از سالهای خیلی دور کودکی، به یاد میآورم که گاه با خودم فکر میکردم این دنیا بالاخره در «جایی» تمام میشود. مسئلة زمان مطرح نبود چون زمان همیشه برای من دورازدسترستر و شگرفتر از مکان بوده. فکرکردن به زمان گاهی شبیه نزدیکشدن به مرز جنون است. اما مکان را معمولاً میتوانم، با تشبیه به جایی و تصور موقعیتی حتی نهچندان واضح، عینی و دستیافتنی بکنم.
وقتی قرار بود دنیا به انتهایش برسد، تصویر مهآلود میشد؛ توی ذهنم رفته بودم به ته دنیا، روی سطحی صاف و جادهای تقریباً بدون پیچوخم، خلوت و در سکوت مطلق، آنقدر رفته بودم که به ته دنیا رسیده بودم. همیشه ته دنیا به درهای کاملاً صاف و تیره ختم میشد یا جایی که یکدفعه وارد حجم متراکمی از ابر سفید-خاکی میشدم و من همیشه بر لبه و در ابتدای ابرها میایستادم. جرئتش را نداشتم به آنطرفتر نگاه کنم. چون در تصوراتم چیزی نداشتم که به آن شکل بدهد. تاریکی بود چون اگر روشن میشد تهی از تصویر بود و من این را نمیتوانستم هضم کنم.
گردبودن دنیا اگرچه در ابتدا عجیب بهنظر میرسد و باورش سخت است؛ همهچیز را، در این زمینه، خیلی ساده و آسانیاب میکند. هیچوقت به هیچ انتهایی نمیرسی که نمیدانی در آن چه خبر است. همیشه قرار است به نقاط مشخص و دستیافتنی برسی. حتی اگر جایی نامکشوف در انتظارت باشد، جایی از جنس لبه و تاریکی و ابرهای انبوه نیست.