آن سال ها، گرین و طنز به جای آثارش مطلوب آن فرد کتاب خوان بود که فورتونا مرا دربرابرش قرار داده بود تا تجربه های هیجان انگیز کتاب خوانی اش را با من قسمت کند. نمی دانم چرا به نظرش می رسید که من همۀ حرف هایش را می فهمم! تمامی حرف هایش را نمی فهمیدم، بعضی هاشان درحد درک من بودند و برای بعضی هاشان، به خودم که می آمدم می دیدم مثل آدمی شده که جلو دیوار یا درختی بلند ایستاده و برای دست رساندن به لبۀ دیوار یا سرشاخه ها هی دارد روی پنجه می پرد و گردن می کشد و دست به بالاها می ساید. و آیا این وسط چقدر چیزها که درک نشده، در فضا گم شده باشند و من ندیده باشم و او هم نفهمیده باشد که من ندیده ام و ... خوبی این تجربه این بود که بهم ثابت شود آدمی همیشه در تلاش است و اینطور مواقع ذهن آدم جایش را دارد که قد بکشد و بنابراین، همیشه نباید در حد و حدود تعریف شدۀ خودمان بماینم یا به دیگران نگاه کنیم، گاهی باید فاصله ایجاد کرد تا فرصت پریدن های کوتاه و بلند (حتی به قیمت زخمی شدن) برایمان فراهم شود.
بعد از مدت ها قدم به دنیای گرین گذاشتم و از خواندنش، به نوعی، لذت بردم. شخصیت ها و ضرباهنگ داستان خوب بود. وُرمولد، دکتر هَسلبَچِِر، میلی و بئاتریس را بیشتر دوست داشتم. طنز مقبولی در داستان بود، که البته فکر می کنم اگر همان سال ها پیش می خواندمش، بیشتر به آن می خندیدم و برای سیر داستان هیجان داشتم. الآن فقط آن را با چیزی تطبیق می دادم که واقعیت روزگار نامیده می شود و گاه یاد آدم هایی می افتادم که همه مان در زندگی داریم و دوست داریم بپیچانیمشان، همان طور که ورمولد دولت عریض و طویل بریتانیا را پیچاند و کلی پول به جیب زد. ورمولد، فروشندۀ گمنام جاروبرقی های انگلیسی در کوبا، بی مقدمه خود را درمقابل فرد ناشناسی می بیند که از او تقاضا دارد برای دولت بریتانیا جاسوسی کند. ورمولد به خاطر پول می پذیرد اما واقعاً نمی داند چه کند. حتی ایدۀ پیچاندن بریتانیایی ها و شخصیت سازی و داستان پردازی هم ساختۀ ذهن خودش نیست. ایده ای که الکی پاگرفت و جدی جدی به قیمت جان چندنفر تمام شد که یکی شان اتفاقی شخصیتی واقعی از آب درآمد.
حین خواندن، چندبار یادم آمد که ایدۀ نقشۀ اجزای جاروبرقی را بارها به صورت های مختلف، در ذهنم برای افرادی پیاده کردم که دوست داشتم بپیچانمشان!
به نظرم داستان با طنز تمام شد. رفتار دولت بریتانیا درمقابل ورمولد واقعی نبود. آن ها جدی بودند اما کارشان مسخره و خنده دار بود.
بعد از داستان، باید از کتابسرای تندیس بگویم که شاید سنّت حسنۀ چاپ تعداد زیاد کتاب، دارد دقت و کیفیت را از سوی آن ها به باد می دهد.
*مأمور ما در هاوانا، گراهام گرین، ترجمۀ غلامحسین سالمی، کتابسرای تندیس