه میشه!
چندتا دوست به تازگی پیدا کردم خیلی کوچولو! در ابتدای نوجوانی حتی!
ارتباطم زیاد باهاشون قوی و صمیمانه نیست حتی همدیگه رو خوب نمی شناسیم ولی یه حس قلقلک آوری رو در آدم بیدار می کنه
* اینکه آدم دوستاش مطابق سنش نباشن و بزرگتر/ کوچکتر از خودش باشن به طور
خلاصه می دونم از لحاظ روان شناختی چه ماجرایی داره .. برای همین سعی می
کنم کنترلش کنم، چمیدونم مدیریت و .. این حرفا
از اونجا که درگیر Once upon a time in wonderland هم هستم،
تازه یادم اومد دیشب وسط خوابای درهم برهم تعقیب و گریزی م، یه صحنه ای
بود از خواب پریدم، متوجه شدم دارم زیرلب اسم Jabberwocky رو صدا می کنم!!
حرفایی
که فاسکو و جان توی سلول به هم می گفتن رو قبول دارم؛ هم نظر این و هم نظر
اون. منتها بستگی به روحیۀ طرف داره که حتی بعد از یه تلاش طوفانی به سمت
کدوم ایده بره. اینکه « ما فقط داریم اتفاقات رو به تعویق می ندازیم » یا «
ما تاثیرگذار بودیم/ هستیم»
_ ولی اشارۀ جان هم خیلی ظریف بود که « تو
مدت کوتاهیه آدم خوبه شدی و داری جون آدما رو نجات میدی » . قشنگ میشه حس
کرد یه نفر مث جان بعد یه مدت می تونه دوباره بره توی لاک خودش و ..
باز دوباره خوابای « پرسن آو اینترست» ی م شروع شده
دیشب من مسئول تعقیب مستر ریس بودم که گمونم زود هم لو رفتم ولی خودمو زدم به اون راه
قدم بعدی فهمیدم شرور ماجرا Dr. House هست و من شدیدا در خطرم!
* آدم به سختی دلش میاد کتابای «افق» جان رو از خودش جداکنه
ولی میشه رفت از اون کتابای «سبز»شون خرید کرد حداقل! ^_^
سال گذشته طرحی داشتیم با عنوان اینبار شما به ما کتاب بفروشید! و به دلیل اینکه این طرح با استقبال روبهرو شد و به جای یک ماه 3 ماه ادامه یافت، امسال هم کتابفروشی شمارهی یک افق، «کتاب افق» کتابهای مشتریان را از آنها میخرد. این طرح از 14 تیرماه که مصادف بود با روز قلم تا یک ماه اجرا شد و به دلیل استقبال خوب مشتریان تا پایان فصل تابستان تمدید شد.
مشتریان میتوانند در طول این مدت، کتابهای نشر افق را که پیشتر خریده و خواندهاند، با یکسوم قیمت پشت جلد به ما واگذار کنند و در ازای آن، کتاب، محصولات موجود در کتاب افق یا پول نقد دریافت کنند؛ به شرط آنکه کتابهنا، چاپ نشر افق باشند و البته سالم و تمیز!
به علاوه کتابهای خریداری شده، با نصف قیمت پشت جلد دوباره به فروش میرسند. نشر افق با این کار، هم میخواهد از کتابخوانهای جامعه حمایت کند و هم در حفاظت از محیط زیست سهمی برعهده بگیرد. این کتابها با برچسب سبز از دیگر کتابها جدا میشوند. کتاب افق برای این کتابها، دو قفسهی ویژه در نظر گرفته است.
کتاب افق: خیابان انقلاب، جنب سینما سپیده، نبش کوچهی اسکو.
ساعت کار: 9 صبح تا 9 شب
ای ول آبرامز! ای ول!
دوتا episode عقب انداختی ش ولی بالاخره episode 16 ; RAM ترکوندی! ای ول!
ازت راضی ام! ^_^
*Person of interest; S3
از پیج اعترافات احمقانۀ شما:
برای گرفتن گواهینامه 3-4 باری بود داشتم شهری میدادم
با آخر که قبول شدم ب سلامتی (کلی ذوق )....سرهنگ بم گفت قبولمو گفت پیاده
شو برو آموزشگاه....آغا من درو باز کردمو .... ولی هر کاری کردم نمیتونستم
پیاده شم....داشتم خودمو میکشتما....این وسطم هی میگفتم ولم کن....(نفر
آخر بودمو تو ماشین تنها) سرهنگه که بش برخورده بود هی میگفت خانم....و
صدام میزد ولی من....تا اینکه داد زد گفت خانم کمر بندتو باز کن....قیافه
منو تصور نکنید لطفا... ....
خوب کمر بندو با کلی
خنده و عذر خواهی باز کردم ولی تا پیاده شدم دو قدم اون ور تر 4-5 تا پله
رو افتادم...سرهنگه ک نرفته بود و داشت نگام میکرد پیاده شد و گفت قبل از
اینکه جنازت برسه آموزشگاه بیا خودم برسونمت....هیچی دیگه تا یه هفته بدنم
کبود بود....
ولی خوشحال بودم چون قبول شده بودم...
لذتی بالاتر از این نیست که
کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند
اینگونه می فهمیم که دیووانه نبوده ایم ...
٠•●ஜ کریستین بوبن ஜ●•
هووی زلزله!
روتو کم کن دیگه!
* اگر هم قصد و نیت زمین شناسانه و .. داری برو یه جایی که آدم و ساختمون نداشته باشه