وقتی
به هشتادوهفت رسیده بود، بهخاطر تطابق چشمهایش با تاریکی، اتاق روشنتر
شده بود. اشکال دورش بهآرامی شروع به شکل گرفتن کرده بودند. چشمهای عظیم
توخالی، از میان تاریکی، با گرسنگی به او خیره شده بودند و سایۀ محو
دندانهای دراز ارهمانندی را میدید. حساب از دستش دررفت. چشمهایش را بست
و لبش را گاز گرفت و ترس را سرکوب کرد. وقتی دوباره نگاه بکند، هیولاها
رفتهاند. هیچوقت وجود نداشتهاند. تظاهر کرد که سیریو در تاریکی پیش او
نشسته و در گوشش زمزمه میکند. آرام مثل آب ساکن. قوی مثل خرس. درنده مثل
گرگ. دوباره چشمهایش را گشود.
هیولاها هنوز آنجا بودند، اما ترس رفته بود.
وقتی [آقای جادوگر] اینچنین داستان مینویسد، من که بهشدت هوس میکنم هر تاجوتخت و مشغلهای را رها کنم و کتاب بخوانم، کتابهای نیمهکارهام را سروسامان بدهم و یکییکی تمام کنم. اصلاً حتی کتابهای مارتین را دوباره بخوانم! یا بروم سراغ متن اصلیشان.
این بخش از داستان را بهتازگی گوش کردم (کتاب صوتی). انقدر خوب و شیرین و حرفهای خوانده شده که شنیدنش برایم بسیار لذتبخش است. فکر کنم تا حالا نصف کتاب اول را گوش دادهام. هنوز هم مصممام میشود متن اصلی را خواند. فکر میکنم گاهی یکسوم کل واژهها و اصطلاحات را نمیدانم. زمانهای اندکی هم این نسبت معکوس میشود، دوسوم را شاید نفهمم. ولی کلیت داستان و بعضی جزئیات را متوجه میشوم و همین برایم کافی است.
آریا برخاست و بااحتیاط حرکت کرد. کلهها در هر طرف بودند. یکی را از روی کنجکاوی لمس کرد تا ببیند آیا واقعی است. نوک انگشتانش روی آروارۀ عظیمی کشیده شد. کاملاً واقعی بهنظر میرسید. استخوان زیر دستش صاف بود و سرد و سخت حس میشد. انگشتانش را روی یک دندان سیاه و تیز به پایین کشید؛ خنجری ساخته شده از سیاهی. لرز به اندامش افتاد.
«اون
مرده. فقط یه جمجمه است، نمیتونه به من صدمه بزنه »:با صدای بلند گفت. با
این حال، بهنظرش میرسید که هیولا از حضور او باخبر است. میتوانست احساس
کند که چشمهای خالی از میان تاریکی به او زل زدهاند و چیزی در این اتاق
کمنور وسیع وجود دارد که از او خوشش نمیآید. از جمجمه فاصله گرفت و پشتش
به یکی دیگر خورد که از اولی بزرگتر بود. یک لحظه حس کرد که دندان آن به
شانهاش فرو رفت، انگار که
میخواست
گوشت او را گاز بگیرد. آریا چرخید، جلیقهاش به نوک چنگالی عظیم گیر کرد و
پاره شد، و بعد او داشت میدوید. جمجمهای دیگر درمقابلش ظاهر شد،
بزرگترین هیولا بین همه، اما آریا حتی از سرعت دویدنش کم نکرد. از روی
ردیفی از دندانهای سیاه به درازی شمشیر پرید، به میان آروارههای گرسنه
دوید وخودش را روی در انداخت.
کتاب آخری که از کتابخانه گرفتم، آنقدر شیرین و حرفهای و خواندنی است که سرعت کندشدۀ ماشین کتابخوانیام را بهشدت افزایش داد! تقریباً همهاش را در وقتهای مرده خواندم و بهتر است بگویم از وقتهای مرده بهنفع خواندنش استفاده کردم! مدتها بود کتابی را بهپایان نرسانده بودم. فکر کنم از ابتدای تابستان حتی. البته خدا را شکر، کتابی را رها نکردم. همه نیمهکاره ماندهاند و در گوشه و کنار، روی میز کوچک پاتختی، انتظار میکشند برای تمام شدن. نزدیک است دیگر آنجا شکمهایشان باد کند!
اگر
اتاق هیولاها تاریک بود، راهرو سیاهترین چاله در هفتجهنم محسوب میشد.
به خودش گفت: آرام مثل آب ساکن، اما حتی بعد اینکه به چشمهایش فرصت برای
تطابق داد، چیزی جز طرح محوی از دری که از آن وارد شده بود، نمیدید.
انگشتهایش را جلوی صورتش تکان داد، جریان هوا را حس کرد، چیزی ندید. کور
بود. به خودش یادآوری کرد که رقاص آب با تمام حسهایش میبیند. چشمهایش را
بست و به سه شماره
تنفسش را آرام کرد، خودش را به سکوت سپرد، دستهایش را دراز کرد.
انگشتهایش
در سمت چپ روی سنگ صیقلکارینشدۀ زبری کشیده شدند. دستش را روی سطح کشید،
دیوار را با قدمهایی کوتاه دنبال کرد. همۀ راهروها به جایی میرسیدند.
هرجا که ورودی دارد، راه خروج هم دارد. ترس عمیقتر از شمشیر میبُرد. آریا
تسلیم ترس نخواهد شد. بهنظرش خیلی راه آمده بود که ناگهان دیوار خاتمه
یافت و جریان سرد هوا از کنار گونهاش وزید. چند تار مو بهنرمی روی پوستش
کشیده شدند*.
*نغمۀ یخ و آتش، جلد اول: بازی تاجوتخت
The song of ice and fire, Game of thrones