امروز، طی پروازهایی که تو خوابم داشتم، میدیدم سر صحنة فیلمبرداری گیم آو ثرونزم. البته از طرفی خود واقعیت مکانی هم انگار بود! حوادث هم از دید دوربین فیلمبردار و عوامل پشتصحنه روایت میشد هم داشت در واقع رخ میداد! البته لوکیشنی که در خواب من بود و، طبق معمول، داستان آن با واقعیت تفاوت داشت.
چیزی بود مثل سن اجرا که، در مسیری که طی میکردم، در سمت راست من بود و زمینهای کرم و خردلی داشت؛ چیزی که مرا یاد گندمزار میانداخت. آنجا در بخشی محصور در دیوارکهای سیار کوتاه، کتلین را دیدم که تکیه داده بود انگار قرار بود برگردد. با صدای بلند به او سلام دادم و تبدیل شد به چیزی شبیه نماد کتلین (دستسازهای بین مادر و نوزاد قنداقپیچشده!). شاید از آن فصل کتاب دوم میآمد که کتلین به معبد و نیایش خدایان رفته بود و من تحت تأثیر نیایش او با خدای مادر و مقایسة خودش و سرسی قرار گرفته بودم.
از آن طرف هم جان اسنو، اسبتازان و پیشاپیش گروه اندکی، میآمد و من خیلی اصرار داشتم طرراهش قرار بگیرم و با عنوان «لرد کامندر» خطابش کنم و ارادتم را به او برسانم. ولی وقتی نزدیک شدم، دیدم بهجای لباس سیاه همیشگی، چیزی شبیه خرقة مسیح پوشیده به رنگ همان زمینة گندمزار خوابم و وقتی گروه را (و شاید چیزی شبیه امانت که دردستانش بود) تحویل کسی داد که سرراهش بود (و من توجهی نداشتم چه کسی است) روی دستةایش داشت کمکم علامت زخمهای مسیح نمایان میشد.
(الآن یادم آمد: شاید ذهنم به کامبک مسیحوار جان توجه داشته در آن لحظه!)
حتی ند را از دور دیدم ولی انگار اجازه نداشت محدودههایی را پشتسر بگذارد برای همین نتوانست توجهش را به من جلب کند و پاسخ بدهد (شاید چون واقعاً به این دنیا تعلق نداشت و در دنیای دیگری بود).
بعدتر، در همان مسیر بودم که صحنه قدری عوض شد و روبهرویم سه کوه بههمپیوسته بودند به رنگهای خاکی و خاکستری و کنار وسطی درختی با تنة ضخیم تا حدود نوک کوه رشد کرده بود. بر سطح کوه، از پایه تا نزدیکی قله، طرح جمجمههای بزرگی با فاصله قرار داشت. انگار کار هنری چند نسل قبلتر از ما بود که هنوز باقی مانده بود.
و بعد اندکی از کابوس دریایی که در نزدیکی بود و امکان داشت با طوفانی که آثارش پررنگ دیده میشد، برآشوبد و تهدیدی باشد و ... ایندفعه کمتر ترسیدم. بیشتر محتاطانه داشتم برخورد میکردم.
خب کمی چاشنی کارتونی و موزیکال و رقص بچهگانه هم در خوابم بود. مثلاً آنجا که آصف قرار بود برنامه اجرا کند و موجودی شبیه میکیماوس و حتی شاید گوفی جان گرفته بودند و روی سنی در جهت شمالغرب خوابم قصد داشتند بهزودی تعدادی بچه را سرگرم کنند. من اصرار داشتم برادرهام بروند کنارشان تا ازشان عکس بگیرم.
...