اینبار اگر از روزنهای پوست و بدنم کرم هم بیرون بریزد فقط نگاهشان میکنم و سعی میکنم بهشان اهمیت ندهم. پوست پایم میسوزد. چیزی فراتر از خارش. انگار جایی را که میخاریده بارها با نوک ناخن خارانده باشند ولی خارخارش برطرف نشده باشد. برای خودم بستنی میریزم. به یک قاشق اکتفا نمیکنم. در ظرفی کوچک به تکههای خیلی ریز کیک درون بستنیها زل میزنم. بستنی نسکافهای با آن طعم ارامشبخشی که دارد روا نیست فقط یک قاشق از آن خورده شود. از بستنی وانیلی هم تکهای برمیدارم. «قرصت را خوردهای؟» نیمساعت پیش. حالا دیگر مجازم هرچیزی که بخواهم بخورم. دکتر توی سرم نشسته و مرا میبیند. مدام در ذهنم شرححال میدهم. از هرچیز کوچکی که پیش میآید یک نسخة گفتاری بدون صدا در مغزم برای دکتر تهیه میکنم. دیگر در سر من کار میکند. انقدر که برایش شرححال گفتهام مطبش را آورده اینجا توی سر من. شاید هم نتواند بیماران دیگرش را ببیند. من چه میدانم! غیر از وقتهایی که از خودم برایش میگویم، به او توجهی ندارم که چه میکند یا چه کسانی را میبیند. اما خودش و مطبش با آن کتابخانههای عجیب پروپیمانش همگی توی سر مناند.
از آزمایشگاهش برایم پیام میفرستد؛ آن جادوگر پیر بیدندان اخمو از من زهر میخواهد. باز هم به بنبست خورده و مواد اولیهاش ته کشیده. این چند سال، زهرها را از طریق من تهیه میکرد؛ البته بعضیها را. خودش اینطور میگوید ولی من که میدانم آنچه خودم به او میدادم پایة تهیة بیشتر یا حتی تمامی زهرهای کوفتیاش بوده. دست من نیست که دیگر زهر تولید نمیکنم. البته انصاف را بخواهید دست خودم است. از وقتی با دکتر آشنا شدهام تولید زهرم هی پایین آمد تا اینکه متوقف شد. من زیر قولم زدم و آن خفاش پیر فهمیده، ولی میخواهد مرا بترساند شاید به نتیجه برسد. قرار بود دستش را خالی نگذارم.
دیگر دلم نمیخواست ادامه بدهم. راهم را عوض کردم. فهمید ولی فکر میکرد نتوانم تاب بیاورم و دوباره برگردم. نمیدانست حالا دیگر به دکتر بیشتر از او اطمینان دارم. درست است که دنیای جادو همیشه برایم جذاب و هیجانانگیز بوده و برعکس،همیشه از دانش و چارچوبهای قاعدهمند رک و روشن میگریختم؛ این بار ورق برای من هم برگشت و خودم هم غافلگیر شدم.
شاید ادامه داشته باشد