سوئیس من کو؟

 فکر کنم از نیمه‌شب گذشته بود که باران گرفت و تا همین چند ساعت پیش هم، ادامه داشت. ندیده، حدس زدم که ممکن است دیگر فقط لذت بارش و بوی خاک و راه‌رفتن زیر باران در کار نباشد. برای اوضاع جوی نگرانم. از طرفی، باید یک «خفه»ی مشتی هم به خودم بگویم و نگرانی‌هایم را کمتر کنم.

متوجه شدم هوا طوری از گرما درآمده و سرد شده که واقعاً برای این دما لباس مناسب ندارم. یعنی هیچ‌وقت شاید نتوانم پیدا کنم! چون یک‌طوری است که اگر مثل معمول بپوشم، سردم می‌شود و اگر کمی، فقط کمی، تغییرش دهم گرمم می‌شود و از همان گرمای نامعمول رو به مریضی می‌روم. فهمیدم؛ باید از نیروهای ذهنی استفاده کنم.

خوبی قضیه این‌جاست که الآن دیگر هوا بهتر شده (چند دقیقة پیش،‌آفتاب بی‌حیایی می‌تابید که انگار می‌خواهد چشم باران را دربیاورد). الآن دیگر ابر و آفتاب است که هی می‌روند و می‌آیند و ... بهتر است بزنم بیرون تا خودم را محک بزنم.

1، 2، 3، ...

1. از دیروز (شاید از عصرش) احساس می‌کنم سر انگشت‌هام کرم‌هایی وول می‌خورند که مرا به نوشتن ترغیب می‌کنند. حالا کاش نویسنده‌ای، چیزی بودم! همان حالت قلم‌دست‌گرفتن یا نوازش دکمه‌های صفحه‌کلید هم روش درمانی خوبی است. برای همین، خودکار سبز همیشگی‌ام را دست گرفتم و کارم را ادامه دادم. تفاقاً این احساس باعث می‌شود حتی کارم هم سرعت بگیرد و برایم خسته‌کننده نباشد.

2. فرندز تقریباً به یک‌سوم فصل آخرش رسیده و باید بار دیگر با آن خداحافظی بکنم. از طرفی، دلتنگی‌ام کمتر است چون آشنایی با مادر و ریبا و دارما و شاید خیلی‌ها دیگر باشند که دوست دارم ببینمشان. آها! مکس و کرولاین! این‌بار، خیلی فحش می‌دادم و کمتر می‌خندیدم. ولی از اواخر فصل 9 به بعد، خنده‌هایم بیشتر شد. خیلی «چیز» شده‌ام؛ واقعاً نمی‌دانم چه بگویم که حق مطلب را ادا کندو خب این‌ها 10 سال از من کوچک‌ترند و تازه، اگر شروع سریال را هم در نظر بگیریم، می‌شود 20 سال تفاوت سن. باز هم به این نتیجه می‌رسم که باید همان وقتی سریال را می‌دیدم که هم‌سن‌وسال خود شخصیت‌ها بودم؛ حالا محیط و فرهنگ به‌کنار.

3. اتوماتا را سینه‌خیز تمام کردم. فکر کنم ده دقیقه از فیلم مانده بود و چند هفته همین 10 دقیقه دیدن را کش دادم! با آن صحرای زشتش! ولی آنتونیو باندراس رسماً دیگر پیر شده و اگر حواسش نباشد، قوزش به‌راحتی درمی‌آید. مرد، خودت را جمع کن!

خنده‌ام گرفته بود که در آن صحرای خشک پرغبار آلوده به رادیواکتیو،‌ دیگر آن پرواز لاشخورها و بعد هم فرودآمدنشان بالای جسم نیمه‌جان طرف چه بود! لاشخور برای من معنای بدی ندارد چون به پاکسازی طبیعت کمک می‌کند. برای همین، دیدنشان را دوست نداشتم. تا حدی از آن خاطرة‌ دور ذهنی جک وکان خوشم می‌آمد که دست‌هایش را، در کودکی، لای شن‌های خیس ساحل اقیانوس فرومی‌برد و بعد هم می‌دوید سمت آب و موج‌ها می‌آمدند سمت ساق‌های نازکش. آن نوزاد خوشکل در انتهای فیلم را هم نتوانستم هضم کنم! واقعاً امید، گاهی اوقات، شبیه حلزون چسبناکی می‌شود که نمی‌داند در هیئت چه شمایلی خودش را فروکند توی چشم آدم‌ها/ موجودات/ کائنات!

دنیا خانة‌من است

مجموعه آهنگ‌های کوکو جانم را هم پیدا کردم و خیالم رااااحتتتت شدددد

گاو مهربان

امروز آهنگ‌های انیمیشن فردیناند را دانلود کردم. منتها همه‌شان ترانه دارند! ترانة اصلی را خیلی دوست دارم. ولی یادم است که دنبال آهنگ بدون متن، از یک جاهایی از خود انیمیشن، می‌گشتم. الآن هم که یادم رفت کلاً کجا بود! ولی در کل برایم بسیار جذاب است. گاو خوشکل گوگولی با آن سوراخ‌دماغ‌هاش!

Image result for ferdinand movie nose


Image result for ferdinand movie nose

روایتی از زندگی

برای اولین‌بار، ظاهر محمدرضا فروتن را پسندیدم؛


Image result for ‫فیلم دلتنگی های عاشقانه‬‎

با این حد لاغری و مدل مویی در این فیلم. خود فیلم را هم از جهتی، دوست داشتم؛ مخصوصاً خانة قدیمی‌شان را. میترا حجار هم همیشه خوشکل و خوش‌صداست برایم.

طراحان جلد خوش‌سلیقة نوازش‌لازم

 ایزابل آلنده تااااازه، بعد از ردشدن از نیمه، دارد جان می‌گیرد! به‌نظرم نیمی از بی‌رمقی‌اش به گردن ترجمه است که تا حد زیادی درست، اما فارسی‌اش نسخته و خشن و نچسب است.

Image result for ‫جزیره زیر دریا‬‎

جلد کتابی که می‌خوانم این شکلی است اما وقتی دنبالش می‌گشتم، طرح جلد دیگری دیدم که تصویر فریدا کالو روی آن بود! پناه بر خدا! داستان درمورد بردگان سیاه است، چه ربطی به او دارد؟؟

ترس زبانی

انقدر از فلان زبان بدم می‌آید و آهنگ آن در گوشم ناخوشایند است که می‌ترسم روزی مجبور شوم در کشوری زندگی کنم که مردمش به آن زبان حرف می‌زنند و ناچار شوم آن را یاد بگیرم و استفاده کنم! البته اگر به همین سادگی باشد، خب حاضرم حتی آن را یاد بگیرم! بعد هم از آن کشور بروم به کشور مورد علاقه‌ام :)))

ــ در این زمینه، زبان روسی و شاید بعضی زبان‌های شبیهش درجایگاهی مشابه قرار دارند. به زبان‌های خانوادة شرق دور هم می‌توانم اشاره کنم!

امیدوارم اگر مجبور شدم چنین شرایطی را تجربه کنم، بسیار خوشایند و شیرین باشد.

«... که شب می‌گذرد»

چهار سال پیش، سال زایمان بود؛ چند فسقلی نورسیده بین اقوام و دوستان متولد شدند. با گذشت این سال‌ها، مادرشان دست‌کم باید لیسانس گرفته باشد در زمینة بچه‌داری و ...

امسال هم گویا سال قبولی دانشگاه است؛ چند قبولی  کارشناسی و کارشناسی ارشد داشتیم که این موقعیت‌ها، همیشه از دید من، شبیه بازشدن پنجره‌ای عریض به نقطه‌ای خوش‌هوا و زیباست. انگار خود من دوباره در دانشگاه قبول شده‌ام.

در مسیر شیرین و رؤیایی کامل‌کردن کتابخانة گودریدزی‌ام

 خاطرات تابستان‌های انبه‌ای کتاب‌خوانی‌ام، یاد مجموعه کتاب‌هایی افتادم (از انتشارات «جهان» یا «جهان‌نما») که مخصوص کودکان بودند، همراه با تصویرسازی؛ اما پشت جلدشان دنیای دیگری بود: تصویر جلد باقی کتاب‌هایشان را همیشه پشت جلد کتاب‌ها می‌زدند و یکی از سرگرمی‌های من ساعت‌ها نگاه‌کردن به آن‌ها، تصور داستانشان و انتخاب این بود که کتاب بعدی‌ام چه خواهد بود. یادم نیست چندتا از آن کتاب‌ها را گرفتم یا خواندم. فقط خاطرم هست برای کتابی به نام سبزه‌رو، اژدهای غرق‌نشدنی دریا، مدت‌ها نقشه کشیده بودم و همیشه به‌نظرم جذاب‌ترین داستان را قرار بود داشته باشد. وقتی مادرم توانست آن را پیدا کند و برایم خرید، رؤیاهای من نقش‌برآب شد و تقریباً داستانی در کار نبود! کتاب گزارش‌گونه‌ای از زندگی روزانة اژدهای سبز بامزه‌ای بود که خیلی کنجکاو و ماجراجو و زرنگ و بااطلاعات به‌نظر نمی‌رسید!

یادم هست خیلی خواندنش را دوست نداشتم و همیشه فکر می‌کردم چه می‌شد اگر داستان جذابی برای این کتاب می‌نوشتند تا خیالات من بر باد نرود؟!

و به این فکر می‌کردم کاش کتاب دیگری را، به‌جای آن، انتخاب می‌کردم!

Image result for ‫سبزه رو اژدهای دریایی‬‎

Image result for ‫سبزه رو اژدهای دریایی‬‎

دست‌انداز

ـ جزیرة زیر دریا، از ایزابل عزیزم، را می‌خوانم؛ قرار است بخوانم، ولی خیلی کند پیش می‌رود. زبان ترجمه‌اش سرد و کمی عبوس است. خاطرم هست بقیة کتاب‌های او را با شوق و ولع می‌خواندم اما، با زبان این مترجم، این دومین کتابی است که با آن دچار چنین چالشی می‌شوم.

ـ فصل 9 فرندز را می‌بینم و به‌نظرم خیلی جالب‌تر و پخته‌تر از قبلی‌هاست؛ راحت‌تر می‌خندم و کمتر حرصم درمی‌آید.

امتحانش مجانی است

ناغافل، چشمم به سریال جدیدی افتاد که دلم خواست حداقل 1-2 قسمتش را ببینم

دیگر بیشتر برچسب‌هایم را رسماً فراموش کرده‌ام!

کتاب لرد لاس (اولین از مجموعة‌ نبرد با شیاطین) [1] کتاب خوش‌خوانی است و داستانش برای من جالب است. به‌جز بخش‌هایی تقریباً در میانه (کمی قبل و بعد از ماجرای تغییر بیل‌ـ ای، روند داستانی خوبی دارد.

به آن‌جایی رسیده‌ام که، در چرخش ناگهانی نقش درویش و گروبز در مقابل لرد، گروبز به این نتیجه می‌رسد که از توصیة درویش در «این» مرحله استفاده کند؛ در حالی که انگار خودش و شاید هم ما انتظار داشته‌ایم در جای متفاوتی باید به آن عمل می‌کرد. فکر خیلی خوبی است و احتمال موفقیتش را بالا می‌برد.

Image result for ‫لرد لاس‬‎


انیمیشن میگل خوشکله (کوکو) را هم گذاشته‌ام در پس‌زمینه برای خودش پخش شود و صدایش را بشنوم! تا حالا با دوبله دیده بودمش. صحنة اوایل کارتون، که مادربزرگ با عصبانیت وارد میدان می‌شود و مثل هفت‌تیرکش‌ها دمپایی‌اش را بیرون می‌کشد و آخرش هم در دستش می‌چرخاند معرکه است! و آنجا که آنقدر میگل را به خودش می‌فشارد که بچه نفسش بند می‌آید... وای من نوه‌ای مثل میگل می‌خواهم!

Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎


Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎

گریم فریدایی برای پرکلاغی!

Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎

مادرِ مادربزرگش را با علاقه می‌بوسد ولی برای بوسه‌های این مادربزرگش (دختر همان پیرزن  آرام) همیشه آماده نیست!


[1]. لرد لاس، نوشتة دارن شان، انتشارات قدیانی.

کوکوناندای من

هفتة پیش، باز هم خیلی اتفاقی، دو انیمیشن دوست‌داشتنی دیدم که هنوز هم می‌توانم ببینمشان؛ چون همة لحظاتشان را بادقت ندیدم و دیگر اینکه خیلی خوشمزه و دیدنی‌اند.

Image result for ferdinand animation


کوکو

همیشه فکر می‌کردم اسم پسر (شخصیت اصلی) داستان کوکو باشد ولی اسم او میگل است. اعتراف می‌کنم هنوز هم اشتباهی گاهی به او می‌گویم کوکو.

Image result for coco animation

عاشق میگلم با آن لپ‌های گرد و خوشمزه‌اش و رکابی سفیدش!

Image result for coco's father's old  pictureImage result for coco's father's old  pictureImage result for coco animation father's old  pictureImage result for coco's father's old  picture

عاشق عکس قدیمی اجداد میگل شدم و مامان خوشکلش و پدر آرام او با آن سبیل‌هاش و جد بزرگ موسیقی‌دانش!

همة خانوادة میگل را دوست دارم اصلا! به‌خصوص مادربزرگ‌های با.س.ن‌گنده‌اش را :))))

صدای میگل موقع آوازخواندن خیلی شکلاتی و قشنگ است. از همه بیشتر، آن رقص و آواز وسط فیلم را دوست داشتم روی صحنه در دنیای مردگان.

ماما ایملدای خوشکل:

Mamá Imelda : I want nothing to do with you! Not in life, not in death! I spent decades protecting my family from *your* mistakes. He spends five minutes with you, and I have to fish him out of a sinkhole!


فردیناند

هنوز هم متوجه نشدم این انیمیشن با کتاب اما فردیناند آن کار را نکرد نسبتی دارد یا نه. سرفرصت، باید آن کتاب را بخوانم.

Image result for ferdinand animationImage result for ferdinand animation

دختر کوچولو و خانم بزه عالی بودند و تپه‌های پر از گل و منظرة تک درخت روی تپه از پنجرة‌ آشپزخانه و متعلقاتش هم نفسگیر بود!

Image result for ferdinand animation


«توی یک دیوار سنگی»

الیزابت کمبل، به‌قول ربکا، دختر ظریفی بود و به‌نظر می‌آمد سوءتغذیه دارد؛ البته نه تغذیة‌ جسمی بلکه تغذیة روحی. به او گفتم: «پس تو الیزابت هستی». او پاسخ داد: «امشب نه. امشب نوبت «بتی»بودنم است چون از آن شب‌هایی است که دنیا را، با همة‌ چیزهایش، دوست دارم. دیشب الیزابت بودم و فرداشب احتمالاً بث هستم. بستگی دارد حالم چطور باشد [1]

آن شرلی در ویندی‌پاپلرز، ص 55


Image result for anne of windy poplars

از اسم این کتاب و معنایش همیشه خوشم آمده. به امید روزی هستم که در پرنس ادواردم آرام بگیرم و منظرة سپیدارهای رقصان در بادم را داشته باشم


ــ همچنان دارم کتاب‌هایم را وارد حساب کاربری جدیدم در گودریدز می‌کنم و با اینکه سرعتم کند نیست، اما چون سعی دارم در وقت‌های معقول و بیشتر برای رفع خستگی و سرشوق‌آوردن خودم این کار را انجام دهم، فکر کنم هنوز به 10 کتاب هم نرسیده‌ام! البته در مجموع نباید ناراضی باشم چون همیشه دوست داشتم فرصتی را برای مرور یادداشت‌هایم بر کتاب‌ها و خواندن بخش‌هایی از آن‌ها اختصاص بدهم و این یادآوری خوب و خاطره‌انگیزی است.

[1] چقدر خوب شد این جمله‌ها راخواندم! یاد وقت‌هایی افتادم که همین‌طور بودم؛ چند اسم داشتم برای حال‌های متفاوتم؛ حتی برای وقتی سرزنشم می‌کردند یا دیگر خودم تعلیم یافته بودم خودم را سرزنش کنم! خوبیِ قضیه اینجاست که الآن دیگر بیش از 98٪ مواقع، چه وقتی موفق می‌شوم و چه وقتی بر خودم خرده می‌گیرم [2]، با خودم همنامم.
[2] نه، دیگر از سرزنش خبری نیست؛ بیشتر دنبال راهی برای رفع‌ورجوع مسائل می‌گردم. دیگر، حتی اگر در پی فرار و فراموشی هم باشم، خودم را سرزنش نمی‌کنم بلکه معمولاً خودم را طفلک معصوم کم‌سن‌وسالی می‌بینیم که باید در آغوشش بگیرم و به او حق هم می‌دهم.

Image result for anne of windy poplars

دنبال عکس برای این کتاب و حال‌وهوا می‌گشتم که فکر می‌کنم با نسخه‌ای قدیمی از آن شرلی (احتمالاً سینمایی/ شاید هم تلویزیونی) روبه‌رو شدم! چه آن خوشکلی! لابد این دخترک هم الیزابت است.


Image result for anne of windy poplars

یعنی این گیلبرت است؟

بوسة یهودا [1]

«نه زمینی بایر؛  که جنگلی وارونه
شاخ و برگ درختانْ چسبیده به دل زمین»

جنگل وارونه، سلینجر [2]


در کابینت‌ها را که باز می‌کنم، با سبکی تحمل‌پذیر مورمورکننده‌ای، محتویات هر قفسه را با چشمانم رج می‌زنم و در ذهنم طبقه‌بندیشان می‌کنم. حتی دیروز، بعضی قفسه‌ها را، بدون بازکردن درشان، طبق آنچه به یادم مانده، دسته‌بندی کردم.

(دیروز و امروز)


[1] عجیب اینکه شمارة‌ این مطلب سیزده شد؛ سیزدهمین نوشته در شهریور امسال. و من روی این عدد تعصب/ احساس خاصی دارم. آن را به فال نیک می‌گیرم.

به‌دلیل سربه‌هوایی وبلاگم، در تشخیص شماره‌ها اشتباه کردم. ولی همچنان آن را به فال نیک می‌گیرم.

[2] در پی دوباره- واردکردن کتاب‌های نازنینم در گودریدز، رسیدم به این کتاب سلینجر و اتفاقی، این نقل‌قول از آن را دیدم و چه به‌هنگام و مطابق با موقعیت است انگار!

ــ بلاگ‌اسکای فیلتر است یا خوب کار نمی‌کند؟! قرار است هرجا بروم مهمان چندروزه باشم؟

تابستانی که گند نشد

چند روز پیش، به‌دلیلی واهی، حساب کاربری گودریدز جان جانانم را کلاً پاک کردم.

بله، و از امروز، سعی دارم طبق سالنامه‌هایی که دارم، یادداشت‌هایم از کتاب‌ها و آنچه از سال‌های دور در خاطرم مانده دوباره، در حسابی جدید، وارد گودریدز کنم.

با سال 1393 شروع کردم و ورنون لیتل حدود یک‌ساعت از وقتم را گرفت!

فتیله‌ها بالاتر!

اولش دلم چندان رضایت نمی‌داد خودم را جمع کنم پا شوم بروم باشگاه؛ مخصوصاً که قرار بود قبلش نیم‌ساعت دراز بکشم بعدش بزنم بیرون. دیدم نیم‌ساعتم دارد از دست می‌رود؛ گفتم پس برای گرم‌شدن، بخشی از آشپزخانه را مرتب کنم. آن هم نشد! گفتم بروم، فوقش خسته می‌شوم و برگشتنی بیشتر استراحت می‌کنم. می‌دانستم همان بخشی «من»، که خواب راحت می‌خواهد، دارد چانه می‌زند. طفلک قبول کرد.

توی باشگاه، کاری برخلاف خواست یکی از فوبیاهام کردم: دفعة اولم بود؛ برای همین،‌ کامل و چندان درست نبود. باعث شد نواری باریک از پایین گردنم تا وسط پشتم هم درد بگیرد که احتمالاً بیش از یک‌روز مهمانم خواهد بود. اما همان باعث شد خواب از سرم بپرد! آن بخش از «من» می‌خندد و حاضر است مدت‌ها برای تصفیه‌حسابش صبر کند؛ بدون غرغر. خودم هم «هرچه بادا باد»ی گفتم و الآن احساس خیلی خیلی بهتری دارم. حتی برگشتنی متوجه شدم درِ خانه هم راحت‌تر از دیروز باز می‌شود!

ترس هست اما آسان‌تر راضی به مذاکره می‌شود!

«اینجا چراغی روشنه»

بیشترِ «من» دلش می‌خواهد وقت مناسب زودتر برسد، اصلاً برسد، و بتواند تا «رسیدن»  و «رسیده‌شدن» چنان خوب تحمل و تأمل کند که خطاها اندک باشند و از زیان‌ها بتوان چشم پوشید. اما بخشی در «من» هست که مثل همیشه، دلش می‌خواهد سرش را بگذارد در دامان آرامش از جنس ابرهای آسمان داستان‌ها و تا پایان ماجرا بخوابد. به‌خصوص که این سال‌ها «خوابِ آرام» هم گوهر کمیاب شده. آن تکه از «من» نگران «چراغ»ش هم هست؛ همان چراغی که دوست دارد در دل تاریکی برایش افروخته شده باشد تا گاه که از گوشة‌چشمی یا هنگام پهلوبه‌پهلوشدن به آن نگاه می‌کند، روشنش ببیند و به آن تکیه کند برای برداشتن قدم‌های بعدی.

Image result for ‫چراغ‬‎

شب‌ها، ساعت 10،‌از شبکة تماشا سریال قصه‌های جزیره می‌بینم و دلم می‌گوید یکی از راه‌های روشن‌نگه‌داشتن چراغ است.

Image result for ‫قصه‌های جزیره‬‎

چقدر فکرکردن به آخرالزمان شیوع دارد!

شهری که انگار از معدود مکان‌هایی است که به‌زور جان‌به‌در برده و همیشه هم در معرض خطر نابودی قرار دارد؛ احاطه‌شده است با بیابانی زشت و کابوس‌وار که به‌شدت آلوده به رادیواکتیو است، نمای خاکستری بدرنگ آمیخته با قهوه‌ای، باران‌های گاه‌وبی‌گاه اسیدی کشنده، خیابان‌های خلوت از آدم‌ها و شلوغ از زباله و به‌هم‌ریختگی، خانه‌های پیشرفته و مجهز به فناوری رباتیک، و ربات‌ها که این‌سو و آن‌سو سروکله‌شان پیدا می‌شود تا خدمات بدهند یا حادثه بیافرینند.

مدتی پیش، اتفاقی [یکی از فیلم‌های این‌سالهای آنتونیو باندراس] را پیدا و دانلود کردم. گاهی در حد 10-15 دقیقه از آن را تماشا می‌کنم. ابتدا، از سوژه و روند داستانش خوشم آمد ولی حالا، در میانة‌فیلم، فقط می‌خواهم ببینم چطور پیش می‌رود و تمام می‌شود. شاید باز هم دوستش داشتم!

ریتم فیلم تند نیست و شخصیت‌های اندکی دارد. یکی از نکات جالبش، برای من،‌هم‌بازی‌بودنِ هرچند کوتاه‌مدتِ باندراس با همسر سابقش بود! اگر این شخصیت در طول فیلم بازنگردد، نمی‌دانم چه توضیحی برای انتخاب این هنرپیشه برای این نقش وجود داشته! خب از طرفی، شاید بشود گفت همین که می‌شد هرکسی این نقش را بازی کند، پس در میان انبوه هنرپیشه‌های هالیوود،‌ملانی گریفیث هم ممکن است «هرکسی» باشد! سردرنمیاورم کلاً.

آن خانم خوشکلی را که نقش همسر جک (باندراس) را بازی می‌کرد خیلی پسندیدم ^.^

Image result for automata movie


چنین تصویری را اولین‌بار برای این فیلم دیدم. احساس خاصی به من منتقل می‌کند؛ انگار باید به نتیجه‌ای فلسفی و انسانی و .. برسم. برای همین بیشتر خواستم ببینمش:

Automata Poster


احتمالاً بعد از تمام‌شدنش، ته این مطلب، نظر کلی‌ام را درموردش بنویسم تا ثبت شود و یادم نرود.

وارد هزارة جدید شدم! [1]

انگار درختی باشم که یکی از شاخه‌های تقریباً قطور تنه‌ام را بی‌محابا از جایی شکسته باشند؛ نمی‌دانم از کناره‌هایش شاخه‌های ترد و نازکی دوباره سرخواهند زد یا نه. فقط احساس می‌کنم 1-2 شاخة خیلی کوچک، به‌آرامی، در حال رشد و برگ‌دادن‌اند در بخش‌های دیگر تنه‌ام. مشخص نیست چه زمانی به‌بار می‌نشینند و کی باید هرسشان کنم، جا برای رشد و بالندگی بیشترشان فراهم کنم یا حتی از جایی شاید لازم باشد قطعشان کنم. هنوز به‌خوبی نمی‌شناسمشان.

عکس: اینستاگرام؛ miillustrations

نور می‌خواهم؛ نوووور، ...نووور.....

[1]. آمار بازدید وبلاگم روی 2001 است! این عنوان را به همین دلیل انتخاب کردم ولی متوجه شدم با مطلبی که نوشته‌ام هم انگار همخوانی دارد!