روگلیو خواست نظریهای را نقل کند. میمی با یکی از رگبارهای مختص شرایط سخت، بلافاصله، حرفش را قطع کرد. میمی باصراحت به او گفت که سخنرانیهایش را کنار بگذارد چون خودش را مثل من سادهلوح نمیدانست؛ گفت که میخواهد این یکبار را به او کمک کند تا هرچه سریعتر از شرش خلاص شود و عمیقاً امیدوار است که او گلوله بخورد و به جهنم برود تا دوباره با این مزخرفات آزارش ندهد اما حاضر نیست تحمل کند که روگلیو عقاید کوبایی اش را به او قالب کند _روگلیو میتواند این عقاید را همانجایی که خودش میداند بچپاند ـ و اینکه خودش بدون درگیرشدن در انقلابِ دیگران به اندازة کافی مشکل دارد. فرمانده در چه خیالی است؟ میمی هیچ اهمیتی برای مارکسیسم یا مردان ریشوی یاغی او قائل نیست؛ تنها چیزی که میخواهد این است که در صلح و آرامش زندگی کند و از خدا میخواهد او این موضوع را بفهمد چون در غیر این صورت، آن را بهروش دیگری توضیح خواهد داد.
ص 304
انگار که شاخة زوروروکا اسبم شده باشد و من مثل بک جونز یا تام میکس در صفحات اوا لونا میتازم و در دشتهای کلمات آبدارش پیش میروم و تروتازه میشوم.
ایزابل! دارم از حسودی بهت میترکم! این تشبیه و تصویرها را از کجای مغزت میآوری؟
زهزه خطاب به خواهر محبوبش:
شیطان بدجنس! موسرخ زشت! تو هرگز زن دانشجوی افسری نمیشوی. چقدر هم خوب میشود! زن یک سرباز ساده میشوی که یکشاهی هم در جیبش نداشته باشد تا پوتینهایش را واکس بزند. خیلی هم خوب میشود!
وقتی دیدم که واقعاً وقتم را تلف میکنم، بیزار از زندگی، از آنجا رفتم و باز وارد دنیای کوچه شدم.
ص 41
(حتماً دیده خواهرش جواب دریوریهاش را نداده :))) میمون کوچک دوستداشتنی من!)
و بهزودی، بهزودی زود، پری معصومیت سوار بر ابری سفید پروازکنان گذشت و برگهای درختان و علفهای بلند جویبار و برگهای زوروروکا را به تکان درآورد.
ص 116
ـ این دو کتاب مربوط به زهزه را چندبار خواندهام؛ اما کتابهای دیگر ژوزه مارو را، با آنکه خیلی خودش و کتابهایش را دوست دارم، فقط یکبار.
1. میخواهم پرژنبلاگ خره را امتحان کنم. کلاً ظاهرش عوض شده (دارم وارد منوی مدیریت میشوم ببینم هنوز هم صاحاب آن گوشه هستم یا نه). بهطرز عجیبوغریبی بیگانهنما شده. خیلی اصرار دارد خودش را به ناآشنایی بزند!
آخرش هم نشد که وارد حساب کاربریام شوم؛ فکر کنم باید بپذیرم که آنجا جایی ندارم. خر احمق!
2. کتابها محاصرهآم کردهاند. خودم را در چنگال امریکای لاتینیها میبینم.
اون چیزی که تا حالا فکر میکردم تنهاییه سایة تنهایی بود.
من الآن خودشم؛ خود خود تنهایی
الآن انگار می تونم بفهمم چرا شهرزاد چنین پایانی داشته؛ قباد با تمامی وجودش درک کرده این جریان رو، و این دیگه انتخاب آگاهانة خودش بوده. اینکه آدم بذاره بره؛ حتی جایی دور، خیلی دور، و بین کسایی که بهکل بیگانه باشند و بخواد از اول شروع کنه به حرف آسونه. برمیگرده به اینکه چه باری روی دوش داشته باشی؛ بتونی این بار رو باز هم با خودت اینطرف و اونطرف بکشی یا نه.
کاری که نصرت با قباد کرده بود بهنظر میاد همون کاریه که گودرز قراره با سالار بکنه؛ ناخواسته بندازدش توی منجلاب دیوانسالاری.
قباد شهرزاد رو میفهمید؛ با اینکه نمیتونست خودش رو راضی کنه آزادش بگذاره، چون خودش هم عاشق بود. فقط طول کشید تا مشتش رو باز کنه و بگذاره پرندة اسیر پر بکشه.
چه دماغی از بزرگآقا سوخت که هی گند زد به همهچی تا یه دیوانسالار با ژن شهرزاد بهوجود بیاد؛ ... آخرش هم ...
بازگشت لامصصب (یکی از لامصصبا) در مقام سرمربی
فرناندو ئیِررو
من هنوز منتظر رائولم
و کشف لامصصب جدید:
ترکیبی از جیمی لنیستر و فوتبال
با اون صحبت کردنش و تن صداش بعد بازی، گفتم بره هتل خرخرۀ بازیکنه رو جویده!
حیف که گلها رو رونالدو زد وگرنه تحمل این مساوی سخت بود.
۱. از سرشب هی آمدم بنویسم، هی یادم رفت. همین که نت را بی خیال شدم یادم آمد و دیگر حالش نبود. این بار اما گفتم ننویسم، یادم می رود.
موضوع فیلم بامزه ای بود که اتفاقی عصر دیدمش، البته بخشهایی از آن را. از آن فیلم هایی که حال و هوایی خیلی متفاوت دارند و در عین اینکه از مرگ یا موفقیت هیچ یک از شخصیتها ناراحت یا خوشحال نمی شوم و از کسی نه بدم می آید و نه خوشم، در کلیت فیلم، آن را دوست داشتم و همه چیز جالب بود و مرا خیلی راحت از دنیای واقعی و خستگی و نگرانی دور می کرد. چون همه اش را ندیدم، باید اسمش را یک طوری پیدا می کردم. پسری که همه ش هندزفری توی گوشش بود همانی بود که توی فیم بخت پریشان، خیلی بامزه به دختره می گفت "هیزل گریس". اول فیلم بخت پریشان را سرچ کردم و بعد اسم پسره را (Ancel Algort) و بعد فهرست فیلمهایی که بازی کرده، تا فهمیدم فیلم مورد نظرم Baby Driver بود.
از دارلینگ، بادی و سیاهپوسته که اسمش یادم نیست هم خیلی خوشم آمد. خوشکل و دوست داشتنی بودند. باید کل فیلم را سر فرصت ببینم.
۲. پدینگتون۲ عزیزم را چند شب پیش تا آخر دیدم و یک- دوجا هم با اشکهای خرسی اش گریه م گرفت. عاشق این فیلم خوشرنگ دوست داشتنی نازنینم.الآن دارم فکر می کنم به تازگی درموردش نوشتم؟!؟ خلاصه که از همه بیشتر عاشق نگاه باجذبه اش شدم که خاله لوسی جان یادش داده بود؛ مثل خیلی چیزهای دیگری که بهش یاد داده بود، مخصوصا مودب بودن، که باعث می شود پدینگتون بتواند خوبیهای دیگران را پیدا کند و به نوعی از درونشان بیرون بکشد.
از این ویژگی نصرت خوشم میآید که یکجورهایی انگار مرده را زنده میکند؛ آتش رو به خاموشی را آنقدر زیرورو میکند که خاکسترها گل میکنند.
اما قباد؛ زندگی کثیف و سرشار از رذالت ناخواستهای دارد ولی وقتی توی آینه به خودش نگاه میکند و به شهرزاد فکر میکند یا با او چند کلمه حرف میزند، ساقههای ترد اندکی در دل آدم جوانه میزند.
هنگام خواب بعدازظهر که آرامش حاکم بود، همیشه کارهایم را کنار میگذاشتم و به اتاق غذاخوری میرفتم. نقاشی بزرگ در قابی زرکوب آنجا آویزان بود؛ پنجرهای که به افق دریا باز میشد: امواج، صخرهها، آسمان مهآلود و مرغان دریایی. آنجا میایستادم، دستهایم را به پشتم میزدم،چشمانم روی آن منظرة دریایی ثابت میشد و در سفرهای بیپایان، سایرنها و دلفینةا، که گاهی از خیالپردازیهای مادرم و در مواقعی دیگر از کتابهای پروفسرور جونز بیرون میجستند، گم میشدم.
ص 76
آنقدر اوا لونا برای من جذاب و شیرین است که، بعد سالها، هوس کردهام برای بار چهارم بخوانمش.
انگار هربار خواندن بعضی کتابها خط پررنگی برای نشاندادن گذاری متفاوت و تازه در زندگی را رسم میکند؛ انگار با هربار خواندنشان، میتوانی زمان را بهتر دستهبندی کنی. مثلاً دفعة آخری که رقیب اوا، خانة اشباح، را میخواندم؛ زمان آشنایی من با لایرای خانهخرگوشی بود.
با خواندن هر صفحهاش، احساس میکنم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. انگار نویسنده آن را در چند جلسه رقص پرشور و زمانهای استراحت بینشان نوشته. بخشهای او را در حال چرخیدن و دامنافشانی و بخشهای رولف و دهکده و کولونی را در زمان نفسگرفتن و آمادهشدن برای دور بعدی رقصیدن. من بخشهای اوا را بیشتر دوست دارم. کلماتش تپندهترند و حوادثش عجیبتر و رؤیاییتر. انگار کلمات از روی دوش هم میپرند تا به کلمة بعدی و صفحات بعدتر برسند. دلم میخواهد تمام تشبیه و توصیفها را پررنگ در ذهنم بسپارم. کتابی که اینچنین باشد از هر پناهگاه و نجاتدهندهای برایم مؤثرتر است. اوا لونا منظرة دریایی وقتهای خواب بعدازظهر من است.
ملسیو در فضای اپرای غمانگیزی بزرگ شده بود و لحن کمدی موزیکال دوست تازهاش مرهمی برای زخمهایی بود که در خانه بر او وارد شده بود
اوا لونا، ص 146
دیروز داشتم به سالهای جنگ فکر میکردم و اینکه اگر در آن سالها جنگی نبود و شرایط جامعه غیرجنگی بود، چه میشد. آیا میتوانستم فلان چیز و فلان شرایط را داشته باشم؟
به این نتیجه رسیدم که اگر آن روزهایم را به دو بخش الف و ب تقسیم کنم (بدون توجه به زمان، شاید بیشتر از نظر مکان)، هر دو بخش خود میدان جنگ بود! هیچ تغییری در بیرون نمیتوانست تضمین کند که شرایط من قرار بود در هیچ دورهای فرق داشته باشد. انگار در خط مقدم بودیم و در جزیرهای با شرایط اضطراری و بقیه یا کمی و یا خیلی دور بودند. فقط میتوانستیم برای هم دستی تکان بدهیم در میان امور روزمرهمان. معمولاً آنها هم صدای سوتهای کرکنندة خمپارهها و نیمهویرانشدن سنگرهای این طرف را نمیدیدند.
ــ دیروز انگار خیلی مصمم بودم این تقسیمبندی «الف و ب»ای درست است. اما امروز دلیلی برای تقسیمبندی نمیبینم. کل آن دوره از این جهت در کنار هم قرار میگیرد. ولی برای اینکه یادم باشد این نتیجهگیری از کجا شروع شد، میگذارم بماند.
یکی از ملوک عجم پارسایی را پرسید:
آیا تا کنون، یکی از ملوک غیرعجم هم از شما پارسایان چیزی پرسیده یا فقط ما ملوک عجم چنین مشتاق دانستنیم؟
پارسا لختی خاموش ماند و سپس گفت: لابد ملوک غیرعجم هم پارسایان همزبان خودشان را دارند که از آنها چیزی بپرسند، ولی مدام این اشتیاق به دانستن را در دفتری ثبت نمی کنند!
ای که در خودشیفتگی حیرانی
تو چنین چیزها چه می دانی؟
*خلستان سندی (بر وزن گلستان سعدی)
_خیلی بدجور دلم می خواهد شیرپاک خورده ای از غیب برسد و تیموری بیب بیییب را سگ کش کند!!
_ شخصیت فرهاد خیلی انسانی تر و محترم تر از قباد است اما این انتخاب بازیگرشان کاری کرده که دل خیلی ها به سمتی که باید نرود. حتی مامان من هم از قباد بیشتر خوشش می آید!
فارغ از اینکه شهاب حسینی شخصیتهایی را که بازی می کند معمولا دوست داشتنی می کند، به نظرم حسن فتحی در زمینه پروراندن شخصیت های آثارش، آن چنان که باید، موفق نیست. یکهو وسط عمق دادن بهشان، هلشان می دهد به ورطه احساسات غلیظ و گاه سانتیمانتال. حیف! وقتی شخصیتها خوب پرورش نیافته باشند، فرهاد (هرچند مصطفی زمانی اتفاقا در این نقش خیلی به چشم من آمد) و هنرپیشه اش به قباد شهاب حسینی می بازند؛ هرچقدر هم خود قباد، به همان اندازه، کم جان و کمرنگ باشد. از آن طرف هم، در مثلا "شب دهم"، ماجرای دکتر سالخورده و عمه خانم قجری و همچنین، در "مدار صفر درجه"، ماجرای سروان بهروز (فامیلش الان یادم رفت. نقشش را هنرپیشه ای لبنانی بازی می کرد) و زینت الملوک (درست نوشتم؟) جذابتر از ماجراهای حبیب (با بازی شهاب حسینی) باشد.
بله، خطر بیخ گوش بازیگر محبوب هم هست!
آنچه به تازگی در ذهنم رسوخ کرده کشف شیوه "شایگانی راه رفتن" است.
* وقتی مرحوم داریوش شایگان در بخشی از خاطراتش از شیوه راه رفتن و یکی بودن با زمین و پاسخ آن استاد کمان کشی می گوید آدم حتما وسوسه می شود.
خیلی خورد خورد و سر حس و علاقه پدینگتون ۲ را می بینم و از همه چیز خوشرنگ و چشم نواز آن خوشم می آید؛ مخصوصا آقا خرسه که به لطایف الحیل، شیشه شویی می کند؛ حتی شده با چرخاندن باسنش!
_ استاد آذرنگ به یقین و مسلما نمونه ایده آلی هستند که خیلی وقت است برای خودم در ذهن دارم. امیدوارم به این تصویر دوست داشتنی نزدیک و نزدیکتر شوم.
خواندن کتاب پرکشش استادان و نااستادانم، به قلم ایشان، را همچنان ادامه میدهم و این بار نه تنها خواب از سرم پراند که سردردم را هم کمرنگ کرد. از استادجان هم بابت معرفی این کتاب عالی تشکر کردم
_ به لاست آنچنان معتاد شده ام که به سختی چند اپیسود باقی مانده از زنان خانه دار را می بینم!
بهنظرم آنالوسیا خیلی خوشکل است.
منتها، تا زمانی که رهبری گروهش را برعهده داشت، از دید من، مثل دخترهای لوس عرعرویی بود که یکهو وسط بازی لگد میزنند زیر همهچیز و میروند آن سر کوچه، با یکمشت توسریخور خود-باحال-پندار، گروه تشکیل میدهند و همهشان هم احساس برتری دارند.
وااااااااااای! یهویی اول یکی از اپیسودهای فصل 2، اسم کیتزیس و هاروویتز را دیدم!
درست اشتباهی فکر میکردم؛ نویسندههای لاست و وانس یکی هستند؛ همین دو نفر.
یادآوری اینکه روح بزرگی چون نیچه تجربه ای مشابه او داشته کمکش کرد بفهمد که وضع روحی مسموم او موقتی است. یاری اش کرد از بن جان آگاه شود که یکبار بر هیولای درون پیروز شده و باز می تواند.
افکار خوب، حتی افکار نیرومند، به ندرت با یکبار تذکار کفایت می کنند: چندبار تکرار تجویز می شود. [۱]
ص ۹۵
۱. من به این مسئله احساس دوگانه ای دارم؛ وقتهایی بوده که کشف اینکه جایی از این دنیا، چه نزدیک و چه دور، انسانهایی بودند یا هستند، با مسئله یا دغدغه ای ذهنی مثل من، برایم خیلی جالب بوده. حتی اگر این مسئله چیز مسخره کوچکی باشد؛ مثل عادت یا وسواس خنده دار یا حتی بد اما چیزی که برای کسی مشکل پیش نیاورد. مثل وقتهایی که توی مدرسه متوجه میشدم کسی گاهی پوست لبش را می جود، یا در کودکی از حمام رفتن بدش می آمده ....
اما وقتهایی هم هست که متوجه می شوم افراد خاص و مشهوری گیرهای ذهنی یا شخصیتی دارند؛ این به جای اینکه خوشحالم کند یا خیالم را راحت کند که این مسئله ذهنی هم چیزی عادی و معمول است و ممکن است برای خیلی ها پیش بیاید، مرا ناامید می کند! هنوز در ذهنم افراد خاص شبیه بت بی عیب و نقصی هستند که هرچه ایمان داشته باشم هیچکس از عیبی مبرا نیست، باز هم با فهمیدن چنین نکاتی انگار پایه های معبد مقدس ذهنی ام ترک برمیدارد.
۲. جمله پررنگی که تا این لحظه با خواندن این کتاب در ذهنم نقش بسته این است: هرکس از مرگ و زوال میترسد کار هنوز-انجام-نشده ای دارد که نگران آن است.
[۱]. خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه مهدی غبرایی، نیکونشر
1. دیشب زدم به سیم آخر و تا دیروقت لاست دیدم تا فصل اولش تمام شد. اصلاً یادم نبود انقدر تهش وحشتناک است! بیچاره والت! بیچاره مایکل! فکرکردن به اینکه میلیونها بیننده را یکسال بالای دریچهای به آن عمممق یکلنگهپا رها کرده باشند، با حدسها و نگرانیهایشان، خیلی سخت است! خدا را شکر زمانی سریال را دیدیم که بیشترش ساخته شده بود و فکر کنم فقط برای یک فصل آخر مجبور بودیم منتظر بمانیم. فکر میکنم توی این یکسال مذکور، لاک چقدر فحش خورده باشد خوب است!
ــ گفتم که لاک را خیلی دوست دارم ولی این ایمان کورکورانهاش را نمیتوانم تحمل کنم. شاید چون الآن دیگر ته داستان را میدانم یا به این دلیل که دید و شخصیتم کمی تغییر کرده طی این چند سال. فعلاً ساویر و جک و خانوادة کرهای در رأس هرم دوستداشتنیهایم هستند. و کیت چقدر وحشی و خشن بوده! این را هم فراموش کرده بودم. اما اینکه در جزیره فعلاً ملایم است خیلی بهش میآید.
2. یادم هست همان روزها که لاست تمام شد، با سیل عظیم معتقدان به برزخبودن جزیره مواجه شدم. در مقابل هم سیل عظیم نامعتقدان و تمسخرکنندگان این نظریه وجود داشت. چندان وارد عمق این دو جریان نشدم چون نظر خودم را داشتم و نمیخواستم تحلیلهای دیگری بیدلیل با آن خلط شود. اما بیشتر به همان برزخواربودن جزیره متمایل میشوم مخصوصاً با وجود آن سیستم دارما که طی سریال پیش میآید و اینکه انگار شخصیتها همچنان دنبال بهسرانجامرساندن کارهای ناتمامشان قبل از سقوط هستند و ... فعلاً اینطور فکرکردن به آن برایم جذابیت و معنای بیشتری دارد؛ حتی اگر خود خود برزخ نباشد هم چیزی شبیه آن است. چه عیبی دارد؟
ــ تا همین چند دقیقة پیش، بهاشتباه فکر میکردم سازندگان لاست و [و انس] یکیاند؛ یا دستکم وانس یک ارتباط این شکلی به لاست دارد. ولی الآن که گشتم، هییچ ارتباطی بینشان ندیدم! چه چیزی باعث شده بود این چند سال اینطور فکر کنم؟ یادم نیست چه کسی اطلاعات اشتباه به من داده بود.
اولین مواجهة لاک با دود. عکسالعمل بعدش خیلی تعجببرانگیز بود که به جک میگفت: ولم کن بذار منو ببره!
یکی از قشنگترین لحظههای سریال برای من آنجاست که چارلی قلق کلهشلغمی را پیدا میکند و مثل مرغ، دنبال ساویر راه میافتد و در نهایت، موفق میشود او را بنشاند تا برای کلهشلغمی از روی مجله «بخواند»؛ آن هم مجلهای درمورد ماشینها!
البته قبلاً هم ایمان آورده بودم صدای جاش هالووی بسیار قشنگ است. باید همین باعث بشود بدهند چندتا کتاب صوتی بخواند!
آیا این کار را کردهاند؟
بسرچم!
کتاب شیرین، جذاب و کِشندهای را این روزها، گاه [1]، میخوانم و واقعاً از خواندن هر صفحهاش بینهایت لذت میبرم. بسیار ساده، روان و بیهیچ اختصار و اطناب مخلّی نوشته شده و محتوای بسیار مفیدی دارد. حتی فکر میکنم اگر آن را سالها قبلتر میخواندم (شاید حتی بارها) و درموردش فکر میکردم، در امر آموختن و یا گاه آموزاندنم خیلی خیلی مؤثر میبود.
نمونهی نثر پرکشش عبدالحسین آذرنگ در کتاب «استادان و نااستادانم»:
خوشحالم که این کتاب را میخوانم.
[1]. این کتاب را هم، بهدلیل کمحجمبودنش، برای توی راهم برداشتم و هر دوبار، طی مسیر، خواب را از چشمانم گرفت و بیادعا، بهشدت جذبم کرد. آنقدر که حتی دیروز نزدیک بود ایستگاه مترو را رد کنم! مطلب بالینیام هم بخشی از ویژهنامة بخارا (ویژة دکتر داریوش شایگان) است شامل زندگینامة خودنوشت دکتر شایگان که آن هم بسیار جذاب و شیرین و تأثیرگذار است. مشخص شده که زندگینامه های خودنوشت نقطهضعف مناند. چون با خواندن اینکه استاد آذرنگ هم در حال تهیة چنین کتابی درمورد خودشاناند بسیار خوشحال شدم.
استادان و نااستادانم، نوشتةعبدالحسین آذرنگ، انتشارات جهان کتاب
ای تو روووحت سوزی کیو!
طی خرتوخری که در بار ایجاد شد، دوسپسر فلانی توی دششویی گیر افتاد و شوهر سابق فلانی رفت نجاتش بدهد. اما چون دوسپسره قبلاً از پنجره فرار کرده بود، شوهر سابق در دود بیهوش میشود. از آنطرف، قاتل هم پرید وسط شعلهها تا فردی را از مرگ نجات بدهد که ماهها در آتش انتقامگرفتن از او میسوخت؛ چون میخواست خودش سر فرصت و با لذت از او انتقام شیرینتری بگیرد.
و من دوست دارم باز هم به سوزان فحش بدهم! الآن دیگر در جلد مردی فرورفتهام به نام اوه!