یک وقتهایی با خودم فکر میکنم «ای دل غافل! چه همه گذشته و من دژاوو نداشتهام/ نشدهام (؟)».
این احساس وقتی بچه بودم خیلی بیشتر بود و فاصلههاش خیلی خیلی کمتر؛ طوری که برایم عادی شده بود و گاهی منتظرش بودم یا میفهمیدم دارد میآید. بعد سریع میآمد و پررنگ پررنگ میشد اما فقط در حد چند صدم یا دهم ثانیه،و بهسرعت شروع میکرد به کمرنگشدن و من چون درگیر مزهمزهکردن آن لحظة پررنگش بودم،کمرنگها را از دست میدادم و وقتی به خودم میآمدم که دیگر کلاً رفته بود و جایش را حس ناآشناپنداری آن ثانیهها را گرفته بود.
خیلی بعدتر ـیادم نیست کِی؛ فقط یادم است که اتفاقا افتادـ انگار ذهنم آزموده شده بود که دیگر روی آن صدم ثانیهها و پررنگها مکث نکند چون تا میآمدم مکث کنم، دستم را میگرفت و میانداخت در دامن ثانیههای کمرنگشوندة بعدیش و من آن لحظات را عمیقتر تجربه میکردم. ولی نمیدانم از کی فاصلة این تجربهها بیشتر شد؛ طوری که الآن اصلاً یادم نمیآید آخرین دژاوو را کی داشتهام [1].
نمیدانم دلیلش چیست ولی کمی بابتش ناراحتم. انگار قدرت عجیب بامزهای را از دست داده باشم.
[1]. الآن که نوشتم «یادم نیست»، یادم افتاد یک تجربة خیلی خیلی عجیب باحال هست که، برخلاف دژاووهای همیشگی، یکباره نیست؛ تکرارشونده است: بخشی از خیابان فرعی محلمان یک انرژی عجیبی دارد؛ هروقت از آنجا رد میشوم، انگار وارد فضایی میشوم که چسبناکی نامرئی عجیبی دارد و ذهنم را به خودش میکشد. مرا یاد جاها و احساسهایی میاندازد که نمیتوانم قطعی بگویم کی و کجا تجربهشان کردهام. این «محل» دژاوویی چندوجهی دارد؛ چندمتری از آن را انگار زمانی در یکی از خوابهایم دیده بودم (خوابی که تقریباً مطمئنم مال قبل از دیدن آن مکان بوده)، بخشهایی از آن از جهت شرق به غرب یک چیزهایی را در مغزم بیدار میکند و از جهت غرب به شرق (اگر از پیادهروی روبهرویی و در جهت مخالف قبلی راه بروم) یک چیزهای دیگر و هم مشابه و هم متفاوتی را. خیلی باریم عجیب و در عین حال شیرین و آرامشدهنده است! طوری که اگر همانجا بایستم یا بنشینم، بهراحتی در خلسه فرومیروم.
اما این تجربه با دژاووهای دیگری که در عمرم داشتهام فرق میکند. گاهی دلم از همان قبلیها میخواهد!