فکر کنم از نیمهشب گذشته بود که باران گرفت و تا همین چند ساعت پیش هم، ادامه داشت. ندیده، حدس زدم که ممکن است دیگر فقط لذت بارش و بوی خاک و راهرفتن زیر باران در کار نباشد. برای اوضاع جوی نگرانم. از طرفی، باید یک «خفه»ی مشتی هم به خودم بگویم و نگرانیهایم را کمتر کنم.
متوجه شدم هوا طوری از گرما درآمده و سرد شده که واقعاً برای این دما لباس مناسب ندارم. یعنی هیچوقت شاید نتوانم پیدا کنم! چون یکطوری است که اگر مثل معمول بپوشم، سردم میشود و اگر کمی، فقط کمی، تغییرش دهم گرمم میشود و از همان گرمای نامعمول رو به مریضی میروم. فهمیدم؛ باید از نیروهای ذهنی استفاده کنم.
خوبی قضیه اینجاست که الآن دیگر هوا بهتر شده (چند دقیقة پیش،آفتاب بیحیایی میتابید که انگار میخواهد چشم باران را دربیاورد). الآن دیگر ابر و آفتاب است که هی میروند و میآیند و ... بهتر است بزنم بیرون تا خودم را محک بزنم.