اشارهی پرکلاغی باعث شد یاد خاطرهای بیفتم از اوایل زمستان گذشته که گویا برای خودم ثبتش نکرده بودم:
یکروز که با نیلوفرآبی از کلاس استاد ع جان برمیگشتیم، توی اتوبوس به سمت ولیعصر، ایستاده بودیم و با هم حرف میزدیم. همان ابتدا، چشمم به دختری افتاد در آستانهی نوجوانی، با مقنعهی سفید و فرم مدرسه که با مادرش کنار یکی از پنجرههای اتوبوس ایستاده بود و همچین بادقت و بیاعتنا به خیلی چیزها غرق خواندن هری پاتر بود! هری پاتر! دیدن یک هری پاتری کمسنوسال برایم خیلی هیجانانگیز بود. با اینکه ممکن بود چندان هریپاتری نبوده باشد و حتی فقط برای تفنن کتاب را دست گرفته و ... خواستم ریسک کنم و بهرسم قبیلهمان عمل کنم. کمی جابهجا شدم تا صدایم را بشنود ـالبته قبلش به دوستم اشاره کردم « هی! یه هریپاتری!». دقیقاً یادم نیست چطور شروع کردم «بار اوله میخونی؟» یا حتی «ازش خوشت اومده؟ دوستش داری؟» ... آها! گفتم: «منم هریپاتریستم. از ملاقاتت خوشوقتم». همهی اینها طبعاً با نیش باز و چهرهی خوشحالم همراه بود! دخترک کمی محتاط و خجالتی بود شاید هم بیشتر دوست داشت ادامهی ماجرای جام آتش را بخواند. اما مامانش به حرف آمد و گفت: «یه دور دیگه هم خونده. انقدر خوشش اومده بلافاصله شروع کرده به دوباره خوندن». من هم با خوشحالی و لبخند تأیید کردم و گفتم «منم همینطور. بیشتر از دوبار خوندم». فکر کنم دخترک این را که شنید ترغیب شد بیشتر از یکبار به من نگاهی بیندازد و، با آن چهرهی دوستداشتنی، لبخندکی بزند و باقی راه همچنان میخواند و من که زودتر پیاده شدم برایش آرزوی موفقیت کردم.
خیلی سعی کردم خودم را جمعوجور کنم که جامعهمان لو نرود! ممکن بود از خوشحالی با چوبدستیام وسط اتوبوس جرقههای رنگی بفرستم به هوا!