میگفت خواب دیده پدر و مادرش راه افتدهاند در شهر و او را هم با خودشان میبرن، میبرند به جای یکه برایش تولد بگیرند. توی خوابش خیلی خوشحال بوده و آرام. یکی از آرزوهای تقریباً محالش داشته محقق میشده؛ باهمبودن پدر و مادرش. جالب اینجاست که،باز هم بهگفتةخودش، قبلش داشته به همین نوشتة بالایی فکر میکرده و از تصورش مشعوف میشده و حتی میگفته «یعنی چه شکلی است و چه حسی دارد؟» و خوابش درست انگار امواج را از ته به سر آمده! از سمت والد به فرزند. منتهاشاید با همان کارکرد؛ دست والدین بر پوست بچهها.
الآن که تصمیم گرفتم درمورد این قضیه بنویسم، میبینم این داستان دو آغاز دارد؛ یکی درمورد خود هِدی است و دیگری به عکسها مربوط میشود.
دیشب گروه دوستی دوران دبیرستان یکهویی گستردهتر شد. البته باید همان ابتدا، به این هم اشاره کنم که گرامیان حدود 20 سال است در شهر نقلی باحالی زندگی میکنند و خبرداشتنشان از همدیگر به موارد تقریباً همیشه اتفاقی مختوم شده. خب این توجیه خود را دارد؛ هرکسی سر خود گرفته و زندگی خودش را دارد ولی با این مسئلة گروهزدن و همه را ـحتی در دنیای مجازی و نه واقعیـ یکجا جمعکردن با مورد اول تناقض دارد. دیگر اینکه اگر من آنجا زندگی میکردم، حداقل به آنها که بیشتر دوستشان داشتم سر میزدم و ... همچنان این مگس تناقض در سرم میچرخد. من اگر با کسی راحت نباشم در دنیای مجازی هم نمیتوانم همگروهیاش باشم. سخت نمیگیرم فقط منتظرم ببینم چه میشود!
برویم به ادامة ماجرا؛ اگر از عکسها شروع کنم، به این توضیح بالایی نزدیکتر است. دیشب «ر» چند عکس نهچندان واضح (بهدلیل کیفیت معمول عکسهای آن دوران) از سال سوم و پیشدانشگاهی در گروه گذاشت. یکیشان که نود درجه هم چرخیده بود قدری تار بود و من یک نفر دیگر را با خودم اشتباه گرفتم! من فقط توی یکی از عکسها بودم. اصلاً حسرت نخوردم چرا عکس بیشتری باهاشان ندارم یا چرا فلانجا با آنها نرفتم. آن چیزی که لازم بود، از آنها، در ذهن من نقش و شکل گرفته است. آدمهای معقول و مهربان و در چارچوب استاندارد. بعضیهاشان این میان خاصتر بودهاند: خود «ر»، «س» شیطان و مثبت، تا حدی فاطی و البته من بیشتر روی «شا» حساب میکردم چون خیلی از حرفها را با او زدم و هنوز هم میشود. ولی نمیدانم چرا احساس میکنم نمیتواند مرا مثل گذشته در دنیای دوستیاش قبول کند. غیر از فاصلة زمانی و مکانی، موضوع دیگری دخیل است؛ اینکه من استانداردهای لازم در ذهن او را برای اطمینان و همذاتپنداری و خوشبختی نسبی ندارم؟ نمیدانم. اما همیشه با محبت و درک بالا مرا پذیرا شده.
داشتم از عکسها میگفتم. با آنها عکسی ندارم جز همان یکی. چون هیچوقت نمیخواستم باهاشان عکس بگیرم. میخواستم بدون حضور قلبی من هیچ خاطرة جسمی مشترکی با من نداشته باشند؛ منظورم عکس و یادگار ی و این حرفهاست. آن سالها خودم را متعلق به جمعشان نمیدانستم. بگذریم از اینکه قبلتر هم متعلق به جمعی نبودم و بعد از آن هم خودم،جدیتر و مطمئنتر، تصمیم گرفتم جمعهای اندک و محدود ولی استوارتری برای دوستی داشته باشم. این تعلقنداشتن بهقدری واضح بود (بیش از آنکه بخواهم روی قویبودنش تأکید کنم. که البته بهخاطر مهربانی آنها لزومی ندارد مدام به رخ بکشم) که خیلی راحت بر وسوسة عکس گرفتن با آنها غلبه میکردم. این تعلقنداشتن از خودباحالترپنداری قوی آن سالهایم سرچشمه میگرفت که بهراحتی با قرائن دیگر درآمیخت و بسیار حقبهجانب جلوه کرد. با همة اینها، در مجموع، میتوانم بگویم از معدود مواردی است که بازگشت به گذشته برایم دشوار نیست. دلیلی ندارم از این گروه فرار کنم؛ حتی اگر تعداد اعضایش بیشتر شود و این خوب است. آدمهایی که میتوانی با خیال راحت حضور متعادلی در کنارشان داشته باشی.
و اما ماجرای هِدی :
این هِدی خیلی خوشکل و بانمک بود اما آنقدر شلوول و بیصدا بود و شخصیتی کمرنگ داشت که نمیشد باور کنی از خودش حرفی برای گفتن دارد. انگشتهای کشیدة بسیار زیبا که جزوههایش را با دستخطی خوانا و استاندارد و اندکی بچگانه مینوشت اما آنقدر کند بود که هی سرش را توی نوشتههای من میکرد و در حالی که زیرلب میگفت «چی گفت؟» و انگشتان کشیدهاش را، در جزوةمن، روی سطرهایی که عقب افتاده بود میکشید، رونویسی میکرد. تقریباًهمیشه حرصم از این کارش درمیآمد ولی هرنوع اخطاردادن به هِدی به پارهشدن رشتة ارتباط محدود میشد و من حوصله نداشتم قیافة کسی را، تمامی سال و همچنین در مسیر طولانی رفتوبرگشت خانه و مدرسه، تحمل کنم در حالی که مطمئنم از من دلچرکین است. دلم میخواست دودستی بزنم توی سرش و هلش بدهم سر نیمکت، سرجای خودش، که با خودخواهی تصاحبش کرده بود تا نقطة تلاقی من و «شا» باشد که بهشدت با او صمیمیتر از فاطی بودم. هِدی نمیخواست ته نیمکت و کنار دیوار بنشیند. من البته چون همیشه دنیای خودم را داشتم با شرط جابهجاشدن گاهبهگاهمان، پذیرفتم کنج بنشینم!
دستهای هِدی همیشه طوری بودند که بهجای بهرخکشیدن ناخودآگاه و عادی انگشتهاش، دو شیء اضافی بهنظر میرسیدند. چیزهایی که صاحبشان انگار بیشتر تمایل داشت توی خانه بگذاردشان چون واقعاً اضافه بر اندامش تو چشم میزدند. اما در عین حال، همیشه این انگشتها به مقنعهاش بود تا با وسواس آزارندهای آنها را صاف کند. آنقدر مقنعهاش را اتو زده و خط انداخته بود که بالایش دالبر شده بود و بدتر صاف کردنش ناممکن میشد. این دستبهمقنعهبودنش داد خیلیها را درآورده بود بدبختی اینکه اگر زیاد بهش نگاه میکردی بهراحتی به تو هم سرایت میکرد. آها! بدتر از آن این بود که مخصوصاً در مسیر، راهوبیراه، مثل بختک صورتش را میآورد جلو و با صدای شلوول و در عین حال حقبهجانبش میپرسید: خوبه؟ صافه؟ خراب نیس؟ این همان چیزی بود که بیشتر از همه داد بقیه را درمیآورد! بله، هِدی با آن دستهایی که معمولاً اضافی بهنظر میآمدند، همیشه حداقل دو دست دیگر هم لازم داشت تا همه چیزش را بهراحتی جمعوجور کند ؛ از مانتو و مقنعه و کیف گرفته تا تارتار آن موها که مدام مرتبشان میکرد. خفن پای شایعه هم بود بهخصوص درمورد سالبالاییها.
و دیشب، بین کسانی که به گروه اضافه شدند، هِدی هم بود. هم دلم برایش تنگ شده بود هم از روی کنجکاوی، عکسهای پروفایلش را مثل کلاغ فضولی ورق زدم. بهشدت عجیب بود! هِدی کلاً استخوان ترکانده بود! هم از نظر ظاهری، که خب قابل پیشبینی بود اگر مراقب خودش باشد و به خودش توجه کند بسیار زیبا میشود، و هم مطمئنم از لحاظ شخصیتی. این روزها که هنوز هم کسانی به جای عکس پروفایلشان از هرچیزی استفاده میکنند، فاطی بالای 90٪ عکسهاش از چهرة تکی خودش و بسیار واضح بود، نقطة مقابل آن تصویر محجبه و علاقهمند به پنهانشدن از هر نظر (چه کمحرفبودن و چه لباس پوشیدن و رفتار و ...) آن هم در شهرستانی با آن تعاریف!
احساس میکنم از زندگیاش راضی است و بهخصوص رضایت خاصی دارد در آن زمینهای که مطمئنم در آن سالهای دور به آن فکر نمیکرد و شاید حتی فکرکردن به آن برایش راحت و جالب نبود. از این نظر به هِدی حسودیم شد که ناخواسته خوشکل شده و ناخواسته شاید به چیزی رسیده که من مثل سگ پاسوخته دنبالش بودم و هستم. آن اعتمادبهنفسی که در نگاهش مشخص است معلوم نیست ناغافل در کجای زندگیش به او هدیه شده و جالب این است که به نظرم میرسد میشناسدش و قدرش را تا حدی میداند. برایش خوشحالم چون همة ما همان سالها خیلی اصرار میکردیم همینطور باشد اما او بهشدت درمیرفت و عصبانی میشد. بله شکل کلمات و نحوة رساندن منظورمان فرق داشت اما هدف همین بود چون چیزهایی بهوضوح در او میدیدیم که ناشکفته مانده بود. هِدی هم مثل من چندان متمایل به عکسگرفتن نبود ولی با دلایلی متفاوت. از چهرة خودش در عکسها خوشش نمیآمد! اما حالا این عکسهای کلوزآپ چیز دیگری میگویند.
هر سطری که مینویسم بیشتر دلم میخواهد هِدی را از نزدیک ببینم. شاید هم بعد از آن دلم بخواهد با او صمیمیتر بشوم.
اگر دیدمش، نتایج را به اطلاع خودم خواهم رساند!
این کتاب خیلی خوب است. با خواندنش، گاهی وحشت میکنم و مو به تنم سیخ میشود! نه که داستانش وحشتناک باشد؛ از اینکه کسی توانسته به «این چیزها» اشاره کند چنین احساسی بهم دست میدهد. چطور توانسته برود تو کلة آدا؟
تصمیم گرفتم وقتی پیر شدم یکی بشوم مثل خانوم اسمیت؛ چقدر باکمالات و فهمیده و صبور! و فکر کن اگر خانهای مثل او داشته باشم؛ شاید آنهم در چنان جایی، چقدر خوشبهحالم بشود!
بعدنوشت: وای خدا! این دیگر چیست؟؟
«با مسکوب در سلول هیچ وسیله ای برای وقت گذرانی و سرگرمی در اختیار نداشتیم، برای همین روی پتوی سربازی با نخ، صفحه تخته نرد درست کرده بودیم، و با مهره و طاس هایی که از جنس خمیر نان بودند، از بام تا شام با هم تخته نرد بازی می کردیم، و مدام برای هم رجز می خواندیم و سر برد و باخت جر می زدیم.
چندی نگذشت که یکی دیگر از فعالان حزبی را هم به اسم مهندس فرقانی به سلول ما آوردند که مدتی سه نفری با هم بودیم. ما در همان سلول محقر ساعتها با هم قدم می زدیم تا پاهامان حرکتی داشته باشد. به یاد دارم که مسکوب شعری را زیر لب زمزمه می کرد که این طور شروع می شد:
تنها پر
سیاوش است که
همواره می دمد
خون سیاوش است
که جوشان و
تازه است...
بعدها از مسکوب شنیدم که او این شعر را به یاد دوستش مرتضی کیوان که به همراه افسران اعدام شده بود، می خوانده است. مسکوب با کیوان دوستی نزدیک داشت و بعدها کتابی هم درباره او تألیف کرد. این "هم خانگی" کوتاه مدت تأثیری وصف ناپذیر بر زندگی من باقی گذاشت که هرگز فراموشش نمی کنم. آن زمان من جوانی ۲۱ ساله بودم و او حدود ۳۰ سال داشت و در همان موقع هم انسانی فرهیخته و باکمال بود. مسکوب در سراسر زندگی برای من الگویی شایسته و والا باقی ماند.
مسکوب تنها متفکری ژرف نگر نبود، بلکه در اخلاق و فضایل انسانی هم به راستی نمونه بود. این را در برخوردهای سیاسی او به خوبی می توان دید. برای من نقل کرده بود که سرهنگ زیبایی که بازجوی پرونده او بود، به او پیشنهاد کرده بود که اظهار پشیمانی کند تا مورد عفو قرار گیرد. اما مسکوب به او گفته بود حاضر نیست برای آزادی و رفاه شخصی، از حیثیت و آبروی خود مایه بگذارد. از سوی دیگر با اینکه بعدها به راه و اندیشه دیگری رفته بود، اما هرگز از یاران پیشین خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند. شاهرخ شش سالی در زندان بود. در این مدت آسیب بسیاری به او رسید: چیزهای بسیاری را از دست داد و خانواده او از هم پاشید.
پس از آزادی از زندان از ایران خارج شدم و تا مدتها از مسکوب خبری نداشتم، تا اینکه در سال ۱۹۶۵ در خانه حسن قاضی در پاریس او را دوباره دیدم. از دیدن او پس از آنهمه سال، از شادی و شعف سراز پا نمی شناختم.من از چین به فرانسه رفته بودم و همچنان به عقاید چپ افراطی پای بند بودم. آشکار بود که او با افق های فکری بازتری آشنا شده است. ما با هم درگیر بحث هم شدیم. چون من همچنان به هنر خلقی و طبقاتی اعتقاد داشتم، و او به این دیدگاه رسیده بود که هیچ چیز جز احساسات مستقل درونی نمی تواند و نباید مبنای آفرینش هنری باشد. هنرمند تنها در برابر خود، وجدان و احساسات خود مسئولیت دارد. او از دید تعصب آمیز و جزم آلود "تعهد هنری" فاصله گرفته بود و ادبیات حزبی را چیزی جز تبلیغ ایدئولوژیک نمی دانست، که با ادبیات واقعی فاصله بسیار دارد.»
شاهرخ مسکوب را تنها در پهنه نویسندگی ایران نمی توان دید. او روشنفکری بیدار دل و یگانه بود که بینش عمیقش، بین او و روزمرگی شکاف و جدایی می انداخت و همواره او را از هر چه باب روز، از جمله بازار سیاست دورتر می کرد. سبک و سیاقش در نوشتن و سنجشگری خردورزانه اش در هر چیز، سطح کارش را از کلاس های رایج روشنفکری ایران فراتر می برد و او را به سلسله کسانی می پیوست که در تاریخ ایران بویژه در عرصه روشنفکری ایران معاصر چند تنی بیشتر از آنان ظهور نکرده اند.
در دو چیز ممارست می ورزید: زبان و تفکر، و این امتیاز او بر بیشتر روشنفکران همزمانش بود، و ادبیات مرکبی بود که او زبان و افکار خود را بر آن سوار می کرد تا هنر و حرفهای خود را با مخاطبانش در میان نهد. در تاریخ، هرچند به تاریخ معاصر توجه داشت، اما تا پیش از تاریخ رفته بود، جایی که از اساطیر سر در می آورد.
کارش چه در ترجمه و چه در تالیف به اساطیر می رسید و از اساطیر آغاز می شد. پرداختن به اساطیر از سر تفنن و هوس نبود، وجوهی از زندگی انسان معاصر را در آن می یافت و به بیانش می پرداخت. حماسه عرصه ای بود که امکاناتش حد نداشت و در آن آرزوهای آدم را برآورده می دید. آرزوهایی که در زندگی اجتماعی برآورده نمی شد. رویکردش به شاهنامه اما از نوع برخورد اهل "فضل و ادب" نبود. چیزهای دیگری در آن می جست و می یافت. "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" و "سوگ سیاوش" گواه این جستجو و یافتن است.
تحلیل او از اساطیر، از افسانه ها و داستانها از سطحی که تا آن روز در ایران بود و شاید از آنچه تا امروز هم هست، فراتر می رفت. از جهان مدرن سر در می آورد و نگاه خواننده را از عمق گذشته های دوردست باز می آورد و به جهان امروز می افکند. نخست "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" را نوشت که به قول او دیگر جنگ خوب و بد نبود. "درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است ..." سپس به "سوگ سیاوش" رسید که داستان شهادت بود از آن نوع که مسکوب در می یافت. آنگاه نوبت "در کوی دوست" بود که حافظ بود. عرفان و سیر وسلوک ایرانی. چیزی که نزد او از عالم حماسه جدا نبود، یا مانعة الجمع نبود، شاید ادامه اش بود.
در این همه جز آنکه به علائق ادبی خود می پرداخت، به امر مهمتری نیز توجه داشت: تاریخ و زبان. " دو وجه امتیاز بارز ملت ما با ملت های دیگر"، چیزی که بعدها نگاه فلسفی او را بر می انگیخت و به " ملیت و زبان" می رسید. تا بود این سیر ادامه داشت.
در تفکر به راه تجدد می رفت. مفاسد تمدن را می شناخت و با این همه می دانست این تمدنی است که دنیا را تسخیر کرده و یگانه راه مقابله با آن، پناه بردن به خود آن است نه پناهنده شدن به سنت. ناگزیر باید ابزار تمدن را شناخت، به آن نزدیک شد، آن را به دست گرفت و با آن کنار آمد.
زبان بی مانندی که او داشت تا مدتها الگوی فارسی نویسان خواهد ماند. نثر دلاویزی که هرگاه لازم می آمد همچون صحنه های جنگ رستم و اسفندیار به طنطنه می افتاد و هر گاه به سیر و سلوک عرفانی می رسید از آرامشی بی حد برخوردار می شد. خودش می گفت که این او نیست که زبان آثارش را انتخاب می کند. این اثر است که زبان خود را "پیدا" می کند. " می گویم پیدا ... برای اینکه من زبان را انتخاب نکردم. اساساً مطلب یا فکر است که زبان خودش را پیدا می کند و به کار می گیرد. نویسنده تکلیف زبان را روشن نمی کند بلکه زبان است که تکلیف نویسنده را روشن می کند. هر فکری زبان خودش را دارد و یا وقتی که زبانی بیاید فکرش هم باهاش هست.
زبان او در آثارش از ابتدا در اوج بوده است. نثر "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" شاهد گویای اوج نثر او در همان آغاز راه است. " در سنت مزدیسنا نیز زرتشت اسفندیار را در آبی مقدس می شوید تا رویین تن شود و او به هنگام فرو رفتن در آب چشمهایش را می بندد. از نیرنگ روزگار در اینجا ترسی غریزی و خطاکار به یاری مرگ می شتابد. آب به چشمها نمی رسد و زخم پذیر می مانند. ترس از جایی فرا می رسد که درست در همان جا باید نابود شود. ترسیدن از آبی که شستشو در آن مایه رویین تنی است! در اینجا ترس برادر مرگ است و مرگ همزاد ناگزیر عالم وجود. حتی پیکان تیر که دست افزار اوست خود از مرگ نمی رهد. اگر هزار در را به روی مرگ ببندی درست از روزنی که نمی پنداری، به درون آمده است زیرا از هیچ جایی نمی آید تا خدایی راه را بر او بگیرد، در آدمی حضور دارد و از همانگاه که زندگی آغاز شد به همه جا رسیده است که نفس زیستن خود به سوی نیستی رفتن است."
و اینک خود او رفته است. " کیست که از ژرفنای خاموش مردگان در امان باشد؟"
منبع: http://www.vcn.bc.ca/oshihan/Pages/Messkoob.htm
دقیقاً به همین شکل:
«کام دلم نگشود از او»
و در کنارش:
«نومید نتوان بود از او
باشد که دلداری کند»
و هرچه از دستش برآید، میکند گویا!
و در همان ابتدای راه هم حتی میبینم که:
«دلبر که جان بالید از او»!
این دیگر آخر سخاوت و بزرگواری است!
ـ میشود بعضی کتابها را، با پرداخت مبلغی به مؤسسة خیریه (هرچه باشد) و ارسال فیش آن برایشان، تهیه کرد. این هم از الطاف دلبر که دلشان نیامد در خماری بمانم و کنجکاویام بیسرانجام بماند.
آقا این سوزان خیلی انتر و خل وچل و دستوپاچلفتی و خرابکاره؛ ولی نمیتونم منکر این بشم که لباساش تقریباًهمیشه عالیان و مطابق سلیقة من.
داشتم فکر میکردم چرا براش از «خوشلباس» استفاده نکنم؟ دیدم چون انقد چلمن بهنظر میرسه که میتونم فکر کنم خودش مستقیم تو انتخاب بیشتر لباساش اعمال نظر نمیکنه. مثلاً وقتی میره خرید، فروشنده با چربزبونی لباسای خوشکل رو تنش میکنه و بهش میندازه.
سوزی، امیدوارم منو ببخشی که اینقدر بدجنسم!
«یک ساعتی قدمی زدم. هوا ابری بود و گاه بفهمی نفهمی نمنمی میبارید. جنگل پاییزی هزار نقش بود. از سبزی کاجها گرفته تا زرد طلایی درختهایی که نمیشناختم. درختها بر تپه و ماهور ایستادهاند و تا چشم کار میکند از دل خاک بیرون آمدهاند. ریشه در زمین و سر به آسمان بیخورشید و کدر. جنگل اندوهگین است. انگار آدمی است که رهایش کرده باشند و در تنهایی باشکوه خود زیباست. اصلاً من از جنگل و دشت و صحرای این مملکت خیلی خوشم میآید. انسان جوشش زندگی را از دل خاک احساس میکند و حتّا میبیند، خاک زاینده با کودکان گوناگون زیبا.»
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب
در جایی از فیلم مادر، صبح خاصی است و جلالالدین (امین تارخ) که تازه پلک باز کرده، با لبخندی، میگوید: سلام امروز!
از بین زمانهای هر روز، صبحها را بیشتر دوست دارم چون فرصت دوبارهاند و هنوز هیچ خطایی در آنها سر نزده. برای همین، وقتی یاد گفتة بالا میافتم، میگویم: سلام صبح!
تا به امروز، شما بهترین گزینهاید برای اینکه پرتغالی بنده باشید.
بله، امروز در جایی خواندم که شما هم در پاریس درخت مخصوصی داشتهاید (شاهبلوطی تنومند) که گاه روبهرویش مینشستید، نگاه و تحسینش میکردید و خلاصه دوستش داشتید. یاد شارلوت (درخت مانوئل والادرس) افتادم که خب البته او برای خوشامد زهزه جانم آن را درخت خودش معرفی کرد. اما شما واقعاً مینگینیوی خودتان را داشتید و فقط خدا میداند و خودتان و احیاناً آن درخت خوشاقبال که گاه چه چیزها بهش میگفتید.
به این فکر میکنم که آن لبخند گوشة لبتان در لحظة آخر، که حتی بعد از لحظة آخر هم سرجایش مانده بود، چقدر خوب و دلگرمکننده است. شاید هم پاسخ نامهای است که صبح برایتان نوشتم و میخواستم خبری از شما داشته باشم. چقدر بزرگوار و بخشندهاید که با این همه فاصله، این یکماهی که دنبال سرنخهایی از شما بودم، پیام فرستادید؛ بارها، و برایم وقت گذاشتید و راهنمایی کردید.
روحهای بزرگ در زمان و مکان نمیگنجند و البته بعضی پرتغالیها شیرینتر از پرتقالاند. شاید اولینبار باشد که میبینم این اصطلاح «پرتغالی» رسماً دارد کم میآورد و خودش هم معترف است. باید به فکر واژة دیگری باشم؛ شاید حتی بخشی از اسم خودتان بهترین گزینه باشد.
تهنوشت: نمیخواهم زیاد مزاحمتان بشوم. فقط نمیدانم اگر چشمم به درختتان بیفتد، اگر از نزدیک ببینمش، چه واکنشی خواهم داشت.
روزها در راه، شاهرخ مسکوب
ـ کاش میشد از احوالات این سالهایتان خبری میدادید! کنجکاوم و آرزومند قراریافتن بیقراریهایتان
ارادتمند: یک خر غریب دیگر در این سرِ این دنیا
روزهایم در راه:
ـ از پیادهروی تقریباً طولانیام میآیم که بهقصد شکستن طلسم تنبلی و البته با وعده و وسوسة سرزدن به کتابفروشی محبوبم انجام دادم. یکسوم انتهایی راه، احساس عجیبی داشتم؛ ملغمهای از ناباوری برای طیکردن این مقدار راه بعد از مدتها، ناامیدی از یافتن کتابها حتی در این فروشگاه و سایة کمرنگی از تیرگی مزمن که خدا را شکر برطرف شد. بهلطف و شوق دن که این روزها کتابخوانتر شدهام، توانستم دو مورد از موارد مطلوبش را پیدا کنم و شاید بتوان گفت دستپر برگشتم.
ـ بینهایت شوق دارم فرصتکی گیرم بیاید بتوانم جلد دوم حدیث نفس را بخوانم. نمایهاش را چک کردم و از دیدن اسامی، دهنم حسابی آب افتاد! ـ دلم چایی خواست خب! در این هوای بادی و کمی سرد امروز هم میچسبد. ترجیح با طعم زنجبیل است و البته من (چای) سبزش را آماده میکنم اگر همت کنم و گوشة چشمم به قوطی سوهان است. خدایان بر من رحمت آورند!
«کمتر از دهسالی داشتم. با پدربزرگ بودم. او به دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوموخویشهای عتیقهاش رفته بود؛ از سمساری خاطراتش گردگیری میکرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود.
تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچة مازندران بودم؛ خیستر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفة جنگل بود و از پُری میشکافت، تنم به سرسبزی بهار و چشمهایم ابروبادیتر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم؛ صبح دمیده از خاک بودم در کوچههای خاکآلود تنگ، پیچدرپیچ و مخروبه، جای پای پرسة سربههوا و بیهدف قرنهای لاغر و مندرس گذشته. سهراب راست میگفت:
پشتسر مرغ نمیخواند.
پشتسر باد نمیآید.
پشتسر پنجرة سبز صنوبر بستهست...»
در عشق و سوگ یاران، شاهرخ مسکوب (ص 11)
لبخند بر لبم میآورد؛ اینکه فکر میکنم هرچه را میخواهد به دست میآورد. شاید بدون آنکه خودش بداند روزة دیرنشینی مرا شکست. شاید این خصوصیت خودش را بداند و اکنون هم، حتی ممکن است فقط ناخودآگاهش، خوشحال باشد این بار هم پیروز شده؛ آنچه خواسته شده، حتی اگر نه همان اول که «خواسته باشد». لبخند میزنم و با کمال فروتنی، برای خوشیمنی و همچنین تشکر از او و تمامی خوبیهایش، این «احساس» پیروزی را به او تقدیم میکنم. اگر بخواهد فکر کند موفق شده، که شده، گوارای وجودش! خوب است همة ما در سایة موفقیتهای هم موفق شویم.
تصویر: برای روزهای سختم؛ برای لحظاتی که سایة دیوانهسازها آنقدر سنگین و تیرهکننده میشود که نمیتوانم جادوی سپر مدافعم را، فقط با اتکا به خودم، اجرا کنم.
ـ اوه! عجب آبانی شد امسال! انگار یکطورهایی در آن متولد شدم!
و دقیقاً در روزهای آخرش این تولد رخ داد. کل این ماه هم به وضع حمل تقریباً سنگین و جانکاهی گذشت. اما قرائن میگویند میتوانم با خیال نسبتاً راحت به آیندة این فرزند نوزاده خوشبین باشم. فقط باید چهارچشمی مراقبش باشم و در تربیتش بکوشم! این از خود زایمان سختتر است! چیزی زاییدهام که تا آخر عممممر بیخ ریشم مانده.
اگر قرار بود به ماجرا اشاره شود, اینطور آغاز میشد: «در آن صبح یکشنبة پاییزی، تصمیم گرفت ...»
ادامهاش؟ مثلاً: «خودش را از آن تنهایی خاص دربیاورد.» یا شاید: «یکی از ترسهایی که کنار میگذارد همین باشد» .. یا حتی هر چیز دیگری که توصیف بهنسبت خوبی داشته باشد و البته چه بهتر که بتواند آن احساس عمیق پیروزی، شجاعت و هیجان لحظة تصمیمگیری را پررنگتر یادآور شود.
هرچه بود، نکتة مهمش این بود که چون در این مدت، با نوعی ریاضت، از آنها دور مانده بود؛ میتوانست حضور قویتری در آن جمع داشته باشد. ریاضتی که بهخاطر نبودن در آن جمع کشیده بود، البته ناخواسته، اکنون به او آرامش بیشتری میدهد تا، بهقول خودش، دلیل قویتری برای این تصمیمش داشته باشد. دلیل قویتر! البته که اول برای خودش؛ ولی طبق قانون خیلی قدیمی ذهنیاش «همیشه کسی او را زیر نظر دارد»، شاید برای ارائه به محکمهای!
روزها در راه:
ـ خروس درونم فعال شده! چند روزی است ساعت 5 صبح بیدار میشوم و تقریباً بهراحتی دیگر خوابم نمیبرد. ظاهرش سخت است و تحملش گاهی جانفرسا؛ ولی روندی که بدنم در پیش گرفته، شبیه پوستکندن، دارد مرا بهسمت سبک سالمتر و مطلوبتری میبرد؛ چیزی که در واقع میخواهم!
ـ بهلطف دن، کتابخواندن دارد بیشتر بهم میچسبد.
ـ قضیة بالا را که مینوشتم، بیشتر یاد آن دو سال ریاضتکشیدن ناخواستة قبل دانشگاهرفتن افتادم و اطمینان و هیجان و موفقیت بعدش. هرچیزی که با زحمت و کمی فکرکردن درموردش بهدست بیاید شیرینتر و پربارتر است.
ـ برای طی این طریق، آنقدر بالغ شدهام که از عواقبش نترسم (ترس، ترس، آنقدر سالها از این واژه بهشکل غلوشده استفاده کردهایم که خودش را در کلمات و احساسمان جا کرده: میترسم نتوانم، میترسم فلان شود، حتی میترسم نانوایی باز نباشد!).
«من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا، آدم هر تصور ممنوعی که دلش میخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش؛ هر چیز نشدنی آنجا شدنی است؛ یک بهشت ـیا شاید جهنمـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.»
گفتگو در باغ، شاهرخ مسکوب
1. خیلی ذوقزده شدم از اینکه خواندم فردی (آن هم مردی!) چند سال پیش، که بهاشتراکگذاری عواطف شخصی و درونی به اندازة این روزها باب نبود و به همین دلیل خیلیهامان شاید نمیدانستیم این چیزها که در سر ماست یا از دست و دلمان برمیآید هرچقدر شخصی باشد اشتراکاتی با خیلیهای دیگر دارد در گوشهگوشةجهان و لزوماً بد یا خوب نیستند فقط بخشی از شخصیت ما را تشکیل میدهند، چنین زیبا و قوی و واقعی و بیپرده نوشته و گفته.
باغ مخفی! اسمی که سالها، به سبک داستانها و سریالهای دوران نوجوانیام، روی این بخش ذهنم گذاشته بودم. جایی که از ورودیهای گوناگون و بیشمارش بارها به آن پناه بردم و میبرم.
2. تا همین چند روز پیش، هیچ در مخیلهام نمیگنجید محقق و شاهنامهپژوهی که تصویرش جدیتر و نفوذناپذیرتر از اینها در ذهنم نقش بسته بود چنین نوشتههایی هم داشته باشد؛ قلمی جذاب و پر از فرازوفرود احساسات و زبان همچنان غنی و قدرتمند! اصلاً خود شاهنامه، که با آثار شاعرانی چون مولانا و حافظ خیلی متفاوت است و نمیتوان تصور کرد غور در آن سبب برانگیختن احساسات و ذوق نوشتن اینچنینی باشد، خود شاهنامه با آن صلابتش، شیطنت عجیبی بود که در تصویرسازی ذهنی چندسالهام دخیل بود.
3. اینکه میگوید «جهنم»، نه فقط «بهشت» دقیقاً نشان از آگاهی و شناخت درستش از انسان دارد. بعضیها متخصص خودآزاریاند و لزوماً همه کاخ آرزوها را در خیال نمیسازند. البته بعضی هم کاخی میسازند ولی وروشان به آن با لبخند است و خروجشان با اندوه و درد.
4. و آن اشارهاش به پنهانبودن باغ از خود باغبان! شاید خوب و کامل نفهمیده باشمش. فقط محض اشاره و توجهم، میگذارم پررنگ بماند.
[1] بیژن مرتضوی میفرماد: «تو بندت بودن یعنی ..» ولی هرجور نگاه میکنم نمیتوانم به چیزی مثل درگیر چیزی بودن یا با سر شیرجه رفتن در آن و هی سرک کشیدن به کنج و زوایایش بگویم «دربندشبودن». برای همین عوضش کردم!
Secret Garden 2002- Once In A Red Moon
تو یکی از گروههای خانوادگی، حالتی پیش آمده که «محراب بهفریاد آید»!
فلانی گروه تلگرام زد و چندتا از اعضای تلگراممند را، از بین اقوام درجة یک، عضو کرد. چند هفتة پیش، خودش گروه را لفت فرمود! الآن ادمین نداریم، حرف این است.
چند روز پیش هم عمو بزرگه دستش لابد خورد و از گروه بیرون افتاد. حالا چه کسی قرار است ایشان را به گروه برگرداند؟ ادمین فراری؟
شاید منطقیش این باشد که گروه جدید درست شود.
ولی کلاً این حالت لنگدرهوا و بیمنطقی که پیش آمده خندهدار است.
زانوهایم روی پلکان میلرزید.باران میبارید وبه سرورو شلاق میزد. مرد انگلیسی نیاز به کمک نداشت؛ با پای خود، پیلیپیلیخوران، از پلههای هواپیما پایین آمد،بر پلة آخر ایستاد،آخرین جرعة باقیمانده در بطری را سرکشید و در این اثنا چشمش به چیزی وسط علفهای باغچه افتاد. بیدرنگ خیزبرداشت، گلوگاه ماری را محکم بهچنگ گرفت.مار را در بطری تهی چپاند، درش را بست، در جیب گذاشت،سپس خونسرد در وانتی که منتظر او ایستاده بود نشست و رفت.
این بخش خیلی خیلی جذاب بود. مثل تکهای از فیلم یا داستانی که دیگر به نقطة اوج رسیده باشد و بعدش بیهیچ فرودی، نویسنده تو را در همان اوج رها کند و خودت باید خودت را با چنگ و دندان نگه داری که نیفتی یا بهنرمی بیفتی یا چه و چه. هنوز که میخوانمش، دلم میخواهد نویسنده را برای نقل جذاب این بخش از خاطراتش مااچ کنم! (و البته بخشهای دیگری هم هستند که ماچلازماند).
درمورد یکی از همکارانش در دانشگاه کیمبریج. این مرد خوشعاقبت نشد! فکر کنم بهعلت همان طبع بیشازحد حساسش بود:
توفیق آدمی نازکدل، احساساتی و استثنایی، شاعری بهتمام معنا بود. طبعی ظریف و عادتهایی ویژة خود داشت
توفیق عاشق بود، از دلدادهاش دور افتاده بود. این دو هرروز به هم نامه مینوشتند. منتها توفیق آخرین نامة دختر را پیوسته ناخوانده در جیب نگه میداشت و به محتوایش میاندیشید، اما بازش نمیکرد تا نامة بعدی برسد. بدینترتیب، همواره در فکر دلداده بود.
و این ... و این ... و این ...:
گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگهایم احساس
میکنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم
شاهرخ مسکوب، یادداشتهای چاپنشده، 16 فروردین 1344
همان اول کتاب مرا تکان داد و باعث شد تاحدی جور دیگری به سطرهای کتابی که میخواندم نگاه کنم. یاد عکس روی جلد کتاب دوست بازیافته میافتم.
این نقلقول و یادهای جابهجا از مرحوم مسکوب در کتاب به من القا کرد جناب کامشاد خیلی به این دوست دوران نوجوانی و متأسفانه ازدسترفتهاش علاقهمند و وفادار است. توی فیلم پریروز هم متوجه شدم مسکوب ایشان را وصی خود انتخاب کرده بود.
ولی بدجووور دلم پیش آن دو دفتر بزرگ دستنوشته است که آقای کامشاد گفتند بهحدی خصوصی است که نمیشود منتشرش کرد! آخ ای وای! و فکر کنم اگر هم میتوانستم بخوانمشان، شاید مثل دوران پساهریپاتریام که بهشدت درگیر شخصیتها شده بودم، مریض شوم.
[1]. حدیث نفس، ج 1، حسن کامشاد (خاطرات، زندگینامه)، نشر نی.
گودریدز یکطوری شده! فیلتر شده یعنی؟
ـ حدیث نفس جناب کامشاد را 2-3 روز پیش بهپایان رساندم و احساس میکنم خروجم از مجرای واژههای آن با واردشدنم به آن فرق داشته!چیزی که ابتدای خواندن کتاب فکر نمیکردم رخ بدهد!
یک کتاب خاص متفاوت هم دیروز از کتابخانه برداشتم که ترجمة چنگبهدلزنی ندارد ولی نمیخواهم آن را بهانه کنم. چون متن سختی هم ندارد و باید دید خواندنش چطور پیش میرود.
سوگ مادر شاهرخ مسکوب را هم حدوداً 50 صفحهای خواندهام و خیلی تحت تأثیرش قرار گرفتم؛ آن همه احساسات انسانی که در جملهها موج میزند و انسانهایی که در دنیای ما زندگی کردهاند/ زندگی میکنند با آن همه دنیاهای درونی و ...
اژدهای درونم هم می عینکش را روی بینیاش به بالا هل میدهد و میگوید: تو قرار نبود کمی جدیخوانی داشته باشی؟
دفعة قبل که سریال را نگاه میکردم، مایک همیشه در چشمم محترم و تاحدی هم دوستداشتنی بود. اما هیچوقت به یقین نرسیدم که بهترین مرد سریال باشد. در نهایت، نتیجه گرفته بودم، با کمی اغماض، کارلوس بهترین است و گبی و کارلوس هم بهترین زوجاند (البته خب «بهترین» بهمعنای ایدهآل و کامل نیست؛ با درنظرگرفتن ضعف و قوتهای همگی، این نتیجهگیری را داشتم).
الآن که بار دیگر سریال را می بینم، دارم فکر میکنم شاید مایک امتیازی بیشتر از کارلوس بگیرد. چندتا از مهمترین ملاکهای توی ذهنم را برای کسب این مقام دارد؛ وفاداری، جذابیت ظاهری خاص (نه مثل مانکنها) ولی از آن بههیچوجه استفاده نمیکند، آن درونگرایی و کمحرفی ذاتیاش، تن صدای معمولی روبهپایین، مصممبودنش، کمی بیتوجهی به خودش که اگر مراقب نباشد به قیمت جانش تمام میشود و دوست داری بابت این بخوابانی زیرگوشش، خودِ خودش بودن؛ لولهکش همهفنحریف و دارای احساس مسئولیت انسانی، ... و اینکه به احساساتش اهمیت میدهد.
اما آنچه کارلوس را برایم متمایز کرده بود آن هدیهکردن احساس قوی حمایتگری عاشقانهاش بود که گاهی از مرز پدرانگی هم آنورتر میرفت و دقیقاًمناسب گبی بود با آن گذشتهاش. بعد هم آن سیروسلوک عرفانیاش (مدل کارلوسی- کاتولیکی) در بعضی اپیسودها!! :)))
[1]. وقتی بعد از جراحی سوزان، برایش گل برده بود بیمارستان.
خیلی باکلاس و متفاوت ولی درعینحال بیادعا. حتی بعضیها از او انتظار بودن در آنجا را ندارند؛ شاید حتی نبینندش. بعضی هم نالازم بدانندش. ولی بودنش روند را قطعی میکند. تفاوت حضورش با یک نگاه به کسی که دنبال نشانه است کمک میکند تا آن جایگاه را زودتر پیدا کند.
گاهی ویرگول آکسفوردی هم باشیم، ولی از این جایگاه دیگران هی الکی استفاده نکنیم و کلاسشان را پایین نیاوریم.