گاهی وقتها مرزهای ذهنم مثل مه رقیق میشوند. مثلاً بارها پیش آمده مجبور شدم چند دقیقهای با خودم فکر کنم: فلان صحنه یا اتفاق واقعاً رخ داده (اگر بله، کی و قبل و بعدش چه شده؟) یا باز من، وسط کارهایم، بخشی از یکی از خوابهایم را به یاد آوردهام؟
بعدش تازه ماجرا اینطور میشود که سعی کنم به یاد بیاورم خوابم تازه بوده یا مال مدتها پیش! و اینکه میتوانم به یاد بیاورم چه شده آن خواب را دیدم یا وقتی بیدار شدم چه اتفاقی افتاد!
اگر خوابها میخواستند، میتوانستند فرمانروای بیچونوچرای من بشوند! شاید باید خوشحال باشم که در دنیای آنها قدرت و برتری جور دیگری تعریف شده.
[1].
اسپ بی راکب چه داند رسم راه
شاه باید تا بداند شاهراه (مولانا)
ــ عنوان پست من برعکس توصیف این شعر است؛ گاهی ذهنم، مثل اسب راهبلد، برای خودش میرود هرجا که بخواهد و من هم ناچار، بدون زین و دهنه ،باید سفت به یالش بچسبم!
تازگی چند آلبوم از جسی کوک نازنینم دانلود کردهام و گاهی گوش میدهم؛ حین کار. انرژیام را بیشتر میکند. بعدش که خسته شدم آهنگهای ملایم و خلسهآور جادوییام را پخش میکنم=> برگشتهام به ریشههایم، یکجورهایی!
یکی از آلبومها حالوهوای کنسرت دارد. انگار در یکی از کنسرتهای کوک ضبط شده. صدای کفزدن و ابراز احساسات و ... در آن شنیده میشود. یکی از آهنگهایش را بینهایت دوست دارم. دیوانهام میکند! آنقدر که خوب است بعدیِ طفلک دیگر به چشمم نمیآید. پریشب به اهل خانه میگفتم: این دو آهنگ که پشت سر هم پخش میشوند، اولی آنقدر خوبتر از دومی است که وقتی دومی شروع میشود انگار کوک و باقی افراد گروه با زبان آهنگ میگویند: «هرکس خواست پا شود برود WC یا پففیل بخرد، قدمی بزند تا پاهایش باز شود ...». یعنی در این حد!
امروز چیز جالب و هیجانانگیزی کشف کردم!
صبح دقایقی از تکرار برنامهای در BBC را دیدم درمورد یهودیان. به جایی رسید که اشارة کوچکی به افرادی «رازوَر» داشت (این کلمه را الآن خودم انتخاب کردم چون فکر میکنم به چیزی که من درک کردم از آن نزدیک باشد). افرادی به نام «بئلشم» که نامهای خدا را میدانستند و، بهگونهای، بخشی از اسرار الهی را در دل خود نگه میداشتند (؟) (باید بیشتر درموردش تحقیق کنم). بعد درمورد ریشة کلمة «اسم» گفت و من مُردم از هیجان! به یاد دارم استادمان سالها پیش اشاره کرده بودند که «اسم» از واژهای سامی («اشم») گرفته شده و در برخی کتیبههای هُزوارشی ایران قا (قبل/ پیش از اسلام) هنوز هم واژة «اشم» به چشم میخورد. در این برنامه گفته شد: «حروف کلمة "اسم" از حروف ابتدایی این سه واژة گرفته شده: "هوا" (الف) (شاید چیزی شبیه "ائر/ آئرو" در لاتین)، "آتش" (ش) (چیزی به ذهنم نمیرسد) و "آب" (م) (حتماً چیزی شبیه "ماء" عربی/ یا "میاه" که ممکن است شکل قدیمیتر برای"آب" باشد)». یعنی عناصر اصلی را کنار هم گذاشتهاند تا پایة واژه باشد! و واژه در سنت مذهبی یهودی بسیار مهم و مقدس است («در ازل کلمه بود و کلمه با خدا بود« و ...).
... و دیگر هیچچیز جز خارخار عشق به ذات واژه که بعد از مدتی دوباره در دل ذهنم افتاده!
عجیبه!
این سومین چهارشنبهس که هم هوا بارونیه هم مرض من شدت میگیره. اوجش افتاده به چهارشنبهها. تنها دلیلی که براش پیدا کردم اینه که خیلی اتفاقی هر چهارشنبه قراره ملاقات مهمی داشته باشم (البته مهم یعنی متفاوت با امور روزمرهم).
هنوز مطمئن نیستم چرا بین گلها آنها که رنگ آبی دارند بهنظرم خاص میآیند. تنها دلیلی که میتوانم برای آن داشته باشم این است که در کودکی، شاید تا دیدن اولین گل آبیرنگ عمرم، تصور نمیکردم گل ممکن است، بهجز زنگ قرمز و صورتی و دیگر رنگهای گرم، به رنگ دیگری هم وجود داشته باشد؛ آن هم آبی که تا سالها نماد هیچ گل و چیز لطیفی نبود برای من.
این روزها، با موسیقی تقریباً فلامنکو در گوشم هنگام پیادهروی روزانه،
مثل جادوگرهایی که برای حضور اجباریشان در اجتماع ماگلها مجبورند چند ساعت یا دقایقی از لباس ماگلی استفاده کنند! [1]
(گاهی اوقات لباسپوشیدن خودم!)
[1] در همان حد بیدقت و نامتناسب شاید!
ـ باز جای شکرش باقیست که وقتی مورچهها را از روی وسایلم فوت میکنم، استخوانی برای شکستن ندارند!
بالاخره آتش در نیستانِ این موسای جان افتاد و بعد حدود بیست سال خودم را به یکی از آرزوهام نزدیکتر کردم! تا ببینم چه شود و چه افتد!
اگر راست میگویند، یک عینک واقعیت مجازی با قابلیت سفر در دنیاهای خاص بسازند.
همین خود من، یکی از آن هریپاتریهاش را بخرم بگذارم گوشهی خانه، روزی یک ساعت بزنم به چشمم ...
بعد هم بروم دنبال کارم
اشارهی پرکلاغی باعث شد یاد خاطرهای بیفتم از اوایل زمستان گذشته که گویا برای خودم ثبتش نکرده بودم:
یکروز که با نیلوفرآبی از کلاس استاد ع جان برمیگشتیم، توی اتوبوس به سمت ولیعصر، ایستاده بودیم و با هم حرف میزدیم. همان ابتدا، چشمم به دختری افتاد در آستانهی نوجوانی، با مقنعهی سفید و فرم مدرسه که با مادرش کنار یکی از پنجرههای اتوبوس ایستاده بود و همچین بادقت و بیاعتنا به خیلی چیزها غرق خواندن هری پاتر بود! هری پاتر! دیدن یک هری پاتری کمسنوسال برایم خیلی هیجانانگیز بود. با اینکه ممکن بود چندان هریپاتری نبوده باشد و حتی فقط برای تفنن کتاب را دست گرفته و ... خواستم ریسک کنم و بهرسم قبیلهمان عمل کنم. کمی جابهجا شدم تا صدایم را بشنود ـالبته قبلش به دوستم اشاره کردم « هی! یه هریپاتری!». دقیقاً یادم نیست چطور شروع کردم «بار اوله میخونی؟» یا حتی «ازش خوشت اومده؟ دوستش داری؟» ... آها! گفتم: «منم هریپاتریستم. از ملاقاتت خوشوقتم». همهی اینها طبعاً با نیش باز و چهرهی خوشحالم همراه بود! دخترک کمی محتاط و خجالتی بود شاید هم بیشتر دوست داشت ادامهی ماجرای جام آتش را بخواند. اما مامانش به حرف آمد و گفت: «یه دور دیگه هم خونده. انقدر خوشش اومده بلافاصله شروع کرده به دوباره خوندن». من هم با خوشحالی و لبخند تأیید کردم و گفتم «منم همینطور. بیشتر از دوبار خوندم». فکر کنم دخترک این را که شنید ترغیب شد بیشتر از یکبار به من نگاهی بیندازد و، با آن چهرهی دوستداشتنی، لبخندکی بزند و باقی راه همچنان میخواند و من که زودتر پیاده شدم برایش آرزوی موفقیت کردم.
خیلی سعی کردم خودم را جمعوجور کنم که جامعهمان لو نرود! ممکن بود از خوشحالی با چوبدستیام وسط اتوبوس جرقههای رنگی بفرستم به هوا!
من اگر ماگل بودم، یکی میشدم مثل آقای جیکوب کوالسکی
یکی که تا آن سن از کارهایی که کرده چندان راضی نیست و کمی محتاط و ترسوست اما حاضر است در چمدان نیوت اسکمندر قدم بزند و به او در رتق و فتق امور دنیای چمدانی کمک کند و بهراحتی با آن خو میگیرد؛ کسی که خیلی راحت و سریع دنیای جادویی را میپذیرد و بعد از آنکه فراموشانده شد، در شیرینیپزیاش خوراکیهایی با شکلهای عجیب میپزد که فقط برای جادوگرها آشناست و در پاسخ به ماگلها، درمورد شکل آنها، میگوید آنها را از رؤیاهایش الهام میگیرد.
شخصی که ممکن است گاهی تواناییهایش را فراموش کند اما همیشه آن مقدار جاهطلبی توی رگهایش او را به جلو میراند.
ـ قبل از عید، کتاب راهنمای ناکامل و نامعتبر هاگوارتز را در سالن انتظار دکتر خواندم. امروز هم یکسوم از کتاب اول داستانهای کوتاه از قهرمانیها و نمیدانم چیچیهای هاگوارتز را در نوبت انتظار تعویض دفترچهام مطالعه کردم و کلی لذت بردم چون به پروفسور مکگونگال عزیزم اختصاص داشت.
بارها شده آمدم اینجا تا چیزی بنویسم ولی دست و ذهنم با هم کنار نمیآیند. انگشتانم انگار توی مغزم حرکت میکنند و روی صفحه کلید قرار نمیگیرند؛ طبیعی است، جای دیگری مشغول کارند!
ـ تعطیلات عید امسال یکی از بهترین تعطیلاتی بود که در عمرم به خاطرم مانده؛ به چند دلیل: کلاً هروقت با همخونهایم ملاقات میکنم انرژی بسیاری میگیرم. اگر طی این دیدارها در زمان به عقب بروم احساس بهتری هم خواهم داشت. مثل امسال و رفتن به آن خانهی ته بنبست باریک و دیدن آدمهای آن ...
از خودم در عجبم. همیشه از بیشتر افرادی از گوشت و خون خودم فراری بودهام و زندگی ایدهآلم را در اتاقهای محکم و نفوذناپذیر قلعهای سنگی در نزدیکی شهری آرام و متمدن تصور کردهام. هنوز هم کنجهای واقعی و تخیلی خودم را دارم و مدام در آنها بهسر میبرم، بی هیچ گله و شکایتی و معمولاً با نهایت رضایت و لذت. اما نزدیکشدن به همخونهایم جاذبهای از نوعی دیگر دارد و این را همیشه وقتی در میدان آن جاذبه قرار میگیرم میفهمم. حتی کسانی که فامیل سببی هستند اما برای من خاصاند تأثیر عجیب و بدون جایگزینی در من دارند. یکی از مهمترینشان زنعموی کوچکم است؛ زنی دیپلمه و فهیم و عمیق و بااحساس و همیشه در تلاش برای بهتر دیدن اوضاع. از همان بچگیام هم قویترین حامی من بود و با من ارتباط خوب و خاصی برقرار کرد. هنوز هم، حتی بعد سالهاٰ بلافاصله امواج من را دریافت میکند حتی زودتر از اینکه من از طرف او چیزی دریافت کنم!
ـ مورد جادویی و فراموشنشدنی و بسیار دوستداشتنی و خاص امسال عید و مسافرتم ملاقات با دو جادوگر نوجوان شیرینزبان نازنین بود البته. شارمین و امیلی عزیزم.
از چند ماه پیش انگار میدانستم بهزودی آنها را خواهم دید؛ برای همین، وقتی فرصت سفر پیش آمد بهانهای نیاوردم.
ـ یک مورد جادویی دیگر این بود که یک روز صبح که همگی برای دیدن مغازههای لوازم خانگی بیرون میرفتیم، توتوله بهانه گرفت و دلش نبود بیاید. به زور بردیمش و راستش خود من هم اهل دیدن اینجور مغازهها نیستم! همین که وارد اولین مغازه شدیم داشت نقنقش درمیآمد که من اجازهاش را گرفتم و دوتایی رفتیم پارک اصلی شهر که در چند قدمی آنجا بود. حتی آنجا هم راضیاش نمیکرد! انتظار داشت ببرمش پارک بادی که در بین مسیر دیده بود و من چندان آمادگی نداشتم و مسیر را هم خوب نمیشناختم. پاکِشان توی پارک میرفت که ناگهان یکی از این چرخفلکهای اسبدار توجهش را جلب کرد. از همانها که افقی میچرخند و در کتابها و انیمیشنهای دوران کودکی من بود و ... گویا روز قبلش نتوانسته بود سوار شود. آن روز صبح از فرصت استفاده کرد و دو دور با فاصله سوار شد و کلی کیف کرد. به من هم خیلی چسبید چون سوار یکی از آرزوهای من شده بود! انگار خود من آن سالها با تمام اشتیاقم سوار اسب سیاه مغرور چرخفلک شده بودم و همانطور که میچرخید من در دشت خیالهایم میتاختم...
ـ مورد جالب و لطیف امسال هم یافتن دوبارهی یکی از خوانندگان دوستداشتنیام بود. استیج و بعدش هم بازپخش یکی از برنامههای بسیار قدیمی میخک نقرهای باعث شد دوباره سراغ آهنگهای احمدرضا نبیزادهی خوشصدا بروم و کلی داستان توی ذهنم بسازم.
آهنگی که بیشتر از همه دوست دارم اینطور شروع میشود:
عزیزم غصه نخور زندگی با ماست/ اگه باختیم امروزو فردا که برجاست...
بیش
از ده سال پیش که برای اولینبار شنیدمش، تأثیر خیلی خوب و چندجانبهای در
من گذاشت. هنوز هم مهمترین وجهش برای من امیدبخش بودن و ارامشبخش بودنش
است. اولینبار هم در کلیپ همین آهنگ این خواننده را دیدم. البته آن روزها
نمیشناختمش. موهای فر بلند جوگندمی و چهرهی آرام او باعث شد اسم سرخپوستی
ابر سفید را برایش انتخاب کنم. امسال که با عینک و موهای یکدست سپیدش یکهویی در برنامهی استیج ظاهر شد، دلم گفت ابر سفید برگشته.
ـ بیبیسی هم از هفتهی اول عید برنامهای سهبخشی تهیه کرده: گفتگو بین داریوش عزیز و عنایت فانی گرامی. هفتهای یکبار پخش میشود و امشب آخرین بخش آن را میبینیم. وقتی داریوش از بچگیهایش میگفت دهانم از حیرت باز مانده بود! چه شباهتهایی! چه دردهای مشترکی!
فقط همین.
ـ بینهایت عشق کتاب خواندن به جانم افتاده ولی کملطفی میکنم و برایش وقت نمیگذارم؛ نهایتش چند صفحه در انتهای شب ... دلم کلی فیلم و سریال هم میخواهد، بدون آنکه برایم دلزدگی ایجاد کند. فکر میکنم با کمی تلاش موفق میشوم طرح ماههای پایانی سال گذشته را برای این برنامهریزیهای روزانه اجرا کنم. تقریباً قدم اول را هم برداشتهام: همان چد صفحه مطالعهی آخر شب بدون دغدغه و پرداختن به کارهایی که متعلق به روز است و انرژی خاص خودش را میطلبد. باشد که رستگار شوم!
گوشه های زمین را برف پوشانده و آفتاب هر لحظه درخشش بیشتر می شود. گاهی هم کمرنگ می شود اما زود بر می گردد و این کارش، حتی اگر نداند، دل مرا گرم و امیدوار می کند.
پریشب و پریروز بدترین لحظات عمرم بودند. برای ثبت در تاریخ خودم: وقتی نمی توانستم بخوابم، حتی قرار گرفتن در حالت استراحت باعث می شد قلبم با من لج کند و هیجانی را در من القا کند در حد اینکه بر لبۀ پرتگاهی ایستاده ام که می خواهند هلم بدهند و هیچ دستاویزی ندارم. به رادیاتور داغ تکیه داده بودم و پشتم می سوخت. هنوز هم جرئت ندارم به آن گوشۀ اتاق نگاه کنم. یاد آن ساعت ها می افتم و شکنجه ای بزرگ؛ اینکه تشنۀ خواب باشی و نتوانی بیش از آویزان ماندن گردنت در چرتی سبک و دردآور چیز دیگری را تجربه کنی! ولی از صبح دیروز که قرصم را عوض کردم، خیلی وضعیت بهتر شده. فعلاً در همان کجدار و مریز مانده ام و این برای من خیلی خوب است. تنها چیزی که آزارم می دهد حرف این دکتر آخری است که طبق معمول خودم قرار نیست به آن عمل کنم. حتی اگر قرار باشد راه های نامعمول دیگری را تجربه کنم. پس سعی می کنم به آن فکر نکنم.
این ابر سفید درازی که توی آسمان آبی زیر نور خورشید لم داده شبیه اژدهایی (یا گرگی) است که انگار در هوا یا اب شنا می کند. تمام تنش را صاف کرده تا بتواند خودش را در جریان آب/هوا کنترل کند. حتی گوش هایش را به عقب خم کرده. این تصویر قشنگترین تصویری بود که امروز دیدم.
گاهی هم به شکوفه های سفید و صورتی پرنس ادوارد زیبا فکر می کنم ....
“Don't you know," she said pityingly, " that everybody's got a Fairyland of their own?”
1. گویا جمله ای از کتاب مری پاپینزه.
2. اون علامت سؤال باید انتهای جمله قرار بگیره نه اولش. نمی دونم چینش نهایی تو وبلاگ ایراد داره یا نه.
3. خوشحالم کرد! قلبمو آروم تر کرد!
این روزها زمانهایی پیش میآید که خیلی موسیقی گوش میکنم. تقریباً مجبورم! یکی از راههای درمانم است. یکی از راههای فعلاً مؤثر به بند کشیدن این غولی که توی مغزم دوباره راه افتاده.
وقتهایی که میترسم، زمانهایی که آرام نیستم، آن هنگام که به فراموشی موقتی و کمی تحرک درونی نیاز دارم، و عجیب است که این روزها برای همة این لحظات موزیک مخصوص خودشان را دارم! طوری که خیلی کم پیش میآید موسیقیهایی که قبلتر گوش میکردم را طلب کنم.
خدا را شکر که خیلی چیزها و خیلی کسان هستند.
ـ این چندماهه وقتی به خودم نگاه میکنم، به نظرم میرسد کولهبارم حجم مشخصی پیدا کرده. هرچندوقت، چیزی از آن کم میشود و تا میآیم بقیة چیزها را قدری مرتبتر بچینم، چیز دیگری تقریباً با حجم همان قبلی واردش میشود! بد نیست. با آن کنار آمدهام. درواقع سرگرمم میکند و پر از تجربه است و چندتا چیز خوب دیگر. اما باید یاد بگیرم هم آن را مرتبتر بچینم و هم برای چیزهای دیگر بیشتر وقت بگذارم.
ـ آخرهفتة پیش که رفته بودم مغازة وسایل شیرینیپزی، یک مغازة مشابه دیگر هم تنگش پیدا کردم. با اینکه اهل این چیزها نیستم، بهم ثابت شد واقعاً دنیای بزرگ و شیرین و کنجکاویبرانگیزی برای وقت گذاشتن و حرفهای شدن یا حتی فقط فرونشاندن عطش و ذوق و لذت بردنهای کوچک دارد. اگر اهلش بودم میطلبید دستکم یک هفته همه چیز را تعطیل کنم و فقط شیرینی و کیک و ... را امتحان کنم. ولی همیشه ترجیحم چیزهای دیگر بوده.
ـ همینطوری الکی دلم میخواهد بروم جایی مثل شهرکتاب. البته نه این شهرکتاب خودمان دو عمر هم برای خواندن کتابهاش کم است؛ جایی عجیبغریبتر و متفاوتتر و ... جایی که احساس همان سالهای خیلی قبل را به من بدهد؛ احساسی شبیه عین آنچه وقتی حتی وارد یک کتابفروشی کوچک میشدم، سراغم میآمد.
ـ یک پوشه/ گنجه توی ذهنم دارم به اسم کاراملو. یک چیزهایی در آن هست، یک چیزهایی در آن جا دادهام ... بعضیهاشان وجه اشتراک با کاکائویی دارند و بعضی با دارچینی! همه هم شخصیاند!
عزیزترین خوشصدای همیشگی! یگانهی بیمانند! تولدت مبارک! بودنت مبارک!خوندن و حضورت مبارک!
آخ که چقدر این شعر را، که توی عکس نوشته، دوست دارم. آن سالهای عجیب به من انرِژی میداد. آهنگش هم خیلی مؤثر بود. روح بابک بیات بزرگوار هم شاد!
طلایهدار
خواننده: داریوش
شاعر: ایرج جنتی عطایی
آهنگساز: بابک بیات
تنظیم کننده: بابک بیات
ای بزرگِ موندنی ای طلایهدار روز
سایهگستر رو تنِ از گذشته تا هنوز
ای صدات صدای نور تو شبِ پوسیدنی
ای سخاوت غمت بهترین بوسیدنی
واسه این شرقی تنداده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت شبِ قرن یخی
تو شکوفایی تاریخ منی
اگه شعرم زمزمه توی بازار صداست
طپش قلبم اگه پچپچ شاپرکهاست
تو رو فریاد میزنم ای که معجزهگری
ای که این شبزده رو به سپیده میبری
واسه این شرقیِ تنداده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوتِ شبِ قرنِ یخی
تو شکوفایی تاریخ منی
ای تو یاور بزرگ همه قلبهای شکسته ای تو مرهم عزیز هرچی دست پینهبسته
رو کدوم قله نشستی تو که دنیا زیر پاته
غصهی دست های خالی لرزش پاک صداته
توی قرن دود و آهن تو رسول گـل و نوری
تو عطوفت مسلْم تو حقیقتِ غروری
واسه این شرقی تنداده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت شب قرن یخی تو شکوفایی تاریخ منی
تو مفسر محبت تو طلایهدار صبحی
فاتح تاریخیِ من تو خودِ سردار صبحی
اسم تو اسمِ شبِ من به شکوهِ اسم اعظم
متبرک و عزیزی مثل سجدهگاه آدم
واسه این شرقی تنداده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت شب قرن یخی
تو شکوفایی تاریخ منی
واسه این شرقی تن داده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت شب قرن یخی
تو شکوفایی تاریخ منی