چند روزی بود که فکر میکردم هربار حتی اگر شادی کوچکی سراغم آمد بهشدت ازش استقبال کنم. این بود گهگاهی نیشم از این گوش تا آن گوش باز میشد و وسطش احساس میکردم دارم مبالغه میکنم. اما راستش خیلی بهم میچسبید. توجیهم این بود که وقتی حال و اوضاع روزگار و خودم مشخص نیست و از قدیم هم گفتهاند فلان نمانَد به بیسار و ...، خیلی بهتر است این لحظات شیرین کوچک را اینطوری برای خودم ذخیره کنم تا هنگام روبهروشدن با لحظات آن روی دیگر سکه، حتی اگر بهکارم هم نیامدند، لااقل احساس غبن و خسارت نکنم که چرا شاد نبودم. یا برآیند لحظات زندگیم بهنفع شادنبودن نباشد.
تمرین خوبی بود. حتی شاید به این زودی هم از آن دست برندارم.
اما ته این ماجراها، همیشه این تصور هم وجود دارد که بهتر است یک قدم بزرگتر بردارم. چون دقیقاً همان احساس اغراقی که هربار سراغم میآمد به من تلقین میکرد این حالت شبیه واکنش انسانهای از لحاظ روحی ناپایدار است! کسانی که یک روز شادند و یک روز غمگین! نه بهمعنای عام آن؛ بهمعنای دقیقاً ناپایداربودن و متزلزل بودن! این کلمه را تکرار میکنم چون جور خاصی در ذهنم طنین انداخت هنگام تصورش. چیزی بود که دقیقاً ازش گریزان بودم و هستم. برای همین ته دلم فکر میکنم بهتر است به حدی برسم که این جذب و دفعهای انرژیهای گوناگون از روی ثبات بیشتری باشد. هرچه تغییر روحیه کمتر باشد، من موفقترم!
شبیه همان چیزی که از سالها پیش ته ذهنم شکل گرفته: احوال عرفا.