بخشی از روحم

آخ آخ! امان از خواندن همایون جان شجریان در قطعة من کجا باران کجا

غنچة پژمرده و غرهای کتابی

نمی دانم چرا وقتی داشتم به اینجا می آمدم، فکر می کردم باید در مقابل او از خودم دفاع کنم. اصلا به ذهنم نرسیده بود که قرار است بیایم و از او چیزی بیاموزم.

ص 345


پوففف! ما تمامش می‌کنیم را تمام کردم! 100 ص اول به‌کندی و با فاصله خوانده شد؛ طی دو هفته. اما پریروز که کتاب را با خودم بردم، توانستم خیلی سریع بخوانمش و افتاد روی غلطک. دیدم کتاب سبکی است و از طرفی، دارد روی دستم می‌ماند و بالاخره باید پاسخ آن کنجکاوی درونی‌ام را بدهم که هی می‌پرسد «ماجرای این کتاب چیست و داستانش چطور است؟» همین سؤال‌ها باعث شده بیش از یک‌سال دلم بخواهد بخوانمش و حتی چند ماه پیش داشتم وسوسه می‌شدم که آن را بخرم. شانس آوردم که دو هفتة‌پیش، در کتاب‌خانه، آن را دیدم و بلافاصله برداشتم. همین که وارد کارتم شد، شک به جانم افتاد که نکند از آن عامه‌پسندهای نخواندنی باشد؟ نکند مثل دختری در قطار، بعد از 10-20 ص ادامه‌اش ندهم و از برداشتنش پشیمان شوم؟ به هر صورت، باید امتحانش می‌کردم. راستش تا 80 ص ابتدایی داشتم قانع می‌شدم اصلاً برایش وقت نگذارم. اما بعدش، چون همسفرم شده بود، سرم را با خواندنش گرم کردم و خب، بد هم نشد!

نه، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم خودم را قانع کنم کتاب خوبی بوده. به‌نسبت شخصیت‌پردازی و طرح داستان، تعداد صفحه‌هاش خیلی زیاد بود و لحن جذابی نداشت. خدایا! نهایت احساسات‌به‌خرج‌دادن رمان این بود که رایل هر 50- 100 ص برگردد بگوید «اوه لی‌لی! خیلی دوستت دارم» یا «تو چقد دوست‌داشتنی هستی!» خاک‌توسرِ ندیدبدید!

اصلاً هم از لی‌لی خوشم نیامد، حتی از الیسای ناناز مهربان حامی با آن سبک زندگی مکش‌مرگ‌مایش .. داستان برای من در شخصیت‌پردازی خیلی کم داشت و حفره‌های نابخشودنی‌اش زیاد بود.  تنها، تنها قسمت تأثیرگذار کتاب آن صحبت لی‌لی و رایل توی بیمارستان و در حضور امرسون کوچولو بود. نمی‌توانم از آن بگذرم. گرچه اگر پای مقایسه در میان باشد، خیلی معمولی است. و اینکه بالاخره ته داستان، لی‌لی کار خوبی انجام داد.

موردِ دوست‌داشتنی داستان، برای من، اتلس بود که او هم به‌درستی نشان داده نشده توی کتاب. چون می توانم خودم شخصیتش را کامل کنم، جای ارفاق دارد! مادر هم می‌توانست دوست‌داشتنی خوبی باشد ولی فکر کنم حیف‌ومیل و حرام شد!

طبیعی است نمی‌توانم از لی‌لی خوشم بیاید: نسبتاً چلمن نشان داده شده و نقاط قوتش خیلی مؤثر و پررنگ نیستند در حالی که همان چلمن یا حتی شکننده‌بودنش هم خوب روشن نشده! البته شکننده‌بودن به‌هیچ‌وجه بد نیست فقط یک ویژگی انسانی است و چون آن را کنار «چلمن» آورده‌ام، منظورم این نیست که ویژگی بدی باشد. آدمی مثل رایل و حتی بخشی از اتلس هم جذب چنین آدم‌هایی می‌شوند؛ دوست دارند شکسته‌ها را جمع کنند و طوری که دلشان می‌خواهد از نو بسازند و به‌صورتی حاکم آن شوند. حتی حتی اتلس هم که نیتش خیر است بعید نیست جاهایی حاکمیت به خرج دهد؛ مثلاً اولین برخوردش با رایل توی رستوران.

نکتة مثبت دیگر داستان اشاره به مادر در صفحات پایانی بود و نتیجه‌ای که لی‌لی از مقایسة‌ خودش با مادرش گرفت.

از ترجمه خیلی راضی نیستم (در حد حق و حقوق خواننده‌ای معمولی و زبان‌ندان و محتاج‌ـ به‌ـ مترجم) و البته خود داستان هم طوری نبود که ترجمة خیلی خوب واقعاً برازنده‌اش باشد. شخصیت‌ها معمولاً خیلی علاقه داشتند در لحظات حساس، دستشان را جلو دهانشان بگیرند! ای خدا! از دست این نویسنده! و لی‌لی هم گاهی دوست داشت خودش را «رو زمین سُر بدهد». الیسا هم دیگر داشت از شدت خوبی و بی‌نقصی شبیه پری‌های فضایی می‌شد! کلاً نویسنده به‌خوبی و آن‌طور که شایسته است با زبان بدن کار نکرده و گاهی هم خیلی اصرار به بیان جزئیات دارد (مثلاً وقتی لی‌لی نوجوان کنار باغچه نشسته و علف هرزی را در دستش ریزریز می‌کند یا مادر که دستمال کاغذی را در دستش خورد می‌کند و به‌شکل گلوله‌های کوچک درمی‌آورد) اما این توصیف‌ها به‌کارش نمی‌آیند و عقیم می‌مانند.

فکر کنم ساحت اتلس و مارشال هم به این دلیل به‌دور از آلایش لوس‌شدن ماند که بهشان خیلی پرداخته نشد. اما خب، در مقام مقایسه، معرفی شخصیت اتلس تا حدی بهتر بود. ولی باز هم باید بگویم از رمانی با حدود 400 ص بیشتر از این انتظار می‌رود.

فقط من یوخده داشتم حدس می‌زدم نکند اتلس برادر رایل و الیسا باشد!

هممم.... زیاده غری نیست!

تصمیم کبرا-11

داشتم فکر می‌کردم از یک‌طرف اصلاً نمی‌توانم تصور کنم هر چیزی/ کتابی که ازش خوشم بیاید لزوماً باید داشته باشمش؛ مخصوصاً از لحاظ جایی که اشغال می‌کند و به‌علاوه از این جهت که کاربرد هرروزه ندارد و کم‌کم ممکن است حکم دکوری پیدا کند. شکل مطلوبش این است که بتوانم آن را هی امانت بدهم. چه خوب می‌شد اگر زمینه‌ای برای این کار بود! از طرف دیگر هم، بعد از مدتی، جزئیات ماجراها یادم می‌رود. برای همین فعلاً تصمیم گرفته‌ام بعضی جزئیات جالب کتاب‌ها را برای خودم بنویسم تا ازیادرفتنی‌ها کمتر بشوند.

خواستم گزارشی خلاصه و سریع باشد؛ کتاب‌نوشتی طولانی و مفصل شد!

پیش‌درآمد: از آن وقت‌ها نیست که بگویم  «کلی مطلب توی ذهنم نوشتم» ولی نشده اینجا بنویسمشان؛ فقط از آن وقت‌هایی است که تو ذهنم «بهشان اشاره کرده‌ام». هم حوصلة نوشتن ندارم هم دلم می‌خواهد حتماً برای خودم جایی یادداشتشان کنم ـ همین روزمره‌های خیلی عادی و معمولی‌ام راـ تا هروقت خواستم، بتوانم بهشان رجوع کنم و یادم باشد کِی چه‌کاری کرده‌ام.

آن کتابی که نمی‌دانستم می‌خوانمش یا نه ما تمامش می‌کنیم [1] است. راستش نمی‌دانستم از این کتاب‌های عامه‌پسند یا بدتر از آن، بی‌محتواست که الکی پرفروش شده یا حرفی برای گفتن دارد. حتی تا حدود 100 ص هم طوری پیش رفت که خیلی خیلی کند و کم‌رغبت می‌رفتم سراغش و مدام با خودم می‌گفتم «50 ص دیگر بخوانم ببینم ارزش ادامه‌دادن دارد یا نه». دیروز برای زمان نشستن در مترو، برداشتمش چون برخلاف قطرش، خیلی سبک است. 100 یا بیشتر از آن را توی رفت‌وبرگشت خواندم و با اینکه موضوعش مهم است جای مطرح‌شدن دارد؛ خیلی سریع از روی جمله‌ها رد می‌شوم و فقط دوست دارم تا ته بخوانمش اما آن‌چنان کم‌ارزش هم نیست که راحت، نخوانده، کنارش بگذارم. قلم نویسنده جذاب و گیرا نیست و ترجمه هم این اثر را دوبرابر کرده. معنا ممکن است به‌خوبی منتقل شده باشد اما جمله‌ها و کلمات کاملاً بی‌روح هستند؛ انگار کنار هم قرار گرفته‌اند تا، بعد از اتمام وظیفه‌شان، کوله‌پشتی‌شان را بردارند و با خداحافظی‌ای سنگین و زیرلبی، تک‌تک و بی‌نگاهی به هم، راهشان را بگیرند و بروند. مثلاً در این حجم از صفحات که تا حالا خوانده‌ام (280ص) نویسنده دیگر باید حسابی خواننده را در لایه‌لایة ماجراها و احساسات شخصیت‌ها قرار می‌داد اما طوری پیش رفته که با یک اشاره ممکن است بند نازک طرح داستان برای خواننده نچسب جلوه کند و شخصیت‌ها هم جذاب نیستند. تنها شخصیت جالب اتلس است که، به‌گمان من، به‌دلیل درابهام‌ماندنش به این مقام دست پیدا کرده. شاید اگر بعداً توضیحات بیشتری درموردش داده شود از چشمم بیفتد!

وااای رایل را دقیقاً با چهرة آن هنرپیشه توی فیلم Love, Rosie مجسم می‌کنم (تو فیلم من پیش از تو هم بوده) و دلم می‌خواهد موقع ابراز احساساتش با چکمة‌ میخ‌دار بزنم تو دهنش! وای خدا! حتی تعریف‌های رایل از جذابیت‌های لی‌لی قانع‌کننده و برانگیزاننده نیست، احساساتشان طوری بیان نشده که من را درگیر خودشان کند یا بتوانم خودم را جای یکی‌شان قرار بدهم، کلا! این 280 ص و به‌یقین کل صفحات کتاب، از لحاظ مقایسة تعداد صفحات با اختصاص‌دادن تکینیک‌های داستان‌نویسی یا ایجاد جذابیت، هرز رفته‌اند. وگرنه هنوز هم می‌گویم، در کل کتاب چندان بدی نیست و حتی از اینکه دارم یک‌دور می‌خوانمش ناراحت نیستم. بیشتر بابت ارضای احساس کنجکاوی‌ام البته که از بیش از یک‌سال پیش همه‌اش فکر می‌کردم «یعنی بخرمش؟ نخرمش؟» و این تجربة گرانبها باز هم ثابت کرد نام بعضی انتشاراتی‌ها و تعداد صفحات کتاب باید آژیر قرمزی برای تأیید نخریدن کتاب باشد و حتی اگر از کنجکاوی برای خواندنش نفسم بند بیاید،‌بهتر است مثل این مورد، از روی خوش‌اقبالی، تو قفسة کتابخانه پیداش کنم.

[1]. از کالین هوور، ترجمة آرتمیس مسعودی، نشر آموت.

فقط برای اینکه مطالب آبان 50تا بشود!

آخرین ساعت آخرین روز این ماه!

جلد دوم اکو جان را تمام کردم و از این کتاب بیشتر از جلد اولش خوشم آمد.

من مایکم!

فردریش مرا در قطار جا گذاشت!

1. جلد اول اکوی عزیزم تمام شد و عجب جایی هم به پایان رسید!

Image result for echo by pam munoz ryan

دلم پیش فردریش مانده تا بتوانم جلدهای بعدی را بخوانم. فکر نمی‌کردم دنبالة سرنوشت فردریش در کتاب‌های دیگر باشد. در خلاصه و معرفی کتاب‌ها، به‌نظرم آمد هر یک به شخصیت‌های متفاوتی اختصاص دارد.

از صفحه‌های مشکی با نوشته‌های سفید در کتاب خیلی خوشم آمد


Image result for echo by pam munoz ryan

صفحات ابتدایی، که مربوط به ماجرای اتو و داستان سه دخترند، متنشان با شاخ‌وبرگ درخت قاب گرفته شده.

2. آفتاب‌گرفتنم تمام شد و خودم را راضی کرده‌ام بروم خرید و پیاده‌روی و شاید هم از آن بسته‌های کوچک سالاد الویة آماده بگیرم برای ناهار.

پروژه‌های نیمه‌تمام دوخت‌ودوز و بافت‌ومافتم را فهرست کرده‌ام با نام «انقلاب پاییزی». در به‌سامان‌رساندنشان فعلاً که خوب پیش می‌روم. گفتم بنویسمشان تا بالاخره اتفاق بیفتند.

3. فصل سوم رو به پایان است و هنوز هم شگفت‌زده‌ام و خوشحال و البته نفهمیده‌ام چرا از HIMYM انقدر خوشم آمده و چرا قبلاً فکر می‌کردم با فرندز باید راحت‌تر باشم و اصلاً چرا و چرا این دو را با هم مقایسه می‌کنم؟ شاید به این دلیل که کامل‌دیدن  فرندز را، آن هم دوبار، بر این یکی ترجیح دادم.

خل وقت‌نشناس

یک‌ساعت پیش، آفتاب گرم نرمی افتاده بود روی دستم. دلم خواست زانوهام را دراز کنم وسط گرما-نرمایش و اکو جانم را بخوانم و جف ویکتور گوش کنم.

گفتم بگذار این فصل تمام شود؛ بعد لنگ‌درازی و استراحت! اما آفتاب حرکت کرد و الآن افتاده سمت چپ میز و توی چشمم. پتو را می‌آورم و قبل از حسرت‌خوردن،‌دنبال تکه‌ای از نور می‌گردم. مجبورم سرم را خیلی نزدیک مودم قرار بدهم. از هیچی بهتر است!

با این آهنگ‌ها شاید از گم‌شدن در فضا و بین اجرام آسمانی هم کمتر بترسم؛ مخصوصاً با این آهنگ «آندرومدا».

بروم تا همین یک تکه نور مشروط هم از دستم نرفته!

اژدهانویسی

اواسط هفتة پیش:

ــ وااااااااای ییی .. چقدر دلم می‌خواهد خیاطی کنم! الآن که خیالم راحت شده چرخ خیاطی‌م چیزیش نیست و باز هم می‌شود از آن استفاده کرد انگار تازه قدرش را دانسته‌ام و دلم هم برایش تنگ شده.

اژدها، با عینک روی دماغش: کرمو! کرمو! کرمو!

ــ خب چرا؟ حداقل آن مانتو سبزه را که از دوسال پیش گوشة‌کمد افتاده تمامش کنم!

ــ برو بشین کارهای ضروری‌ات را تمام کن؛ بعدش خیاطی! کرمووو!


امروز:

مانتو سبزه را دوختم و دیروز هم افتتاحش کردم؛ طی لمباندن یک وعده غذای باحال و بعدش هم حدود 3 کیلومتر پیاده‌روی پر از خنده در خیابان‌های رؤیایی با ردیف درختان چنار و برگ‌های پاییزی و اندکی مه و بازیگوشی با توتوله خان و خرید از آن شیرینی‌فروشی‌ای که خودش و محصولاتش و محلش، در آن ساعت از شبانه‌روز، انگار از گوشة هاگزمید آنجا ظاهر شده بودند تا جادوگرهای سرگردان در دنیای ماگلی خیلی احساس غربت نکنند ... به‌علاوه، کلاه قرمز-مشکی‌ام را هم بافتم و پایین شلوار قدیمی را هم اندازه کردم و چندتا تکة نیمه‌کارة دیگر را هم گذاشته‌ام جلو دست تا خدمتشان برسم. از کارم هم عقب نیستم.

اژدها: آفرین! آفرین! چه کرموی خوب فعال مفیدی!

Image result for funny dragon

از فلان چیز فقط بهمانش را دارم

هرچندوقت یک‌بار، متوجه خلق‌وخوی‌ها یا نشانه‌هایی در نویسندگان و هنرمندان می‌شوم که در خودم هم می‌بینم؛ نه از آن شباهت‌های توهم‌زای محض خنده؛‌ موارد جدی و مهم. مثلاً حساسیت بیش از حد (که خب کلی است) یا حتی ترس‌های غریب و چیزهایی این‌چنینی (فعلاً این موارد خیلی چشمم را می‌گیرند. مثلاً کشف می‌کنم نیل گیمن هم می‌ترسد و هم ذوق می‌کنم و دلم خنک می‌شود و هم سایة‌عجیبی یکهو روی افکارم سرک می‌کشد). خلاصه حتم پیدا می‌کنم واقعاً روی محیط دایرة آفرینش هنری ایستاده‌ام ولی نمی‌دانم چه بندی نگذاشته تا حالا پا فراتر بگذارم و رسماً دلخوش باشم؛ همیشه باید خودم را روی مرز و در سایه و با قدری فاصله تصور کنم.

یکی از این موانع البته پشتکار لازم نداشتن است. اما مواردی هم بوده که همین‌طوری از سر هوس یا فقط هنگام جوشش و غلیان خلق کرده‌اند و نتیجه چشمگیر هم بوده. منظورم بیشتر آموختگی درونی و پشتکار غریزی ذهن است. یا نوعی نظم و استمرار درونی، حتی با همة بی‌نظمی‌های بیرونی و «ولش‌کن»ها و ...

سعی می‌کنم درمورد خودم توهم بیخودی نداشته باشم و در عین حال از خودم ناامید هم نباشم.

شمشیرم کو؟

از دیروز کلة صبح، سرم یک طور خاصی درد می‌کند؛ گنبد سرم سنگین و دردناک است و چشم‌هام را هم درگیر می‌کند. آن‌قدر ممتد شده که وقتی دیروز عصر، دقایقی خیلی کمرنگ شده بود، از خوشحالی به سرخوشی رسیدم! دیروز خیلی می‌ترسیدم نکند فشارم بالا باشد! جرئت هم نکردم بروم فشارم را اندازه بگیرم. بعدش گفتم انشالله گربه است (سردرد استرسی و ...) ولی از دیشب که گوش چپم هم کمی تیر می‌کشد و استخوان‌های دور چشم‌ها هم به ضیافت درد دعوت شده‌اند تشخیصم بر حساس‌شدن سینوس‌هاست. بدبختی اینکه نمی‌گذارد مثل آدمیزاد بخوابم؛ خوابِ به‌اندازه تحمل درد را راحت‌تر می‌کند.

لاستولوژی

آن زمان که کشف کرده بودم نام بیشتر شخصیت‌های از نام فلاسفه و نظریه‌پردازان فیزیک و شیمی و ... گرفته شده به کنار؛ الآن که فهمیدم جرمی بنتام هم در همین جرگه بوده (نام دومی که بعد از برگشت از جزیره برای لاک انتخاب شده بود) دوباره دلم خواست اپیسودهای مربوط را برای خودم یادآوری کنم.

از گودریدز:

جان استورات میل پدرخوانده‌ی برتراند راسل بوده و فایده‌گراییِ بنتام را ادامه داده. جالب‌تر این‌که مومیایی جرمی بنتام در یونیورسیتی کالج درون محفظه‌ای شیشه‌ای قرار دارد و سر او را با مدل مومی جایگزین کرده‌اند و تا مدت‌ها در صورت جلسه‌های هیئت امنا او را «حاضر ولی بی‌رأی» می‌خواندند.

ته‌نوشت: جالب است که از اسم‌هایی مثل راسل و کانت و دکارت و ... استفاده نکرده‌آند! البته باید مسما و زمینة مناسب هم موجود باشد.

ته‌ـترـ‌نوشت: بین شخصیت‌ها، از لحاظ عجیب و جالب‌توجه و کمی جادویی و شگفت‌بودن اعمال و واکنش‌ها، دزموند هیوم (شبیه اسم دیوید هیوم فیلسوف پوزیتیویست) و الوئیز هاوکینگ را بیشتر از بقیه دوست دارم.



از «خیلی خوشم آمد»ها

اگر زندگیتان را همان‌طور که می‌خواهید، به‌وضوح و با جزئیات آن، تجسم کنید؛ کار اشتباهی نکرده‌اید ولی یادتان باشد که یکی از عناصر حیاتی «من قوی» را به تصور خود اضافه کنید. این عنصر این است:
هرچه پیش آید خوش آید!
نگران‌نبودن «از آنچه پیش می آید» شما را رها می‌کند. اگر طوری هستید که هرچه تصور می‌کنید اتفاق می‌افتد، به این مسئله بی‌تفاوت باشید و برعکس، اگر تصورات شما هرگز اتفاق نمی‌افتد، باز هم بی‌تفاوت  باشید. شما می‌توانید، از راهی نیرومند و دوست‌داشتنی، اوضاع را روبه‌راه کنید. وقتی قادر باشید از طریق «من قوی» فکر کنید، آن‌وقت، معنای آزادی را با قوی‌ترین حسی که  در آن وجود دارد کشف کرده اید.

از کجا بفهمید که به «من قوی» فکر می‌کنید؟
وقتی که به چیزهای نشاط‌آور فکر می‌کنید؛ زمانی که خلاقید؛ وقتی با نگاه عمیق به اطرافتان می نگرید؛ وقتی صلح، دوستی، قدرت، دوست‌داشتن توی فکرهایتان است، بدانید که در دنیای «من قوی» سیر می‌کنید و این مراحل را می‌پیمایید.
از کجا می فهمید که به «منِ ضعیف» فکر می‌کنید ؟
زمانی که در کارها با تردید و دودلی رو به‌رویید؛ وقتی با ترس به طرف کارها می‌روید؛ وقتی که زود خشمگین می‌شوید؛ وقتی زود احساس درماندگی می‌کنید؛ وقتی که همه‌چیز در نظرتان منفی و یأس‌آور است، بدانید که در دنیای «من  ضعیف» قرار دارید و آن وقت، درست همان لحظه‌ای است که باید مسیرتان را عوض کنید و مسیر رو به بالا را انتخاب کنید.

از این کانال: @KhalseEcstasy

1. خب خدا را شکر! وقتی آن احساس‌های نشاط‌آور یادشده در بالا را دارم و همیشگی هم نیستند و اتفاقاً این تغییر حال‌ها به‌نظر خودم هم خطرناک نمی‌رسد،  ناپایدار و سست‌عنصر و متزلزل نیستم؛ لحظة حضور «من قوی» جان است! چه اسم خوبی برای این لحظات پیدا شد! کم‌کم داشتم می‌ترسیدم و خودم را سرزنش می‌کردم که حال اگر خوب است باید پایداری‌اش بیشتر باشد (حالا دائمی‌بودنش پیشکش) ولی همین نشان داد که هم عادی است و هم شایع.

2. خب دانستن احوالْ درست! ولی در مورد دوم، حتی اگر انتخاب مسیر م درست و خوب باشد، پاگذاشتن در آن و پیش‌رفتن و حتی اراده برای فکرکردن به مسیر درست هم خودش مسئله‌ای است! کاش نسخة روانی برای آن هم به‌زودی پیچیده شود!

این هم تعریف روشن‌تر از عالیجنابان «من»مان:

«من قوی»

درون شما جایی پر از نشاط، خلاقیت، فراست، صلح، دوستی ، قدرت، عشق و همة چیزهای خوب وجود دارد که آن را «من قوی» می‌نامیم. اگر در این محل اعتماد به نفس شما بالا برود، همه‌چیز در دنیا به نظرتان صحیح می‌آید.
«من ضعیف»
در کنار آن جای خوب، جای دیگر هم هست، جایی که پر از شک و تردید است، پر از ترس، خشم، درماندگی و تمامی چیزهای منفی است. به این قسمت از وجود می‌گوییم «من ضعیف». در این قسمت از وجود شما، اعتماد به نفس کم است و همه‌چیز به نظرتان اشتباه می‌آید.
با این حساب، تکلیف شما مشخص است و آن پیمودن مراحل لازم برای فکرکردن به «من قوی» است.

خب بهتر شد! اگر با فکر کردن به «من قوی» شروع شود کمی راحت‌تر از چیزهای دیگری است که انتظارش را داشتم. بعدش چه؟

شیطان کوچکی دم گوشم زمزمه کرد عکس آدامس را منتشر کنم آبرویشان برود؛ دوتایمان بی‌خیال شدیم!

آدامسه روی جلدش عکس بلوبری دارد ولی مزة شربت اکسپکتورانت می‌دهد!

ها لابد جنس میوه‌هایی که فرستادند دم کارخانه خوب نبوده! شاید هم میوة مصنوعی بوده! آخی، طفلک! سر آدامس‌سازهای ملوسمان کلاه رفته!

فقط امیدوارم شربت‌ها تاریخ‌گذشته نبوده باشند!

وقت‌هایی که ذهنیت ما،‌مثل اتوکارکشن، فاش می‌شود

تصورم این است که، وقتی اتوکارکشن کار می‌کند، با هر بیست‌تا انگشت دو دستش افتاده روی صفحه‌کلید و هر کلمه که می‌خواهد موجود شود، می‌گوید: «نه! عهه ه ه ه! واستا واستا! خودم می‌دونم چی می‌خوای بگی» و بعد هی درافشانی می‌کند. گاهی هم سرش را برمی‌گرداند و با لبخندی معصومانه و چشمانی مشتاق نگاهمان می‌کند و به‌شدت توقع دارد همان پیروزی و  رضایتی که احساس می‌کند در نگاه ما ببیند؛ مثل بچه‌دبستانی‌ها که معلم، بعد از توضیح مسئله‌ای سخت، بالای سرشان ایستاده و از شاگرد مسئله-درست-حل-کن-ش راضی است. در حالی که، همان لحظه، ما دوست داریم این اتوکارکشن بی‌همه‌چیز موجودیت واقعی داشت تا، با همان کتاب لوله‌شده یا خط‌کش  توی دست معلم، محکم می‌کوبیدیم پس کله یا توی دهن گشادش.

البته شاید هم گاهی با خباثت تمام، زبانش را کجکی می‌اندازد بیرون (به‌نشانة عادت تمرکزش مثلاً) و با چشمانی که از معصومیت بویی نبرده، کلمات ناجور و بد بد تایپ می‌کند؛ انگارتوی دلش می‌گوید: «خسته شدیم به‌خخخدا! نه تفریحی، نه چیزی! آهاااا! بذار الان که طرف آنلاینه و اینم سرش پایینه تندتند تایپ می‌کنه فلان کلمه رو بنویسم. مطمئنم دوتاشون خوششون میاد و کلی می‌خندن!»

بله بی‌تربیت جان! خیلی خندیدیم!

یک‌طور عجیب

یک‌وقت‌هایی آن‌قدر دست‌ها به بدن چسبش دارند که چندبار از کنار ماشین لباسشویی رد می‌شوی ولی همت نمی‌کنی لباس را بتپانی توی آن و دکمه را بزنی و والسلام! طوری رد می‌شوی و نادیده می‌گیری‌اش که انگار قرار است خودت سانت به سانت آن را با دست بشویی و الآن حسش نباشد و کلاً از آب متنفر باشی و ...

لابد این حالت هم اسم دارد برای خودش. شکل فانتزی‌اش این می‌شود که زیرمجموعة حس‌وحال و رفتار و روحیة خاصی نباشد؛ خودش برای خودش هویت مستقل داشته باشد و وقتی نامش به میان می‌آید، بعضی که معنایش را می‌دانند سر تکان دهند و بگویند: آهان، آهان!

خیلی دور، همان دور

یکی هم هست توی دنیا به اسم گیبریل من Gabriel mann اسم دارد به این خوبی، آرامی؛ انگار ترکیب فرشته و انسان (جبرئیل- آدم؛ اگر با تسامح، «ن» تکراری ته آن را ندید بگیریم). چهره‌اش آرام، صداش آرام، بی هیچ حرف و حاشیه‌ای ته دنیاست انگار. نقش شخصیت مورد علاقه‌ات را هم خیلی خوب بازی می‌کند و بهت القا می‌کند می‌تواند دوست خیلی خوب و معتمدی باشد.

Image result for gabriel mann movies and tv shows

«هر آن باغی که نخلش سربه‌در بی/ مدامش باغبون خونین‌جگر بی»

دلم می‌خواهد داستانی بنویسم یا اثر هنری ماندگاری خلق کنم و زیرش بنویسم: تقدیم به «آدی و بودی‌»های زندگی‌ام!

اما فکر می‌کنم هیچ آدمی نبوده که کل لحظات زندگی‌اش آدی/ بودی باشد؛ هرچقدر هم فلان و بهمان باشد. اصلاً خود من بارها پیش آمده برای دیگران آدی/ بودی شده‌ام و اگر چند دقیقه‌ای فکر کنم، حتماً مصداق‌هایش توی ذهنم ردیف می‌شوند؛ وقت‌هایی که، بلافاصله یا حتی با فاصله، به خودم گفته‌ام: ای شاسسسسسکووول!

اصلاً باید چیز درخوری برای لحظات آدی‌بودی بودن آدم‌ها اختصاص بدهم؛ شاید چیزی که گاهی به آن نگاه کنند و به آدی/ بودی بودنشان فکر کنند و آن را نیمة تاریک وجود با همة مزایایش در نظر بگیرند.

[اینجا] داستان آدی و بودی برای دانلود و مطالعه هست.


چه‌ام شده دوباره؟!

یکی از سرخوشی‌هام جستن عکس آدم‌های خاص دنیا و زندگی‌ام است. امروز داشتم عکس خانم دکترمان (استاد جانِ سال‌های پیش) را می‌جستم که یکهو فهمیدم چرا من انقدررر خانم س را دوست  دارم! یکی از دلایلش شباهت ظاهری اندک و بیشتر پنهانی و طرز حرف‌زدن او با استاد جان است.

باید اعتراف کنم چندان شبیه به هم نیستند از همة این جهات که گفتم ولی «چیزی» در خانم س هست که پنهانی مرا یاد استاد جان می‌اندازد.

دلم می‌خواهد با شنل نامرئی بروم دانشگاه عزیزم و همة استادهام را ببینم! شاید هم حکمت این است که نتوانم بروم چون ممکن است انقدر دلم برایشان مچاله شود که نتوانم به‌راحتی برگردم.

رقص نت‌ها و احساس سرخوشی

دوتا آلبوم از جف ویکتور پیدا کرده‌ام که خیلی ارامش‌بخش و مناسب تقریباً هر حالی‌اند (Reflection و Night Sky) تصویر روی جلد دومی هم خیلی خیال‌انگیز و کُشنده است!

از آن «خدا نصیب کند!»هاست.


ساری‌گلینِ حسین علیزاده و ژیوان گاسپاریان به‌قدری عالی و سحرانگیز است که امروز فهمیدم می‌توانم با آن حتی «شایگان»ی راه‌رفتن را تمرین کنم! چیزی که ماه‌ها کنجکاو کشف‌کردنش بودم!


بعد از گوش‌دادن به داروگ: شجریان که همیشه اصل اصل اصل مطلب است!

... که گم بشوم توی جنگل روی جلدش

ای جان! ای جان!

70 صفحه از جلد اول مجموعه‌ای را که همیشه دوست داشتم بخوانم توی مترو خواندم!

Image result for pam munoz ryan

پمْ خانمِ نویسنده و کتابش

عاشق طرح جلدشم.