کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایتخاطری از
آن نداشت. کتاب شیئی بود که برای او معنای خاصی داشت؛ دوست داشت کتابزیربغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او بهمنزلة عصای ظریفی بود که
آدم متشخص قرون گذشته بهدست می گرفت. کتاب او را بهطور کلی از دیگران
متمایز میساخت.
میلان کوندرا
چه تعریف قشنگی! بله کتاب برای من هم از دیرباز چنین تعریفی داشته؛ موبهمو. حتی وقتی خامتر بودم، مغرورانه، به این تمایز میبالیدم! اما کمکم یاد گرفتم تمایز را تا میتوانم، در وجه مثبتش داشته باشم. کتاب گریزگاه شیرین سالیان سال من بوده و این روزها هم واژههای رئالیسم جادویی و امریکای لاتینی همراهان دوستداشتنی مناند. بهواقع، همگامی با شخصیتهای این آثار به من کمک میکند خیلی چیزها را تاب بیاورم، از دریچةدیگری به خیلی چیزها بنگرم که خلاقانهتر و منحصربهفردتر و سندبادیتر باشد؛ که من را «من»تر کند، به شکلِ بازیافتهآم تراشةای مناسبتر بدهد.
نوشتن برای من حسرتخوردنی دائمی است. من تقریباً تمامی عمر، در محیط اطراف خود، بیگانه بودهام؛ موقعیتی که آن را قبول میکنم چون راه دیگری ندارم. چندینبار در طول زندگیام مجبور شدهام همهچیز و همهکس را رها کنم و پشتسر بگذارم و زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کنم. من زائری بودهام در جادههای بسیار؛ آنچنان زیاد که دوست ندارم به یاد بیاورم. در نتیجة خداحافظیهای بسیار، ریشههای من خشک شدهاند و باید ریشههای دیگری بپرورانم که، بعهدلیل نبودن مکان جغرافیایی برای پاگرفتن، در حافظهام قرار دارند. مراقب باشید! مینوتورها در راهروهای پیچدرپیچ حافظه در انتظارند. [1]
ص 20
دیروز که مقابل هم نشسته بودیم، احساس کردم دارد کمکم خسته میشود؛ از دست نقزدنهایم، ترسهای بیخودم و هرچیزی که در این مجموعه قرار دارد. راستش خودم هم فهمیدم که دیگر خسته شدهام؛ به آن معنا که دیگر برایم جذابیتی ندارد. فکرکردن بهشان و تحلیلشان دارد به وقتتلفکردن اعتیادآور فلجکنندهای تبدیل میشود؛ علف هرزی که هیچ گل زیبایی نخواهد داشت.
شیلی
تا حالا بهصرافت نیفتاده بودم دنبال تصویری از شیلی بگردم. میبینید؟ ایزابل کشورش را در ذهن من تصویر کرده! ولی بیشتر آدمها و خانههای شیلیایی را برایم آفریده است. با دیدن مناظر زیبایش، به تصویرهایی از طبیعتش هم نیاز دارم.
[1]. سرزمین خیالی من (خاطرات)، ایزابل آلنده، ترجمة مهوش قویمی، نشر علم.
با رویارویی ریاریو و درونش شروع شد و اینکه هیولای درونش تبدیل شد به لئو: «ولی میخوام درمانت کنم».
بعد هم حرف جبر و اختیار و آفرینش بشر بود و ...
در نهایت هم یک رویارویی دیگر.
لئو:او وسوسهت میکنه؛ برای این میخوای بکشیش که مهربانی مشهودش احساساتت درونیات رو برمیانگیزه؛ احساساتی که خودت رو از داشتنشون منع کردی. او تو رو، همونطور که مادرت دوستت داشت،دوست داره؛ عشقی که تو نمیتونی به خودت اجازه بدی تا بهش داشته باشی. واسة همینه که باید بمیره چون تو رو یاد منشأ روح درهمشکستهات میندازه؛ چیزی که سرآغاز همهچیز بود. اما تو شجاعت لازم رو برای رودررویی باهاش نداری. پس تمومش کن! بکشش! دایره رو ببند.. ولی نه با چاقو؛ دستهات رو بهکار بگیر. خفهش کن و جونش رو بگیر، همونطور که با گوشت و خون خودت کردی.
یا
میتونی انتخاب کنی. تو حق انتخاب داری جیرولامو. میتونی در کابوسهات مخفی بشی؛ همونطور که من شدم، یا انتخاب کنی که بیدار شی. بیدار شو! فقط اینطوری میتونی گناهکار رو شکست بدی.
لئوناردو و ریاریو، هریک، بهشکلی دوستداشتنی است!
آدم به جایی میرسد که، با کوچکترین چیزی، با کمترین تسلایی که زندگی لطف میکند و برایش باقی میگذارد، سر کیف میآید. [1]
ص 291
الآن که این نقلقول را خواندم، برایم جالب بود که انگار دقیقاً «این نقطه از زندگی» طوری است که میشود از دو زاویه به آن نگاه کرد: شاید متأسف بشوی که چرا دچار چنان تنگناهایی شدهای که حتی کوچکترین روزنهای تو را به شکرگزاری بزرگی وابدارد، یا کلاً آدمی باشی که از هر چیز خوب کوچکی خوشحال و خشنود میشوی و آموخته شدهای که خوشیهای کوچک را ارج بنهی.
فکر میکنم فرق میکند که آدم کجای کار باشد تا یکی از دو دیدگاه بالا را داشته باشد. گاه حتی هر دو با هم میآیند؛ اول تأسف و بعد غنیمتشمردن. به خوشبینبودن یا بدبین بودن شخص هم ربط چندانی ربط ندارد، موقعیت و شرایط تعیینکنندهاند.
[1]. سفر به انتهای شب، لوئی فردینان سلین، ترجمة فرهاد غبرایی.
(خودم این رمان را نخواندهام: بهنقل از گودریدز)
آهنگ «زندگی» محمد علیزاده به نظر من طوری است که انگار خرس قطبی مهربانی دارد قر میدهد و آواز میخواند.
(این تعریف بودچون هیچ هدف بدی پشت این جمله نیست و در ضمن، آهنگ خاطرهانگیزی هم شده؛چون هفتة پیش، با توتوله، در فروشگاه آن را شنیدیم و بعدش هم شد یکی از آهنگهای منتخب تولدش)
این هم دقیقاً منم ؛ دیروز توی باشگاه وقتی میخواستم رول بزنم!
تازه بعدش که باید مچ پاهام را میگرفتم و در حالت تیزر به دو طرف بازشان میکردم ... فکر کنم هیچ خرس قطبیای در چنین حالتی دیگر عکس ندارد!
مسئله اینجاست که من وقتی کار بدنی انجام میدهم، مغزم فعال میشود و به خیلی چیزهایی که برایم جالباند فکر میکنم. بیشترشان را دلم میخواهد برای خودم محفوظ نگه بدارم یا یادم باشد در فلان تاریخ، چه معنایی برایم داشتند یا چطور بهشان فکر میکردم. اما مسئلة بعدی این است که وقتی کارم تمام میشود و دستم خالی است ـبهترین فرصت برای مثلاً ثبت این چیزهاـ امکان یا توانایی پرداختن مفصل بهشان را ندارم. نهایتش لطف کنم و خلاصه یا چند کلمة سرسری برای خودم جایی بنویسم تا بعداً به آنها طوری بپردازم که درخورشان باشد و من راضی باشم ـفرصتی که معمولاً ناز میکند و دیر میآید؛ شاید هم چون من به مرتب نوشتن و موارد مرتبط عادت ندارم فرصتش بهراحتی دست نمیدهدـ حتی بعضی وقتها هم یادم میرود چه جزئیاتی را در مورد فلان موضوع یا در خلال آن میخواستم برای خودم ثبت کنم!
نزدیک به دو هفتة پیش، دو فیلم مستند درمورد ایزابل آلنده دانلود کردم و هنوز، مثل جادوزدهها، آن بخش از اشتیاق ذهنیام برای دیدن آن دارد راه معکوس میرود؛ مدام از یاد خودم میبرم چنین فیلمهایی در یکقدمی مناند برای دیدنشان دستدست میکنم!
وقتی تشنة تشنه به سرچشمه برسی همین است؛ هی سیرابشدن را به تعویق میاندازی تا لذت آن نقطة کوچک یا خط باریک وصل به این زودی زایل نشود.
و لابد اینجا در کاسیتای محبوبش نشسته
ریاریو: تا حالا موردی شبیه مقاوت داوینچی دیده بودین؟
معمار: یکبار؛ خودم.
وقتی معمار پیش از من سعی کرد منو در مسیر لابیرنت هدایت کنه،مقاومت کردم.
ریاریو: مقاومتتون چه صورتی داشت؟
معمار: خودم رو در هزارتویی دیدم که خودم ساخته بودم. دنیایی درون خودش داشت؛ گذشته و حال و آینده. درونش گیر افتاده بودم. سرگردان شده بودم. روح گمشدهای بودم؛ درون خودم گم شده بودم.
ریاریو: چطور بر این دیوانگی غلبه کردین؟
معمار: دیوانگی نه؛ زندگی باطنی خودم بود؛ سایهةایی روی دیوارهای غار. کی میگه زندگی آدم در لحظهای از این رو به اون رو نمیشه؟ با قطرهای آب، از مرگ نجات پیدا میکنه.
ریاریو: معمارتون چطور به بیرون هدایتتون کرد؟
معمار: بعد از ساعتها و ساعتها راهنمایی، طناب نجاتی برام انداخت؛ آخرین و خطرناکترین روش: منو مسموم کرد، با این سم. انتخاب زندگی بیمعناست مگر اینکه مرگ هم انتخاب بشه.
فصل 3، اپیسود 4
ـ شیاطین داوینچی با همة بهدور از واقعیتبودنها و ماجرایی بودنهایش، معمولاً چند دقیقهای برای گفتن جملههای خاص و جذاب دارد که باعث میشود از دیدنش پشیمان نشوم و بابت مخدوشکردن چهرة داوینچی نازنینم بر سازندگانش خرده نگیرم. البته نمیتوانم پنهان کنم که از بیشتر ماجراهایش هم خوشم میآید!
ـ با این فاصلهای که برای دیدن فصل آخرش افتاد، فکر میکنم بهتر است فصل 1 و 2 را هم مسلسلوار بار دیگر ببینم.
ـ فرزندان میترا (دین باستانی ایرانی)؛ اعضای لابیرنت (اساطیر یونانی)؛ ریاریو با اصالت یهودی و گردننهادگی امروزش به مسیحیت و سرگشتگیهایش و در نهایت، انتخابهایش؛ همراهی زو (زرتشت، دوست صمیمی لئوناردو) با او که ممکن است از فرزندان میترا باشد جذابیتهای فراموشنشدنی این سریالاند برای من؛ هرچند گاه قدری ضعیف کار شده باشند.
من و آلفونسو، تا ساعتهای اولیة شب، در دفترکارمان مجاور سالن تحریریة الارالدو، مثل دانشآموزان ممتاز مینوشتیم؛ او سرگرم مقالههای معقولش و من مشغول یاددژداشتهای نامنظم. اغلب از این ماشینتحریر به آن ماشینتحریر تبادل نظر میکردیم. صفت به هم قرض میدادیم، درمورد اطلاعات دوطرفه با هم مشورت میکردیم؛ تا آنجا که در بعضی موارد، مشکل میشد فهمید کدام پاراگراف را کی نوشته است [1]
ص 136
1. فکر میکنم یکی از شیوههای زندگی مطلوب و دوستداشتنی، که در واقع دلم بهشدت برایش پر میکشد [2]، همین است! بهنظرم انسان باید خیلی از لحاظ مادی و غیرمادی، درویشگونه/کولیوار باشد که فقط به هدف و علاقهمندیاش برسد. جالب اینجاست که مارکز، در این برهه از زندگیاش، مجرد بوده و زیر سی سال. مشتاقم بخوانم و جلوتر بروم تا بفهمم بعد از ازدواج و بچهدارشدن، چطور امرار معاش میکرده و خانوادهاش را میچرخانده و همچنان نویسندة قهاری باقی مانده. حتی اگر استعداد شگرفی هم داشته، برای مارکزبودن، تلاش پایاپای و فارغبودن از دغدغههای روزمره بسیار ضروری است.
2. قاعدتاً قرار نبود اینطوری بشود ها! (دقایق آخر اپیسود 2 و 3، فصل سوم شیاطین داوینچی)
[1]. زیستن برای بازگفتن.
[2]. البته برای زندگی بعدی؛ چون الآن دیگر تا حدی که دلم بخواهد جا افتادهام و میتوانم خودم را در آغاز راه مطلوب دیگری بدانم که کمی هم مشابه است با آن یکی.
وارد گودریدز جان که میشوم، از درودیوارش تبلیغات لباس میبارد!
من هم، مسخشده، رویشان کلیک میکنم و مسحور رنگها و طرحها و گلها میشوم. بیشتر تصاویر لباسها را، بهخاطر رنگ و طرحشان، ذخیره میکنم تا مدل خود لباس.
گودریدز هم میداند من دیوانهام؛ هی رگ دیوانگیام را قلقلک میدهد.
... تا چندین سال، نه تنها در همان لغتنامه بلکه در چند لغتنامة دیگر به زبانهای متفاوت، چند غلط یافت.. دیگر عادت کرده بود تنهایی لغتنامههای اسپانیایی، انگلیسی یا فرانسوی را تصحیح کند و اگر بنا بود در اتاق انتظار بماند یا در صف اتوبوس منتظر باشد با در هر یک از آنهمه صف که باید در زندگی میماند،خود را با این کار ظریف میلیمتریِ شکار بچهخرگوش در بیشهزارهای زبان سرگرم میکرد. [1]
زیستن برای بازگفتن، ص 129 [2]
بخت خواندن این کتاب 1-2 هفتة پیش باز شد و فرصت دیدن فصل سوم (آخر) شیاطین داوینچی هم، بعد از حدود سه سال، فراهم آمد. فعلاً که اپیسود اول را دیدم و فکم آویزان است که بالاخره مادر و پسر کی همدیگر را میبینند و نتیجة دیدار چه میشود و عاقبت ریاریو هم، در انتهای سریال، چیست.
مافوق آن مدیچی تیرهپوست (عموی لورنزو، اسم خودش یادم نیست) چیزی به ریاریو گفت که برایم جالب بود:
ریاریوـ مدتیه کابوس میبینم؛ چیزهایی از گذشته..
مافوقـ بله جیرولامو، در سفر بزرگمون میفهمی سختترین جنگهای ما با خودمونه. [3]
و راهنماییبیشترخواستن برابر بود با رویصندلینشستن و شستن چشمها و جور دیگر دیدن!
اسم این انجمن را از خاطر بردم؛ چیزی شبیه تاروس یا مینوتوس در ذهنم مانده (بعدها کمکم مشخص میشود نامش چه بوده). گویا این انجمن در برابر «پسران (فرزندان) میترا» قرار میگیرد. یعنی نبردی نهایی بین این دو فرقه باید در پیش باشد. حالا کی با کی است و میماند ...؟
[1]. از آن تعبیر «کار ظریف میلیمتریِ شکار بچهخرگوش در بیشهزارهای زبان» خیلی کیف کردم!
[2]. خودزندگینامة گابریل گارسیا مارکز عزیز، ترجمة نازنین نوذری، انتشارات کاروان.
[3]. مثل نبردی که من در آنم؛ با بخشی از خودم.
از دیدن فصل دوم آن با ای اضافه خیلی لذت میبرم. بهجز آن دو قسمتی که درمورد طلا بود ـکه البته جزئیات جالب و خوبی هم داشتـ بقیهاش خیلی خیلی خیلی برایم جذاب است؛ مخصوصاً آن آزادی عمیق و انسانی که بچهها (آن و کول و تا حدی دایانا و آن دختر موبور بامزه) احساس میکنند و بر اساس آن، پیمان میبندند و به دنیایشان نگاه میکنند ...
وای که آتشها زیر خاکستر است و بهزور پنهانکردنشان باعث میشود زبانههایشان بدجور ما و دیگران را بسوزانند. ولی وقتی پنهان نشود، گرمابخش و روشنیدهنده میشود.
یک روباه بانمکی توی جنگل هست که گاهی برای دیدن آن به کلبة جنگلی میآید؛ روباهی با چهرة نیمهسیاه و دمی که نوکش سفید و زیباست. آن جایی به او اشاره میکند که مثل خودش نازیبا و متفاوت است.
دیروز و امروز از دست این سریال قاهقاهم به هوا بلند بود؛ بیشتر شعفناک است تا خندهدار.
هر مایع ظرفشویی، دستشویی، شامپو و ... جدیدی که بخواهم انتخاب کنم، ابتدا آن را بو میکنم. بوی این یکی خیلی مرا به وجد آورد؛ طوری که آن بوی تند و شکستناپذیر اکالیپتوس نمونة همیشگی را بیخیال شدم و تصمیم گرفتم این یکی را امتحان کنم. اسم (شب تابستانی) و رنگش هم که عالی است! هنوز هم وقتی آن را بو میکنم بیشتر دلم میخواهد میشد آن را خورد نه اینکه باهاش ظرف شست! البته که اکالیپتوسش هنوز مقبولتر است و حتی با فاصلة زیادی در صدر قرار میگیرد. ولی چند سال است دنبال آن رایحة سیبش هستم که برایم فوقالعاده جذاب بود.
بله، دفعة بعد، باز هم اکالیپتوس برنده میشود.
بیمکس توی دوبلة کارتونش بعضی جاها میگفت فلانچیز مرگه!
از هیرو یاد گرفته بود. میخواست میزان خفنی اون چیز رو از دید خودش بگه.
من امروز یک صفحه پیدا کردم توی اینستاگرام که مررررررررررررررررگه!!!!
https://www.instagram.com/pashon50/
بیشتر تصویرهایی که دوستشون دارم هم زیرشون نوشته اسپانیا، والنسیا!
A sunny day- Albufera-Valencia
خب الآن باید سر تکشاخ آرزوها رو کج کنم از گرانادا بهسمت والنسیا!
صابصفحه حتماً اسپانیاییه چون به این زبون هم نوشته زیر عکساش. واسه خودش یه درخت خوشکل داره گویا:
my lonely tree today
چون این تصویر زیبا رو ازش گذاشته.
یکی از چیزایی که توی عکس و منظره بهشدت عاشقشونم مسیر و راهِ رفتن و ... هست. اینم چندتا نمونه از مسیرهای فوق رؤیایی و بهشتی که توصیف صابصفحه ازشون به اون اسمی که من روشون میذاشتم موقع دیدنشون خیلی شبیهه:
Pasarela al mar-Gateway to the sea
Camino al paraiso-Road to paradise
دیروز، تبلیغات قهوه را در مترو دیدم که نوشته بود:
نوشیدنی داغ تو گرما بیشتر میچسبه.
یاد جملههایی از صفحات ابتدایی کنستانسیا افتادم و نظریة مشابهی که فوئنتس داشته است.
1.
ابتدای فصل پنجمم و بهزودی باید با سریال عزیزم خداحافظی کنم. برای بعد از آن، بازبینی شاهکار مارتین کپل در نقشه قرار دارد.
دوست دارم جفتپا بروم توی صورت بن:
2. خودم را اتفاقی پیدا کردم:
3.
آن موجود نارنجی (که میگویند نوعی پانداست) جایی در فیلم میگوید:
میدونی چرا سوراخ دماغ گوریلها انقدر بزرگه؟ چون انگشتاشون هم خیلی بزرگه!
فیلم Snowflake, the White Gorilla را کامل ندیدهام اما داستانش در بارسلونا اتفاق میافتد و دیدن چند صحنه از شهر خیلی برایم جذابیت دارد.
یاد فیلم ویکی، کریستینا، بارسلونا افتادم و آن خانة ییلاقی زیبا و مناظر روستایی اطرافش که دلم خواست دوباره ببینمش. بهخاطر بازی خاویر باردم در آن فیلم، یاد فیلم بیوتیفول هم افتادم که هنوز ندیدهامش. بعد فکر کردم از بیوتیفول باید سراغ چه چیزی بروم که یادآوریهای پیدرپی و روند چرخش ذهنم ادامه پیدا کند؛ یاد یکی از فیلمهای آلمودوار (کارگردان اسپانیایی) افتادم که چند روز پیش گرفتمش و هنوز ندیدم. بعد لابد باید یاد Volver عزیزم بیفتم و اینکه هی دلم برایش تنگ میشود!
4. دنبال فیلمهای ایسا باترفیلد میگشتم، با پسری با پیژامة راهراه روبهرو شدم! از روی کتاب ساخته شده احتمالاً. با وجود ایسا، باید دیدنی هم باشد.
عجیب است!
کمکم، دوباره از شخصیت سعید خوشم میآید و به جان لاک بیاعتماد میشوم! باید ببینم آن نقد منفی به سعید که در ذهنم مانده بود پس از کجای سریال شکل گرفته!
ساویر همچنان در صدر است و هنوز به آنجا نرسیدهام که جک از چشمم بیفتد!
فعلاً دلم میخواهد سر به تن ژولیت نباشد و گاهی چندتا چک به کیت بزنم.
هوگو هم همیشه گوگولی و نازنین است!
بهگفتة آن کولیهای جهانگرد، قبیلة ملکیادس، بهخاطر اینکه پای از حد علم بشری فراتر نهاده بود، نشانش از روی زمین محو شده بود.
ص 41
ــ دلم میخواهد روند امریکای- لاتینی - خواندنم را همینطووور ادامه بدهم تا جایی که پیش میرود! مثلاً از خودزندگینامة مارکز شروع کنم یا ناخنکی به داستانهای کوتاه این خطه بزنم؛ بعدتر، شاید باز هم کتابهای دیگر ایزابل را بازخوانی کنم یا سراغ چندتایی بروم که هنوز نخواندهام ...
اینبار که کتاب را خواندم، خیلی چیزها از آن در ذهنم فرونشسته و مثلاً دیگر به نوشتن آن شجرهنامهای که خیلی از خوانندگان این کتاب ـو از جمله،خودم، قبلاًهاـ دوست داشتند کنار دستشان، موقع خواندن کتاب، رسم کنند احتیاجی ندارم و می توانم اسم بیشتر افراد خانواده یا نصف شخصیتها و شمهای از ماجرایشان را برای خودم بگویم.
ــ صبح، با دیدن نام عباس معروفی در گودریدز، علاقهمند شدم کتابهایش را بخوانم؛ نه که نام مستعار ملکیادس را برای خودش انتخاب کرده، حالا که در حالوهوای امریکای لاتینم، بیشتر ترغیب میشوم.
ــ خندهدار اینجاست که خیلی هم نمیرسم کتاب بخوانم؛ اما احساس میکنم کاغذها و کلمات، مثل گیاهان وحشی حیاط خانة بوئندیا یا تروئبا، مرا در خود فرومیبرند و بهزودی ممکن است گمشدنی شیرین نصیبم شود.
ــ ته ته دلم دوست دارم یکجایی توی خانة بوئندیا خیمه بزنم! یکی از اتاقهایش شاید، که به اتاق سابق ملکیادس یا اتاق اورسولا نزدیک باشد.
آئورلیانو قدرت نداشت از جای تکان بخورد؛ نه به این خاطر که از تعجب برجای خشک شده باشد بلکه چون در آن لحظة جادویی آخرین کلیدهای رمز مکاتیب ملکیادس بر او آشکار شد و مضمون مکاتیب را، کاملاً بهترتیب زمان و مکان بشر، دید: اولین آنها را به درختی بستند و آخرین آنها طعمة مورچگان میشود.
ص350
ـ دیشب صد سال تنهایی عزیزم را تمام کردم و بلافاصله دلم برایش تنگ شد.
عاقبت آمارانتا اورسولا خیلی اندوهگینم کرد و دلم برای آئورلیانو و آئورلیانوی نوزاد سوخت.
درست است که بهتصویرکشیدن این رمان احتمالاً آخر عاقبت خوبی ندارد و ممکن است خیلیها را ناراضی و حتی خشمگین کند؛ دلم میخواهد دستکم برای آن موزیک متن بسازند. در بعضی صفحات آن حتی بهراحتی صدای موزیک متن فیلم عشق در زمان وبا شنیده میشود!
ـ چند کتاب با صفحات تاخوردة علامتزده دارم که هیچیک را، روی برگههای دفتری که در نظر داشتهام، یادداشت نکردهام.
ـ وقتی آخر شب 2 اپیسود لاست ببینم و بعد هم صفحات پایانی صد سال... را بخوانم، باید هم خوابهای ماجرایی ببینم.