رسد آدمی به جایی که
مطمئن نباشد با چندتا نقطة ورپریدة دربهدر چه باید بکند!
ـ آن ده دقیقة آخر سریال را گذاشتم فردا صبح ببینم. الآن هم به عوامل، بابت انتخاب هنرپیشههای خاص برای نقش ضدقهرمانهای اصلی،
حق میدهم. اینطوری تقابل بین دو قطب بهتر درک میشود تا اینکه بتوانی یکسره و با اطمینان، فقط یک جانب را برتر ببینی و آن طرف را قضاوت منفی بکنی.
امروز صبح مدام به این فکر میکردم که آیا این دو پاتزی چموش به فصل سوم هم میرسند؟
(وقتی آنتاگونیستها را از بین بازیگران جذاب و خوشصدا انتخاب میکنند، چطور آدم دلش میآید پایان کار آنها را ببیند؟)
اما وقتی سرشب با خبیثانهترین کارشان مواجه شدم و نفس در سینهام حبس شد، دیگر چندان برایم مهم نبود.
نفرت، نفرت، نفرت؛ باز هم تمامی زحمتهای کنتسینای نازنین را بر باد داد.
ـ وقتی آدمبدها میمیرند چقدر ترحمبرانگیز میشوند؛ آنقدر که دلت میخواهد بخشیده شوند و بروند یک گوشهای دور از نظرها به کارهای بدشان فکر کنند و مخل آسایش کس دیگری نشوند. ولی زهی خیال باطل!
قدمزدن در خیابانی که پر از عدد است، خیابان چهار...، برایم به غوطهورشدن در یکی از رؤیاهای شیرینم میماند. خیابان عددها سرشار از شگفتی است؛ شگفتیهایی که طی دههها در خودش حفظ کرده، تغییر داده و هر زمانی به نوعی جلوهشان بخشیده است.
امروز در یکی از شمارههای بزرگ این خیابان، قشنگترین شهر کتاب عمرم را کشف کردم. خود این فرعی هم، مثل خیلی از فرعیهای دیگر این خیابان، برایم حالتی جادویی و مسخکننده دارد. خیلی شبیه همانجاهایی است که دوست دارم همیشه باشم. عجیب آنکه ابتدای این فرعی مرا یاد خوابی میانداخت که فقط بخشهایی از جزئیاتش یادم مانده؛ هر قدمی که برمیداشتم شبحی از خوابم بهسرعت در ذهنم میآمد و میرفت. حتی آن خانه که بخشی از دیوارش را تختهکوب کرده بودند، آن هم بهشدت خوابناکی بود.
از فصل دوم فقط دو اپیسود برایم مانده؛ فصل سوم هنوز پخش نشده و بدددجور دلم پیش ین خاندان مدیچی است! حتی نگران فرانچسکو پاتزی هم هستم.
فرانچسکو، از دید من، مثل درکو ملفوی است. راستش تمایلش به مدیچیها را تحسین میکنم ولی بازگشتش به سمت خانوادة خودش ناگزیر بود. خودم را که جای او میگذارم، پیش مدیچیها همیشه یکی از افراد خانوادة پاتزی به حساب میآمد و هرچه میشد، ممکن بود برایش گاهی سخت باشد حرفوحدیثهایی را که به یاکوپو اشاره داشتند بهراحتی تحمل کند. آدم نمیتواند رگوریشة خودش را یکسره نفی کند. خون یکجایی بالا میزند.
من اگر پاتزی بودم، نهایتش یک گوشه مینشستم و برای خانوادهام متأسف میشدم.
اما جالب اینجاست که گوگلیامو بین خانوادة جدیدش خوب جاافتاد!
وای شان بین چقدر قشنگ صحبت میکند! مدل صحبتکردنش و لحنش در مقام هنرپیشه خیلی خوب است و آدم جذب آن نقش میشود.
ـ یاکوپو پاتزی، روباه پیر موذی! [1]
وقتی داشت پیش نوولای معصوم اشک تمساح میریخت، چقدر دلم برایش سوخت و چقدر آن صحنه قشنگ بود. کاش واقعی بود؛ نه نقشهای برای خانمانبراندازی. طفلک فرانچسکو!
ـ فرانچسکو! به خودت بیا، مرد! امیدوارم تا پایان این فصل کار درستی انجام بدهی؛ بهخصوص در حق نوولا.
ـ چقدر برای بیانکا و همسرش خوشحال شدم.
ـ کاش سیمونتا واقعاً آنهمه زیبا بود که از دید من هم به دردسرش میارزید.
[1] حقش بود برای این شخصیت، به جای روباه، از کفتار یا شغال استفاده میکردم ولی چون هنرپیشهاش لرد استارکمان است، نمیتوانم.
ترکیب کرم مرطوبکنندة سیو و اسپری ضدآفتابم بیهوا مرا انداخت در آن روزها، آن اتاق بزرگ نیمهتاریک ساکت انتهایی خانة سر کوچة مادربزرگم، که فکر میکنم در چندتا از خوابهایم در آن فضا معلق بودهام، و صاف مرا انداخت کنار آن کیف سامسونتهای عجیب سنگین و بزرگ و قهوهای تپل و مهربان پدرم و ترکیبی از بوی ادکلن کبرای سبز و توتون مانده و مسافرتهای پیدرپی با اتوبوس و سواری و هواپیما؛ بوی شهرهایی که ساعتها یا روزهایی در آنها سپری کرده.
مرا انداخت در آغوش آن روزهایم که قهرمانهایم رابینسون کروزوئه بودند و شخصیتهای مصمم و خستگیناپذیر کتابهای ژول ورن، زمانی که ماجراجوییها و خیالهایم رمانتیک نبودند.
الآن دیگر دستم این بو را نمیدهد. ولی دلم کنار آن کیفهای قهوهای مانده که گاهی بازشان میکردم تا شاید داستان سفرهای جدیدشان را برایم بگویند و بگذارند من با حدسهایم، جملههای نصفهنیمهشان را تکمیل کنم. طفلکیها هیچوقت زبان آدمیزاد را یاد نگرفتند؛ چشمهاشان پر از لبخند و مهربانی بود ولی نمیتوانستند کامل با من حرف بزنند؛ مثل گنگ خوابدیده بودند.
1. به احترام فرانچسکو پاتزی، کلاه از سر برمیدارم.
2. این صلحطلبی لورنزو را خیلی خیلی دوست دارم؛ ارتباط قدرتمند او با اعضای خانوادهاش؛ بدهبستانهای عاطفی و سیاسی و فکری با پدر و ماردش؛ ابراز علاقههایش به برادر و خواهرش و دوستانش، همه را میستایم اما درمورد ارتباطش با کلاریس، تف تو روحت لورنزو!
لورنزو ترکیب خوبی از پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدرش است. جولیانو ذکاوت برادرش را ندارد اما صادقتر است.
3. هنرپیشة نقش یاکوبو پاتزی هم عالی است!
و یادم رفت بگویم که:
چند روز پیش، آن نسخة دیوید کاپرفیلد را دانلود کردم که دنیل ردکلیف کوشولو و مکگونگال در آن بازی میکنند!
انیمة The Boy & the Beast خیلی خییلی خیییلی بهم چسبید و فکر میکنم بهترین انیمهای بود که تا حالا دیدهام.
شخصیت رن/ کیوتا خیلی شبیه منِ کودکیام بود؛ حتی آنچه که بعدها شد از تصویرهای همان سالهایم از آیندة خودم و از آرزوهای امروزم است!
کایده، یوزن، کوماتتسو را هم خیلی دوست دارم. ارتباط بین کیوتا و کوماتتسو عالی بود.
به داستان پیرمرد و دریا اشارة خوبی شده بود از نماد نهنگ هم در انیمه استفاده کرده بودند. حفرة سیاه و تصمیم کیوتا در قبال آن، تصمیم نهایی کوماتتسو، مبارزة آخر یوزن و کوماتتسو هم خیلی جالب توجه بود.
ـ دلم میخواهد بچههای گرگ را هم ببینم یا انیمههای دیگری که مثل این دو خیلی دوستداشتنی باشند.
ـــ وقتی کایده گفت همة ما از این لحظات داریم که حفرة سیاه را در قلبمان احساس میکنیم و فکر میکنیم که تنهاییم و فقط خود ماییم که چنین احساسی دارد، ولی اینطور نیست و همه دچار چنین حالتی میشوند؛ یاد این افتادم که وقتی سنم خیلی کمتر بود فکر میکردم من در عالم هستی مرکزیت دارم و همهچیز از نقطة دید من نگریسته و روایت میشود. یک لحظه بود که مثل سایهای گذرا متوجه شدم (شاید هم واقعاًمتوجه نشده بودم؛ فقط خودم را جای شخصی دیگری گذاشته بودم تا امتحان کنم میتوانم از دید او هم دنیا را همانطوری ببینم که خودم میدیدم. آخرش هم نتوانستم به نتیجه برسم!) نگاه آدمها به دنیا و به خودشان در دنیا فرق دارد. راستش عمق ماجرا را متوجه نشده بودم فقط میدانستم فرق میکند و برایم سؤال بود کسی میداند «من» مرکز دنیام یا بقیه هم خودشان را مثل من از درون خودشان میبینند و برای خودشان میشوند مرکز دنیا. حتی حتی یادم است که این عبارت «مرکز دنیا» را هم نمیدانستم؛ فقط احساسم به گونهای بود که الآن میتوانم چنین اسمی برای آن بگذارم و اینطوری یادآوری و درکش کنم.
بعد از دیدن نیمة دوم فیلم جدید علاءالدین:
شخصیت جزمین، با آن اسم قشنگش، و حضور قالیچة پرنده خیلی خیلی زمینه را برای این فراهم میکنند که داستان کاملاً ایرانی باشد.
به اصل داستان کاری ندارم؛ اینکه صحنة رقص را بیشتر به هندی نزدیک کرده بودند و حتی اسم «شیرآباد»، که شبیه نام شهرهای هندی بود، باعث شد به خودم حق بدهم روایتی ایرانی از این داستان را هم تصور کنم.
جزمین از جملة خوبرویانی است که دوست دارم شبیهشان باشم. حتی میتوانم با کمی فشارآوردن به حافظهام، دختری ایرانی را در ذهنم تصور کنم که از نزدیک دیدهام و کاملاً شبیه جزمین و به زیبایی اوست. حتماً تا چند ساعت دیگر، اسمش هم به خاطرم میرسد. منتظرش هستم.
لینک دانلود فیلم آلمودوواریِ باندراس و پنهلوپه جان را که دیدم، از خوشحالی صدای تارزان درآوردم!
اسم آن با رمان گرین فرق دارد و طبعاً داستان هم. دلم خواست آن کتاب را دوباره و با دقت بیشتری بخوانم.
پییرو مدیچی: پدرم همیشه اصرار داشت من برای کتابخوندن مناسبم نه برای کارهای مردونه. سرتاسر عمرم سعی کردم بهش ثابت کنم که اشتباه میکنه ولی فقط ثابت کردم که حق با اونه.
بیانکا: استراحت کن! بهزودی همون فرد سابق میشی.
پییرو: نه، نمیشم. در واقع، من هیچوقت چنان فردی نبودم.
اپیسود دوم
از همین اپیسود دوم مشخص است که فصل دوم احتمالاً باید جذابتر از فصل اول باشد. خوبی فصل اول بیشتر در تحول و شکلگیری شخصیت کازیمودو بود که طی روایت حال و بازگشتهای کوچکی به بیست سال قبلش نشان داده شد و آن تعهدش به مذهب و خدا و کشمکشهای روحی و ذهنیاش در این رابطه.
طبق نامها (لورنزو، جولیانو، حتی کلاریس) چند سال دیگر باید شاهد ظهور لئوناردو داوینچی باشیم و نمیدانم کلاً در این فصل یا فصل بعدی به او پرداخته میشود یا نه.
1. آن پسرة پاتزی که عاشق بیانکاست چقدر دلرحم و خوب است! آدم احساس میکند اینها همه از برکت عشق است و به نظر میرسد این عشق او را به سمت آرمان صلحطلبانة پدر مرحومش سوق داده باشد تا عمو و برادر خشن و برتریطلب و بیمنطقش.
2. اوه لورنزو! لورنزو جمیع تمامی خوبیهاست! با واقعی یا غیرواقعیبودن این شخصیت (با توجه به این خصوصیاتش) کاری ندارم. اینکه در کل در داستانی فردی خلق شده که طبق خط سیر داستان، چنین ویژگیهایی داشته باشد برایم بسیار جذاب است. اینها نتیجة ترکیب ژن مدیچی و تلاشهای صلحطلبانه و مثبتاندیشانة کنتسیناست؛ بانوی شریفی که حاضر نشد، برخلف تصور من، با مادالنا و فرزندش آنچنان کار فجیعی انجام بدهد.
3. خوشبختانه از فرزند مادالنا خبری شده و آن هم خبری خوب! من هم اگر در جایگاه او بودم، ترجیح میدادم از دنیای بانکداری کناره بگیرم و به خدمات انساندوستانه مشغول بشوم تا هم بلایی سرم نیاید و هم بلایی سر دیگران نیاورم و تازه محبوبالقلوب هم باشم.اسمش کارلو است و مرا یاد آن عمومدیچی (شیاطین داوینچی) میاندازد که عضو فرقهای خاص بود و بازیگری رنگینپوست نقشش را بازی میکرد و کلاریس زیادی به او اعتماد کرد و ...
4. کلاریس چه روحیة قدرتمندی دارد! به نظرم این لورنزو از لورنزوی شیاطین داوینچی دوستداشتنیتر است و با کلاریس زوج خوبی خواهند شد.
5. غلظت سیاستمداری در خون این مدیچیها خیییلی بالاست! ر.ک.: واکنش بیانکار در برابر خبر نامزدیاش از زبان آن پسرة احتمالاً نالایق. احتمالاً این غلظت چندان بالاست که حتی به همسرانشان هم انتقال مییابد؛ کنتسینا، لوکرتسیا و کلاریس همگی راهنمایان خیلی خوبی برای مردان مدیچیاند در حالی که، از ابتدا، شیوهای بسیار متفاوت با آنها داشتهاند. البته راستش را بگویم، شیوة مدیچیها چندان جذاب و شیرین و وسوسهکننده است که حتی خود من هم حاضرم سیاست را در این سطح تجربه کنم و ترکیبی از لورنزو جونیور، کازیمو، کنتسینا و کلاریس باشم.
6. صحنة محوشدن جولیانو (شبیه عمو لورنزویش است) و بوتیچلی در زیبایی همسر وسپوچی و ضدحالخوردنشان خیلی رمانتیک و بامزه بود!
امروز حدود دوسوم از کتاب راز موتورسیکلت من (رولد دال) را خواندم. رولد دال است و انتظارها بر جذابیت کتاب و داستان استوار است. این کتاب، از دید من، هم بامزه و جذاب است و هم نه. کتاب لاغر کوچکی که در یک نشست تمام میشود پر است از نام پرندگان (طبعاً آنها که در دوران کودکی نویسنده پیش چشمش بودهاند) و اطلاعاتی درمورد آنها. این اطلاعات را میشود خیلی مفصلتر و همراه با تصویر پرندگان مزبور در اینترنت یا کتابهای علمی پیدا کرد. انگار علاقة دال به توصیف آنها، که یادآور هیجان خوش دوران کودکیاش است، بر قدرت نویسندگی او چربیده و بسیاری از سطرهایی که میتوانست با مطالب جالبتر، مانند ماجرای موتورسیکلت و بلوط و ... پر شود، تبدیل شده به نثری معمولی و دربردارندة اطلاعات. حتی آنجا که درمورد موش کور توی حیاط صحبت میکند، یکهو نثر به سمت اطلاعاتدادن پیش میرود. ولی آنچه در این مورد میگوید مطلب بامزهای است و از طرف دیگر هم، آن را با ماجرای جالبی میبندد به همین دلیل ضعف به شمار نمیآید.
چون کتاب را تمام نکردهام، بهتر است چیز بیشتری درموردش ننویسم. مثلاً اشاره نکنم که آیا موتورسیکلت دیگر قرار نیست در کتاب ظاهر شود؟ نام کتاب کمی دهنپرکن و گولزننده نبوده آقای دال؟
خب، شاید با تمامشدن کتاب باید بیایم و از آقای دال عذرخواهی کنم چون زود قضاوت کردهام.
ولی از حق نگذریم، همین چند صفحه توصیف طبیعت دوران کودکیاش واقعاً برایم جذاب بود؛ مخصوصاً سپریکردن دو تعطیلات؛ یکی آن تعطیلات تابستانی که در جزیرهای سپری میشد و در زمان مد، موج دریا به یکی از دیوارههای کلبه میخورد. دیگر آن تعطیلاتی که آقای دال، اولینبار، بهتنهایی و بدون خانوادهاش رفت.
از آنجا که بنده ذاتاً عجولم؛
پس چه شد جریان فرزند مادالنا، هان؟ بعد از حدود بیست سال، کی قرار است بگویید چه بر سرش آمده و چه بر او گذشته؟
در واقع، اصلاً علاقهای به دردسر ندارم و داستان این بچه هم، از پیش از تولدش، دردسر بوده ولی دلم میخواهد بدانم الآن کجاست.
زیبایی در لحظههاییاست که دوام میآورند؛ لحظههایی که بارها و بارها به ما زندگی میبخشند. ما بر پایههای محکم و قوی خاطرات میایستیم. ما با خوراکی که گذشته برایمان تدارک دیده رشد میکنیم و شکوفا میشویم.
ص 53
کتابها گذشته و حال مرا به جلو سوق میدهند و به من امیدواری میدهند که چه چیزهایی را میتوان به یاد آورد. همچنین هشدار میدهند که چه چیزهایی نباید فراموش شود. آنها خون را، بعد از زخمزدنهای بیرحمانة زندگی، دوباره به جریان میاندازند.
ص 48
1. این دو نقل را اتفاقی در گودریدز دیدم و خود کتاب را هنوز نخواندهام. البته بین چند نظر مثبت، یک نظر منفی هم دیدم و اشتیاق یکهوییام برای خواندنش ناگهان پوووف! دود شد. بد هم نشد چون، اگر سراغش بروم، با درنگ بیشتری خواهد بود.
2. دیشب، بعد از گشتوگذار خوش در شمال و غرب شهر و حمله به پارچهفروشی و زنجیرگسستن در برابر آن پارچة خوشرنگ پر از برگهای درشت قشنگ و شریککردن مادر گرامی در این جرم شیرین، چشمم به مغازهای افتاد با نام بلیندا یا بلیموندا (با درصد بیشتری دومی است) و یادم افتاد اوایل دهة هشتاد، چقدر دلم میخواست کتاب بالتازار و بلموندای ساراماگو را بخوانم. بیش از یک دهة بعد، فایل پیدیافش را پیدا کردم ولی هنوز سراغش نرفتهام. فکر کنم بهترین راه خواندنش توی گوشی و در مسیرهای رفتوآمد باشد؛ مثل باقی کتابهای پیدیافی که تا حالا خواندهام. جور دیگری نمیتوانم خودم را راضی کنم.
3. چند روز است ذهنم خیلی معطوف به کتاب عزیزی شده که خیلی دوست دارم بهمناسبت کار خاص و خوبی که هنوز نمیدانم چیست و کی قرار است انجامش بدهم، برای خودم جایزه بخرم. کتاب ارزشمند و گرانی است و البته در مسیر دستیابی به آن، باید چیزهایی را به خودم ثابت کنم؛ مثلاً، غیر از انجامدادن کاری که مرا مستحق چنین جایزهای میکند، خواندن کتابی دیگر مثل د.د. یا حتی م.ط. از همان نویسنده (اسمها را رمزی نوشتم تا جادویشان برایم باطل نشود).
4. سباستین را که دست گرفتم، خیلی بااشتیاق و بهسرعت خواندم ـ البته حتماً که خوشخوان و کمحجمبودنش خیلی در سرعت مطالعه نقش داشتـ و الآن دچار حالتی شدهام که نمیتوانم کتاب جدیدی برای خواندن دست بگیرم. نه که بگویم سباستین خیلی خاص و عالی و چنین و چنان بود؛ اما فضایی که برای منِ خواننده به وجود آورد خیلی دلپذیر بود و آن رضایت کوبایی از آنچه در دسترس است و دمغنیمتشمردن و پی ناشادی نگشتن مرا افسون کرده است. نمیدانم خواندن بقیة سفرنامههای نویسنده هم برایم همین اندازه جذاب خواهد بود یا نه. به هر حال، چارهای جز امتحان ندارم!
ـ از کتاب تولستوی و مبل بنفش.
[1] یعنی اینطور رمزنگاری دیگر آخرش است! خیلی دوست دارم بدون اشارة مستقیم به چیزی، جزئیاتی را در مطالبم بگنجانم که بعدها مرا دقیقتر به حالوهوای زمان نوشتن نزدیک کند.
بالاخره بعد از دو سال، سومین اژدهای اریگامیام را ساختم.
طبق قرارم، الآن سه اژدهای کاغذی دارم؛ قرمز و مشکی و سبز، بهافتخار سه اژدهای داستان محبوبم.
ـ بیش از نیم ساعت است که دارم یک راکون درست میکنم و دهانم تقریباً آسفالت شده! از اژدها هم سختتر است! طبق زمان ویدئو، فعلاً نصف راه را رفتهام. وای خدا! این جایی که فکر کنم محل گوشش است چقدر طاقتفرساست! دیگر میخواستم کاغذ را جر بدهم که، در سومین مشاهده و تلاش، فهمیدم چجوری باید تا کنم.
با دو تلاش و نصفی طاقتم طاق میشود انگار. خیلی زود است و معلوم میشود درمورد بعضی چیزها صبر و حوصله ندارم،میدانم. ولی الآن که شمردم و دیدم فقط سهبار شده، انگار خیالم راحت شد و امیدوار شدم.
از طرفی، ویدئو هم کیفیت خوبی برای ریزهکاریهای راکون ندارد. فکر کنم باید کیفیت بهتر آن را دانلود کنم.
ویدئوی جدید: خیلی واضحتر است و کار را راحت میکند.
بعد از نیمساعت: ای بابا! نانم نبود،آبم نبود؛ راکوندرستکردنم چه بود؟
ادامه بده،سندباد؛ ادامه بده! فقط شش دقیقة ناقابل دیگر مانده!
انتهای پروژه: آقا این راکون فلانفلانشده سخت است! عرق مغزم درآمد رسماً! ولی برای اولین نمونهای که طبق این ویدئو درست کردم، از ان راضیام و تقریباً شکل و شمایل راکون را دارد؛ البته راکونی که از دزدی برگشته و توی راه فرارش، از میان سیم خاردارها رد شده و کرکوپشمش به آنها گیر کرده و اشتباهی از حصار فلزی برقدار گذشته و کلی هم کتک خورده!
باید به توتوله نشانش بدهم، ببینم متوجه میشود راکون است یا نه. اگر متوجه شود که حل است! اما حتماً باید راکون دیگری درست کنم، بعدها.
ولی واقعاً واقعاً، درستکردن اریگامی طبق انواع راهنماها یکطرف، اینکه در هر مورد، اولینبار آن فردی که فهمید این همه تا را چطور بزند روی کاغذ و شکلی خلق کند و تازه، بعدش هم یادش بوده چطور تکرارشان کند، یکطرف! خیلی اعجابانگیز است!
بیش از دو هفتة پیش بود که، توی کتابخانه، سباستین را دیدم. بگذریم که در آن قفسه، که مشخصاً مربوط به کتابهایی در ژانر سفرنامه و ... بود، رمان دیگری از نویسندةمحبوبم، دیوید آلموند، را هم پیدا کردم و با ذوق قاپیدمش.
کنار سباستین، یکی از مارکوپلو ها هم بود؛ یادم نیست جلد اول یا دوم. ولی جای خوشحالی است که باز هم از این کتابها در دسترس است و خیلی اتفاقی کشفشان کردم.
دیروز خواندنش را شروع کردم و آنقدر دلچسب و خوشخوان است که خیلی سریع پیش میرود و از لحاظ تعداد صفحات، شاید به نیمة آن رسیده باشم. نمیدانم چرا خواندن آن اینهمه برایم شیرین است! در صورتی که خیلی تنگاتنگ با انتظارات من از کتابی اینچنینی پیش نمیرود. اما به هر صورت، نقاط قوت خودش را دارد و برای من «اولین» محسوب میشود.
از مردم کوبا و سبک زندگیشان خیلی خوشم آمد؛ به نظرم، مهم این است که آدمی، در هر حالی،قدر زندگی و لحظه را بداند و زیبا باشد و زیبابین و از کمترینها هترین استفاده را بکند. درمورد استفادة چندینباره از اشیا، با مردم کوبا بهشدت همزادپنداری [1] کردم و لازم شد دستکم یک سالی بین چنین مردمی زندگی کنم تا قدر زندگی را بهتر بدانم.
یکی از امتیازات این کتاب تصویرها و عکسهایش است که دریچهای شدهاند به سوی سرزمینی جدید و بسیار متفاوت و واقعاً چشمنوارند.
واای! بوی کاغذهای کتاب خیلی خیلی شبیه همان بویی است که در روزگار خیلی دور، از میان صفحات کتابها استشمام میکردم! باز هم دماغم را میان کتاب بردم و از ته ته ریههایم آن بو را نفس کشیدم و بلعیدم؛ بویی متعلق به کاغذهایی نهچندان سفید و نرم و نه کاهی و شکننده.
[1] طبق آخرین توضیحات، همین ترکیب درستتر از «همذاتپنداری» است.
مدتی است زانوی راستم اندکی درد/ ورم دارد، آرنج راستم گاه تیر خفیفی میکشد، تصویرها دیگر پاک پاک نیستند و تودههای کوچک پیدا شدهاند، سفیدی موها بیشتر شده و ...
رسماً به بخش جدیدی از سیر طبیعی زندگی و گذر عمر وارد شدهام که همة اینها بدیهی است. باید یاد بگیرم با بعضیشان کنار بیایم و تا می شود کمرنگشان کنم (البته بدون ترس و وسواس)، انتخابهای روزمرة شیرینتری داشته باشم و هر روند معکوسی به سمت جوانی و سلامت را معجزهای درخور شکرگزاری و شعف بسیار بشمارم.
تف!
چند روز که پیدرپی با آدمها سروکار داشته باشم، به کسی غیر خودم نظر بدوزم و باهاشان همکلام شوم، بهشدت احساس اسارت میکنم؛ انگار زنجیر یا طناب دورم بسته باشند. باید مدتی با خودم باشم و حتی گاهی شاید کار بهظاهر مفیدی هم انجام ندهم.
الآن هم از این خلوت و بودن در حصار سنگی قلعهام، عرشة اولیس، حسابی سرمست و نشئهام.
دلم میخواهد چند صفحهای کتاب بخوانم و هر وقت هوس لمباندن کردم، دهانم را پر کنم و آرامآرام در فضای خانه تردد کنم.