گوشه های زمین را برف پوشانده و آفتاب هر لحظه درخشش بیشتر می شود. گاهی هم کمرنگ می شود اما زود بر می گردد و این کارش، حتی اگر نداند، دل مرا گرم و امیدوار می کند.
پریشب و پریروز بدترین لحظات عمرم بودند. برای ثبت در تاریخ خودم: وقتی نمی توانستم بخوابم، حتی قرار گرفتن در حالت استراحت باعث می شد قلبم با من لج کند و هیجانی را در من القا کند در حد اینکه بر لبۀ پرتگاهی ایستاده ام که می خواهند هلم بدهند و هیچ دستاویزی ندارم. به رادیاتور داغ تکیه داده بودم و پشتم می سوخت. هنوز هم جرئت ندارم به آن گوشۀ اتاق نگاه کنم. یاد آن ساعت ها می افتم و شکنجه ای بزرگ؛ اینکه تشنۀ خواب باشی و نتوانی بیش از آویزان ماندن گردنت در چرتی سبک و دردآور چیز دیگری را تجربه کنی! ولی از صبح دیروز که قرصم را عوض کردم، خیلی وضعیت بهتر شده. فعلاً در همان کجدار و مریز مانده ام و این برای من خیلی خوب است. تنها چیزی که آزارم می دهد حرف این دکتر آخری است که طبق معمول خودم قرار نیست به آن عمل کنم. حتی اگر قرار باشد راه های نامعمول دیگری را تجربه کنم. پس سعی می کنم به آن فکر نکنم.
این ابر سفید درازی که توی آسمان آبی زیر نور خورشید لم داده شبیه اژدهایی (یا گرگی) است که انگار در هوا یا اب شنا می کند. تمام تنش را صاف کرده تا بتواند خودش را در جریان آب/هوا کنترل کند. حتی گوش هایش را به عقب خم کرده. این تصویر قشنگترین تصویری بود که امروز دیدم.
گاهی هم به شکوفه های سفید و صورتی پرنس ادوارد زیبا فکر می کنم ....