به‌روش کاملاً ماگلی

وقتی فکر کردم غلظت شربت خوب شده و خاموشش کردم، بعد از سردشدن حسابی سفت شد و از توی دیگ مثل طلبکارها نگاهم کرد!

آخر کدام‌یک از افراد خانوادة من شربت‌ساز بوده‌اند یا کارخانة شربت‌سازی داشته‌اند؟ ملکیادس هم که فامیلمان نبوده.

تازه، آن یکی فامیلمان در هاگزمید هم شکلات‌سازی دارد و از مربا و شربت کلاً بدش می‌آید.

مینیون‌ها هم توی کارخانة شربت‌سازی گرو فقط گند بالا می‌آوردند و به‌درد همکاری با من نمی‌خورند.

پس از غلظت کاستم و الآن ظرف شربت، خیلی راضی و خوشحال (مجبور است به‌هرحال) در یخچال به‌سر می‌برد.

وضعیت‌نگاری‌ـ عصر گرم تیر و پیاده‌روی

اینطورم که رفتنی، چون قرار بود نتیجة آزمایش را بگیرم و پیش دکتر بروم و کمی نگران بودم، آلبوم شهرام ناظری و چکناواریان جان را گوش می‌دادم و چنان حال‌وهوای ملکوتی‌ای بر من مستولی شده بود که نفهمیدم چطور راه را طی کردم و از خودم توقع عادی‌بودن داشتم.

برگشتنی، چون دکتر گفت چیزی نیست و در شرایط سخت پیاده‌روی کردی و ... دو دور دسپاسیتو نیوشیدم و در ذهنم کلی قر دادم!

چلچلة بی‌قرار سقف فروریخته

یک جستجوی الکی‌طور، برای نام یکی از آهنگ‌های جذاب جسی کوک، مرا رساند به این زیبارو

Image result for Malu TrevejoImage result for Malu Trevejo

Malu Trevejo

دلم می‌خواهد این ویدئو را ببینم:

Image result for Malu Trevejo mp3


ربطی به هم ندارند فقط نام آهنگشان خیلی شبیه هم است.

و بعدش دیدم ای بابا! این فیلم هم سال‌ها پیش ساخته شده

Chronicle of a Death Foretold 1987

(گزارش مرگ از پیش اعلام‌شده؛ بر اساس داستان‌واره‌ای  از مارکز)

و پسر آلن دلون هم نقش اصلی را بازی می کند.

از سال‌ها پیش، شیاطین درونم گاهی آرزو می‌کنند فیلم یا سریالی از روی صد سال تنهایی ساخته شود؛ از طرفی، با به‌یادآوردن اینکه معمولاً نسخه‌های تصویری حق مطلب را ادا نمی‌کنند، زود آرزویشان را قورت می‌دهند.

دانشمندان باید روزی را در تاریخ بشری اختراع کنند که اقتباس‌های تصویری بتوانند روسفید بیرون بیایند.

غرق‌شدن در امریکای لاتین به‌وقت تابستان

ــ بعد از چندسال به رؤیای بازخوانی چند کتاب دوست‌داشتنی‌ام جامة عمل پوشاندم و راضی‌ام. الآن با جرئت بیشتری این روند را ادامه می‌دهم و نام وقت‌تلف‌کردن بر آن نمی‌گذارم.

دیروز هم ساندترک‌های خیلی زیبای فیلم عشق در زمان وبا را دانلود کردم و گوش دادم. دلم برای نیلده‌براندای زیبا و فرمینای باوقار تنگ شد. فیلمش را دانلود کردم.

اینجور وقت‌ها، احساس می‌کنم گل بزرگ گوشت‌خواری از درون تاریکی جنگل‌های آمازون به‌سمتم می‌آید (انگار چیزی از تیتراژ فیلم یادم مانده) و مرا در گرما و بی‌خیالی به بعضی چیزها و توجه به چیزهای متفاوت‌تری فرومی‌برد.

ــ دیروز، سرظهر و زیر تابش داغ خورشید، وسط خیابان بی‌درخت راه می‌رفتم و به‌سمت چپ که پیچیدم (همان مسیر که به سه‌راه معروف می‌رسد) انگار در فضایی مثل کتاب اوا لونا راه می‌رفتم. فقط یک‌عالمه درخت و شرجی هوا کم بود. و من خوشحال بودم که با وجود گرما، نسیم خوبی می‌آمد و از خیابان هرم داغ و بوی شاش گربه (به‌نقل از بچگی‌های اوا) آدم را احاطه نمی‌کرد.

ــ سلام جسی کوک و شب‌های متروپولیس!

ــ از لحظات آخر برنامة دیشب بعد از بازی برزیل و نیجریه خیلی خوشم آمد؛ وقتی با اوکتاویو درمورد تلفظ صحیح نام‌های برزیلی صحبت می‌کردند.

کار نیکوکردن از پرکردن است

اورسولا، با وجود گذشت زمان و سوگواری‌های پی‌درپی و غم انباشته در دل، پیر نمی‌شد. به‌کمک سانتا سوفیا دِلا پیِداد، به شیرینی‌پزی خود رونق جدیدی بخشید و در عرض چند سال، نه تنها ثروتی را که پسرش در جنگ خرج کرده بود به‌دست آورد بلکه، بار دیگر، کدوهای مدفون در زیر تختخوابش را هم از طلای خالص انباشت. می‌گفت: «تا وقتی جان در بدن داشته باشیم، در این دارالمجانین پول خواهد بود».

ص 133

بین شخصیت‌های صد سال تنهایی، بیش از همه، از اورسولا خوشم می‌آید؛ مادر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا.

Image result for Ursula Buendía

اورسولا و همسرش

Image result for ‫اورسولا بوئندیا‬‎

بعدش هم ملکیادس و بوئندیای پدر.

تصویرهای یادگاری از زمان خواندن سه‌بارة کتاب

Image result for Ursula Buendía

شاید ماهی طلایی آئورلیانو

Image result for ‫اورسولا بوئندیا‬‎

خود گابو

خواندن چندبارة کتاب‌های محبوبم واقعاً برایم لذت‌بخش است. دارم به این نتیجه می‌رسم این کار چندباره‌خوانی را به سنت نیکویی برای خودم تبدیل کنم.


تیر 87

برّه های گمشده

تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .

در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .

در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...

« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .



« خانه ی عروسک »

گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "

سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "


فـُروم

Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :

http://www.persian-forum.us

و

http://www.iran-forum.net/

« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود  » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )

 *  رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .



«ناقوس‌های دود و زرنیخ»

از یک کار مهران مدیری خیلی خوشم آمده؛ سال‌ها پیش، در مصاحبه‌ای، گفته بود از اشعار لورکا خوشش می‌آید. به‌تازگی فیلمی ساخته به نام ساعت پنج عصر که اسم یکی از شعرهای معروف لورکاست (شاید معروف‌ترینش). قسمت جالبش برای من این است که شعر لورکا مرثیه و به‌شدت تلخ است اما فیلم مدیری طنز و البته به‌احتمال زیاد، طنز تلخ هم دارد (فیلم را ندیده‌ام فقط چیزهایی حدودی درمورد داستانش می‌دانم).

کاناداست- واقعاً چی بپوشم واسه این موقعیت؟ همون قشنگ‌ترین پیرهنم خوبه؟

بیا بریم اونجا که صُبا

ماست می‌ریزه تو اتوبانا

جاده رو می‌بندن و

همه‌چی شیرتوشیر میشه

(با اون آهنگ ابی خونده می‌شه که می‌گه: وقتی میای قشنگ‌ترین پیرهنتو ...)

کم‌کم‌درآمدن از پوست نیمچه‌جغد

جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان، می‌بایست با انگشت به آن‌ها اشاره کنی. [1]

ص  11

فکر می‌کنم اگر نویسنده بودم، به‌احتمال بسیار زیاد، صبح‌ها بهترین وقت برای کار و نوشتنم محسوب می‌شد.

خدا را شکر، امروز با انرژی و سرحال‌تر از این چند روز، و شاید هم چند هفتة اخیر، از خواب بیدار شده‌ام و با این‌که طبق معمول، هنوز، اواخر شب ستاره‌هایی که نیچه اشاره کرده نورانی‌تر می‌شوند و برایم خط‌ونشان می‌کشند، انگار دارم به روال معمول خودم بازمی‌گردم.

[1] برای بار سوم، بخت یارم است که صد سال تنهایی جان را بخوانم؛ این‌دفعه با ترجمة بهمن فرزانه.

انقد بهم می‌چسبد خواندنش که باز جوزده شده‌ام و دلم می‌خواهد از رویش مشق بنویسم. دلم می‌خواهد صدسااال تنها باشم و بخوانمش.

ولی خنده‌ام می‌گیرد؛ چند روز قبل، که اوا لونا جادویم کرده بود، ماجرای عطر پچولی پیش آمد. خدا می‌داند این‌بار با صد سال تنهایی قرار است چه شاهکاری خلق کنم. شاید چیزی از آن مواد عجیب‌غریب آزمایشگاه خوزه‌آرکادیو و ملکیادس نصیبم بشود. حال این‌که بخورمشان یا به پوستم بمالم یا ... فعلاً مشخص نیست.

فیلم خوب فیلم ناراحت‌کننده است

(از آن فیلم‌بینی‌های اتفاقی بود)

چند فیلم از امیر جعفری دیده‌ام که از بازی‌اش خیلی خوشم آمده. دیروز، آزاد به‌قید شرط را دیدم.فیلم ناراحت‌کننده‌ای بود اما واقعاً ارزش دیدن را داشت. به این نتیجه رسیدم که گاهی وقت‌ها، ازخودگذشتگی و خود را، بی‌دلیل واقعی، جلوانداختن و چیزی را گردن‌گرفتن ضررش بیشتر از فایده‌اش است؛ مگر اینکه وابستگی خاصی در کار نباشد و فقط خود آدم باشد و خودش تا بتواند موانع بعدی را راحت‌تر صاف کند. هرکس کار کرده، عمد یا سهو، بعتر است خودش جزایش را پس بدهد و به هر طریق که لازم است با آن مواجه شود. کیوان کمالی آدمی است که در مسیر عمل ناکرده‌ای و عواقبش قرار می‌گیرد. چیزهایی به سرش می‌اید که حقش نیست و از طرفی، نمی‌تواند ساکت بنشیند. تحمل این خیلی سخت است.

Image result for ‫آزادی مشروط امیر جعفری‬‎

از نقش لیلا اوتادی هم خیلی خوشم آمد؛ بعضی بخش‌های شخصیتش در ابهام بود که برای من منطقی بود اما بعضی بخش‌ها،‌که به بعد از آشنایی‌اش با کیوان و خانواده‌اش برمی‌گشت، کاش پررنگ‌تر می‌شد. شوهر مریم هم آدم منطقی‌ای بود؛ الکی اوضاع را پیچیده و بی‌ریخت نکرد. اما آن سه‌تا گنگسترطور که آخری هم پیدایشان شد همچین روی هوا ماندند!

مجبور بودم کاپتان، می دانم درک می کنی

۱. فکر کنم اولین‌بار توی عمرم بود که از ته دل دوست داشتم تیم محبوبم، اسپانیا، ببازد یا دست‌کم مساوی کند.

جام ۹۴ را یادم نیست که با تیم‌های مورد علاقه‌ام بازی داشت یا نه. فقط یادم است آن‌موقع هم خیلی خوب بازی می‌کرد با آن دروازه‌بان حرفه‌ای معروفش.

اما از ۹۸ دیگر، فقط طرفداری بود. حتی اگر حوصلة دیدن هیچ بازی‌ای را نداشتم.

۲. در سایه‌سار هم نتوانستم لختی بیارامم.

فانتزی

سندباد: سلااام گربه! چطوری؟ امروز چه خبر؟

ـ: ببین سندباد، گربه‌های سیاه هم مثل بقیة گربه‌هان؛ حرررف نمی‌زنن!

سندباد: آف ‌کرس، نات این‌فرانت آو د ماگلز!

مثل آوازهای شکیرا در فیلم عشق در زمان وبا

به دوستم نگاه کردم؛ آن‌قدر عزیز، آن‌چنان آشنا، با سیمایی که با مداد و ماتیک طراحی شده بود، با.س.ن و سی.ن.ه‌ها.ی گرد، پیکر صاف و لَ.خ.ت، به‌دور از باروری یا ل.ذ.ت، که تمامی خطوط بدنش را با پیگیری سرسختانه به‌دست آورده بود. فقط من از طبیعت حقیقی این زنِ غیرواقعی مطلع بودم؛ زنی که با رنج به‌وجود آمده بود تا رؤیاهای دیگران را برآورده کند؛ بدون اینکه هرگز رؤیاهای خودش را جان ببخشد.

ص 289

می‌می یک زن واقعاً المپی بود که نفس اژدهایان آتش‌خوار را بند می‌آورد.

ص 304

ــ با شوروشوق اوا لونای عزیزم را، فکر کنم برای بار چهارم، خواندم. یادم افتاد تابستان‌ها وسوسة خواندن آثار امریکای لاتینی، به‌ویژه رئالیسم جادویی‌ها، مرا دربر می‌گیرد. مثلاً چند سال است، تابستان که می‌شود، دلم می‌خواهد صد سال تنهایی را بالاخره با ترجمة فرزانه بخوانم. یادم افتاد اصلاً هنوز تابستان فرانرسیده! پس جرئت می‌کنم و کتاب را دم دست می‌گذارم تا در پایانی‌ترین دقایق روزم همدمم باشد.

ــ شخصیت می‌می را در اوا لونا خیلی دوست دارم.

ــ امروز جلوی قفسة اسپری‌های آرنیکا پا سست کردم و حدود ده دقیقه بیشترشان را بوییدم. از یکی خوشم آمد که رنگ نارنجی جیغ داشت ولی مردانه بود. در انتخاب رایحه‌اش دودل بودم. در نهایت، چیزی را برداشتم که در حالت عادی، به‌هیچ‌وجه، سراغش نمی‌روم. رویش نوشته پچولی سفید؛ همان عطری که اوا می‌گفت می‌می استفاده می‌کند و در پشت سرش ردی به‌جا می‌گذرد. بوی وحشتناکی دارد، چیزی شبیه عودهای دوران بچگی‌ام! امید من به گذشت زمان است که بویش را خاص کند وگرنه من الآن در حالت عادی نیستم و چون رطوبت و سکون و بخار عطر گیاهان عجیب شیلی مرا محاصره کرده از این بو خوشم می‌آید! دقیقاً شبیه همان چیزی است که 2 سال پیش مامانم از سر ناچاری در مسافرت خرید و استفاده نکرد و من هم نتوانستم آن را تاب بیاورم و فکر کنم انداختمش دور!

از چند رایحة مردانه هم خوشم آمد و یک اسپری زنانه که رویش نوشته بود wood. اگر این پچولی ماندگاری خوبی داشته باشد، حتماً آن وود را هم می‌گیرم.

پچولی لامصب؟ آخر پچولی؟ از اسمش هم می‌توان حدس زد شبیه چه کوفتی است. کمی بیشتر که بگذرد، سردرد می‌گیرم.

نسسیتی ایز ننه اینونشن یا ایننوویشن یا هرچی

چند دقیقه پیش که مثلا خسته شده بودم، یک ریلکس میکروسکوپی کردم و چقدر همان ۲-۳ثانیه لذتبخش بود. همیشه برای مربی یوگای پارسال، که نشد بیشتر از چندماه اندک پیشش بروم، آرزوهای خوب دارم چون تاثیر خوبی در من داشته از جهاتی.

احساسی که داشتم شبیه این بود که دست و پاهام را در آب دریا رها کرده باشم؛ بی وزن و کمی رها بین تکانهای آرام امواج.  بعدش یاد آن تابستان بچگیم افتادم که  هنوز مسحور کتابهای ژول ورن بودم و نهایت رویاهایم راندن یک کشتی به سمت ناشناخته ها و غلبه بر موانع دریا و تاب آوردن در جزیره ای غیرمسکونی و دوردست بود. روزها وقتی خیلی گرمم میشد، وسط بازی، میرفتم کنار شیرآب تک افتاده توی حیاط و چشمانم را می بستم و دو مشتم را پر آب میکردم و با کمی فاصله، می پاشیدم به صورتم. فکر میکردم وسط دریایم و موجها باشدت به صورتم می خورند و حتی گاه نفسم را بند می آورند. به شدت هیجان زده می شدم و انرژی می گرفتم و می یفتم دنبال کارم.

چقدر خوب شد که از همان ابتدا یاد گرفتم کمترین چیزها هم انرقژیخودشان را دارند _چه مثبت و چه منفی_ و بهتر اینکه از ناراحت کننده ها رویگردان بودم مگر در مواردی. چه نادانسته و بی اختیار ریلکسیشن های کوچک و موثر داشتم و اختراع می کردم! آدمی نباید این کشف و شهودهای مهم و کارآی کودکی را از خاطر ببرد؛ باید از آنها برای بهتر کردن دنیا برای زندگی استفاده کند.

بونگاری_ بوهایی که دوست دارم

کرم Aven

صابون هلوی سیو

صابون مایع بنفش گلرنگ

این کرم شب فرانسوی که چند وقت پیش گرفتم و اسمش یادم نیست

ادکلن Shahi  سبز

اسپری رمی مارکیز خاکستری

توتون کپتان بلک


و اما اگر کنار پاتیل معجون عشق در حال جاافتادن باشم، بویی را از آن استشمام میکنم که نمیتوان گفت!

من خراب شبگرد مبتلا

زیباترین آلبوم موسیقی غمگین: رگ خواب با صدای همایون شجریان گرامی

خاویر و پنه‌لوپه

ای روزگار!

لطفاً فیلم جدید اصغر فرهادی جانمان زودتر بیاید و ببینمش.

بزنم بیرون از عمارت

ـ صبح که قسمت آخر شهرزاد را دیدم، واقعاً نیاز داشتم بروم پیاده‌‌روی؛ هم از لحاظ جسمی لازم بود هم از لحاظ روحی (کنارآمدن با ماجرای شهرزاد و رهایی از استرس) اما انقدر پای نوشتن و دیدن عکس‌ها و گوش‌دادن چندباره به آن آهنگ کذایی وقت گذاشتم که پاهایم سست شد. دلم سوخت! چون با وجود آفتاب تند، نیمچه باد خنکی می‌آمد.

ولی الآن که از چرت میکروسکوپی عصر پا شده‌ام، سرحال و خوشحالم! فکر می‌کنم بابت تلفن یک‌ساعت پیش و چت کوچولوی قبل‌تر با پرکلاغی باشد. صحبت‌کردن با این دوست جان مرا سرحال می‌کند! بوس بهش!

اگر شیاطین ریز و درشت گولم نزنند، باید کم‌کم حاضر شوم و به‌بهانة خرید بروم بیرون. خرید که واجب است. بعدش هم ورزش و ...

پس باید به‌موقع بروم که به همة کارها برسم.

گرما، مرا در آغوش بگیر و لطفاً از آن بادهای خنک هم بفرست.

ـ دلم می‌خواهد فرصت کنم بخش‌هایی از قسمت‌های آخر سریال شهرزاد را ببُرم و به هم بچسبانم؛ مثلاً آن‌جا که شهرزاد برای قباد هزارویک‌شب خواند بعد مدت‌ها و در این بین، خیلی از حقایق را به او گفت. قیافة قباد وقتی واقعیت را فهمید! آها، ترانة مذکور را روی همین صحنه‌ها فکر کنم پخش کردند؛ وقتی قباد بالای سر امیدش بهترین تصمیمش را اعلام کرد؛ آخرین لحظات سریال (بخش قباد- شهرزادش نه فرهاد- شهرزاد)؛ شاید هم بخش‌های دیگری از فصل اول یا فصل دوم که ندیدمش...

شب هزارودوم

اگر قباد در آینة آرزونما نگاه می‌کرد:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

لابد چنین تصویری می‌دید:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎


Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

و اینجا:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

یکی از تصاویر شاید تخیلی که ممکن بود بخشی از تصورات شیرینِ «شیرین دیوان‌سالار» باشد یا پیشگویی نسبی ادامة جریان زندگی در شاخه‌ای از داستان شهرزاد .. که بله، دیوان‌سالاری فقط شکلش عوض می‌شود و چقدر شیرین است که بزرگ‌خاندان آن تأیید کسی چون شهرزاد را هم با خود داشته باشد. ولی انگار قرار است شهرزاد و امیدش همچنان در بند بمانند؛ گاهی در بند خواسته‌های شرورانة بزرگ‌آقا، گاهی عشق ناکام قباد و گاهی مصلحت‌اندیشی شیرین. پرنده‌های توی قفس شاید نشان همین سرنوشت محتوم باشند.

«از تو چه پنهان من گم کرده ام خود را» [1]

اگر شهرزاد یا قسمت آخرش را ندیده‌اید، ادامه را نخوانید!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

رواست که دل بمیرد برای احوال شهرزاد.

شهرزاد بهترین و واقعی‌ترین بود (به تاریخ و دوره و زمانه کاری ندارم). احساسش به قباد و فرهاد درست بود و نمی‌شود بر او خرده گرفت. به‌ویژه، با توضیحاتی که دیروز درمورد تیپ‌های شخصیتی این سریال خواندم.

شیرین هم که آن حرف‌ها را زد، دلیلی بر درست‌بودنشان نبود؛ شیرین همین است، همین‌ها را می‌فهمید و می‌خواست. اقبالش بلند بود عشقی مثل عشق صابر نخواست او هم در لجن بغلطد و سر اسلحه‌اش را گرداند.

منصفانه، باید بگویم پایان شهرزاد خیلی خوب و به‌جا بود. قباد اسنیپ‌وار ماجرایش را تمام کرد و با این احوال و آنچه در زندگی و ذهنش شکل گرفته بود، بیشتر زنده‌ماندنش، دست‌کم برای خودش، معنایی نداشت. مهم‌ترین چیزها برایش رسیدن به شهرزاد بود که حتی فرهاد ـ‌عشق شهرزادـ هم از او بی‌نصیب ماند و درست هم گفت که: «نزدیک‌شدن به تو به‌معنای ازدست‌دادن توئه» و از طرف دیگر، تضمین خوشبختی امیدش زیر سایة شهرزاد، که از این بابت خیالش آسوده شد. حتی اگر با نظام افسانه‌های پریان هم بخواهیم معجزه‌ای را در کار داستان کنیم، با بوسة عشق راستین هم نمی‌شد برای قباد کاری انجام داد. چه کسی عاشقش بود تا بوسه‌اش او را از مرگ بازگرداند؟ پس برای چه باید بیشتر زنده می‌ماند و مدام در تیرگی تنهایی‌هایش عمیق‌تر و عمیق‌تر فرومی‌رفت؟

زیباترین، و شاید هم از کامل‌ترین موارد، برای توصیف کل زندگی قباد این آهنگ است به‌نظرم:

[برای دانلود آهنگ]


تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم

تو با حال پروانة من چه کردی
چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانة من چه کردی
چه کردی
مگر لایق تکیه‌دادن نبودم
تو با حسرت شانة من چه کردی
چه کردی

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده باخانة من چه کردی
چه کردی
جهان من از گریه‌ات خیس باران
تو با سقف کاشانة من چه کردی
چه کردی
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی

ترانه سرا : زنده یاد  افشین یداللهی

شخصیت قباد به‌نسبت پرداخت خوب و درستی داشت چون ریشه‌ای قوی در فصل اول داشت؛ آن بداحوالی‌هایش در تنهایی‌ها، در اتاق زیرشیروانی که فرارگاهش بود و بعدها قرارگاه و معبد عشقش شد، آن تکان‌خوردن‌های عصبی مالیخولیایی در صندلی گهواره‌ای و روبه‌روی عکس مادرش... قباد در انتها هم صدای زنانة آرامش‌بخشی را می‌خواست که مثل مادر/ معشوق ازدست‌داده برایش قصه بگوید؛ چون گوشش از کودکی خالی مانده بود از زمزمة عشق.

کاش آدم‌ها آدم‌های درست را برای خودشان پیدا کنند و فقط به‌صرف خوشامد دل خودشان کسی را به خودشان گره نزنند مگر کمی تغییر کنند تا طرف دلخوش باشد و خودش هم خودش را گره بزند به آن‌ها.

طفلک قباد حتی تغییر را هم به جان خرید؛ حتی تغییرات نامنتظر و خوشایند هم داشت که از دست خودش خارج بود؛ افسارگسیخته دنبال دلش می رفت و می‌شد ببالد و روی ریشه‌های پوسیده‌اش حتی  جوانه بزند؛ کیست که ریشه‌های پوسیدة کرم‌زده در دخمه‌های مخفی خاک‌آلودش نداشته باشد؟ آدم کامل وجود ندارد! این وسط، دل بی‌قرار فرهاد مانع بود که نتوانست شهرزاد را برای خودش حفظ کند. شهرزاد همیشه رفتارش با قباد منطقی و درست بود. اگر امیدی به فرهاد نداشت، می‌شد قباد هم به سروسامان برسد.

وقتی یکی مثل قباد چنین عاقبتی برایش رقم می‌خورد، بخشی ازمن داغدار می‌شود؛ انگار آن بخش از شخصیت خود من که ممکن بود به‌خاطر همة آن فلان و بهمان‌های سال‌های دور قبادوار بار بیاید می‌میرد. برای خودم عزادار می‌شوم و از درون مویه می کنم.

[1] شاعر: محمدمهدی سیار