آن نه، این!

هزچه تلاش می‌کنم، تماشای فیلم ساکن طبقة وسط برایم ممکن نیست. اگر در دوران دبیرستان آن را می‌دیدم، مطمئناً کلی مشعوف می‌شدم و تحسینش می‌کردم. پس از فهرست «دیدنی‌ها»یم می‌گذارمش کنار.

اپیسود اول Marvelous mrs Maisel معرکه بود؛ مخصوصاً بعد از ماجرای چمدان و مست کردن میریام. هنرپیشة نقش میریام عالی است! خوشکل و خوش صدا و بانمک. از آن خانم توی بار هم خیلی خوشم آمد. حتماً بقیه‌اش را هم می‌بینم. ته ذهنم این‌طور مانده که پرکلاغی آن را بهم معرفی کرده؛ اگر این‌طور است که خیلی تانکیو دوست جان!

دانلود سریال The Marvelous Mrs. Maisel

چه قشنگ!

آخی!

از حدود نیم ساعت پیش که خاله جانم آهنگ کجا باید برم روزبه بمانی را برایم فرستاده،‌هی دارم بهش گوش می‌دهم. خدا رو شکر، تن صداش خیلی قشنگ است. از آنجا که شاعر است (چند ترانة قشنگ هم برای داریوش جانم گفته)، باید این ترانه هم کار خودش باشد. از دید من، خوب است هنرش را دارد که خواننده شده. اعتراف می‌کنم به‌نظرم ته صداش کمی شبیه داریوش است.

از این آهنگ غمگین‌هاست با کلمات غمگین (بد، محال، طاقت آوردن، ...) ولی چون من مدلم قرارگرفتن توی چنین حالت‌هایی نیست، فقط از شنیدنش لذت می‌برم. هیچ داستانی هم در ذهنم ساخته نمی‌شود. موزیکش هم خیلی خوب است ...

وووی! یادم رفت گاز را خاموش کنم، صبحانه‌م ته گرفت (باقی‌ماندة گوشت‌کوبیدة دیشب)!


از آن روزهای معهود است و مسکن اثر کرده، کیسة آب‌گرم توی پک‌وپهلوم است و قرار است موقع صبحانه‌خوردن، انتهای فصل 1 هاو آی مت یور مامان را ببینم. از آن روزهایی است که به خودم مرخصی می‌دهم و هر کار مفیدی انجام بدهم امتیاز اضافه محسو ب می‌شود :)

توی تلگرام هم کانال آقای اسنپ موتوری را تازه پیدا کردم و می‌خوانم و لذت می‌برم و می‌خندم. این هم نمونه‌اش:


یه آگهی خونه دیدم تو دیوار، زده بود هفتاد متر ملک با هفتاد متر پشت بوم. زنگ زدم آدرس دقیق گرفتم ببینم. رفتم دیدم خونه هه درش قفل نداره، کش داره :|
بعد وارد شدم مثل این خونه ها بود تو تبلیغای آیا از اعتیاد خود رنج میبرید :|
یه آقای معتاد اون گوشه نشسته بود. بعد رفتم بالا یه خونه بود نمای داخلش آجر بود :)))
بعد سه تا اتاق خواب داشت، دوتاشو دیدم، زن صاحبخونه گفت اون یکی اتاق واسه گربه هاس، نمیشه استفاده کرد :|
درو باز کردم پنج تا گربه با اخم گفتن میووو :))))
مثل فیلم ترسناک بود :)))))

و این:یه دوست دارم ۴۵ سالشه. بعد تازه نینی دار شده. بهم گفت علی واسم چند تا تبلیغ تلوزیون دانلود کن. دانلود کردم. دعوتم کرد خونشون، بچه‌ش داشت گریه میکرد. سریع رفت تبلیغا رو گذاشت تو تلوزیون، یهو بچه ساکت شد :)))
ازین تبلیغای لعنتی گاج :|
ولی بچه‌ش انقدر ذوق کرده بود :))) عاشقش شدم.


نمی‌دانم دیروز دستم به چه دکمه‌ای خورده سایت وبلاگ را ریزتر نشان می‌دهد.

راستی از دیروز، دارم مطالبم را از پرژن‌بلاگ ثبت می‌کنم این‌جا. البته تاریخ حدودی می‌زنم؛ مثلاً 10-15 پست هر ماه را با هم تو یک پست تازه جای می‌دهم و اسمش را می‌گذارم فلان ماه فلان سال، با برچسب «وبلاگ قدیمی» و تاریخ یک روزی در همان ماه همان سال را دستی تنظیم می‌کنم برایش. این‌طوری مطالب می‌روند در همان ماه و سال آرشیو می‌شوند.

تغییر مسیر

ماجرای آن کلید، که چند پست قبل‌تر نوشته بودم، به جای دیگری ختم شد. دقیقاً به چیزی 180 درجه برخلاف انتظارم انجامید اما قبل از آن، خودم فکر می‌کردم نوعی محدودیت به‌همراه دارد و دیگر آن ذوق و شوق هفتة پیش را برایش نداشتم.

کلیدبودنش هنوز هم برایم همان اهمیت را دارد؛ این‌که سعی کنم در بعضی موارد، بیشتر دقت داشته باشم و جوانب کار را بسنجم؛ هم شخصی (اهمیت‌دادن به وقت آزادم و محدودنکردن خودم)، هم عملی و حرفه‌ای (مطالعة بیشتر و گذاشتن وقت بیشتر). جالب این‌جاست که امروز اولین‌بار بود که جملة تأکیدی جدیدی را تکرار کرده بودم و خیلی هم به این ماجرا می‌خورد، البته از آن‌طرفش! یعنی همان 180 درجه تفاوت. پس باید منتظر باشم «مفهوم» واقعی‌اش خودش را نشان بدهد.


گزارش حداقلی

بعد از فرندزبینی دوباره، طبق قرار قبلی، رفتم سراغ How I met your mother

جالب است که این‌دفعه به‌نظرم دیدنی‌تر و بامزه‌تر است! شخصیت‌هایش راحت‌تر و راحت‌الحلقومی‌تر از فرندزند... قرار بود مقایسه نکنم! فکر کنم من همچنان ذهنم درگیر و در قیدوبند چارچوب‌هاست برای همین، ناخودآگاه، تحسینشان می‌کند (فرندز) ولی چون به‌شدت علاقه‌مند به انعطاف‌پذیری و فرار از چارچوب‌ها هستم، آن‌ور مرز می‌شود دنیای آرمانی یا شبیه به آن (HIMYM).

از بعد از اپیسود 15 فصل اول شروع کردم چون یادم بود قبلاً تا آن حدود را دیده‌ام و شبکة مرحوم ماهواره‌ای هم این سریال را تا جاهایی پخش کرده بود و ... احتمالاً به‌زودی فصل 2 را شروع می‌کنم.

ــ Find me in Paris عالی نیست ( یک اپیسود دیدم) و شاید برای گذران وقت و ... خوب باشد. البته اگر از آن‌های دیگر بیشتر خوشم نیاید! فعلاً نمی‌خواهم ادامه‌اش را ببینم و امیدوارم از این بهتر خیلی باشند که نبینمش!


ــ مشتِمالچی عارف را حدود سه هفته است که خوردخورد می‌خوانم. نثر قشنگی دارد اما داستانش برایم جذابیت انتخابات الویرا را ندارد. خب، گویا اولین کتاب نایپل بوده و به این ترتیب، طبیعی است.

خانم «ج»

از سه‌هفتة پیش، هر دوشنبه خانم موقر تقریباً مسن دوست‌داشتنی‌ای را می‌بینم که احساس عجیبی را در من بیدار می‌کند؛ از همان اول، به نظرم رسید احتمال دارد با مادربزرگم نسبتی داشته باشد! ابتدا ذهنم رفت سمت این‌که مثلاً خواهر ناتنی‌اش است اما برای این منظور، خیلی باید جوان باشد. پس در ذهنم، او را خواهرزادة ناتنی مادربزرگم تصور کردم؛ شاید یکی از کسانی که میراث‌دار شباهت زیبای ظاهری اجداد مادرِ مادربزرگم‌اند.

الآن یادم افتاد که مادربزرگم بیشتر شبیه پدرش بوده تا مادرش. خب، چون من نه اجداد مادری مادربزرگم را می‌شناسم و ازشان سرنخی دارم و نه اجداد پدری‌اش را، می‌توانم تصور کنم مثلاً نوة عمة مادربزرگ است! ولی به دلم نمی‌نشیند. دوست دارم هم‌خون مادرِ مادربزرگم باشد. شاید به همان دلیل گم‌کردگی نسل‌درنسلمان!

«صدهزار درمان»

گاهی دلم برای زهرای مهربان گیلانی که 2 یا 3 سال پیش، مدتی وبلاگم را می‌خواند و شرلوکی و گاتی بود و طبع لطیف و بزرگواری داشت خیلی خیلی تنگ می‌شود. از بدجنسی پرژن‌بلاگ هم، آن پست‌های وبلاگم که او برایشان کامنت گذاشته پریده‌اند. امیدوارم هرجا که هست سلامت و دلشاد باشد.

«چوگانِ او پایت شود»

به این نتیجه رسیده‌ام که ما معمولاً مقهور شرایط  بیرونی و ویژگی‌های خودمانیم و این چیزی است که همیشه هست. انتظار برای بهتر شدن شرایط و حتی گاهی خودمان در ذات خودش جالب نیست و معمولاً باعث استرس و ترس و شاید ناامیدی بشود؛ این‌که اگر نشد چه؟ پس کِی؟ چرا من؟ دیگر دیر است،‌هرچه هم که بشود، ...

امروز به خودم گفتم: تو از اول زندگی‌ات همین بوده‌ای؛ مدام در شرایط متفاوت و مشابه داری همان «خود» ِ نخستینت را نشان می‌دهی؛ گیرم مجرب‌تر و خوددارتر، همان چیزهایی که خوب/ بد بوده‌اند هنوز هم برایت خوب/ بدند و نهایتش واکنش تو دربرابرشان تغییر کرده باشد. برای همین، احساست به آن‌ها عوض نشده. تو هنوز هم تمایل داری از کسی مثل آن دختره، متین، فرمان ببری و تحسینش کنی. الآن فقط فرد مورد نظرت ارتقا پیدا کرده؛ یکی شده مثل مربی باشگاهت که جدی و مهربان و سخت‌کوش است. تو هنوز هم دلت می‌گیرد، فقط الآن ابزارهای بیشتر و متنوع‌تری در اختیار داری که با مشغول شدن به آن‌ها با دلتنگی‌ات کاری کنی. هنوز هم آرامش و درخشش آفتاب برایت نعمت است؛ پس روزهای ابری و بارانی را به دلیل آفتاب بعدشان دوست داری و این فرج بعد از شدت خیلی بیشتر از به‌سربردن در رفاهی ممتد به تو می‌چسبد.

این‌ها را البته در یک جمله به خودم گفتم، به‌صورت کلی. ولی مصادیقشان، حالا که قرار شده برای خودم ثبتشان کنم، به ذهنم رسید. آن جمله تهش این بود: همین است که هست و تو همانِ همیشه‌ای. برای همین، تصمیم گرفتم برای بهترشدن انتظار نکشم. فقط تلاش کنم و کاری کنم که هرچه را توانستم بهتر کنم یا در مسیر بهترکردنشان قرار بگیرم.

همیشه نو بشویم

این آدمیزاد «همیشه» باید بیاموزد! اصلاً باید اسمش را می‌گذاشتند «آموزاد» یا «آدموزاد»؛ مثلاً یعنی «درحال‌آموختن».

هم به‌طور کلی باید «بیاموزد»، هم باید بیاموزد که «باید بیاموزد». نمونه‌اش خودم که با اطمینان قوی می‌خواستم «به‌سزا» را به «بسزا» تبدیل کنم و برای آن دلیل بیاورم و گوشزد کنم اما خوب شد قبل از بازکردن دهان (داستان مرغابی ها و لاک‌پشت دوران دبستانمان)، در واقع قبل از دست‌به‌کیبردشدن، فرهنگ واژه را بررسی کردم. خب! برق از سلول‌های به‌سزای مغزم پرید وقتی دیدم با «ه» نوشته شده؛ نه چسبیده به «سزا»!

اینجور وقت‌ها، آدم باید هم بابت آموختن شکر کند و هم بابت افاضة فضل نکردن!

بدجنس می‌شوم

صدای نچسب، و شاید گوش‌خراش؛ انگار غاز پرحرف تازه‌مهاجری در گلویش جا خوش کرده و دارد پروبالش را جمع می‌کند تا خودش را، بعد از پروازی طولانی در طوفان، خووب در لانه جا بدهد.

ـ بعضی وقت‌ها که با متن تازه‌ای سروکله می‌زنم، انگار ذهنم موقعیت‌های فانتزی جدید و جورواجوری خلق می‌کند که دلم می‌خواهد بعضی‌هایشان را بنویسم تا فراموشم نشود. مثلاً برای این صدا، طی این چند سال، توصیف کاملی نداشتم که دلم را راضی کند. اما چند دقیقة پیش، ناگهان، تصویرش در ذهنم ساخته شد.


Image result for naughty goose

دست از سوت‌زدن و به افق خیره‌شدن برمی‌دارم

دیگر دارم به‌خوبی، با تمامی اعضا و جوارحم، می‌فهمم چرا آن استاد گرامیِ چند سال پیش، در روند تدریسش، بخشنامه کرده بود فرهنگ‌واژه بخوانیم. می‌فهمم چرا استاد گرامی دیگری، حدود 1 سال بعدش، بِهِمان مشق می‌داد که کاربرد فلان واژه‌ها یا پیشوند/ پسوندها را در فرهنگ لغت بخوانیم و مواردی که برایمان جدید بود بنویسیم.

به‌علاوه، این قضیة خواندن بعضی کتاب‌های خاص و تخصصی، در هر دو حوزة مورد نظرم،‌ دیگر دارد خیلی جدی می‌شود. کم مانده مثل شوالیه‌ها لباس رزم بپوشد و با شمشیری در دست، مرا به چالش بکشد!

از آن «خدا نیاورد!»ها

یک‌وقت‌هایی افراد تصمیم‌هایی می‌گیرند یا چیزهایی می‌گویند که، بیشتر با توجه به سابقه‌شان یا حتی هدف شخصیتشان، با اینکه می‌دانی درست نیست، ولی ناخواسته به‌سمت «والله چی بگم!» سوق داده می‌شوی.

خیلی خیلی سخت است. اگر هدف و علاقه به خود را از آدم بگیرند، دوام آوردن بسیار مشکل و حتی بی‌منطق می‌شود.

جرقه‌های جادو

چند ساعت پیش،‌ ناگهانی، یک صحنه از خواب دیشبم را یادم افتاد: جایی بودم که حال‌وهوای کلاس زبان را داشت و چیزی از دنیای هری پاتر به انگلیسی مد نظر بود و من 4 مورد در ذهنم جان گرفت و ... جالب اینجا بود که «طلسم» یا «عنصری جادویی» مد نظر بود.

چند ساعت بعد از بیدارشدنم، اتفاقی جادویی و مطلوب رخ داد و در پی همان اتفاق، الآن در جعبة نامه‌-برقی‌هام، چیزی به اسم «...جادویی» دارم!

بعداً، اگر سرنوشت صلاح دانست، بیشتر درموردش می‌نویسم.

خلیفه‌گری

برایم جالب نیست که درمورد بعضی چیزها با کسی صحبت کنم؛ منظورم مخاطب خاص این‌گونه صحبت‌هاست. گاهی هم حتی ترجیح می‌دهم تلفنی 1-2 جمله بگویم؛ چون در صحبت شفاهی،‌آدم می‌تواند لحن خوبی به‌کار ببرد و بیشتر احتمالش هست که همه‌چیز به خیر و خوشی ختم شود. اما وقتی دیگر با آن شماره تلفن نمی‌شود با شخص تماس گرفت و صحبت کرد، غیر از نوشتن ایمیل راهی نمی‌ماند.

برای همین، با اینکه حق قانونی خودم می‌دانم که در این مورد حرف بزنم، دیشب نتوانستم/ رویم نشد/ جرئت نکردم/ چندشم شد که ایمیلی با این مضمون برای فرد مورد نظر بفرستم. چون نمی‌شد بیشتر از یک جمله نوشت و آن یک جمله، بین جملات سلام و احوالپرسی و تقدیم احترامات فائقه و خداحافظی، چندان زیبا و خوشایند به‌نظر نمی‌رسید. اما امروز صبح، همین که پا شدم،‌یاد حق و حقوق قانونی‌ام افتادم و دیدم اصلاً نوشتن در این مورد هم زشت نیست. اما باز هم هنگام تایپ‌کردن، احساس سنگینی می‌کردم. خلاصه اینکه جمله را کمی لعاب دادم و خیلی سریع،‌ تا پشیمان نشده بودم، ایمیل را فرستادم. هرچه می‌خواهد بشود!

پایان دوباره

آخی آخی!

چقدر خوب است که فرندز اینطور تمام می‌شود؛ یک‌جور عاقبت‌به‌خیری منطقی (با توجه به بافت سریال) در آن هست که دوستش دارم. چقدر برای چندلر و مانیکای خوشکل خوشحالم.از بعضی جهات، شبیه چندلرم. تغییرهای شخصیتش را خیلی دوست دارم.

ریچل دختر لوسة خوش‌شانس ماجرا باقی می‌ماند همچنان. مدتی پیش، متوجه شدم منطقی است شانس را در حوادث در نظر بگیریم و اتفاقا خوشحالم بابت آن. هم برای توضیح گذشته و هم برای توقع از آینده توجیه خوبی است. ولی واقعاً برایم جالب نبود که طی سه اپیسود آخر، گاهی شورت ریچل، از پشت، از دامنش بیرون بود! البته مدل یکی از دامن‌هاش خیلی قشنگ بود.

جویی هم تا حدی خوش‌شانس است ولی نه به‌اندازة ریچل. برای فیبی هم واقعاً خوشحالم.درمورد راس هم همچنان نظرم این است که از بقایای دایناسورهاست (یک مارمولک صحرایی) که گاهی به پس‌گردنی نیاز دارد.

اما وقتی صحنه‌های آخر را می‌دیدم و آن ترک‌کردن خانه را، احساس قشنگی در قلبم شکل گرفت؛‌اینکه وقتی دوستان و عزیزانت را در زندگی داری، نباید در ورطة رنجش‌ها و سوءتفاهم‌ها دست‌وپا بزنی؛‌باید تلاش کنید با هم حلشان کنید. این چندتا،‌موقع ترک‌کردن خانه،‌انگار فقط حضور یکدیگر را در زندگیشان می‌خواستند و همین برایشان بس بود. حتی من هم به بخش‌های ناراحت‌کننده و اعصاب‌خوردکن شخصیت‌ها فکر نمی‌کردم و دلم برایشان تنگ شد. چه برسد به خودشان که سال‌ها با هم زندگی کرده بودند.


از آن روزها که، بعد از مدت‌ها، چایی مشکی خوردم

ـ فیلم the house for tomorrow را هم به پایان رساندم. خدا را شکر، آن‌طور که حدس می‌زدم تمام نشد! این را هم، مثل اتوماتا، باید پاک کنم. شاید حتی برای یک‌باردیدن هم جالب نبود.

اجرای آهنگشان را دوست داشتم و نقشة شومی که برای محل اجرا کشیدند!

بله، پاپابزرگ هم پانک بود!

ـ فرندز هم رسیده به  اپیسود یکی مانده به آخرِ کل سریال .

ـ کتاب ایزابل جان را، تمام‌نکرده، بردم کتابخانه؛ دیگر نمی‌شد تمدیدش کرد. طبق معمول همة بارهایی که قرار بود دست‌خالی برگردم، 4تا کتاب گرفتم! البته خیلی لاغر و کوچول موچول‌اند.

ـ امیدوارم پرتقال نقشی کلیدی در زندگی‌ام بازی کند! منظورم از «کلیدی‌بودن»ش این نیست که از خیلی چیزها مهم‌تر باشد؛ همین که کلیدی باشد برای گشودن درهای جدید خیلی عالی است.

حکایت بی‌انصافی آب‌وهوا

ولی اینکه یکهو هوا به آن شدت سرد شود و بعد به‌شدت، در طول روز، گرم شود؛ طوری که اطمینان به تشخیصت را، برای انتخاب لباس مناسب، از دست بدهی خیلی ناجوانمردانه است.

من آن گلبرگ مغرورم ...

راستش هنوز به آن لحظة باشکوه و خوشایند «نشستن و دوختن خشتک‌های شلوارهام» نرسیده‌ام!

پ‌ن: دیروز در چندقدمی‌اش بودم که باز چیزی پیش آمد و بی‌خیال شدم.

نان ثبات را خوردن

امروز صبح، بعد از صبحانه، چند قاشق بستنی کاکائویی مالیدم روی بیسکوئیت قهوه‌ای پتی‌بور و خیلی چسبید.

بعدش که داشتم آماده می‌شدمب رای کلاس یوگا، از ترکیب و ترتیب این دو کار، احساس لاکژوورررری‌بودن بهم دست داد! البته این برای یک لحظه بود و گذرا و خنده‌دار؛ در واقع، بیشتر احساس خوشایند همان ثباتی بود که سال‌ها پیش در آرزویش بودم.

چنین لحظات «باثباتی» در زندگی من دائمی نیستند؛ شاید البته در زندگی هیچ‌کس نباشند. اما شاید واقعیت این باشد که رسیدن به مرتبه‌ای که بتوان هر از گاهی و تقریباً با برنامه‌ریزی و کنترل قبلی،‌چنین «ثبات‌واره‌ها»یی را در زندگی آفرید مهم و اصیل است.

همین‌طوری، آخر شبی

ناتانائیل!

آخرش نگفتی نظرت درمورد حرف‌هایی که خطاب به تو می‌گویند چیست!

یادایامی ...

[پرکلاغی درمورد مدادهای زرد روی میز خارجی‌ها نوشته]، بی‌هوا یاد علاقه‌مندی دیرینم به «مدادها» افتادم، مدادهای عادی که تراشیده می‌شوند (نه مداد اتود و اعوان و انصارش) البته با بدنه‌‌ای که طرح خاص دارند. این علاقه‌مندی از تمایل شدید به نوشتن شروع شد و با تقلید پادرهوایی از دوست آن سال‌هام، همانی که به‌چشم من خوشکل‌ترین دختر دنیا بود، تبدیل به رویه‌ای جنون‌آمیز شد؛ هرجا مدادی می‌دیدم که طرح بدنه‌اش به چشمم قشنگ می‌آمد آن را می‌خریدم و بعد، با فاصله، شروع می‌کردم به استفاده از آن. ترتیب استفاده‌ام هم از زشت‌ترین به خوشکل‌ترین بود. البته دلیل اصلی استفاده از آن‌ها طرح زندگی کولی‌وارمان بود که دیگر در ناخودآگاهم حک شده بود و باعث می‌شد، با اینکه شوق عطشناک و سیری‌ناپذیری برای جمع‌کردن چیزهای مورد علاقه‌ام داشتم، به کمترین بسنده کنم و از شلوغ‌کردن دوروبرم دور باشم. بله، اگرچیزهایی جمع می‌کردم که نمی‌توانستم تعدادشان را کنترل کنم، بعد از مدتی ناپدید می‌شدند! سرنوشتشان معمولاً عجیب بود؛ یا بدون اطلاع من، بخشیده می‌شدند و نفرین سبز و خاکستری من دنبالشان بود، یا گم می‌شدند؛ انگار به سرزمین دیگری رفته باشند. یکی از حالت‌های بد هم محاکمه‌شدن به‌علت نگه‌داشتن بیش از حد نیازم بود.

1-2 سال بعد، این علاقه از مداد معمولی معطوف شد به قوطی نوک مداد اتود؛ چون دیگر در آن سال‌ها، از آن نوع مداد استفاده می‌کردم. سعی داشتم هر دفعه، قوطی متفاوتی بخرم و مشتاق بودم زودتر نوک‌های نازک سوزنی توی قوطی تمام شود تا قوطی خالی را به مجموعة کوچکم اضافه کنم. یادم می‌آید یکی از خوشکل‌ترین‌هاشان استوانة خیلی ظریف و باریکی بود که درش شبیه کلاه زنانه، با زوایای گرد، بود و فکر کنم طرح گلی هم گوشة‌آن بود. البته این طرح به‌صورت توخالی و به رنگ صورتی بود؛ اینطور تصور کنید که، با نوار خیلی باریک پلاستیکی صورتی، طرح یک کلاه را درآورده باشند.

در کنار این‌ها، باید اضافه کنم که من هیچ‌وقت جای مناسبی برای کلکسیون‌هام نداشته‌ام. فکر کنم مدادهام و بعد قوطی نوک‌ها را توی جعبه‌ای مقوایی نگه می‌داشتم که در واقع، قبلش کاربری دیگری داشت. برچسب‌هام را توی دفتری می‌چسباندم؛ البته بدون اینکه چسب خودشان را باز کنم، از چسب‌نواری به صورت مخفی کمک می‌گرفتم. کارت پستال‌هام توی یک نایلون کوچک بود. فقط چندتا تمبری که جمع کرده بودم توی آلبوم تمبری بودند که کلاس پنجم جایزه گرفتم.

بگذریم، من هنوز هم مدادخوشکل برای خودم می‌خرم و بعد از مدتی ازشان استفاده می‌کنم. ولی چون الآن جای کافی برای نگه‌داریشان دارم، یکی‌یکی ازشان استفاده نمی‌کنم که تمام شوند؛ هم‌زمان به کارشان می‌برم که همه‌شان جلو چشمم باشند. به‌علاوه، هروقت منظره‌ای شبیه آنچه پرکلاغی اشاره کرده می‌بینم، دست و دل هیولای مدادخوارم می‌لرزد و دهانش آب می‌افتد! این هیولا از سرسپردگان هیولای اعظم همه‌چیزجمع‌کن است که با زندگی کولی‌وار و مینیمال سخت مخالف است.