پرتقالی و ققنوس

هفتة پیش، انیمة Orange و کتاب ققنوس و قالیچة جادو را تمام کردم و خیالم راحت شد.

درمورد انیمه، از این لحاظ راحت شدم که بالاخره مجموعه‌ای دیگر از این نوع توانستم ببینم و موضوعش برایم جالب بود. البته بیشتر اپیسودهایش را پاک کردم و دوتای اولی و دوتای آخری را، برای یادگاری، نگه داشتم. چون در اولی‌ها موضوع داستان مطرح شده بود و در آخری‌ها، خیلی خوب (در حد همین داستان و انیمه) جمع شده بود. از باقی اپیسودها دست‌کم می‌شد چیزهایی را حذف کرد و بعضی حرکات و واکنش‌هایشان برایم لوس و بی‌مزه بود.

درمورد کتاب هم، از چند سال پیش، خیلی دوست داشتم آن را بخوانم. جلد قبلی‌اش را (پنج بچه و او)، با خوانش انگلیسی، گوش داده بودم و فکر می‌کنم در همان حد هم کافی است و لازم نیست حتماً دنبالش بروم. البته سریال انگلیسی‌اش خیلی خیلی بامزه و دوست‌داشتنی است (مثل سریال  ققنوس) و اگر این دو سریال نبودند، شاید به این راحتی ترغیب نمی‌شدم کتاب‌هایشان را بخوانم.

شخصیت ققنوس در این کتاب را دوست داشتم؛ باوقار و در حد انتظار، ازخودمتشکر بود و از بین بچه‌ها،‌روبرت را بیشتر دوست داشت چون سبب تولد دوباره‌اش شده بود (هرچند ناخواسته و نادانسته). ماجراهایش با بچه‌ها هم اغلب جالب بود.

«از/ هوش/ می...»

موقعیت: بین قفسه‌های کتابخانة جادویی

دیروز کتاب‌های توتوله را، با چند روز تأخیر، بردم برای تحویل‌دادن. از اولش هم قصد کرده بودم آن رمان حجیم ایرانی را حتماً بردارم و بالاخره یک‌طوری برایش وقت بگذارم. ابتدا، پیدایش نکردم؛ سر جایش، آن‌جایی که چند هفتة‌ قبل دیده بودمش و اصلاً همان دیدنش باعث شد دوباره به یادش بیفتم و به‌صرافت خواندنش، نبود! نگرانی‌ام زود رفع شد چون دو طبقه بالاتر پیدایش کردم.

وقتی کتاب را ثبت کردم، با فراغ بال، شاید حدود نیم‌ساعت بین قفسة داستان‌های ایرانی و خارجی گشتم و کلی کیف کردم. این کتابخانه همیشه انرژی خوبی برایم داشته؛ هم محلش برایم خاص است هم غافلگیری‌هایش. این‌بار هم، چون نگاه و انتظارم از کتاب‌ها کمی تغییر کرده، با موارد خیلی خوبی روبه‌رو شدم. چند کتاب از نویسنده‌های ایرانی دیدم که تا چند ماه پیش با آن‌ها آشنا نشده بودم. بین خارجی‌ها هم کتاب‌هایی پیدا کردم که دوست دارم حتماً بخوانمشان. از چند قفسه هم عکس گرفتم که یادم نرود دقیقاً چه چیزهایی خیلی خوشحالم کردند.

از گردش آخرشبم در گرانادا

دیشب، بعد از کلی گشتن برای زیرنویس مناسب و هم‌زمان [1]، حدود دوسوم اپیسود اول سریالی کره‌ای را دیدم.

ماجرا از این قرار است که مدتی پیش، به‌خاطر [اسم جذاب آن]، به قرار همیشگی با خودم،  اپیسود اول را دانلود کردم تا اگر خوشم آمد، برای دیدن بقیه‌اش هم وقت بگذارم. خب طبعاً، باز هم به قرار عادت‌های شخصی، یادم رفت تا اینکه دیشب در کانالی نام آن دوباره به چشمم خورد. برای آخرشبی که حوصله نداری کتاب قطور عجیبی را دستت بگیری تا چرتت بگیرد، چه کاری بهتر از دیدن قسمتی از سریال و روشن‌کردن تکلیف آن؟

گرانادای خوشکل من گاهی در قاب تصویرها می‌رقصید و آن کوچه که خوابگاه درب‌وداغون بامزه در آن قرار داشت و مسیر کوچه به آن میدان زیبا چقددددددددددر برای من آرزوبرانگیز بود!

اپیسود اول از یک ساعت بیشتر بود و ترجیح دادم بقیه‌اش را بعدتر ببینم. از داستانش خوشم نیامده؛ یعنی هنوز احساسی درموردش ندارم. نمی‌دانم چه تصمیمی درموردش خواهم گرفت. ولی فعلاً تصمیمم برای مسافرت به نقاط دوست‌داشتنی‌ام قطعی است! هرجا را نتوانم با پا بروم، با چشم و از راه فیلم‌ها و تصاویر می‌روم!

[1]. زیرنویس هم‌زمان پیدا نشد. وقت‌گذاشتن برای پیداکردنش به‌دلیل کره‌ای‌بودن سریال است. هیچ سرنخی برای ارتباط‌دادن گفته‌ها با افراد ندارم مگر خارج‌شدن آوایی از دهانشان!


سال‌ها تنهایی

هعی!
از صبح اسم «خوسه آرکادیو» توی سرم می‌پیچد!

این اتفاق ممکن است چه معنایی، جز زمزمة آغاز جادویی در همین نزدیکی، داشته باشد؟ جادوی تابستانی حال‌وهوای امریکای لاتین!

Image result for magic realism

«ماه از کورة آهنگری به‌در آمد»

خیلی سریع، و تا یادم نرفته، یادآور می‌شوم که مجلة دوست‌داشتنی گلستانه، دقیقاً بیست سال پیش، مرا با لورکا آشنا کرد. آنچه در آن ویژه‌نامه درمورد لورکا آمده بود چنان پروپیمان بود و برای من خیال‌انگیز می‌نمود که با ولع بلعیدمشان و، در شب لورکا، انگار بیشتر مطالب را از پیش می‌دانستم و از پس سال‌ها، ذهنم همه را یک‌به‌یک فرامی‌خواند و مرور می‌کرد.

Image result for ‫مجله گلستانه‬‎

هیئت دوست‌داشتنی مجلة محبوبم

وقتی به خانه برگشتم، مجله‌ام را جستم و لابه‌لای یادگاران شیرین دیگر یافتمش. گذر زمان اندکی پیرش کرده ولی همچنان با چشمکی دلفریب یادآور می‌شود که همیشه دوست داشته‌ام مشتی از خاک غرناطه را در چنگ بفشارم و در هوای زیتون‌زاران نفس بکشم.

پنج‌شنبة عزیز، به نامِ کولی اسپانیایی

عصر پنج‌شنبه، وقتی آن سخنان دلنشین در باب لورکا را شنیدم، مطمئن شدم که باید می‌رفتم.

من، که هر شعری مرا به خود نمی‌خواند، اگر در شب لورکا حضور نمی‌یافتم، برای خودم بسی جای تعجب و ناباوری و شاید همراه با سایه‌ای از نگرانی داشت!

Image result for ‫فدریکو گارسیا لورکا‬‎

ترغیب شدم آن سه نمایشنامه‌اش را حتتتماً بخوانم.


Image result for ‫فدریکو گارسیا لورکا‬‎

معمولاً وقتی چهرة لورکا را در عکس‌های سالیان پایانی زندگی‌اش می‌بینم، با خودم می‌گویم: «این چهره، برای 36 سال سن، کمی مسن نیست؟»

خوش‌آیند-نوشت: وقتی استاد قطب‌الدین صادقی صحبت می‌کرد، بخش بزرگی از ذهنم به این مشغول بود که شنیدن سخنان فردی دارای اشراف بر موضوع، اگر همراه با تسلط بر فن بیان و دارای مایة چشمگیری از هنر باشد، چقدر شیرین و روح‌افزا و مؤثر است. کاش این هنرمندان ما بیشتر شوند!

ماجراهای کمد خانوم ووپی‌ ـ 1

طی این روزهایی که کمتر از یک‌هفته شد، یکی از پروژه‌های حدود-یک-دهه-مانده-در-کمد [1] را تمام کردم و در واقع، نباید بگویم تمام شد؛ تکلیفش روشن شد. داستانش این‌طور است که، اواخر دهة 80، رنگ سبزآبی تقریباً تیره‌ای مد شد که به «کله‌غازی» شهرت پیدا کرد. همیشه از این رنگ خوشم می‌آمده ولی از این اسم خوشم نیامد! گذشته از این که اصلاً نباید به کلة غاز تشبیه شود، بیشتر مرا یاد نوعی اردک وحشی می‌اندازد. از این اردک‌ها در شمال زیاد بود (الآن را نمی‌دانم ولی، وقتی بچه بودم، یکی از آن‌ها داشتم و فکر کنم کلی اذیتش هم کردم. امیدوارم مرا بخشیده باشد).

Image result for ‫اردک وحشی‬‎

گویا اسمش «اردک سرسبز» است

 این شد که برخلاف خواستة قلبی‌ام، پاهایم برای داشتن مانتویی این رنگی پیش نرفتند و نهایت، قدری پارچه خریدم و دامن شلواری گل‌وگشاد و راحتی با آن دوختم و دلی از عزا درآوردم. ولی چنان که رسم زمانه است، فصل پوشیدنش به پایان رسید و زمان اندکی در جوارش سر کردم. بعد هم من وزنم کمتر شد و مجبور شدم به پهلوهایش کش بدوزم و بلافاصله زیپش هم خراب شد. واای! این یکی دیگر از توان و طاقت من بیرون بود! تعویض زیپ از آن پروژه‌های عظماست برای من. گذاشتمش کنار؛ کنار که نه، آن ته‌مه‌ها. چندین سال ماند و امسال هوس کردم ازش استفاده کنم تا عمرش واقعاً به‌سر آید و دلم بیاید بیندازمش دور.

 نشان به آن نشانی که پاچه‌های دامن‌شلواری راحت و خوش‌رنگ من چنان گشاد بود که مانتوی کوتاه گشاد جاداری از آن درآوردم و رویش پارچة طرح‌دار دوختم و تکه‌دوزی کردم و شاید حدود بیست ستارة درخشان سبز روشن هم بر آن دوختم و دیروز افتتاحش کردم. احساس می‌کنم بافت پارچه کمی فرسوده شده ولی آن‌قدر خوشکل شد به چشمم که، تا جان دارد، از آن استفاده می‌کنم. اگر پارچه‌اش نوتر بود، مشتاق بودم برای گلدوزی وقت بیشتری بگذارم حتی. ولی ترسیدم ارزشش را نداشته باشد. یادم باشد که «هرچیز به جای خویش نیکوست».

[1]. بله، چنین آدمی‌ام من، که پروژه‌هایی مدت‌دااااااااااار در آب‌نمک خوابانده است!

آرمیک، تو چقدر خوب بودی

وای آرمیک، تو چقدر خوب بودی!

سال‌های قبل، جسی کوک و نوای گیتارش دلم را برده بود و سال‌ها قبل‌تر هم آهنگ‌های اتمار لیبرت بزرگوار ذهنم را تسخیر کرده بود. با اینکه ریتم آهنگ‌های آرمیک چیزی بین این‌ها و در کنار این‌ها بود (به لیبرت نزدیک‌تر)، نتوانستم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم و گذاشتمشان کنار. بیشتر به سمت آواهای کولیانه کشیده می‌شدم از همان ابتدا؛

Image result for ‫آرمیک‬‎

و از چند هفتة پیش، انگار آهنگ‌های آرمیک هم قلبم را لمس می‌کنند.

هیمائیل‌-نوشت: هیم! طی ماه گذشته، یکی از آهنگ‌هایش را اتفاقی گوش دادم و از آن‌ها بود که، بیش از یک‌بار، بی‌وقفه شنیدمش و توی ذهنم چنان شعفناک با آن می‌رقصیدم که در گوشم از بهترین‌ها آمد. ولی الآن چیزی از آن یادم نمی‌آید! و اینکه چرا خبط کردم و نامش را به خاطر نسپردم! شاید دوباره بین آهنگ‌ها پیدایش کنم.

وااای آرمیک تو چقدر خوب بودی و من نمی‌دانستم!

هیجان‌زده-نشو-نوشت: اگر بخواهم منطقی باشم، هنوز هم جسی کوک و نواهای کولی‌وار برای من مقام اول را دارند ولی دیگر نه آن‌طور که بعضی آهنگ‌های خوب گوش‌نواز متفاوت را به‌کل بگذارم کنار. شنیدن آهنگ‌های جدیدتر آرمیک انگار انصاف در قبال بخش موسیقی‌طلب وجودم را در من بیدار کرد.

«نیروانا»ی دم‌بریده

فکر می‌کنم فقط ما هستیم که اسم «نیروان» را برای پسران به کار می‌بریم و در واقع، چنین نامی را برساخته‌ایم.

«نیروانا» اصطلاح لطیفی است، هم در معنا و هم در لفظ، که لابد بیشتر به سبب «الف» انتهایی‌اش نام دخترانه‌ای قلمداد شده و چندین سال است که استفاده می‌شود. شاید در این میان کسی هم بوده که خواسته آن را بر فرزندش بگذارد و بچه «پسر» شده و ... «الف» انتهایی را برداشته و «نیروان» پدید آمده است. این چیزی است که تا حالا به ذهن من رسیده؛ فکر هم نکنم خود این کلمه (نیروان) معنای کاملی داشته باشد.

در واقع‌تر، «نیروانا» اصلاً نه مذکر است نه مؤنث و به‌خصوص الف انتهای آن جزئی از کلمه استن؛ شانة‌جنسیت نیست که برش دارند و بشود اسم پسر. چقدر زیبا بود که آن را به صورت کامل و به همین صورت خوش‌آهنگ هم برای دختران به کار می‌بردند و هم پسران. مگر قدیم‌ها «نصرت» و «شوکت» و «حشمت» همین کارکرد مشترک را نداشتند؟

یا در اسمی مانند «میترا»، الف انتهایی اصلاً نشانة مؤنث نیست بلکه این نام تغییرشکل‌یافتة «میترَ» و شکل کوتاه‌شدة «میثرَوَرُنَه»، خدایی باستانی (و طبعاً مذکر)، در ایران است.

با اینکه از «نیروانا» بسیار خوشم می‌آید و «نیروان» هم ابداع وسوسه‌کننده‌ای است، دلم صاف نمی‌شود!

یاد-نوشت: استاد خوش‌قریحه‌مان خیلی سال پیش معنای شاعرانه و قشنگی برای این اصطلاح بیان کردند که راستش نمی‌دانم به کجا باید ارجاعش داد. ولی معنای دیگری، و تقریباً مشابه، برای آن پیدا کردم:

The word nirvāṇa, states Steven Collins, is from the verbal root "blow" in the form of past participle vāna "blown", prefixed with the preverb nis meaning "out". Hence the original meaning of the word is "blown out, extinguished". Sandhi changes the sounds: the v of vāna causes nis to become nir, and then the r of nir causes retroflexion of the following n: nis+vāna > nirvāṇa.

وNirvana literally means "cool" or "to extinguish", and it is a state where suffering has been "extinguished." Or said another way, the flames of desire have been cooled. In short, it is a state of the ultimate freedom - freedom from sorrow, but also freedom from happiness.


در برابر باد

کفش‌هایم را دیروز عصر شستم و صبح که بیدار شدم هنوز نیمه‌خیس بودند. برای عصر لازمشان دارم. پنجرة طلایی‌ام را گشودم و خواباندمشان در مسیر باد ملایم، لای پنجره. خیلی خوب خشک شده‌اند و مطمئنم بعدازظهر همراهان خوبی برایم خواهند بود.

دلو-نوشت: ترکیب عناصر باد و آب را خیلی دوست دارم. یاد خطی از شعری می‌افتم («من بادم، ...») و ذهنم بلافاصله میرود سمت سهراب و بعد هم مولانا. ولی نمی‌دانم شعر چیست و شاعرش کیست!

و چققققدر این تصویر زیباست!

اسپانیای پرتقالی داغ تابستانی

خب امروز!

امروز خوشحالم؛ خوشحال‌تر از روزهای قبل؛ به‌خصوص دیروز که توی بلوارک باصفای خوشکلم راه می‌رفتم و در ذهنم گلایه می‌کردم و داشتم سعی می‌کردم یکی از درهای ناامیدی را ببندم (داشتم توی ذهنم از عشق و حمایت کلارایی، که شامل حال بلانکا می‌شد، در برابر عقاید خوسه ترسه‌رو دفاع می‌کردم و مخاطب ذهنی‌ام را مغلوب می‌کردم).

میان‌نوشت/ اتفاقی-گوش-دادن‌ها: صدای حامی و شیوة خواندنش چقدر قشنگ است («نارنج و ترنج» گوش می‌دهم).

بله، فکر می‌کنم ورزش دیروز عصر خیلی کمک کرد؛ هم به‌لحاظ جسمی مؤثر بود هم کلی شوق در دلم برانگیخت.

فکر کنم همان دیروز صبح بود که فهمیدم دو اتفاق شیرین قرار است رخ بدهند و توی ذهنم داشتم فکر می‌کردم: خب، کدام؟ کدام؟ فقط می‌شود در یکی‌شان حضور داشت... و من اولی را انتخاب کردم. تا ببینیم چه می‌شود!

عکس همه‌چی‌خوبِ دوست‌فرست


بادکنک شجاعت

فکر می‌کنم بعضی وقت‌ها شجاعت در گفتن حقیقت (بیان واقعه/ تعریف ماجرایی که گذشت) نیست بلکه شجاعت در توانایی رهاکردنش است؛ در بیخودی پای آن را به میان نکشیدن. آن اولی شجاعت نیست، عین ترس است؛ ترس از به‌دوش‌کشیدن احساسات متناقض و کُشنده بابت نگه‌داشتن آن برای خودت.

فقط باید رهایش کرد تا، مثل بادکنکی، آرام برود یک جای دور و به خار تیزی بخورد و چنان بترکد که اتم‌هایش پخش شوند و در عینِ وجودداشتن، دیگر چیزی از آن باقی نماند.

خانة مادری

یکی از قشنگ‌ترین «حال»‌ها برای من وقتی ایجاد می‌شود که قطعة «خانة مادری» [1] را گوش می‌کنم.

تماماًـمرتبطـنوشت: چقدر هم به این گرما و این موقع سال می‌آید! تصور حوض نقلی تمیز پرآب وسط حیاط آن خانه، خانة‌ آرام به‌دور از هیاهو در دل شهری شلوغ، خنکای آن تصویر و جادوی سکوت و صداهای دوست‌داشتنی که توی آن خانه وجود دارند. کافی است کتاب‌های محبوب امریکای لاتینی‌ام را بردارم و بروم توی آن خانه و همة آن شخصیت‌های فیلم هم حتی باشند!

Image result for ‫فیلم مادر علی حاتمی‬‎

[1]. ساختة‌ارسلان کامکار؛ بخشی از موسیقی متن فیلم مادر (علی حاتمی).

خندة تلخ، البته نه‌چندان تلخ

هارهارهار!

دارم کم‌کم برمی‌گردم به همان دوران کودکی؛ با همان ترس‌های وهمی بی‌پاسخ، احساس تنهایی ازلی در میان درختان بلند حیاط خانة شبانگاه که انگار به باغ بی‌پایانی می‌رسند که هیچ‌وقت نمی‌توانم کشفش کنم یا حتی ببینمش، و تلاش در پنهان‌کردن احساسات (شبیه اما سوان و کت قرمزش).

چرا؟

واقعاً ناخودآگاهم فکر می‌کند این سال‌های میانه، که سعی داشته شیوه‌های متفاوتی را امتحان کند و خودش را با ابراز احساسات راحت گذاشته، هیچ فایده و نتیجه‌ای نداشته‌اند؟

یا شاید بدتر،

فکر می‌کند همان برداشت نخستین و بی‌واسطه‌اش در آن سال‌های دور درست‌تر بوده و هرچه آزموده، در نهایت، به همان ختم می‌شوند؟

از موارد نادر

1. من که شب‌ها رویم پتو نازک می‌کشم، سحر، جلو باد پنکه از گرما بیدار شدم و درخواست کولر روشن کردم!

2. این کلیپ‌های «بچه را با پدرش تنها نگذارید» یک‌طوری خوب‌اند که من دلم می‌خواهد جای همة آن بچه‌ها باشم!

3. قشنگی قضیه برای من آن‌جاست که، بعد از یک‌فصل‌ونیم، هنوز به دارما نگفته‌ام خنگ و به نظرم کارهایش دلیل موجهی دارد. خداییش وقتی از چیزی آگاه می‌شود به بهترین شکل انجامش می‌دهد؛ تا حدی شبیه فیبی. ندانستن‌هایش به‌علت پرورش خاص و متفاوتش است.

4. ققنوس کتاب را خیلی دوست دارم؛ خیلی خوشکل و جذاب قربان خودش می‌رود!

5. اه، لامصصب! دم صبحی خواب می‌دیدم دارم می‌رقصم! یاد یکی از جمله‌های تکلیف کلاس زبان افتادم؛ خیلی سال پیش، دقیقاً همان‌طور!


جایی در اندالوسیا

بین یادداشت‌های سال‌های قبل، چشمم افتاد به این جمله از لئوناردو داوینچی، لئوی آفریدة سریال شیاطین داوینچی که مسلماً داوینچی تاریخی و واقعی نیست، و این یک جمله بدجور گویای دست‌وپازدن‌های ذهنی این روزهایم است:

I just fight to be free. I need a future where I control my own fate


Image result for andalusia


Image result for andalusia


راه تویی،

راه را وامگذار!


پرتقالی از شرق دور

دیروز شش اپیسود انیمة Orange را دیدم. تا حدودی برایم جالب بود و اگر همین‌طور پیش برود، دلم می‌خواهد تا آخر ببینمش. سیزده اپیسود بیشتر نیست و لابد یک‌ـدوروزه تمام می‌شود؛ البته یک‌ـ دو روزی که برایش وقت بگذارم!

Image result for ‫انیمه orange‬‎

از سوا خوشم می‌آید چون شخصیت قوی‌تری دارد. دوستی نوجوانانة قشنگی بینشان هست که گاهی تا حدی غبطه‌آور هم می‌شود؛ چیزی که دوست داشتم حتماً تجربه‌اش کنم. نکتة خیلی خوب دیگر تأثیر نامه‌هاست و اینکه آدم لابد بعد مدتی ذهنش عادت می‌کند حواسش بیشتر به آدم‌های زمان حالش و احوال دل خودش باشد.

آهنگ تیتراژش را اصلاً دوست ندارم و سریع می‌زنم جلو تا خود انیمه شروع شود.

اوخ‌-اوخ-نوشت: بروم بنشینم سر تکلیفم و کلکش را بکنم! روا نیست الکی و به‌دلیل وسواس بی‌جا موکولش کنم به بعد.

چند دقیقة بعد: هارهارهار! برگه‌های دو هفتة پیش را آوردم جلویم تا ببینم چه چیزی باید بهشان اضافه کنم؛ خیلی دلم قرص شد! فکر کنم بیشتر کار را انجام داده‌ام و فقط باید یک بخش جدید (البته بخش خفن شاق کار) را به آن اضافه کنم و بدین ترتیب، یکی از بخش‌های کار می‌رود در دل بخش جدید و شاید لازم باشد چیز دیگری هم به کل مطالب اضافه کنم. همممم! ولی باز هم جای خوشحالی دارد!

هیولازادن

با دیدن [Split]، سه‌گانة جناب شیامالان هم برایم به پایان رسید؛ گرچه به‌ترتیب ندیدمشان (برای من 3،1، 2 بود ترتیبش)، خیلی خوب بود و با اینکه درمورد این آخری پیش‌داوری کرده بودم و انتظار نداشتم مثل دوتای قبلی دیدنش را دوست داشته باشم، برعکس شد. در واقع، خیلی دوست دارم کتابی، چیزی داشته باشند این سه فیلم و با حوصله و دقت، بخوانمشان. از موضوع مطرح‌شده در آن‌ها خیلی خوشم آمد و مسئلة شخصیت بیست‌وچهارمِ کورین خیلی خیلی برایم جذاب بود. دلم خواست، حالا که با قهرمان‌ها بیشتر آشنا شده‌ام، دوباره فیلم آخری را ببینم. لحظة آخر برخورد کوین و کیسی در کنار قفس هم خیلی جالب بود؛ وقتی زخم‌های کیسی را دید و نتیجه‌گیری کرد و آن چیزها را درمورد رنج‌کشیدگان گفت!

شخصیت کوین خیلی جالب بود و هنرپیشه‌اش هم از آن بهتر. شکل دندان‌ها و فکش خیلی خاص بود و به نظرم، اگر دختری چنین دهانی داشت واقعاً جذاب بود. البته این باعث نمی‌شد قیافة مک‌اِوُی دخترانه باشد.

از خانم دکتر و خانه‌اش هم خیلی خیلی خییییییییییلییییییییی خوشم آمد.

Image result for split dr fletcher's house

الآن یادم می‌آید دوربین، وقتی اولین‌بار وارد خانة او شد، قدری سر حوصله در بخش‌هایی از خانه چرخید و نماها و زوایایی از اشیا را نشان داد و ... این بخش را هم باید دوباره ببینم!

انتخاب کیسی کوچولو هم خیلی خوب بود:

Image result for split dr fletcher's house

و آخرین لحظه‌اش در ماشین پلیس که چیزی به‌وضوح مشخص نشد. خب، انگار اگر Glass را دوباره ببینم، درمورد کیسی هم بیشتر دستگیرم بشود.

بعدترنوشت: آخر آخرش چقدر جالب بود که توی کافه همه درمورد کوین حرف میزدند و بروس ویلیس هم حضور داشت و اسم آن دیگری را یادآوری کرد. فکر کنم آنجا مصمم شد، با آن توانایی خاصش، بیفتد دنبال کوین. خب معلوم است که باید فیلم سوم را دوباره ببینم دیگر!


«چون باد و چون باران»

آهنگ «سودای من»، محسن نامجو

از 2:12 به بعدش!

قفل

همممم

الان چند هفته‌س که آمار وبلاگ تکان نخورده؛ حتی بازدیدهای خودم را هم اضافه نکرده. یک چیزی‌ش شده شاید.