دانشگاه دومی که میرفتم، تا مدتی، هروقت حرف از کتاب و رمان میشد، یکی از همکلاسها [1] با یکجور احساس سرخوشی و یادآوری شخصی خوبی میگفت «لبة تیغ (کتابی از موام)». من هم همیشه کنجکاو بودم ببینم این کتاب چه داستانی دارد.
چند سال پیش کتاب را از نمایشگاه خریدم و طبق یکی از عادتها، که هر کتابی را داشته باشم انگار خیالم جمع است و لازم نیست روی آن فوراً خیمه بزنم، همینطور مانده است گوشهای و حتی گاهی، طبق عادت برخی کتابها، محو و ناپیدا میشود. امیدوارم وقتی میخوانمش میوة گندیده نشده باشد!
[1] همانی که 1 یا 2 سال پیش نزدیک میدان انقلاب، وقتی با پرکلاغی بودم، دیدمش و همچین پرشور بغلم کرد و ازم شماره گرفت. هنوز به من زنگ نزده! شمارهای هم که من از او گرفتم از توی گوشیام غیب شده!
اه! چقدر بدم میآید کسی، طبق «علائق صرفاً شخصی» خودش، به من هدیهای بدهد؛ بدآمدنیترین مورد در این زمینه کتاب است! کتابی که لزوم خواندنش حتی در درجة اول اهمیت قرار نمیگیرد؛ فقط مورد پسند هدیهدهنده است.
از این کتابها، یکی در کتابخانهام دارم. البته در جای خود کتاب خوبی است و شاید با خواندنش، به آن علاقهمند هم شدم. ولی برای من آنقدر جذبه دارد که بعد از بیش از 4 سال، هنوز مشتاق خواندنش نشدهام! (داستانی نیست و درمورد شعر است، آن هم نوعی خاص)
ــ کتابخانه جان را تا حد زیادی سروسامان دادم. البته حدود یکششم آن باقی مانده که باید حتماً جابهجا شود. پائولوها و بوبنها را در همان طبقة پایین، کنار ایزابلها و مارکزها و کازانتزاکیسهایم گذاشتم. طبقة بالا را به ایرانیهای دوستداشتنی اختصاص دادم.
حالا مسئله اینجاست که کودکونوجوان کمترمحبوب هم دارم. باید آنها را از طبقة وسط بیرون بیاورم و جای دیگری بگذارم. آنوقت خیالم راحتتر میشود.
از حالا به آن روزی فکر میکنم که وسواسم در این مدل چینش از بین برود و بتوانم همة همة کتابهایم را درستتر طبقهبندی کنم.
نمیتوانم برای زمانی دراز در پریشانی بهسر برم. همیشه همینطور بوده است. باید راهی، هرچند دردناک، پیدا کنم. اگر هم ناخواسته در گردابی افتادم کوشیدهام تا غرق نشوم.
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 115
از دیروز، با حرکتهای پراکنده، کتابخانه(های)م را مرتب میکنم (بیشتر کتابخانة جادویی مد نظرم بود ولی، برای مرتبکردن آن، باید به آنهای دیگر هم دست ببرم). برای طبقة بالاییاش، کتابهای پائولو کوئلیو و کریستین بوبن را در نظر گرفتهام.
نمیتوانم پائولو کوئلیو را از زندگیام و نوشتههایش را از بین کتابهایم حذف کنم. حتی همچون خاطرهای خوش هم نمیتوانم از جلو دیدم دورش کنم. خیلی از چیزهای مهمی که امروز دارم، چه پایهها و پلهها، چه ریشهها و حتی سرشاخههای جدید، از نوشتههای او در زندگیام میآیند. درست است که اگر امروز کیمیاگر یا کارهای دیگرش را بخوانم، مثل بیست سال پیش بهناگهان نوری در قلب و ذهنم روشن نمیشود اما گرمای آن را همانجا احساس میکنم ـحتی همان دفعة اول هم، نوری که روشن شد حاصل مجموعهای از نگرشها و تلاشهای قبلی و گفتههای پائولو بود نه اینکه خودش بهتنهایی بخواهد معجزه کند. همان هنگام هم انگار داشتم معجونی عمل میآوردم که مادة کلیدیاش کیمیاگر بود. امروز هم که آن را در دستانم دارم، بهخودی خود، برایم کاری نمیکند اما درخشش جادوییاش را همچنان دارد.
خوبیش این بوده که گویا از مادة درست، در زمان و جایگاه درست، استفاده کردهام.
داشتم فکر میکردم کجا مطلبی خواندم درمورد اینکه وجه مثبت هر چیز/ اتفاق منفی ممکن است چگونه باشد ... یاد نیمة تاریک وجود افتادم؛ کتاب خوبی که هنوز تمامش نکردهام چون باید توی ذهنم خوب نشست کند و جا بیفتد.
در قیاس با مطالب این کتاب (فقط در قیاس؛ نه برای نمونه)، نیمة تاریک حوادثی که سالها پیش بر من رفتند و با خشونت و زور، رشتة بیشتر تعلقات عاطفی را قطع کردند این بوده که زندگیام شکل عادی و طبیعی خیلیها را نداشته. اما نیمة غیرتاریکش این است که به کسی وابسته نمیشوم. حتی با وجود وابستگی ذهنی و گاه آزاردهندة دورهای، که گاه به گاه میآید و هربار درسی میدهد، فقط در حد توانم و با درجات متفاوت، میتوانم محبت و تمامی جوانب خوبش را به افراد عرضه کنم. برای همین، فکر میکنم نه خودم از پیامدهای وابستگی عاطفی آزار میبینم نه دیگران. بابت برآوردهشدن نیازهای حاصل از وابستگی هم مجبور نیستم به کسی دروغ بگویم.
ــ اژدها جان اشاره میکند: آن چیزی که الآن توی ذهنت فکر میکنی وابستگی بیمارگونه به افراد خانوادهات است وابستگی نیست؛ لولوخوخوره است، ترس است. برای آن باید جداگانه فکری بکنی.
1. باید وقت بگذارم و کتابخانة کوچولوی جادوییام [1] را مرتب کنم. تصمیم گرفته بودم فقط کتابهای خیلی دوستداشتنیام را، فارغ از موضوع و هر نوع دستهبندی، در آن قرار بدهم. اما بهمرور، دچار کمتوجهی شد. الآن دیگر مواردی در آن هستند که میتوانند به جاهای دیگری نقل مکان کنند تا بخشی از خریدهای جدیدم کنار دوستهای قدیمیشان بنشینند.
2. از آنجا که فردا ، انشاالله، باید دنبال مأموریت شیرینی بروم، بخش مقدماتی آن را باید امروز انجام بدهم. چون بخش دوم مأموریتم با اولی همخوانی ندارد و ممکن است، حتی اگر هم به مشکل برنخورم، هولوولا برم بدارد. پس تصمیم گرفتم همین دقایق آینده، خودم را تکانی بدهم و تا «بهمن» پیادهروی کنم.
[1]. جادویی؛ چون محبوبترین کتابهایم را در آن میچینم معمولاً و اینکه احساس میکنم به من لطف دارد و کش میآید و میتوانم اندکی دغدغة جا را با آن فراموش کنم.
آقای فلانی، با آن سبیلش و حالت نگاهش،عینهو باباهای قدیمی است؛ مهربان و مسئولیتپذیر و باجدیت (فقط خیلی لاغر است). این را وقتی از نزدیک دیدمش روشنتر تشخیص دادم.
همیشه برایم عجیب و جالب است که هنوز افرادی با چنین چهرههایی وجود دارند. آخر این روزها، هرکی هر شکلی که باشد، حداقل آرایش مو یا بعضی چیزهای عرضی که به ظاهرش میافزاید باعث فاصله گرفتنش از تهچهره و اصل بیآلایشش میشود. ولی آقای فلانی اینطور نیست گویا. مدل مویش هم شبیه قدیمیهاست. لباس پوشیدنش هم مرا یاد سالهای دور گذشته میاندازد بیشتر. اهل فرهنگ و جدیخوان هم هست و حوادثی را هم از سر گذرانده.
اولش میخواستم مستقیم به او اشاره کنم اما دیشب، اتفاقی،متوجه شدم شخص دیگری همین را مستقیم به او گفته. بعد یادم آمد خودم این «گفته» را قبلاً خواندم و بعدتر فکر کردم نکند گفتة آن شخص در من تأثیر گذاشته تا چنین برداشتی از چهرة آقای فلانی داشته باشم! این شد که دماغم سوخت و در واقع، به خودم شک کردم و از طرفی، دیگر حق «اولی» برای خودم قائل نبودم در برقراری این شباهت.
این شد که چون خیلی دلم میخواست ماجرا یادم بماند، ثبتش کردم ولی بهصورت دیگری.
خواندن رمان تصرف عدوانی [1] برای من هیجان و حتی کشش خاصی نداشت. اما اصلاً اثر ضعیف و بدی نیست و فکر میکنم حتی بد نیست خیلیها یکبار بخوانندش. شخصیتهایش برای من طوری نیستند که بخواهم بگویم «چرا فلانی این کار را کرد؟»، «چرا این کار را نکرد؟». همهچیز یکطور منطقی پیش میرود، چون در خط سیر معهود خودش است؛ اگر چنین کنی، چنان میشود. همین. به همین دلیل، بدون جانبداری میتوانم بگویم گاهی رفتار من شبیه زن یا مرد داستان است. البته از جزئیاتشان خیلی یادم نمانده فقط تصویری کلی ازشان در ذهن دارم. اما بیشتر اوقات از ابتدای عمرم احساس میکردم رفتارم در برابر بعضیها شبیه زن داستان است. اما انگار معمولاً آگاهی لازم را به خرج دادم و جلوی درگیریهای ذهنی بعدی را گرفتهام. این سالها هم بهتر میتوانم خودم را از این رفتار دور نگه دارم. اما آنچه مرا شبیه مرد داستان می:ند گویا چندان دست خودم نیست؛ چون همیشه کسانی هستند که بدون اختیار من، شبیه آن زن رفتار کنند و من حواسم نباشد و ...
ولی انگار داستان زندگی همة ما طوری است که همیشه جایی باید به رفتارمان آگاه شویم. چه زن داستان باشیم و چه مرد، باید بهموقع چرخش لازم را داشته باشیم.
شاید من هم نباید گاهی احساس عذاب وجدان داشته باشم.
[1].نوشتة لنا آندرشون، ترجمة سعید مقدم، نشر مرکز.
جالب بود اگر کایلا با جین طرف میشد؛ حتماً صحنههای دیدنی خلق میشد. مخصوصاً آموزنده برای تام خنگول! آن هم از جهت بهتر شناختن لینت.
سمت راست: بدترین و شیطانیترین کاری که دخترک نیموجبی سر لینت درآورد.
سمت چپ: از بدترین کارهایی که جین میتوانست سر لینت دربیاورد ولی به حول و قوة الهی، سنگ روی یخ شد!
عکسهای نمایشگاه کتاب را که، ناغافل و بدون برنامة قبلی، میبینم انگار دستیابی به آرمانشهر خیلی آسانتر میشود. انگار همینکه بخواهم، میروم آنجا و انگار قرار است کلی خوش بگذرد و ...
خدا را شکر که از این حماسه خاطرة خوبی در ذهنم نقش بسته و همیشه خستگی و ناامیدیهای کوچک یا حتی مهم در این رابطه را، به هر شکلی که باشند، فراموش میکنم.
برای همین، هرساله، اسم و آدرس تقریباً دقیق برخی کتابها را جستجو میکنم، اسم چندتاشان را مینویسم و در ذهنم برایشان نقشههای شیرین میکشم. اینطوری، حتی اگر نمایشگاه هم نروم،آرزویشان را داشتهام و همین انگار قدری مرا ارتقا میدهد؛ به چیزی نزدیکتر میکند که سایهای پررنگ از آرمانشهر مطلوبم را با خود دارد.
اولاً من برای زندگیکردن دنبال دلیل نمیگردم. زندگی میکنم برای زندگیکردن. راه دیگری نهتنها نیست بلکه فکر اینکه ممکن است باشد هم هرگز بهسرم نزده است.
ثانیاً من از توی زندان یاد گرفتم که از چیزهای ناچیز زندگی لذت ببرم.
هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. همین گفتگو امکان میدهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آنوقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد، هرچه ببینم، برایم دیدنی است. [1]
در حالوهوای جوانی، ص 9-8
دیروز، تقریباً همان اوایل سفر شیرینم، تصمیم گرفتم برگشتنی در خیابان انقلاب پیادهروی کنم.
قصد داشتم بهپاس این همت بلندی که دو هفتة اخیر بهخرج دادم و ـهنوز هم البته باید بلندایش را حفظ کنم؛ دستکم تا آخر هفتهـ برای خودم جایزه بگیرم. پاداشی که در نظر داشتم خیلی شیرین و البته گرانقدر است ولی چون حدود شش ماه بوده که خواهانش بودهام، درنگ نکردم و از تنها بساطی، که آنها را موجود داشت، کتابها را گرفتم؛ در حال و هوای جوانی و روزها در راه مسکوب جان!
بعدش هم خدا را شکر کردم که خریدمشان چون بساطیهای دیگر ـو حتی دستدومفروشی محبوبم همـ این دو کتاب را نداشتند. چون از صبح چیزی غیر از لقمههای شرِکی صبحانهام نخورده بودم، به ترکیب آبانبه و آبآناناس پناه بردم و پشت میزی در اتاقک نیمهتاریک طبقة دوم روبهروی مترو، در پسکوچه، چند جرعهای از روزنوشتهای مرحوم مسکوب را نوشیدم.
اینجور وقتها فرغون و تریلی و .. هم نمیتوانند شادیهایی که از نیش بازم میریزد جمع کنند!
شدهاند کتابهای ثابت پای تختم تا حداقل یک دور بخوانمشان؛ حالا یا بکوب و یا بین مطالعةکتابهایی دیگر.
با تشکر ویژه از آقای کامشاد نازنین که حق دوستی را، هم در قبال دوست یگانهشان و هم در قبال ما خوانندگان، بهکمال ادا کردهاند.
پن 1: خیلی خوشحالم که، بههرحال، امکان انتشار بخشهای دیگری از روزنوشتهای مرحوم مسکوب هست؛ هر روزی که باشد، از نبودش بهتر است.
[1]. چه احساس شباهت زیبایی به من دست میدهد! من هم در زندانهایی بودهام و خدا را شکر همیشه تکهای از آسمان آبی بوده که توجه مرا، از پس حصار و میلهها، به خود جلب کند؛ حتی پس از سیاحت مبسوط و ناخواستة لجنهای پایین پایم.
«دلخوشیها کم نیست»!
پن 2: منتها این واکنش دربرابر زندان به روحیات پیشین آدم برمیگردد. در عکسهایی که از دورة نوجوانی و جوانی جناب مسکوب دیدهام (روزهای پیش از زندان)، آن لبخند سرخوش و فاغبال و چشمهای بههیچگیرندة هرچیزی که خوشی لحظة ثبت تصویر را زائل میکند حاصل نیرویی موجود و شکلگرفته پیش از تجربة زندان بوده؛ والّا این امکان بوده حتی دورة زندان از او انسان بدبین و شاکی و شکنندهای میساخته که بهاجبار روزگار را سر کند.
همیشه جوهری در آدمیزاد هست که باعث میشود در بهشت و جهنم تقریباً یکسان رفتار کند.
پن 3: با یادی از بحث چند روز پیشمان دربارة همین چیزها؛ رهاکردن گذشته یا ماندن در آن؛ توان آدمی در این حیطه و ...
بعضیوقتها، نیمة اول و دوم سال، یاد مردم امریکای لاتین میافتم که فصلهایشان برخلاف فصلهای سال ماست و بهار ما پاییز آنهاست. امسال با این آبوهوا، خیلی راحت، انگار در کنارشان زندگی میکنم!
این روزها شبیه پاییز سردی است که زمستانی زودرس را اخطار میدهد.
فقط نمیدانم آن تابستاننمای دیروز چه بود!
یکیشان که جان لاک بود؛ گفتم.
بعدیش ساویر؛ با اینکه سری قبل تا اواخر سریال دوستش نداشتم! الآن فکر میکنم با توجه به آنچه یادم مانده و چیزهایی که دوباره داره میبینم، چقدر شخصیتش همذاتپندارپذیر است
گزینهای که همیشه بیبروبرگرد محبوبم میماند هارلی است:
سان هم تا جایی که یادم مانده برایم قابل احترام بوده معمولاً. حتی در تست شخصیتهای سریال، آنموقع، با همین شخصیت برابر شده بودم:
ولی یادم نیست چرا جک در نهایت، ته ذهنم، انقدر خنثی باقی مانده:
انگار احساسم درمورد او بیشتر از بقیهشان بالا پایین شده.
کسی که دفعة پیش، از ابتدا خیز برداشته بودم برای دوستداشتنش:
اما در نهایت، دیگر ازش خوشم نمیآمد؛ سعید جراح.
جولیت و بن را هم دوست داشتم ولی ایندفعه باید پررنگتر در ذهنم بمانند تا بهتر بفهممشان:
و درمورد کیت، خیلی مطمئن نیستم هنوز:
جان لاک و ایمانش و شباهت اسمش ...
اون جملۀ معروفش که اوایل سریال با عصبانیت میگه همه ش (بهم نگو چیکار نمی تونم بکنم)
کرم هایی که برای موندن تو جزیره می ریزه
و احوالاتش در انتهای سریال که همه شو خوب یادم نیست و خوبه که دارم دوباره می بینمش.
تا جایی که یادمه محبوب ترین شخصیت سریال بوده برام.
این ورزش برای من حکم جزیره را برای جان لاک دارد؛ تقریباً هر چیزی در آن خوب می شود و مرا برای حفظش مصمم تر می کند!
فصل اول؛ اپیسود اول
دلم خنک شد!
همانطور که دوست داشتم، با دستگاه دیویدی دیدمش. البته یادم نبود دستگاه ایراد دارد؛ ریموت کنترل باتری ندارد و خود دستگاه هم با توسری و نگهداشتن زبانش و جنگولکبازیهای دیگر راه میافتد. فکر میکردیم تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده و از این چیزها فراتر رفته. البته حق با فکر ما بود ولی تنبلی ـیا خوشخیالیـ هم از جانب من بود که فرمت غیر دیویدی سریال را دانلود نکردهام هنوز.
اسم لاست را بردم، بهطرز عجیبی دلم خواست دستگاه نمایش دیویدی را از نهانگاهش بیرون بیاورم و به تلویزیون وصل کنم؛ اصلاً سریال محبوبم را در صفحة بزرگ ببینم. سری اول که سریال را میدیدم، این تلویزیون را نداشتیم. برای همین قدری بیشتر هیجانزدهام. تا ببینیم چه میشود.
امیدوارم ویژهبرنامة امشب دربارة هری عزیزم ارزش این انتظار و هیجان را داشته باشد.
برای تغییر حالوهوا، در حالیکه ته ذهنم آهنگهایی مثل امون از دل مو و ترانههای داریوش پخش میشد، چندبار دسپاسیتو گوش کردم و حتی متن آهنگش را جستم و سعی کردم سطر به سطر برای خودم بخوانمش و درمورد معنای ترانه، حدسهایم را با معنای انگلیسیاش مقایسه کنم. این وسط، عارف و علیرضا گوشکردن هم کلی انرژیبخش بود.
علیرضا خیلی بادیسیپلین و باانرژی پیش میرود در کارش و امیدوارم سطح کارهاش هی بالاتر برود. تن صداش برای من انرژیبخش است. انگار آن مصممبودنش را به شنونده هم انتقال می دهد که این برای من به درمان مؤثر و کوچکی میماند ...
[1]. گاهی برای این استفاده میشوند که بگذاریشان کنار بالش تا از نزدیکبودن شخصیتها به خودت انرژی بگیری و حالت بهتر شود.
ـ چند روزی است بهشدت هوس کردهام کتابهای تکراری بخوانم. برای همین، از 2-3 روز پیش، خورشید را بیدار کنیم را کنار تخت گذاشتهام و شاید قدری بیشتر از 50 ص، با زهزه جانم در ابتدای نوجوانیاش، همراه شدهام. امروز هم که دلم اوا لونا خواست. سریع کتاب را برداشتم و نزدیک قبلی گذاشتم تا شیرجهزدنم شیرینتر بشود.
با تشکر از جسی کوک عزیز.
ـ با خودم قرار گذاشته بودم با زنان عزیزم که خداحافظی کردم، بروم سراغ لاست و یکبار دیگر ببینمش. اما امروز هم، در همان زمان کوتاه استراحتم، گیج میزدم. فکر کنم بهخاطر همان یک فصل و نیم باشد که ندیده مانده. هنوز مراسم خداحافظی کامل نشده.
بادامزمینی برای من مزة اندوهگینی دارد؛ معمولاً با همراهی چیز دیگری، از اندوه طعمش میکاهم.
اسطقدوس هم، در کام من، جدی و منضبط است و شوخی ندارد. البته به اندازة همان دشتهای گستردة بنفش توی عکسها، مهربان و باحوصله است اما در چارچوب نظم و قانون خودش.
ـ دقیقة دوم از آهنگ Toca orillaی جسی کوک جان، تا 45 ثانیه بعدش، چنان سودایی به سرم انداخت در حد تمایل به شیرجهزدن در کتاب اوا لونای ایزابل جانم.
ـ از دیروز میخواهم اینجا از ناراحتی اخیرم بنویسم که مجموعهای از دو دلزدگی و یک مورد جسمی است. اما حال صحبتکردن برای خودم را هم ندارم. میخواستم چیزی باشد برای اینکه بعدها یادم بماند؛ چون در میانش نتیجهگیریای درمورد خودم دارد. اینکه بهم ثابت شد من آدمِ برنامهریزیهای بلندمدت نیستم؛ مگر آن مواردی که بهقول پائولو با کسی دربارهشان حرف نمیزنم. اینها را واقعاً میتوانم به جایی برسانم و اتفاقاً همینها برایم مهماند.
کوتاه بگویم (بهتر از اصلاً نگفتن است) اینکه کسی مدام به من پیشنهاد ارتباط بدهد مرا وحشتزده میکند. شاید بخشی از این وحشت برای «نه گفتن» به چیزی باشد که در ذهنم میبافم؛ اینکه آدمها میخواهند مرا کنترل کنند. غیر از آن،من زندگیام را به همین 2-3 آدم دوروبرم گره زدهام و برنامههای منعطف و متغیر را، به برنامههای صلبی که ممکن است وقت مرا از اینها به آنها منحرف کنند، ترجیح میدهم. در کل و بهطور خلاصه، برای من بدقولی بدتر از قولندادن است.
انتظار کوچکی هم دارم که دیگران تندوتیزی زبانشان را گاهی کنترل کنند. دلیلی ندارد آدم نتیجهگیریهای ذهنیاش را جمله کند و پرت کند جلو روی طرفش. بله، برنامهریزی برای من هم از بدیهیات و ملزومات زندگی خوب است و معمولاً در سایهاش حرکت میکنم اما بیشتر به سبک خودم. از آدمهای باهوش توقع دارم هوششان جلوتر از زبانشان حرکت کند. نه به این دلیل که صرفاً من ناراحت بشوم؛ هرکسی اختیار حرفزدن خودش را دارد ولی خوب، من هم برای واکنشهایم امضای خاصی به کسی نمیدهم.
خوب، اینجا از کلیدواژههایی استفاده کردم که مطمئنم بعداً یادم میماند چه میخواستم در ذهنم نگه دارم. پس کارم تمام شد.
«سوزان، همانطور که آخرین دورش را تو ویستریا لین میزد، احساس میکرد نگاهش میکنند، و بهواقع اینچنین بود؛ روح آدمهایی که جزئی از محله بودند به او زل زده بودند و همچنانکه میگذشت، نگاهش میکردند؛ همانطور که به همه مینگرند؛ همیشه به این امید که زندگی میتوانست به ما بیاموزد خشم و اندوه، تلخی و پشیمانی را به یکسو نهیم . این ارواح نظاره میکنند و از مردم میخواهند به یاد داشته باشند که حتی ناامیدانهترین زندگی بسیار شگفتانگیز است»
ـ دلم میخواست عکسی از ارواح دوستداشتنی ویستریا را اینجا داشته باشم ولی بدجور داستان-لو-دهنده میشد و شرط انصاف نبود. بنابراین، به یادآوری کوچکی بسنده کردم.
سوزان: داری بلوف میزنی.
گبی: از کجا میدونی؟
سوزان: تمام این سالها، وقتی دستت خراب بود شروع میکردی به ضربه زدن به بالای لیوانت!
گبی: ایییییییین همه سال دست منو میخوندین و چیزی نمیگفتین؟
و بعدتر: خندههای اسکلوار گبیانه؛ وقتی تصورش را از چند سال آیندة خودشان برای آنها گفت.
ـ سبزی این رومیزی برای من یادآور بری وندیکمپ است؛ سبزِ بری.