تو کجا بودی آن روزها؟

«شینسوکه یوشی‌تکه یک تمرین ذهنی و فلسفی برای کودکان دارد، اگر همین لباس که روزانه یک بار حداقل تعویضش می‌کنی دیگر از تنت جدا نشود «تو» چه می‌شوی؟ آن را به‌مثابة یک گرفتاری و مسئلة قابل حل می‌بینی یا با آن دست به گریبان می‌شوی؟ حلش می‌کنی یا حذفش؟ تنهایی یا با کمک گرفتن از دیگران؟
این تمرین فلسفی زیسته به کودکان می‌آموزد که باید «آماده» بود و پذیرا اما در گرفتاری‌ها «متوقف» نشد. اگر کلنجارهای فردی به نتیجه‌ای نرساندت باید «کمک» بگیری. قرار نیست «رنج»‌ها تمام شوند اما تو می‌توانی برای هر گرفتاری‌ات هزاران «قصه» تصور کنی و حتی لذت کشف را همراه حل آن‌ها تجربه کنی.
چقدر دنیا به شینسوکه یوشی‌تکه ها نیاز دارد. ادبیات کودکان جهان به نویسندگانی که از ساده‌ترین اتفاقات و کلمات می‌توانند غنی‌ترین مفاهیم و معانی را در ذهن کودکان جاری سازند و بینش‌سازی کنند بسیار نیاز دارد.»

جالب‌ـاینجاست‌ـنوشت: چیزی که این روزها بهش فکر می‌کردم و پاسخش را پیدا کردم؛ پاراگراف دوم نوشتة بالا! از آن چیزها که یکهویی جلو آدم سبز می‌شوند!

با خودم فکر می‌کردم، به‌قول آن بزرگ، مثل حافظ دنبال «آب»ام اما «آتش» نصیبم می‌شود. چرا؟ این‌طور وقت‌ها، تصمیم می‌گیرم کمی مولانابودن تمرین کنم و دنال «آتش» بروم، شاید بخت یاری کند و به آبی بیکرانی برسم. ولی باز هم اما و اگر می‌آورم. این چند روزه فهمیدم مسئله همین کناره‌گیری من است؛ دل به آتش نزدن. و به این نتیجه رسیدم واقعاً تمام نمی‌شوند. هربار به قلعة‌ نامرئی عزیزم پناه می‌برم، شنلم را به میخ می‌آویزم و می‌گویم «آخیش! تنهایی!»، هوهوی بادهای عجیبی توی جنگل پشتی می‌خواهند ثابت کنند اشتباه می‌کنم و دور تسلسل ادامه دارد.

باید یوشی‌تکه‌ای در کودکی من هم می‌بود تا ذهنم را آماده کند و سبب شود سیستم دفاعی الکی برای خودم خلق نکنم که ناخودآگاهم این همه سال گرفتارش باشد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد