یکطوری رنگ سال را معرفی میکنند و از آقایان درخواست دارند اسم آن را یاد بگیرند و با قرمز یا نارنجی اشتباه نکنند که لابد من باید برای نگهبانی به [به کسل بلک] تبعید شوم و خجالت بکشم که تا همین دیروز به آن میگفتم نارنجی پرتقالی، از آن نارنجی خوشرنگها، ...! خداییش کدامشان نام آن را میدانستند؟ چند نفرشان هنگام اشاره به چیزی، که این رنگی باشد، گفتهاند مرجانی؟ من که نشنیدهام! لابد نباید تنهایی به قلعه تبعیدم کنند و تمامی دوروبریهام را هم با خودم ببرم!
اسم قشنگی است؛ خیلی هم خوب است آدم نامهای قشنگ طیف رنگها را بداند. ولی طوری حرف نزنید که انگار قنداقتان هم مرجانی بوده!
پرستار پاکتی را باز کرد و در همان حال که سرنگ و سوزنی را آماده میکرد، گفت: الآن چیزی بهت میدهم که کمکت کند بخوابی.
کل گفت: یک چیز بهم بده که هیولاها را از جلو چشمم دور کند.
رزی گفت: این کار فقط از خودت برمیآید.
ص 141
کُل نوجوانِ قانونشکنی است که محکوم شده یک ماه، بهتنهایی، در جزیرهای در شرق آلاسکا زندگی کند. این کار بهای بهزنداننرفتنش است و به توصیة گاروی، که این فرصت را برایش مهیا کرده، بهتر است در این یک سال به کارهایش بیشتر فکر کند و سعیش بر آن باشد که عوض شود. کل نصف عمرش، بهدلیل قانونشکنی، توی دردسر بوده دلیل محکومیتش کتکزدن شدید پیتر دریسکال است. آسیبهای روحی و جسمی که کل، با زدن پیتر، به او وارد آورده شدید و خطرناک و تقریباً جبرانناپذیر است.
اما کُل که بهشدت خشمگین است هیچ محکومیتی را حق خود نمیداند و قصد دارد، در اولین فرصت، از جزیره بگریزد. در واقع، رفتن به جزیره را هم بهعلت همین تصور امکان فرار، بر زندان ترجیح داد. خشم کل از خشونت افسارگسیخته و کتکزدنهای وحشیانة پدرش میآید، از ترس و بیتوجهی مادر الکلیاش و از اینکه، بهزعم او، بزرگترها فقط قصد داشتهاند او را به شخص دیگری ارجاع دهند و از خود، در قبال او، سلب مسئولیت کنند:
کُل از توجه و علاقة ساختگی همة کسانی که سعی کرده بودند مثلاً کمکش کنند نفرت داشت. برای آنها واقعاً مهم نبود که چه بلایی سر کُل آمده است. همهشان بزدل و ترسو بودند. ترس از چشمانشان میبارید. میترسیدند و در عین حال، خوشحال بودند که از دستش خلاص میشوند. در واقع، آنها تظاهر به کمک میکردند چون نمیدانستند دیگر چه کنند.
ص 12
زندگی در این جزیره و فکرکردن در تنهایی از فرهنگ بومی (سرخپوستان) مایه میگیرد و بعدها معلوم میشود خود گاروی و ادوین هم گذشتة تاریکی داشتهاند و جزیره را آزمودهاند. برای همین است که گاروی مشکل کُل را تا حد زیادی میفهمد و بهترین پیشنهاد را به او میدهد. اما کُل همان روز اول گند میزند و ماجراهایی رخ میدهد که خیلی چیزها را دگرگون میکند؛ آتشزدن کلبه، تلاش برای فرار، برخورد با خرس و مقابله با او، طوفان و زخمیشدن، ماجرای جوجهگنجشکها، برگرداندن کل، ... .
کتابی که من خواندم [1] دو جلد را در یک مجلد آورده (بخش اول: دستزدن به خرس روح؛ بخش دوم: بازگشت به خرس روح) و جلد دوم ماجرای شش ماه پس از بازگشت نخست کل از جزیره را روایت میکند. طی این شش ماه، کل در بیمارستان و زندان بوده تا دایرة دادرسی تصمیم دیگری دربارة او میگیرد.
بازگشت او با سختیهای بیشتری همراه است؛ باید خودش امکانات اقامت یکسالهاش را مهیا کند؛ از هیزمشکستن گرفته تا ساختن کلبه. بعد از چند روز، ادوین و گاروی او را تنها میگذارند و کل با یادگاریهای آنها (چاقوی کندهکاری و توصیة شنا در حوضچة سرد و غلطاندن سنگ اجداد) محکومیتش را آغاز میکند. اما وسوسة فرار همچنان در او هست؛ وقتی کندة بزرگ را میبیند، از خاطرش میگذرد که با آن قایقی بسازد. از این فکر، ترس و پشیمانی او را دربر میگیرد؛ برای همین، کنده را به توتمش تبدیل میکند و هر از گاهی، پس از دیدن حیوانی و گرفتن درسی از آن، نقش حیوان را روی چوب کندهکاری میکند (سگ آبی، خرس، عقاب، موش، گرگ).
غیر از تغییرات کلُ، چالش بزرگ بعدی مشکل پیتر است و پیشنهاد کُل برای حل آن. ادوین و گاروی خانوادة پیتر را راضی میکنند و داستان باز هم خوب و خوبتر پیش میرود.
روایت داستان را خیلی دوست داشتم، فلاشبکهایی در داستان، بهخصوص اوایل آن، وجود داشت که در جاهای مناسبی آمده بود و هم به داستان تعلیقهای کوچکی میبخشید و آن را خواندنی میکرد و هم اطلاعات درمورد شخصیتها را پروپیمانتر میکرد. روایت یکسوم پایانی کتاب هم جزئیات خیلی مهم و خوبی داشت؛ مانند کنش یا واکنشهای پیتر و کل و گاروی.
جایی در بخش اول کتاب، کل که زخمی شده، ناخودآگاه میخواهد ادعایش مبنیبر دیدن خرس روح را ثابت کند. ناگهان متوجه حقیقتی میشود:
کُل خواست جروبحث کند اما یاد خز سفیدی افتاد که از بدن خرس کنده بود. گفت: «ثابت میکنم...» ... ناگهان مکث کرد. تمام زندگیاش پر از دروغ بود. هرچه بیشتر دروغ میگفت، بیشتر مجبور میشد ثابت کند راست گفته است. هیچوقت آنقدر قوی نبود که خیلی راحت حقیقت را بگوید.
فکر کرد: امروز همهچیز تغییر میکند. از این به بعد، حقیقت را میگوید حتی اگر باعث زندانیشدنش شود.
ص 6- 145
و بعد خز را درون آب دریا میاندازد.
احساسات کل آنقدر خوب بیان شده که خیلی راحت میتوانستم او را درک کنم و جاهایی احساس میکردم زمانی چقدر خشم هم در من وجود داشته و حتی ممکن است هنوز هم پارههایی از این آتش را در خود داشته باشم!
دوستداشتنیها: ادوین و گاروی، گفتههای ادوین درمورد دو سرِ چوب (یک طرف چوب شادی بود و یک طرفش خشم. کل باید سمت خشم را میشکست تا از آن خلاص میشد. اما با شکستن آن سمت، فقط چوب کوتاه میشد چون هنوز «آن سر چوب» باقی بود! پس خشم هم بود «طرف چپ همیشه آنجا میماند». ادوین: مردم تمام عمرشان را صرف شکستن چوبشان میکنند تا از شر خشم خلاص شوند. ولی همیشه خشم سرجایش است و آنها خیال میکنند که شکست خوردهاند» ص 184)، اشارة ادوین به رقص خشم و رقص از روی حرکات جانوران،خود حوضچه و بعدش قلدادن سنگ اجداد، منتظرماندن کل برای فرارسیدن زمان مناسب رقص خشم و همچنین کاملکردن طرح چوب توتمش، حککردن نقش دایره روی چوب با کمک پیتر (همانجایی که برای رقص خشم باقی گذاشته بود).
گاروی: حالا چرا دایره؟ ... ممکن است به خاطر این باشد که هر جای دایره هم آغاز است و هم پایان و همهچیز دایره است؟
ص 303
مثل شروعی دوباره برای هر دو نوجوان و اینکه شاید روزی خودشان هم به کسی، برای گذراندن روزهایی در جزیره و فکرکردن، کمک کنند.
[1]. دردسرساز، نوشتة بن میکائلسن، ترجمة پروین علیپور، نشر چشمه (کتابهای ونوشه).
ـ بهنظرم بهتر بود اسم کتاب را در ترجمه عوض نمیکردند و نامهای اصلی را برای دو جلدش میگذاشتند.
ـ بعضی جملههای کتاب:
این را یاد گرفتهام که اگر آدم واقعاً قوی باشد، هم از دیگران کمک میگیرد و هم حقیقت را میگوید.
ص 167
از ادوین پرسید: رقص خشم چجوری است؟
ـ از همه سختتر است؛ چون با خشمت روبهرو میشوی و رهایش میکنی.
ص 194
اووووه، چاکلز عسل و خردل!
بیا تا دست در گردن هم
در کوچههای نیمهتاریک شهر قدم بزنیم
و من
بر شانههای برهنة آغشته به ماست تو
بوسهها بزنم
دردسرساز را توی مسیر برگشت تمام کردم و با اینکه خیلی واضح میدیدم صفحات کتاب دارد به سمت انتها میرود و حتی شمارة صفحهها هم جلو چشمم بود، از تمامشدنش جا خوردم. کتاب خیلی خیلی خوبی بود و ای کاش خیلی سال پش چنین کتابی میخواندم. حتی بهنظرم، توی برخورد دیروزم با توتوله هم تأثیر گذاشته بود و توانستم آدم مؤثرتری باشم (هرچند قدمبهقدم؛ از همین هم راضیام).
جالب بود که، از ابتدا، فکر میکردم حتماً صحنههای خیلی هیجانانگیزی از برخورد و ارتباط با خرس روح، در کتاب، تصویر خواهد شد اما اصلاً اینطور نبود و از این جهت، غافلگیری خیلی شیرینی داشت. خرس روح، مثل روح، قوی و واقعی و نامرئی بود.
ادوین گفت: توتمِ تو داستانِ توست؛ جستجوی توست و گذشتة توست. هر کسی این چیزهایش مالِ خودش است. به همین دلیل است که تو چیزی حک میکنی. به خاطر همین است که بعضی چیزها را با رقص نشان میدهی. به خاطر همین است که تلاش میکنی ... تا کشف کنی و داستان خاص خودت را خلق کنی.
ص 233
ـ حرفهای ادوین را هم باید با آب طلا نوشت؛ حتی اگر عیارش زیاد هم نباشد. آدم شکستخوردهای که بعداً قوی شده و هنوز به زخمها و جاهای شکستگیهاش واقف است واقعاً ارزش آشنایی و دوستی را دارد.
کتاب: دردسرساز، نوشتة بن میکائلسن، ترجمةپروین علیپور، نشر چشمه (کتابهای ونوشه).
این کتاب ترجمهای از دو کتاب Touching Spirit Bear و Ghost of Spirit Bear است.
بعد مدتهای مدتهاای مدتهااااا، یک پیالة بزرگ بورانی اسفناج خوردم!
قضیة من و بورانی خیلی وقت بود که تبدیل شده بود به ماجرای قیر و قیف؛ یک روز اسفناج داشتیم، سیر نداشتیم، یک روز ماست نبود، یک روز هم هوس میکردم حتماً با نان خشک محلی بخورم... خلاصه امشب فقط نان خشک نبود و چیزهای دیگرش بود.
1. یکی دیگه از کرمهای ذهنیم اینه که وقتی اینجا چیزی مینویسم، دوست دارم یه تصویر مناسب باهاش پیدا و آپلود کنم؛ حتی گاهی تصویری که ظاهراً مرتبط نباشه ولی در لحظه به من احساس خوب و مرتبط و مناسبی بده یا من رو یاد چیزی بندازه که، موقع نوشتن و انتشار اون مطلب، برام مهم بوده و خواستم اینطوری یادم بمونه؛ مث یه کلید یا راهنما برای سفر در دنیایی دیگه.
ـ خب طبیعتاً این کرم باید الآن بگه: بدو برو واسه این دو خط هم یه تصویر سفر در دنیای دیگه سرچ کن بچسبون اینجا. و من بهش میگم: کرم جان! خودت هم میدونی اگر این رو بلندتر بگی یا اصلاً بهش فکر کنی، از چشمم میفتی و دیگه کرم ذهنیم محسوب نمیشی و از دستت راحت میشم. پس از اونجا که «کرم» هستی و کرم داری، مطمئنم خیلی زرنگی و نمیخوای از دستت راحت شم و متأسفانه مراقب اون دهن گشادت هستی!
سورزدن به کرم: از حق نگذریم، کرم بدی نیست. گاهی همین گشتن تو تصویرها باعث تفرج خاطرم میشه.
2. کرم بعدی رو بهتون معرفی میکنم: ایشون مراقب و ناظرن که من به زبان محاوره ننویسم مگر در جایگاه واقعی خودش. مثلاً برای این مطلب و مطلب قبلیش قراره با خطکش بزنه کف دستم. اما من پام رو با دمپاییم، به نشانة تهدید، بلند کردم و فهمید اگر پرروبازی دربیاره با یه حرکت لهش میکنم. قراره با هم مسالمتآمیزتر از این حرفها برخورد کنیم.
بیا!
همینو میخواستی؟
فهرست کتابای «میخوام بخونمشون»م تو گودریدز از فهرست کتابایی که تا حالا خوندم جلو زد!
ـ ولی اصلاً گودریدز به آدم وسواس عنایت میکنه ها. مثلاً هر سال این برنامة چالش کتابخونیش یه کاری میکنه بیشتر اوقات به تعداد صفحههای خوندهشده/ نشده فکر کنم تا محتوا یا چیزای مهم دیگه از کتاب. هر کار هم بکنم باز اون کرم صفحهشمار تو ذهنم هست؛ حتی حالا که دارم بینهایت از خوندن کتابا لذت میبرم. یکی دیگهش هم همینه که تا حالا سعی میکردم اون دوتا فهرست بالا به نفع خوندهشدهها باشن که خب، بهسلامتی و بهقول هاگرید و اسلاگهورن: پوووووووففففففففففف! طلسمش باطل شد.
خب حالا مهم نیست.
مسئله اون وسواسه که مهمه. یه جورِ شیرینیه! حتی همین حالا هم، که دارم تقبیحش میکنم، ازش خوشم میاد! دوست دارم باشه این چیزها اصلاً! خودم باید یاد بگیرم جنبههای مهمش رو پررنگتر کنم.
آها! بعد، یه چیزی:
من نمیدونم چطور میشه از بخش بلاگنویسی گودریدز استفاده کرد. دیدم بعضیا میان گاهی یه چیزایی مینویسن ولی من هرچی گشتم گزینهای برای این کار نیافتم.
دیروز تا توانستم، گشتم و متأسفانه نیافتم! کتاب محبوبم چاپ سال 91 است و گویا تجدید چاپ نشده و نسخهای از آن را نتوانستم پیدا کنم.
باید راههای بیشتری را امتحان کنم.
دیوید آلموند عزیز،
هفته پیش مینا بودم و برای کتاب اسکلیگ از شما تشکر کردم.
این هفته بابت کتاب زیبای قلب پنهان سپاسی بزرگ تر به سمتتان می فرستم و جو ما... مالونی می شوم.
با فین فین و ارادت،
سندباد دلباخته
آریا: وقتی اسم شخصی رو بهت بگم،چقدر طول میکشه بکشیش؟
جکن هگار: یک دقیقه... یک ساعت... یک ماه ... کشتن به عهدة منه نه تعیین زمانش.
آریا: پس بهم کمک کن فرار کنم. بهم قول دادی کمکم میکنی.
جکن: کمک برای فرار توی قولمون نبود؛ فقط کشتن.
آریا: خب .. اگه اسم کسی رو بگم، میکشیش؟ اسم هرکی که باشه؟
جکن: قسم به خدایان جدید و خدایان قدیم که نمیشه شمردشون این کار رو میکنم.
آریاک بسیار خب، .. جکن هگار!
جکن: دختر اسم خود مرد رو بهش میگه؟ خدایان مسخرهبازی سرشون نمیشه! باهاشون شوخی نکن!
آریا: شوخی نیست. مرد باید خودش رو بکشه!
جکن: اسمم رو پس بگیر!
آریا: نه!
جکن: خواهش میکنم!
آریا: خیلی خوب! اسمت رو پس می گیرم. به شرطی که کمک کنی من و دوستام فرار کنیم.
جکن قبول نمیکند.
آریا: جکن هگار!
جکن: دختر شرافت نداره!
آریا شانه بالا میاندازد و خونسرد نگاهش میکند.
جکن: اگر این کار رو بکنم، دختر باید فرمانبردار باشه.
آریا: دختر فرمانبرداره.
دختر و دوستاش نصف شب میتونن ازدروازه رد بشن.
فصل دوم؛ اپیسود 8
دیروز (اواخر فصل 3) بهنظرم آمد شکم هنرپیشة رابین خیلی غیرعادی قلمبه است؛ طوری که از زیر تونیکهای گشادش هم مشخص میشود! اصلاً چرا رابین دارد تونیکهای آستیندار گشاد میپوشد؟ نکند هنرپیشهاش حامله است؟
بله، طبق جستجوی بنده، در می 2009 (زمان پخش همین فصل) ایشان اولین فرندش را بهدنیا آورد!
راستش همیشه اسم کوچکش هم برایم عجیب بود، ولی به صرافت گشتن درموردش نیفتاده بودم. سر همین ماجرای شک در بارداریاش، متوجه شدم اسمش (cobie) مخفف Jacoba است. از دید من، جیکوبا خیلی زیبا اما سخت است!
وااای وااای! هنرپیشة لیلی هم همینطور! در همان زمان! راستش شکم لیلی و لباسهایش (که مثل رابین بود) مشکوکم نکرد! انقدر حواسم پیش رابین بود که لیلی را فراموش کردم!
1. وی فراخی را کنار گذاشت و به آبنمک متوسل شد.
بدینترتیب، از نصف شب تا حالا، گلویش اوضاع بهتری دارد و تصمیم گرفته، با وجود سردرد اندک و احساسی شبیه آدمهای تا حدی تبدار، دکتر نرود و با آبنمک و دمنوش حالش را بهتر کند؛ و البته استراحتتتتتتت!
راستش فکر کنم گرفتن آنتیبیوتیک، برای این مقدار بیماری، هنوز زود است. شاید 1-2 روز به آن وقت بدهم ببینم بهتر میشود یا نه.
نمیدانم چطور حاضرم دهجور دمنوش آماده کنم ولی بهراحتی دست و دلم به آبنمک قرقرهکردن نمیرود! نمیفهمم کجایش سخت است؛ تازه، تأثیرش اینقدر خوب و سریع است.
2. کتاب دردسرساز خیلی خوب نوشته شده و احساسات درونی نوجوانی خشمگین و آزرده و ناسازگار با اجتماع را بهخوبی نشان میدهد. توی گودریدز، بهنظرم آمد کتابی که من میخوانم شامل دو جلدِ کتاب اصلی است در یک مجلد. باید ببینم نام بخش دوم کتاب با جلد دوم کتاب اصلی یکسان است یا نه.
[1]. در چند سطر از این کتاب، به گنجشکی با جوجههایش اشاره شده. بدم نیامد از این عنوان که همیشه برایم شیرین است اینجا استفاده کنم.
نیم ساعت پیش که پا شدم آب نمک قرقره کنم، یکهویی خشکم زد!
یا همه حضرات!!
یادم افتاد که خواب امواتم را دیدهام!
یکیشان بدجور با من دعوا و دادوبیداد داشت؛ گفته بود فلان مانتو/ بارانی اش را برایش یواشکی پست کنم و من انجام داده بودم. حالا حضوری آمده بود به دعوا که من منظورم این نبوده و آن بوده و تو برنامه های مرا خراب کردی. البته من هم هی دلیل میآوردم که خودت گفتی این و ... آخرش هم گفتم اصلاً به من چه! پیش آمده دیگر! میخواستی به کس دیگری بسپاری یا خودت راه بیفتی بیایی برش داری؛ مثل حالا که آمدهای به شکایت.
بعد هم رفتم پیش آن یکی متوفا، که در حیاط نیمهتاریک خانهشان،روی صندلی، در مرز تاریکی و روشنایی و پشت به نور نشسته بود. خیلی کوتاه داشتم ماجرا را برایش توضیح میدادم. انگار برایش مهم بود علت این دادوبیدادها چیست و اصلاً یادم نیست چه گفت یا بعدش چه شد!
انشالله که خیر باشد.
اه، گندش بزنند!
گلویم چرکی شده و انگار ته حلقم صخره های نوک تیز چندتنی نشانده اند.
1. از طرز زیرنویسنوشتن برای سریال آشنایی با مادر خیلی خوشم میآید! مثلاً به هم میگویند:
ـ بلیط گرفتم بریم کنسرت علیرضا عصار
ـ فلانی توی ماشینش جواد یساری گوش میکرد
ـ بعدش رفتم فری کثیف ساندویچ خوردیم
ـ شبکة شما امتیازش از اون شبکة کرهای که همهش جومونگ و ققنوس پخش میکنه پایینتره
حالا ممکن است جملههایی که نوشتم عین عین همانهایی نباشند که دیدم ولی مضمونشان خیلی شبیه است. غرضم این بود تا جایی که یادم مانده شبیه باشند و یادم بماند منظورم چه بود!
2. آه ...، ای بارنیِ عاشق!
بارنی هم که عاشق میشود نگاههاش معنادار و احساساتبرانگیز میشود. راستش تا این لحظةعمرم، تنها شخصیت مهمی که از نگاههای عاشقانهش خوشم نیامد دکتر هاوس بوده. چقدر وحشتناک است آدم بدجور شکسته پکسته باشد و بدترتر اینکه نتواند خودش را درستحسابی جمعوجور کند! نخواهد و نتواند و همة اینها!
من میخواهم و دلم میخواهد که بتوانم.
دستکم امتحانش ضرری ندارد.
بهتر است یک قدم بردارم تا خیلی چیزها روشن شود و تصمیمگیری هم راحتتر.
دیشب، برای حالخوبکنی و دورنماندن از فیلمبینی، اسکلیگ را دیدم. با اینکه بهنظرم داستان را خراب کرده بودند؛ از دیدنش خوشحال شدم و تا حدی لذت بردم؛ بهخصوص برای منظرههاش.
ولی هرچه فکر میکنم این مینا (حتی اگر به ظاهرش کار نداشته باشم) آن مینای توی کتاب نبود که فکر کنم نویسنده برایش کتاب جداگانهای نوشته و نگاهش آنقدر نافذ است که باعث شد توصیفش را برای خودم یادداشت کنم. نقش توکاها و جغدها خیلی کمرنگ بود و ... اصلاً خود نویسنده این فیلم را دیده؟!
اما از حق نگذریم، گریس خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. آن جملهای را که توی فیلم میگفت (یادت باشه، اونا اگر میتونن راه برن باید راه برن؛ اگر میتوننب رقصن باید برقصن؛ اگر میتونن پرواز کنن باید پرواز کنن) بهخاطر ندارم کجای کتاب نوشته شده بود. اصلاً بود توی کتاب یا نه.فقط آن ایدة برج مخروبة توی فیلم، بهجای خانة موروثی و متروک توی کتاب، کمی جالبتر بود.
داشتم دنبال فیلم کریسمس مبارک، خانم کینگ میگشتم (فعلاً نیافتمش) که خیلی غافلگیر شدم! [این سایت] کل سریال اونلی را برای دانلود دارد! اول از همه، قسمت آخر سریال را که چند شب پیش پخش نکردند! دانلود کردم. ابتدای آن، گاس میگوید: داریم میرسیم. بوی دریا رو حس میکنم و هوا و فضا تابستانی و خوشکل و پرنس ادواردی است. خیلی چیزها دارد تغییر میکند؛ از جمله مدل موهای ژانت و ریچل لیند. سارا هم برای این رویداد بزرگ برمیگردد و خیلی خوشکل و خوشلباس است. دلم برای استوارت خیلی سوخت؛ برخلاف 20 سال پیش که دلم میخواست با ضربههای نیمبوس 2000 از جزیره بیندازمش بیرون!
الآن هم خوشحالم که میتوانم از روی سایت IMDB خلاصة اپیسودها را بخوانم و آنها را که برایم جالبتر بودند، برای یادگاری، دانلود کنم. این هم پروژة جدید که میشود بهانة شیرین سحرخیزی.
و دارم فکر میکنم اگر همت کنند و نسخةجدیدی برای این سریال بسازند چقدددددر دیدنی میشود!
فکر کردم هیچوقت نمیشود فقط با نگاهکردن به دیگران فهمید به چه فکر میکنند یا چه اتفاقی در زندگیشان افتده است.حتی دربارة آدمهای مست یا احمق؛ آنهایی که کارهای احمقانه میکنند یا بلندبلند حرفهای مزخرف میزنند یا سعی میکنند همهاش دربارة خودشان با تو حرف بزنند هم نمیشود چیزی فهمید
...
به همة صورتها نگاه میکردم و وقتی که اتوبوس میپیچید، به عقب و جلو میرفتم. میدانستم اگر کسی به من نگاه کند؛ او هم چیزی دربارة من نخواهد فهمید.
ص 18
وااای خدا! انقدر از فضای کتاب خوشم آمده که تصمیم گرفتم حتماً برای خودم بخرمش و بار دیگر هم بهزودی بخوانمش و با هایلایتهای رنگی، بعضی جاهاش را حسابی رنگی و خطخطی کنم.
راستش باید اعتراف کنم چند ماه پیش، کتاب چشم بهشتی را، از همین نویسنده (دیوید آلموند) امانت گرفتم اما بیشتر از چند صفحه نتوانستم بخوانم. فضاش برایم تلختر از این یکی بود. البته آن هم، مثل اسکلیگ، یکجور پلشتی واقعی محیطی داشت که کمی چندشآور بود. چون چیزی درمورد نویسنده نمیدانستم، بیتلاش دوباره برای رسوخ به کتاب، خیلی راحت پسش دادم. اما الآن اسکلیگ را با لذت میخوانم چون توصیه شدهام به خواندن همة کتابهای آلموند جان و باید درصدد باشم دوباره آن کتاب قبلی را بگیرم و بخوانم.
مینا آستین کتش را از دستهایش پایین کشید و کت را از تنش درآورد. آنچه هردو ما آرزو میکردیم ببینیم؛ دیدیم. زیر کتش، بالهایی بود که از پارگیِ پیراهنش بیرون زده بود. وقتی بالها آزاد شد، آهسته از کنار کتف باز شدند. بالها نامرتب و کجوکوله و پوشیده از پرهای درهمبرهم و چینخورده بود. بالها موقع بازشدن میلرزید و صدا میداد. از شانههایش پهنتر و از سرش بلندتر بود
...
مینا آهسته پرسید:چه میکنی؟
جواب دادم:میخوام مطمئن بشم واقعاً دنیای بیرون وجود داره
ص 103
مایکل و مینا را خیلی دوست دارم و اگر در دوران نوجوانی این کتاب را میخواندم، حتماً دوست داشتم خودِ مینا باشم. اسکلیگ فوقالعاده است. همزمانی حضورش در خانة مایکل (بهتر است بگویم همزمانی کشف او از سوی مایکل در خانه) با بیماری خواهر کوچولو و مقایسة بدن و پوست این دو در ذهن مایکل و از طرف دیگر، اشاره به نظریة تکامل و تغییر شکل استخوانبندی انسانها، توجه به اسکلت موجودات که در نقاشیهای مینا و درسهای مایکل و مینا نمود پیدا میکند خیلی خیلی برایم جالب است. انگار میخواهد این را بگوید که اسکلیگ فرشتهای راندهشده است یا حتی با توجه به این جمله که دو بار تا اینجا تکرار شده: «کتفها جایی است بالهایمان بوده و بعدهاهم درمیآید» انسانی است که در مسیر تبدیلشدنش به فرشته شکست خورده یا هنوز مرحلة دگردیسیاش کامل نشده.
خب، حالا که کتاب تمام شده حدسهای بالا هم میتوانند درست باشند و هم نه. بهنظرم نباید درمورد اسکلیگ خیلی قطعی حرف زد. بهخصوص که گویا به او مرد جغدی هم میگویند (موقع دانلود فیلمش متوجه این نکته شدم و در خود کتاب هم، فقط به شباهت تغذیهاش با جغدها اشاره شده و اینکه در آخر داستان هم جغدها در خانة متروکه بچهدار میشوند و ...).
نکتة جالب دیگر هم خوابدیدنِ مادر و بعدش نقاشی مینا و تعجب مادر بود و هم احساس یگانگی مایکل با خواهر کوچولوش و آن بخشهای کتاب که به ضربان قلبش اشاره میکرد یا دنبال ضربان قلب دیگری میگشت که نشانة حضور خواهرش در این دنیا بودند.
در آن صفحاتی که به دوستان مایکل و ارتباط او با آنها و از طرفی با مینا اشاره میکرد (بیان تقابل این دو رابطه) نشان داد مینا هم مثل کوت و لیکی ممکن است سریع قضاوت کند، از دوستان مایکل خوشش نیاید و روی آنها اسم بگذارد. اما نه مینا لزوماً آدم سطحی و دوست بدی است و نه آن دوتا. چون مایکل از این تقابل ناراحت نشد و حتی خیلی دوست داشت این ماجراهایش با مینا را روزی برای آنها هم تعریف کند.
خلاصه اینکه من هم خیلی مشتاق شدم روزی، در وضعیتی درخور و ضروری، اسکلیگ را ببینم و یادم باشد برایش 27 و 53 و آبجوی سیاه و شهد خدایان ببرم! اگرچه از رفتنش حتماً ناراحت میشوم، میتوانم پرهایی را که برایم به یادگار میگذارد در ساختن یک رؤیاگیر خاطرهساز بهکار ببرم.
[1] یادم باشد آن نسخهای که میخواهم برای خودم بخرم با ترجمة نسرین وکیلی باشد.
جالب شد! موقع جستجوی تصویر برای کتاب اسکلیگ، متوجه شدم جزیرهای به نام اسکلیگ مایکل در ایرلند وجود دارد که انگار به آن لبة دنیا هم میگویند (؟) و البته ارتباطش را با جنگ ستارگان متوجه نشدم! حوصله هم ندارم بیشتر بگردم.
تأکید-نوشت: از مدل لباسپوشیدن در عکسی که طوسی- مشکی است خییییلی خوشم میآید
دیوید آلموند عزیز،
واقعا که چقدر کتابهایتان خواندنی و دوست داشتنی اند!
اسکلیگ را آخر شب تمام کردم و خیلی دوستش داشتم. دیروز ظهر، موقع استراحت، داشتم به آن فکر میکردم و توی خواب و بیداری، بهنظرم آمد من هم مثل مینا دارم زیرلب اسم اسکلیگ را صدا میکنم.
پشت جلد قلب پنهان را هم خواندم و تنم مورمور شد! بینهایت مشتاق شدم خیلی زود خواندنش را شروع کنم. مطمئنم اگر نویسنده میشدم دلم میخواست چندتا کتاب مثل کتابهای شما بنویسم.
مخلص شما و قلم سحرآمیزتان،
سندباد