یکی از مادرهای ساکن فرویو (Faireview) هرچندسال یکبار در عشق و زندگی متأهلی شکست میخورد و آب دماغش آویزان میشود؛ اما بلافاصله نور امیدی در دلش روشن میشود و با فرد جدید، احساس میکند همیشه امید هست و دیگر خوشبخت شده و ... خلاصه خیلی مثبتاندیش است (البته حق دارد و واقعیت همین است اما بیعرضگیاش در حفظ عشقهای زندگیاش تناقض بزرگی با تحقق این واقعیت برای شخص او دارد) و در مجموع، از زندگیاش لذت میبرد.
از طرف دیگر، یکی از فرزندانش که عقل کل است از این شکستهای پیدرپی مادرش اینطور عبرت گرفته که بهتر است هرگز ازدواج نکند و خانواده تشکیل ندهد چون شکست میخورد و همه محکوم به شکستاند و ... . یعنی کسی که انتظار داری زندگی خانوادگی معقول و مطلوبی بههم بزند، بهخاطر بیشعوربازیهای مادرش، از این بعد مهم زندگیش زده میشود و کناره میگیرد. در حالیکه آن خنگول همچنان به لذتبردن از حال خوشش ادامه میدهد و الگوی بدی که برای فرزندش ترسیم کرده گسترش میدهد!
یکی از خوبیهای D.H.W. این است که هر از گاهی، که بهطور اتفاقی، تعداد آدمهای مزاحم و مشمئزکننده زیاد میشود، چرخ روزگار آنها را جایی گرد هم میآورد و طی حادثهای اتفاقی میپکاندشان :))
(فصل 5، اپیسود 8؛ آن شبی که گروه بلو ادیسه قرار است کنسرت بدهد)
بعدنوشت: خیلی عجیب و جالب بود! از آنچه حدس زدم و نوشتم هم بهتر! نمیدانم چرا ذهنم رفت سمت داستانهای تاموجریوار که انقدر توی سر هم میزنند تا خسته شوند و بعدش با یک چسبزخم ضربدری روی پیشانیشان، باز هم روز از نو و ... . ولی ته این اپیسود خیلی خوب بود! آدمهای مشمئزکننده خیلی هم روی اعصاب نبودند و اتفاقاً گاهی آدمهای خوب کشته میشوند و آدمهای بد بعضی آدمهای خوب را نجات میدهند تا با لذت، خودشان، بکشندشان!
فکر کردم شبیه اپیسود طوفان است.
طی 4 سال اخیر، قضیة هلدادهشدنم را با جرئت و شجاعت بیشتری جدی گرفتهام و در حد توانم، انبه هم جمع کردهام (دست پر بودهام). مهمترین هلدهندهای که اینجا میخواهم از او یاد کنم (اسمش را بدون سانسور و کامل میآورم) فاتیمای عزیزم است. فکر میکنم یکی از مهمترین نقشهای زندگیاش هلدادن است و به آن باور دارد. چون باور دارد که چرخهای دنیا را حرکتهای جدی و اساسی بهراه میاندازند. از حق نگذریم، نظرش کاملاً درست است.
ابتدای سال 93، در ملاقاتی که با هم در نمایشگاه کتاب داشتیم، بهشکل هلدهنده اما ملایمی به این قضیه اشاره کرد. سال قبلش هم به من گفته بود ولی من گذاشتمش توی آبنمک بخوابد تا عمل بیاید. اما سال 93 تصمیم گرفتم جدی بگیرمش. قدم در راهی گذاشتم که این روزهایم را از آن خودش کرده. از فاتیما بسیار سپاسگزارم بابت این لطفش؛ گرچه خودش خیلی فروتن و جدی است در این زمینه و هیچ تشکری را برنمیتابد؛ گرچهتر تلاش و خواست خودم هم بوده اما نباید انصاف را کنار گذاشت. باید این انرژی سپاسگزاری از سوی من در کائنات منتشر شود.
هلدهندة مهم بعدی خانم س نازنینم است که مرا تشویق کرد میتوانم بیش از یک کار را در لحظه انجام بدهم. اردیبهشت 95، به لطف و پیشنهاد ایشان، با یک دست دو هندوانه برداشتم و شد آنچه شد! ابتدا (سال 94) مسئلة من این بودکه «یک» کار را بهدرستی و در زمان مقتضی به سرانجام برسانم. تازه داشتم در این مورد جا میافتادم که مسئلة بالا پیش آمد. منطقی است که جاافتادن در این دومی، دستکم برای من، زمان بیشتری میبرد. اما امروز میتوانم ادعا کنم تا حد زیادی موفق شدهام. اما هنوز جا برای موفقیتهای بیشتر و کسب تجربه هست و چه اقیانوس عمیق زیبایی!
هلدهندهای که دیروز بهناگهان متوجهش شدم ونوس خانم عزیزند و موردی که به آن اشاره کردند بهنظرم خیلی شیرین و مناسب آمد (البته شیرینیاش برای من بعد از تماس تلفنی با فرد مورد نظر مشخص شد. همان جلسات کوچکی که قرار است بگذارند و ...).
من اگر به مسیر درستی هل داده شوم، فرمانبر و کار-انجام-بدة بهنسبت خوبی هستم. گاهی هم شده که خودم خودم را هل دادهام و از نتیجهاش خیلی بیشتر راضی بودهام. اما فکر میکنم یکی از مأموریتهای من در دنیا این باشد که خودم مسیرهای درست بیشتری را پیدا و انتخاب کنم و این باید حتماً تعدادش از هلدادن خودم یا هلیدهشدنم بیشتر بشود (گفتم مأموریت در دنیا، باز یاد لاست افتادم!).
ــ درمورد سدشوندهها باید جداگانه بنویسم، شاید. چون مثلاً من سدکنندة مثبت هم داشتهام و پرداختن به اینها مجال جدا میطلبد.
[1]. دیروز، برای مطالعة در طول راه، ناگهان یادم افتاد کتاب سفارشی 3 سال پیش استاد جان را بردارم: استادان و نااستادانم ، اثر دکتر آذرنگ. اسم مطلب را هم طبق احوالم و از روی همین کتاب انتخاب کردم چون، برای من،خیلی مناسب و توصیفکننده است.
دیگر رسماً و بهطرز امیدوارکنندة قشنگی، از میانة هر هفته، منتظر میشوم بخارا برنامة صبح پنجشنبه را اعلام کند! :) ^ـ^
دیروز، جایی توی مسیرم، اغذیهای کوچکی دیدم با تأثیری بزرگ؛ تابلوی سردرش زمینهای یکدست سیاه داشت و خیلی تو چشم میزد. روی آن، به رنگ سفید و با خطی شبیه عربی، خیلی بزرگ، نوشته شده بود «بغدادی» و بالای آن کوچکتر «فلافلی». خب این چه معنایی دارد؟ داعش اغذیهای زده؟ قرار است مردم را مسموم کنند؟ قرار است به ما لطف کنند و سیرمان کنند؟
هرچه بود ـخلاقیت، بامزگی، ...ـ اصلاً قشنگ و تحسینبرانگیز نبود. حتی اگر مرگخوارها هم در سطح شهر اغذیهای راه بیندازند من با رضای خاطر بیشتری مشتریشان میشوم و حتی ممکن است فیشهایشان با چهرة لردسیاه را جمع کنم. ولی همچین جایی؛ خدا نکند مجبور بشوم و بروم!
کاش واقعاً بامزه و جالب بود این کار!
ــ فکر کنم همان لحظه ذهنم بهطور خودکار داستان بامزهای با مضمونی مشابه درست کرد که تیرگی و تلخی این تصویر را زودتر از یاد ببرم:
اینکه واقعاً این اغذیهای ایده و کار مرگخوارها بوده (مثلاً خودشان را بهروز کردهاند). اینطوری هم پول و نیرو برای تجدیدقوا فراهم میکنند،هم با همدیگر گردهماییهای شکبرنینگیز راه میاندازند و هم احتمال دارد از بین جادوگرهای معمولی برای خودشان طرفدار دستوپا کنند. از مشنگها هم تا میشود سوءاستفاده میکنند. در انتهای مغازه هم (مثل ورودیهای وزارتخانه یا بیمارستان سنت مانگو) ورودی جادویی به مکانی است که برای بازگشت لردسیاه یا کسی مشابه او آماده کردهاند.
دلم میخواهد بهجای وبلاگ، یا در کنار آن، روزانههایم را در دفتر یادداشتی بنویسم؛ مثل خیلی قبلترهایم؛ شاید هم مثل شاهرخ مسکوب که اینترنت و وبلاگی نداشت.
ـ خدا خفهات کند که همیشه مثل حصار دربسته هستی . کاش این را زودتر می گفتی!
زینت؟ رفعت؟ شوکت؟ بهجت؟ یا حتی ملاحت!
...ت ،
... درواقع، نمیدانم چه بگویم! بیشتر به منصفانهبودن گفتههام فکر میکنم. ابتدای کتاب،احساس خوبی به او نداشتم. حتی بیشتر منتظر بودم چیزهایی از نوع آنچه به آن «تنانگی» میگویند پیش آید یا گیروگرفت ماجرا بین این دو سر همین قضیه باشد. اما هرچه جلوتر رفتم، مسئله برای من متفاوت و عمیقتر شد؛ عمیق از جهت خوب آن، نه بهمعنای دریافتن رازهای دو نفر. مخصوصاً بعد از خواندن گفتگویی که جملة ابتدای مطلب را در خود دارد، داستان برایم روی دیگری یافت.
الآن از ...ت خوشم میآید؛ گاهی با او همذاتپنداری [1] میکنم. جاهایی به او حق میدهم و جاهایی هم تحسینش میکنم. بهگمانم، حتی گاه برخلاف تصور پرشور و احساس شاهرخ ـکه اعتقاد دارد ..ت شجاعت لازم را ندارد و محافظهکار استـ و حتی برخلاف تصور خود او که خودش را اینطور میبیند، نوعی شجاعت در او و رفتارش است: همین بلاتکلیف نگاهداشتن خودش، با توجه به فضا و نگاه آن سالهای جامعه و جنسیتش و شرایط خانوادگی و ...
گاهی هم با خود شاهرخ همفکر میشوم و تأییدش میکنم. خیلی جاها از اینکه دغدغههای مرا گستردهتر و عمیقتر و با زبانی گویاتر وصف کرده از او سپاسگزار میشوم. جالب اینجاست الآن، که یادداشتهایش را میخوانم، در بعضی صفحات، همسن آن روزگار او هستم. گاهی هم خودِ چند سال بعدم را در کلماتش پیدا میکنم. درست است که شرایط فرق کرده. 50 سال از آن روزگار گذشته ولی نقاطی در ذات انسان و شاید هم راهورسم زمانه ثابتاند و باعث پیوند میشوند. مخصوصاً وقتی به اشارة دکتر شایگان در یادداشتهایش فکر میکنم (به زبان من: بستر تاریخی محتوم ...).
احتمالاً ..ت هم دیگر از دنیا رفته. بیفایده است اگر بخواهم لحظهای به این فکر کنم که زندگیاش چطور گذشت و بعدش چه تصمیمهایی در زندگی گرفت و ... . او کسی نیست که الگوی تأثیرگذاری برای من باشد (از همین حالا روزگار در کمین نشست تا چیزی متفاوت با این که گفتم به من ثابت کند! میدانم دیگر! کلاً مرام اینچنینی دارد). فقط میخواهم از ...ت تشکر کنم و بهنظرم muse (الهة الهامبخش) خوبی برای این دوره از زندگی شاهرخ بود چون خواندن شرح احساسات شاهرخ را در قبال این ماجرا دوست دارم. انگار هر آدمی برای قرارگرفتن در مسیر درست، به این دوره احتیاج دارد. انگار تکلیف من با چیزی مشابه در زندگیام روشن میشود؛ دید خوب و کاملتری به کلیت عشق و انسانها پیدا میکنم تا من هم 40سالگی را بهتر پشت سر بگذارم و به افقهای گستردهتری بتوانم نگاه کنم.
[1] حدود دوسال پیش، گفتند همزادپنداری درست است؛ چیزی که برخلاف آن فکر میکردم و بر آن بسیار اصرار داشتم. حالا هنوز تکلیف خودم را نمیدانم. برای همین، همان «همذاتپنداری» مقبول خودم را مینویسم. چون هنوز فکر میکنم نوشتن «همزادپنداری» نوعی کمتوجهی و کمدقتی است.
دفتر کوچک سادهای گرفتم برای آن هدف خاصی که چند پست قبلتر بهش اشاره کرده بودم؛ نوشتن هدفها و برنامههای جورواجور انرژیدهنده و ...
ــ از شرایط نوشتن در بلاگاسکای این است که برچسبهایم را، یکجا و دردسترس، نمیبینم تا بتوانم برای هر مطلبی برچسبهای درخور را بهراحتی پیدا کنم. گاهی بیهوا چیزهایی برای برچسبشدن تایپ میکنم و بعد هم بعضیها حتی فراموش میشوند. اسکای جان، کمی از مرحوم پرژن یاد بگیر دیگر! فکر میکنی خیلی بهت محتاج شدهایم و خودت را ارتقا نمیدهی؟
دیدم نمیتوانم این وضع را بپذیرم. سومین بار است که پیاپی چنین اتفاقی میافتد؛ روز موعود تلفن میکند که امروز نمیشود ... البته هربار علتی دارد ولی عللی چارهپذیر. ...اگر اشتیاقی به دیدار باشد، میتوان از این گرفتاریهای ناچیز روزانه فرار کرد؛ از هریک به بهانهای، به دروغی.
در حالوهوای جوانی، ص 279
از در حالوهوای جوانی چند صفحهای بیشتر نمانده. وقتی میخوانمش، انگار یادداشتهای وبلاگنویسی را میخوانم که چند سال پیش کشفش کرده بودم و حالا احتمالاً وبلاگش خاک میخورد و شاید کانال تلگرامی داشته باشد با محتوایی جدیتر و طبقهبندیشده؛ طوری که حتی فرصت نکند و اهمیت ندهد که مطالب وبلاگ سابقش را پاک کند... شاید هم نام کاربری و رمز ورود آن را حتی فراموش کرده باشد!
خوشحالم؛ چون بعد این کتاب حتماً نوبت کتاب حجیمتر روزها در راه است که بهگونهای ادامة همین کتاب شمرده میشودو حتی اگر گاه چند برگی، در کنار مطالعةکتابهای دیگر، بخوانمش؛ حتماً دستی به آن میبرم.
از دیشب فکر میکنم آیا مرحوم مسکوب هر از گاهی به صفحههای پیشین دستنوشتههایش برمیگشته؟ برای کموزیادکردن مطالبش نه؛ بیشتر برای سنجیدن احساساتش در برابر موردی خاص. آیا با خواندن چیزهایی از گذشته، بهدلیل داشتن موضع و احساسی خاص به چیزی یا شخصی، خودش را ملامت میکرده یا به خودش میخندیده یا برعکس، از یادآوری روزهای گذشته سرشار از خوشی و رضایت می شده؟ شاید هم چنانکه از گذر عمر هراس داشته، بازگشت به گذشته برایش آسان نبوده باشد. شاید اگر، مثلاً در شهریور و مهر 45، به یادداشتهای 6 ماه پیش برمیگشت، ممکن بود روی بعضی بخشها، باغیظ خط پررنگی بکشد یا مطالب متضادی به آنها اضافه کند! با اینکه، بهاحتمال زیاد، در آبان همان سال، از این کارش پشیمان میشد و اضافه میکرد چه خوب شد فقط رویشان خط کشیده و پارهشان نکرده! ... نمیدانم!
برایم جالب است که آدمی همیشه روبهجلو که مشغلههای مهمی برای خودش دستوپا میکند و بدینترتیب، فرصت خاطرهبازی منفعل ندارد چطور عادت به نوشتن روزانههایش داشته. روزانهنوشتن در ذات خودش بد و منفعل نیست. خیلی دوست دارم کارکرد مفید و پویای آن را بدانم؛ مثلاً برای شخصی مثلاً شاهرخ مسکوب. چرا من فکر میکنم هرچیزی در زندگی آدمهای جدی و اینچنینی باید حتماً معنا و کارکرد متفاوتی با آنچه تا کنون درک کرده بودم داشته باشد؟!
من زندگیام را به باد نداده بودم چون هنوز شروعش نکرده بودم ولی میدانستم که نوعی اهمال سمج، که پیش از بهدنیاآمدن من وجود داشته است، یک سنّت طولانی شکست و انحطاط و گسستهایی خانمان برانداز مانند سایه دنبالم میکنند و من وارث مشروع آنم. ولی علیرغم این «رهایی منفی«، باید سرنوشتم را بهطریقی به ثمر میرساندم، باید طلسم این قضاوقدر را میشکستم، باید به سرچشمة این گسست آغازین پی میبردم زیرا میدانستم که من محصول این حوادثم. میدانستم آن شکافی که به من شکل میداد نحوة بودن من در دنیا را تعیین میکرد.
داریوش شایگان، بخارا، ش 124
چندساعتی است که از تلویزیون برنامه هایی پخش می شود درمورد پول و سرمایه و جمله ها و واژههایی از این دست، هرازگاه، به گوشم میرسد: «در استونی، از بچگی، به کدنویسی عادت داده میشوند»، «چیزی با این مضمون که ورود به بازی سرمایه پایان ندارد و هر مرحله مقدمة مرحلة محتومی دیگر است»، «وال استریت»، «سقوط سرمایه» ، «رکود»، ....
من که مدهوش چند ص از زندگینامة خودنوشت منتشرنشدة دکتر شایگان عزیز در ویژهنامة بخارایم و قلم جذاب ایشان مرا به دنیایی میبرد شبیه آنچه با کلمههای بیپروا و واقعیت عریانی که مارکز و ایزابل خلق میکنند؛ چیزی که در دلش تشبیهها و اشارهها مثل ماهیان زنده و پرتبوتاب در پی هوای تازه به هرسو میپرند و انگار هنگام خواندنش تن به آبی روان سپردهام که نبض دارد، آهنگ خوش بین رباعیهای خیام با صدای شاملو جان، در گوشم میپیچد؛ مثل موجی که میآید به ساحل و به دریا بازمیگردد و میخواهد مرا به دنیای شیرین خواب ببرد.
با اشارة دکتر شایگان در نوشته اش، خیام در ذهنم احضار شد و شروع کرد به خواندن:
از آمدن و رفتن ما،
آمدن و رفتن ما
آمدن و رفتن
...
اما در دنیای واقعی هم موسیقی شیرین و ملایم سارگلین (بی کلام- با اجرای رستمیان) دست در دست موج آرامشبخش بالا گذاشت.
دلم میخواهد جایی مطبوع بخوابم و یکی برایم، آرام، ادامة این متن را بخواند ...
دلم میخواهد زیر آسمان باز پرستاره و در محیط امن بهدور از همهچیزی بودم، با کسی که حرفهایی از جنس دوری ستاره ها و لایتناهیبودن شگفتی های دنیا میزد.
شاید نصفش تقصیر جذابیت شخصیت جان لاک لاست باشد!
ـ تکتک روزهای بهاری این امکان را دارند که بیشتر تصمیمهای مهم و قشنگ دنیا در دل آنها گرفته بشود.
دلم میخواهد دفترچهای برای نوشتن چیزهای متفاوت کنار بگذارم؛ یک دفترچة کوچک و در کنارش برچسبهای خوشکل و دوستداشتنی متنوع، تا در آن فقط از همین بهاریههای شخصی و انرژیبخش و دوستداشتنی بنویسم.
یکیشان که از هفتة پیش خارخارش در ذهنم افتاده این است که مثلاً از همین جلسات پنجشنبه صبحها، ساعت 9، شروع کنم.
یکی دیگر هم که همیشه هست و گاهی جرقهای میزند و باعث تاولزدن وجدانم میشود خواندن کتابهای جدی و مهم و عمیق و ... خیلی-مطلوبتر-برای-من است؛ از ادبیات قدیم و تاریخ و .. خودمان گرفته تا آثار غیر ایرانی.
یکی دیگر که دارد سختتر میشود، فهمیدن بهتر جملههای نوشتههایی است که بهگونهای برایم اهمیت دارند.
یکی دیگر که قبلاً هم به فکرم رسیده بود اما فراموشش کرده بودم، موضوعی است که باید با استاد جان مطرح کنم.
اینها را اینجا مینویسم تا یادم بماند. باید بهزودی آن دفترچة بهاری را تهیه کنم.
ـ باز هم دارم با جسی کوک عزیزم پرواز میکنم، در دشتها میتازم و زهزه هم آن دورتر با زوروروکا همراه است.
اژدها: دارم فکر میکنم دفعة بعد که ماه رمضان به این روزها بیفتد، دیگر از ما گذشته که روزه بگیریم؛ شدهایم یکی مثل آقای فردریکسن که دیگر روزه به ما واجب نیست.
گرگه: اُژی جان، اینطور که من میبینم، با این سرعت و دقت پیشرفت علم، دارویی، روشی، چیزی اختراع یا کشف میشود که مای فردریکسن را بهراحتی تبدیل میکند به راسل. هم سرحال میشویم و هم همچنان روزه بر ما واجب است.
گرگه: (لبخندشیطانی)
اژدها: (اسمایلی اژدها را نمینویسم چون ترکیبی از فلان و بهمان است)
از سالهای خیلی دور کودکی، به یاد میآورم که گاه با خودم فکر میکردم این دنیا بالاخره در «جایی» تمام میشود. مسئلة زمان مطرح نبود چون زمان همیشه برای من دورازدسترستر و شگرفتر از مکان بوده. فکرکردن به زمان گاهی شبیه نزدیکشدن به مرز جنون است. اما مکان را معمولاً میتوانم، با تشبیه به جایی و تصور موقعیتی حتی نهچندان واضح، عینی و دستیافتنی بکنم.
وقتی قرار بود دنیا به انتهایش برسد، تصویر مهآلود میشد؛ توی ذهنم رفته بودم به ته دنیا، روی سطحی صاف و جادهای تقریباً بدون پیچوخم، خلوت و در سکوت مطلق، آنقدر رفته بودم که به ته دنیا رسیده بودم. همیشه ته دنیا به درهای کاملاً صاف و تیره ختم میشد یا جایی که یکدفعه وارد حجم متراکمی از ابر سفید-خاکی میشدم و من همیشه بر لبه و در ابتدای ابرها میایستادم. جرئتش را نداشتم به آنطرفتر نگاه کنم. چون در تصوراتم چیزی نداشتم که به آن شکل بدهد. تاریکی بود چون اگر روشن میشد تهی از تصویر بود و من این را نمیتوانستم هضم کنم.
گردبودن دنیا اگرچه در ابتدا عجیب بهنظر میرسد و باورش سخت است؛ همهچیز را، در این زمینه، خیلی ساده و آسانیاب میکند. هیچوقت به هیچ انتهایی نمیرسی که نمیدانی در آن چه خبر است. همیشه قرار است به نقاط مشخص و دستیافتنی برسی. حتی اگر جایی نامکشوف در انتظارت باشد، جایی از جنس لبه و تاریکی و ابرهای انبوه نیست.
اینبار اگر از روزنهای پوست و بدنم کرم هم بیرون بریزد فقط نگاهشان میکنم و سعی میکنم بهشان اهمیت ندهم. پوست پایم میسوزد. چیزی فراتر از خارش. انگار جایی را که میخاریده بارها با نوک ناخن خارانده باشند ولی خارخارش برطرف نشده باشد. برای خودم بستنی میریزم. به یک قاشق اکتفا نمیکنم. در ظرفی کوچک به تکههای خیلی ریز کیک درون بستنیها زل میزنم. بستنی نسکافهای با آن طعم ارامشبخشی که دارد روا نیست فقط یک قاشق از آن خورده شود. از بستنی وانیلی هم تکهای برمیدارم. «قرصت را خوردهای؟» نیمساعت پیش. حالا دیگر مجازم هرچیزی که بخواهم بخورم. دکتر توی سرم نشسته و مرا میبیند. مدام در ذهنم شرححال میدهم. از هرچیز کوچکی که پیش میآید یک نسخة گفتاری بدون صدا در مغزم برای دکتر تهیه میکنم. دیگر در سر من کار میکند. انقدر که برایش شرححال گفتهام مطبش را آورده اینجا توی سر من. شاید هم نتواند بیماران دیگرش را ببیند. من چه میدانم! غیر از وقتهایی که از خودم برایش میگویم، به او توجهی ندارم که چه میکند یا چه کسانی را میبیند. اما خودش و مطبش با آن کتابخانههای عجیب پروپیمانش همگی توی سر مناند.
از آزمایشگاهش برایم پیام میفرستد؛ آن جادوگر پیر بیدندان اخمو از من زهر میخواهد. باز هم به بنبست خورده و مواد اولیهاش ته کشیده. این چند سال، زهرها را از طریق من تهیه میکرد؛ البته بعضیها را. خودش اینطور میگوید ولی من که میدانم آنچه خودم به او میدادم پایة تهیة بیشتر یا حتی تمامی زهرهای کوفتیاش بوده. دست من نیست که دیگر زهر تولید نمیکنم. البته انصاف را بخواهید دست خودم است. از وقتی با دکتر آشنا شدهام تولید زهرم هی پایین آمد تا اینکه متوقف شد. من زیر قولم زدم و آن خفاش پیر فهمیده، ولی میخواهد مرا بترساند شاید به نتیجه برسد. قرار بود دستش را خالی نگذارم.
دیگر دلم نمیخواست ادامه بدهم. راهم را عوض کردم. فهمید ولی فکر میکرد نتوانم تاب بیاورم و دوباره برگردم. نمیدانست حالا دیگر به دکتر بیشتر از او اطمینان دارم. درست است که دنیای جادو همیشه برایم جذاب و هیجانانگیز بوده و برعکس،همیشه از دانش و چارچوبهای قاعدهمند رک و روشن میگریختم؛ این بار ورق برای من هم برگشت و خودم هم غافلگیر شدم.
شاید ادامه داشته باشد
دلم بهانه میگیرد؛ نه که هوا خوب است و خیلی چیزها رو به بهبود و دستکم در مسیر عقلانی خودشان قرار دارند، کتابی که میخوانم دوستداشتنی و شیرین و تأملبرانگیز است و نقریباً خوب پیش میرود، دیوارهای قلعهام محکماند و ذخیرة خواندنی و دیدنی پروپیمانی دارم، دارم به نتایج خوبی میرسم و گویا در مسیر خوبی قرار دارم و میتوانم کمکم نقش مناسبم را در زندگی بشناسم و بپذیرم و گسترشش بدهم، ... همة اینها با اعوان و انصارشان باعث میشوند خیلی خوشخوشانم بشود و دلم بخواهد وقت بیشتری برای گذراندن، به آن شیوهای که خودم دلم میخواهد و میتوانم، اختصاص بدهم. مثلاً دیدن بعضی فیلمها یا بیشتر کتابخواندن (حتی بخشهایی از کتابهایی که قبلاً خوانده شدهاند؛ حتیتر بیشتر از یکبار خوانده شده باشند)، پیادهروی در خیابانهایی که دوستشان دارم، رفتن به مکانهایی که برایم جالباند؛ از کتابفروشیها گرفته تا پارک و ...
اینجور وقتها، زندگی یگانه و در تنهایی خودم را بهصورت ایدهال دارم. اما زندگی اجتماعی و ارتباطم با دیگران هنوز چالشهایی دارد. برای این هم نگران نیستم چون نقطة بسیار مثبت و مهم قضیه این است که همین تقویت بخش فردی باعث میشود انرژی بیشتری برای گرفتن تصمیمهای بهتر و مفیدتر در بخش دیگر داشته باشم.
نکتة مهم و شیطنتآمیز دیگر این است که اینجور وقتها دلم میخواهد دنیایم دربسسست مال خودم باشد و برای کسی وقت نگذارم!
همونقدر که از روباه خوشم میاد، خرسا رو هم دوست دارم و کپل مپلی و گردوقلمبگیشون دلمو میبره. تو بچگی هم روباه برام جاذبه داشت و ذهنیتی که توی داستانها و کارتونها براش قائل میشدن خیلی مطلوب من بود. خرسها همیشه ساده و قلقلی و مهربون بودن و محبوبترینشون برای من پدینگتونه که اون موقعها، توی انیمیشن عروسکیش، بهش میگفتن آقا خرسه. آقا خرسه یه کلاه خوشکل داشت (من اون سالها بهشدت عاشق کلاه بودم) هرموقع کارش تموم میشد از توی کیف بزرگش یه ساندْویچ مربا بیرون میآورد و میخورد.
(بهنظرم میاد این ساندویچش توش کاهو داره!) موندم چرا این کلاه اون موقع به چشم من خوشششکل بود؟!
امروز چند دقیقه از اول فیلم پدینگتون2 رو دیدم و کلی قربونصدقهش رفتم. خیلی جاهای فیلم، مخصوصاً اونجا که خالهشو محکم بغل میکنه
یا اولتر فیلم که اولین صحنة دیدارشونه
شیرین دیشب:
پسره یه گردالی رو شنها کشیده با چندتا از شعاع هاش. اونوخ مرده بهش میگه: تو نقاش ماهری هستی!
نه باباوع! جای پاتریک خالی!
به نظرم از اون فیلماس که خوراک خودمه فقط نمیدونم اسمش چیه. حتی یه لحظه م دیدم متیو مک کاناهی توش بازی می کنه.
یه پسریه که مدام نقاشی برج و آدمای سیاهپوش و ... می کشه و حرف از نابودی دنیا میزنه ولی کسی حرفش رو باور نمی کنه. میخوان ببرنش آسایشگاه که فرار می کنه و میره تو یه دنیای دیگه انگار ...
بعله! باز نشستم به اتوکشی
ولی بدتر از اینکه به کسی بگم موجودات یا چیزهایی رو از دنیای دیگه ای می بینم و باورم نکنن، اینه که یکی از این حرفا بهم بزنه و من باورش نکنم!
یک مدت خوراک جدید نداشتم (موزیک برای توی راه گوشدادن) و پناه میبردم به سنتیها یا بیکلام و چند خط مطالعه. اما پریشب دیگر مصمم شدم 7-8 آهنگ جدید پیدا کنم. چندتا از ترانههای حجت اشرفزاده؛ که فکر میکردم از مهدخت بیشتر خوشم بیاید ولی فرداش دیدم عاشق برف آمد شدم. ترانة جدید گوگوش و شماعیزاده جان، اینجا چراغی روشنه از داریوش جانم (آهنگ جادویی من)، به قصه گوش کن فرامرز جان اصلانی که بهراحتی سمتش نمیروم اما اگر گوش کنم حسابی مرا در خود غرق میکند، .. و نصفه شب عجیب اصراری داشتم یکی از آهنگهای قدیمی ابرو رو پیدا کنم (تو لطف خدایی، نور چشمانمی) و چقدر هم سخت پیدا شد! آخرین آهنگی بود که حتی از برداشتنش هم منصرف شده بودم ولی وقتی پیدایش کردم همان نیمة شب 10 بار یا شاید هم بیشتر آن را گوش دادم. من در زمینة موسیقی روشنفکر و ... نیستم فقط ریتم و زیر و بم موزیک و طرز خواندن خواننده اگر مرا جادو کند حتی ممکن است به معنای شعر هم کاری نداشته باشم! نمونهاش یکی از همین بالاییهاست: در ترانة مشترک گوگوش و شماعیزاده، آن دو خط که شماعیزاده میخواند،شعرش را دوست ندارم ولی طرز خواندنش تارهای قلبم را میلرزاند!
کتاب بالینی و توراهی این روزهایم هم اثر شاهرخ جان مسکوب است: در حالوهوای جوانی. هر چند خط که ازش بخوانم راضی هستم و ارزش خواندن و فکرکردن درموردش را دارد. قبل از خواندنش، فکر میکردم با روزنوشتهای فردی فرهیخته و بااحساس روبهرو میشوم که چون بهشدت کنجکاو (و بیشتر فضول) بودم درمورد درونیاتش و شاید بعضی دیدگاههای خصوصیاش بیشتر بدانم، با خوادنش دلم خنک میشود و ... اما حالا میبینم علاوه بر اینها، که تا توانسته سخاوتمندانه در اختیار خواننده و منِ فضول گذاشته، آن دید انتقادی و ژرفبین و نتیجهگیر عالی مسکوب چقدر خوب و آموزنده است! خدایا، مسکوبم کن! چقدر ما و دنیا به این آدمها و نگاهها احتیاج دارد! هی میخوانم و هی گوشههای کتاب را تا میزنم. حتی اگر بعضی از قولهایش را نقل نکنم در گودریدز، دلم میخواهد آن تاهای کوچک بماند در گوشههای کتاب و بعدها باز هم حتماً این کتاب را بخوانم.
کاری که در مراحل انتهایی آن هستم، از جهاتی، جالب است؛ در بخشهایی از متن که برای رفع اشکال با نگارنده پیامگذاری دارم، گاه به توضیحات بامزهای از طرف ایشان برمیخورم:
ــ شمارة عینکم خیلی بالاست؛ نقطهها را گاهی درست تشخیص نمیدهم (مربوط به غلط تایپی «با/ یا»)
ــ ترسیمگر تصویر مورد اشاره متأسفانه مرده است. تصویر بسیار قدیمی است، از بین اسناد قدیمی آن را یافتم و پیداکردن منبع آن تقریباً ناممکن (توضیح بیشتری درمورد منبع خواسته بودم)
پیری و تنهایی سبب شدهاند که همهاش در گذشته زندگی کند. خیلی غمانگیز است از هرکه صحبت میکند یارو مرده است و از هرچه بگوید دیگر وجود ندارد. مثل آدمی است که از روزگار گذشته ناگهان توی دنیای امروز افتاده تا حکایت و تاریخ بگوید.
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 127
دیشب، هنگام کار، آلبوم بنبست [1] را گوش میدادم. بینهایت این کار را دوست دارم. هم موزیک بیکلامش را هم اینکه گاهبهگاه، در میانةگوشکردنش، یاد کلامش میافتم؛ یاد برخی یا تمامی لحظاتی که آن را گوش میدادم و در شگفت بودم چقدر به ماجراهای واقعی و خیالی من نزدیک است. مخصوصاً «کوچة بنبست» و شخصیتم که در کوچههای بنبست شکل گرفت.
یکمرتبه بخشی از کلامش در گوشم آمد که میگفت: «یهروزم مثل پدربزرگ باید/ تو همین کوچة بنبست بمیریم»
تجسمش برایم نهتنها ترسناک نبود که اندکی دلنشین و تا حد زیادی حتی آرامشدهنده بود! اگر قرار است عاقبت محتوم من «آن» کوچة بنبست باشد که روزگاری آرزوی فرارکردن از آن را داشتم، بسیار خوب! فرار کردم و اکنون قلعة سنگی خودساختة خودم را دارم. این احساس واقعی را با خودم همهجا میتوانم ببرم؛ از آرزو به واقعیت تبدیل شده و در واقع، شاید بتوانم بگویم «دیوار کاهگلی باغ خشک» را خراب کردم و به «رودی که عاشقش بودم رسیدم».
[1] موسیقی بیکلام آلبومی به همین نام با صدای داریوش عزیز و آهنگسازی مرحوم بابک بیات.