عجیب اینکه وقتی نامجو از سیاوش قمیشی میخواند (طلوع) با رغبت گوش میدهم و حتی باز هم پلیاش میکنم.
بعد از دیدن دو اپیسود از Harrow، فکر میکنم خیلی راغب نباشم به دیدن ادامهاش. حدس میزنم ماجرای آن جنازه را تا انتهای فصل 1 ادامه بدهند و یا با فاششدن قضیه و پیامدهاش و یا با ادامة عذاب وجدان و این حرفها، ماجرا را به فصل دوم حواله بدهند .. حالا که اینها را نوشتم، دلم خواست نصفهنیمه هم شده ببینمش! اژدها جان، تصمیمت را که گرفتی پیامک بده!
شغل جناب هرو و دستیار باهوش و کمی بانمکش و پلیسبانوی باهوش جدی خوشکل موشکل و حتی آن پیرمرد که گهگاه نشانش میدهند مرا بهشدت یاد سریال Forever میاندازد که همین آقای هنرپیشه در آن نقش مشابهی داشت! شاید میخواهند کنسلی آن را جبران کنند! خب البته این دومی چیییز دیگری بود! اینطوریها نمیتوانند جبرانش کنند.
پلیس دوستداشتنی
سریال یک گوسالة نچسب هم دارد (دختر هرو) که مدام توی دلم فحشش میدهم: آخه خاااک توسسسرت! آدم پدرمادر به این خوشکلی و نازنینی داشته باشد بعد با آنها قهر کند؟ البته ته اپیسود اول داشتم به دختره حق میدادم ولی در آن صورت دیگر خیلی خیلی ایدهآلیستی میشد جریان! برای همین کوتاه آمدم و همچنان به فحشدادن ادامه میدهم. نه! واقعاً هرچه فکر میکنم اگر من جای آن دختره بودم غلط میکردم با پدرم قهر کنم! تازه سعی میکردم با مادره آشتیشان هم بدهم! حیف نیست؟
یادآورنوشت: اولین آشناییم با این هنرپیشه در نقش کاپتان هوراشیو هورنبلوئر بود؛ سال 1999- 2000
[1]. یاللعجب! فامیلیاش را رسماً «گریفیث» تلفظ میکنند! ولی چرا اینطوری مینویسندش!!؟؟؟
هنوز هم که هنوز است مصطفی فرزانه را میخواهم سرچ کنم ولی دنبال مسعود فرزاد میگردم! اشتباه میگیرمشان. هرچه آدمها را کمتر بشناسم بیشتر با همدیگر اشتباه میگیرمشان.
فکر کنم از ترکیب و اجزای اسم دومی بیشتر خوشم میآید که فکرم سمت اولی نمیرود!
مصطفی فرزانه
نویسندة کتاب آشنایی با صادق هدایت
اینگرید و گرگ داستان جالبی دارد؛ دخترک زمانی که از دنیای بیرونش دلزده شده و به تنهایی دچار آمده، مسیری برای شناخت ریشههایش پیدا میکند، دوری از خانواده و همة آنچه را برایش شناختهشده و عزیز است و نیز کیلومترها مسافرت را به جان میخرد. میخواهد به خودش نزدیکتر شود.
وقتی از دنیای بیرون خسته و آزرده شدی به خودت پناه ببر؛ همیشه با شگفتیهای باارزشی روبهرو میشوی!
ماجرای پیشخدمت عجیب مهربانی که بسیار مسن است و باید با ترکهای به پشتش بزنی تا بتواند حرف بزند، مادربزرگ عبوس و آن دالانهای عجیب و ترسناک، گرگی که هرکس با نامی صدایش میکند:
در آن دالانها شاید هرکسی با خودش روبه رو میشود برای همین، گرگ با نامی که او در ذهن دارد خودش را معرفی میکند و او میتواند با گرگ همکلام شود. البته داستان بچهگانه (بین کودکانه و نوجوانانه) است و واقعاً اگر در دوران اواخر دبستان و راهنمایی میخواندمش، خیلی راغب میشدم با خودم خلوت کنم و گرگی را در دالانهای پیچدرپیچ ناشناخته پیدا کنم.
و بعد هم، گفتگو، گفتگو! وقتی کریستینا با کنتس بزرگ درمورد جریانهای گذشته صحبت کرد، توانستند با هم به تفاهم برسند. گفتگوی بین نسلها خیلی مهم است.
حالا چرا گرگ؟
چون داستان با ناسازگاری آدمها با هم شروع شده و بعد به ماجرای اختلافهای ریشهدار چندینساله رسیده، شاید نماد جنگ و ستیز انسانها با یکدیگر باشد. وقتی بعد از نسلها، فقط اینگرید گرگ را بیرون میآورد، متوجه میشود گرگ تا وقتی ساکن دالانها بوده زنده میمانده (عمر جاوید) ولی همین که بیرون بیاید عمرش طبیعی میشود و بالاخره روزی میمیرد. حتماً یعنی اگر دشمنی و کژفهمی را پنهان کنیم همچنان به حیاتش ادامه میدهد و نسل پشت نسل را درگیر میکند؛ مثل افراد این خاندان که همه باید در نوجوانی با گرگ پیر (دشمنی دیرینه) روبهرو میشدند. اینگرید، با تأکیدهای پیدرپی گرگ، گویا مهربانترین فردی بوده که طی این سالها با گرگ روبهرو شده. شاید همین ویژگی اینگرید سبب رامشدن گرگ درون افراد خانوادهاش شده باشد.
سارا استنلی یکی از محبوبترین شخصیتهای رؤیایی من است؛ از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده اما با همة شرایط کنار میآید؛ در حالی که واقعیت خودش را فراموش نمیکند و ضعف و قوتهایش را میپذیرد. ساکن مونترآل (یکی ز زیباترین شهرهای جهان) و جزیرة پرنس ادوارد (بهشت رؤیایی) است، همه دوستش دارند، زیبا و خوشلباس و خوشسروزبان است، در آخر هم به اروپا میرود تا درس نویسندگی بخواند!
آرایش موهای سارا و فلیسیتی اینجا فوقالعاده است!
متأسفانه موهای فلیسیتی بهخوبی مشخص نیست چون از پهلو خیلی خیلی دوستش داشتم.
2. سرنوشت خانوادة پتیبون بدجووور به خانوادةکینگ گره خورده انگار! اول که آرتور و فلیسیتی، بعدش شایعة آرتور و سارا و در همین زمانها هم فلیکس و ایزی!
3. فلیکس؛ قبل و بعد:
بله، کاموا هم بهشدت گران شده و من که طرح مشخصی توی ذهنم نداشتم و حتی درمورد رنگهای مورد علاقهام هم مطمئن نبودم، برعکس خیلی وقتها، چیزی نخریدم. با این قیمتها، واقعاً باید مطمئن باشم تا خرید کنم.
کامواهای خوشکل عزیز من خیلی گران شدهاند اما من، با امیدواری، طرحهای خوشکل بافتنی را سرچ و ذخیره میکنم تا بهمرور بعضیهایشان را صاحب شوم.
خیلی دوست داشتم دستکم آن مجموعه داستان کوچک از ابوتراب خسروی را، که دستم بود،بخوانم ولی بیشتر از یک داستانش را نتوانستم. در حالوهوای چنین نوشتههایی نبودم. اینجور وقتها یاد زمانهایی میافتم که ولع داشتم کتابهای مورد علاقهم، مثلاً کل آثار نویسندههایی که ستایششان میکردم، دم دستم باشند و من فقط بخوانم و یادداشت بردارم و نظر بدهم کنار یادداشتهایم. الآن هم، خدا را شکر، میخوانم ولی فقط به این تفاوت حسوحال و فضای ذهنیام و خواستهای این روزهایم و مسیر کوچکی که در آن قدم برمیدارم فکر میکنم؛ همان که مرا به وادی کتابهای ردههای پایینتر سنی بیشتر نزدیک کرد.
چند روز قبل، دو کتاب لاغر-ماغر خواندم:
چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای از رولد دال جان. دنبالة چارلی و کارخانة شکلاتسازی است که، خیلی شیرین و بامزه، از خلبازیهای پرزیدنت ایالات متحد و ننهبزرگهای چارلی و آن یکی بابابزرگش نوشته. توصیفش از سفر چارلی و آقای وانکا به سرزمین منها خیلی خوب بود؛ هم طنز داشت و هم آن احساس واقعی سفر به چنین جایی را توضیح داده بود. کتابی که من خواندم مال نشر افق نبود؛ کتاب نشر افق نقاشیهای کتاب اصلی را دارد. ترجمهاش اما خوب بود.
کلبة عمو ژو. دربارة دختری که مدتی نزد خانوادة پرجمعیت خالهاش میماند. در کل، اهل تونساند که به فرانسه مهاجرت کردهاند. خاله خیلی مهربان و مرتب و تقریباً وسواسی است. ماجرا دور تصمیم عجیب شوهرخالة از کار بیکارشده و افسرده میچرخد و نتیجة آن و نقش دختر، لیلی، در این میان. البته این ماجرا انتهایی هم دارد که بعد از نتیجة کار آنها رخ میدهد؛ ماجرایی که از قبل پیشبینی میشد اما باعث ناامیدی آنها نشد.
این کتاب را خیلی دوست داشتم؛ بهخاطر بیان احساسات و درونیات لیلی، تصمیمشان برای آبادکردن زمین پر از نخاله و البته فکر کنم فصل هفتم آن که خیلی قشنگ نوشته شده بود: با صداکردن خاله آغاز و تمام میشد. طی این دوبار صداکردن، لیلی چیزهایی به ذهنش هجوم آورد و در انتهای فصل،خاله دنیز با مهربانی به لیلی پاسخ داد.
دیشب هم حدود نیمی از کتاب اینگرید و گرگ را خواندم. داستان ساده اما عجیبی است؛ مخصوصاً اگر ردة سنی آن را در نظر بگیریم. اگر در سالهای آخر دبستان و دوران راهنمایی میخواندمش، کلی از آن خوشم میآمد. تا اینجا که برایم جالب بوده؛باید ببینم چطور پیش میرود.
در کتابخانه هم دو کتاب پیدا کردم که خیلی دوست داشتم بخوانمشان؛ البته از دو جهت متفاوت. یکیشان از آنهاست که حتماً باید بخوانمش چون پیشینة انتشاراتش، در کتابهای مشابه اینچنینی، ثابت کرده میشود به آن اعتماد کرد. دیگری شاید از آن کتابهای عامهپسند باشد؛ از آن پرحجمها که ممکن است یا خیلی سریع بخوانمش یا بعد از چند ده صفحه حتی رهایش کنم. نمیدانم چه پیش میآید! شاید هم ازش خوشم آمد! شاید در کل تحقیق کردم و کتاب خوبی بود!
همان چند ماه پیش که تصمیم گرفته بودم لاست عزیزم را دوباره ببینم، برای بعدش Game of Thrones را توی نوبت گذاشته بودم. اما هنوز سراغش نرفتهام؛ البته خودم نرفتهام! چون از حدود ده روز پیش، اتفاقی متوجه شدم که یکی از شبکهها آن را، دوبلهشده، پخش میکند. امروز صبح فصل اولش تمام شد ولی دوبلهاش آنقدر فلان و بهمان است (ایراد نمیگیرم؛ در حد بضاعتشان کار کردهاند لابد و برای کسانی مثل مامان من که چشمشان درد میگیرد مدام زیرنویسها را دنبال کنند فرصت خوبی برای سریالدیدن است) بله آنقدر ناجور است که خودم از قهرمانهای هفت اقلیمم خجالت میکشم دیگر دیدن آن را به این ترتیب ادامه دهم. قصدم این است سریال را در همان ساعت، با نسخة اصلی و با صدای خود هنرپیشهها ببینم. ولی نمیدانم چقدر موفق به اجرا خواهم شد. به این صورت دیدنش را توبهکار شدم ولی نمیدانم سر پیمانم خواهم بود یا، بهقول شاعر، بهجز از امشب و ...!
ــ عنوان مطلب را که نوشتم، این آهنگ شهرام صولتی را دلم خواست گوش کنم. پیدایش کردم و الآن از نتهاش و نرمای ریتمش و صدای دوستداشتنی خواننده لذت میبرم.
اوف اوف اوف!
از بهترین بیسکوئیتهای دنیا! چیزی که، اگر کارخانةبیسکوئیتسازی داشتم، دلم میخواست خودم تولیدش میکردم.
بیسکوئیت 5 غلة سلامت
هفتة قبل:
کاش کناردستی موقع سرفهکردن جلوی دهانش را گرفته باشد!
با این حجم صدایی که تولید میکند، بعید میدانم خیلی دلسوزانه و متعهدانه این کار را کرده باشد!
نگاه نمیکنم گرفته یا نه. سعی هم میکنم نگاهش نکنم. اینجور وقتها رویم را برمیگردانم. فکر میکنم نگاهنکردن بهشان در جلوگیری از انتقال میکروبهایشان هم مؤثر است.
کاش این یکی کناردستی با غذاش پیاز نخورده بود؛ آن هم وقتی میدانسته قرار است از خانه بزند بیرون!
دیروز و روزهای دیگر:
کاش کمی عطر به خودش میزد ... کاش لباسش را تمیز میکرد .. کاش حمام ... بوها، بوووها!
اوه نه! من به حساسیتهام اهمیت نمیدهم؛ طوری که بیشتر اوقات این ظن را هم به خودم ندارم که حساس باشم. نه قصد دارم خودمان را در این زمینه از رفتارهای اجتماعی نقد کنم نه چیز بدی از اشمئزاز آن لحظهها در خاطرم مانده که آزارنده باشد.
یک یا دو سال پیش:
چه دختر خانم خوشکلی! اوووه، ... امیدوارم گوشیهای هندزفریاش را، قبل از اینکه بگذارد توی گوشش، تمیز کند! خدایا! بهوضوح دید که جلوی پایش، کف زمین مترو کشیده شدند! نه! بده من برایت تمیزشان کنم بعد بگذارشان توی گوشَت! وای نه! گذاشتشان توی گوشهاش! کاش گوشهاش چرک نکنند!
بارقههای خوشکل روشنایی:
از دیدن آدمهای تمیز خوشکل خوشلباس توی مسیرم آنقدر مشعوف میشوم که بیشتر چیزهای نازیبای مرتبط و حتی غیرمرتبط را خنثی میکند.
مادربزرگم [2] در ذات خودش دیکتاتور و دیکتاتورپسند بود. برای همین هم از پلهوی پدر با احترام یاد میکرد. نتیجة کارها برایش خیلی مهم بود. هیچوقت بهمعنای واقعی و همیشگی، بانوی حکمروای خانهاش نبود؛ شاید به همین دلیل دیکتاتور درونش خارخاری مداوم برای بیرونزدن داشت، باید خودی نشان میداد. حتی شاید به همان دلیل ابتدا-اشاره-شده هم درونش شکل گرفته بود. همة عمرش به او فرمان داده بودند.
فلانی هم از جهاتی شبیه مادربزرگ مشترکمان است؛ فرم اندامش، رنگ پوستش، تمایلش به دیکتاتوری و نگاه ناخودآگاهش از بالا که همیشه توی ذوق میزند؛ حتی سلیطهبازیهایش. این مورد آخر، در مادربزرگه، به حد او زننده نبوده است. آها! چیزی که امروز عصر یادم آمد، نگاهشان به سوژه، وقتی دقیق میشوند، در چشمخانه، خیلی شبیه است و البته حکمدادنشان، بدون اینکه نظرشان اصلاً برایت مهم باشد: نه! من خوشم میآید. نه! من دوست ندارم.
ای به پالان خر قلمراد که چه احساسی دارید!
[1] ترکیب پینوشه و ماریاچی
[2] مادربزرگ آدم بدی نبوده، خیلی چیزها از او دارم و یاد گرفتم که بعضیشان از عناصر کلیدی شخصیتم حساب میشوند و در گذرگاهها دستم را گرفتهاند. اما این مورد آخر، در بچهفامیل، آنقدر چندشآور بوده که از فکر بهارثبردنش از دیکتاتورپسندکبیر هم بخواهم در یک تشت و با یک صابون بشویمشان.
رازیانههای خوشبو را خالی کردم توی شیشة کوچک نسکافه؛ بوی مهربان دستها و چشمهای مامانم را میدهند و در پس آن، بوی خونِ گرمِ اعقابم را.
بوی رازیانه مثل رقص پریهای مهربان است که مسئول پخش کردن گرد طلایی امیدواری روی سر دنیایند.
خب بهسلامتی ملنگبازیام، یک عالمه هایمیم تکراری دانلود کردم و بعد هم شوتشان کردم تو سطل آشغال!
دلدارینوشت: عیب ندارد؛ مهم این است که دارمشان.
تو تعطیلات وسط هفته، اپیسود پنجم جاناتان استرنج و آن پیرمرد بدعنق، با نام «آرابلا»، را دیدم. خیییلی خیلی ازش خوشم آمد! داستان حسابی گرم افتاد! دیروز هم ششمی را دیدم که همچنان داستان را رو به بالا پیش میبرد و دلم از همان چند ساعت پیش برای جاناتان و آرابلا و چیلدرمس و اِما تنگ شد! فقط یک اپیسود دیگر مانده.
ـ لامصصب! آن ایدة کتاب مورد نظر و داستان پشت آن، که یارو لب چشمه برای استیون تعریف کرد، چه طنازانه و عالی بود! ماجرای ملاقات جاناتان با آن پیرزن گربهای هم در ونیز خیلی بامزه بود.
گشتوگذارنوشت:
ـ دیکنز رمانی دارد به اسم هارد تایم (مثلاً زمانة سخت) که اسم شخصیتهاش بامزهاند؛ گرَدگرین و جوسایا. احتمالاً دیکنز از آن نویسندههایی است که در هر اثرش دستکم اسم یکی از شخصیتهایش به گوش من بامزه میآید؛ حالا دلیلش ممکن است شیطنت نویسنده باشد یا، خیلی سادهتر، رواج اسمهایی در دوران نویسنده.
ـ کتابی که به آن اشاره کردم The Old Curiosity Shop است؛ عتیقهفروشی قدیمی .
ـ [این هم ترجمة فارسیاش] که از تعداد صفحاتش پیداست باید متن کامل (حالا!) باشد ولی نمیدانم چرا اسمش را انیمیشنی ترجمه کردهاند! متن کامل این ص را نخواندهام تا ببینم مشتاق خواندن این ترجمه میشوم یا نه.
مامانبزرگ جوزفین گفت: صدایت را بِبُر، خفاش پیر کچل! همین الآن هم بهاندازة کافی داریم عذاب میکشیم! من میخواهم بروم خانه!
ص 29
هممممممم!
ای کاش وقتی بچه بودم مجموعه کتابهای رولد دال را برایم میخریدند!
و البته کتابهای دیگری تو این مایهها.
درحالخواندننوشت: چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای، ترجمة شهلا طهماسبی.
دوشنبه که حرف این کتابها شد به این فکر کردم که هیچوقت شازده کوچولو را نخواندم! زمانی که مطمئنم اگر در دسترسم بود بیش از یکبار میخواندمش و حتماً عاشقش میشدم، که خب نداشتمش؛ زمانی هم مانده بودم کدام ترجمه را بخوانم و آخرش نتوانستم تصمیم بگیرم؛ زمانی هم احساس کردم آنقدر نقلقول درست یا نادرست از آن شده که اصلاً به خواندنش تمایلی ندارم؛ ...
ولی حالا احساس خلأ شازدهکوچولویی میکنم چون دیگر دارد میوهاش میرسد؛ هم میدانم کدام ترجمه را دوست دارم بخوانم، هم در مسیری قرار گرفتهام که باید شازده کوچولو خوانده باشم و هم خودم بینهایت کنجکاو و مشتاق شدهام.
ــفرمودهنوشت: ترجمة شاملو جان درست و اصولی نیست. البته منظور زبان آن است؛ درمورد محتوا صحبتی نشد. بهترین و درستترین ترجمه از آنِ قاضی، زوربای عزیز وطنی ، است. پس نتیجه گرفتهام ترجمة ایشان و هروقت هم توانستم، ترجمة ابوالحسن خان نجفی را بخوانم.
درمورد ماهی سیاه کوچولو هم، چون همیشه خیالم راحت بوده در بچگی بیش از یکبار خواندهامش، پس دیگر به صرافت نیفتادم بار دیگری هم برایش وقت بگذارم. اما دیدم ای دل غافل! جزئیاتش و حتی پایانش را از یاد بردهام! پس این هم به فهرست بازخوانیهام باید اضافه میشد.
مورد دیگر تیستوی سبزانگشتی است که سااالها اسمش را شنیدم و باارها تصور کردم چه داستانی ممکن است داشته باشد و تیستو چه شکلی است و ... اما دو یا سه سال پیش، که خواستم کتاب را بخوانم بیش از چند ده صفحه نتوانستم پیش بروم. فضای آن غمگین بود برایم.
به هر حال، اینها از سر بهانهگیری است. باید برایشان وقت بگذارم.