یه وقتایی م هست بعضی چیزای زندگی نفّاخن. اصلاً تو زندگی داری راه میری یهو نفخ می کنی.
* پرسش طلبکارانۀ فامیل دور، وقتی چندسال پیش داشتن بازی می کردن وسایل دستشونو با هم عوض می کردن، یه دیگ کتلت که بی بی پسرعمه زا جان پخته بود افتاد دست آقا. یه بار هم کلم ببعی رو گرفت.