_ از اول مهر، برای بار دوم، کتاب های لاغر و بیادعای نویسندۀ محبوبم را دست گرفتم. پیرمردی که رمانهای عاشقانه میخواند تقریباً در یک نشست تمام شد و جوجهمرغ دریایی و گربۀ باشرف بندر (البته بخش دوم این نام روی جلد کتاب نیامده و چیز دیگری است!) به میانه رسیده.
دلم میخواهد چشمبسته بپرم وسط داستانها. فکر کنم حباب احساساتم ترک ترک شده. البته اول مهر که سراغ این کتابها رفتم، اینطور نبودم، دستکم نه تا این حد.
_ کاش میشد با اتفاقهای دنیا مثل خود دنیا برخورد میکردیم! همانطور عادی و طبیعی از کنارشان میگذشتیم! شاید اصلاً درست نباشد اما این راه فرار من است!
یادم-باشد-نوشت: (اشاره به مسائل طبقه بالاییها و اندوه بزرگشان)
30 مهر 95 و آخرین شب مهر