ــ از اپیسود 17 فصل دوم خیلی خوشم آمد؛ همان که درمورد ماشین فیهروی مارشال است. از اول تا آخرش خیلی خیلی خوب بود. حتی بعضی جاها که داشت احساسی میشد و همین که میآمدم رقیقالقلب شوم، با طنز کوچک بهجایی فضا عوض میشد (مثلاً آخر کار فیهرو که داشتند هلش میدادند و چرخها قفل بود و ...). قیافة مارشال 16 ساله هم، با دندانهای سیمکشی و جوشهای روی صورت، خدااا بود :)))))
ــ شخصیت بارنی را چندان دوست ندارم (نه که ازش بدم بیاید یا نپسندم؛ اتفاقاً خوب است که چنین شخصیتی را میبینم؛ آن هم در کنار بقیه) ولی بهنظرم سختترین نقش را نیل پاتریک هریس برعهده دارد؛ درآوردن چنین شخصیتی که بیننده به آن اهمیت بدهد و برایش مهم باشد چه میگوید و چه تأثیری بر دوستانش و سرنوشتشان دارد باید خیلی سخت و در عین حال جالب باشد.
خیلی خیلی هوس کردم دفتر برنامهریزیم کلاسوری باشد یا فنری (البته اندازهاش بزرگ نباشد) چون نوشتن در این دفترها راحتتر است. ولی این دفتر خوشکله هنوز خیلی جا برای ثبت دارد.
تصمیم گرفتم از عناصر خوشکلساز هم بیشتر استفاده کنم. پس سعی میکنم توی همین دفترم عملیشان کنم.
پن: دفتر من از مجموعة Graffiti notebook- Enchanted World و با این طرح جلد است
داخلش هم تصویرهایی برای رنگکردن دارد مثل این
یا حتی خیلی کوچکتر و سادهتر. دفتر قشنگی است که شهریور 95 اتفاقی پیداش کردم. اوایل که خریده بودمش، فکر میکردم کاش یک طرح متفاوت دیگرش را هم میگرفتم ولی چون خیلی روی کاغذ نمینویسم و دفتر لازمم نمیشود منصرف شدم. بعد هم متوجه شدم اگر سیمی بود خیلی دفتر بهتری میشد؛ درواقع، برای من عالی میشد.
وقتی از سرعت کهکشانی و زمان مجانی برای تکمیل دستکم یک فصل از سریالت استفاده میکنی!
از دیروز که عشق موشی در من شکوفا شده، دلم میخواهد توی مترو، یواشکی، خرده بیسکوئیت و چند تکه شکلات ژلهای نرم شیرین بریزم پایین سکوها. شاید نیپ و دوستانش خوششان بیاید. احتمالاً بعضی وقتها هم کاغذهای رنگی خشخشی و تکههای کارت پستال، مهرههای رنگی یا پیکسلهای خرابشده و ... بیندازم آنجا تا نیپ بردارد و اتاقش را خوشکل کند.
دیروز البته یاد دورهای از زندگی خودم افتادم که، مثل خیلی از بچهها، خنزرپنزر جمع میکردم؛ از پوست آدامس و شکلات و تکههای تصویری مجلهها گرفته تا هر چیز رنگی و خاص دیگری که برایم چشمگیر بود یا فکر میکردم ممکن است روزی به دردم بخورد.
الآن هم خیلی عوض نشدهام؛ حتی تعریف خنزرپنزرهام گاهی بر همان چیزهای خیلی قدیم منطبق میشود، فقط گستردهتر و متنوعتر شدهاند. نیپ درونم هنوز توی راهروهای مترویی مغزم دنبال پرِ نجاتبخشش میدود تا به «آنجا که سقف ندارد» برسد؛ جایی که ارزش روبهروشدن با «هیولاهای موشخوار» را داشته باشد؛حتی اگر امنیت «شیرینیباران» و «شکرریزان» را نداشته باشد.
دیروز دوتا کتاب کودک را برایمان خواندند و چقدر لذتبخش بود!
شکوه حاجی نصرالله
این خانم دوستداشتنی نازنین خوشصدا، با لحن مصمم و جذاب، برایمان کتاب خواندند و من عاشق نیپ، موش مترو، و خنزرپنزرهاش و الهامبخشش شدم.
دیروز، بعد از مدتها، با نگاه پرانرژی و بهمعنای واقعی نافذی روبهرو شدم و دلم میخواهد خانم حاجی نصرالله را درسته قورت بدهم!
کتاب دوم هم این بود
که داستان عجیبی داشت ولی نظر و اشارات نسبی خانم حاجی نصرالله خیلی راهگشا بود. امروز صبح هم در گودریدز، نظر یکی از خوانندگان را دیدم که خیلی شبیه اشارات قبلی بود و باید اعتراف کنم به چنین توانایی برداشتی غبطه خوردم.
دیروز عصر، احساس کردم کسی که آن سه رؤیاگیر بزرررگ (و تقریباً بدرنگ) را توی تراس با نردههای سفید (زیر طبقهای که تابلوی «کافه ایما» را بر خود دارد) نصب کرده حتماً مثل من ذهنیات کنترلنشدهای دارد و عجله هم دارد که فقط از شر هیولاهای بدش راحت شود.
یادم نیست کلاس اول بودم یا دوم (بیشتر بهنظرم میرسد کلاس دوم بودم) که، از میان اندک کتابهای توی تاقچة انتهای اتاق در آن خانة توی دامنه، کتاب بیادعا و نحیف با موجهای ارس به دریا پیوست را برداشتم و خواندم. امروز صبح که دانلودش کردم و نگاهی سرسری به آن انداختم، متوجه شدم آن روزها حتماً معنای نصف کلماتش را نمیدانستم و شاید مفهوم بیش از نصف جملهها را درک نمیکردم. اما بیش از همه، چند صفحة اندکِ مطلبی را یادم بود که برادر صمد، در یادبود او، نوشته بود. ماجرای کفشها کمابیش یادم بود و چیز عجیب دیگری که در خاطرم مانده این است که برای این بخش از کتاب و بخش دیگری که الآن خاطرم نیست گریه کرده بودم! منی که تا سالها بعد از آن برای هیچ فیلم و کتابی گریه نمیکردم! و یادم آمد که چند جملة ابتدایی نوشتهای دیگر در این کتاب که اینطور شروع میشد «بچهها، صمد مرده است» خیلی ناراحتم کرده بود و کتاب را با اندوه بسیار به خودم میفشردم. انگار فرد عزیزی را از دست داده بودم. طبیعی است؛ با آن چند صفحه مطالب بیپیرایه اما تأثیرگذاری که دربارة صمد نوشته شده، همین الآن هم دلم میخواهد کاش معلم شده بودم و در روستاهای گوناگون جایگیر میشدم؛ یک زندگی کولیوار سالم مفید!
فکر میکنم خواندن همین کتاب باعث شده بود چند ماه بعد که چشمم به ماهی سیاه کوچولو در بین کتابهای پدرم افتاد آن را هم بخوانم. گرچه داستانش برایم شیرین و برانگیزاننده نبود و به اندازة افسانة محبت و افسانههای آذربایجان دوستش نداشتم و حتی شاید 1-2 بار بیشتر نخواندمش. فقط یادم است که کلمة «سقائک» (مرغ سقا/ حواصیل/ پلیکان) برایم سنگین بود و پدربزرگم درستخواندن آن را به من یاد داد.
اما افسانة محبت خیلی شیرین و دوستداشتنی بود. از آن فضایی خیالانگیز در باغی سرسبز و ساکت به یادم مانده و عشق محو دو نفر به یکدیگر که یکیشان بیشتر تلاش میکرد. افسانههای آذربایجان هم کتاب مقدس تابستانهام شده بود و بیش از همه ماجراهای آدی و بودی، افسانة آه و فکر کنم آلتین توپ را دوست داشتم. دو یا سه سال بعد هم داستانی به تقلید از سبک قهرمانی افسانهای این داستانها و تلفیق آن با کتاب دیگری دربارة افسانههای روسی نوشتم که البته بیشترش کپی بود.
ولی من اگر پایم به جزیرة پرنس ادوارد برسد، حتماً از این خاک سرخش یک مشت برمیدارم و میریزم توی شیشه تا برای خودم نگه دارم.
عصری داشتم فکر میکردم اگر قرار بود در سیرک کار کنم، دوست داشتم بتوانم ترکیب آب و کف را در دهانم نگه بدارم و بعد، از سوراخهای بینی، حبابهای بزرگ و کوچک و چه بسا در شکلهای جورواجور بیرون بدهم. شاید ابتدا از قلب و هرم و مکعب شروع میکردم و بعدتر هم لابد به شکل جانوران و ... شاید حتی مکانهای گوناگون؛ از اهرام مصر و معابد باستانی گرفته تا خانههای ییلاقی و شاید هم کشتی در حال حرکت بر روی امواج ... اوه! خیلی حرفهای شد! باید گیسهایم را در این کار سفید کنم!
یک کار دیگر هم که شاید آسانتر باشد این است که روی نوک بینیام، وارونه، بایستم و کمکم در حد چند سانتیمتر از زمین فاصله بگیرم. برای این کار، ترجیح میدهم از راه گوشهایم نفس بکشم! چون وقتی بینیام نزدیک سطح زمین است تنفس کمی چندشآور و تمرکزبرهمزن بهنظر میرسد.
کار دیگری که فکر کردن به آن برایم جالب و مفرح آمد رقصیدن به سبکهای دلخواهم روی طناب بندبازی است.
فکر میکنم کلاً برای تمامی این کارها باید به استخدام کولیهای آشنای ملکیادس [1] دربیایم.
دیروز غروب که بار دیگر بخشی از انیمیشن کوکو را دیدم، با دیدن دمپاییکشی آبوئلیتا، یاد مادران ایرانی افتادم و اسلحة سردشان، دمپایی، و اینکه نشانهگیریشان خطا نمیرود!
مخصوصاً اینجا که، بهسرعت برق و باد، برای سگ بیچاره دمپایی پرت کرد.
این ابتدای حرکتش است؛ پایش را با حفط تعادل میدهد بالا و اسلحه را بیرون میآورد
ویدئویی از کانال خوابگرد دانلود کردم که ظاهراً آلن دو باتن در آن صحبت میکند. خیلی کنجکاو، چند ثانیه از ابتداش را دیدم؛ شاخ درآوردم! هیچوقت تصور نمیکردم دو باتن این شکلی، به این جوانی، باشد! راستش بیشتر اوقات اگر تصویری از او در ذهنم میآمد، شخصی در هیئت اومبرتو اکو بود که نمیدانم چرا. برای خودم جالب است چرا تا حالا دبنال تصویری از این نویسنده نبودهام.
اواخر مهر امسال، خواب میدیدم (از ابتدایش یادم نیست) در فضایی هستم که شبیه خانهام است (خانهای که توی خواب مال من بود) جایی که نور چندان مستقیم نمیگرفت و راهرویی دراااز داشت و از سویی هم، مکانی عمومی بود؛ جایی که آدمهایدیگر هم رفتوآمد داشتند. احتمالاً توی خوابم از خانهام به آن مکان میپریدم و برای حذف بدیهیات و بیخودیات، ذهنم پرشها را بریده است. میدانستم مجموعه داستان خیلی باریک و لاغری نوشتهام که قرار است نشر چشمه، با جلد طوسی کمرنگ، چاپش کند. یادم نیست داستانهایم درمورد چه بودند اما از قوتشان مطمئن بودم. بعدش که ظاهر خانهام را با وضوح بیشتری دیدم، احساس امنیت به من میداد اما هنوز بهشدت مستطیلی و باریک و کشیده بود و حتی دیوار اتاق انتهایی آن را میشد با دست از پایینش گرفت و جابهجا کرد!
بیدار که شدم،اسمش را گذاشته بودم خانة با دیوار زپرتی.
پریشب اما ته خوابم، میدیدم دارند خانة قدیممان را مرتب میکنند؛ بازسازی و تمیزکاری بعضی جاهاش. کمی نقشهاش فرق داشت؛ معقول نبود اما من دوستش داشتم. طبق معمول، زاویه زیاد داشت و کمی پیچاپیچ بود. سرامیکهای هال را بزرگ و به شکل تختههای شکلات قهوهای عوض کردند و بعد، بلافاصله، اتاقی کوچک اما دنج و مرتب و با چینش و بیشتر وسایل مطلوب من مهیا کردند که عاشقش شدم. روتختی آن ضخیم و شبیه بافتههای امریکای لاتینی بود.
امروز هوا یکجور خاصی خوب و خاص و دلپذیر و دوستداشتنی و سرخوشیآور و ناناز و بغلکردنی است که واقعاً دوست ندارم روز تمام شود یا حتی آفتاب خیلی بتابد. از آن بارش سرصبح و نمداربودن محیط و ابرهای تیره خیلی خوشم میآید.
الآن که دارم سریال آشنایی با مادر را میبینم احساس میکنم چقدر با آن راحتم. از اولین دفعة فرندزبینی، فکر میکردم با این یکی راحت نیستم و سبک زندگی و ذهنیات و دیدگاههای فرندزیها به من نزدیکتر باشد. اما حالا، با اینکه شخصیتها از هر جهتی خیلی از من دورند،انگار راحتتر میپذیرمشان و حتی زندگیکردن و دوستی با آنها برایم خیلی راحتتر از قبلیهاست.
خوشکلترین: رابین
دوستداشتنیترین: تد و لیلی
خواستم ببینم مترجم کتاب اولی چه کتابهای دیگری را ترجمه کرده،که نام بعضی از آنها توجهم را جلب کرد:
صدای افتادن اشیا
وقت سکوت
زندگی خصوصی درختان
حضور صدا/ بیصدایی در آنها برایم جالب بود. صدای آخری؟ بله، بهنظر من، درختهای همینطوری الکی کنار هم زندگی نمیکنند؛ آنها به زبان درختی با هم حرف میزنند، پرحرف نیستند و در مواقع لزوم شروع میکنند به حرف زدن و خیلی از حرفهایشان هم حکیمانه است.
ـ بعد از دیدن سه اپیسود از سریال جاناتان استرنج و آقای نورل، از جاناتان بیشتر خوشم آمده و همینطور همسر تا حدی باهوشش. آقای نورل چندتا چک و لگد میخواهد علیالحساب. چرا اینقدر نچسب و یُبس است مرتیکةچروک ترسو؟ جادوگری تو مثلاً! چشمم دنبال چیلدرمس هم بود که، آخر اپیسود سه، تیرتپر شد! مسخره!
اما همسر سناتور چه شجاعتی به خرج داد! شاید هم دیگر زده بود به سیم آخر.
ـ حدود ده روز پیش، کتاب لالایی برای دختر مرده را از کتابخانه گرفتم. اولش کند پیش میرفت. راستش داستان نوجوان محسوب میشود اما تا حدی در ژانر وحشت است و همان توصیف مکان و ساختمانهای شهرک ارغوان یا حضور حکیمه در اتاق زهره و مینا مرا بهشدت میترساند. اما پریشب تمامش کردم و البته صبح زود هم که بیدار شده بودم، چراغ هال را روشن گذاشتم!
بهنظرم حمیدرضا شاهآبادی نویسندة دقیق و متعهدی در برابر داستان است و سعی میکند کلماتش نه کم باشند نه زیاده از حد؛ در این کتاب، نه به پرگویی افتاده نه چیزی کم گذاشته است. خواندن چنین آثاری، هرچند در حد شاهکارهای باب طبعم نباشند، مرا به شانس یافتن نویسندة خوب در بین نویسندههای ایرانی امیدوار میکند.
ته-نوشت: هی دستم میرود سمت موزیکهای غمگین؛ آن هم با این حالوهوا. چشمم خورد به آنکه اسمش رِینی مود بود. قرار است حدود 34 دقیقه برایم غرش رعدوبرق و شرشر باران پخش کند. خیلی خیلی خیلی بهتر و باطراوتتر از انتخابهای بیتناسب قبلیام!
گاهی یکجور کوفتگی در جسم آدم میافتد؛ به هرجا نگاه میکنی شکل ملایمی از آن را میبینی، مثل سردرد شدیدی نیست که یک جا متمرکز باشد اما «یکجا» باشد و بقیة بدن به حال خودشان باشند.
این کوفتگی یکهو به روح آدم هم سرایت میکند؛ همانطور نرم و خزنده و یک-جا-نایستنده. نمیدانی کجای روحت را ماساژ بدهی یا به کجای جسمت استراحت بدهی تا حالت خوب شود.
یکی از راهها بیخیالی و کمتوجهی است. یکی دیگر پیداکردن علت اصلی و راحتشدن خیال و باز هم کمتوجهی است. مثلاً من امروز صبح چشمهام قیلیویلی میرفت؛ از آن نوع قیلیویلیها که انگار دور کرة چشمها،تصویر دارد میلرزد و هرچه چشمانت را میمالی یا میشوری، فرقی نمیکند. البته چون بلافاصله با خوردن صبحانه خوب شد،تصور میکنم قند خونم پایین افتاده بود یا همچین چیزی. بههرحال، پا شدم رفتم ورزش و از آنجا که عصر دیروز هم ورزش کرده بودم (بدنم آنقدر که لازم داشت استراحت نکرده بود) بهم نچسبید و خستگی در تنم ماند و خیلی لذتبخش نبود. فقط خوبی بزرگش این است که محیط همچنان مثبت و انرژیبخش است.
همچنان هم درگیر این کوفتگی ذهنی-جسمیام و تنها امیدم این است که، با خواب خوب شب، سرحال شوم.
دمصبحی خواب دیدم از پنجرة اولیس دارم به فضای سبز پشت خانه نگاه میکنم. هوا یکطوری است انگار زمستان شده و برفی باریده و روی زمین هم نشسته. از توی درختها چند سگ خیابانی بیرون آمدند (البته با فاصله و انگار بهنوبت) که روی آسفالت یخزده گشت میزدند و .... نمیدانم چطور شد که یکییکیشان تبدیل شدند به گاوهای هیکلی اندازة فردیناند و رفقاش. آنها هم البته همه با هم ظاهر نشدند، درست مثل سگها. بعد دقت که کردم دیدم به پاهای عقبشان کتانیِ بندی است! گاو، کتانی، آن هم فقط پاهای عقب!
البته من طبق معمول توی خوابهام توجیهام و با خودم فکر کردم لابد پاهای عقبشان وزن و فشار بیشتری تحمل میکند و صاحبشان هم پولدار است و خواسته گاوهاش راحت باشند.
یاه یاه یاه!
گویا بین برخی، پیشگوییای وجود داشته که بعد از گذشت سالها، قرار است جادو بازگردد. در واقع، دو جادوگر ظهور میکنند که (احتمالاً علیه هماند) ... در اپیسود اول، فقط دو جادوگر معرفی شدند. اولش از اولی خوشم آمد ولی بعدش، به نظرم دومی بهتر بود! البته فقط اولی مجال استفاده از جادو در ملأ عام و مشهورشدن را پیدا کرده؛ دومی فقط توان جادوگریاش را کشف کرده.
این صحنه هم مربوط به جادوی بزرگ و احتمالاً خطرناکی است که جادوگر اول (فرد عقبی) انجام میدهد. این موجود را هم نفهمیدم چیست (از شیاطین است یا پریان یا ..؟) ولی احتمال بازگشتش به داستان وجود دارد.