[این کتاب] هم، که تصویرگریهاش دلم را برده بود، ترجمه و منتشر شد
ولی نمیدانم چرا از نزدیک که دیدمش و ورقش زدم دیگر چندان بهش متمایل نبودم!
جاروبرقی وسط هال خاموش است و منتظر تا بقیة مأموریتش را انجام دهد؛ تلویزیون روشن است چون فیلم هری پاتر و جام آتش دارد پخش میشود (الآن رسیده به ابتدای مرحلة مسابقة سه جادوگر) و همین که صدای شخصیتها و موزیک و سروصدای فیلم به گوشم میرسد قلبم را گرم میکند؛ چراغ اتاق وسطی روشن است تا یادم نرود در آن اتاق کار نیمهتمامی دارم و باید سروسامانش دهم (5 دقیقه هم وقت نمیبرد)؛ کیک دارچینی روی اپن آشپزخانه است و باید بلند شوم دمنوش اسطخدوس بگذارم؛ کاپکیکهای کاکاکوئی هم توی ظرفشان جا خوش کردهاند (امروز با همکاری توتوله دو جور کیک پختم ـبرای آنکه راضی شود مسئلة ریاضی و تقسیم حل کند) و سهم من سهتاست. از نیمساعت پیش هوس کردهام وبلاگ بنویسم و کلاً دلم برای این میز تنگ شده و برای همین، خریدهای واردنشده را هم توی تقویم کوچک نارنجی وارد کردهام و به گودریدز هم سرزدهام. ادامة کارهای اصلیام روی میز گوشة هال است و باید کمکم بلند شوم و از آشپزخانه شروع کنم و یکییکی این کارها را انجام بدهم و نهایتش هم بنشینم پشت میز هال و شاید هم آخرشب بخشی از فیلم یا یک قسمت از سریالی را هم دیدم (اینجای متن، نویسندگان خیلی قدیم چیزی مینوشتند؛ مثلاً «اللهُ اعلم» یا «تا خدا چه خواهد» یا چیزی شبیه اینها). البته به لحظات ملکوتی ضجههای ایموس دیگوری هم (در فیلم هری) نزدیک میشویم و .. میخواهم ننویسم ولی نمیدانم چرا کمی تپش دارم!
همة اینها به کنار، بدجوور دلم میخواهد کتاب هم بخوانم و این پانصدصفحهایِ جالب و سیاهسفید را زودتر تمام کنم.
کمیبعدترنوشت: فیلمش هم که ساخته شده (2017) (؟)! اخطار! عود مرض همیشگی تمایل برای دیدن فیلم کتابی که دوستش داری!
ᗷᗩᒪᒪEᖇIᑎᗩ
یکی دیگر از دلایلم برای دوستداشتن نویل آنجا بود که خیلی سریع داوطلب رقصیدن میشد
دیشب خیلی اتفاقی [فیلمی از وودی آلن] دیدم. همان ابتدای فیلم، نام بازیگران بهترتیب الفبا: آنتونیو باندراس. اوه! حتماً باید ببینمش.
غریبه، غریبهای که، جایی از زندگیات، میبینی منتظرش هستی تا بیاید و اوضاع را درست کند یا رنگ واقعی زندگیات را به تو نشان بدهد. حتی اگر بلندقامت و تیره/ تیرهپوش هم نباشد.
فیلم خیلی خیلی دیدنی و جالب بود. مثل باقی فیلمهای آلن، تا جایی که یادم میآید، طرف کاری می کند که خیلی زود در موقعیت بدی قرار میگیرد؛ موقعیتی که خود من با دیدن فیلم خودم را بر سر دوراهی فرار و گموگورشدن یا حتی زدن و کشتن یک فرد دیگر میبینم!
بیشتر از همه، هلنا جالب بود که هی فرتوفرت میرفت پیش آن خانم پیشگو. ایدة خیلی خوبی بود. اگر من داستاننویس بودم،دوست داشتم حتماً یکی از داستانهایم را اینطور شروع کنم و دلم میخواست اثر خاص و درخشانی از آب دربیاید؛ چه فانتزی باشد و چه واقعگرا. بله، هلنا از این جهت هم جالب بود که خیلی اعتقاد داشت زندگیاش زا تغییر دهد و بهتر کند برای همین همیشه از کمی بیرونتر و با فاصله زندگی خودش و دیگران را میدید. حالا درست است که مراجعه به پیشگو این اعتمادبهنفس را به او داده بوداما هرچه بود نتیجه خوب بود. انگار غریبة زندگی هلنا خود پیشگو بود!
از شخصیت فردی مثل دیا بدم میآید؛گاو بهتماممعنا! خاک تو سرش اصلاً!
خوبیش به این بود که ته داستان باز بود و جاهایی هم خیلی باز؛ مثلاً ماجرای روی. یکی از نکتههای بامزهاش پنجرة اتاق روی و بعدتر تغییر زاویة دیدش (حاصل تغییر پنجره) بود.
اووع اوووع! وقتی فیلم جنایات گریندلوالد آمده باشد، حتی با هاردساب کرهای، حاضرم ببینمش.
دیشب حدود یک ساعتش را دیدم و هنوز بهاندازة فیلم اول جذبم نکرده. بیشتر اشتیاق من بابت حضور دامبلدور (جود لا) بوده که تا اینجا، با شیطنت، فقط یک صحنه حضور داشته است. امیدوارم بعداً بیشتر شود. از ملاقات دوباره با جیکوب کووالسکی هم بسیار خوش وقت شدم!
آخی، ناگینی و کریدنس چقدر طفلکیاند! یعنی حالا که به پیشینة ناگینی اشاره شده، به دلیل آن هم پرداخته شده؟ یا اصلاً لزومی ندارد؟ نمیدانم چرا فکر میکنم کمی لزوم بهتر است.
برای اینکه به محدودیتهات غلبه کنی، باید اول اونا رو خوب بشناسی.
سیرک شبانه [1]، ص 37
ـ امروز بدون موزیک رفتم و آمدم. البته نیمساعت آخر برگشت را از گوشی مدد جستم و چندتا آهنگ انرژیبخش خودم را مهمان کردم. امپیتری قِرَش گرفته بود و شارژش الکی خالی شد! من هم 90 صفحه از کتابی که دستم بود خواندم و راستش بهم نچسبید [2]. جزئیات و خط داستانی خیلی دقیق و دلچسب نبود. ماندهام چطور 4 ستاره گرفته! و اینکه چطور در آن قفسة خاص پیداش کردم؛ آنجا که جای «ازمابهتران» ِ کتابهاست! باید دفعة بعد بپرسم حتماً.
ـ یوهو! علیالحساب 50 صفحه از کتابی را خواندهام که هلاکش بودهام. این هشدار را به خودم دادهام که ممکن است اصلاً آش دهانسوزی نباشد ولی هیجانش خیلی خوب است.این یکی، برعکس بالایی، خط داستانی خوبی دارد و موضوعش برایم جذاب است و جزئیاتش برایم تأملبرانگیز بوده. امیدوارم همینطور خوب پیش برود. آنقدر بابتش خوشحال بودم که اینبار به دیوید آلموند مرخصی دادم و سراغ کتابی از او را نگرفتم. البته بعید میدانم فعلاً بیشتر از آن سهتا کتابی که خواندهام چیزی داشته باشند.
[1]. نوشتة ارین مورگنشترن، ترجمة مریم رفیعی، نشر ایرانبان.
[2]. ساحره و جادوگر، نوشتة جیمز پترسون.
گرگهای توی دیوار، نوشتة نیل گیمن، ترجمة فرزاد فربد، تصویر سازی از دیو مککین، انتشارات پریان، 1396.
جایزة انجمن علمیـ تخیلی بریتانیا (2004)؛ کتاب سال بهانتخاب کودکان (2003)؛ بهترین کتاب تصویری کودک بهانتخاب نیویورک تایمز (2003)
گروه سنی ب
لوسی یکروز سروصدایی از توی دیوارهای خانه میشنود و متوجه میشود دیوارهای خانه محل رفتوآمد گرگها شده است. او این مطلب را با پدر، مادر و برادرش درمیان میگذارد. آنها حضور گرگها را باور ندارند و فکر میکنند موجود دیگری داخل دیوارهاست. اما همگی شنیدهاند که «اگر گرگها از دیوار بیرون بیایند، کار تمام است».
بالاخره روزی گرگها از دیوار بیرون میآیند و خانه را تصاحب میکنند. خانوادة لوسی فرار میکند و همگی ساکن حیاط پشتی میشوند. لوسی که خوک عروسکی محبوبش را جا گذاشته،شباه، یواشکی به خانه بازمیگردد و از توی دیوارها حرکت میکند و خوکش را برمیدارد. اعضای خانواده هر یک مکانی جدید را برای زندگی پیشنهاد میدهد که گرگی نتواند وارد دیوارهایش شود.
اما لوسی داخل دیوارهای خانة خودشان را برای زندگی پیشنهاد میکند و بقیه، چون جای مناسبتری در درسترس نیست، میپذیرند. گرگها همچنان مشغول خوشگذرانی و بههمریختن خانهاند. لوسی و خانوادهاش، که این اوضاع را از راه چشمهای درون تصاویرآویخته بر دیوارها میبینند، با تنها چیزی که در دسترسشان است، یعنی پایههای صندلی شکستهای که داخل دیوار جا مانده، به گرگها حملهور میشوند و آنها را از خانه بیرون میکنند. گرگها با وحشت فرار میکنند چون برای آنها هم بیرون آمدن آدمیزاد از داخل دیوارها بهمعنای پایان کار است.
آنها خانهشان را پس میگیرند، همهجا را مرتب و آثار حضور گرگها در خانه را پاک میکنند اما پس از مدتی لوسی متوجه سروصدای دیگری در دیوارها میشود و اینبار خانوادهاش هم نزدیکبودن اتفاق جدید را درمییابند؛ فیلی درون دیوارهاست!
بهنظرم آمد که شاید، در هر وضعیت نامتعارفی، نقطة ضعف ما همان نقطة ضعف وضعیت موجود باشد و حمله به آن نقطه باعث عقبنشینی آن شرایط نامطلوب شود.
لوسی دختری خیالپرداز و تا حدی شجاع است و برای حفظ آنچه دوست دارد، تلاش میکند.
[کتاب «گرگها در دیوار» از کابوس دختر چهارسالة نویسنده، نیل گیمن، تاثیرگرفته. مَدی در خردسالی خواب میدیده که در دیوارهای اتاقش گرگها زندگی میکنند. اما این داستان شاید بدون تصویرسازی دیو مککین نمیتوانست تااین حد موفق و جذاب شود. مککین در تصویرسازیاش از تکنیکهای متنوعی استفاده کرده؛ عکاسی، طراحی و تصویرسازی کامپیوتری از روی عکس که او انجام داده، آنقدر داستان را زیبا و هیجانانگیز کرده که آدم را مجبور میکند، قبل از خواندن، یک دور تصویرها را ببیند.
نیل گیمن نویسندة بریتانیایی مشهوری است. شهرتش بیشتر به خاطر سبک تخیلی است که معمولاً با تصویرسازیها عجیب و خوشتکنیکی همراه است. بهاعتقاد او، در ادبیات کودکان نباید خیلی دنیای سرشار از خوبی و خوشی و زیبایی و روشنی را نشان داد. او تأکید دارد که باید تاریکیها را به بچهها نشان داد تا توانایی درکش را پیدا کنند و برای روبهروشدن با آنها آماده باشند.
ـ طبق معمول این سه هفتة آلموندخوانیام، تصمیم گرفتم توی کتاب آخری که خواندهام کیت باشم؛ البته دختر. دختری به اسم کیت (Kit).
ـ بوتهزار کیت را تمام کردم و بخشی از قلبم را در آن جا گذاشتم؛ بخشی بزرگتر از آن که در قلب پنهان جا گذاشته بودم.
تصمیم گرفتم آرامتر کتاب بخوانم حتی گاهی، به عادت معهود دوران کودکی و نوجوانی، برگردم بعضی صفحهها را مزهمزه کنم و چندباره بخوانم. خلاصه اینکه «آهستهتر وحشی» شوم.
ـ جمعه غروب در باتلاق ولع خواندن کتاب و دوختن لباسهام و احساس «بجنب، ممکن است دوباره وقت کم بیاوری!» دستوپا میزدم و رسماً احساس کردم تا مرز جنون واقعی فاصلهای ندارم! حتی گوشدادن به آهنگهای فوقالعادة جف ویکتور هم بدتر دیوانهام میکرد! انگار توی فضای بدون جاذبه معلق شده باشم و قرار است از شدت دیوانگی، آرامآرام، بمیرم! خودِ کارهایی که انجام میدادم بد نبود و اتفاقاً جریان خیلی خوبی هم داشتند؛ دقیقاً همان جملة موذی پسِ پشتشان، که انگار ذهنم گاهی تکرارش میکرد و کمکم شده بود دلیل اصلی انجامدادن این کارها، داشت اوضاع را به سمت بدترین حال می برد.
هنوز هم اندکی تلخیاش مانده که باید یکطوری بیرونش بریزم و از دستش راحت شوم.
واقعیت جایی در وجود انسان و در زمانی است که احساس روشنایی از درون بدن حس میشود. مهم نیست که شب باشد یا روز، تاریکی یا روشنایی، چرا که در این حالت روشنایی همواره همراه انسان است، در حرکات، موسیقی، شعر.
ـ رقص روی لبه، هان نولان
«مشکل دنیا این است که انسانهای باهوشْ پُرند از شک و تردید. حال آنکه آدمهای احمق از اطمینان لبریزند.» ــ چارلز بوکوفسکی [1]
به میزان درست/ غلطبودنش و آهونالههایی که میشود از دست گروه دوم سرداد کاری ندارم. مهم این است که چندبار توانستهایم مچ خودمان را، در آن حال اطمینان و لبریزبودن از آن، بگیریم و حماقتمان را اصلاح کنیم؟ بدا اینکه چندبار از دستمان دررفته است؟!
به مرتبهای از بیماری رسیدهام که صدایم گاه به صدای جوجهخروسهای تازهبالغ خودشیفته پهلو میزند و سرفههای شبانة کورکنندهای دارم (که خدا را شکر، طولانی نیستند؛ ولی هستند) و هنوز دارم استخاره میکنم که بروم دکتر یا نروم!
[1]. از تلگرام
یک وقتهایی با خودم فکر میکنم «ای دل غافل! چه همه گذشته و من دژاوو نداشتهام/ نشدهام (؟)».
این احساس وقتی بچه بودم خیلی بیشتر بود و فاصلههاش خیلی خیلی کمتر؛ طوری که برایم عادی شده بود و گاهی منتظرش بودم یا میفهمیدم دارد میآید. بعد سریع میآمد و پررنگ پررنگ میشد اما فقط در حد چند صدم یا دهم ثانیه،و بهسرعت شروع میکرد به کمرنگشدن و من چون درگیر مزهمزهکردن آن لحظة پررنگش بودم،کمرنگها را از دست میدادم و وقتی به خودم میآمدم که دیگر کلاً رفته بود و جایش را حس ناآشناپنداری آن ثانیهها را گرفته بود.
خیلی بعدتر ـیادم نیست کِی؛ فقط یادم است که اتفاقا افتادـ انگار ذهنم آزموده شده بود که دیگر روی آن صدم ثانیهها و پررنگها مکث نکند چون تا میآمدم مکث کنم، دستم را میگرفت و میانداخت در دامن ثانیههای کمرنگشوندة بعدیش و من آن لحظات را عمیقتر تجربه میکردم. ولی نمیدانم از کی فاصلة این تجربهها بیشتر شد؛ طوری که الآن اصلاً یادم نمیآید آخرین دژاوو را کی داشتهام [1].
نمیدانم دلیلش چیست ولی کمی بابتش ناراحتم. انگار قدرت عجیب بامزهای را از دست داده باشم.
[1]. الآن که نوشتم «یادم نیست»، یادم افتاد یک تجربة خیلی خیلی عجیب باحال هست که، برخلاف دژاووهای همیشگی، یکباره نیست؛ تکرارشونده است: بخشی از خیابان فرعی محلمان یک انرژی عجیبی دارد؛ هروقت از آنجا رد میشوم، انگار وارد فضایی میشوم که چسبناکی نامرئی عجیبی دارد و ذهنم را به خودش میکشد. مرا یاد جاها و احساسهایی میاندازد که نمیتوانم قطعی بگویم کی و کجا تجربهشان کردهام. این «محل» دژاوویی چندوجهی دارد؛ چندمتری از آن را انگار زمانی در یکی از خوابهایم دیده بودم (خوابی که تقریباً مطمئنم مال قبل از دیدن آن مکان بوده)، بخشهایی از آن از جهت شرق به غرب یک چیزهایی را در مغزم بیدار میکند و از جهت غرب به شرق (اگر از پیادهروی روبهرویی و در جهت مخالف قبلی راه بروم) یک چیزهای دیگر و هم مشابه و هم متفاوتی را. خیلی باریم عجیب و در عین حال شیرین و آرامشدهنده است! طوری که اگر همانجا بایستم یا بنشینم، بهراحتی در خلسه فرومیروم.
اما این تجربه با دژاووهای دیگری که در عمرم داشتهام فرق میکند. گاهی دلم از همان قبلیها میخواهد!
هیمم!
یکی از کانالداران که مطالبش را میخوانم، تو کانالش زده: «کت اُورسایز میخوام». حتی حاضر است بابتش خیاطی یاد بگیرد،
بعد من، بیمزد و بهانه، کتم اورسایز شده و دودلم اصلاً دوختش را ادامه بدهم، ندهم، سعی کنم از اورسایزی درش بیاورم، .. چی!
دیگر با قلبی آرام و دلی مطمئن، همان پروژة دلنشین توی ذهنم را روی آن اجرا میکنم و با انگیزة بیشتری میکوشم زودتر تمامش کنم تا همین زمستان بتوانم بپوشمش.
عکس هم از همان کانال و برای همین مطلب است.
ممنون کانالدارِ نادیده که ذهنم را شستی و جلا دادی!
مثل اسب افسارگسیخته، از منابع در دسترسم کتاب برمیدارم و با ولع برای خواندنشان نقشه میکشم؛ حتی برای بعدیها که قرار است امانت بگیرم. به خانه که میرسم، چشمم به کت مشکی زمستانی میافتد که پای چرخخیاطی ولو شده و تکهنخهای مشکی موذی اینور و آنور. به خودم قول میدهم صبح روز بعد درزبهدرز آن را پیش بروم و تقریباً هروقت که بشود همین کار را میکنم. ولی چون از اولش قرار بوده چیز دیگری بشود، خیلی با آزمون و خطا پیش میرود. خودم را میزنم به آن راه و میگویم وقتی چنین و چنانش بکنم خیلی هم خوب و خوشکل میشود و ایرادهایش آزارم نمیدهد. باید ببینم چه از آب درمیآید. برای همین، وسط کارش میروم سراغ آنهای دیگر: مانتو سورمهای قدیمی را تنگ و کوتاه میکنم که بتوانم، به جای الکینگهداشتنش ته کمد، چند صباحی ازش استفاده کنم و بعد رهایش کنم؛ دلم طاقت نمیآورد بیش از این مانتوی آجری پاییزیام را ندوخته رها کنم. احتمالاً استفادهاش میافتد به زمستان ولی من هم فرصت بیشتر و مناسبتری نداشتهام.
کت مشکی، مثل جنازهای که تکلیفش روشن نیست، روی زمین میماند و گاهی از این شاه به آن شانه میغلتانمش.با هم به تفاهم رسیدهایم و درمورد زمان و درزها کنار میآییم.
یک کتاب پیدا کردهام در گودریدز به اسم شلوار خرس کوچولو. گویا خرس کوچولو شلوارش را گم کرده، باقی حیوانات عروسکی شلوار را دیدهاند و هر یک برای آن کاربردی کشف کرده: خرگوش موقع اسکی، جای کلاه، آن را بر سر گذاشته؛ اردک پرچمش کرده؛ سگ هم استخوانهای عزیزش را در آن ریخته. فقط خرسی مانده بیشلوار!
حتی تجسم این وضعیت، لختماندن خرسه و کاربردهای متنوع شلوار، فوقالعاده خندهدار و بانمک است!
اون فیلمه بود نمیدونم کِی (چند وقت پیش) نوشتم که دقایقی از اون رو دیدم و متیو مککانهی بازی میکرد اما نقشش خیلی باحال نبود و از داستان فیلمه خوشم اومد و فلان و اینا ... اسمش هست برج تاریکی و از روی رمان استیون کینگ ساخته شده
زمان: دیروز عصر
مکان: میخشده مقابل قفسة شمارة 28
در حال چنگزدن به سروصورت و پایکوبی کردن
وای نفسم! کتاب سیرک شبانه [1] را داشتند! آنقدر ذوق کردم که دلم خواست همان موقع بپرم بروم اتاق بغلی و عاجزانه درخواست کنم، بهجای کتاب دومی که برداشتم، این را به من بدهند. اما بهسختی جلوی خودم را گرفتم و گفتم لابد حکمتی دارد که این هفته برش نداشتم. مهمترینش این بود که یکی دیگر از کتابهای دیوید آلموند عزیزم [2] را قرار است بخوانم و باید حواسم جمعِ آن باشد. حیف است فقط جویده شود.
[1]. حالا ممکن است بعدها که خواندمش به این نتیجه برسم همچین تحفهای هم نبوده است اما چون هفتة پیش تعریفش را در نت خواندم و خیلی مشتاق خواندنش شدم، با بودن در یکقدمیاش، خودم را در آسمان هفتم دیدم.
[2]. بوتهزار کیت (Kit). فعلاً که 40 ص از آن را خواندهام و این هم بهشدت نفسگیر است. باز هم از دل سیاهی و تاریکی [3] و با هالهای از ترس و هیجانهایی شروع شده که انگار زمانی، جایی، تجربهشان کرده باشم. با خواندنش انگار سایههایی جان گرفتهاند که، خیلی پیشتر، احاطهام کرده بودند و حالا هم من و هم آنها با کنجکاوی همدیگر را برانداز میکنیم؛ شاید برای گلاویزشدن و شاید هم برای دستدادن و اعلام پایان درگیری.
[3]. اشارة آلموند به معدن و کار سخت در آن مرا یاد ترسم از جاهای تنگ و تاریک و زیر زمین انداخته. فضای سرد و ساکت استونیگیت هم مرا یاد بچگیهایم میاندازد.
تهنوشت: منتظرم ببینم، توی این کتاب آلموند، قرار است چه کسی باشم!
مجموعة اکو سه داستان متفاوت اما از جهتی مرتبط با هم را روایت میکند که بهصورت سه جلد جداگانه ترجمه و منتشر شده است [1]. ابتدای مجموعه ماجرای سه خواهر و نخستین پسری روایت میشود که سازدهنی را یافت. سپس ماجرای سه بچه، تکتک و در سرزمینهایی متفاوت، بیان میشود. در انتهای دو کتاب اول، ماجرای شخصیتها به اوج خودش میرسد و کتاب بهناگهان تمام میشود! اما همگی سرانجام در پایان جلد سوم، بهشیرینی و در آرامش، به پایان میرسند.
اکو 1
داستان فردریش است در آلمان دوران نازیها. خانوادة فردریش، که در کارخانة سازدهنیسازی کار میکنند و به موسیقی علاقه دارند، مخالف سیاستهای جنونآومیز هیتلرند. همین برایشان دردسر میشود. یکی از بزرگترین چالشهای شخصیتها ماجرای خواهر فردریش و رفتار دوگانة اوست که از سر تعصب شدید و آرمانگرایی و همچنین محبت بینهایت است.
اکو 2
این کتاب داستان دو برادر یتیم دوستداشتنی (مایک و فرانکی) را میگوید که موسیقی زندگیشان را دگرگون میکند. عشق مایک به برادر کوچکش و فداکاریهایش برای او واقعاً اشکانگیز است.
اکو 3
زندگی آیوی و خانوادهاش را نشان میدهد و مشکلات مهاجران و نگاه تبعیضآمیز به آنها را. ماجرا بعد از ورود کن یاماموتو به داستان و رنگگرفتن شخصیت او خواندنیتر میشود. زشتی و دردآوربودن تبعیض که در ماجرای فردریش هم وجود دارد (دردسرهای کودکی خودش، چهرهاش و عاشق موسیقی بودنش،ماجرای نوازندة شریف یهودی، ...) در انتهای داستان، هنگام رهبری فردریش، از بین میرود و ما را به آرامش میرساند:
اولینباری که روی نیمکت مدرسه ارکستر خیالیاش را رهبری میکرد و اذیت و آزار بچهها را به یاد آورد. اما اینجا همه با هم تلاش میکردند تا صدای واحدی به گوش برسد. همه به یک زبان حرف میزدند و راه خود را پیدا کرده بودند؛ راهی که به امشب و اینجا میرسید. تکتک آنها صدای خود را داشتند، عاشق موسیقی بودند و بهخاطرش تلاش کرده بودند. اینجا فردریش در امان بود.
صحنة انتهای کتاب واقعاً زیبا و امیدبخش است!
سازدهنی جادویی را اتو (پسر ابتدای داستان) مجبور است رها کند؛ بهدلیل ماجرای تلخی که در زندگیاش پیش آمده، و امیدوار است به دست فرد شایستهای برسد:
اتو اطمینان پیدا کرده بود همة آنهایی که روزی این ساز به دستشان میرسد با ریسمان سرنوشت به هم وصل میشوند.
وقت آن رسیده بود که سازدهنی را به فرد دیگری بسپارد.
با قلمموی کوچکی زیر سازدهنی حرف M را کشید؛ M بهنشانة مسنجر.
بعد از سالها، فردریک آن را در کلبهای متروکه، نزدیک کارخانه، مییابد و سپس در بستهبندی سازدهنیهای نو به سوی مقصد بعدیاش میفرستد. مایک و آیوی افراد بعدیاند و در نهایت هم، ساز باعث نجات جان کن میشود. بدین ترتیب، طلسم باطل میشود و مثل شخصیتهای واقعی این سه کتاب، سه خواهر جادویی هم به سروسامان میرسند.
تنها نکتهای که مرا راضی نمیکند نقطة اوج داستان فردریش است و روایت ادامة آن در جلد سوم؛ بهنظرم بین دستگیری فردریش در قطار و آزادی او و پدرش باید چیزهای بیشتری گفته و روشن میشد.
ـ دارم فکر میکنم شاید بعداً چیزهایی یادم بیاید و به این خلاصه اضافه کنم! این خلاصه درخور چیزی که در ذهن داشتم نیست و باید خیلی زودتر از اینها مینوشتمش تا جزئیات بیشتری یادم بماند.
[1]. اکو، نوشتة پم مونیوس رایان، ترجمة فروغ منصور قناعی، انتشارات پرتقال.