May 24, 2014 ·

* اسم مقاله هست « چرا و چگونه .. بخوانیم؟» اصلا چرا باید این مقاله را بخواینم و چه کسانی باید بخوانند ؟ خیلی ها!
هری پاتری ها بخوانند تا لذتشان چندبرابر شود و مروری شود بر آنچه دوست دارند و اینکه چرا دوست دارند
هری پاتر نخوانده ها هم بخوانند ؛ باشد روزی روزگاری بیاید دور یا نزدیک که بخواهند تصمیمی بابت آن بگیرند

« چرا و چگونه باید هری پاتر بخوانیم»
زری نعیمی

1ـ بخوانیم تا لذت ببریم. خواندن، فقط و فقط برای لذت بردن. این چیزی است که هری پاتر آن را در اوج به خواننده­‌اش می‌دهد. این رمان جوری با لذت و در لذت آغشته شده است، طوری تار و پودش را با آن بافته‌اند که به صغیر و کبیر رحم نمی‌کند. از خواننده‌ی بی‌زار و گریزان از کتاب و خواندن بگیر، تا خواننده‌ی خوره‌ی کتاب. از کسی که تا به حال دستش به کتاب نخورده تا کسی که کتاب از دستش نمی‌افتد.
حتما با خودتان فکر می‌کنید که پس بالاخره منتقد نخبه‌گرایی مثل این جانب هم بعله! همان کسی که هیچ‌کس را در ادبیات کودک و نوجوان قبول ندارد. همان کسی که از هر کتابی یک ایرادی می‌گیرد. پس او هم بله، از آن قله‌ی بلند ادبیات خاص، متفاوت و نخبه‌پسند سقوط کرده و افتاده در دام هری‌ پاترها (مجموعه هری‌ پاتر) و جو هری پاتر او را هم جوگیر کرده است و با خواندنش، او را نمک‌گیر. او هم دچار تب هری پاترها شده است، آن هم تبی سوزان. پس بالاخره موج کوبنده‌ و فراگیر تبلیغات، او را هم از پا درآورد و تسلیم‌اش کرد. او که در همه‌ی نوشته‌ها و انتخاب‌هایش برای یک معرفی کتاب، از راهی می‌رود که دیگران نمی‌روند، راهی غیرمعمول و رایج... همانی که به سراغ نویسنده­ها و کتاب­های نا آشنا اما غیرکلیشه­ای و دم دستی می­رود... پس بالاخره او هم با سر در چاه هری پاترها سقوط کرد.
درست است. برای همین‌ها بود که این منتقد، زمانی به سراغ هری پاترها رفت که همه‌ی تب‌ها سرد شده بود. توفان پاتر آرام شده و جو تند تبلیغات، خاموش شده بود. زمانی خواندنش را آغاز کرد که همه‌گان خوانده بودند، معرفی و نقدش کرده بودند. زمانی به سراغ هری پاترها رفت که دیگر کسی آن طرف‌ها نبود. می‌خواست بدون حضور این فضای سنگین و نفس‌گیر، بخواندش. زمانی خالی از هیاهو و جنجال و برو و بیا. تا فقط او باشد و کتاب و فضایی خالی از هیجان‌های تند. کتاب باشد و خواننده، منهای فضا، زمان و مکان و حجم عظیم تبلیغات رسانه‌ای سراسری و جهانی. می‌خواست نانِ خواندنش را وقتی تنورها سرد می‌شود یخ بچسباند. این هم یک ویژگی دیگر است. همه می‌گویند تا تنور داغ است باید چسباند. و او در روزهایی به سراغ هری پاترها رفت که فقط هری پاترها بود و او.
این توضیحات نوشته نشد تا سلیقه‌ی شخصی و فردی نگارنده روشن بشود. این‌ها نوشته شد تا در فضا، زمان و مکان خواندن هری پاترها و اثراتش قرار بگیرید. تا پس از این‌همه، در حضور شما و این کاغذهای سفید اعتراف کنم که در تمام عمر فرهنگی و ادبی‌ام که عمری است طولانی و هم چون نوح، یعنی نزدیک به 30 سال، و در این عمر طولانی که همه‌جور کتابی خوانده‌ام، بدون مکث، بی‌هیچ تردیدی اعتراف کنم که تا به‌حال از خواندن هیچ کتابی تا به این حد لذت نبرده‌ام. بگذارید از این هم فراتر بروم و بگویم از کتاب­های دوران نوجوانی‌ام که مثلا از بینوایان ویکتور هوگو تا لبه‌ی تیغ سامرست موآم و رمان‌های عامه‌پسند مثل پر اثر ماتیسن یا کتاب‌های جواد فاضل و رمان عجیب و سیاه بوف کور صادق هدایت و از خیلی‌هایش لذت بردم و هنوز هم می‌برم. اما اعتراف می‌کنم در برابر شما و این کاغذ و حضور این قلم، که آن لذتی که از هری پاترها بردم، دیدم، بلعیدم و چشیدم، در هیچ‌کدام نبود.
لذت‌ها گوناگون‌اند. لذت‌های قطر‌چکانی. در هر صفحه یا هر فصل، قطره‌هایی از آن را در کام‌ات می‌‌ریزند. لذت‌هایی آنی و تند، گذرا و موقتی و در لحظه، مثل لذت تند یک فلفل. لذت‌ کشدار مثل پنیرهای پیتزا. لذت‌های ماندگار مثل بوی عطرهای فرانسوی. و لذت‌هایی که می‌توان در آن شنا کرد؛ یک لذت فراتر هم هست. لذتِ محض. مثل ریاضیات محض. این شنا کردن در لذت نیست، غرق شدن در لذت است. سپردن، رها کردن. بدون حرکت دست‌ها و پاها.
من به عنوان خواننده‌ی عام، من به عنوان خواننده‌ی حرفه‌ای، من به عنوان منتقد، همه‌ی انواع و اقسام لذت‌ها را از رمان‌های هری پاتر بردم. چشیدم، بلعیدم. درست مثل همان شوکولات‌های جادویی با طعم همه چیز. هر طعمی که تو دلت بخواهد. من 14 روز با هری پاترها (ده کتاب) زندگی کردم. شبانه روز و بی‌وقفه. همه‌ی زندگی از جزییات تا کلیات؛ از جواب دادن به تلفن و خواب و خوراک و... رنگ باخت و کنار رفت. فقط من بودم و هری پاترها. بهتر است بگویم من نبودم. همه او بود.
لذت چگونه می‌تواند همه‌چیز را به تصرف خود درآورد؟ تا آن‌جا پیش برود که بخواهی تمام خطوط ارتباطی و اتصال را قطع کنی؟ تا فقط به خطوط بلعنده و مکنده‌ی کتاب متصل شوی؟ از هر چه غیر اوست بریدم و به هر چه اوست، وصل شدم. نه، از عرفان نمی‌نویسم. از کتاب می‌گویم. از لذت خواندن کتاب هر چیز که بخواهد میان تو و خواندن، ثانیه‌ای فاصله بیندازد آزاردهنده است. هری پاترها طعم لذتی را در جان‌ و ذهن‌ات می‌ریزند (از خط شروع تا خط پایان) که لذیذترین لحظه‌های زندگی‌ات در برابرش به درجه‌ی صفر می‌رسند. حالا می‌توانم بفهمم که چرا این رمان‌ها در عصر رسانه‌ها و کامپیوتر و اینترنت، که همه گمان می‌بردند دیگر عصر خواندن و کتاب و نوشتار (آن هم ادبیات) به پایان رسیده، چه غوغای عظیم جهانی برپا کرده است. طوری‌که حدود یک میلیون نوجوان، قبل از چاپ کتاب، آن را پیش‌خرید کرده‌اند. و میلیون‌ها نفر دیگر منتظرند. حالا می‌فهمم چرا آن نوجوان می‌گفت تا به حال بیست و پنج بار هری پاترها را خوانده و هنوز هم دوست دارد که بخواند.
این حرف‌های یک نوجوان پر شور و لذت‌طلب و سرگرمی‌خواه که در طول عمرش به جز هری‌ پاتر کتابی نخوانده، نیست. کسی به آن اعتراف می‌کند و می‌نویسد که در ادبیات بورخس را می‌پسندد و هوشنگ گلشیری را. کسی که ادبیات را فقط مقید و متعهد به ادبیات می‌داند. کسی که در ادبیات نخبه‌گراست و فقط آن تک ستاره‌ها که در اوج‌اند را می‌پسندد. حالا این او اعتراف می‌کند و به بزرگ‌ترها می­گوید بیایید پا به پای نوجوانان، و بیش‌تر از آن‌ها و بهتر از آن‌ها هری پاترها را بخوانیم و لذت ببریم. آن هم انواع و اقسام لذت‌ها را.
2ـ همه باید هری پاتر بخوانند! هری پاتر فقط رمان نوجوان، جوان و کودک نیست. هری پاتر رمانی است که خواندن آن بر هر کسی، از هر صنف و گروه و دسته‌ای لازم، ضروری و حیاتی است. و باید بگویم بزرگ‌ترها خیلی بیشتر از نوجوانان لازم است که آن را جز به جز بخوانند.
اول از همه، مقدم‌تر از همه، واجب‌تر از همه، پدرها و مادرها باید بخوانند. البته اگر هنوز نخوانده‌اند. یک بار یا چندبار فقط برای خودشان بخوانند، نه برای هدفی یا کاری. نه برای این که بفهمند باید مجوز خواندنش را برای بچه‌های‌شان صادر کنند یا نکنند. فقط برای دل خودشان بخوانند. بخوانند تا طعم لذت را کشف کنند. بخوانند تا لذت را بچشند. بعد از آن، بارها بخوانند. هر بار دقیق‌تر، تیزبینانه‌تر، خردمندانه‌تر. تا ذره ذره‌ی آن را بشناسند. تا از نزدیک‌ترین شکل ممکن با تک تک شخصیت‌های نوجوان آشنا بشوند. این کتاب‌ها بهترین فرصت و بهترین امکان شناخت مستقیم را برای پدرها و مادرها فراهم می‌کند. شناختی که بهترین روان‌پزشکان و روان‌شناسان قادر نیستند که در اختیار بگذارند.
جی.‌کی. رولینگ در تک تک شخصیت‌پردازی‌هایش از نوجوانان داستان، کاری کرده که هیچ علمی نمی‌تواند این شناخت و آگاهی مستقیم را بدهد. رولینگ با دوربین مخفیِ داستان، تمام زوایای شخصیت‌های نوجوانش را در موقعیت‌های مختلف نشان می‌دهد. طوری که برای خود نوجوان هم غافلگیرکننده و بهت‌آور است. برای همین است که انگار او با قلم‌اش جادوگری می‌کند. رولینگ اصلا به دنبال تربیت کردن آن‌ها نیست. در زندگی خصوصی و عمومی آن‌ها دخالت نمی‌کند. دنبال عوض کردن، تغییر دادن و یاد دادن چیزی بزرگ یا کوچک به آن‌ها نیست. رولینگِ نویسنده به جای این‌که تلاش کند شخصیت‌های نوجوانش را در خودش حل کند و آن‌ها را به جایی ببرد و جوری نشان بدهد که خودش اراده کرده و خودش دوست دارد، تمام قدرت و توان نویسندگی‌اش را در اختیار تک تک آن‌ها قرار می‌دهد تا هر نوجوانی، فقط و فقط خودش باشد. خودِ خودش.
شخصیت مرکزی رولینگ، هری پاتر است. او با قدرت نویسندگی‌اش به راحتی می‌تواند از هری پاتر یک قهرمان بسازد. هر نویسنده‌ای می‌تواند و آرزو دارد که از شخصیت محوری داستان‌اش یک ابرمرد یا ابرانسان بسازد. کسی که چکیده‌ی تمام آرزوهای خودش و مخاطبانش باشد. مثل سوپرمن، مرد عنکبوتی، بت‌من و حتی شاهکار شخصیتی ادبیات، شازده کوچولوی سنت اگزوپری. این­ها تجسم آرزوهای نویسنده‌گانش هستند. آن انسانی که می‌خواهد باشد و نیست. سوپرمن و شازده کوچولو در ابرانسان بودن‌شان هیچ فرقی با هم ندارند. تفاوت در خواست‌ها و آرزوهای نویسنده‌هایی است که آن‌ها را می‌نویسند و می‌آفرینند. این هر دو ابرانسان کوچک، به یک میزان از کودک و نوجوان و شخصیت آن‌ها دور هستند. هر دو تجلی آرزوهای سرکوب شده یا نشده‌ی نویسندگان‌شان و مخاطبان‌شان­اند. انسانی با توانایی‌های خارق‌العاده: سوپرمن، مردی که قدرت‌اش نامحدود است. با شتاب نور در فضا پرواز می‌کند. دیوار زمان را می‌شکند. درختان جنگل را سرنگون می‌کند. کشتی‌ها را بلند می‌کند. سدها را می‌شکند و می‌سازد. چشمانش به اشعه‌ی ایکس مجهزند و...
هر کاری بخواهند و اراده کنند انجام می‌دهند. همین خصوصیات را به اشکالی دیگر، شازده کوچولو هم دارد. یک کودک غیرزمینی. او هم از آسمان آمده است. قلبش جور دیگری می‌زند. دنیا را جور دیگری می‌بیند. ابرانسان کوچک نویسنده است.
اما هری پاترِ رولینگ، قهرمان او یا ابرانسان او نیست. او اصلا خارق‌العاده نیست. هری به قول پرفسور اسنیپ یک کودن و پخمه است. یک تنبل خوش‌شانس که در هر کاری، فقط دوستان زرنگ­اش کمکش می‌کنند. کسی که از عهده‌ی ساختن یک معجون درست و حسابی برنمی‌آید. مگر با تقلب از روی کتاب شاهزاده‌ی دو رگه!
او از زیر بار درس و تکلیف درمی‌رود. مسئولیت‌های حساس و خطیری را که آلبوس دامبلدور به عهده‌اش می‌گذارد، پشت گوش می‌اندازد. می‌رود دنبال بازیگوشی‌ها، حواس‌پرتی‌ها و خواسته‌های خودش. با اشتباه‌های بزرگش، زمینه‌ی مرگ دوست و پدرخوانده‌اش سیریوس را فراهم می‌کند و... همین جزییات در شخصیت‌پردازی هری و تک‌تک شخصیت‌های نوجوان از اصلی‌ها: رون، هرمیون، جینی و جرج و فرد (دوقلوهای ویزلی) تا دارکومالفی و دوستانش... همه به شدت خودشان هستند. نه شخصیت­هایی که رولینگ مطابق میل خودش آن‌ها را ساخته باشد. برای همین به همین خاطر است که این همه نزدیک‌اند. این همه ملموس، عینی، باورپذیر و دوست‌داشتنی.
برای همین، پدران و مادران حتما باید هری پاترها را بخوانند. هیچ کتابی، هیچ علمی و هیچ تجربه‌ای نمی‌تواند این‌طور ماهرانه تمام زوایای پنهان و پیدای فرزندان‌شان را از نزدیک نشان بدهد. زندگی با فرزندان و ارتباط مدام با آن‌ها، موجب شناخت نمی‌شود. عاطفه و تعصب در نزدیکیِ مدام، اجازه‌ی شناخت و دیدن را (آن هم بی‌واسطه ) نمی‌دهد. رولینگ با هری پاترهایش امکانات غیرممکن را به راحتی در اختیارشان می‌گذارد. بخوانید تا لذت ببرید. بخوانید تا بشناسید.
3ـ معلم‌ها، مربیان، اولیا تربیتی، مدیران و همه‌ی مسئولین آموزش و پرورش باید هری پاترها را بخوانند! اول بخوانند فقط برای خودشان. فارغ از همه‌ی مسئولیت‌ها. از قالب خود که مدام به دنبال ردیابی بدها، خوب‌ها و متوسط‌ها هستند و دائم در پی قضاوت و ارزش‌گذاری، بیرون بیایند. به خودشان و فقط خودشان فرصت بدهند هر چند اگر بخواهند، خود کتاب بی‌اجازه و با اجازه‌، آن‌ها را از خودشان بیرون می‌آورد. خوب حالا بعد از چشیدن، بلعیدن، غوطه خوردن در لذت و به آرامش رسیدن در آن، آن‌وقت بارها و بارها بخوانید. مو به مو. نکته به نکته. بخوانید برای شناختن. بخوانید چون تمام سر و کارشان با نوجوانان است. بخوانید تا برمبنای شناخت نوجوانان برنامه‌ریزی کنید تا موفق بشوید. مثل آلبوس دامبلدور. نه مثل پرفسور آمبریج. که هر برنامه‌ای برای تربیت بچه‌ها و مدیریت می­ریزد، شکست می‌خورد. چون همه‌ی این شکست‌ها و به بن‌بست رسیدن برنامه‌های نظارتی و تربیتی به عدم شناخت برمی‌گردد. هری پاترها بعد از چشاندن لذت خواندن، فرصت شناخت مستقیم را پدید می‌آورد. شناختی که خود نوجوان یا نمی‌داندش یا از دادن و برملا کردنش خوداری می‌کند.
و یک نکته‌ی اساسی و آموزشی! لازم نیست شبانه روز دهان‌تان کف کند تا بچه‌ها را دعوت به خواندن کتاب بکنید. لازم نیست توصیه به خواندن و مطالعه بکنید. لازم نیست هفته‌ی کتاب و نمایشگاه کتاب برگزار کنید. کافی است یک قدم بردارید. در کتابخانه‌ی هر مدرسه، هری پاترها را بگذارید. برای بچه‌ها سر کلاس، زنگ ادبیات، هنر، فوق برنامه و... هری پاتر بخوانید. و بگذارید خودشان بخوانند. نترسید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. جز یک اتفاق فرخنده‌ی فرهنگی. البته اگر واقعا راست می‌گویید و می‌خواهید بچه‌ها کتاب بخوانند.
4ـ نویسنده‌ها باید هری پاتر بخوانند. بر هر نویسنده‌ای از نان شب واجب‌تر است خواندن هری پاترها. نویسندگان یعنی همه‌ی کسانی که با ادبیات و نوشتن سروکار دارند. یعنی هر کس با قلم، نوشتن و کلمه و کاغذ ارتباط دارد. از داستان‌نویس تا روزنامه‌نگار. در درجه‌ی اول داستان‌نویسان و رمان‌نویسان، بعد شاعران، بعد تصویرگران،‌ بعد منتقدان، فیلم‌نامه‌نویسان، نمایشنامه‌نویسان، کارگردانان سینما و... و باز در درجه‌ی اول نویسنده‌های کودک و نوجوان، و باز در درجه‌ی اول، نویسندگان به طور عام. نویسندگان کودک و نوجوان از هر صنف و گروه و دسته، با هر نوع تفکر باید اگر آب دست‌شان است زمین بگذارند و به جایش هری پاتر بخوانند. بار اولِ اول فقط بخوانند برای خودشان. بخوانند تا لذت ببرند. لذت ناب از خواندن. بعد بارها و بارها و بارها بخوانند. مثل همان نوجوان، بیست بار یا بیشتر. بر نویسنده بیش از هر کسی واجب است که بارها و بارها بخواند. تا دریابد این چه شورش و چه غوغایی است که هری پاترها در جهان برپا کرده‌. بخواند تا دریابد که نمی‌تواند بگوید که آن‌ها فقط رمان‌هایی عامه‌پسند، تجاری و بازاری هستند. بخواند تا بداند هری پاترها فقط در جذب مخاطبِ جهانی شاهکار نیستند. بخواند تا بداند از منظر ادبیات داستانی، رمان‌های هری پاتر،‌ شاهکاری بی‌نظیرند.
نویسنده‌های ایرانی باید ذره به ذره و جز به جز و خط به خط آن را ردیابی کنند. درهم بریزند. بشکافند. ریز ریز کنند تا دریابند چه کرده است و چگونه. رولینگ در داستان‌هایش نویسنده است و معلم نیست. اما می‌تواند بزرگ‌ترین حکیم و آموزگار باشد برای چگونه نوشتن. رولینگ می‌تواند معلم تک تک نویسندگان ایرانی باشد. نه برای کپی کردن. نه برای سرقت ادبی. برای تقلید کردن از شگردهای پنهان و پیدای نویسندگی.
البته کاری است سخت و طاقت‌فرسا. اگر بتوانیم و بشود به عنوان نویسنده و داستان‌نویس از مرحله‌ی دق کردن از حسادت و رقابت بیرون بیاییم. اگر بتوانیم حضور سنگین، فراگیر و مافوق تصورِ قدرت نویسندگیِ رولینگ را تاب بیاوریم. من هم اگر داستان‌نویس بودم، از این همه توانایی و اعجاز رولینگ در جهان نوشتار دق‌ مرگ می‌شدم. برای همین است که بسیاری از نویسندگان، از ترس این ابهت فراگیر، رمان را تحقیر و تکفیر می‌کنند. می‌گویند خواندیم، خوش‌مان نیامد. می‌گویند خوب، برای نوجوانان کتاب‌نخوان خوب است و مفید. می‌گویند رمانی عامه‌پسند و بازاری است و بهره‌ای از ادبیات نبرده. می‌گویند هنوز نمی‌شود گفت و یا نرسیده به جایی که بشود به آن گفت شاهکار. و این‌ها همه تداعی‌گر داستان اسطوره‌ای و کهن است که می‌گوید وقتی مانیِ نقاش، نقاشی‌هایش را کشید و همگان را مبهوت و حیران هنر خود ساخت، نقاش‌های متوسط حضور سنگین و فراگیر او را تاب نیاوردند و دستانش را در نیمه‌شبی، از مچ قطع کردند تا بزرگی و عظمتِ هنر او، حقارت و کوچکی آن‌ها را به رخ‌شان نکشد.
اما من می‌گویم به عنوان یک منتقد، به عنوان کارشناس ادبیات کودک و نوجوان، که یکی از راه‌های برون‌رفت از بحران رمان نوجوان در ایران خواندن رمان‌های هری‌پاتر توسط نویسندگان ایرانی است. باید بخوانند و تمام قطعات آن را یکی یکی پیاده کنند و از نو روی هم سوارش سازند، تا دریابند او چه کرده است و چه‌گونه. نویسندگان کودک و نوجوان بیش از هر کس و حتی خیلی بیشتر از نوجوانان، به خواندن چندین باره‌ی رمان‌های هری پاتر نیاز دارند. چرا که رولینگ، اعجاز نوشتن در عصر پسامدرن است.

http://www.khanesh.ir/haripoter.htmManage

 

June 2, 2014 ·

گاهی می خوام به یکی بگم :
« به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را »
ولی جلو خودمو می گیرم
* توی دلم میگم ایشالله خودم پاشم برم بهشون عرض سلام و ارادت داشته باشم.


June 1, 2014 ·

ﮊﺍﭘﻨﯿﻪ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﻫﯿﯿﻦ ﺳﺎ ﻧﻮ ﺗﯿﻮ ﮐﯿﺸﻮ ﭼﯿﻦ ﺷﯽ ...
ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﯽ ﮊﺍﻧﮑﻮ ﺗﻮ ﻧﻮا ..
ﻣﺮﺩﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ : ﺷﺎﻧﮑﻮ ﯾﻨﺴﻮﻭﻭﻭﻭﻭ ..
ﻣﯿگﻪ : ﻧﺎﻣﻮﻧﻮﻭﻭ ﺷﯿﻨﺴﺎﻭﺍ . ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺷﯿﺠﻮﻧﻬﻮﻭﻭو

( ﺧﻮﺷﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺑﺎﺩﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺻﻠﯿﺘﺖ ﮊﺍﭘﻨﯿﻪ)

* از پیج :دی


June 1, 2014 ·

حکایت همۀ رفتن ها ماندن ها
نشده در شهری بیشتر از 6 سال زندگی کرده باشم. بیشترین سالهای ماندنم در چهار شهر و هرکدام 6 سال بوده. می ماند چند 2-3 سال که مثل جزیره هایی بین یا در کنار این 6 های بزرگ جا خوش کرده اند.
اینجا بحث سر دوستی هاست. دوستی هایی که پا گرفته کم تعداد و دیرجوش بوده اند. چون خیلی ها طبق عادت به گذشتۀ طرف مقابلشان نگاه می کنند تا بتوانند به او اعتماد کنند، و هربار من هم همراه آنها به پشت سر خودم نگاهی انداخته م و چیزی که من دیدم همانی بوده که آنها نتوانستند واضح ببینند؛ گذشته ای در شهری دیگر و چه بسا بسیار دور و با اقلیمی متفاوت. آن تصویر مبهم برای آنها نوعی احتیاط مهیا می کرد و سعی می کردند «حال» و رفتار و خلقیات کسی که پیش رویشان قرار داشت را لحاظ کنند. از بین این ها همیشه به تعداد چند انگشت فقط یک دست، دوستی هایی پا گرفته و حتی تا سالها بعدش حفظ شده، بعضی ها سرشان گرم شد، متفاوت شدند، سرد شدند و با 1-2 نفر هم شاید کدورتی حاصل شد و .. نهایتاً تعداد بسیار کمی ماندند که امروز به زور به تعداد همان انگشتان تنها یک دست بشوند.
همیشه این من بودم که می رفتم؛ شهر را ترک می کردم، آدرس می گرفتم و در اولین فرصت نامه ای پست می شد و پاسخی و این چرخۀ دلپذیر همچنان ادامه می یافت و در فرصت های اندکی که گاه دست می داد، دیداری هم حاصل می شد.
و حالا اتفاق عجیبی افتاده؛ چیزی که از چند روز پیش به من می گوید این پوسته ترک برداشته. ماجرا از جایی شروع می شود که طی یکی از حرکات جالب سرنوشت، من و دوستی از شهری دور، به هم نزدیک شدیم. با شرایطی متفاوت؛ این بار او بود که هر چند سال یک بار می رفت و البته بر می گشت. اما پوسته از زمانی ترک برداشت که به من گفت قرار است به شهر خودشان برگردند. این از آن رفتن های برگشت دار نخواهد بود. من اگر جای او باشم و ریشه ای در شهری دوست داشتنی داشته باشم _ و با اینکه جای او نیستم، قلبی و زبانی او را تشویق می کنم که بماند_ حتماً می مانم. حتی با وجود مشکلاتی که او پیش بینی می کند.
همیشه آنها که مانده بودند، ریشه هایشان آنها را نگه می داشت. آنها با خاک بیگانه نبودند حتی اگر تا کیلومترها اطرافشان موجود ریشه داری نبوده باشد. من همیشه ریشه هایم را در دست گرفته ام و از این خاک به آن خاک رفته ام، و همیشه این را مزیتی برای خودم شمرده ام. اتفاقا حالا این ماندن است که مرا وحشت زده می کند. حالا که معادله عوض شده، ترک ها اگر پررنگ تر شوند من باید دنبال چیزی باشم که دیوارۀ این پوسته را محکم تر کند؛ یا آن قدر شجاعت و توانایی داشته باشم که خودم بشکنمش و موقعیت جدیدی برای خودم ایجاد کنم. طوری که دیگر چنین چرخش هایی سایۀ هراس را بر دیوارهای قلعه ام ننشاند.



June 1, 2014 ·

خدایا
همۀ بیماران را شفا عنایت فرما
این مرض وسواس منو هم یه کاریش بکن لطفاً :/
* بعضی کارایی که دوست دارم انجامشون بدم و خیلی بهشون فکر می کنم، یهویی قاطی می کنم؛ مواردشون خیلی کمه ولی خیلی ذهن آدمو درگیر می کنه

May 31, 2014 ·

کتاب "هری پاتر و فلسفه" مورد توجه بسیاری از گروههای فلسفه دانشگاههای معتبر غربی قرار گرفته است و بسیاری از فیلسوفان در باب آن اظهار نظر کرده و آن را اثری خواندنی و جدی قلمداد کرده اند.

بلگت و کلین تدوین کنندگان این کتاب هم هر دو استاد فلسفه هستند بلگت استاد فلسفه در کینگ کالج در ایالت پنسیلوانیا است و کلین فلسفه را در دانشگاه ایالتی اریزونا تدریس می کند.


May 31, 2014 ·

در یه وبلاگی فرموده شده ، اینکه اسامی بنیانگذاران 4گروه هاگوارتز با حروف تکراری شروع میشن؛ مثلا هلگا هافلپاف ، گودریک گریفندور ، ... اون سالازار اسلیترین شون میشه ss که همون سازمان مخوف نازی هست. البته از اولش ی مقدمه اومده بود که آره این داستان، تاریخ هاش با تاریخهای جنگ جهانی دوم و ظهور و افول هیتلر و .. فلان و بهمان می خوره (حالا اگرم بخوره چی میشه؟؟ )
برای همین این اس اس ش قویاً نشان از نازی بودنش داره . یعنی رولینگ اومده به طور ضمنی علیه هیتلر و جنگ جهانی و به نفع انگلیس داستان نوشته .. خوب نوشته باشه. کی دوست نداره به نفع کشورش و مردمش بنویسه؟!
بعدش فکر کردم حالا سالازار که کلهم دو تا اس داره طفلک، اگه بیشتر دقت می کرد سوروس اسنیپ که سه تا اس داره رو چی می گفت! یا سیریوس بلک که اونم دوتا اس داره منتها یاغی اسلیترین محسوب میشه.
اصن راست میگه، چرا این اسلیترینی های از خدا بی خبر همه ش اس یا س دارن؟ هورس اسلاگهورن، فینیاس نایجلوس، رگیولس آرکچرس، بلاتریکس لسترنج، نارسیسا، اوه اوه اگه اسم لوسیوس ملفوی رو برده بود خودم می زدم توی دهنش!!
اینکه درکو از س بی نصیب مونده معنی ش چیه؟ خطرناکه؟
*باهوش!!



May 31, 2014 ·

ابتکار از نوع ایرانی !!
دو نو جوان 16 ساله اصفهانی، کتاب ششم هری پاتر را نوشتند... داستان طبق روال قدیمی و داستانهای هری پاتر با تنهایی های او شروع میشود اما این بار هری قرار نیست آخر تابستان را با رون باشد بلکه هر دو میهمان هرمیون میشوند. حضور رون در دنیای مشنگها و خنگ بازی های او در هنگام مواجه شدن با وسایل آنها خالی از لطف نیست.

بعد از مدتی حضور در خانه هرمیون داستان طبق روال معمول برای خرید مدرسه به کوچه دیاگون می روند و باز هم فضولی بچه ها کار دستشان میدهد و با رفتن به خیابان ناکترن تا مرحله اخراج از مدرسه پیش میروند چون اسراری را می شنوند که نباید می شنیدند ! داستان شباهت های مختصری با کتاب هری پاتر و محفل ققنوس دارد که البته به گفته این دو نوجوان اتفاقی است و آنها کتاب خودشان را قبلا نوشته بودند این شباهت در جایی از داستان بیشتر میشود که هری در خواب خود ولدمورت را میبیند و به جایی فرا خوانده می شود. مهمترین و خلاقانه ترین حرکت داستان این دو نوجوان وجود جایی به نام جایگاه ابدی است که برای همه ابدیست! هرچند این جایگاه شباهت به تالار اسرار دارد ولی به جای مار وارث آن ببر است! این کتاب را انتشارات روزآمد با نام جایگاه ابدی ، داستان هری پاتر ِ من نوشته نازنین زنجانی زاده و آذر ریاحی نژاد با قیمت 2300ت چاپ کرده است. نکته: در حقیقت این کتاب ادامه کتاب چهارم محسوب می شود نه کتاب پنجم که در ان نویسندگان شخصیت چهارمی را به گروه سه نفره داستان اضافه کرده اند.

May 25, 2014 ·

« دست رد » اضافه دارم بیکار مونده
سه تا صد تومن

May 25, 2014 ·

« دست رد آمد و بر .. نامحرم زد »
__ حافظ و « دست رد »

May 25, 2014 ·

نظر خود « دست رد » رو بپرسیم ببینیم کجا راحت تره خورده بشه

May 25, 2014 ·

« دست رد »همچنان در فضا معلق مانده تا بر « کجا » فرودش بیاورند
!!!

May 25, 2014 ·

با نگاهی فرا واقعی و برداشتی مستقیما برگرفته از یکی از صحنه‌های رمانتیک آثار دیزنی لقب گل‌های یخی به این پدیده عجیب اطلاق شد. این گل‌ها در اصل اشکالی از کریستال‌های یخی هستند که روی سطح دریاها و لایه‌های نازک یخ مشاهده شده و در مرز بین هوا و آب دریا به وجود می‌آیند. این پدیده اغلب زمانی رخ می‌دهد که هوا در مقایسه با سطح دریا سردتر باشد. این نقص کوچک رخ داده باعث ایجاد جریانی دومینو مانند شده و این گل‌های یخی یک به یک شروع به پدیدارشدن روی سطح آب می‌کنند. بر اساس تحقیقاتی مشخص شده که تعداد قابل توجهی باکتری در این اشکال یخزده زندگی می‌کنند. گفته می‌شود که اگر روزی با این گل‌ها روبرو شدید بدانید که وارد قلمرویی جادویی شده‌اید.


May 25, 2014 ·

پدیده مرموزی است که در کف اقیانوس دیده می‌شود. اما البته دلیل به وجود آمدن آن اصلا غیرعادی نبوده بلکه بسیار هم جالب توجه است. باور می‌کنید که این الگوی پیچیده توسط یک ماهی نر از نوع بادکنکی به وجود آمده است؟ بله در واقع این دایره عجیب نتیجه تلاش‌های ماهی نر برای جذب جنس ماده می‌باشد. این ماهی با کمک باله‌های شکمی و دم خود و ضربه زدن روی کف اقیانوس این دایره را ایجاد کرده و حتی با جمع آوری تکه‌های شکسته صدف‌ها آن را تزئین و کامل می‌کند. قطر این دایره بیش از 6 فوت می‌باشد. معمولا ماهی ماده در قسمت مرکزی همین دایره از نوزادان خود مراقبت می‌کن

May 25, 2014 · این قبلیا همه شون از یه ای میل بودن
*با تشکر از انجل <

May 25, 2014 ·

ﻣﺎ ﻣﺎﻟ ﺍﻭﻥ ﻧﺴﻠﯽﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢﺑﺮﯾﻢ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ

May 25, 2014 ·

پسره متولد 1379ـه پست زده "من در بلاتکلیفی عشقو هوس رها مکن" من همسن این بودم فقط وقتی میرفتم دستشویی بلاتکلیف میشدم از کدوم وری باید بشینم

May 25, 2014 ·

گاهی انقد تو کارام “دس دس” میکنم
که یهو اطرافیانم پا میشن شروع میکنن رقصیدن !

May 25, 2014 ·

ﺁﺷﭙﺰﯼﺳﺨﺘﻪﻭﻟﯽﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻦ ﺑﺎﺧﻼﻗﯿﺖ ﻫﺎﯼﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﯾﻦﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺩﺗﻮﻥﺑﻪﻟﺬﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞﮐﻨﯿﻦ، ﻣﺜﻼ ﻣﻦﺩﯾﺮﻭﺯﻣﺎﺳﺘﻮ ﺧﯿﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﯿﺎﺭﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ شد. :|

May 25, 2014 ·

خوشم اومد :))))
« یکی از فانتزیـام ایـنـه که وقتی یه ماشین "مازاراتی" دیدم با عجله سوار شم بگم: چرا دیــر اومدی ؟؟؟؟؟ بعدش رو بکنم طرف راننده و بگم: ااااوه اوه بـبخشید فک کـردم بابـامه؛ بعـد پیــاده شم! :| »

May 25, 2014 ·

دقت کردین بعضی وقتا پشه ها یه جایی از بدنمونو نیش میزنن که خودمونم نمیدونستیم همچین جایی داریم ؟


May 25, 2014 ·

آقا بوخودا ، به دسته جاروی پرندۀ مرلین قسم من عشق گربه نیستما، فقط از اداهاشون خوشم میاد
اونم معمولا توی عکسا
حالا نمی دونم چرا اینطور تصور شده که سیلور عاشق گربه س!
اینم که الآن رفته سردر، فرقی نمی کنه تقریبا می تونست تصویر هر جونور دیگه ای باشه . بامزه باشه من مخلصشم :)))

May 25, 2014 ·

دانلود کتابـهای صوتـی http://audiolib.ir

سایتی برای دانلود/ خرید کتابهای صوتی و نیز دانلود متن PDF کتابها

May 25, 2014 ·

آرزوهای شما یا خیلی دور هستند یا خیلی نزدیک وبین این دو ستاره ای از آرزو برای شما چنان نمی درخشد که نظر شما را جلب کند. تخیل زیبایتان توانایی آنرا دارد تا به حقیقتی دست یافتنی و ملموس تبدیل شود حتی اگر دیگران آن را تأیید نکنند.
* ...

May 25, 2014 ·

آدم هایی هستن که سرجمع کمتر از بیست کلمه بهت می رسونن (عین واحدهای انرژی)
و تو رو سرپا نگه میدارن
*دقیقا دونفر ، همین 1-2 ساعت پیش منو با کلماتی که به زحمت تعدادشون به بیست می رسه سرپا نگه داشتن

May 25, 2014 ·

دوددورودووود!
دم باریک جایزۀ کن رو برد :))))))))
همینمون مونده بود دم باریک کن ببره :)))))))))

May 24, 2014 ·

« به خاطر توقعات جامعه تن به جراحی داده اند » !!!
پهلوون باشید و توقعات جامعه رو کنترل کنید خب :/
توقعات جامعه بیشترش از همین سست بودن ها چرخش های بی منطق خودمون شکل می گیره. مثلا ما قراره جدای از جامعه باشیم ؟؟


May 23, 2014 ·

ایندفه بازی « کشتی کاپتان هوک » رو بهش یاد میدم :)))
به آرمان ها مون نزدیکتره
کم کم باید اجرای چندتا طلسم ساده رو هم باهاش کار کنم تا چشم به راه جغد دعوت به هاگوارتزش باشه

May 23, 2014 ·

میگم اصن چطوره این «ایول کوئین » و « رامپل » ما رو بردارن ببرن تو داستان گیم آو ثرونز.. خوب میشه :))


May 23, 2014 ·

« کلم کش» ِ یکدگر باشیم اصن

May 23, 2014 ·

بازی « کشتی ارباه »
میاد توی بغل من می شینه، من آروم آروم با صندلی تکون می خورم .. بعد تکون ها بیشتر میشه .. ی کاری می کنم که مثلا داره از بغلم می فته بعد محکم می گیرمش دوباره به صورتهای مختلف ادای انداختنش رو درمیارم، طوری که هردفعه ندونه چجوری قراره بیفته و نتونه خودشو کنترل کنه .. همزمان هم میگم:
واای واااعی! طوفانه ! ناخدا مرده ! کشتی روی آب ولو شده ... الان می شکنه غرق می شیم توی آب.. وای داره میفته کوسه ها توی آبن .. مییی خخخوورنششش! بگیریمش !
* فقط من اسم این بازی رو گذاشته بودم «بازی کشتی شکسته»، نمی دونم «ارباه» (ارواح) ش رو از کجا آورد؟
تازه به کوسه های داستان من، تیمساه هم اضافه کرد!


May 23, 2014 ·

برادرزاده : عممه سیلوررر! میذاری « انجیــری بردز » بازی کنم؟
سیلور : :))) هاا؟ چــــــــــی؟
_ « انجیــری بردز » بازی کنم .
_ :)) ی بار دیگو بوگو !
_ ( با اخم و جدیت :) همون ... پرنده ها !
_ :)) اسمش چیه؟
_ (با مکث:) « انجیــری بردز » !!
_ باعشه بیا :))))))))))))))



May 23, 2014 ·

امروز یه پیلیکان دیدم
بعدش تونستم از نزدیک تر ببینمش، از محوطه ش بیرون بود :)
فقط حیف که نتونستم بغلش کنم یا بهش دست بزنم
پیلیکان نوک دراز خوشکل!


was reading Inkdeath.

همینش کم بود که توی این هیرو ویر دستگیری زاغ کبود ( همون جادو زبان خودمون ) یوهو سر و کلۀ این مورتولای هاف هافو هم پیدا بشه.. اونم در هیأت یه کلاغ!


May 21, 2014 ·

اگه یه وقت یکی برگرده بهم بگه « چرا این کار رو انجام دادی؟ چرا اینو گفتی؟ »
باید بهش بگم « خب من الان تو یه داستان دیگه م. دارم طبق نقشم رفتار می کنم »


May 21, 2014 ·

« کی میدونه؟ ممکنه همۀ ما متعلق به چندین داستان باشیم .. »
Dust Finger
from Inkdeath" by Cornelia Funk

May 21, 2014 ·
پروفایل من و دوستم روباه نارنجیه :)
هردومون عاشق روباهیم
* فقط خواستم بگم دلم براش تنگ شده
کلاً آمادۀ گریه کردنم


was watching Awake.

Jason Isaacs :p
آخ آخ ! این چطوری با رویاهاش، این بودن ها و نبودن ها کنار میاد؟
وااای وقتی بیدار شد دید دستبند رنگیه نیست، «هانا؟ هانااا؟»


May 18, 2014 ·

« چرا محمود میتونه ننه هوگو چاوز رو ماچ کنه اما لیلا نمیتونه؟برای محمود هنجار شکنی نبود؟ »
* عین متن یکی از کامنتا! :)))
_راس میگه ننۀ هوگو رو یادم نبود :


May 18, 2014 ·

سیدنی گلَس ، همون جن چراغ جادو که توی آینۀ رجینا گیر افتاد
گلس = آینه !


May 17, 2014 ·

u r just as sane as I am!
خب البته من تمام طول عمرم ، در حالتهای لوناتیکی اصن انتظار نداشتم هیچ مخلوقی مث من باشه


May 17, 2014 ·

_What they were look like?
_ Well, one of them was very large and the other rather skinny.
Fudge: Not the boys, the Dementors!

* فاج در آستانۀ دیوانگی 3:) 3:)
البته قبول دارم دادلی اون موقع ها خودش یه کامیون دیمنتور بو


May 17, 2014 ·

درسته آمبریج از لحاظ ظاهری شبیه توصیف کتاب نبود؛ نه وزغی و نه با اون نگاه خاص، ولی برام خیلی جالبه که با نگاه کردن به قیافه ش واقعا ازش متنفر می شم.


May 17, 2014 ·

witness for the defence
Albus Percival Wulfric Brian Dumbledore!

Trains!
underground!
genius these Muggles!


May 17, 2014 ·

Mrs. Figg, when she looks at the broomstick riders sorrowfully

was watching Harry Potter and the Order of the Phoenix.

Don't put away your wand, Harry.. they might come back


May 17, 2014 ·

این حلزون کپل بنفشه خیلی بامزه س
اون پیرمرد سیبیلوئه که انگار یه مشت خزۀ سبز جای سیبیل چسبوندن براش هم همین طور


was listening to Alma de bolero por Antonio Banderas e Ana Belen.

no se porque te quiero


May 17, 2014 ·

Chet: O' yes, u can.. u were right, u know. It is in you. It's been always in u. Now I did not just face every fear have known the snail kind to come down here and watch u hide in your shell . I'm sitting on a crew .. My little brother never gives up.. so u get out there and u win this.



May 31, 2014 ·

آیا می دانستید کتابی با این عنوان وجود دارد؟ :)
مری پاتر (همزاد هری پاتر) و مدرسه سحر و جادو


May 25, 2014 ·

امیدواریم مشکل « دست رد » هم به زودی حل بشه :))))))))))


was watching Turbo.

وقتی تئو پدر کلاغه رو درآورد!
بیچاره ! :)))


May 16, 2014 ·

عکس قبلیه منو یاد شاهکارای دیگه ای که اون یک سال سر کلاس های مختلف از زیردستم دررفت ، انداخت
اولین بار که واسه کلاس دخترا انیمیشن بردم ( تو سن دبستان_راهنمایی بودن) می خواستم «تینکربل» بذارم براشون، دکمۀ دستگاه رو دوبار فشار دادم، اینم اولین پوشه رو سریع باز کرد و play کرد. حالا انیمیشن مورد نظر توی پوشۀ دوم بود
یوهویی دیدم آدم و حوای معروف و لباس برگی شون و مار و سیب و .. یه صدایی م گفت :
previously on Desperate Housewives...
ووهههااااااا! من

1393/03/15

May 21, 2014 ·

«به نظر نمی‌رسد از شما برای خواندن این وبلاگ دعوت شده باشد. اگر فکر می‌کنید اشتباهی رخ داده است، می‌توانید با نویسنده وبلاگ تماس گرفته و یک دعوت نامه درخواست کنید»

* خب آدم ناراحت و مبهوت نمیشه ؟


May 21, 2014 ·

و بخشی از کتاب :
« بلند شدم، خیلی به هیجان آمده بودم؛ تکمه های پیراهنم را باز کردم. احساس کردم که پرنده، سینه ی لاغرم را ترک میکند.
- پرواز کن پرنده کوچک، خیلی اوج بگیر. بالا برو و روی انگشت خداوند جا بگیر. خدا تو را به سراغ پسربچه ی دیگری میفرستد و تو برای او آواز خواهی خواند، همان طور که برای من خواندی. بدرود، پرنده ی قشنگ من!
خلاء بزرگی در خود احساس کردم.
- نگاه کن زه زه. پرنده روی انگشت ابر جا گرفت.
- دیدم.
سرم را روی قلب مینگینهو گذاشتم و به ابر که دور میشد نگاه کردم.
- نسبت به او هرگز شرارت نکردم.
رو به شاخه مینگینهو کردم:
- زوروروکا؟
- ها؟
- گریه کردن بد است؟
- احمق، گریه کردن هیچ .قت بد نیست. چرا میپرسی؟
- نمیدانم. هنوز به این وضع عادت نکرده ام. احساس میکنم که در قلبم قفس خالی کوچکی دارم. »



May 21, 2014 ·

و این :
« عالــــــــــــــــــــــــــــی بود !
من شخصا از بچه ها خوشم نمیاد، اما اینقدر شخصیت این بچه جالب بود که یه جاهایی از کتاب واقعا دلم میخواست زه زه پیشم بود بغلش میکردم!

جالبه که اول کتاب نوشته بود نگارش درخت زیبای من حاصل 12 روز کار بوده و البته ژوزه مائورو ده واسکونسلوس گفته حاصل بیست سال کار درونی بوده. من جلد دوم کتابُ که اسمش هست «خورشید را بیدار کنیم» رو هم خریدم که بخونم.

به تجربه بهم ثابت شده که شما ها از نوشته های کتابی خوشتون نمیاد، اما اگه بخوام هرچی دلم میخواد راجع به زه زه بگم، ناچارم کتابی بنویسم »

May 21, 2014 ·

نظرا یکی از خوانندگان کتاب محبوبم رو تو یه سایت پیدا کردم :3 آدم ذوق-ناک میشه :
« من تو راهنمایی بنا به پیشنهاد معلم های انشامون کتاب رو خونده بودم... اون موقع هیچی ازش نفهمیدم، یعنی اصلا زه زه رو درک نکردم.... ولی این دفعه که خوندمش... به خودم گفتم " خاک بر سرت...!!! این همه سال چه چیزی رو از دست دادی!!! "
عاشق پرتغالی ام :x... عاشق نوع رفتاریم که پرتغالی با زه زه داره...! :x
خلاقیت وحشت ناک بچه های توی کتاب واقعا برام جالب بود....مثل تیکه هایی که می رفتن باغ وحش....!
اون قسمتی که شیشه توی پای زه زه میره رو بیشتر از همه دوس داشتم..... و البته اون جایی که زه زه مریضه برای اینکه پرتغالی ....»

مثلاً این قسمت از بخش های امیدوار کنندۀ کتابه
ولی باز هم بعد از یه بغض و سرخوردگی اومده
آخخ تمام لحظات حضور پورتوگا پر از بیم و امیده.. پورتوگاها! بیشتر مراقب خودتون باشین. زه زه تون بدون شما در هم می شکنه
«.. صدایی شنیدم که نمی دانم از کجا، در مقابل قلبم، بلند شده بود.
_به نظر من خواهرت حق دارد.
_همه همیشه حق دارند و من هیچ وقت.
_این حرف درست نیست. اگر خوب به من نگاه میکردی به این موضوع پی می بردی.
هراسناک سر بلند کردم و به نهال نگریستم. عجیب بود. زیرا من همیشه با همه چیز حرف می زدم ولی فکر می کردم پرنده ای که در من است، عهده دار پاسخگوئی است.
_واقعا تو حرف می زنی؟
_ مگر نمی شنوی؟
و به صدای خیلی آهسته شروع به خنده کرد. نزدیک بود فریادزنان به باغ فرار کنم اما کنجکاوی مرا سرجایم نگه می داشت.
_تو از کجا حرف می زنی؟
_درخت ها در آنِ واحد از همه طرف حرف می زنند. از راه برگهایشان، از راه شاخه هایشان، از راه ریشه هایشان. می خواهی ببینی؟ گوشَت را به تنه ام بچسبان و صدای تپش قلبم را گوش کن.
خیلی مصمم نبودم، اما ضمن آن که قامتش را نگاه می کردم دیگر ترسم از بین رفت . گوشم را چسباندم و چیزی در آن صدا میکرد.. تیک .. تیک..
_یک چیز را یگو. همه می دانند که تو حرف می زنی؟
_نه. فقط تو و بس.
_راستی؟
_ می توانم قسم بخورم. یک پری به من گفته موقعی که پسربچه ای مثل تو دوست من بشود، من به حرف خواهم آمد و خیلی خوشبخت خواهم شد.
.. درخت پرتقال شیرین کوچکم را می پرستیدم.درست در لحظه ای که درخت را درمیان بازوانم می فشردم گلوریا آمد.
_ خداحافظ دوست من. تو زیباترین چیزی هستی که در دنیا وجود دارد!
_مگر من همین را نگفته بودم؟
_چرا، درست است. حالا اگر درخت انبه و تمر هندی را در عوض درخت من بدهید آن ها را نمی خواهم.
دست در دست به راه افتادیم.
_گودوئیا، فکر نمی کنی که درخت انبه ات کمی ابله است؟
_درست نمی توانم این را بدانم، اما کمی ابله به نظر می رسد.
_و درخت تمر هندی توتوکا؟
_ کمی دست و پا چلفتی است، چرا؟
_نمی دانم میتوانم این را به تو بگویم یا نه. اما یک روز برایت معجزه ای را تعریف خواهم کرد گودوئیا.»
« درخت زیبای من »؛ ژوزه مائورو دِ واسکنسلوس ؛ ترجمه قاسم صنعوی ؛ فصل 2



May 21, 2014 ·

این که یه بچه ای در حد Zeze شر و شیطون باشه و به خاطر شیطنت هاش مدام تنبیهش کنن و نتونن باهاش ارتباط برقرار کنن به اندازۀ کافی دردناک هست
حالا اگه بچه ای باشه که همین شرایطو متحمل بشه، اونم نه به خاطر شیطنت، که به دلیل سر به هوایی و عدم تمرکز و کژفهمی های معمول همون سن و سال ..
این دیگه فراتر از بی عدالتیه!


llk,kl
به زبون « تنظیم اشتباه کیبورد » ی میشه « ممنونم

May 21, 2014 ·

یه داستان هم صمد بهرنگی نوشته بود به اسم «افسانۀ آه»
تو مجموعۀ « افسانه های آذربایجان » ش خونده بودم
از همه بیشتر هم همونو دوست داشتم
1-2 بعد هم یه فیلم ایرانی با همون مضمون ساختن، خوب بود


May 21, 2014 ·

یه روزی رو بذارن برای گفتن هرچچچچچچچی دلت خواست..
بعدش هم بتونی یه دکمه ای، چیزی رو بزنی برای فراموشی
_ حالا یه روز هم نه، یه ساعت تو یه روز
دوست دارم امتحان کنم ببینم چی میشه


May 21, 2014 ·

نمیذارن آدم فکر و خیالش راحت باشه دیگه !
آخه من اینو دیگه کجای پروژه های انجام نشده م جا بدم ؟
* برم دکتر؟
یا برم نخ و قلاب بخرم ؟ :)))


May 21, 2014 ·

خب
یه شونصدتا عکس جدید به آلبوم «Wish 2 make them» اضافه کردم خیاالم برای ی مدتی راحته


May 21, 2014 ·

·

ای خوبه
با سه حرکت بر می گرده سرجاش
اول یه لگد به وسط اون قهوه ایه ..
وقتی میره سرجاش، اون دوتا بالشتکه میفتن پایین
بعدش با دوتا فیش فیش سریع، او دوتا رو هم بر می گردونیم سرجاشون :)))



The Fountain: چشمه 2006


"طبق افسانه های مایا، درختی وجود داره به نام درخت زندگی. هر کس از شیرۀ این درخت بخوره به عمر جاویدان دست پیدا می کنه. این درخت همونیه که در انجیل هم ازش یاد شده: در بهشت دو درخت وجود داشت، درخت دانش و درخت زندگی. وقتی آدم و حوا میوه ای از درخت دانش خوردند به زمین رانده شدند. درخت زندگی در بهشت باقی ماند."

در این فیلم سه داستان بطور موازی روایت می شه:
پانصد سال پیش: یک فرمانده اسپانیایی که برای پیدا کردن محل "درخت زندگی" به قلب جنگل های گواتمالا می ره و با قوم مایا روبرو می شه.
زمان حاضر: پزشک جوانی که برای متوقف کردن تومور مغزی همسرش تمام تلاشش رو بکار می بنده تا بتونه داروی جدیدی کشف کنه.
پانصد سال بعد: حفاظت از "درخت زندگی" در یک پایگاه فضایی بسیار پیشرفته.

این سه داستان در کنار هم با چنان هنرمندی فوق العاده ای روایت می شن که بیننده رو در دنیای خودشون غرق می کنن. هر سه داستان شروع و پایان بسیار زیبایی دارن و هر کدوم قابل تبدیل شدن به یک فیلم بلند هستن. حرکت بین سه داستان به بهترین شکل ممکن صورت می گیره و هیجان و جذابیت فیلم رو چندین برابر می کنه.

از دارین آرونوفسکی (کارگردان فیلم) قبلا فیلم های Requiem for a Dream و Pi رو معرفی کردیم که اونها هم فیلم های خیلی خوبی بودن. اما این یکی فوق العاده اس

May 19, 2014 ·

من ، سیلور
واای
رنگ، پارچه، رنگ!
*زمستونا کاموا فروشی، تابستونا بزازی!
امروزم نتونستم خودمو کنترل کنم
آخ الان من یه پارچه دارم، قرمز آتشین چروک چروک خش خشی، از اونا که موج های مشکی داره. نه که طرحش این طور بشه ها، از یه زاویه ای قرمزه از یه زاویه ای مشکی! یعنی عشق عشق منه!
اهل فن می دونن ، پارچه های تافته اینطورین
این رنگ منو یاد ققنوس دامبلدور میندازه برای همین دوبرابر همیشه عاشقشم


اردیبهشت 93

امروز و فردا

یه روزایی هست که حال و حوصلۀ حتی خرید ضروریات رو هم ندارم

به شدت به چاهاردیواری وابسته میشم و اگر یه وقتایی پیش بیاد که با اجبار 120% بخوام بزنم بیرون، تا دوباره برگردم خونه همه ش فکر می کنم کسی چشمش به من بیفته فکر می کنه این دیوونۀ ژولیده از کدوم تیمارستان فرار کرده.

ضروریات رو یک جوری بی خیالش میشم یا لاپوشونی می کنم ..

برعکسش یک روزایی م پیش میاد که مسیرهای طولانی رو خوش خوشان حتی بدون ماشین طی می کنم و کلی کار انجام میدم .. چنان که فلان ( همان «افتد و دانی»! )

اینه که توی روزای پر انرژی بخشی از حواسم یادش می مونه که باید برای روزای چاردیواری طلبم چیزایی رو ذخیره کنه، به فکر باشه، تا جایی که می تونه همکاری کنه. و این کار، توی اون روزای انرژی دار، باعث میشه انرژی بیشتری حس کنم. چون انگار این انرژی رو با انجام کارای پیش بینی شده برای روزای مبادا، به همون روزا منتقل کردم. انگار همۀ روزا سرحال بودم، همۀ روزا حالشو داشتم ازخونه بزنم بیرون ..

* این مسألۀ «از خونه بیرون زدن» برای شخص من یه امتیاز + محسوب نمیشه. فقط به این دلیل خوبه که یه نشونه س. باید این طور بگم :

من کلاً به خونه و به اصطلاح همون چاردیواری وابسته م. معمولاً کارای مورد علاقه مو تو فضای آروم و ساکت ، یا بنا به حسم شلوغ ، خونه انجام میدم. بیرون رفتن رو تا جایی که از ته دل نخوام یا ضرورتی نباشه بی خیالش میشم. برای همین وقتی خیلی راحت حاضر میشم از در برم بیرون، یعنی انرژی م زیاده یا چیزی وجود نداره که بخواد اذیتم کنه تا من متوجه بشم دارم از نُرم خودم خارج میشم.

_ دیگه اینکه کم کم یاد گرفتم روزای کنج نشینی م رو با فعالیت های مطلوب دیگه پر کنم .



عروسک قشنگ من ..

بارها دلش عروسک خواسته بود. به تعداد دفعاتی که آلبومش را ورق می زد و تصویر مات و خندان آن عروسک صورتی در چشمهاش قاب می شد. آن روزها هروقت از مقابل ویترین مغازۀ مورد نظرش می گذشتند، گذری یا با چند ثانیه مکث، عروسک صورتی بزرگ و شکیل را با ولع تماشا می کرد که کودک بی جانی را روی دست گرفته و لبخند می زند. چشمهای عروسک به نقطه ای نامعلوم خیره بودند.

یک شب با من و من گفت از آن عروسک خوشش می آید. جلوی ویترین همان مغازه ایستاد و تقریباً تکان نخورد، مسیر را ادامه نداد. رفتند داخل . انگار لحظات آخر کار مغازه بود، چون فروشنده سرسری عروسک را از ویترین درآورد و روی میز شیشه ای پیشخوان گذاشت. قیمت را گفت. درست همان لحظه ای که او عروسک را برداشته بود و در دستانش گرفته بود، فروشنده قیمت را گفت. پدر عدد را تکرار کرد. او به چشمهای عروسک نگاه کرد و فهمید عروسک به او نگاه نمی کند. هیچ وقت از پشت ویترین به او نگاه نکرده بود. لبخندش برای او نبود. تمام میل و اشتیاقش به داشتن یک عروسک، انگار در نقطۀ تماس انگشتانش با دامن اشرافی صورتی آن دود شد. جادو باطل شده بود . عروسک را روی پیشخوان شیشه ای گذاشت و از مغازه بیرون رفتند.


رویای واژگونه

«آندروماک» را به قدر خودم می شناسم. با اینکه دیگر دیدارمان تصادفی رخ می دهد، همیشه از غیب برای همدیگر سر می رسیم. در کودکی و نوجوانی،بارها پیش آمده کتابهایمان را با هم خوانده ایم و روی پلۀ رؤیاها، با هم خیالبافی کرده ایم و حتی به جان هم غر زده ایم ...

و آرزوهایمان را گاهی آمیخته با شوخی برای هم بر زبان آورده ایم.

یک بار کشف کردیم که هر دو می خواهیم نویسنده شویم. نه به این معنی که وقتی بزرگ شدیم، قرار است شغل نویسندگی را برگزینیم. دقیقاً اینطور که دوست داشتیم هروقت فرصتش را داشتیم، مثل نویسندگان محبوبمان، از چیزهایی که دوست داشتیم بنویسیم. آن روزها ایده آلمان، پا گذاشتن در جای پای بت نازنینی چون ژول ورنبود. حس می کردیم می توانیم قهرمان هایی مثل ناخداها و دزدان دریایی او خلق کنیم یا از بخت برگشتگانی که به کامیابی می رسند بنویسیم. همان جزیره های ناشناختۀ غیرمسکونی که بهشت ما بود و اگر امکانش بود دوست داشتیم به آنجا فرار کنیم و زندگی را آن طور که دوست داشتیم برای خودمان ، آنجا بسازیم.

بخت برگشتگانی که ما بودیم ...

بعدتر، فرصت هایی پیش می آمد که غریزۀ نویسنده شدن در ما پررنگ میشد و گاه فروغش از بین می رفت. می دیدم که دندان بر هم می فشرد و همۀ این جزر و مدها را جدی می گرفت. گویا روی پیشه ای برای امرار معاش آینده حساب کرده بود. من در میان موجهای امید و ناامیدی دست و پا می زدم اما همیشه یک جایگزین برای آرزوهای از دست رفته در آستین داشتم؛ نویسنده نشدی، منتقد بشو.

سالها بعد، در اوج موفقیتی مشابه، چند داستان نوشتم که دوستشان داشتم و بلافاصله، به جهت دنیال کردن رویاهایی پررنگ تر در مسیر همان موفقیت ها، نویسندگی را بوسیدم و کنار گذاشتم ؛ « تا وقتی این همه کتاب خوب برای خواندن و نقد کردن وجود دارد من چطور می توانم دست به قلم شوم؟ »

آندروماک هم دیگر چیزی نگفت تا اینکه چند ماه پیش برای آزمودن خودش باز هم تلاش کرد. میخواست تکلیفش روشن شود که اگر این کاره نیست، کلاً پرونده ش را ببندد . تلاش هایش امیدوار کننده بود و اتفاقا چیزهای خوبی هم درمورد توانایی اش کشف کرد. دوباره فرصتی پیش آمد که در کنارهم بنشینیم و در مورد یک رویای قدیمی مشترک نظریه بدهیم و رویا ببافیم. ته یک بحث، هر دو به نویسندۀ محبوبمان ایزابل آلنده رسیدیم که گفته کنج خلوتی برای خود دارد و صبح تا غروب در آن می خزد و می نویسد. و هر دو فهمیدیم که این کنج را نداریم، حداقل فعلاً نداریم. باز شمشیر به کمر بست و سپر به دست گرفت که « من باید این کنج را داشته باشم، حق من است. وقتی می توانم بنویسم باید تلاش کنم» و رفت .

دیروز به این نتیجۀ تلخ رسید که « سرنوشت برایم مقدر کرده دور و برم همیشه آدم هایی باشند که به من نیاز دارند؛ حتی اگرنتوانم کار مفیدی انجام بدهم برایشان، حضور و سایۀ متحرک من گویا به دردشان می خورد. و این با خلوتی که سالها در طلبش بوده ام منافات دارد. باید دورنویسندگی را خط بکشم. نمی توانم کنار بگذارمش. شاید وقتی سنم بالاتر رفت این خلوت را به دست بیاورم. ولی الان از هر در که می گریزم، درهای دیگری به روی جمع، مقابلم گشوده می شود».

* همین الان فهمیدم باید به او بگویم «چیزی را کنار نگذار، فراموش نکن. خودت را بی پروا در همین جمع بینداز. خاصیت جهان این است که از هرچه فرار کنی مثل سایه در تعقیبت باشد. بایست و بگذار تو را در بر بگیرد و از تو رد شود. مثل موجی که از سرتاپایت را بشوید و برود. بعد که از تلاطم افتاد، دوباره به راهت ادامه بده.»

حس می کنم اگر بدون ناامیدی تسلیم شود، به زودی خلوتی برایش مهیا خواهد شد.



"جنگـل وارونـه "

کتاب کم حجمی از نویسندۀ محبوب ، جرُم دیوید سلینجر هست و در مورد دختر ثروتمندی به اسم کُرین نوشته شده. ماجرا از جشن تولد یازده سالگی کُرین شروع میشه .  در اون شب از پسر همکلاسی ش، ریموند فورد که کُرین خیلی بهش علاقه داره، تا مدتها دور میفته و بعد سالها ، طی یک اتفاق جالب پیداش می کنه.

راوی ماجرا سوم شخص (دانای کل محدود ) هست اما 2-3 جای کتاب به صورت اول شخص درمیاد و خودش رو معرفی می کنه. کسی که به دلیلی زندگی کُرین رو زیر نظر داره و الان داره روایتش می کنه؛ تمام تلاش های اون برای پیدا کردن ریموند و ارتباطشون ...

ریموند حالا یک شاعر مطرح هست و کُرین هم اتفاقا از طریق یکی از آثارشه که به وجودش پی می بره و دنبالش میره.

_ داستان خوبی بود و اینکه میشد طی چند ساعت خوندش و بعد بهش فکر کرد یکی از نقاط مثبتشه. ما چند سال از ریموند بی خبریم و نمی دونیم چطوری بزرگ شده اما خلاصه ای از اونو که برای کُرین تعریف میکنه پیش رو داریم. من خودم هیچ وقت از اون ریموند کوچولو توقع نداشتم توی بزرگسالی ش اون طور رفتار کنه.

اسم کتاب «جنگل وارونه» / «جنگل واژگون» هم از متن یکی از شعرهای فورد که درداستان نقل شده، برداشته شده. یه جورایی میتونه به درونمایۀ داستان هم اشاره داشته باشه.

_ « کُرین هیچ وقت دست از جست و جو برای پیدا کردن فورد برنداشت. ناشر فورد هم همین طور. کلمبیا هم. همه اغلب فکر می کردند سرنخی از او در دست دارند و اما همیشه یا از پشت تلفنی گم می شد یا بین جملات اخباری سادۀ نامۀ یک مدیر هتل می مرد. » ص 73

« کُرین روی یک صندلی نزدیک میز (فورد) نشست _در فاصله ای بسیار نزدیک به او. می دانست که اوضاع فورد خیلی به هم ریخته است. می توانست در هوای اتاق احساسش کند. » ص77

 

*از این کتاب دو ترجمه هست به نام های:

«جنگل وارونه» ؛ ترجمۀ علی شیعه علی ، نشر سبزان

«جنگل واژگون»؛ ترجمۀ بابک تبرایی و سحر ساعی ، نشر نیلا

آخ جون! اینجای فیسبوک رسیدم به NBot


April 27, 2014 ·

این خعلی خوبه :))))))))

«این گیگیلی‌های بی‌ادب بددهن و حسود و فردی بریده از ریشه‌ها»


April 27, 2014 ·

این مریخی بوده یا اعرابی ؟؟ :))))))

«اعرابی را دیدم که مورچه‌ها خورده بودند، گاهی چشم ‌دار و شیک باشه که فقط در دوران مدرسه‌شون انگلیسی خونده ولی همون که»


April 27, 2014 ·


May 30, 2014

what element r u"

You are EARTH. People of the Earth element are hardworking, genuine and determined. You know what needs to get done. You know how to get a good life, and you need to earn it. You have a powerful heart and an appreciation for the smaller things. You could stand to be a bit less rigid and take a breath once in a while. If you keep pushing forward without a rest you'll come off intimidating to others. That aside, you are sturdy and self efficient and make a reliable ally


May 3, 2014 ·

J. K. tweeted:
"It's the 16th anniversary of the Battle of Hogwarts. I'm having a moment's silence over my keyboard. I hated killing some of those people."


was listening to Ritmo Total.

Dame el vino de tu amor
Di que sientes el hechizo
De la musica en tu piel
Y abandonate en los brazos
De la magia de la noche otra vez


May 2, 2014 ·

No, there is nothin' that can stop us
Nothing can ever come between us
So come and dance with me ........

I can feel you rushin' through my veins
There's an ocean in my heart



May 29, 2014 ·

این کتابخونه رو تازه امروز کشف کردم. می دونستم همچین جایی، اون حدود هست اما به صرافت پیدا کردنش نیفتاده بودم. بالاخره در آخرین لحظاتی که ندیدمش و داشتم مسیر رو عوض می کردم تا برم دنبال کار دیگه، آدرس پرسیدم و زحمت 100 قدم رو برخودم هموار کردم و بهش رسیدم.
برگشتنی، حس می کردم با این دور شمسی/ قمری که از پایین 4راه زدم، الان باید از این طرف نزدیک خونمون باشم! ( آقا اینجا همه جا نزدیک خونه مونه؛ من خیلی جاها رو پیاده میتونم برم و بیشترشون رو هم امتحان کردم ) .. یه کم رفتم جلوتر دیدم الان وقتش نیست ، بعداً بالاخره مسیر رو پیدا می کنم.
دنبال کوچه ای می گشتم که وارد خیابون اصلی بشه، یه کوچۀ تقریباً باریک خلوت پردرخت با آپارتمان های نه چندان بلند و نه چندان نوساز رو نشونم دادن. ته کوچه مث یه T بود و هر دو طرف هم بسته. باز هم پرسیدم. سمت راست T رو بهم نشون دادن که یه کوچۀ باریک یه نفره بود و با دو-سه قدم میفتاد در آغوش خیابون اصلی. کنار میوه فروشی ئی که خیلی هم بهش سر زده م. تعجبم از این بود که چرا این کوچه رو تاحالا ندیده بودم و باحال تر از اون، اون T بود ! فوق العاده ! خونه ها و ایوون ها و ..کلاً همه چی خیلی دوست داشتنی بود. یه گوشۀ دنج ناز، با اون فاصلۀ بسیار اندک از خیابون شلوغ و پر رفت و اومد. مخصوصا از اون کوچۀ باریک که من هلک هلک میومدم و یوهویی وسط T بهشتی قرار گرفته بودم، خیلی جالب بود.
این شگفتی نازنین امروز من بود. اگه عکس یا فیلمشو بذارم درصد بالایی می تونن ادعا کنن خیلی معمولیه یا حتی ممکنه مقبول خیلیا نباشه، حتما از این بهترش رو هم دیدن یا ممکنه محل زندگی فعلی شون خیلی باحال تر باشه. ولی اون حس خاصی که اون لحظه داشتم شدیدا ً تمایل داره منو به اونجا یا جایی مشابهش سنجاق کنه. شیطونه میگه این مسأله رو مطرح کنم بریم بپرسیم اونجا خونه ای برای زندگی هست آیا؟
مطرحش می کنم !!



May 29, 2014 ·

هاهاها!
عین اون اپیزود فصل اول Da Vinci's demons که گیسو جونم بهش اشاره کرده بود
صحبت درمورد مجسمه و گرد شدن چشمای بانو مدیچی !! :)))

به نظر من، مرگ برای مامان‌بزرگم از زندگی مهم‌تر بود. خیلی به فکر عزت و احترام مرده توی مراسم ختم بود و این‌که چیزی کم و کسر نباشه و روح مرده به عذاب نیفته. اسی می‌گفت یه بار مادر (مامان‌بزرگم) من و اشترو (پسرعمه‌م) دعوا کرد که «خجالت نمی‌کشید روز عاشورا تخمه می‌خورید بی‌ایمونا؟» از اون طرفم اگر کسی می‌مرد، حالا از آدم نزدیک تا همسایه‌ی کوچه پشتی، مادر فوراً روکش قلاب‌بافی روی تلویزیونو می‌انداخت و تا چندهفته‌ تلویزیون تعطیل می‌شد. بدبختی روزی گریبان اعتقادات خانوادگی رو گرفت که باباحاجی (بابابزرگم) از دنیا رفت و قرار بود حاجی جیم، یکی از حزب‌اللهی‌های بعد از انقلاب، از خرم‌آباد بیاد سر بزنه.
تا یک سال هرکسی مرگ حاج محمدو می‌فهمید، می‌اومد و آماده‌ی پذیرایی بودیم اما تا چهل روز یک‌سره مهمون داشتیم. خونه‌ی مهرویلا یه خونه‌ی ویلایی خیلی بزرگ بود با سه تا پاسیو. توی پاسیوی سالن پذیرایی خونه یه حوض بود، وسطش مجسمه‌ی یه فرشته‌ی زن لخت. حاجی جیم که قرار بود بیاد مادر توی اون حال خراب، بدو بدو رفت یه پارچه‌ی توری آورد کشید دور سینه‌های مجسمه‌. فقط هم دور سینه‌هاش. مامانم می‌گه انگار لامپ نئون گذاشته باشن توی پاسیو. دیگه هرکسی، اولین چیزی که به چشمش می‌خورد سینه‌های مجسمه بود زیر توری انتخابی مادر. مثل این‌که رویا (عمه‌م) خانواده رو نجات می‌ده و توری رو از دور مجسمه برمی‌داره و مساله جور دیگه‌ای جلوی حاجی جیم رفع و رجوع می‌شه.



May 27, 2014 ·

زنده باد خارخاری!

این کار را کرده ام و احساس خوبی دارم!
در کنار نمدمال پیری که آخرین نمدمال این دیار است، یک موج باف! کرمانشاهی هم پیدا کرده ام که می تواند برایمان پتوهای پشمی سبک و خوش نقش و نگاری ببافد( شاید برای لباس و کیف هم بتوان از بافته های او استفاده کرد) و یک میانسال زن ِ زبر و زرنگی که استاد بافت دستمال های پنبه ای و نخی است!
سرمایه گذاری چندانی نکرده ایم فقط مکان مناسبی در یکی از عمارت های شرکت برای آن ها فراهم کرده ام تا بی دغدغه بنشینند و با شاگردانشان کارکنند. قرارمان این است ما بگوییم آن ها چه تولیدی داشته باشند و بعضی ترفندهای ریز برای حرفه ای تر شدن کار یادشان دهیم. ( همین من الان یکی از دستمال های پنبه ای مونس را روی پایم انداخته ام و انگار کن رفته ام داخل مزرعه ی پنبه، یعنی که به همین خوبی مرا به به دل طبیعت برده است، بوته ی پنبه که تیغ ندارد؟ دارد!؟ هرچند این دستمال خیلی لطیف است)
فکر می کنم اگر بتوانم با هتل ها و رستوران هایی ( با ستاره های بسیار) در داخل و خارج از ایران قرار داد ببندم که دستمال سفره ها و پتوهای ما را خریداری کنند بازار یابی خوبی برای تولیدات این هنرمندان وطنی گمنام انجام داده ام. مطمئن هستم وقتی آن ها داستان هر کدام از این تولید کنندگان را بدانند و بفهمند که خرید از ما چه پیچ هایی از زندگی این آدم ها را شل! و چه مهره هایی را سفت می کند، با اشتیاق به سراغ ما می میآیند.
خوب این جاست که کمک های شما خارج نشینان بیرون گود نشین وغرب زده می تواند تاثیر گذار باشد.

ته نوشت: در عین حال اکنون دارم دلمه برگ مو درست می کنم؛ دلتان نخواسته باشد.
ته نوشت دیگر: یک سرچی در اینترنت بکنید با هنر موج بافی هم آشنا می شوید، این قدر نگویید این دیگر چیست ما که نمی فهمیم تو چه می گویی؟


چراغ جادو

اگر به منشا رزق و روزی خود توکل کامل داشته باشیم صاحب برکات بیکران و پایان نا پذیری میشویم
کاینات همیشه حامی کسی است که بی باکانه،اما خرد مندانه خرج میکند.
هرگاه کالا ی ارزشمندی خریدی که عزت نفس تو را بالا میبرد خواهی دید که پول بیشتری به سراغت می آید


Asadollah Amraee

یک دم داستان از خوان رولفو. دم داستان را معادل فلش فیکشن گرفته‌ام.
از شب دانگی گذشته بود که به آن شهرک دورافتاده‌ی گم شده کوهستانی رسیدم. حیرت‌زده دیدم که روستاییان منتظر به استقبالم آمده‌اند. بی‌آنکه حرفی بزنند مرا تا را میدان بردند. در گوشه‌ی میدان مرا به درخت بستند و در سکوت کامل رفتند پی کار خودشام. صبح برگشتند و نگاهم کردند. بعد تصمیم گرفتند مرا باز کنند. سرانجام یکی از آنها به حرف آمد:« تو را می‌دیدیم که از راه دور می آیی. متوجه شدیم که روحت همراه تو نیست. روحت دنبال تو می‌گشت. برای همین تو را بستیم تا روحت به تو برسد و پیدایت کند.»


May 14, 2014 ·

اون بخش « علاقه به امور مالی و اینا » درمورد من صدق نمی کنه ولی جملۀ بعدیش ریسک و معامله های بزرگ .. اگه به خیلی موارد دیگه غیر از مالی تعمیمش بدیم آره درسته.
بقیه شم درسته مخصوصا جایگاه رفیعش ! اصن اسم ما ها تو شناسنامه «سیمرغ» ِ :p
به سنگ پای قزوین هم معتقد نیستم :)))

بهمن،ماه من

"زنان متولد بهمن"
او به همه تعلق دارد و در عین حال به هیچ‌کس پایبند نیست.
زن متولد بهمن معمولاً به شریک زندگی‌اش شک نکرده و در رفتار او کنجکاوی نمی‌کند.
او هیچ وقت با شرکت همسرش برای نصف روز دیر کردن تماس نمی‌گیرد.
به دنبال لکه‌های قرمز روی دستمال و کت وی نمی‌گردد و لباسهایش را وارسی نمی‌کند،به همین دلیل است که زنهای بهمنی در نزد مردها از جایگاه رفیعی برخوردار هستند!
زن متولد بهمن خیلی به ظاهر خودش اهمیت می‌دهد ولی نتیجه‌اش معلوم نیست!
زن بهمنی عاشق پرداختن به امور تجاری،اقتصادی و مالی است و پتانسیل ریسک دست زدن به معامله‌های بزرگ را دارد.
زن بهمنی در عقیده‌اش پایدار نیست.ممکن است وجود پله‌ای را که به وسیله برق شما را به بالا می‌برد مورد تمسخر قرار دهد و بگوید چنین چیزی ممکن نیست اما چیزی نگذرد که داستانی برایتان تعریف کند از جن هایی که هر روز صبح کنار پنجره می‌نشینند!



May 13, 2014 ·

الان دقیـــقاً حس می کنم گوشه ای مرتفع از این دنیای پهناور، تنهای تنها نشسته م
*وقت غریبیه بعضی ثانیه های غروب
ترجیح میدم یه انیمیشن ببینم تا دیوونه نشدم :)))


May 13, 2014 ·

من از 10 سال پیش بیشتر در پی کم کردن این شباهت ها بوده م. سعی کرده م بهشان آگاه شوم و از آنها فاصله بگیرم. یک جور مهر و امضا پای شخصیتی که خودم ساختم؛ مجبور بودم شکلش بدهم و تکه شکسته هاش را از این ور و آن ور جمع کنم.. حتی به فاصلۀ سالیان..
شاید هم یک جور لجبازی باشد. هرچه را کشف می کنم به سرعت پنهان می کنم.بعضی ها جایگزینی پیدا کرده اند اما به جای بعضی ها خلئی مانده که آزارنده ست. اما به عنوان بخشی از این روند پذیرفته مش.
آن نقطۀ تماس ازلی ابدی را انکار نمی کنم؛ یم خواهم برگهای خودم را داشته باشم، حتی ریشۀ خودم را. ریشه های باریکی در میان شاخه های انبوه!


May 12, 2014 ·

Isabel's mom
correcting her phenomenon's manuscripts
بالای عکس مامان ایزابل نوشته بودم

May 11, 2014 ·

اینکه فامیل اِما ، سوان هست
منو یاد تنها بودن قو میندازه
مث خود اِما که ی جورایی تنهاس


May 11, 2014 ·

آدمایی هستن که توی دنیای مجازی بیشتر باهامون مراوده دارن، یا یه جورایی عین دنیای واقعی تأثیرگذار میشن ..
من حرفا و نوشته های این آدما رو با صدا می خونم :)
از روی تصویر یا طرز نوشتن، واژه ها و حسشون، حالت چهره شون توی عکسای واقعی شون، یه صدا روی حرفاشون میذارم.
بیشترشون هم درست از آب درمیان یا تقریبا شبیه واقعیت. البته اینو به دلیل ملاقات تعداد کمی شون تو دنیای واقعی میگم.
* و البته بودن آدمایی که صدای واقعی شون منو شگفت زده کرد! خیلی تجربۀ خوبی بود

May 11, 2014 ·

ای کووفتت!
اِما هم که قرص نیویورک خورده
هی میگه می خوام برگردم، زندگی خوب، هنری راضی...
بیشین بینیم بابا! تو میخوای بری، برو
هنری رو بذار باشه ما هم داستان رو توی استوری بروک دنبال می کنیم
ایشالله همون میمون بالدار بیاد خواستگاریت که چپ و راست دل این بچه، هوک، رو می شکنی



May 11, 2014 ·

خب بالاخره آخر فصل 3 رسیدم به شما :دی
* این گلیندا اول زلینا رو امیدوار می کنه، بعدم فرتی به دوروثی میگه : عزیزم خوشومدی! بیا که یه صندلی برات کنار گذاشتیم .
خب آدم سالم هم باشه یه کاری می کنه دیگه. چه برسه به این زلینای بیمار مادر مرده
** واای! وقتی هنری رجینا رو به خاطر آورد و پرید بغلش. زیباترین بوسۀ قرن، بوسۀ رجینا بود <

May 11, 2014 ·
Hosein Vi

در وجود همه‌ى ما بخشى هست که خارج از زمان به زندگى خود ادامه مى‌دهد.
شاید در مواقع خاصى، به یاد مى‌آوریم که چند ساله‌ایم. بیشتر اوقات زندگى، بدون سن هستیم.

[کوندرا، سخن از زبان ما مى‌گویى]
.


May 10, 2014 ·

این اومانیسم قلمبه شده هم، زمانی می رسه که مث دین گرایی افراطی قرون وسطایی، به غده ای چرکین بدل میشه


May 9, 2014 ·


These sweet sad men!

This beautiful text was sent to the right of the man's day by one of the fan ladies of this page that has a different and clear perspective towards men

Please, read and express your view..

Sometimes I think how sad being a man can be. No one says from the men's world. No one defend the rights of men. No community is special with extension "... men. Men don't have a symbol like pink color. These days, everyone has achieved a high-GU, and they say of rights and pain and women's world. While the right and the pain and the world of every woman is one of the same men. One of these men who love us. They rush when they want to talk. Even the men who loved us, but they left...
One of the same men always tired. The same as they start running since the 18th. And they keep back. They keep getting greedy. Soldier, work, come, education... all of the men have all expectations. They must be educated. Rich, handsome, tall, good tempered, strong... and God don't let one of these...

We have fun for ourselves! Like a man who has the morning to the night, more to provide a good life for us to be loved by a dog, we expect his night to play the violin under our window, and from the man who plays the violin under our window. We expect him to be a senior member of the radiator import company. We expect to be loved at the same time, secure our lives, be patient and dldạry̰mạn, work well and always smell good and go soon to the barber and the bad food taste mara with passion and come with us parties we love And everyone we love to love and forget the friends of their days and the bread stop in the gathering of our Lord, and do not see any more beautiful women and do not smoke a single thread!

Men have a patiently sad world. Let's take it. Men are more patient than we are. The time they yell, the time they get on the street, the time that cẖḵsẖạn is not passed, the time that the answer is not to give the good night, the times that are sweaty, the time that ḵfsẖsẖạn is dirty all this time They're tired and a little sad. And we love the wonderful little creatures of the b. They love us and we always think that he doesn't want me for my beauty, doesn't he want me for his nights? Don't let him want me for the dungeon on lpm? While they love us; simple and logical... men The whole world is like that. Simple and logical... right on the picture of our world.

Let's stop. Let's put aside the microphone and sign signs. I think men, really men, are not as bad as we're showing. Men probably want a woman to have peace with her. That's all. A little peace in exchange for all the pressure and stress that endure to make us happy. A little peace in exchange for the dream palace we seek... unlike the stressful life they have, the definition of men of happiness is very simple.
کاری به کنار گذاشتن یا در دست نگه داشتن میکروفن و تریبون و .. ندارم. اونا هم برای دلایل مهمی لازمند

فقط از تعریفی که از مردها کرده خوشم اومده
تو این دنیا مرد بودن و زن بودن بدون وجود اون دیگری معنایی نداره ، همین


May 9, 2014 ·

من و جوهری ها :
_ سال نود جلد یک ش رو با ترجمۀ کتایون سلطانی خریدم و خوندم. بعدتر کشف کردم دو جلد دیگه م داره و چه اسم هایی! همیشه می ترسیدم جلد سومش اندوهناک و خشن باشه. چند ماه پیش خودمو راضی کردم جلد دو رو بخونم و بازهم بسیار لذت بردم. الآن هم دیگه جرات کردم ، رفتم سراغ سومی ش.
_ دلیل اصلی تاخیر برای ادامه ش ، این بود که منتظر بودم ترجمۀ خانم سلطانی و نشر افق رو بخونم. چیزی که تا امسال موجود نبوده. پی دی اف انگلیسی هم آدم رو تشویق می کنه یه تلاشی هم در اون زمینه داشته باشه. منتها این وسط ، نمی دونم چرا خانم سلطانی Inkspell رو ترجمه کرده ن «سیاه خون». اون جور که به ذهن من می رسه، انتخاب این اسم کمی پیچیده تر از عنوان سرراست «طلسم جوهری» هست که انتخاب مترجم دیگر هست. طلسم جوهری، محور اصلی داستان این جلد هست که ماجراهای دیگه مثل شاخه های قوی از این تنه سر درآوردن.
_ جلد یک و دو، ابتدای هر فصل، یک جمله یا یک پاراگراف از کتاب دیگری نقل شده بود. یکی از این ها هم از کتاب « هری پاتر و زندانی آزکابان » برداشته شده بود. این بخش ها پیش درآمدی بر ماجرای اون فصل محسوب می شن و اگر کمی دقت کنیم می تونیم کلیّت اون فصل رو حدس بزنیم. چند فصل اول کتاب سوم رو نگاه کردم، خبری از این پیش درآمدها نیست! و الآن که پی دی اف انگلیسی شو هم چک کردم، اونجا هم نیست :/ دوسشون داشتم.
چرا خانوم فونکه ؟
_ مترجمی که دارم کارشو می خونم، نوشته باید این کتابا رو دوبار خوند؛ یک بار برای درگیر شدن با جریان داستان و همراه شدن با شخصیت ها، بار دیگه برای لذت بردن از توصیف ها و زیبایی های زبانی. من که توی همون دفعۀ اول، محو تشبیهات و فضایی که با «کلمات» آفریده شده بودن، شدم. برای همین اول ِ این جلد، یه کم به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد : این کی بود؟ چیکاار کرد؟ داست فینگر چی .. ؟ آه داست فینگر! داست فینگر !



✩ ✪ ✫ ✬ ★



was reading Inkdeath.

Finally, the last book


May 9, 2014 ·

This .. is a way of life
این خانوم خوشکله، رجینا
طلسم ساخته تا برای بچۀ اسنو و چارمینگ اتفاقی نیفته !
فیلینگ اشک شوق، تحت تاثیر و .. تو چقد ماهی خاانووم


May 7, 2014 ·

خستۀ داغوون خوشحال
خوشحال خوشحال خوشحال
(نمایشگاه کتاب)

May 7, 2014 ·
Moniro Ravanipour

این هم ان چه قراربود بگم تو مصاحبه هاهاها روی دیواریه دوست نوشتم قبلش :
من دانشجو بودم که کتاب صد سال تنهایی را خواندم .باگروه تئاتر شیراز کارمی کردم وخبری
از داستان نویسی نبود...یادم می اید که کتاب را ازخانه کتاب که درخیابان زند بود خریده بودم ووقتی رسیدم انجا که خوزه ارکادیو بوئندیا دوربین به دست دنبال این بود که ازخدا عکس بگیره چنان برام غریب وتازه و عجیب بود که رفتم به دوستی که دردانشگاه زبان درس می داد ازکلاس کشیدمش بیرون و گفتم بیا بیا ببین این چه نوشته ....اما به نظرمن باید انقلاب اتفاق می افتاد تا ما پرده ازجلوی چشمان مان کنار می رفت سال ها بعد شاید سیزده چهارده سال بعد بود که من اهل غرق را نوشتم ...اما قبلش ساعدی هم بود و این که می توانستم این جور به زندگی نگاه کنم این که انگارمارکز ازجایی نوشته که من دران بزرگ شده ام ازکولی ها که من زیاد چیزی هنوز درباره اشان نگفته ام ....

اگر ازمن بپرسید می گویم رئالیسم جادویی نوعی از زندگی است ...بخصوص در جاهایی که هنوز درگیر اسطوره ها باوره ها واعتقادات ماقبل مدرنیته هستند
زندگی بدون جادو ویا خیال جادو ممکن نیست
در رئالیسم جادویی خیال و وهم چنان با واقعیت ها درهم می امیزد که جدا کردن ان ها کار ساده ای نیست
تونمی توانی بگویی واقعا پریان دریایی وجود دارند یانه
بعد این عدم قطعیت است که درواقع داستان را پیش می برد عدم قعطعیت درهمه چیز حتی درزمان
در رئالیسم جادویی زمان شکنند ه است
قهرمان داستان رئالیسم جادویی دچار توستالژی است واین نوستالژی اورا دچار فراموشی هم می کند
مثلا اقای رئیس جمهور ما در نیویورک هاله نور می بیند او درچه برهه ای اززمان قرار دارد در چه قرنی ؟
برای کسیکه خارج ازداستان هاله نوراست خوب این وقایع تعجب اور است اما برای کارکاتر ما مثل مرگ وزندگی همه این باورهها حقیقی است
شاید برای همین است که درصد سال تنهایی همه دچار چرخه تکرار می شوند ویا من در اناهیتا و اوازهای عاشقانه یال
شخصیت داستانی ام چنان درگیر گذشته خود است که زمان را قاطی می کند و مکان را هم به جایی نامعلوم تبدیل می کند
شخصیت داستانی من دچارتوستالژی است و این نوستالژی اورا به فراموشی می کشاند یعنی توقف یعنی پیش نرفتن
ایا اینده ای برای شخصیت های داستان های رئالیسم جادویی هست ؟ ....یا همه چیز تکرار وتکرا ر می شود باتمام جزئیاتش ؟


May 7, 2014 ·

قبول میکنه ، قبول میکنه !

Giso Shirazi

دوستم قصد مسافرت داشت و به کسی احتیاج داشت که در آن مدت از سگ نگهبانش نگهداری کند. حالا یک عدد دکتر پیر و متشخصی و پولدار در همسایه گی اش کشف کرده بود و در تلاش بود که ابتدا روی او در ملاقاتی جداگانه تاثیر مثبتی بگذارد و سپس خواسته اش را مطرح کند.
سرانجام آن تصادفی که نیاز داشت رخ داد و همسایه اتفاقی به در خانه آنان آمد
و البته که همه خانواده کمک کردند تا پیرمرد با خاطره ای موثر و ماندنی از آنجا برود:

-دوستم مانتوی وارونه پوشیده که سرشانه اش پاره بود(داشته خونه تمیز می کرده )
-دختر دوستم دوان دوان به داخل حیاط می آید در حالی که موهایش به صورت شاخ وایکینگ ها در بالای سرش در آمده بوده و شلواری زیر لباس خوابش پوشیده بوده است( خواب مونده بوده حالا می خواسته با عجله لباس بپوشد و برود مدرسه)
-گربه خانه به دلیل نا مشخصی جلوی پیرمرد پی پی می پاشد و می رود(این گربه را من دیدم کلا مشکل روحی داره )
- سگ مهربان و ملایم و با تربیت مورد نظر بیشترین تاثیر را گذاشته:
به عضو شریف پیرمرد حمله برده و این حمله آنقدر شدید بوده که شلوار طرف پاره شود
....
ولی من فکر می کنم پیرمرده قبولش می کنه ، نه؟


May 6, 2014 ·

I've got Voldemort
یعنی منو خوب شناخته ها !
ووووووووووولدموووووووووورررررررررررت! :)))
برید کنار دارک لردی نشید

who's your evil twin?


May 5, 2014 ·

یه فرند نروژی دارم
چند روز پیش دیدم عکس بستنی پاندایی ما رو shareکرده !
همون که عکس خرس روشه اما توش یه چیز دیگه س O.o
یعنی ببینید تا کجاها رسیده دیگه :))


May 5, 2014 ·

دز ضمن
اگه زیاد کتاب بخونین آخر عاقبتتون این میشه ها، گفته باشم :)))
ایشون هم گوش نداد دیگه، الان ولش کردن تو صحرا

(عکس مرد کتابی در صحرا)


May 5, 2014 ·

امروز فهمیدم این کتابخونه مون ( همونجایی که عضوش هستم ) یه امکانی داره، کارتم رو فعال می کنه بعدش من با همین کارت از سایر کتابخونه های عمومی استان می تونم کتاب امانت بگیرم ^_^
می خوام روی یه کتابخونۀ دیگه که نزدیکتره و هنوز بهش سر نزدم امتحان کنم . اصن برم ببینم کتاباش اون قد هستن که بشه روشون حساب کرد برای امانت گرفتن


May 5, 2014 ·

یک عدد فرنوش هوک/جادوگر ، فراری از چنگال عدالتِ من و نور و شیرین
این 1-2 روز معلوم نیس کوژاس؟
ببینم داری با کی رام مینوشی؟
هرکس خبری از نام برده داشته باشه شوکول می گیره
*پاشو بیا خودتو معرفی کن به ستاد ساماندهی گردهمایی جادوگران .. بدو .. بدو !


May 5, 2014 ·

من الان یک «پوست-کنده-شده» خستم !
اوف اوف اوف!
چقد پیاده روی!
چقد سخت ... ولی تهش راضی کننده بود


May 4, 2014 ·

"A good witch covers her tracks, but a better one ... can uncover them."
اینو کی میگه؟
خب معلومه
همون a better one
REGINA

May 4, 2014 · Wulfric : نامی انگلو ساکسونی هست که در تاریخجۀ این قوم یافت شده . به صورت تحت اللفظی به « نیروی گرگ وش » ترجمه می شه و یادآور نام مشابه دیگری هست یعنی Beowulf . بئوولف یعنی « گرگ/ خرس نیرومند » . Beowulf قهرمان افسانه ای ، هیولایی به نام Grendel رو در جوانی کشت . نام Grendel یادآور Gellert Grindelwald هم هست ؛ جادوگر خبیثی که دامبلدور هم در دوران جوانی ش اونو شکست داد . Beowulf در یک غار دریایی توسط اژدهایی به شدت زخمی شد و تنها کسی که تونست کمکش کنه ملازمش بود ؛ پسر یتیمی که در زمرۀ پیروان وفادارش محسوب می شد ( خیلی جالبه ! درست مثل هری پاتر و دامبلدور در اون غار دریایی ، وقتی در پی یافتن قاب آویز اسلیترین / جان پیچ ولدمورت بودن ... )

May 3, 2014 ·

الان یه چیزی تو مایه های خوابیدن دختر پرزیدنت ایالات متحده توی کارتون « فری بردز» دوست دارم. همین طوری که دکمۀ پست رو کلیک می کنم سرم بیفته روی کیبرد، و مانیتور و فیس بوک و کائنات هم مث بوقلمونه (اسمش رجی بود؟ ) با چشای قلمبه نگاهم کنن


May 3, 2014 ·

امروز از صبح زود که پاشدم (تقریباً هم زمان با مرغ و خروسها ) نخوابیدم. خودم رو خسته کردم که قبل از عصر از فرصت یه چرت کوتاه استفاده کنم ... ته تهش نتیجه ش بشه شب زودتر خوابیدن و از اون ور هم عشق دیرینم همیشه صبح زود پاشدن ..
ولی خب نمیشه منکر واقعیتی به نام ساعت بیولوژیکی شد که طفلک به عادت بد خو گرفته و باید کلی ریاضت بکشه تا خواست منو برآورده کنه


May 3, 2014 ·

مشکل آریا نیس
مشکل برندنه که چهره ش داره عوض میشه


May 3, 2014 ·

اِما: خب، مراقب خودت باش
رجینا: اون باید مراقب خودش باشه. اون به قلمرو من حمله کرده . وقتی قرار باشه تلافی کنم، دست به هرکاری می زنم
#آی_لاو_رجینا_سووووووووماچچچ_<


Masoud Malekyari

مرداد 88 بود. نخستین کتابم در حوزه نقد ادبی منتشر شد. ولی احوال؟ حال همه که خوب یادمان هست. «حلقه تعالی و تباهی» جلد نخست از یک مجموعه نقد ادبی است که انتشارات جان وایلی منتشر کرده است و در هر جلد به نقد و تحلیل یکی از رمانهای ماندگار جهان می‌پردازد. این کتاب را از این جهات دوست دارم که نمونه نقدی انضمامی و ساختارمند است و یک مقدمه مفصل هم بر آن نوشته‌ام. فعلاً همین یک جلد منتشر شده که گویا چاپ تازه‌اش را هم نشر قاصدک صبا در نمایشگاه ارائه می‌کند.


«امروز قصۀ شنل قرمزی را خواندم. به نظر من گرگه جالب ترین شخصیت داستان است.»
__امیلی دختر دره های سبز؛ ال. ام. مونتگمری ، ص 183


پدر دوست امیلی در نامه ای برایش مینویسد :
« راستی در زبان تازه ات چه کلمه ای به جای "گربه" انتخاب کرده ای؟ مطمئنم که هیچ کلمه ای گربه ای تر از "گربه" پیدا نخواهی کرد مگر نه ؟»
ص 293



April 30, 2014 ·

اینو نگفتم که ، گفتم ؟
گمونم نیل از رجینا مسن تر باشه
البته نمی دونم سن و سال چطور و از چه لحاظ برا اینا حساب میشه
* قبل از اینکه رامپل بشه دارک، بلفایر/نیل دنیا اومده بود .. بعدش رامپل رفت سراغ کورا و خوشبختش کرد


April 30, 2014 ·

ای وای..
وقتی اِما از اسنو و چارمینگ درمورد نیل می پرسه
طفلک هوک!
پای پنجره ایستاده بود، برگشت چه نیگاااهی کرد ها
دلم براش سوخت <


April 30, 2014 ·

الان دیگه باید اعتراف کنم:
رجینا رو خیلی دوست دارم، خیلی جاها درکش می کنم و نمی تونم بهش حق ندم؛ بیشتر از همۀ شخصیتا، رجینا رو درون خودم می بینم با همۀ اون خلقیات گندش و صبر نکردن هاش، انگار من خود رجینام. اگه قدرت داشته باشم خیلی شبیه رجینا رفتار می کنم. همۀ کارهام باحال و عالی و تحسین برانگیز نیستن ولی زمینۀ لازم که فراهم بشه خوب بودنم در حد یه ملکه س.
اصلا انگار برای همین هم بوده که از بچگی دنبال قلعه ای چیزی بودم تا خودمو توش حبس کنم و دنیای خودمو داشته باشم؛ نه مثل بقیه که غار تنهایی می خوان ها، دقیقا عین رجینا وقتی ته اپیزود 13 فصل 3 می خواد توی قلعۀ خودش باشه و نفرین خواب رو روی خودش اجرا کنه


was watching Once Upon a Time.

وای..
وقتی رجینا توی رستوران، هنری رو بعد از یه سال می بینه ..
ای خدا ..
*فیلینگ اشک و محکم زدن توی لُپ و نوازش کردن رجینا


Good Form
«خوش فرمی بیش از هرچیز برای هوک اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : "امروز به قدر کافی خوش فرم هستی ؟ " .. و صدایی از درونش می گفت : " خوش فرمی این است که در هر چیزی متشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی." »
__ پیترپن ؛ نوشتۀ جیمز بری


April 29, 2014 ·

زمانی که با انرژی های مختلف در روان خود آشنا می گردیم،پی به این مهم می بریم که انسان ها هر کدام روان منحصر به فردی دارند که این روان با روان دیگری متفاوت است و همین تفاوت منجر به وجود اختلافات و کج فهمی ها نسبت به شناخت یکدیگر می گردد اشنایی با مبحث انواع روانی مردانه و زنانه منجر به این اتفاق می گردد که افراد با دید باز و راحت تری نسبت به شناخت یکدیگر عمل کنند و تفاوت های وجودی یکدیگر را راحت تر پذیرا باشند اما در وحله ی اول شناخت خویشتن موجب می گردد که به درک خود نائل ائیم و بعد به شناخت دیگران رهنمون گردیم در این کارگاه با هفت انرژی مختلف و متفاوت در وجود آدمی ان هم از نوع زنانه به شرح زیر اشنا می گردیم :

آتنا : منظم و برنامه ریز و هدفمند

آرتمیس : جنگجو و اقدام به عمل

پرسفون : پذیرنده و داری بستر آمادگی و یادگیری فراوان

هرا : متعهد و دارای نیروی تعهد سازمانی

دیمیتر : مراقبت و تامین و سازماندهی و پشتیبانی

هستیا : معنویت و سکون و ارامش

آفرودیت : زیبایی و هنر و طراوت و شادابی
فراگیر در پایان کارگاه انرژی های مختلف زنانه در وجود خود را می شناسد و می تواند به نحو موثری روابط خود را در زندگی و در محیط کار و اشتغال تنظیم کند و به درک موثری نسبت به سایر افراد دست یابد.


April 29, 2014 ·

سایه ی ما بخشی از وجود همه ی ماست . اما تمام سعی خود را می کنیم که این بخش از وجودمان را به رسمیت نشناسیم . با نقابی که ساخته ایم خود را به دیگران نشان می دهیم . ساده انگارانه تصور می کنیم که همه ی آن نقاط منفی را با این نقاب می پوشانیم . به محض اینکه این نقاط ضعف را در کسی می بینیم از و بدمان می آید . او را دقیقا به خاطر بدی هایی نمی پذیریم که در وجود خودمان است و ما آن را در درون خود دفن کرده ایم . در واقع چیزی که در خودمان است را به طور ناخودآگاه به دیگران فرافکنی می کنیم .

روز به روز انرژی که برای پنهان کردن آنچه که دوست نداریم در ما دیده شوند بیشتر می شود . مدام نقاب خود را عوض می کنیم و در این راه دائم انرژی مصرف می کنیم . مدام به کیکی که خمیرش مشکل دارد شکر اضافه می کنیم تا خوردنی شود در حالی که شیرینی زیادش دلمان را می زند. بخش سایه وجود ما همچون یک توپ بادی است که سعی داریم آن را زیر آب نگه داریم و مانع از بالا آمدن آن بشویم اما به محض اینکه نیرویی که وارد می کنیم کم می شود به یک باره به بیرون جهش می کند . اگراین بخش از وجودمان را به رسمیت نشناسیم ، اگر آنها را بی آنکه سانسورشان کنیم ، و بی آنکه از وجودشان شرمنده باشیم نپذیریم ، و در یک کلام اگر آنها را به آغوش نکشیم ، دقیقا به مانند همان توپ بادی درست وقتی که انرژی مان تحلیل می رود و درست زمانی که ابدا انتظارش را نداریم به بدترین شکل ممکن بروز می کنند و به سبب غیرمنتظره بودنشان و اینکه آمادگی مواجه با آنها را نداریم و اینکه چه بسا نه خودمان و نه دیگران حتی باور نمی کنیم که چنین ویژگی منفی در وجودمان بود و ما از آن بی اطلاع بودیم ، یقینا دچار آسیب های فراوانی خواهیم شد . یونگ می گوید :" من ترجیح می دهم کامل باشم تا خوب " . این به این معنی است که ما باید همه وجود خود را با همه زشتی و زیبایی ها ، ضعف و قوتها ، و در یک کلام وجود یکپارچه خود را بپذیریم . همانند کودکی که در بدو تولد خود را می پذیرد بدون اینکه درباره خود پیش داوری داشته باشد.

اگر سایه هایمان را پذیرفتیم ، اگر دریافتیم که این نقاط منفی و تاریک نه تنها مایه شرمساری و سرافکندگی ما نیستند بلکه می توانند موهبت هایی باشند که ما را در زندگی یاری کنند ، اگر تصمیم گرفتیم که دیوارهای زندانی که برای سایه ی خود ساخته ایم خراب کنیم و اجازه دهیم که به مانند نکات مثبتمان جزیی از خودآگاه ما شوند ، آنگاه یقینا از آسیب فوران نابجا و نابهنگامشان در امان خواهیم بود .

کارل یونگ روانشناس شهیر قرن بیستم از این بخش تاریک درون ، تعبیر به آرکتایپ سایه می کند . ونیز کتاب " نیمه تاریک وجود " نوشته ی "دبی فورد " ، راهکارهای خوبی درباره ی نحوه مواجه شدن و به نوعی کنار آمدن با بخش سایه ، ارائه می کند .


April 29, 2014 ·

دایره نمادی است از «یکپارچگی» و نبود تمایز و تفکیک. نمادی از زمان: پی در پی و تکرار شونده و پویا. آن جا که در متون کهن گفته می شود: «خداوند هم چون دایره ای است که مرکزش همه جا و محیطش هیچ کجاست.» نمادی از ابدیت.
مربع احساسی است از «سکون» و «منزل». که الهام بخش بسیاری از معماران و هنرمندان برای ابداع بوده است. مربع شکلی است مربط به «مکان». و جایی که گفته می شود:«واقعیت تنها به کمک مربع قابل بیان است.»
مثلث با وجهه های گوناگون خود الهام بخشی است برای سه گانه ها: «عقل، قدرت، زیبایی». «تولد، رشد، مرگ.» و نظامی است با پیچیدگی های نمادین و قابل فهم در کنار دیگر اشکال هندسی. در تقاطع زمان و مکان در دایره و مربع.

http://www.karaketab.com/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D8%A8/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D9%86%D8%B4%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7.html


April 29, 2014 ·

سیندرلا به اسم «اِلا» شناخته میشه که مخفف اسم افسانه ای شه.
«سیندرلا» واژه ای فرانسوی هست که معنای ریشه ای ش «خاکستر پراکنده» میشه.
توی استوری بروک، سیندرلا (الا) رو به اسم اشلی می شناسیم. بخش اول اسمش
ash
هم یادآور معنای خاکستر هست
فامیلی ش هم «بوید » هست که از یه اسم بسیار قدیمی اسکاتلندی میاد به معنای «زرد» و به کسایی اطلاق میشه که موی بلوند دارند


نه، من خانه‌ای ندارم.
سقفی نمانده است.
دیوار و سقف خانهٔ من
همین‌هاست که می‌نویسم،
همین طرز نوشتن از راست به چپ است،
در این انحنای نون است که می‌نشینم،
سپر من از همهٔ بلایا سرکش ک یا گ است.

هوشنگ گلشیری


April 28, 2014 ·

عجب خنگولیه!
خب وقتی میگه میل کن، نخوردی هم یه نگاه بهش بنداز. شاید یه حلقه توش گذاشته باشه
عهع

(اِما)


April 28, 2014 ·

ئه من چندتا اپیزود قبلی یادم رفت کمال تعجب خودمو در این مورد بیان کنم:
من اشتباه فهمیدم؟
مولان ؟
اورورا؟
آره؟
نه بابا!



April 28, 2014 ·

من حالم خوبه
دارم به رجینا و رامپل فکر می کنم


April 28, 2014 ·

همین الان یه طرح تو ذهنم اومد برای دیزاین یه لباس تووپ واسه لیدی گاگا
تو فکرم با کودوم برند معروف تو این زمینه قرارداد ببندم که هم آزادی عمل لازم رو داشته باشم هم حق و حقوقم تمام و کمال ادا بشه
نچ! ئه آدم همون اول که به صورت گمنام نباس وارد بشه که. هرچقدم سنت شکن.
واسه مرحلۀ بعدش این پروژه تو ذهنمه که طرح دومم رو با برند نوپای شخصی م به لیدی عرضه بدارم. بعله. کلی م براش توضیح میدم که: اینکه با یه اسم ناشناخته کار کنه خودش باعث فلان و بهمان های مثبت زیادی میشه؛ از خیلی جهات. حتی دلایل بشردوستانه و چیزایی مربوط به حمایت از حقوق جنگلها و رودخانه ها و ... هم براش آماده کردم.
آره اینجاس که سنت شکنی وارد عمل میشه


April 28, 2014 ·

یکی از عوامل مضر برای موی سر ، عدم تعویض رو بالشی به مدت طولانی است
://////////
ای کپک !


April 28, 2014 ·

جز شکن زلف یار
...
جز خم ابروی او


April 28, 2014 ·

تجربه ثابت کرده هرچی که میگه درسته
دیدم که میگما


April 27, 2014 ·

از مزایای دوست حرفه ای داشتن <3 :)
کلاً تو هر زمینه ای!

was watching ‎Kiarostami/Like Someone in Love / مثل یک عاشق‎.

تو این فیلمه، از مدل کیف دختره خوشم اومد


April 27, 2014 ·

آخر شبها کیسۀ آبگرم را روی گردنش می گذارد
موهایش را بالا می بندد
و تا بیست می شمارد
بیست دقیقه را
از روی تایمر KMPlayer ، روی مانیتور کامپیوتر


ای جانم!
عمری باشه لااقل واسه دومیا جبران کنیم
حالا اگرم بشه از حلقوم اوّلیا بیرون بکشیمش که دیگه بهتر

کتاب خوشه

گاهی برخی آدم ها هر کاری که برایشان بکنید شما را دوست نخواهند داشت

و برخی دیگر اگر هیچ کاری هم برایشان نکنید دوستتان خواهند داشت!

ویسلاوا شیمبورسکا


March 31, 2014 ·


March 31, 2014 ·

« رفت آن سوار،
سیلور !
با خود تو را نبرده »
:/
*ای پرتغالی!


March 31, 2014 ·

دانلود موزیک ویدیو جدید همایون شجریان با نام «چرا رفتی»
* اسپشلی فُر «سهراب» شون

March 31, 2014 ·

ولی «دماغو» بودن نمی تونه به هیچ وجه منکر یه سری برتری ها بشه
بوخوصوص که اون برتری ها «ویژه» هم باشن


March 31, 2014 ·

خفته را
عطسه می کند بیــدار


March 31, 2014 ·

در نوع خودش آخرسال توووپ کولاکی داشتیم :)
دیگه راستی راستی باید 92 رو بپیچم تو بقچه بذارمش تو صندوق..
ولی یه پر بقچه رو باز میذارم... شاید گاهی بدو بدو برگردم یه چیزی از توش بکشم بیرون


April 27, 2014 ·

یسسسسسسسسسسس
بارسلوناااااااااااا
بیگیر منو که اومدم :)))))))

(جواب کوئیز «تو کدوم شهر باید زندگی کنی؟)

April 27, 2014 ·

اینجور که من دارم تست رو جواب میدم، آخرش منو نندازه توی بمبئی یا دهلی خوبه ! :))


به خودم:اینا الکی نیست ها! آدم حسش می کنه

چراغ جادو

admin+1
آیا خودت را برای دریافت هدفت آماده کرده ای!
اگر همین الان جفت عاطفی ات را بیابی آیا آمادگی شروع رابطه را داری؟
اگر ماشین رویاهایت را دریافت کنی آیا جای پارک در پارکینگت داری؟
جوری رفتار کن که کاینات از هر لحاظ تو را آماده ی دریافت ببیند


April 27, 2014 ·

یه خوره ای هست، مرض وار، اسمش عشق نیست. درواقع میشه گفت ی جور وسواس عاشقانه طور هست .. مثلا می تونه سراغ اونایی بیاد که گوشه های ذهنشون جای خالی زیاد دارن. میاد یه مدت می شینه تو اون حفره ها، داستان خودشو دیکته می کنه و بعدم کم کم محو میشه.


April 27, 2014 ·

معلوم شده که اشک زنان در مردان همان تاثیری را ایجاد می کند که خرناس و بوی عرق مردان برای زنان!
این مطالعه روز جمعه در مجله ‘ساینس’ منتشر شده است.
ظاهرا از اینجا :
www.funiha.com


April 27, 2014 ·

ئی واعی!
من که الآن خراب داغوونم *فین فین*
نگاه رجینا..
نگاه هنری و اِما توی ماشین .. وقتی قرار بود گذشته از یادشون بره ..
*اون جعبه دسمال کاغذیو بدین، نه اصن دستمال جیبی هاگرید رو بدین :'(

is feeling hopeful but teary.

ولی من مطمئنم رامپل بر می گرده، بر می گرده


April 27, 2014 ·

اییی باع باع!
رامپل هم سرش کلاه رفت که :/
رجینا .. رجینا بیدار شو

April 26, 2014 ·

سیلور حاضری؟
آماده؟ آماده؟
یه نفس عمیــق بکش.
به این فک کن که وانسی های دیگه همراهتن
حالا ...
*واچینگ «گوئینگ هُم »



April 26, 2014 ·

این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است ز محراب رسیده

آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده

این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده


watching OUaT
with آقامون اریــک :)))
هی م قربون صدقۀ هنری جانم میرم .. چیقد کوچول بود ها :* پیدسسوخته

April 26, 2014 ·

این آدمایی که پروژه دارن درحد تبدیل کردن دود و آلودگی هوای شهری به الماس،
اینا بسیار قابل ستایشند
* یعنی آدم می تونه انقد مفید باشه ولی متاسفانه نیست
** این * حرف درستی نیست لزوماً و به شرایط و فلان و بهمان خیلی بستگی داره؛ هرچقدر هم که بشر بی نهایت باشه. ولی بازم جای تحسین داره


April 26, 2014 ·

امسال تحریم شخصی مو می شکنم فقط به این امید که قراره «جادویی» بشه ;)

پیشخوان کتاب

صبح نهم اردیبهشت‌ در مصلی برگزار می شود:


April 26, 2014 ·

پفی ترین آستینای دنیا <3

April 26, 2014 · خب من دیگه چیزی یادم نمیاد ! :
April 26, 2014 ·

غیر از قضیۀ آذرخش و اون پر دست هرمیون و اینکه چرا هری داره بهش نگاه میکنه (الکی!!) ، کنجکاوم اگه قرار بود براساس الگوی رولینگ ، مبنی بر اینکه «اسم هرمیون رو به این دلیل انتخاب کرده که اسم کمیابیه بین دخترا، تا دخترای هم اسمش بابت اخلاق غیرقابل تحمل و روی اعصاب بودن هرمیون دلزده نشن» ، بله براساس این الگو اسم ایرانی براش انتخاب کنیم ، چه گزینه ای مناسب بود؟
* معنای اسم هرمیون هم لحاظ بشه در ضمن !


April 26, 2014 ·

اینم تازه یادم افتاد:
طفلی هنری!
این سرنوشت وانهاده شدن که از طرف جد پدریش گریبونشو گرفت و بهش رسید، از طرف مادرش و والدین مادرش هم جزو جهازشه.
من همه ش می ترسم بچه/ های هنری چی قراره سرشون بیاد !!


April 26, 2014 ·

ئی بابا من نمی تونم عکس آپ کنم
ولی واسه اینکه یادم نره فعلا می نویسمش بعدا با عکس به آلبومم اضافه می کنم :
*خوشم اومد رجینا در یه لحظه از زندگی ش ناچار شد قلب یک «هنری» رو از سینه دربیاره
ولی بعدترش قلب یک «هنری»دیگه رو بهش برگردوند :)
_ و اینکه وقتی فهمید نوزاد (هنری) کیه، بازم نتونست ازش دل بکنه . شاید به قول رامپل «عشق نقطه ضعفه»
رامپل بود یا کورا؟ یا هردوشون؟؟



April 26, 2014 ·

«زیتون زاران آندلس»
حاجتمو بده ایشالله :))
* نصفه شبی آدم یاد فدریکو بیفته ؟
** از عوارض جغدشدگیه !


April 26, 2014 ·

ی وقتایی م هست
آدم کاور مناسب پیدا کرده
منتها برای اینکه خوب از آب دربیاد دوست داره با تبر بزنه اون عکس پروفایلو حذف کنه اصن !
*مارک به جای قرتی بازیاش یه فکری م واسه این موارد بکنه خب . یه امکان drag از پهنا هم بذاره دیگه


April 25, 2014 ·

*اینایی که خیلی خوبن، گلن، ماهن..
اما همیشه یه خنجر کوچولو از رو بستن
یا حتی یه کارد میوه خوری کند زنگ زده


April 25, 2014 ·

و یه سریال یه فصلی م هست به اسم Awake
با هنرنمایی آقای جیسن آیزاک ( که نقش لوسیوس ملفوی♥ رو بازی کرد )
گذاشتمش توی لیست انتظار

April 25, 2014 ·

ای ئاوخ ! ای دادد !
«امروز هرى پاترم. بغض‌آلود، در شبى طوفانى براى جن خانگى‌ام - دابى - گور مى‌کنم. اما نه با جادو، که با دست. تا هر قطره‌ى عرق و هر تاول دستم هدیه‌اى باشد به جنّى که جانم را نجات داده است. هم‌زمان، مردِ سى و پنج ساله‌اى را به گریه انداخته‌ام که در جادوى داستان‌هاى من غرق شده است.»

امروز هرى پاترم. بغض‌آلود، در شبى طوفانى براى جن خانگى‌ام - دابى - گور مى‌کنم. اما نه با جادو، که با دست. تا هر قطره‌ى عرق و هر تاول دستم هدیه‌اى باشد به جنّى که جانم را نجات داده است. هم‌زمان، مردِ سى و پنج ساله‌اى را به گریه انداخته‌ام که در جادوى داستان‌هاى من غرق شده است.

#امروزنوشت


April 25, 2014 ·

یا پاتیل درز دار !
رامپل؟
پیتر؟
*چقد باحال شد !

(پدر و پسر)


April 25, 2014 ·

دوست حواس جمع و مواظب، نعمتی ست که هر از گاه میرسد


April 24, 2014 ·

اگه زمان از حرکت بایسته
خیلی چیزا به خیر و خوشی ختم نمیشه.
حرکت عقربه های ساعت خیلی چیزها رو در خودشون هضم می کنن
که در صورت ساکن ایستادن،
همه شون بی معطلی و دراولین فرصت آوار می شن روی سرمون
ما در بی زمانی دفن می شیم.
..
اگر زمان از حرکت بایسته
گوشمون از شنیدن صداهایی انباشته میشه
که هیچ انتظار شنیدنشون رو نداشتیم
صداهای خودمون، اطرافاین و حتی کسایی که اون ور دنیا زندگی می کنن.

همین طور تصویرها،
انرژی هایی که از ذهن هرکسی بیرون اومده ودر فضا پراکنده شده
همه شون خفه مون می کنن.

و نه تنها «حال» ما رو در خود فرو میبره،
که تکه های هنوز هضم نشدۀ «گذشته» هم ؛
کنار اومدن با بعضی چیزها حتی برای «زمان» هم مشکله.

و غیر از اون
در چنبرۀ نقشه هایی که برای آینده کشیده شده هم گرفتار خواهیم شد،
..
اگر زمان بایسته


April 24, 2014 ·

به عکس جدیدش نگاه کردیم و چشم هردومون از روی چشمهاش سُر خورد روی مچ دستش. او به ما نگاه می کرد و ما به گوشۀ قاب نقره ای خاطرات. به ساعت پدرش که به دست بسته بود.
ما به هم نگاه کردیم و بعد به او خیره شدیم

April 24, 2014 · یه فیلم ساختن از روی رمان محبوب من The house of the spirits -by Isabel Allende که آنتونیو باندراس هم درش بازی کرده
مریل استریپ نقش اون شخصیتی رو داشته که من عاشقشم ؛کلارا
یه دهه که از دیدنش وحشت داشتم، حالام که می خوام ببینمش پیدا نمیشه
Giso Shirazi
نبینش
http://thepiratebay.se/torrent/7188608/The_House_Of_The_Spirits_(1993)PARENTE


April 24, 2014 ·

_اون موقع که به عنوان یکی از تکالیف پایان ترم، تو متن مقالۀ رئالیسم جادوئی م نوشته بودم « .. های اسپانیولی» استادم زیر این واژه رو خط کشید و بالاش نوشت اسپانیایی.
من از بچگی توی کتابها می خوندم «ملوان های اسپانیولی»، یا یه همچین ترکیب هایی. به صرافتش نیفتادم ببینم چرا. یه دلیل روشن ساده توی ذهنم داشت اون موقع که جلوی پرسیدنم رو گرفت. ی اشتباه مضحک!
_ بعدش فهمیدم خود ِ وازۀ «اسپانیول (برای اسم های مذکر ) / اسپانیولا (برای اسم های مونث ) » صفت هست ؛ به معنای اسپانیایی _ هوووووووووم ! چقد از این کلمه خوشم میاد :3
و ما با اضافه کردن «ی» به آخرش، قصد داریم به روش خودمون ازش صفت بسازیم. در حالی که اصلا لازم نیست. اگر این کار رو نکنیم، می مونه این واژۀ اسپانیول» که خب به دهن نمیاد ؛ دامن اسپانیول، نویسندۀ اسپانیول ...
پس بهتره بی خیالش شیم و همون «اسپانیایی» ( <3 :3 ) رو استفاده کنیم
* دلیل مهمش هم اشارۀ نویسندۀ کتاب «غلط ننویسیم» هست .


Mehrdad Tooyserkani

دکتر باطنی در «غلط بنویسیم» نظری متفاوت از استاد نجفی داره. این استدلال در صورتی صحیحه که اصرار داشته باشیم واژگان و عبارات بیگانه رو با همون معانی و قواعد زبان مبدا در فارسی استفاده کنیم، در حالی که فارسی زبان باشخصیتی است و این شخصیت رو به اصطلاحات عاریتی اضافه می‌کنه، تا به اصطلاحاتی فارسی تبدیل بشن. این یک فرایند ناخودآگاه بومی‌سازی است. مثالش، اغلب اصلاحات منهتی به «یست» که در زبان ما به «ی» ختم می‌شن، مثل «کمونیستی». در تأیید نظر آقای باطنی، این نوع تغییرات رو از اونجایی مشروع و صحیح می‌دونم که اوّلاً مورد تأیید اکثریته، ثانیاً با وجود ناخودآگاه بودنش قانون‌منده، و سوّم اینکه حتی روی اسامی خاص هم اعمال می‌شه (مثل تبدیل فولْکس واگِن به فولِکس، یا الف مکسور آغازین همه‌ی اسامی‌ بیگانه‌ای که با دو حرف ساکن شروع می‌شن، مثلاّ شهر «استُکهُلم»، یا مکسور شدن حرف اول، مثلاً امپراتوری «پِروس».) کلاّ منظورم اینه که اگر اکثریت فارسی‌زبان‌های باسواد هر چیز منسوب به اسپانیا رو «اسپانیولی» بنامند، میشه این کلمه رو به عنوان یک مترادف صحیح «اسپانیایی» پذیرفت، و واون وقت باید «اسپانیول» رو واژه‌ای کاملاً اسپانیایی/ اسپانیولی و بیگانه دونست که در این صورت، استفاده از اون در نگارش و گفتار فارسی نامشروع و غلط خواهد بود، تا زمانی که نظر اکثریّت تغییر کنه.

Fatima Atash Sokhan
ویرایش رو انتشارات فرانکلین( امریکاییها) در ایران پایه ریزی میکنه (بعدش انتشارات امیر کبیر که آرم فرانکلین هنوز روش هست) یکی از این غولهای مسلم هم نجفی است. ویراستاران غالبا محافظه کار ترین قشر از اهل قلم اند. اگر اونها سخت نگیرند دیگه از باقی نویسندگان نمیشه انتظاری داشت. چون آموزشی برای درست نوشتن ندیدند. غیر از اون معیار غلط و درست در زبان فارسی رو دکتر نجفی طبقه بندی میکنه. یکی از اونها هم اینه که اگر کلمه یا عبارتی فقط در ادبیات نوشتار معاصر کاربرد داشته باشه و هنوز به زبان گفتار وارد نشده باشه غلط است. گمونم اسپانیولی بیشتر در ترجمه وارد شده بود که این اواخر هم کمتر شده. زبان شناس به جای خود به نظرم کتاب غلط بنویسیم کار زشتی بود. مثل مقابلۀ نجف دریا بندری با چوبک که از هیچ لفظ زشتی برایش خودداری نمیکرد. یا براهنی در شعر که همه رو تار و مار میکرد و خودش شعرهایی مینوشت که حتی مردم هم درک نمیکردن.


April 24, 2014 ·

فیس بوک می تونه بگه من چیو لایک کردم، کجا چی کامنت گذاشتم، با کی فرند شدم ، ..
1_ من اون مستطیل سمت راست خبرپراکنی شو چندماهه که ندارم :))
2_ فیس بوک اگه راس میگه بیاد بگه من الان تو یه سایت دیگه دارم چیکار می کنم؟ چیو گوگل کردم؟ ها؟ ها؟ ها؟


via ‎BBC News فارسی

بن: نظرت چیه داداش؟
جُرج: من ؟ .. هاهاها .. بیخود میگه !

* نظر منم به جُرج نزدیکتره
البته از اون جهت که : نه به مد معتقدم متاسفانه و نه اینکه همه قیافۀ یکسانی دارن. بستگی به ساختار چهره و هزارتا چی دیگه داره خب

N Silver Tongue
خود مقاله آخرش به حرف من می رسه :))
http://www.bbc.com/persian/world/2014/04/140424_an_beard_trends.shtml?ocid=socialflow_facebook


April 24, 2014 ·

میگن اگه به یه در بسته هم بکوبی بالاخره باز میشه
* باز هم نشه یا سوراخ میشه یا حداقل خط و خشی چیزی روش میفته
بعضی موقع هام بد نیست


April 24, 2014 ·

فانتزی شیرین:
اینکه «پورتوگا» همیشه با از دست رفتن مسئولیت خودشو به انجام نرسونه
یه بار هم بمونه و باشه

N Silver Tongue
*اشاره: کتاب «درخت زیبای من» .. فقط همین
Shirin DC
اِوا!! شایعه س! فانتزی من که یه چی دیگه بود :دی
N Silver Tongue
عزیزم! تو که شیرین ترینی ! اینی که گفتم یه شیرین دیگه س <3 به امید تحقق فانتزیات :*
Shirin DC
مرسی سیلور جونم <3 ولی ماشالا انقد پر و بالمونو بستن که تحقق فانتزیا خودش یه فانتزی شده
N Silver Tongue
رسم روزگاره دیگه ! ایشالله راهکارش به موقع پیدا میشه. بعدشم، هرچیزی بهایی داره :3 از اون لحاظ! وقتی آماده پرداختش باشیم سراغمون میاد. وگرنه م، شاید یه چیز بهتر دیگه
Shirin DC
عاخ اگه بدونی که من چقدر از این خوشبینی ِ هنری وارِت لذت میبرم ^_^
N Silver Tongue
تنها دارایی مونه و ظاهرا برای همه مون گاهی مهم ترین و قدرت مندترینش . امیدوارم اثرکنه :)
Shirin DC
به قول سفیدبرفی: Believing of the possibility of a happy ending is a very powerful thing.
N Silver Tongue
:) وری پاورفول!

April 24, 2014 ·

چیکار کنیم، یعنی اون روز بریم شیرینی پخش کنیم ؟ :)
یعنی ببینیم اون روز رو که ند زنده باشه
* من میگم از این واریس خوشم میاد ها ! :p
بر اساس یک تئوری ادارد استارک ممکن است هنوز زنده باشد!
(این متن اسپویلر نیست و همه حدس و گمان هستند)

واریس ممکن است در زندان راهی برای فرار او پیدا کرده باشد. خود واریس به استاد تغییر چهره مشهور است. به علاوه در روز اعدام چهره ی ند برای آریا خیلی لاغر تر بوده و سرسی و جافری خوب چهره ی او را ندیدند. به علاوه وقتی جافری سانسا را مجبور به دیدن سر قطع شده ی ند میکرده، به گفته ی او اصلا شباهتی به ادارد نداشته است.
به علاوه وقتی کتلین استخوان های ادارد را دریافت می کند، می گوید که این استخوان ها برای مردی مثل او خیلی کوچک هستند.
البته در سریال چهره ی ادارد استارک به خوبی نشان داده شده و احتمال حقیقت داشتن این تئوری را کم می کند ...


April 24, 2014 ·

«چراغ جادو» می فرماد:
هرگز از تلاش کردن و فکر کردن و تجسم کردن دست بر ندار،موفقیت تو از جایی شروع میشود که بدون توجه نتایج سطحی،شوق رسیدن به خواسته ات را در وجودت زنده نگه داری


April 24, 2014 ·

آخ لباساشون 3:
توروخدا مراقب خودتون باشید تا بیام ملاقاتتون <3 <
(نولان و امیلی در مهمانی. نولان یه کت سفید تنشه روش خالهای قهوه‌ای مث پوست هاپو)


April 23, 2014 ·

شلوار سندبادی
*بیشتر از یه سال پیش یه مدل خاص مانتو دیدم، اونم فقط ی جا، دامنش با اون پف و دوخت هایی که بعضی قسمتهاش داشت منو یاد شلوار سندبادی می نداخت. هرچی م زیر و روش کردم ببینم چی به چیه خوب سر در نیاوردم
الان در حد هاگرید پشیمونم چرا نخریدمش. مورد جالبی بود


April 23, 2014 ·

و سندباد پیش از اونکه بشه «سندباد بحری»، در بازارهای بغداد به شغل حمالی مشغول بوده و بش می گفتن «سندباد حمال»
*مردم از کجا به کجا می رسن

April 23, 2014 ·

علاءالدین یا سنـدبـاد؟
مسأله این است
* من از شخصیت سندباد بیشتر خوشم میاد و از طرفی ، از قالیچۀ پرنده یا موارد جادویی دیگه ای که علاءالدین باهاش سروکار داشت.. اینه که یه شخصیت ترکیبی پدید اومده این وسط


April 23, 2014 ·

« بورخس همه آثارش را مدیون هزار و یک شب می‌دانست و تأثیر آن بر بسیاری از نویسندگان معروف جهان ازجمله کسانی چون جیمز جویس انکارناپذیر است.»


was watching What Dreams May Come.

after 9 years ... again


April 23, 2014 ·

میگن : گذشته و گذشتگان و کارهاشونو ببخشید و فراموش کنید تا فلان..
درگیر میگه: به فرض که بتونم . اصلا یه بار همه رو بی خیال شدم. از در اتاق که رفتم بیرون از نو شروع شد. به من بگید این «حال» تکرار شونده رو چیکارش کنم ؟
* موندم چی بگم بهش !


April 23, 2014 ·

جُرج دبیلو. سی. بوش
خخخ
خب حق داره آخرش «بو» داشته باشه دیگه !


April 23, 2014 ·

ویلما آی. بال


April 23, 2014 ·

اوزما کاپا !


April 23, 2014 ·

سَنت جُرج
و شوخی جُرج با کلمۀ Holy
هپی هُلی جُرج دی :))

Happy St George's Day today! Be careful if you plan to battle dragons…


was watching Albert Nobbs.

"_What's your name?
_Albert.
_Your REAL name!
_Albert.

pril 23, 2014 ·

همه جا شب شده !
شرشر باروون
غرغر رعد و برق


April 23, 2014 ·

«کرگدنی که دنبال دوست می گشت»
_ یکی از قشنگترین بخش های فیلم ، اون دقایقی بود که مکس کوچولو روی تاب نشسته بود و با راهبه صحبت می کرد. می گفت دوست داره بره به Elysium . راهبه یه آویز بهش داد که توش تصویر کرۀ زمین بود که از فضا دیده می شد و بهش گفت : تو از اینجا، بهشت رو زیبا می بینی درصورتی که وقتی بری اون بالا، زمین اینطوری (زیبا) به نظرت میاد. اینو داشته باش تا یادت نره از کجا اومدی.
منم که عشق «زمین»، :'(
_ جودی فاستر خوب ، عالی، دوست داشتنی!
_ اون کروگر چرا یه طوری انگلیسی رو صحبت می کرد ؟ انگاری ته لهجۀ عربی داشته مثلا!
_ میگه: در سال فلان و بهمان، زمین کلا داشت به فنا می رفت. یه سری آدمای خوشکل پولدار اونو ترک کردن و رفتن به Elysium برای ادامۀ زندگی.
اون وقت همون خوشکلا زبانشون انگلیسیه . اما این بدبخت بیچاره ها که رو زمین موندن زبان غالبشون اسپانیائیه. آخه این انصافه ؟



April 23, 2014 ·

این Matt Damon هم با گذشت زمان آقا تر و مقبول تر شده ها
همه ش فکر می کردم چطور میشه اون چهرۀ نوجوونونه رو پشت سر گذاشت
اینطور :))


April 22, 2014 ·

نیلس عزیزم با اون موش کپلش (کورت) و دستۀ غازها و غاز سفید خونگی که باهاش پرواز میکرد

موزیک تیتراژش خیلی ماهه <3


April 22, 2014 ·

« و آدمى همیشه عاشقِ آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را مى‌طلبد. بنده‌ى آنم که نمى‌بینمش! و از آن‌چه فهم کرده است و دیده است، ملول است و گریزان است.»

[فیه ما فیهِ آقاى بلخى]

* و هر اونچه که قبلاً قبلۀ آمالش بود چون فهمش نکرده بود، بعد رسیدن و کشف کردم ملولش می کند و این حرفا
*آدمی بهتره آگاه باشه از هر مرحله ای، یه چیزی برا خودش برداره. همه چی هیجان انگیز یا ملال آور نیست صرفا.

و آدمى همیشه عاشقِ آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را مى‌طلبد. بنده‌ى آنم که نمى‌بینمش! و از آن‌چه فهم کرده است و دیده است، ملول است و گریزان است.

[فیه ما فیهِ آقاى بلخى]
.


April 22, 2014 ·

یه بار اومدم کارمو بندازم فردا ، بلند انداختم افتاد پس فردا !


April 22, 2014 ·

مورد داشتیم دختره تو گوگل سرچ کرده :
“قیمت سرویس طلای دختر خالم”
گوگل پاسخ داده :
“دختر خالت گفته به کسی نگم”


April 22, 2014 ·

واااااااای اون لحظات حضورشون توی «غار پژواک» .. :'(
* از همه تلخ تر پرینس چارمینگ بود به نظرم .. اوهوع اوهوع !
** ولی هوک چقد آقاس، چه جوونمرده. خدا نگرش بداره الهی! آفرین جوون خوب ! حق «گود فُرم» رو ادا کرد :)))


April 22, 2014 ·

هی من میام این رجینا رو دوست داشته باشم
هی میام ازشم خوشم بیاد،
باز نقاط سیاهی از گذشته شو رو می کنه که ..
لاع اله الاالله!
* ولی رجینای Neverland رو به شدت دوست دارم :)
اینجا داره از گذشتۀ سیاهش در جهت درست استفاده می کنه.
راستی به نظرتون Neverland مث برزخ نیست؟ همین رو به رو شدن با گذشته، یا تاثیری که افکار و کارامون روی زندگی مون دارن.. منظورم دقیقاً اون «برزخ» مذهبی و اینا نیست، اما اونم می تونه باشه. بالاخره کارکردشون یکیه. و از اونجا که عوامل « لاست» و تفکرات جزیره ای ش می تونه بر این سریال هم حاکم باشه، شاید بشه.



was watching Free Birds.


was reading The Inverted Forest.

by J. D. J D Salinger


April 20, 2014 ·

ینی الان تو مملکت کرۀ شمالی، اظهار لطف به عمه خانوم رهبرشون مجازه!
بلکه م زورکی باشه، هرکی پست مربوطه توی فیس بوک نداشته ش نذاره مجرم شناخته میشه
* اونم عمه تنها نه؛ با شوهــر عمـــه


April 18, 2014 · Macondo, Colombia ·

نصف اینو برای یکی از فرندهای نازنین کامنت کردم. یی هویی دلم خواست اینجا ادامه ش بدم :
بچه بودم، یه بار یه فردی، از عمه جانم درمورد من پرسید: برادر زاده ته ؟
انتظار داشتم عمه جانم بگه: نه خواهر زاده مه !
ولی گفت : آره برادرزاده مه.
منم که توی دلم به پرسشگر ناسزا می گفتم : فلان فلان! کوری نمی بینی من دخترم؟ کجا شبیه پسرام آخه ؟
بعدش فکر کردم نکنه موهام همچین دمب اسبی نیست یا بلوز و شلوار پوشیدم، فکر کرده پسرم.
بعدشم فکر کردم شاید موضوع خاص محرمانه ای در شرف اتفاقه، عمه جانم خواسته منو استتار کنه، چمیدونم هویتم نامعلوم بمونه ..
بعدترها فهمیدم این نسبت های برادرزاده/ خواهرزاده ربطی به جنسیت خود آدم نداره

Nirvana Massiha

خیلی بامزه بود، من هم دقیقا همین مشکل رو داشتم و فکر می کردم به جنسیت من ربط داره و موضوع رو قاطی می کردم. نخستین بار در یک فیلم ژاپنی دیدم که آقاهه یک خانومی رو به عنوان برادرزاده اش معرفی کرد و من هاج و واج مونده بودم چرا آقاهه جنسیت خانومه را به آقا تبدیل کرد.


April 18, 2014 · Macondo, Colombia ·

روز خوبی نبود
از یه جهت:
صبح مجبور شدم یه نفر رو
block
کنم
*من اینجا هم با این هویت غیر واقعی، به واژه ها حساسم؛ به سبک خودم. مثل همۀ شما که یه چیزایی رو نمی تونید/ نمی خواهید تحمل کنید
با وجود خیلی از اشتراکات، یه سری حریم ها «باید» رعایت بشه. وگرنه من نیستم.
بابتش متأسف هم نمیشم



is in Macondo, Atlantico, Colombia.

نه واسه شیطنت های مغرضانه،
همینطوری جهت فانتزی بازی؛
میشه امروز موقعیت فیس بوکی مون رو به macondo تغییر بدیم
*اگه از فردا اینجا منو ندیدین، 100 سال دیگه می بینمتون :



is feeling transforming.

تا اون حد که بدونی یه اژدهای درون داری، به وقتش همیشه فلسای داغش رو زیر پوستت حس کنی، هی کف دستها و پاهاتو بچسبونی به اشیاء خنک،..
سر موعدش،
«ها» ی آخرش که خاکسترت می کنه،
منتظری یه جوجۀ کوچک باشی که از توی تخم دراومده ، از زیر خاکسترا
اما پنجه هات،
پوزه ت،
و طرز نگاهت به دنیا میگن بازم یه گرگینه



was watching Once Upon a Time.

به حول و قوۀ الهی و با هل دادن و تشویق های دوستای نازنینم
استارت سیزن 3 زده شد
بچه ها خیالتون ارحت !
موتورشو روشن کردم
:)))

season III

Farnoush Mellark

راستی...من همچنان منتظر خوندن پستت در مورد کاراکتر کاپیتان هوک هستم ^_^ :3 :3 :دی


April 18, 2014 ·

و در پی تر از همون اعلام برائت،
آقا از بعضیا نمیشه برائت جست!
اصلاً

April 18, 2014 ·

در پی اون اعلام برائتم، از هرگونه زیاده روی _این وری و اون وری، فرقی نداره آقا جان_ کلاً برائت می جویم و بهترین حالت اینه که:
زیاده روی نکنیم
* شمام ایراد نگیر، سنگ که نیس، آدمه.

April 18, 2014 ·

هااا من می دونم !
الان بعداز ظهر که بشه، یه سریا که از خواب روز تعطیل بیدار شن و فیس و اخبار و فلان رو چک کنن و قضیه رو بفهمن،
میان بیانیه های اه و پیفی صادر می کنن که :
« ئه وا ! الان دیگه همه جا پر میشه از جمله های قصار مارکز و شیون واویلا از درگذشتش و صحبتهای روشنفکرانه از کتاباش. آخخخ که چیقد از ما مردم مرده پرست روچنفکرنما بدم میاد عئهح !! »
*بدین وسیله از این گروه اعلام برائت می کنم و خفقان احساسات رو روا نمی دونم. خودتون هم اسنابید خبر ندارید !!
** نه به خاطر مارکز، کلا تو هر زمینه ای



April 18, 2014 ·

میخوام برم به کشف یخ

Moniro Ravanipour

“Many years later, as he faced the firing squad, Colonel Aureliano Buendía was to remember that distant afternoon when his father took him to discover ice.”

فروردین 93

لباس جدید پادشاه

بعد از قرار مهمانی فردا، اولین چیزی که به ذهنش آمد ، مهیا شدن فرصتی برای پوشیدن لباس جدیدش بود

نیم ساعت بعد مهمانی لغو شد.

لباس در گوشۀ کمد آویخته می ماند.



به روایت عزرائیل

خدا را شکر،

بابت وجود فیلم هایی تکان دهنده، خوش ساخت، روح نواز، با مناظر زیبای مسحور کننده، با قهرمان های دوست داشتنی زیبا که لزوماً همه شان نمی میرند، پایان بندی خوب، پرداخت خوب تلخ کامی ها، ..

و همۀ اینها به خوبی یک جا جمع شده باشند.

_ این فیلم، انتهای دوگانۀ درهم پیچیده ای دارد که تلخی و شیرینی رو هم زمان به خورد آدم می دهد

_ طبق معمول ؛ ساخته شده از روی یک کتاب :

«کتـاب دزد» اثر مارکوس زوساک

The book thief

by Markus Zusak


لنگ دراز آمریکایی .. در ایتالیا

طی این ده روز، یه کتاب از جین وبستر دستم بود که به کندی خونده می شد. بین کتابای کتابخونه چشمم بهش افتاد و خواستم امتحانش کنم. اسمش هست «جِـری جوان» Jerry Junior. ماجراش در 200 ص و درمورد یک پسر جوان امریکایی هست که در یه منطقۀ زیبای کوهستانی و توریستی خلوت در ایتالیا حوصله ش سررفته و دنبال هیجان و ماجراست. یکی از خدمۀ هتل به اسم گوستاوو هم توی نقشه هاش باهاش همراهی می کنه. اینطوریه که با یه خانوم زیبای امریکایی آشنا میشه و طی فراز و نشیب هایی و با مسخره بازیای جالبی عاقبت بخیر میشن .

بد نبود، منتها تصویر روی جلد کتاب، شبیه این نقاشی های انیمه ئی از یک پسر نوجوونه که جاذبۀ کتابو از بین می بره.

برای خودش تجربه ای محسوب می شد در کتاب خونی.


قالب مغلوب شده

خب به سلامتی قالب مرموز آرامش بخش وبلاگ من هم پرید.

راستش هیچکدوم از قالبهای پیچک رو دیگه روی این وبلاگ نشون نمیداد برای همین از یه سایت دیگه این جدیده رو گذاشتم. قالب قبل تر که فیروزه ای روشن بود، به نظرم به این یکی ارجحیت داره. حالا یه کاریش می کنم.


هجوم سلینجر

امروز برای تعویض کتابا رفتم کتابخونه. یه کتاب آمریکای لاتینی رو تمدید کردم و «سرگذشت آروتور گوردون پیم»* رو ، دوسوم خونده، برگردوندم. الآن شرایط خوندن ادامۀ توصیفاتش از اون ماجرای خاص رو ندارم.

این روزا قدری به سمت کتابای نخوندۀ خودم کشیده میشم؛ یه جلد کتاب از ایزابل جان دارم که گذاشتمش توی آب نمک و حس می کنم خوندنش انرژی بیشتری بهم میده، کلی کتاب PDF هست که باید یه جوری با خوندنشون کنار بیام و عادت خوندن کاغذی رو از شکل تعصب ناخودآگاهش دربیارم. و...

اما طبق معمول که دلم نمیاد دست خالی برگردم، « دلتنگی های .. » سلینجر رو برداشتم. منتها بارکد کتاب مشکل داشت و نتونستم فعلاً بگیرمش. برای همین « جنگل وارونه » و « تیرهای سقف... » از همین نویسنده رو گرفتم . «جنگل وارونه» یه کتاب کم حجم ِ که بدون ته نوشتش، 82 ص هست. برای همین از ظهر تا عصر خوندمش. یه پاراگراف هم از «تیرهای سقف.. » خوندم که فهمیدم درمورد خونوادۀ فرَنی هست. اولش ترغیب شده بودم همونو شروع کنم ولی بالاخره این کتاب کوچولو پیروز شد و سر قولش هم موند و زود تموم شد.

پست بعدی هم درمورد همین کتابه.

* نوشتۀ ادگار الن پو

April 8, 2014 ·

در کل خوب بود، از دیدنش راضیم
یه چند تا جمله م داشت رفت تو دل حال و هوای امروز من.. خلاصه موقع دیدنش منو خیلی درگیر کرده بود، با دقت پیگیرش بودم..
فقط این مهران مدیری ش حکم نون اضافه رو داشت که وقتی سفارش دادی و پولشم حساب کردی تازه متوجه میشی ای وای، سیر شدی که !

(پل چوبی)


April 8, 2014 ·

گاهی وقتام هست که از خواب بیدار میشم و می بینم خوابم به دلم نبوده، دوباره می خوابم و سعی می کنم ادامۀ خوابمو اون طور که خوبه ببینم. بهترین راه حلش اینه که داستان رو توی مرحلۀ خواب و بیداری و کمی هشیار شروع کنم بعدش بذارم بقیه ش پیش بره. به هرحال قابل تحمل تر از حالت قبلیه


April 8, 2014 ·

کائنات جان
هرچی بیشتر کشش بدی بار خودت سنگین تر میشه
* لطفا یه جغد جَلد ِ راه بلد انتخاب کن


was watching ‎فیلم سینمایی پل چوبی‎.

« تو این بلاتکلیفی فقط یکی شبیه ده سال پیشمو کم داشتم »


«فقط خواستم بگم ما رو اسکجوآل جلو نیستیم، رو تف مال جلوئیم».

)عکس فرهاد اصلانی و بهرام رادان- شاید فیلم پل چوبی)


April 8, 2014 ·

dear universe
np
u still have more than 10 hours to do sth
but plz do your best, plz
OK?
I trust u
cinnsearellllyu; Silver tongue



April 8, 2014 ·

واقعا حیف آهنگ و آواز به این قشنگی نبود ؟
حیف صدای همایون و .. اهم .. چیز .. نبود که اون طوری کلیپ بشن ؟


April 8, 2014 ·

but today 4 me;
Stop Dementors

April 8, 2014 ·

همینطوری:
با خودم عهد می بندم اگه امروز معجزکی، چیزی برام به وقوع پیوست که زورش از اینی که حالا بالا سرم خیمه زده بیشتر باشه
به معنای واقعی ، نه که مث همیشه پیاده برم و موزیک گوش بدم همه چی ته نشین بشه، یه چیز خوب دقیقا متفاوت ..
یه کار غیرمتعارف خوب انجام بدم
نمی دونم دیگه، ی جوری برا کائنات جبران کنم


April 8, 2014 ·

کسی آدرس یه مکان دور از انتظار رو داره؟
آقا اصن برا همینه که من می خوام برم گرانادا (غرناطۀ خودمون) و دور و براش دیگه !
از اول هم گفتم : هرچه دورتر بهتر!
* مساله اینجاس که بیشتر اوقات وقتی دور میری، بر می گردی می بینی نیازی به این دور رفتن نبوده ( از لحاظ مسافت فیزیکی و این حرفا) ولی همین رفت و برگشت به ظاهر الکی، لازم بوده تا قضیه رو درک کنی + یه چیزای دیگه خب

چراغ جادو
admin+1
خداوند معجزات خود را در مکانهای دور از انتظار به انجام می رسان

April 8, 2014 ·

آدم موقع حرف زدن، گاهی به نظرش میاد اون چیزی که گفته، عین سرفه ای، نفس عمیق کشیدنی، چیزی به نظر اومده برای یه جماعتی


April 8, 2014 ·

پیرو رگۀ اسناب درونم که گاهی قلمبه میشه :
هُلدن کالفیلد یه جورایی روشنفکر پسند شده ، ولی ورنون لیتل می تونه نمونۀ ملموس تری باشه. وقتی حس هلدنی پیدا می کنم بیشتر نظریه پرداز میشم اما حس ورنونی دقیقا توی عمل سراغم میاد . مثل دیروز وسط خیابون و بین ماشینا، وقتی جلوی سد اون اتوبوسه گیر افتاده بودم ..
خلاصه اینکه نمیشه از این عزیز تازه شناخته شده غفلت کرد


April 8, 2014 ·

«کاش مث این اتاقک های اعتراف، یا این سالن هایی که جماعتی جمع میشن و هره کره می کنن،
یه سالنک هایی م بود گوشه های شهر
که هروقت لازم میشد می رفتی کنار پنجره ای، ستونی چیزی می نشستی هار هاار هاااار گریه می کردی
بعدم پا می شدی و با چندتا فخ فخ و فین فین با همراهی یه دستمال سفید، می زدی بیرون.
ی جا که آدم واسه گریه ش امنیت داشته باشه»
__ورونا وری لیتل



April 8, 2014 ·

کاش اون چیزایی که آدمو به فکر می ندازن و مصمم می کنن تا یوهو از اون چرخشا تو زندگی ش داشته باشه که منجر به تغییرات شگرف مگرفی میشه، یوخده مهربون تر بودن !
یعنی واقعاً نمی تونن ؟
یه کم تلاش کنن شاید بشه


April 7, 2014 ·

·

ازش راضیم
تعریفاش خیلی شبیه بود :)
You may come across as a bit cold, but really it just takes time to get to know you. You’re exceptionally competitive, but once you’ve made a friend, they’re a friend for life.

کاترین میفیر شدم؟؟‍‍!!


April 7, 2014 ·

من فعلا سندباد بحری شدم
هو آر یو ؟

(گفت کاراکتر اصلی نزدیکترین کتابی. منم سندباد شدم!)


April 7, 2014 ·

making a storm of fire


وقتی ورنون ، تیلور رو می بینه ، داره از تاکسی پیاده میشه و می خواد کرایه شو حساب کنه . ولی هول شده و پول کم به راننده داده. حالا ایشون توی هاگیر واگیر رو به رو شدن با تیلور، باید جواب غرغرای راننده رو بده، مبلغ درست رو تقدیمش کنه، از تاکسی پیاده شه !
فک کن کلاً پولش هم خیلی کمه :
« تیلور خم می شود تا لپم را ماچ کند . اما باز تو هوا متوقف می شود ( اینجا راننده داره با ورن حرف می زنه) خاک تو سر خرم کنند. (درآوردن اسکناس از توی جیب شلوراش براش خیلی سخت شده :))) تازه الکی کلاس میذاره و بقیه پولشم نمی گیره ! ) حالا هم تیلور معذب شده هم من معذبم و نیمه ورشکسته و همۀ اینها به کنار، تیلور ماچش را خارج صحنه نشانده. اما عطرش از فاصلۀ نزدیک تری بهم می خورد. عطرش مردکُش است. هلاکشم .»
__تابستان گند ورنون ؛ ص 288


April 7, 2014 ·

ورنون لیتل به سرعت و خیلی خوش خوان ترکمون کرد
مدتها بود کتابی رو به این سرعت نخونده بودم و البته حس می کردم دارم با سرعت کاملا معمولی می خونمش


April 7, 2014 ·

بعضی چیزا با وجود نقصی که دارن
انگار مرض هم دارن


April 5, 2014 ·

تئاترشه گمونم
نقش ورنون رو به خوب کسی دادن.. به قیافه ش می خوره
البته باس اجراش رو هم دید
اون خانومه بغل دستش گمونم پالمیرا باشه


April 5, 2014 ·

«بوی تازه ای رو مغزم نقش می بندد؛ بوی رویاهای قدیمی ترشیده، مثل بوی اعضا و جوارح توی شیشه. وقتی بی اجازه بری تو خانۀ غریبه ها بوی خانه شان تندتر از حالت عادی به مشامت می خورد.» ص254

__تابستان گند ورنون ؛ نوشتۀ دی. بی. سی. پی یر


was reading Vernon God Little.

«خشم، امواج غم را تو دلم می شکافد و جلو می آید. تصویر هزوس جوان را می شکافد و جلو می آید، کسی که خودش را به صلیب کشید و اجازه نداد دیگران این کار را بکنند. برای همین این شهر کفری است. چون دستشان بهش نرسید.» ص213


« میگویم "نزدیک بود" ، چون خاک تو سری که من باشم مثل آب خوردن به دستش آوردم و گذاشتم از چنگم دربرود. هیچ وقت یادت نمی دهند که کی باید تو زندگی مغز خر بخوری». ص92


April 5, 2014 ·

ورنون درمورد مامانش میگه :
« انگاری وقتی من را زاییده، کاردی پشتم کاشته و هربار که به جانم نق می زند کارد را یک دور می پیچاند» ص16
و این کارد _ کارد تربیتی_ همچنان در داستان حضور داره


April 5, 2014 ·

«ورنون گرگوری لیتل» ِ کتاب («تابستان گند ورنون») تحلیل ها، تشبیهات و توصیف های خیلی جالبی داره که
به زودی در این مکان بخش هایی از کتاب نقل می شود
و این حرفا


April 5, 2014 ·

آخی !
دلم واسه شوکولات قدیمیا میسوزه
از وقتی شوکولاتای عیدو گذاشتم روی میز، اونا دیگه «اه اه» شدن
سیلور سراغشونو نمی گیره
*اصن همین الان یه دونه چیچک طلایی قهوه ای برداشتم با چایی م بخورم . می خوام بهشون بگم در هر حال مخلصشونم و قدرشونو می دونم


April 5, 2014 ·

مامانبزرگم اینا یه قانون نافذ داشته ن که میگه :
روغن و زعفرون رو تو خاک هم بریزی، خوچچمززه میشه.
به شخصه متجرب شده م که اگه دانۀ هل رو توی کوفت هم بریزی ، نتیجه میشه «کوفت معططر» . اونوخ یه وجهۀ نیمه مقدس پیدا می کنه.. مراسم دار میشه. اگه خورنده آبسشن هم داشته باشه تو هر چرخ و جویدن لقمه توی دهنش ، هرآن منتظره این دانه ها بیان زیر دندونش و له بشن تا درجۀ درونی تری از عطر و روحانیت در فضا پراکنده بشه. اونوخ تر این فضا، یه فضای شخصیه. کااملاً شخصی. یه تجربه ای خلق میشه که فقط با یه آدم مث خودت می تونی درمیونش بذاری اونم با کلام، تنها با کلام. اون لحظۀ سایش دونه زیر دندون هم نقطۀ اوج مراسمه که بعدش مثلاً انگار برقا رو روشن می کنن و آدمه چون درون خودش به فیض رسیده و از درون منور شده، نور بیرون و تاریکی ش براش فرقی نداره.. نگاهش میگه هنوز توی اون عوالم سیر می کنه.
و همۀ اینا در کسری از ثانیه اتفاق میفته ؛ مث باقی مکاشفات


April 5, 2014 ·

آیا من دروغ می گویم ؟
نچ!
من گاهی واقعیت را با بزرگ و کوچک نمایی های خاص خودم میبینم _ مثل همۀ شما_ و گاهی مبالغۀ برخی بخش هاش را بیشتر می کنم _ مثل بعضی از شما_ و گاهی م از واژه های دنیاهای دیگر برای توصیف دنیای واقعی استفاده می کنم _مثل اونایی که اون وسط پخش و پلا نشستن ، ها! یکی شونم الان از در اومد تو_ ..
خب دیگه
چرا روتونو بر می گردونین ؟
اصن دیگه نمی گم !



was watching The Family.

بل و وارن ، نازنینای من هستن

خیلی خوشم اومد ازش ! اون جلسۀ نقد فیلمش! نویسندگی ش ! فحش دادنشون :)))



April 5, 2014 ·

هنووز اولین ماکارونی سال جدید رو درست نکردم
:{
ماکاروونی، ماکاارووونی !!


April 5, 2014 ·

حتی اگر
تنها سیب زمینی آب پز داشته باشم
و روغن زیتون اصل
خوشمزه ها کم نیستن

April 5, 2014 ·

یک شعر سالادی دیگه م هست که محبوب قلبمه و تنوریه :
سیب زمینی آب پز
تیکه هاش درشت و با پوست،
قارچ خورد شده
و
دانه های ذرت
پنیر پیتزا
_ درحدی که پنیرش آب شه فقط
با سس مایونز ( + قرمز هم میشه)



April 5, 2014 ·

کلم سفید ریز ریز شده، با هویج رنده شده
آبلیموی تازه
و قدری مایونز
کم و زیادش ، در هر دو حالت، خوشمزه س


was watching August: Osage County.

وقتی مریل استریپ به آیوی و باربارا میگه: حالا کی این وسط ضربۀ روحی خورده ؟
آدم هم گریه ش می گیره هم خنده ش


April 1, 2014 ·

_ مرتیکه نخ نمای لب پر!
_ مرتیکه دوگانه سوز!
_ پیز ناشور!

* عمو منصورخان ِ باغ/گنج مظفر
:))))


فروردین 93

ماجرای آن غربی که در چاه ...

آدمیزاد تنهاست. این را به هرحال در دوره(ها) یی از زندگی اش می فهمد. گاهی انکارش می کند و میخواهد خلافش را ثابت کند، گاهی هم این خلأ را با چیزی پر می کند. ولی مسأله، وجود این خلأ/ واقعیت در زندگی آدمیزاد است.

وقتی نوبت فهم من شد، آن خلأ را در خودم احساس کردم. اما یادآوری داستان سهروردی و تمثیل «قصۀ غربت غربیه» اش آرامم کرد؛ اینکه انسانی اهل تفکر و عمیق به این نکته اشاره داشته باشد برای من اتمام حجت بود، یعنی تلاش تا یک جاهایی معنا و نتیجه دارد و بیشتر از آن آب در هاون کوبیدن است.

انسان ، موجود غریبی که در چاه ظلمات این جهان غریب افتاده و همواره در پی یافتن راه بازگشت به اصل و مبدأ خود است ...

گاه که در عمق چاه راه می روم و یک باره همه جا در تاریکی فرو می رود، آرام آرام دست می کشم به فضای خالی تا که دستم دیواره ای را لمس کند. سنگ تیرۀ سردش با خاطرات مبهمی که در پستوهای ذهنم خانه کرده اند، آشنایی دارد. پشتم را به آن تکیه می دهم ، می خزم به پایین تا بتوانم بنشینم و زانوها را بغل کنم تا دوباره کورسویی برای ادامه دادن پیدا شود. شاید آن نور، راه به ناکجا آباد ببرد و شاید راهنمای مسیر درست باشد؛ به هرحال باید منتظر آن بمانم تا بتوانم از جا بلند شوم و ادامه بدهم.

_ وقت هایی بوده که در عمق تیرگی، دیوار هم سرناسازگاری داشته؛ مرا به خود نپذیرفته و انگار نخواسته آنجا بنشینم. به ناچار دست برآن ساییدم؛ این بار برای یافتن جای مناسب نشستن و تکیه دادن. گاهی اینطور میشود. چاه است دیگر، بزم خوبان که نیست.


چون می گذرد ..

از دیروز ، روزگارم به نوشیدن دمنوش بابونه می گذره .


بهاریه

_خیلی همت کنم، این 2-3 کتاب کتابخونه که دستمه رو تمومشون کنم.

_فیلم دیدنم هم که لاک پشتا رو خجالت زده می کنه؛ پریشب یه فیلم رو شروع کردم و هنوزم تموم نشده :)))

_بیشتر توی حس سریال دیدنم و از سریالی که دنبال می کنم، 2 اپیزود ندیده مونده. برای همین دلم نیومد و دارم تند تند بقیه شو دانلود می کنم تا اگه اپیزودی طوری تموم شد که شدیداً نیاز به دیدن بقیۀ ماجرا داشتم، دستم خالی نباشه.

_درمورد دوتا تصمیم شیرین مهم برای زندگی م جدی تر شدم؛ این جدی تر شدن فقط من و هالۀ دورم رو در بر می گیره.. این که کی از کنج خلوتم پاشم و عملی شون کنم و اینکه چجوری پیش برم، هنوز روشن نیست. مثل یک داروی آرامبخش که توی جیب بغلم باشه ولی ازش استفاده نکنم .. اما درواقع داروی ویتامینه و ضروری برای ادامۀ حیات هست یه جورایی . لابد وقتی پوکی استخون گرفتم قراره بفهمم :/

_ همه ش دلم شوکوفه و بوی بهار و جوونه و .. می خواد. حتی شده فقط تصورشون کنم.

* محبوب این روزام هم آلبوم جدید همایون شجریان هست و بهترین حالتش برای گوش دادن ( برای من) در سکوت و خلوت و تنهایی شبه . بعضی موزیک ها زمان خاصی رو می طلبن برای شنیده شدن. این یکی م اینطوری بهم سازگار شده. درسته که مث باقی از «چرا رفتی» ، «کولی» ، «درون آینه» خیلی خوشم میاد اما بدون پیش بینی قبلی، «دل به دل» منو به اوج میبره.


ورنون و گندی که گریبونشو گرفت

_تعطیلات عید مثل باقی همتایان اخیرش و طبق قانونی که حدوداً ده سال از عمرش می گذره، به «نخواندن کتاب» گذشت. موضوع اینه که کتاب خوندن منع نمیشه، منتها حس و حال بهاری و هیجان و مخلفاتش اونو به سایه میرونه و تا وقتی واقعا حسش نباشه یا بهش محتاج نباشم سراغ کتاب و مطالعه نمیرم. بیشتر دوست دارم این روزا کارایی رو انجام بدم که خیلی خاص این روزا هستن .. حالا بگذریم.

_دیگه نهایتش تموم کردن اون 20-30 ص باقی مونده از اون جلد کتاب نارنیا بود و من موندم و «تابستان گند ورنون» نخونده روی دستم.

_ از دیروز آروم آروم شروع کردم و ص به ص خوندمش، دیدم خودش داره میشه فصل فصل.. میره جلو. صفحاتش زیاده (500ص) ولی فونتش هم به نظرم درشته چون یه ص زود تموم میشه . خوش خوان هم هست و اصطلاحات و تیکه ها و تحلیل های تقریباً «ناتور»ی خوبی داره . تشبیه هاش خیلی اوقات یکه ان و آدم حظ می کنه. با وجود «ناتور» ی بودنش، کپی برداری و ملال آور نیست. به نظرم ترجمه ش هم خیلی خوبه. فقط مترجم توی پانویس ها خیلی زحمت کشیده_ اینکه میگم خیلی، واقعا خیلی_ تا بیشتر اصطلاح های «ورنون»ی برای خواننده خوب جابیفته و این برعکس توی چشم من میره! نمیدونم، شاید چون با خوندن این اثر دارم با یه جامعه ستیز بدشانس تنها مونده همراهی می کنم، این به نظرم یه جور بزرگتر بازی میاد و بهم نمی چسبه. شاید مثلاً اگه مترجم همۀ این توضیحاتو به ته کتاب منتقل می کرد، اون بالای سر بودنش اینطوری از طرف من حس نمی شد و بیشتر لذت می بردم.

خلاصه اینکه نصف کتابو رد کردم و خیلی جاها رو هم علامت زدم یادداشت کنم.

_نکتۀ جالب اینه که من اولین خوانندۀ این کتاب توی این کتابخونه هستم چون اون برگه ای که می چسبونن به ته کتاب برای درج تاریخ برگشتش، سفید بوده :)



سال نو، تقویم نو

تقویم جدید امسال با صفحه های بزرگ و سفید و جادار، کنار قدیمیه ، تقریبا با همون سیستم پارسال شروعش می کنم :

صفحۀ پیش از اول فروردین رو با رنگهای مختلف پر می کنم ؛ « فیلم، سریال » با رنگ صورتی، «کتاب» با بنفش اکلیلی، «کارهای هنری» سبز، .. آبی آسمونی رو به چیزی اختصاص نمیدم. چون می دونم این وسطها یه چیزی پیش میاد که ازش استفاده می کنم اونم نه در جای تعیین شده از قبل براش. مشکی و آبی معمولی هم که برای نوشتن توضیحات و اتفاق های روزانه و نقل قول از کتابا و فیلما هستن ، قرمز هم برای مطالعات خاص..

_تقویم پارسال سه تا دسته بندی دیگه م داشت که توی دوتاشون تقریباً پیشرفت های خوبی داشتم، برای همین امسال جداگانه حسابشون نکردم . جزو دسته بندی های اصلی دیگه محسوب می شن. یه دستۀ دیگه م بود درمورد دوستان و آشناها که اونو هم جداگانه ننوشتم.

_ از تقویم پارسالم راضیم . بیشتر از اون هم ازش توقع ندارم، یه چیزایی نوشتنی نیستن..