با این اندک گیجی، عهد کردم روی کارم متمرکز شوم؛حتی اگر نتیجه اش اندک باشد. ناگهان منظره شگفت انگیز حیاط بزرگ و پر از گیاه خانه ای نیم متروک توجهم را جلب می کند و مرد جوانی که خسته و با لباس خیس از عرق، دروازه را برای ورود می گشاید؛ کسی به پیشوازش نمی آید، سگی تشنه را آب می دهد. وای چه عمارتی!
وسایل اتوکشی را می آورم.
از آنجا که سگ زنجیر شده، پس خانه ساکنانی دارد. عاشق آن منظره ها و فضایی شدم که انگار داستان را در دی امریکای لاتین روایت می کنند و مرد پشت میز، با موها و چشمان و سبیل تیره، گویا قصد دارد تاییدش کند. اما لهجه های بریتانیایی و بعدتر آن منظره انگلیسی کنار دریا ... چیزی مشخص نیست.
خانه با آن کثیفی و درهم ریختگی اش همچنان دلم را می رباید. جان میدهد برای تمیزکردن و در آن ساکن شدن یا دست کم سفر کوتاه اکتشتفی در اتاقها و بین وسایلش.
وااای که بعد از تمیزشدن چه شد!!
فقط مرد را شناختم که در فیلمهای " لاو، رزی " و "من پیش از تو " هم بازی کرده.
شب در دل تاریکی زن میرسد و ظاهرا خودش را از مرد جوان پنهان می کند. به اتاقش رفته و سگها هم رام به دنبالش! بهشان اخطار می کنم اگر فیلم ترسناک باشد یک لحظه از آن را نخواهم دید.
وااای ریچل وایز خوشکل! و روز در نور آفتاب و بعدتر پشت میز بزرگ پرجمعیت ناهار، همه چیز آرام و به دور از ترس و خشونت است. خب، پس نباید ترسناک باشد.
اوه یادم رفت، سرجورا مورمونتمان هم در فیلم حضور دارد.
هنوز اتو را روشن نکرده ام ولی دیگر آنقدر تمرکز ندارم که فیلم را رها کنم و بروم دنبال کارم.
امروز دلم خواست یک ماه هم که شده زندگی گربه ای اشرافی را تجربه کنم؛ یک سبد بزرگ تمیز نرم پف پفی داشته باشم برای استراحتم. کنار شومینه باشم، هروقت دلم خواست بروم گشت و گذار و کنجکاوی هایم را بکنم، کسانی که دوستم دارند از بیشتر کارهایم سردرنیاورند و فقط نازم کنند و چیزهای خوشمزه بهم بدهند. نصفه شبها هم به اینترنت و فیلم ها و کتابخانه شان ناخنک بزنم!
از آن وقتهایی شده که حسابی هوس نوشتن دارم ولی طی چند ساعت چت کردن و نظر دادن درمورد بعضی چیزها و آپ کردن گودریدز، حس نوشتن رفته؛ هوس همچنان باقی است.
«سندباد خوب سندبادی است که کتابهایش را بخواند؛ نه خیلی دیر، و نگذارد تو کتابخانه خاک بحورند و کمرنگ بشوند».. در راستای سندبادخوب بودن، دوتا کتاب لاغر 100و خرده ای صفحه ای ام را خواندم. البته هنر نکردم! چون از آن کتابهای قدیمی ام نبودند. هفتۀ قبل تازه خریدمشان: کافکا و عروسک مسافر با ترجمۀ رامین مولایی که متن فارسی زیبا و روان و خواندنی ای دارد. دومی، خرده خاطرات ژوزه ساراماگو با ترجمۀ اسدخان امرایی است که این هم متن زیبایی دارد. کتاب در متروی این هفته هم صبحانه در تیفانی از ترومن کاپوتی*بوده که از نیمه رد شده و خیلی دوستش دارم. از همان اول هم دوست داشتم فیلمش را ببینم. دوستم بابت گربه اش پیشنهادش کرده بود (که خب احتمالاً نقش پررنگی ندارد) ولی خودم بابت داستان جالبش و مهمتر از آن، آدری خوشکلم دوست دارم زودتر فیلم را ببینم. شاید طبق معمول همیشۀ اتوکردنها، بگذارمش برای یک رمان اینچنینی. فیلم قبلی هم که چندروز پیش موقع اتوکشی دیدم، 360 بود؛ نوشته و ساختۀ سام قریبیان. هنرپیشه های خیلی خوبی داشت. از روایت، بعضی زوایای دوربین، گفتارهای کم و تقریباً به اندازۀ فیلم، نوع صحبت کردن شخصیتها و .. به نسبت خوشم آمد. فقط آنجا که پلیس با بچه اش پای تلفن حرف زد و گفت منم دلم تنگ شده و ...کلاً آن بخش به نظرم ضروری نبود. منتظر بودم یک ربط خاصی به داستان داشته باشد یا باعث یک چرخش ناگهانی و .. بشود که نشد. با اینکه آن قطرۀ اشک خیلی تأثیرگذار بود، نپسندیدمش.
* ترجمۀ بهمن دارالشفایی؛ نشر ماهی.
لینت: کرن! ولش کن گربه رو!
کرن: اون گربه تنها کسیه که آیدا داره. باید برم بیارمش. این همون کاریه که دوستا واسه هم انجام میدن!
فصل 4 زنان خانهدار
ـ در اولین فرصت که این یخبندان امکان بدهد، میدوم میروم برای کوتاهکردن دمب موهایم. یکطوری که دوباره دیگر نشود بستشان. جلوش را میگذارم بلند بماند.
امروز قرار است خیلی سریع جای دیگری بروم برای همین فرصت ندارم. قرار هیجانانگیز بعد یخبندان من و موهایم میماند شاید برای فردا یا هفتة بعد.
ـ یک کیلو شیرینی خوشمزه تو یخچال است و من از بدو ورودشان تا خوردن آخرین مولکولشان بیچاره و هلاکم!خوب شد شیرینی آدم نیست وگرنه باهاش ازدواج میکردم. ای تو روح هرچی خوشمزة مضر است!
ـ مدتهاست کتاب نخواندهام. شانتا مرا طلسم کرده. از خواندن کتابش چندان راضی نیستم ولی چون نمیخواهم نیمخوانده ولش کنم، نمیروم سراغ چیز دیگری. از آنطرف هم، چندان رغبتی نمیکنم خودش را بخوانم. شاید باید بروم سراغ کتابهای دیگر! ولی این را همچنان باز بگذارم بماند.
ـ ولدمورت؛ ریشة وارث را هم نصفه دیدهام. فعلاً فرندز میبینم و زنان خانهدار محبوبم را (هم به فصل 7 ناخنک میزنم هم فصل 4 را ادامه میدهم)
× سوزان و مایک بری و اورسن را شام دعوت کردهاند. تازگیها بچهای دنیا آمده و باز هم تولدی در راه است. بری و اورسن درمورد ختنهکردن پسران بحث میکنند. اورسن میگوید پدر خودش مخالف این کار بوده ولی مادرش، یک روز، وقتی اورسن 5 سالش بوده، به او میگوید: برویم بستنی بخوریم. بعد او را میبرَد و میبُرد!
بری به سوزان میگوید: خب، برای دسر چی داری؟
سوزان منمن میکند و آخرش به نگاهی که روی اورسن ثابت میماند، میگوید: بستنی!
× وقتی لینت از خانه به حیاط میرود و زیر آسمان شب نفس راحتی میکشد؛ بعد چشمش به جنازة آن جانور مرده میافتد ... لینت، عاشقتم من!
× تا اواخر فصل 4، گبی دیوثترین شخصیت از دید من است. ولی بعدش عاشقش میشوم. البته در همین فصل 4 هم جرقههایی دارد برای دوستداشتنیبودن. ولی بعضی جاها خیلی شورش را درمیآورد.
امروز، بعد از مدتها، با احساس نچسب تسلیمشدگی، رفتم دکتر. تا حالا خودم را در روند درمان خاصی میدیدم که طی این ماهها به آن تا حدی اعتماد کرده بودم و قصد داشتم همان را ادامه بدهم (البته الآن اعتمادم از آن سلب نشده ـتقریباًمطمئنم بیشتر هم شدهـ ولی موقت، آن را کنار میگذارم تا از این روش عادی اورژانسی استفاده کنم)؛ ترکیبی از هومیوپاتی و ریلکسیشن و ورزش و پیادهروی و تمرکز روی ذهن و شناخت هیولاها. اما در درمانگاه، بعد از ملاقات با خانم دکتر جوان مهربان باحوصله که فقط چند جملة ساده به من گفت و درمورد بیماری توضیح داد (کاری که تا حالا دکترهای دیگر نکرده بودند) خطر سیر مطمئن و منطقی و خوشایندی را جلو رویم گذاشت.
الآن بعد از چند ساعت، وقتی لحظهای خودِ آیندهام را مجسم کردم، توانستم تصویر روشن و ثابت و واقعیتری ببینم؛ چیزی که شاید حدود یکسال نمیتوانستم. درموردش تردید داشتم. خودِ آینده؟ در چه وضعیتی؟ چقدر امکان و جرئت باید به خودم میدادم تا تصویرم روشن و بهدور از تردید باشد؟ امروز محقق شد!
ــ فکر کنم باید از غزل عزیزم و دستورالعمل نامهایاش هم خیلی متشکر باشم! همینطور آن سه گره که روی رج آخر قالی کوچک خانم ب بافتیم و آرزو کردیم.
ــ تولدتان هفتة پیش بود ولی همیشه مبارک است. تا وقتی رشحات قلمتان در زمان جاری است.
ــ هفتة پیش، سه کتاب نازنین که خیلی دوستشان دارم، بهقلم این آقای عزیز، خریدم. تا کی خر درونم سربهراه بشود و بخواندشان!
«این را یاد دارید که ورق خود را می خوانید،
از ورق یار هم چیزی فرو خوانید.شما را این سود دارد.
این همه رنجها از این شد که ورق خود میخوانید،
ورق یار هیچ نمی خوانید.»
شمسْ جانِ تبریزی
فکر میکنم ورق یار را گم کردهام!
انگار ندانم کجا گذاشتهام آن را؛ میدانم هست، داشتمش. ولی اگر بخواهم، نمیتوانم دست دراز کنم و آن را بردارم، بخوانم.
یا شاید در دستم باشد، من زبان دیگر طلب میکنم برای خواندنش. هیچ توجه ندارم که باید به زبان درست آن را بخوانم. همیشه چیزی را میخواهم که دور است؛ خیلی دور. شاید پرت ...
خواب دیدم رفتهام کردستان. آنقدر شهری که در آن بودم در خوابم زیبا بود، که همانجا وسط خیابان نشستم و از شدت شوق گریه کردم! خیابانهایش بهخاطر واقعشدن شهر در دل کوه، پستی بلندیهای قشنگی داشتند ...
[1]. برایخودمنوشت: بعضی اسمها را برای پستهایم طبق احساسی انتخاب میکنم که موقع نوشتنشان یا وقوع اتفاقهایشان در ذهنم باقی میگذارند. با فکرکردن به تصویرهایشان، یا اگر مرا یاد چیزی در گذشته بیندازند. این توضیح را نوشتم تا یادم باشد و بعداً فکر نکنم چه اشارهای بوده و من یادم رفته. از ویژگیهای من این است که گاه موقع رجوع به چیزی، درمورد نکتهای، مدام فکر کنم که این چه بوده و منظور خودم را یادم رفته باشد.
تا حالا فکر میکردم فقط داریوش جانم بوسواجب باشد از طرف من. ولی با دیدن کلیپ «کی بهتر از تو» با صدا و حضور درخشان عارف جان جانان، باید یک بوس محکم ویژه هم برای ایشان کنار بگذارم. (مخصوصاً لحن خواندنش، اینجا، که میگوید «بوسیدنی بود» ووووووووووی!!!)
آهنگ و شعر و ... همهچیز عالی! خانوم دوستداشتنی توی کلیپ هم بسیار زیبا و تحسینبرانگیز!
همیشه یقین دارم این تکههای هنری و آفریدههای دنیای الهی و بشری از محکمترین چنگزدنیها برای من بهشمار میروند.
آنجا که برای بار دوم دارم سریال محبوبم را میبینم، وقتی در موقعیتی قرار میگیرم که از ابتدای فصل 4 تا انتهای فصل 5 را فعلاً ندارم، بعد از فصل سوم، سراغ فصل ششم میروم. جدا از اینکه در داستانشان طبعاً باید سه سال گذشته باشد، یک دورة پنجساله هم سازندگان به این گذشت زمان اضافه کردهاند. و خدای من! چقدر زنهای داستان قشنگتر و جذابتر شدهاند! همچین خوشکل آدم امیدوارم میشود به پیرشدن خودش! البته پیری نه بهمعنای فرتوتشدن و ... بیشتر بهصورت جاافتادهشدن و مجربشدن و همة این چیزهای خوب.
صورت سوزان و لینت پرتر شده و همین زیباترشان کرده. البته شاید کمی تفاوت آرایش هم مؤثر باشد ولی هرچه هست خیلی خیلی خوب است!
انقدددددددددر دلم میخواهد چیزی بنویسم! بتوانم، وقتش را داشته باشم، وقت بگذارم برای نوشتن.
کتاب سوم سداریس را (بیا با جغدها ...) امروز صبح در رختخواب تمام کردم. دوست داشتم بخشهای بیشتری از متن کتاب را یادداشت کنم برای یادگاری. اما موقع خواندنش در موقعتی نبودم که بتوانم جاهای موردعلاقهام را علامت بزنم. اصلاً این کتابها را باید بیشتر از یکبار خواند؛ نه بابت شاهکاربودنشان، به این علت که «آن»هایی لابهلای سطرها و کلماتشان هست که خوب است آدم بتواند هرازگاهی بهشان رجوع کند و چیزهایی را بسنجد یا به نتایج کوچکی برسد.
فیلم آن بخش زندگی سلینجر را که درمورد نوشتهشدن ناتور است دانلود کردهام و در لیست پرش گذاشتهام (فیلمهایی که باید بهزودی بپرم روی سرشان و ببینم و از وقتگذاشتن برایشان لذت ببرم).
باید اشاره کنم سداریسخواندن شاید یکی از درسهای نویسندگی باشد. چون وقتی سداریس میخوانم، نگاهم به خیلی چیزهای شبیه کسی میشود که دلش میخواهد آن چیزها و اتفاقات را روایت کند؛ یکطوری، حتی اگر خیلی شبیه روایتهای سداریس باشد. مثلاً امروز صبح به آن درخت جیغکش کوچک روی پاتختی نگاه میکردم که از توی لپلپ پیدایش کردهام؛ سالها پیش، و توی ذهنم نوشتمش. یا چند روز قبل حتی به ماجرای بعضی آدمهای زندگیام فکر کردم و باز هم توی ذهنم نوشتمشان. باید ذهنم را به ماشین تحریری وصل کنم که یکجوری بعضی مطالبش را برایم ثبت کند!
ـ تهنوشت: خیلی چیزها بهشیرینی پیش میرود؛ حتی با هول چیزهایی مثل زلزله و اتفاقات اخیر و فلان و بهمان. توضیح اینکه من بهسهم خودم انقدر در چالهچولههای تیزة زندگی افتادهام که نخواهم بهعمد سمتشان بروم. اگر سر راهم سبز شوند خب یکطوری از پسشان برمیآیم. برای همین به خودم مدیونم اگر بخشی از زندگیام به کامم زهر شود. البته این هیولائه استاد زهرتزریقکردن است ولی اوضاعش خیلی بهتر شده. اصلاً خود هیولا خوراک چندین صفحه نوشتن است ولی کو وقتش؟ نوشتن از این لحاظ که یادم بماند بعدها چه با هم کردیم و چطور در حال مبارزه و رقص تا کجا پیش رفتیم.
می پذیری؟»
جبران خلیل جبران
این شعر خیلی شاهرخ مسکوبوار سروده شده!
ــ کتاب دیگری از دیوید سداریس میخوانم (بیا با جغدها دربارة دیابت تحقیق کنیم) و هم قهقهه میزنم و هم میگویم: عجب! چه شبیه! چه درست! و گاه غمگین میشوم و در ذهنم راهکاری برای آن شرایط توصیفشده فراهم میکنم. یکی از واجبات این است که پدرمادرها کتابهای سداریس را بخوانند و درمورد مطالبش فکر کنند. حتی شاید هم پیش از فرزنددارشدن. خبب؟؟
ــ کتاب مهر پنجم هم بهنظرم جالب آمد. در صفحات ابتدایش هستم. بیشتر جالببودنش توصیفاتی درمورد محتوای آن است و برداشت نام آن از کتاب مقدس. تا ببینیم چطور پیش میرود!
ــ هنوز دلم نیامده جلد دوم کتاب حدیث نفس را بخوانم. کمی جرئت میخواهم. انگار قرار است با تمامشدنش با کسانی خداحافظی کنم که نمیخواهم.
ــ فکر میکنم در یکی از کرانههای دنیا، دریای ژرفی داریم به اسم شاهرخ مسکوب که منِ شنانابلد، بیهوا، با موجهایش پیش رفتم و این روزها غرقش شدم. دریای مهربان و بزرگی که میخواهد کمکم کند از خودم و «موجها»ی خودش بهسلامت بیرون بروم.
آمدهام
به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با
هم گفتوگوی دوستانه یا خلوتی نداشتهایم. اینبار مصاحبت بصری است.
احتیاجی هم به گفتوگو نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم
زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کردهام که هیچ کدام حرفی برای گفتن
نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطهی بیخدشه و
بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف
چشمهای را به هم نمیزند تا صورت آیینهای زلال پریشان نشود. خیلی وقتها
کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را
نگه میدارند.”
یادداشتهای شاهرخ مسکوب
تصمیم گرفتم با هیولائه مصالحه کنم. گاهی احساس میکنم کاری به من ندارد؛ فقط هی خودش را به درودیوار میکوبد؛ انگار مثل خود من دنبال مفرّی میگردد. «تو دیگر از چه فرار میکنی؟» شاید باید کمکش کنم راه درست خروج و تنورهکشیدن را پیدا کند، بلکهم گاهگاهی با هم نشستیم زیر نور مهتاب یا تنگ دل آفتاب زوزه کشیدیم و از جداییها شکایت کردیم.
فعلاً اینطور شده که هی او راهی میجوید و میخواهد نقب بزند، هی من راهش را میبندم. بهخیال خودم کار خوبی میکنم. ولی اگر فقط بنا بر بستن باشد شاید به نتیجه نرسد! برای همین تصمیم به مصالحه و مذاکره و م.. گرفتهام. هرچیزی که بهوجود آمده حق حیات دارد. من نباید زندگی این هیولائک را جهنم کنم (که در آنصورت خودم هیزم مسلم آن خواهم بود). باید راهی پیدا کنم که چهمیدانم، رام شود، کمتر جفتک بیندازد، دشت و صحرایی برایش فراهم کنم که برود هر کار میخواهد بکند، ... هم او راضی باشد هم من.
کسی چه میداند! شاید یکروزی پرواز را یادش آمد و مرا هم پشت خودش سواری داد!
فعلاً که دارد ثابت میشود همه هیولاهایی دارند. حتی دیکنز؛ بله، دیکنز خودمان! این نکته،دانستنش، هم آرامشبخش است و هم دهشتناک! اصلاً چرا بشر باید هیولا داشته باشد؟
امروز فکر کردم فهمیدم که چرا همیشه دوست دارم در زندگی دیگران سرک بکشم؛ هم آن آرزووارة ماجرایی دوران کودکی ـکه دوست داشتم یک روز مردم همه بخوابند، خوابی عمیق، و من بروم تکتک خانههایشان را سر فرصت ببینم و بگردم و...ـ هم این تمایل خاص به خواندن زندگینامة افراد و همراه شدن با گذشتههایشان و تلاش برای درک و چشیدن غم و شادیشا.
به نظرم آمد این علاقه از عطش پنهانشدهای سرچشمه میگیرد که تا امروز برایم واضح نبوده؛ اینکه انگار در زندگی دیگران دنبال خودم میگردم؛ دنبال بخشهایی از خودم که شاید تجربههایی را در زندگی خودم دوست نداشتم یا کامل نمیدیدم و راهی برایشان پیدا نکردم. خواستم همیشه بخشهایی از زندگی دیگران را در ذهنم برش بزنم و بیاورم در میان تکههای زندگی خودم بچسبانم. حالا اینکه چرا بیشتر این بخشهای انتخابی هم لزوماً پایان خوش ندارند (نه که تلخ باشند؛ مثل افسانههای بیکموکاست و غیرواقعی نیستند) یا خودشان همیشه گرههایی برای گشودن دارند بماند.
ـ البته یادم هست هرچه سنم کمتر بود این کار برشزدن و چسباندن بیشتر به سمت تکههایی مایل بود که خیلی شبیه همان افسانههای پریان بودند.
من برای عودهایی که بویشان مطابق میل و خواستم نیست سرنوشت ویژهای رقم میزنم:
آنها را با بیرحمی به سرزمین توالت تبعید میکنم!
ـ آخر عود اسطخدوس باید آن بو را داشته باشد؟
1. از آن زمانهایی است که در حد شوالیههای جدی و مصمم کار دارم!
ـ تازه خوب شد از اواخر آبان عقلم را آوردم وسط تا هی نروم از توی وانت هندوانه بردارم!
2. من اگر جای سازندگان سریال دسپرت هاوس فلانز بودم، یک جاهایی از هنرپیشة مریآلیس استفاده میکردم؛ اینکه همینطوری سرش را بیندازد پایین و توی محله قدم بزند یا بخشی از چهرهاش با آن لبخند زیبا پیدا باشد؛ همینجوری! برای سرکارگذاشتن بینندهها!
3. امروز، توی راه، 20 صفحهای از کتاب در اقلیم حضور (یادنامة مرحوم مسکوب جان) را خواندم. هعی! واقعاً باورم میشود که جناب شایگان، با آن همه یالوکوپال اندیشگیاش، می فرماید: «مسکوب یک اقلیم حضور است؛ همینجا هم حاضر است». بله، به من ثابت شد که ایشان روح قوی و فروتن و حماسیای دارند و به شوالیههای نوپا و کوچک هم گوشة چشمی دارند.
4. یک کتاب لاغر جالبناک تلخ هم میخوانم به اسم منگی (از: ژوئل اگلوف) که روی جلدش تصویر فرش (یا رومیزی. که خب من اولش فکر کردم کاغذ دیواری است) با لکة شبیه چایی و یک سوسک قهوهای نقش بسته. کلی هم تعریف و امتیاز درموردش خواندم در گودریدز.
«شاهرخ بیشتر به قهرمانان حماسی شاهنامه شباهت داشت. به یک اعتبار، رفتار و کردارش را میتوان گفت حماسی بود. ولی آنچه بیشتر از هرچیز شاهرخ را برای دوستانش دلپذیر میکرد و همه را مجذوب و شیفتة خود، هاله حضوری بود که از تمام وجودش می تراوید. شاهرخ حضوری بسیار نافذ داشت و من هر وقت یاد او می افتم و دوستانش را می بینم متوجه می شوم که چقدر همه تحت تأثیر سجایای اخلاقی او بوده ایم. شاهرخ در واقع یک اقلیم حضور بود. هروقت یاد او می افتم، بی درنگ جمله ای کوتاه انگلیسی به ذهنم خطور می کند که شکسپیردرنمایشنامة هنری پنجم، در جایی آورده است : "A little touch of Henry in the night" ؛ یعنی «شمهای از حضور هنری در شب» و این موضوع به جنگ صدساله انگلیس و فرانسه اشاره دارد، قوای انگلیس وارد شده اند و تمام شهسواران فرانسوی در مقابل قوای مهاجم تجمع کرده اند. هم تعدادشان بیشتر است و هم سلاح هایشان مهلک تر. انگلیسی ها احساس ضعف می کنند و معلوم نیست که در این کارزار پیروز شوند. هنری پادشاه انگلیس شبانه خیمه به خیمه راه می افتاد و با تک تک سربازها حرف می زد و آنها را دلداری می دهد و حضور این پادشاه دلسوز در فضای شب تاریک موج می زند.و اینجاست که شکسپیر میگوید تکتک سربازان شمهای از حضورش را درشب احساس می کردند. شاهرخ اینچنین موجودی است. شاهرخ هم حضورش در این جلسه موج می زند و ما آنرا با تمام وجود هم اکنون در اینجا احساس می کنیم»
دکتر داریوش شایگان
«بعضی زخمهای کهنه هیچ وقت واقعاً بهبود نمییابند و با کمترین حرفی به خونریزی میافتند.»
«اگر قرار بود تنها باشد، تنهایی را زره خودش میکرد»
نغمة یخ و آتش؛ جلد 1
«جنگی که نجاتم داد» خیلی خوب بود؛ عالی بود!
بهترین شخصیتش سوزان بود؛ طوری که یکی از گزینههایم است برای دورانی که بعدتر خواهد آمد ـو شاید بعضی رفتارهایش حتی برای حالا. آخر کتاب داشت خیلی نفسگیر میشد چون ناگهان سرمای حضور قوی دیوانهسازها احساس شدند اما خیلی خیلی خوب تمام شد. آدا خیلی دوستداشتنی و شکننده و بهطرز ترسناکی آشنا بود: آن تمایلش به فرار، سکوتهایش در مقابل مام، وابستگیاش به جیمی و در عین حال ناامیدیاش از یکسویه بودن این احساس، اینکه دوست نداشت بغلش کنند یا لمسش کنند و بهش محبت نشان بدهند، دیرجوشیاش، و از همه جالبتر گریزهای ذهنیاش؛ وقتی دوست نداشت در زمان حال باشد، در مقابل چیزهایی که نمیفهمید یا برایش خوشایند نبود، در ذهنش فرار میکرد به جاهای دیگر. اوایل که هیچ «پاترونوس» مشخصی نداشت فقط از حضور در آن لحظه میگریخت ولی بعدتر به خاطرات باتر و سواری با آن پناه میبرد. و از همه جالبتر، تغییر جیمی در انتهای کتاب بود؛ انگار او هم بزرگ شده بود واقعاً.
ـ ولی مام!! مام چرا اینطور بود؟!