اولین ِ 95

بارون میاد نم نم

مهمونای عزیزتر از خیلی دیگه از مهمونا، بعد 48 ساعت با ما بودن، رفتن و من تنهام.

برادرزادۀ ارشد دیروز اومده. با خونواده پیش مامانمن و همه ش دوست داره من برم پیشش. می دونم، التماس دعا داره بازی کنیم.

پای تلفن به مامانم _که میگه «حالا که مهمون نداری پاشو بیا اینجا»_ می گم «می خوام برم کتابخونه اول». این یعنی از وقت نهایت استفاده رو باید ببرم تا کمی شارژ بشم. چون کلارای درونم مث ماهی به خشکی افتاده، می خواد که من تنها باشم. اکسیژن نداره. سهمیۀ خیال و تو هپروت بودنشو نزده.

با اینکه کشف کردم، تحلیل کردم و پذیرفتم، هنوزم لحظات کوتاهی هستن که به خودم سخت بگیرم. ولی بلافاصله محو میشن و به کلارا حق میدم. از ایزابل آلنده، بیش از هرچیز، بابت آفرینش شخصیت «کلارا» ممنونم. چون شبیه ترین فرد کتابی و داستانی به منه. اتفاقاً مورد تأیید من هم هست.

بعد 48 ساعت «در خود نبودن» حق خودم می دونم که کمی تو راهروهای ذهنم راه برم.

من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم.. ! آخی، فریال! <3 باید هر چند ساعت با دیگران بودن رو یه جوری با «با خودم بودن» جبران کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد