شاید این فضول درونم است که برای خودش حق و حقوقی قائل شده

دلم می‌خواهد بروم یک جای خاص، از فلانی‌ها بپرسم: خب، چه خبر؟

دلم می‌خواهد شنل نامرئی‌ام را بپوشم و بروم و به آن یکی و آن یکی و آن یکی‌تر سر بزنم و روی میزشان برایشان یادداشت بگذارم که دوستشان دارم و همیشه در ذهن من‌اند. لازم هم نیست پاسخ بدهند.

دلم می‌خواهد بیشتر از این فضولی نکنم و کنجکاوی‌ام را تبدیل کنم به سرگرم‌بودن به کارهای خودم و همچنان دوست‌داشتن و پروراندن آرزوهای خوب.

رومی‌ها،‌ اسپانیایی‌ها و دیگر اروپایی‌ها

1. من،‌ اگر ککش به تنبانم بیفتد، دنبال لینک دانلود برنامه‌هایی هم می‌گردم که راوی‌اش برایم خاص باشد.

2. فیلم جدید باندراس، که در آن با مریل استریپ و گری الدمن هم‌بازی شده، باید دیدنی باشد.

Image result for the laundromat

ما ز «پایان» چشم یاری داشتیم [1]؛‌ مرثیه‌ای برای بیشتر «پایان»‌ها

(در مذمت تعبیر الکی‌بودن لبخند کیت هرینگتون به می‌زی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی می‌شود)

اگر قرار به درک‌کردن باشد، من ستایندگان ملکة‌ دیوانه، دنریس تارگرین،‌ آن هم در انتهای سریال را می‌گذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آن‌وقت سعی می‌کنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشه‌ها به کمک می‌آیند و جذابیت ظاهری‌شان. البته  این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را به‌خاطرشان فدا کنم.

به هر‌حال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترین‌ها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شده‌اند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهان‌بندی برای قضیة بی‌چهره‌ها می‌دانند، سانسا کلاً نچسب و این حرف‌ها بوده (که من می‌میرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی می‌داشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم،‌ بعد از به‌هوش‌آمدن و افلیج و وارگ‌شدنش،‌من حدس می‌زدم با این‌همه برگ‌ریزانی که مارتین برای شخصیت‌های اصلی به وجود آورده،‌لابد پایان محتوم به همین برن می‌رسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.

[1]. فکر می‌کنم، از اساس، انتظار ما بیننده‌های عام از پایان‌ها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچ‌چیزی به‌راحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمی‌کند و به‌راحتی انتقاد می‌کنیم. در حالی که گره‌ها و گره‌گشایی‌ها مهم‌اند و ما چنان در کلاف گره‌های داستان پیچیده شده‌ایم که انتظار شق‌القمر داریم؛ هر عمل و سناریوی به‌ظاهر ساده‌ای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمی‌کند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط می‌کند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط به‌معنای مجازی و منفی‌اش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جمله‌ای هم با نقطه تمام می‌شود و نمی‌توان آن نقطه را، به‌خودی‌خود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بی‌قابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشته‌اند.

البته کاری به گیردهندگان به‌حق و صاحب‌نظر که نظر فنی می‌دهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آن‌ها باید به‌دقت توجه کرد.

ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم می‌خواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود  و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلی‌اش پیش ببرد.

مظلوم‌ترین

با آن خواب مزخرف دم صبح، که امیدوارم سر کسی نیاید!

می‌گفت و من واضح صحنه را در ذهنم،‌توی خواب،‌مجسم می‌کردم. با سنگینی از خواب پا شدم و برای آرامش، شروع کردم به گشتن در دنیای تصویرها و پیام‌های دیبا جانم را خواندم و از تویشان اسم چند انیمیشن را پیدا کردم؛ گشتم و دانلودشان کردم. الآن انگار دوستانم آمده‌اند به کمکم.

فکر کنم بدترین خوابی بود که ممکن بود توی عمرم ببینم! در کنار آن تلخی و عذاب نادیده، تصاویر قشنگی هم بود؛ آن خانة بزرگ که بیشتر توی حیاطش بودم با درخت‌ها و بوته‌ها و آدم‌های مهربان آرام. آن سفرة بزرگ برای پذیرایی و آن اتاق مهمان که انباشته بود از مهمانان و صاحبخانه‌های رنگارنگ که، عجیب، بعضی همدیگه را نمی‌شناختند! انگار چند میزبان و مهمانانشان را یک‌جا جمع کرده باشند! و من دنبال پرکردن ظرفی بودم از شیرینی‌های ریز عید برای کسی؛ شاید زن‌عموی مامانم.

دیگر داشتم به مرز کریه‌کردن می‌رسیدم که از خواب پریدم، با سنگینی و گرفتگی در قلبم.


نام جاذبه‌ندار

Image result for funny in farsiImage result for funny in farsi

Image result for funny in farsi

طرح جلد این کتاب‌ها و البته خود خانم نویسنده چقدر بانمک و گوگولی‌اند!

این کتاب از همان‌هایی بود که دقیقاً دو هفتة پیش، توی کتاب‌خانه شکارش کردم. من جلد دوم را دیدم و فکر کردم همان عطر سنبل، عطر کاج است که در ترجمه نامش این‌قدر متفاوت شده. راستش نمی‌دانستم یا یادم نبود که فیروزه دوما دو جلد کتاب نوشته است. خلاصه، خیلی خوشحال و خندان شروع به خواندنش کردم و تازه همین دیشب، در صفحه‌های پایانی‌اش فهمیدم این جلد دوم است (حالا جلد اول یا دوم؛ خیلی فرقی نمی‌کند در ترتیب خواندن). در کنار این کتاب، چهار کتاب دیگر هم گرفتم که خب، به‌سنت حسنه، بعد از دو هفته باید تمدیدشان کنم چون تازه دوتا و نصفی‌شان را خوانده‌ام.

و اما این کتاب: طنز تقریباً قوی و از آن نوع که مورد پسند من بود و روانی (باز هم نسبی) در پرداختن به موضوع‌ها، گسسته‌نشدن رشتة کلام در تعریف خاطرات، و یکی از مهم‌ترین‌ها، پرت‌نشدن به بیراهة زیاده‌گویی از ویژگی‌های خیلی خوب کتاب بود. اما نام کتاب در ترجمه چندان چنگی به دلم نزد و قلم چاپ کتاب و بعضی ویژگی‌های ظاهری آن چندان مطلوب نبود. به‌علاوه،بعضی جاها به نظرم می‌رسید نویسنده شبیه استندآپ کمدین‌ها یک جایی ایستاده و حرف می‌زند.

آن سندبادهای دیگر

«اسم» من از آن اسم‌های پرطرفدار و خاص نیست که کسی، با فکرکردن به آن، مثل ارشمیدس هیجان‌زده شده و با برق خاصی در نگاهش، به فرزندش خیره شده باشد که: «بله، مسئولیتم را به بهترین شکل انجام دادم و نام بی‌مثالی برایت انتخاب کردم.» البته این ارشمیدس‌بازی یک استثنا دارد که به آن اشاره می‌کنم [1].

اما در سال‌های حول‌وحوش دنیاآمدنم، در منطقه‌ای که زندگی می‌کردیم، گویا نام من قدری پررنگ شده بود چون به‌تدریج، با تعداد انگشت‌شماری از هم‌نام‌هایم آشنا شدم؛ دختری که سر کوچه‌مان زندگی می‌کردند و از من شاید بیش از یک‌سال کوچک‌تر بود، همکلاس دوران راهنمایی، یک دختر هم‌سن دیگر که وقتی چهارده سالم بود باهاش آشنا شدم، و شاید چندتای دیگر که الآن خاطرم نیست. اسم من از آن اسم‌های مذهبی هم نیست که آن سال‌ها و در هر دو جامعة کوچکی که مورد بحث من است، پرطرفدار بوده باشد. آن سال‌ها مریم و فاطمه و زهرا و معصومه و سمیه و مرضیه و طیبه خیلی خیلی تکرار می‌شدند. البته در جامعة‌ اول، به‌نسبت دومی، اسم‌های تک و خاص بیشتر بود. می‌توانم بگویم در دومی به‌ندرت چنین اسم‌هایی پیدا می‌شد. خاص‌ترینش هلن بود که تقریباً مطمئنم توی آن شهر همین یک عدد وجود داشت. مقام بعدی را فکر کنم یاسمن به گرده می‌کشید که البته با اسم خواهرش، سمانه، این سنت در خانواده‌شان سکته زد و وارد چرخة‌ محتوم خودش شد. بعدش باید منتظر ملیحه و نرگس و نام‌هایی از این دست می‌ماندیم. ولی در جامعة اول، سپیده و سحر و آزاده و محبوبه و روجا پرتکرارتر بودند و گاه بینشان مهرنوش و سارا و هدیه هم پیدا می‌شد و کمتر از آن‌ها نیالا و غزاله و رزا (شاید این هم همان یکی در آن شهر بود).

کلاً «اسم» مبحثی سلیقه‌ای است. مثلاً چند سال پیش، یکی از استادهای مورد وثوق من، خیلی شاکی بود چرا از اسم‌های اصیل ایرانی استفادة کمتری می‌شود و حتی در دوره‌ای، مردم بیشتر تمایل به اسامی غیرایرانی داشتند؛ از هر دست، غربی تا عربی. اما من اصلاً نظر ایشان را قبول نداشتم و ندارم و به گوش من، اسم‌های خاصی خوش‌آواترند که، از قضا، ممکن است هندواروپایی باشند اما  ایرانی اصیل نیستند.

خیلی‌وقت است که نشنیده‌ام کسی اسمی را که من دارم روی فرزندش بگذارد. اسم برادر بزرگم، که با هم در حرف اول نام مشترکیم،چرا؛ هنوز طرفدار دارد چون گوگولی‌تر است. فکر می‌کنم عامل مهمی که باعث شد پدرم این اسم را برایم انتخاب کند شباهت حرف اول آن با نام خانوادگی‌ام بود. پدرم انتخاب‌های مادرم را نادیده گرفت و اسم هرسة مارا طبق حرف اول نام خانوادگی‌مان انتخاب کرد. فکر می‌کنم مادرم تا سال‌ها در ناخودآگاهش با اسم ماها جدال داشت چون بالاخره، طی بازة زمانی کوتاهی، آن را نشان داد و بعد هم پرونده انگار بسته شد. اما این مسئله،‌در عین حال، چالش مهمی نبود چون همیشه برای اسم ما قافیة عاشقانه و مادرانة قشنگی داشت که نشان می‌داد عنصر نام هم نمی‌تواند ذره‌ای از محبتش به ما کم کند؛ مثل بیشتر مادرها.

به هر صورت،‌ اسم من ممکن است به‌زودی در کنار سیمین و محبوبه و سوگل مسیر روبه‌انقراضی را در پیش بگیرد اما فکر می‌کنم هنوز از سوسن و ثریا و سودابه و سهیلا و شهره بیشتر نفس داشته باشد. البته این حدس‌ها شمّی است و خلاصه اینکه آمار درستی در دست ندارم؛ طبق دیده‌ها و شنیده‌هام می‌گویم. تازه، آدمی مثل من که ارتباط‌هایش محدود است میدان آماری گسترده‌ای هم ندارد.

[1]. و اما ماجرای جناب ارشمیدس: اول دبیرستان که بودم، رفتیم به آن جامعة‌ دوم، برای زندگی، که خیلی چیزهایش با اولی فرق داشت؛ یکی‌اش همین طیف نام‌های دخترانه بود. آن‌جا دیگر در کل مدرسه هم کسی هم‌اسم من نبود. البته من از این قضیه رنج نمی‌کشیدم و همیشه از اینکه به صورتی، بیشتر مواقع مثبت، تک باشم لذت پنهانی هم می‌بردم. چون تازه‌وارد بودم، خیلی‌ها با من مهربان بودند و ارتباطشان با من بهتر از با خودشان بود و گاه حتی هوای مرا هم داشتند. یکی از همکلاس‌ها، که پشت سر من هم می‌نشست و موها و پوست خیلی روشن داشت، کامی بود. کامی خیلی به من لطف داشت؛ طوری که وقتی بعضی اتفاق‌هارا خیلی با ذوق و حرارت در جمع تعریف می‌کرد؛ رویش بیشتر به من بود یا توی چشمک‌بازی، بیشتر از نود درصد چشمک‌ها را خرج من می‌کرد و البته چون بازیکن فرزی بود، من هم همین کار را می‌کردم. یک روز، اواسط ترم اول، کامی آمد مدرسه و ماجرای دختر فامیلشان را تعریف کرد که تازه متولد شده و اسم نداشته و او هم اسم مرا پیشنهاد داده. والدین دخترک پذیرفته بودند و از آن روز،‌یک سندباد کوچولو در فامیل کامی این‌ها موجود شده. بعدترش هم خاطره‌ای بامزه از او تعریف کرد. برایم خیلی جالب بود که کسی اسم مرا، برای نوزادی، پیشنهاد داده و مهم‌تر اینکه پذیرفته شده بود! فکر می‌کنم کامی موقع پیشنهاددادن نام من، دچار مقدار رقیقی از احساس ارشمیدسی شده بود.

از اینجا ماجرا وارد مسیر دیگری می‌شود که، با اشاره به کامی، یادم آمد: کامی خیلی با من خوب بود تا اینکه یاسی ملنگه، از روی ندانم‌کاری، باعث شد کامی از من کینه به دل بگیرد؛ کینه‌ای که، حتی اگر واقعاً اشتباه از من بود، غلظتش زیاده از حد بود.

ماجرا این است که آزمایشگاه شیمی داشتیم و آن سال، چون  کتاب‌ها عوض شده بودند؛ هنوز به تعداد همه، کتاب نو نیامده بود و... تقریباً هر گروه آزمایشگاهی توی کلاسمان فقط یک کتاب داشت و کتاب گروه ما متعلق به کامی بود. چون همه کتاب نداشتیم؛ باید آن را قرض می‌گرفتیم و سریع پس می‌دادیم تا همه بتوانیم تکلیف آزمایشگاه را برای هفتة‌ بعد انجام داده باشیم. برنامة نانوشته و ناگفته‌ای همان هفته‌های اول شکل گرفت که من، اول از همه، کتاب را از کامی می‌گرفتم و آزمایش‌ها را می‌نوشتم (فکر می‌کنم می‌خورد به تعطیلات آخرهفته) و بعد کتاب را، همراه با دفترم، تقدیم کامی می‌کردم تا او بنویسد و بعد هم کتاب را بدهد به بقیة اعضا و یادم نیست دفتر من هم بین بقیه دست‌به‌دست می‌شد یا کامی پایة‌ ثابت بود و بقیه گاهی آن را می‌گرفتند. این هم شاید یکی از مواردی بود که باعث می‌شد کامی به من لطف داشته باشد چون دفترم را برای رونویسی به او قرض می‌دادم.حالا درست است که اگر او کتابش را به من امانت نمی‌داد من هم نمی‌توانستم تکلیفم را به‌موقع آماده کنم؛ با این حال هم، رونویسی از روی دفتر من  علی‌حده محسوب می‌شد.

یاسی آن سال خیلی به‌وضوح ملنگ می‌زد. فکر می‌کنم بیشتر مربوط به عاشق‌شدن‌هاش بود؛ انگار به قول لونا لاوگود، جلبک‌های سرگردان زیر گوشش وزوز می‌کردند. یک‌بار (احتمالاً نزدیک با پایان ترم) وقتی کتاب و دفترم آماده بود،‌دستم به کامی نرسید. شاید هم غیبت داشت، یادم نیست. ولی برای اینکه کار نوشتن تکالیف کل گروه پیش بیفتد، آن‌ها را به درخواست ملنگ خانم دادم به او. نشان به آن نشان که در روز معهود پسشان نیاورد. وقتی کامی آن‌ها را خواست، گفتم دست یاسی است و قول داده فلان روز بیاورد. کامی خیلی کمرنگ ناراحت شد ولی مشکلی نبود. فکر کنم خودش را قانع کرد. اما وقتی یاسی یادش رفت آن‌ها را بیاورد (و فکر کنم، بدتر از آن، یادش رفت روز بعدش هم آن‌ها را برگرداند) کامی دیگر خیلی پررنگ ناراحت شد و بیشتر از اینکه از دست یاسی ناراحت باشد، از من ناراحت شد. اصلاً یادم نیست کتاب او را هم به یاسی داده بودم یا فقط چون منبع رونویسی (دفترم) به او نرسیده بود ناراحت شده بود. هفتة بعد، وقتی از کامی خواستم کتابش را بیاورد، خیلی راحت گفت یادش رفته و آن‌قدر طبیعی و خونسرد حرف زد که فهمیدم فنجان خوشکل چایی‌های عصرانة دوستی‌مان ترک بدی برداشته و یادم نمانده بعدش باز هم از او کتاب را می‌گرفتم ولی در امانت‌دادن دفترم به یاسی او را می‌پیچاندم (چون از این بدقولی‌های ملنگ‌طور متنفرم) یا سعی کردم دیگر از خود کامی کتاب نگیرم و ... عجیب است که بعضی جزئیات این ماجرا یادم نمانده است ولی قیافة کامی، وقتی گفت کتاب را یادش رفته، خیلی واضح درخاطرم مانده که هم رسالت انتقام‌گیری‌اش را انجام داده بود و هم هنوز از لنگ‌ماندن کار هفتة قبلش داغ داشت.  اما کماکان طی سال‌های بعد، دوست‌های معمولی خوبی با هم بودیم.

هنوز هم برایم عجیب است که وقتی کسی قرار است با کسی دوست بماند چطور می‌توند مرحلة انتقام‌گیری را با موفقیت از سر بگذراند و امتیاز کسب کند؟ فکر می‌کنم کسی که این مرز را گذرانده دیگر نباید با طرف دوست باشد و فاصلة خاصی را رعایت کند. اتفاق عجیبی بود که هنوز هم مانندش را ندیده‌ام؛ اینکه گناهی را بیخودی و با آن همه شواهد پررنگ، پای کسی بنویسی و انتقام بگیری و بعد هم با او دوست باشی. این نوع انتقام‌گیری از رفتارهای بارز افراد آن جامعة‌ دوم بود البته. کم‌کم با خیلی از رفتارهای مشابه‌شان آشنا شدم و سعی کردم جاخالی‌های مناسبی بدهم.

بازسازی

1. آه‌ه‌ه‌ه‌ه!

بروکن عزیزمان دیشب تمام شد. اتفاق‌های عادی ولی بزرگ  و دگرگون‌کننده‌ای برای آدم‌هایش رخ داد که بدون ماجراجویی و تعلیق غلیظی نقل شدند و وقتی مایکل با خودش به صلح رسید (خودش را بخشید)، دیگر دست‌هایش نلرزیدند و همان موقع هم دیگران آمدند و نشان دادند او را بخشیده‌اند و با او در صلح‌اند.

2. دیروز و پریروز میل شدیدی به خوابیدن داشتم؛‌ وسط روز هم نشده بود. خوابیدم و تا می‌توانستم انرژی ذخیره کردم. یک چیزهایی روی روال خودشان افتاده‌اند؛ مثلاً عامل همین تمایل به خواب نابه‌هنگام.

3. از صبح تا همین الآن هم داشتم کتاب گویای سوم را از روی متن اصلی مرتب می‌کردم. خیلی طول کشید ولی خیالم بابت آن راحت شد.

Image result for pastry

حملة کرفسی

دیروز عصر، یک بوته کرفس خوشرنگ تقریباً آبدار و گنده خریدم؛ خیلی گنده، شاید اندازة پای بچه‌فیل.

من همیشه قدری از کرفس‌های تازه را به این امید نگه می‌دارم که شاید با هویج آب بگیرم و معمولاً اینطور نمی‌شود. اما تا تازه‌اند بخارژزشان می‌کنم یا ساقه‌های نازکشان را خام مصرف می‌کنم. بعد هم که کمی از ریخت افتادند، تفتشان می‌دهم و راهی فریزرشان می‌کنم برای خورش دل‌انگیز کرفس که از معشوقان غذایی من است. اما دیشب همة بوته را طی حرکتی انتحاری خرد کردم و آخرشب هم همه را پختم.

کرفس‌ها تا صبح روی گاز ماندند تا خنک خنک شوند و وقتی بیدار شدم، اولین سؤالم این بود: من با این همه کرفس تفت‌داده‌شده باید چه کنم؟

مسلماً این «چه کنم» از آن «چه کنم»های صریح و عادی نیست که از روی درماندگی باشد؛ بیشتر سؤالی است از خودم که «چرا مثل همیشه قدری ساقة‌ خام درشت آبدار را برای ترکیب با هویج‌های خیالی نگه نداشتی؟» و همچنان که کرفس‌های پرسشگر را توی نایلون‌های کوچک جا می‌کردم، سعی کردم به این فکر کنم که بهتر است مثلاً یکی از این بسته‌ها را بدهم به مامانم.

«ئه، حیف! حالا کی حال دارد دوباره برود کرفس به این گندگی بخرد و برای ترکیب با هویج‌های خیالی تمیز بشویدش؟»

از آن تردیدهای همیشگی بی‌جواب

نمی دانم
ممنون باشم
یا شاکی
از کسی که به من
لم دادن نیاموخت.

ــ عباس کیارستمی



در یکی از بهترین حالت‌ها، آدم می‌شود کیارستمی.

در حالتی دیگر هم، گاهی لم می دهد و تردید می‌کند، لم می‌دهد و تردید می‌کند، لم می‌ده...

و حیف است اگر از لم‌دادنش لذت نبرد!

تردید خوب است اما اگر تبدیل به چرخه‌ای بشود که مأموریتش کوفت‌کردن لم‌دادن باشد؛ مفت هم نمی‌ارزد.

حلال‌زاده و دایی

گفته بودم که کیت از دخترکش‌ترین عناصر سریال بوده اما شخصیت جان اسنو آن‌قدر عالی و تأثیرگذار و ستودنی است که بیشتر همان باعث شده از کیت خوشم بیاید. نقشش را هم خوب بازی کرده.

کاش ند آن‌قدر فرصت داشت تا حقیقت را به جان و کت بگوید!

کاش کت از سال‌ها قبل حقیقت را دربارة جان می‌دانست! این حتی خیلی خیلی مهم‌تر بود از اینکه خودِ جان حقیقت را بداند.

از همان ابتدا که گویا رفتن به دیوار و زندگی در چنان شرایط مخوف و ناامیدکننده‌ای بهتر از در دسترس بودن جان بود؛ در دسترس کتلین، در دسترس شاه رابرت، ... و چه کسی می‌داند؟ شاید حتی کسان دیگری مثل جافری یا دنریس یا ویسریس.

Image result for catelyn stark jon snow

چهارشنبة عزیز

به‌جرئت می‌گویم که چهارشنبة گذشته، ششم شهریور، یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام بوده؛ از آن روزهایی که خیلی منحصربه‌فرد و پر از خوبی‌های کوچک و بزرگ است (البته نه خیلی بزرگ و خاص و یگانه؛ همان چیزهای معمول که وقتی سر جای خود باشند، بهترین می‌شوند) و مهم‌تر از همه اینکه صاحب روز از خودش راضی است.

چیزهای عادی، ولی مهم این بود که انجام شدند: باشگاه و ترمینال و شورا. آخر از همه، هم‌صحبتی با سحر در مسیر برگشت همة خوبی‌ها را کامل کرد.

جمعه، دیروز، دو وجه داشت: بخش خوش‌گذرانی و رفتن به آن محلة رؤیایی و خوردن جلاتو و گشتن در زیباترین شهرکتاب دنیا و پیاده‌روی در خیابان جادویی یک وجهش بود و اینکه نگذاشتم تلاشم برای یکی از کارهای کارهای چهارشنبة‌عزیزم پرپر شود وجه دیگرش بود. «من» کارم را درست انجام داده بودم؛ حتی اگر می‌شد بهتر و زودتر انجام شود. من باید موارد مهم شخصی خودم را در طول هفته حفظ می‌کردم. من همیشه مسئول اشتباه‌های کوچک و بزرگ دیگران و وقت‌نداشتنشان نیستم.

باگشت شیرین ام. پی. تری. قدیمی به آغوشم و بازگشت من به آغوش نظم و خاطرات آرامش‌بخش

قیمه را گذاشتم که بپزد. دست‌هایم بوی پودر زردچوبه و زعفران گرفته‌اند؛ بوی نان‌های خشک آن سال‌ها، بوی آشپزخانة بزرگ قدیمی مادربزرگم در آن شهر دور خشک پرامید،‌ که امید شیرین من شده در این صبح. سرصبح، سه کتاب از هری پاتر، با صدای فرای،‌ دانلود کردم و بخت یارم بود و توانستم کسری کتاب‌های نغمه‌ام را هم بیابم و آماده‌شان کنم برای دانلود.

Broken می‌بینیم و با همة تلخی‌اش، از آن رضایت  داریم. جناب شان بین! شما کارتان خیلی درست است!

Image result for broken series

فصل سوم، اپیسود 18

بله خب! نمی‌شود انکار کرد که کیتی مونتگمری هم زمانی دیوث عظمایی محسوب می‌شده:

Image result for dharma and greg kitty

کیتی: گرگ، یادته بچه که بودی گفته بودم به نیش زنبور حساسیت داری؟

خب... این‌طور نبوده. من از خودم درآورده بودم.

گرگ: (متعجب) ت.. تو از خودت درآورده بودی؟

کیتی: ای بابا! وقتی کوچیک بودی هی دوست داشتی بری بدویی این‌ور اون‌ور و خودت رو کروکثیف کنی. به نظر میاد راه‌حل مؤثری بوده.

به هر حال، تو خونه موندی و سخت درس خوندی و تونستی بری هاروارد؛ پس واقعاً همة اینا مؤثر بوده!

خدافظ!

و همة این حرف‌ها را با حرکات ساده اما واقعاً بامزه و جذاب سر و دست به زبان می‌آورد.

ته‌نوشت: این همان اپیسودی بود که به خاطرات و حافظة لری اشاره داشت!

زکات دانلود مجانی

کتاب‌های صوتی هری پاتر را می‌توانید از این سایت، مجانی،‌دانلود کنید:

[https://potteraudio.com/]

من کتاب ششم با صدای استیون فرای جان را آمادة دانلود کردم. به‌تدریج، آن‌های دیگر را هم خواهم گرفت.

البته نوشته که برای دانلود، باید عضو شوید. من توانستم راه عضویت را دور بزنم. روی تراک‌ها (که به تعداد فصل‌های کتاب‌اند) کلیک کردم و گزینة IDM (دانلود منجر) برایم فعال شد و خوشبختانه تقریباً موفق شدم.

می‌توانید خوانش جیم دیل را هم انتخاب کنید.

در حال‌وهوای هفت اقلیم

بعضی وقت‌ها توی سرم وو ل می‌خورند...

1. مثلاً خنده‌های امیلیا کلارک. بعضی‌هاشان قشنگ و جذاب و پرانرژی است ولی نمی‌دانم چرا بیشترشان اغراق‌آمیز و زیادی پررنگ و توچشم‌فرورونده و نامتناسب و بلاه بلاه به‌نظرم می‌رسند!

Image result for game of thrones emilia and lena

لینا خودش خیلی خوشکل است و صحبت‌کردنش هم بامزه؛ حتی آن مدل حرکت‌دادن و شکل فکّش، که درمورد کایرا نایتلی نمی‌توانم تحملش کنم، جذاب است. اما وقتی سرسی می‌شود، فقط با همان موی بلند رها زیباست. بوربودن موهاش هم هیچ کمکی به غلبة جذابیتش بر سرسی نمی‌کند، به‌چشم من!

2. کیت دخترکش‌ترین کاراکتر سریال را بازی کرده ظاهراً. اما ریچارد خوش‌تیپ‌تر است. مخصوصاً وقتی کمی پا به سن بگذارند.

Image result for game of thrones kit and richard madden

ولی اگر بنا باشد به حرف من گوش کنند،‌کیت نباید ریش بگذارد و برعکسش، ریچارد، چرا.

3. سوفی و مِیزی همیشه قشنگ‌ترین‌های من‌اند و کاراکترهایی که بازی کرده‌اند دو وجه واقعی و آرزویی تقریباً همیشگی من است.

Image result for game of thrones sophie and maisie

Image result for game of thrones sophie and maisie


درخشش بی‌انتهای قفسه‌های چوبی برای من و قلبم

ماه پیش که رفته بودم کتاب‌خانه، در قفسه‌ای که دنبال چیز دیگری بودم، دو کتاب از منصور ضابطیان را دیدم که یکیش را بی‌درنگ برداشتم؛ دیگری را هم گذاشتم برای مراجعه‌بعدی. چند کتاب خوب دیده بودم که به‌کلی قصد قبلی را، برای بررسی آن قفسه، کنار گذاشتم و «حالا این‌ها بماند برای بعدتر»گویان، سر به دشت خوشبختی گذاشتم و مثلاً جامه دریدم و فلان و بیسار!

امروز بالاخره فرصت شد که بروم و از تاریخ اعتبار کارتم هم فقط یک روز مانده بود و ... جالب این‌جا بود که قفسة مورد نظر را پیدا نمی‌کردم! اولش فکر کردم درست ایستاده‌ام و «ئه! پس مارک‌دوپلو کوش؟» و آن‌قدر مطمئن بودم که جلوی قفسة‌درست ایستاده‌ام که فکر کردم بعله، طی این یک ماه، کتاب را برده‌اند. بعدش فکر کردم که نکند اصلاً جای کتاب‌ها را عوض کرده باشند. رفتم راهروی کناری (بین دو قفسة طولانی بعدی) را هم گشتم. نبودند. برگشتم سرجایم. به فکرم رسید شمارة کتاب‌هایی را که هنوز تحویل نداده‌ام ببینم و از روی آن‌ها سعی کنم قفسة‌ درست را پیدا کنم. شماره‌ها متفاوت بودند و آن‌قدر ندانستم محل درست کجاست که دوبار جلوی دو قفسة‌ اشتباه ایستادم و یک‌مرتبه به فکرم رسید راهروی بعدتر را هم ببینم. شماره‌ها این‌بار درست بودند و کتاب‌ها هم سرجایشان و من هم مثل وحشی‌ها، از نهایت امکانم برای امانت‌گرفتن کتاب‌ها استفاده کردم. تازه، قبلش از قفسه‌های داستان ایرانی و خارجی هم دوتا مورد ناب برداشته بودم.

خدا به من رحم کند!

قرمز آلمودوواری

Image result for pain and glory

1. این جک‌هایی که می‌گویند «وقتی داری شبکة چهار نگاه می‌کنی و ناگهان پدرت سرمی‌رسد...»، همان‌ها که یعنی سر بزنگاه، صحنه‌ای پخش می‌شود که اصلاً انتظارش را نداشتی و مطابق شأن کسی که ناگهان حاضر شده نیست، امروز عصر برای من هم پیش آمد!

وسط فیلم جدید آلمودووار، همسرم آمد توی نشیمن و همان موقع هم، در صحنه‌ای جانانه و کلوزآپ، آنتونیو باندراس و یک هم‌جنس جذاب هم‌سن خودش شروع کردند به معانقه و مغازلة غلیظ! ای بابا! آنتونیو جان!

همسرم که چیزی نگفت اما از چهره‌اش مشخص بود تمامی تصوراتش از شخصیت اتوکشیده و موجه باندراس به‌ناگهان در هم شکسته و همان‌جا جلوی تلویزیون پخش‌وپلا شده.

من هم مانده بودم بخندم، شبکه را عوض کنم، حرف بزنم، سکوت پیشه کنم، چشم به آسمان بدوزم، ... انگار من به آن‌ها گفته بودم: «آها! حالا وقتشه!» گرچه دم در طوری داشتند از هم خداحافظی می‌کردند که خیلی هم به داستان می‌آمد حالا وقتش باشد!

2. پنه‌لوپه کروز نقش جالب و دلربایی داشت؛ آن مدل موها و لباس‌پوشیدن و خانه‌ای که به لطایف‌الحیل خوشکلش کرد مرا به هوس انداخت توی یکی از زندگی‌های موازی‌ام مادر سالوادور باشم؛ با جرح و تعدیل‌های لازم.

3. واای، واااای از قرمزهایی که آلمودووار می‌ریزد توی صحنه‌هایش؛ از کت جذاب باندراس گرفته تا رنگ کابینت‌های خانه‌اش و کیف مرسدس و ... همه و همة قرمزها. اصلاً رنگ‌های این فیلم بی‌نهایت دلنشین بودند برای من (البته فیلم را کامل ندیدم). آن سبز تی‌شرت یا حولة سالوادور، .. وااای آن پیراهن مرسدس که درختستان آمازون بود انگار  و تابلوی نقاشی پشت سر باندراس، وقتی می‌نشست روی کاناپة نشیمنش. این یک قلم را بدجور می‌خواهم!

4. بله، دیروز و امروز از آن روزهایی بوده که باید تخت‌گاز می‌رفتم ولی برعکس فیلم خوب پخش شده و من سربه‌هوا شدم و ... امروز که رنج و شکوه و دیروز هم بمب، یک عاشقانه و بعدش هم بیرون‌رفتن‌ها و گشتن‌های دو روز تعطیل و ... تازه فقط این‌ها نیست؛ بعد از فصل دوم مدیچی، رفتم سراغ کارهای شون بین و چندتا مینی‌سریال پیدا کرده‌ام که به‌نوبت خدمتشان برسم.

سفیدی تو از من

کشف داروى ضد سفیدى مو در ایران خیال همه رو راحت کرد!!

نوشته: کشف داروی ضدسفیدی مو خیال همه را راحت کرد.

والله با این عکسی که گذاشته، من یکی نه‌تنها از این شکل سفیدی مو ناراضی و مشکل‌دار نمی‌شوم که حتی آرزویش را دارم! مش مفتکی به این زیبایی!

اشتباهی ِ جالب

1. [بورجیا] را بلافاصله بعد از سریال مدیچی شروع کردم بلکه آبی باشد بر آتش آن‌همه صحنة ناراحت‌کننده در دو اپیسود آخر. سارا پریش چقدر خوب نقش مادرها را بازی کرد؛ مادری دوست‌داشتنی، قدرتمند و و خوش‌فکر. چقدر هم خوشکل است! ارتباطش با پسرهایش را خیلی دوست داشتم. وقتی در راه کلیسا، دست جولیانو را در دست گرفت و بوسید؛ چقدر خیالش راحت شده بود!

صحنة شوخی جولیانو با لورنزو در کلیسا هم فوق‌العاده بامزه بود؛ وقتی به لوکرتسیا سلام کرد و بعد گفت: خب داداش، درمورد تقدس ازدواج می‌گفتی!

ببینم این سریال جدید لئوناردو و میکل آنژ دارد یا نه.

2. صبح، بعد از تمام‌شدن مدیچی، چند ویدئوی کوتاه از شان بین دیدم. کمی درمورد ند استارک و خودش صحبت می‌کرد و ... با توجه به نصف نقش‌هایی که ازش دیده‌ام و اینکه پنج‌بار ازدواج کرده، همیشه فکر می‌کردم از آن سلیطه‌های ..ون‌دریده باشد. ولی طفلک چقدر خجالتی و آرام است! آن لهجة قشنگش هم یورک‌شایری است.