نه دیگر، قرار نشد ریش بگذارید! مخصوصاً تو آقای تننت!
این سریال Good Omens خیلی جذاب و گوگوری مگوری است؛ با آن اسرافیل و شیطان بانمکش که، طی چند هزار سال، برای هم اهمیت قائل میشوند ـ و البته که بهزبان آن را انکار میکنند؛ مثلاً آنجا که شیطان، برای نجان جان اسرافیل، رفته بود به کلیسایی قدیمی و نمی توانست روی زمین مقدس آن مثل آدم قدم بردارد و مدام، مثل کسانی که روی آتش راه میروند، ورجهورجه میکرد!
کراولی با آن چشمهای طلایی ترسناکش، مدل حرفزدنش که شکل دهانش را یکطوری میکند، و از همه بامزهتر، خالکوبی کنار گوش راستش و اسرافیل هم با شیفتگیاش به غذا و لباسهای انسانها، همکاریهای مثلاً مخفیانهاش با کراولی، نگاههای مستأصل معصومانهاش لحظات فانتزی جالبی خلق میکنند.
خالکوبی کراولی
ــ بندیکت کامبربچ هم در نقش خود شیطان بازی میکند (گویا فقط اپیسود آخر) امیدوارم دیدنی باشد! حالا فرقش با کراولی چیست، خودشان میدانند! شاید همانطور که اسرافیل مأمور بارگاه الهی است، کراولی هم مهمترین واسطة شیطان در امور دنیا باشد!
ای جانم! ای جانم!
آلبوم بالة شهرزاد کامکارها فوقالعاده است!
«افسانة پارسی«اش یک ماچ گندة خاص دارد؛ با اینکه ریتمش تکراری است؛ از آن تکرارهای ایرانی اصیل و کامکاری دارد و حتی آن تکنوازی کمانچهاش چند ثانیهای مرا میبرد به دل آلبوم شب، سکوت، کویر. با این حال، حرف خودش را دارد؛ بهتر است بگویم افسانة شیرین شنیدنی خودش را.«والس شهرزاد» هم عالی و رؤیایی است. یک تراک هم دارد به اسم «بولرو»! چقدر آشناست!
آخخخخخخخخخ سرصبحی، یک کانال پیدا کردهام باقلوا! تقریباً بهتمامی مخصوص حالات خودم!
چیزهایی را «به عدم سپردهایم» اما نیستونابود نشدهاند!
«عدم» شاید بهمعنای «نابوده» نباشد؛ دستکم واقعاً. ببینید، اگر «نباشد» که دیگر اسم ندارد؛ نامش «عدم» نیست، بینام است. هویت ندارد؛ آن هم هویتی چندینهزارساله. وقتی میگوییم چیزی را به عدم سپردهایم؛ از سرِ مجاز، آن را محو و نابود کردهایم، فقط از پیش چشمان خودمان دورش کردهایم. روانةعدمشدنش فقط «میل» به نابودی کرده؛ هرچقدر هم به آن نزدیک شود، بهواقع، نابود نمیشود. آن چیز، در دورترین حالت هم، دارد جایی یک گوشة دنیا به «بودن» جسورانهاش ادامه میدهد؛ میخواهد لابهلای مولکولهای کهکشانی دور باشد یا حتی زیر دماغ خودمان. بله، گاهی ما آنچنان مقهور دورشدن از چیزی هستیم که فقط رهایش میکنیم؛ از دستمان میافتد کنار پایمان و ممکن است تا مدتها لخلخکنان کنارمان بیاید.
اصلاً خودِ «عدم» گلخانهای است که بذر هر بوده و باشندهای در تاریخ دنیا را در خود پرورش میدهد. مگر نه اینکه گفتهاند دنیا از «کتم عدم» بیرون آمده؟
«عدم» شوخی بامزهای بود که، از خیلی وقت پیش، شاید برای دلخوشیمان و یا شاید هم از سر ناچاری، جدیاش گرفتیم.
هر چیزی که از عدم بیرون بیاید وارد محدودة بودنِ ناگزیر و بیبازگشت میشود و برخلاف این مجاز و استعارة کهنسال، نابودی ندارد!
گویا همان «دوری و احترام» بس بود.
توی آینه، وقتی ماسک صبحگاه صورتم را میشستم، جویدهجویده در دلم میگفتم: آخر تو فلانی هستی؟ بهمانی هستی؟ پس چرا در جوابم میگویی خواستی مثل آنها باشی ـ که دوستان صمیمیات هستند؟ صرف اینکه همدیگر را میفهمید دلیل تقلید نمیشود. آنها، دستکم از یک رو، مثل تو نیستند؛ سرِخر ندارند. تو، با این سرِخرهایت که در طول زندگیت علم کردهای و موظفی بهشان جواب پس بدهی، چرا گاهی هوا برت میدارد که میتوانی مثل فلانی و بهمانی عمل کنی؟ تو هنوز هم باید به گذشتهات، حالت، و بخشی از آیندهات پاسخ بعضی عملکردهایت را بدهی؛ به مسئولیتهایت و بعضی نقشهایت هم همینطور. تو هنوز در سایة «گذشته»ات هستی؛ باقی موارد بماند. گذشتهات بدجور تو را «تربیت» کرده و با هربار گریزت، لگدی به ماتحتت زده و گوشة میدان پرتابت کرده؛ مِیدانی که توقع دارد مثل اسب عصاری، آن چوب ناساز متصل به مرکز گذشته را مدام بچرخانی.
این را بدان، خودِ واقعیات را با محدودیتهایش ببین. خواستههایت را بشناس و با توان واقعیات و تبعات هر پاآنسونهادن از خط بسنج. همة اینهای مربوط به خودت را از آن سرِخرها مجزا کن ولی فراموششان نکن. در کنار محدودیتهات، برساختة منقایی از خودت بیرون بکش و عجله هم نکن؛ ذره ذره بنایش کن و سر حوصله، هرسش کن و از نو بساز.
دقت کن!
آهنگ روز: «میخواهمت»، آواز: مهرشاد حاجیلو، آهنگساز: مهیار علیزاده، شعر: علیرضا کلیایی
تو روان به خواب شهری، من از این خیالْ ترسان
مگریز از خیالم، مگریز رومگردان
+ «در انتظار باران»؛ کیهان کلهر و بروکلین رایدر
این هم، شاید[1] ، تفأل تقریباً همزمان، از نینوچکا:
بس کن و چون ماهیان
باش خموش اَندر آب..
..مولانا.
[1]. لااقل مدتی؛ تا تحلیلهایت درست از آب دربیایند.
دستکم طی یکیـ دو سال، از راه بسیار دوری میرفتم کتابخانة فلان شعبة فلان دانشگاه تا کتاب امانت بگیرم. حدود یک سال آن کتابخانه درست روبهروی محل سکونتم بود ولی بعدش که دور شدیم و حتی بعدتر، همان یکـ دو سال مذکور، که خیلی دورتر شدیم، من همچنان این سنت را مکرر میکردم.
یکوقتهایی یادم میآید که چه مسافتی را طی میکردم، از غرب تهران به شمالشرق آن. اصلاً نمیدانم چطور باید پاسخ خودم را بدهم! هیچ درک نمیکنم آن «خود»ی را که چنین کاری میکرد! فاصلهای که امروز هم حاضر نیستم آن را طی کنم.
چرا من از عرض خیابان رد نمیشدم و با ورود به منطقهای دیگر، در کتابخانههای آنجا عضو نمیشدم یا لااقل قفسههایشان را نگاه میکردم و بعد تصمیم میگرفتم که عضو شوم یا همان روند غیرعقلانی سابق را ادامه بدهم؟ چرا دستکم بهصرافت نیفتاده بودم کتابخانههایی را، که الآن عضوشان هستم، پیدا کنم و از آنها استفاده کنم؟ مورد اول را حتی میشد پیاده هم سر زد!
بعد، چه مسافتی را هم طی میکردم برای این کار دور از منطق! برای همین، نمیتوانم احوال آن روزهای خودم را، بابت این کارم، درک کنم! لعنتی، بهحد دیوانهکنندهای خندهدار و شاخ-سبز-کننده است! این چه کاری بود آخر؟
هااا کمکم دارد چیزکی یادم میآید؛ شاید قضیة یک تیر و دو نشان بود. چون نزدیک محل کار پدرم بود و به این ترتیب، میتوانستم نیمساعتی هم او را ببینم. همین بود؟
کلاً آدمیزاد، اگر کمی فکر کند، به یک جاهایی میرسد!
در پاسخ به متلک پیشین اژدها، نسخة پیشرفتهتر مشابه لینگوفلان را مرور میکنم.
اژدها هم بهرضایت، سر تکان میدهد و با دمش قر میدهد.
دی شیخ با امپیتری همیگشت گرد شهر
نه از دیو و دد ملول بود و نه انسانش آرزو
پیاده: خانه تا جهانشهر، کتابخانة اصلی و بین مقصد اول و دوم چند داروخانه را هم گشتم و کلی دارو گرفتم؛ شگفتداروهایی!
از چهارراه بعد کتابخانه هم تاکسی گرفتم چون دیگر خیییلی نور خورشید خیره شده بود.
وُرد عزیزم،
تو چقدر خوبی!
در خوبی تو همان بس که هروقت عشقم کشید/ نکشید، واژهها را در تو میجورم و تغییراتم را به شکل اول برمیگردانم. گرچه همیشه به گزینة «سرچت» اعتمادی نیست؛ دوستت دارم و به لطایفالحیل، راه خودم را پیدا میکنم.
گفته بودم تنها شخصیت داستانی که یادم میآید به او ناسزا نگفتهام (البته تا حالا، بعد از دیدن حدود دو فصل از سریال) دارماست. اما چند اپیسود پیش، از او دلچرکین شدم چون کیتی را آزرد. البته در نهایت هم بیشتر حق با دارما بود و ختم به خیر شد اما کیتی چندان به دلم نشسته که طور دیگری دوستش دارم؛ زنی که،در عین تمایل شدید به حفظ جایگاه اقتصادی و اجتماعیاش، ناخودآگاه با بعضی آدمها و تغییرات زندگیاش کنار میآید و در این مسیر، با اینکه بیشتر از بقیه اذیت میشود، نه از اولویتهایش دست میکشد و نه میتواند کسی را چندان بیازارد. یکطور خاصی است این کیتی! مثلاً وقتی شوهرش بازنشسته شد و دارما بردش به آن فروشگاه خیلی عجیب و کیتی متوجه شد، نتوانست با مخالفتهایش کاری از پیش ببرد. اینجور موقعها، شدت عملش معمولاً خودش را کمی میآزارد و نه کس دیگری را. اما آخر آن اپیسود، اتفاقی افتاد که خودش از ادوارد جلوتر بود! این تغییرات جنبة طنز دارند و خیلی دیدنیاند اما بیشتر از آن، به وجههای پنهان درون کیتی اشاره میکنند که، بعد از عمری، در خودش ندیده و حتی انکار هم کرده است.
دارما و گرِگ
وای چقدر نویسندة این کانال شبیه من است:
قبلا از کارهای خونه نوشتم.از اینکه انتها ندارن و سوپر کسل کننده هستن.
متاسفانه یا خوشبختانه من با کارهای خونه مطلقا حالم بهتر نمیشه حتی ممکنه بدتر بشه. از اون آدمها نیستم که کارهای خونه بتونن آرومم کنن و هیچ وقت موقع ناراحتی سراغ آشپزی ( گرچه گاه گاه که باشه دوسش دارم) و کارهای آشپزخونه نمیرم.
اما گاهی فقط گاهی مرتب کردن خونه خیلی کمک می کنه به مرتب شدن فکر آدم و خونه تمیز انرژی زیادی رو وارد ذهن و زندگی آدم می کنه. من نظم و تمیزی رو خیلی دوست دارم اما انجامش رو نه!
هیچ وقت نمیخواستم با آدمی ازدواج کنم که خیلی شبیه خودمه. با آدمی ازدواج کردم که کمتر از من ذهنیه، بیشتر از من جسمانیه، بیشتر از من شنواست، کم تر از من حرف می زنه، بیشتر از من ورزش میکنه، کمتر از من مسائل رو تحلیل می کنه. کسی که بیشتر از من اهل طبیعت گردیه، کمتر از من رمان می خونه، بیشتر از من اقتصاد می دونه، کسی که بیشتر از من به فشن علاقه داره و سلیقه خیلی خوبی داره، کسی که بیشتر از من یه سینما اهمیت میده، از من منظم تره، کسی که از اون عملگراترم و هزاران تفاوت دیگه.
کسی که منو گسترش میده. برای عمق پیدا کردن در علایقم شاید خودم کافی باشم، اما برای گسترش خودم اون ضروریه.
«پس لینگوفلانت چی شد، سندباد خان؟»
اژدها، که راه میرفت و قر میداد، دم قرناکش را به خالفم زد و این را گفت!
هاهاها! این هم شاهد از شرق دور:
You open a fridge and can make a nice- actually even a pretty smart- meal with the leftovers. All that's left is an apple, an onion, cheese and eggs, but you
don't complain. You make do with what you have. As you age you learn even to be happy with what you have. That's one of the few good points of growing older
از کتاب از دو که حرف میزنم،... بهنقل از یک کانالی.
این هم توضیح صاحابکانال:
«یکجای کتاب از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم، موراکامی داره راجع به
این صحبت میکنه که ماهیچههاش خیلی سخت گرم میشن، باید بیست دقیقه گرم کنه
که بتونه بدوه و با وجود اینکه سالهاست میدوه، ماهیچههاش همچنان سازگار
نشدن و موراکامی قلقشون رو یاد گرفته و ازشون استفاده میکنه که هر روز
بدوه.
بعد در انتهای پاراگراف [آن سطرهای بالا را] مینویسه»
کمدم هنوووز سرشار از نصفهکارهماندهها یا بهسرانجامنرسیدهها و موارد اینچنینی است و دامن صورتیه هم دارد به جاهای خوب میرسد.
درمورد این دامن، برای من، همین که از حالت قبلی تبدیلش کردم به چیز جدیدی (و در عین حال، سادهای) که کاربردی باشد و مأموریتش را در این دنیا انجام دهد خیلی عالی است. صد البته که جیب هم دارد!
در گودریدز، وقتی میخواهم کسی را در زمرة رفقای کتابی بیاورم، معمولاً بخش «مقایسة کتابها» را خیلی سریع نگاه میکنم ببینم طرف چهها خوانده و از کدامها خوشش/ بدش آمده. حتی گاه این کارم باعث شده از خیر فرندشدن با کسی بگذرم یا برعکس، خیلی مشتاق شوم دنبالش کنم.
در تصویر بالا، گردالی سمت راستی کتابهای من است (خوانده و نخوانده، طبعاً) و آن نقطة سبز سمت چپ کتابهای فردی که امروز بررسیاش کردم. و نقطة اشتراک؟ هیچ!
ــ اصلاً اصلاً تعداد کتابها مهم نیست؛خود تصویر برایم خیلی جالب بود.
«شینسوکه یوشیتکه یک تمرین ذهنی و فلسفی برای کودکان دارد، اگر همین لباس که روزانه یک بار حداقل تعویضش میکنی دیگر از تنت جدا نشود «تو» چه میشوی؟ آن را بهمثابة یک گرفتاری و مسئلة قابل حل میبینی یا با آن دست به گریبان میشوی؟ حلش میکنی یا حذفش؟ تنهایی یا با کمک گرفتن از دیگران؟
این تمرین فلسفی زیسته به کودکان میآموزد که باید «آماده» بود و پذیرا اما در گرفتاریها «متوقف» نشد. اگر کلنجارهای فردی به نتیجهای نرساندت باید «کمک» بگیری. قرار نیست «رنج»ها تمام شوند اما تو میتوانی برای هر گرفتاریات هزاران «قصه» تصور کنی و حتی لذت کشف را همراه حل آنها تجربه کنی.
چقدر دنیا به شینسوکه یوشیتکه ها نیاز دارد. ادبیات کودکان جهان به نویسندگانی که از سادهترین اتفاقات و کلمات میتوانند غنیترین مفاهیم و معانی را در ذهن کودکان جاری سازند و بینشسازی کنند بسیار نیاز دارد.»
جالبـاینجاستـنوشت: چیزی که این روزها بهش فکر میکردم و پاسخش را پیدا کردم؛ پاراگراف دوم نوشتة بالا! از آن چیزها که یکهویی جلو آدم سبز میشوند!
با خودم فکر میکردم، بهقول آن بزرگ، مثل حافظ دنبال «آب»ام اما «آتش» نصیبم میشود. چرا؟ اینطور وقتها، تصمیم میگیرم کمی مولانابودن تمرین کنم و دنال «آتش» بروم، شاید بخت یاری کند و به آبی بیکرانی برسم. ولی باز هم اما و اگر میآورم. این چند روزه فهمیدم مسئله همین کنارهگیری من است؛ دل به آتش نزدن. و به این نتیجه رسیدم واقعاً تمام نمیشوند. هربار به قلعة نامرئی عزیزم پناه میبرم، شنلم را به میخ میآویزم و میگویم «آخیش! تنهایی!»، هوهوی بادهای عجیبی توی جنگل پشتی میخواهند ثابت کنند اشتباه میکنم و دور تسلسل ادامه دارد.
باید یوشیتکهای در کودکی من هم میبود تا ذهنم را آماده کند و سبب شود سیستم دفاعی الکی برای خودم خلق نکنم که ناخودآگاهم این همه سال گرفتارش باشد.
چند سالی است که ایمیلهایم را، بهقول جیمیل، لیبل میزنم؛ توی خود میلباکس، طبق اسم کتابها و گاه همراه با نام نویسنده/ مترجمشان. به چشمم خیلی جالب میآید این کار. با یک نگاه، متوجه میشوم کجا را باید بگردم و پیشینة هر کاری را بهراحتی پیدا میکنم.
تهنوشت: البته بینظمیهایم را هم دوست دارم؛ تا یک حدی، به شکلهایی. بعضی موارد که از دستم دررفتهاند و کنترلم بر آنها کمرنگ میشود تأثیر بدی دارند و باید مراقبشان باشم.
خب، تا اینجا چه کردهام؟
صادقانه بگویم، من مجموعة رنگارنگ و متنوعی از هدردادن لحظات زیبای عمر محسوب میشوم؛ بر اثرِ... از عوامل ارادی و درونجوش بگیر تا عوامل جبری و غیرارادی.
آیا برای این مسئله ناراحتم و متأسفم؟ متأسف که هستم ولی ناراحتی و داشتن احساسات منفعلکننده فایدهای ندارد.
این آگاهی من بر بیفایدهبودن چنین احساساتی باعث شده مثل طوفانی بنیانکن از جا بلند شوم و زندگیام را دگرگون کنم؟ راستش نه! گاهی اوقات فقط (بهقول پرتغالی) خالفم را کمی بالا میگیرم تا آب از زیرش رد شود و تر نشوم! البته این کمترین کار است! نه. راستِ راستش، تحول عظیم من تا اینجا این بوده که بتوانم، با تمرینهای کوچک، از «لحظه» بهترین استفاده را بکنم؛ البته با توجه به توان و امکاناتم. گاهی جای آن هست که بیشتر به خودم فشار بیاورم و گاهی نه. گاه رهابودن و بهقول پاتریک، «هیچکارینکردن» هم، اگر بجا باشد، بهترین کار است و نتایج درخشانی دارد.
اگر روی همین مسئله تمرکز و تلاش داشته باشم، احتمال دارد ابعاد ناشناختهای از تواناییهای بیپایان بشریام را کمکم کشف کنم. چه کلمات شگفتانگیزی!
ولی توصیة من به خودِ گذشتهام، منِ ایستاده بر آستانة سومین دهة زندگیاش، این است که: بچه جان! فلان چیز را دوست داری، برو دنبالش.
مثلاً دوست داری فلان زبان خارجی را یاد بگیری، تو که نشان دادهای در یادگرفتن چیزهای مورد علاقهات شوق و تلاش کافی را داری؛ پس ملاحظة هیییچ چیزی را نکن. با چنگ و دندان خودت را بینداز توی مسیر، همان ابتدا، ژست دوندهها را بگیر؛ ولو بیشتر اوقات خوشخوشک راه بروی یا حتی سلانهسلانه. بچه جان، وسط راه بهنفع چیز دیگری کنار نکش. تو میتوانی دو هندوانه یا پنجـشش انبه را هم با یکدست نگه بداری. نگهشان بدار. ته تهش نصفشان بر زمین میافتند و میترکند. بخند و بنشین کنار راه، نیشنیش ازشان بچش.
این «برو دنبالش» از آن «برو دنبالش»های روزمره نیست که تلویحاً دارند میگویند «تو تلاش نمیکنی و داری وقتت را هدر میدهی. بجنب، بجنب تا برای زندگیات توشه برداری»؛ نه، از آنها نیست. توصیة خاصی است فقط به شخصِ خودم در آن دورة زندگی که فقط خودِ منِ اکنون میتواند به او داشته باشد. هرکس گفت «برو دنبالش» بیشترین بار آن جمله خطاب به خودِ گذشتة خودش است ولی اغلب نه او میداند و نه شنونده. برای همین است که شنونده متحول نمیشود و همچنان دور خودش میچرخد یا، مانند شعبدهبازها، فهرست بلندبالایی از «نشدن»ها از زیربغلش بیرون میآورد و فررررت! در مقابل چشم گوینده میگستراند. بعدش با هم بحثهای معتدلی دارند که گاه جرقههای ریز حاصل از اصطکاک ذهنیتهایشان از گوشه و کنار آن بحثها بر زمین میریزد و با جیییزز کوچکی، خاموش میشود.
کاش میشد بهسبک انیمة Orange، برای گذشتهام نامههایی بنویسم و چند توصیه و توضیح خاص برای مواقع خطیر زندگیاش داشته باشم و مطمئنش کنم تنها نیست و منِ الآن (آیندة آنموقعش) حاضر است تماموکمال و با رغبت بینهایت در آغوشش بگیرد و همیشه همراهش است؛ بیهیچ قیدوشرطی. یک منِ مهربان که نه از خودش شاکی است نه از گذشتهاش و فقط سعی دارد مرهم زخمها و حفرهها باشد؛ نه اینکه آنها را بپوشاند یا از بین ببردشان. روزگار خودش پوست نویی بر همة آنها میکشد.
برای چه حسرت بخورم؟ من که آن موقع این چیزها را نمیدانستم! نامهای هم از منِ آیندهام پیدا نکرده بودم. ولی شاید بتوانم الآن، برای خودِ آیندهام، یا حتیتر، از روی تفنن، برای منِ گذشتهام چیزکی بنویسم. کسی چه میداند چه میشود!
چشمم افتاد به نوشتهای که اشاره کرده بود به «در دهة سوم زندگی چه کنیم» و یادم آمد من که این دهه را پشتسر گذاشتهام، بد نبود از زاویة دیگری میدیدم چه کارهایی میتوانستم انجام بدهم. طی این یک جمله که در ذهنم موج میزد، ناخودآگاهم حساب میکرد در دهة بعد از ایستادن بر لبة دهة سوم قرار دارد. ناگهان یادم آمد که نهخیر، چنین نیست! خیلی شگفتآور است برایم اما من در آغاز دهة پنجم زندگیام قرار دارم!
این بابا را هم، مدتی محدود، به هرکس طالب بود قرض بدهند کمی روشنترمان شود داشتنش چطوریهاست!